رمان کمد شماره13-1

سلام لوک...بخت یارت!!

كي بود با من حرف زد ؟ راهرو پر از بچه هاي هيجان زده درمورد اولين روز مدرسه بود . من نيز هيجان زده بودم . اولين روز من

در كلاس هفتم بود . اولين روزم درمدرسه ي راهنمايي شاوني ولي .خودم مي دانستم كه اين يك سال بسيار سخت و طولاني
خواهد بود .البته ريسك نكردم . پيراهن شانسم را پوشيدم . يك تي شرت سبز رنگ و رو رفته است كه بايد يواش يواش
دورانداخته شود و جيب آن هم كمي پاره شده است . اما مگرمي شود سال جديد را بدون پيراهن شانسم شروع كنم !
و پنجه ي خرگوش شانسم را نيز در شلوار جين گشادم داشتم . رنگ آن سياه و بسيارنرم و پشمالو است . اين درواقع يك
جاكليدي است اما من نمي خواهم با آويزان كردن كليد به آن ، خوش شانسي را از بين ببرم .چرا آنقدر خوش شانسي مي آورد ؟
خوب ، اين يك پنجه ي خرگوش سياه رنگ و بسيارنادر است . آن را در نوامبر گذشته در روز تولدم پيدا كردم و پس از پيدا
كردنش ، پدر ومادرم كامپيوتر جديدي را كه مي خواستم به من دادند . بنابراين برايم شانس آورد ...
مگه نه ؟
« زنده باد اسكوايرز ! از تيم خود حمايت كنيد » نگاهي به حروف قرمز و سياه كامپيوتري پرچم تبليغاتي كه در بالاي راهرو بود
انداختم.
تمام تيم هاي ورزشي پسرانه در شاوني ولي را اسكوايرز مي خوانند . از من نپرسيدكه آنها چگونه به اين اسم عجيب و غريب
دست يافتند . مشاهده ي پرچم كمي تپش قلبم را افزايش داد . به يادم انداخت كه بايد مربي بسكتبال را پيدا كنم و از او بپرسم
كه چه موقع تست مي گيرد .
فهرست كاملي از كارهايي كه مي خواستم انجام دهم داشتم :
1) سري به آزمايشگاه كامپيوتر بزنم ، ( 2) درمورد تيم بسكتبال پرس و جو كنم ،( 3) ببينم آيا مي توانم در نوعي برنامه ي خاص )
شنا پس از ساعات مدرسه شركت كنم . من تا آن زمان هرگز به مدرسه اي كه استخر شنا داشته باشد نرفته بودم . و ازآنجا كه
شنا ورزش دوم من است ، درموردش برنامه هايي داشتم .

 پرخيدم و دوستم هنا مالكُم را پشت سرم ديدم كه مثل هميشه« لوك ... سلام ! »

شاداب و پر از شور و نشاط بود . هنا موي كوتاه مسي فامي دارد ، به رنگ يك سكه ي برنزي نو . چشم هاي سبز و لبخند مليحي
دارد . مادرم او را آفتاب خانم صدا مي كندكه البته باعث خجالت هر دوي ما مي شود .
: و قسمت پارگي را گرفت و آن را كمي بيشتر پاره كرد او گفت« جيبت پاره شده ... »
درحالي كه خود را عقب مي كشيدم گفتم : هي ... چه كار مي كني ؟ اين پيراهن شانسمه
به تعدادي از بچه ها كه مشغول مطالعه ي نموداري چسبانده شده روي ديوار بودنداشاره كرد . بچه ها همگي روي پنجه ي پا
ايستاده و سعي داشتند از روي سر و شانه ي همديگر نمودار را بخوانند . هنا گفت :رفتي ببيني كدوم كمد رو به تو دادن ؟
برنامه ي تخصيص كمد اونجا زده شده . حدس بزن چي ؟ ... كمد من اولين كمد درخروج از ناهارخوري است . من هر روز اولين
نفري خواهم بود كه براي ناهار مي رود
: گفتم« ! اوه ... چه شانسي »
هنا خنديد و گفت : و تازه ... گروئن معلم كلاس انگليسي ماست . اون بهترين معلم انگليسيه . خيلي شوخ و بامزه س . بچه ها
ميگن توي كلاس اون از خنده روده بر مي شن . معلم كلاس تو هم هست؟
گفتم:« نه ... وارِن معلم ماست . »
هنا چهرة مسخره اي به خود گرفت و گفت:« بدبخت شدي » 
به سرعت به او گفتم:« خفه شو . هيچ وقت از اين حرفا نزن »
سپس پنجه ي خرگوشم را در جيبم سه بار فشار دادم .از ميان انبوه دانش آموزان راهم را به سوي نمودار كُمدها باز كردم . به
خودم گفتم :اين يك سال بسيار عالي خواهد بود . مدرسه ي راهنمايي با مدرسه ي ابتدايي خيلي فرق دارد .
 . دارنل به شيوه سياه پوستي با من دست داد« سلام پسر ... اوضاع چطوره ؟»
جواب دادم:« تو چه خبر »
دارنل بمن نگاه كرد و گفت:تو كُمد شانس رو به دست آوردي
 به دقت به نمودار نگاه كردم. « چي ؟ مقصودت چيه ؟ »:
از بالا تا پايين ليست اسامي را چشم دواندم تا به اسم خودم رسيدم : لوك گرين . وسپس خط نقطه چين را تعقيب كردم تا بهشماره ي كمد رسيدم .و ناگهان خشكم زد .
 بي اراده و با صداي بلند گفتم:« باور نمي كنم ! اين نمي تونه صحت داشته باشه »
چند بار پلك زدم ، سپس دوباره به نمودار دقت كردم .
. بله . كمد شماره 13

# لوك گرين ....................... 13

نفس درگلويم گير كرد . احساس خفگي ميكردم . پشتم را به نمودار كردم واميدواربودم كه هيچكس نتواند ببيند كه چقدرناراحت
بودم .چطور اين اتفاق براي من افتاده است ؟ باورم نمي شد . كُمد شماره 13 ! تمام سالم
قبل از اينكه شروع شود نابود شد !

قلبم به شدت مي تپيد و در سينه ام احساس درد مي كردم . به هر زحمتي بود دوباره شروع به نفس كشيدن كردم .
وقتي از ميان جمعيت بيرون آمدم ديدم كه هنا هنوز همان جا ايستاده است . پرسيد :

كمدت كجاس ؟ با تو تا اونجا ميام . »

گفتم:يعني ... خودم از عهده ش برميام...!!

هنا حيرت زده به من نگاه كرد
با صداي لرزان تكرار كردم :خودم از عهده ش برميام . شمارة سيزده س ، ولي ميتونم باهاش كنار بيام . مطمئن باش...
هنا خنديد:« لوك ، تو چرا اين قدر دنبال خرافات هستي ؟»
 به او اخم كردم و به شوخي گفتم:«  اين حرفو به مقصود بدي كه نزدي »؟
او دوباره خنديد و مرا به داخل گروهي از بچه ها هل داد . هميشه آرزو مي كردم كهاو اين همه مرا هل نمي داد . او دختر واقعا
نيرومندي است .از كودكاني كه روي آنها افتاده بودم عذرخواهي كردم . سپس هنا و من در راهروي پرازدحام به راه افتاديم و
شماره ي كمدها را مي خوانديم و به دنبال شمارة 13 گشتيم .چند قدمي كه از آزمايشگاه علوم رد شده بوديم ، هنا ناگهان ايستاد
و چيزي را روي زمين قاپيد

هي ... واي ! ببين چي پيدا كردم !

اسكناس را به لب گذاشت و آن را بوسيد:هوم ... آره...و سپس يك اسكناس 5 دلاري را نشانم داد

5 دلار ! ... جانمي جان

نفس عميقي كشيدم و سرم را تكان دادم : هنا ! چطوري تو هميشه اين قدر شانس مياري؟

اين سؤالم را پاسخ نداد .سؤال ساده اي به نظر مي رسيد اما چنين نبود .و اگر جوابم را داده بود ، فكر مي كنم پا به فرار مي
گذاشتم ... تا آنجا كه ميتوانستم از مدرسة راهنمايي شاوني ولي دور مي شدم و هرگز هم به آن برنمي گشتم...

اجازه دهيد 2 ماه به جلو برويم...
كلاس هفتم تا اين جا خيلي خوب پيش رفته بود . من چند تا دوست جديد پيدا كردم .در برنامه ي انيميشني كه تقريبا 2 سال بود
روي آن سخت كار مي كردم پيشرفت هاي ارزنده اي به دست آوردم . و عملاً در تيم بسكتبال پذيرفته شدم .اوايل نوامبر بود و
حدود دو هفته از آغاز فصل جديد بازي ها مي گذشت . و من براي تمرين كمي تأخير داشتم .
بچه ها در زمين مشغول تمرينات كششي و بعضي هم درحال رد و بدل كردن توپ بايكديگر و شوت از راه نزديك بودند .
يواشكي به طرف اتاق رختكن رفتم و اميدوار بودمكه كسي متوجه ي تأخير من نشده باشد .
آقاي بنديكس ، مربي تيم ، فرياد زد :
لوك ! زود لباستو بپوش . دير كردي
 شروع كردم كه بگويم« ببخشيد . تو آزمايشگاه كامپيوتر گير كرده بودم ! »
ولي اين بهانه ي خوبي نبود ، لذا سرم را پايين انداختم و با سرعت تمام به طرف رختكن دويدم تا لباس هايم را عوض كنم .
احساس مي كردم معده ام كمي گرفته است . متوجه شدم كه امروز ، چندان هم مشتاق تمرين كردن نبودم . من با وجودي كه
هيكل چندان بزرگي نداشتم ولي بسكتباليست نسبتًا خوبي هستم . شوت راه دورم خوب است ودردفاع هم ، از دستهاي سريعي
برخوردارم .
از اين كه توانسته بودم به تيم راه يابم خيلي خوشحال بودم . ولي فكر يك مسأله رانكرده بودم : يك كلاس هشتمي به نام استرچيوهانسن .
اسم واقعي استرچ است ولي همه او را استرچ مي نامند حتي والدينش .شايد تعجب كنيد كه او اين اسم مستعار را از كجا ، « شاون »
به دست آورده است . اما اگر او راديده بوديد اصلاً تعجب نمي كرديد .سال گذشته در كلاس هفتم استرچ ناگهان قد كشيد و عملاً
يك شبه به يك غول موبور تبديل شد . او از همه ي بچه هاي دبيرستان بلندتر است . شانه هاي پهن – مثل كشتي گيرها – و دست
هاي بلندي دارد . وقتي مي گويم بلند ، واقعا مقصودم بلنداست ؛ مثل دست هاي يك شمپانزه . اگر دستش را دراز كند دست
هايش از اين طرفتا آن طرف زمين بسكتبال مي رسند !
صدا كنند . « استرچ » و به همين دليل بود كه همه شروع كردند به اين كه او را
من فكر مي كنم (شترمرغ ) اسم بهتري براي او باشد چون پاهاي دراز و بي قواره و استخواني – همچون پاهاي شترمرغ – و سينة
چنان پهني دارد كه باعث مي شود سر رنگ پريده و چشمان آبي او به شكل يك تخم مرغ كوچك جلوه كند .اما هرگز سعي
نخواهم كرد اسم مستعاري را كه برايش انتخاب كرده اند درموردش به كار ببرم ؛ چون فكر نمي كنم بتوانم به اندازه ي كافي
سريع بدوم . استرچ چندان جنبه ي شوخي ندارد . درواقع پسر نسبتًا خشن و بدذاتي است كه هميشه درحال بد و بيراه گفتن به
اين و آن و قلدري با بچه هاي مدرسه است – و البته نه فقط در زمين بسكتبال .
بيرون آمد تصميم گرفت واقعا از، خودش متشكر باشد . « غول شدن » فكر مي كنم پس از آن كه از شوك
نوعي استعداد خاص يا هنر بزرگي است . « غول بودن » نوعي استعداد خاص يا هنر بزرگي مثل اين كه
ولي مرا وسوسه نكنيد . من هميشه درحال تجزيه و تحليل ديگران هستم و بيش ازحد درمورد افراد و هرچيزي فكر مي كنم . هنا
هميشه به من مي گويد كه من بيش ازحد فكر مي كنم . ولي من نمي دانم واقعا مقصودش چيست . چطور آدم مي تواندجلوي فكر
كردنش را بگيرد ؟
هفتة پيش ، بعد از تمرين ، مربي بسكتبالمان نيز تقريبا همين را گفت:
لوك ، تو بايد از روي غريزه بازي كني . قبل از هر حركت وقت فكر كردن وجود ندارد
كه البته به نظر خودم ، يكي از دلايلي است كه مرا روي نيمكت نگه داشته است . ازطرفي ، من هنوز كلاس هفتم هستم و اگر سال
آينده فوروارد غول ديگري به اسكوايرزنيايد ، احتمالاً سال آينده بازيكن فيكس باشم – پس از آن كه استرچ فارغ التحصيل ميشود .
اما در شرايط فعلي ، واقعا شرم آور است كه اصلاً بازي نكنم . به خصوص كه پدر ومادرم هميشه براي تماشاي بازي ها مي آيند تا
مرا تشوييق كنند . ولي من از روينيمكت بابا و مامان را روي سكوها تماشا مي كنم كه به من خيره شده اند .اين امر احساس خوبي
براي آدم به بار نمي آورد .حتي تايم اوت ها نيز دردآورند . هربار كه وقت استراحت گرفته مي شود استرچ دواندوان به طرف
نيمكت مي آيد ، با حوله عرق صورت و تنش را خشك مي كند و سپسحوله را به طرف من پرت مي كند ؛ درست مثل اين كه من
حوله نگه دار او هستم !
در يكي از تايم اوت ها در اواخر بازي اول ، او دهانش را از آب پر كرد و پس از شستو شوي دهانش ، آن را روي پيراهن ورزشي
من تف كرد . وقتي بالا را نگاه كردم ديدم پدر و مادرم از روي سكوها شاهد اين حركت او بودند .غم انگيز است . واقعا غم انگيز
...
تيم ما اسكوايرز ، دو بازي اول خود را عمدتًا به اين دليل كه استرچ اجازه نمي دادكس ديگري دستش به توپ برسد پيروز شد . از
اين كه تيم برده بود خوشحال بودم ولي خودم داشتم كم كم احساس يك بازنده را پيدا مي كردم . واقعا دلم براي بازي كردن لك
زده بود !به خودم گفتم اگر امروز تمرين خوبي داشته باشم شايد مربي مرا در پست گارد به بازي بگيرد . و يا شايد حتي به عنوان
بازيكن رزرو در پست سانتر . بند كفش هايم رابستم و يك گره سه تايي به عنوان شانس روي آن زدم . سپس چشم هايم را بستم
وسه بار در دل تا هفت شمردم .من به اين مسأله عقيده دارم .
شورت ورزشي قرمز و سياهم را صاف كردم ، درِ كُمد را بستم و به حالت دو ، رختكن را ترك كردم و وارد زمين بسكتبال شدم .
بچه ها در انتهاي ديگر زمين مشغول انجام پرتاب هاي سه امتيازي بودند و هركس با يك توپ به طرف حلقه شوت مي كرد .
توپها به يكديگر مي خوردند و بعضي هم به حلقه مي خوردند و يكي دو تا توپ هم واردحلقه شد . تخته ي پشت حلقه با هر توپي
كه به آن مي خورد به لرزه مي افتاد و مي ناليد .بعضي از توپ ها بدون اين كه حلقه را به داد و فرياد درآورند از آن مي گذشتند
وصاحب پرتاب را خوشحال مي كردند .
مربي درحالي كه با دست حلقه را به من نشان مي داد ، فرياد زد:

لوك ، مشغول شو!چند ريباند بگير و چند تا شوت بزن . زودتر بدنتو گرم كن

با دست به نشانه شادي و موافقت به او علامت دادم و دويدم تا به ديگران بپيوندم .استرچ را ديدم كه به هوا پريد ، يك توپ خيلي
بالا را در هوا گرفت و در كمال تعجب ، چرخي زد و آن را به طرف من پرتاب كرد:
-لوك ، سريع فكر كن
انتظار آن توپ را نداشتم . توپ از ميان دست هايم سر خورد و مجبور شدم آن را تا ديوار در حاشيه زمين تعقيب كنم . دريبل
كنان به زمين برگشتم و استرچ را منتظر خود يافتم . داد زد:
زود باش ، پسر ! شوت كن ...
آب دهانم را به سختي قورت دادم وتوپ را با يك شوت دودستي به طرف حلقه پرتاب كردم . توپ به لبه حلقه خورد وبه هوا بلند
شد . استرچ سه قدم بلند برداشت و با دست هاي درازش توپ را در هوا قاپيد و آن را دوباره به طرف من پرت كرد: دوباره شوت
كن
شوت بعدي زير تور را لمس كرد و به خارج رفت .
استرچ با لحني تمسخرآميز گفت:
- او دوباره شوت مي كند ... و به خطا مي رود
و درست مثل اين كه اين مسخره ترين چيزي باشد كه تاكنون گفته شده باشد ، همه خنديدند .
استرچ توپ را گرفت و آن را دوباره به طرف من پرتاب كرد و با لحني آمرانه گفت: دوباره اكنون ديگر همه درحال تماشاي ما
بودند . يك شوت يك دستي به طرف حلقه پرتاب كردم كه تقريبا وارد حلقه شد . اما متأسفانه دور حلقه چرخيد و بيرون پريد .
- او شوت كرد ... و به خطا رفت …
كاملاً احساس مي كردم كه عرق روي پيشانيم نشسته است . از خود پرسيدم : چرانمي توانم در اين جا بخت خود را به كمك
بگيرم . به خود گفتم : لوك ، فقط يك بارهم كه شده شانس بيار . هفت بار به سرعت با دستم به پايم زدم .
استرچ توپ را به طرفم پرت كرد:
- يالا پهلوون ! حالا صفر از سه هستي ! درحال برپايي يك ركورد هستي...؟!
و خنده هاي بيشتربراي لحظه اي كوتاه چشمانم را بستم . سپس يك توپ بلند را به طرف حلقه روانه كردم و در همان حال كه توپ از حلقه مي
گذشت نفس را در سينه حبس كردم .استرچ خنديد و سرش را تكان داد . بچه هاي ديگر شروع به تشويق كردند چنان كهگويي
من در تورنمنت مدارس راهنمايي برنده شده باشم .به طرف حلقه دويدم و توپ را ربوده و دريبل كنان از آنان دور شدم . نمي
خواستمفرصتي در اختيار استرچ گذاشته باشم تا بتواندپيروزيم را خراب كند . مي دانستم او به پافشاري خود ادامه خواهد داد تا
يك ازسيصد شوم !
رويم را برگرداندم كه ببينم آيا آقاي بنديكس شوت مرا ديده است . او به ديوار تكيه داده بود و داشت با دو تا از معلم ها صحبت
مي كرد و شوت زيباي مرا نديده بود .دريبل كنان عرض زمين را پيمودم و دوباره به سمت ديگران برگشتم . سپس مرتكب
اشتباه بزرگي شدم .اشتباهي واقعا بزرگ . اشتباهي كه زندگي من در مدرسه ي راهنمايي شاوني را به كلي خراب كرد .
و با تمام قدرت توپ را به طرف او پرتاب كردم .
« هي ، استرچ ! سريع فكر كن ! » : و فرياد زدم
نمي دانم چه فكري در كله ام بود !
متوجه نبودم كه او روي يك زانو نشسته بود و داشت بند كفش هايش را مي بست .از ترس خشكم زد و به توپي كه با سرعت به
سمت او مي رفت خيره شده بودم .توپ محكم به شقيقه ي او خورد و او را از پهلو به زمين پرتاب كرد و او با صدايبلندي با زمين
برخورد كرد .
« ! هي ... : » و همچنان كه گيج مي خورد درحالي كه كاملاً شوكه شده بود فرياد زد
سرش را چند بار تكان داد . باريكة سرخ خون را كه از بيني اش جاري بود مي ديدم .
با التماس گفتم :استرچ ... معذرت مي خوام ! اصلا نديدمت ! من نمي خواستم ...
و به طرف او دويدم تا كمكش كرده باشم .
با عصبانيت گفت :لنز چشمم ! ... لنز چشمم بيرون پريد ...
و در اين لحظه صداي ملايم له شدن چيز نرمي را زير كفشم شنيدم .
ايستادم . پايم را بلند كردم . لنز استرچ مثل يك تكه شيريني لهيده به كف زمين بسكتبال چسبيده بود .بچه هاي ديگر هم آن راديدند .استرچ اكنون درحال بلند شدن بود و خون از لب هايش گذشته و به روي چانه اش جاري بود . ولي او توجهي به آن نكرد .
چشمانش را به طرف من تنگ كرده بود و بامشت هاي گره كرده به طرف من هجوم آورد .مي دانستم كه دخلم آمده است .
استرچ دستش را زير بغلم زد و مرا از زمين بلند كرد . آنقدر گردن كلفت و قوي بود كه توانست به سادگي مرا مثل يك عروسك
پنبه اي از زمين بلند كند . زمزمه كنان گفتم : آخ ... باور كن اين يك تصادف بود !
او گفت : و اين هم يك تصادف ديگر خواهد بود ! همين طور كه صحبت مي كردخون روي لب هايش به صورت من مي پاشيد
دست هايش را زير بغل من به هم قفلكرده و فشار را بيشتر كرد .
مرا بالاتر برد و نگاهش را به حلقه ي بسكتبال دوخت . با خودم فكر كردم نكند ميخواهد يك شوت سه امتيازي از من بسازد !
بله . همين كار را مي خواست بكند . ولي نه ، او مي خواهد مرا محكم به داخل حلقهبكوبد !
از پشت سر صداهايي را شنيدم و سپس سوتي به صدا درآمد و صداي پاهايي كه دواندوان به ما نزديك مي شدند .
صداي آقاي بنديكس را شنيدم كه فرياد مي زد : استرچ ... دعوايتان را ببريد بيرون ازاين جا !
چي ؟
استرچ به آرامي مرا پايين آورد و روي زمين گذاشت . زانوهايم شروع به لرزيدن كردند، ولي من توانستم روي پاهايم بايستم .
استرچ دستي به بيني خون آلودش كشيد و سپس دست خونينش را با جلوي پيراهن منپاك كرد .
مربي ، درحالي كه بين ما قرار مي گرفت تكرار كرد : دعواتونو ببريد بيرون ... حالابچه ها دوتا دوتا بشيد و هركس سعي كنه كه از
سد ديگري بگذره و به طرف حلقه بره...استرچ ... تو و لوك با هم جفت بشيد .
استرچ با خشم زير لب گفت : به هيچ وجه !
مربي درحالي كه با سوت خود به سينه ي استرچ مي زد گفت : اون جايگزين توست...بايد لوك رو آموزش بدي . من تو رو مسئول
پيشرفت لوك مي كنم .
استرچ با لحني موذيانه گفت : پيشرفت ؟ اون اصلا پيشرفتي نداره !
مربي به استرچ گفت : برو به دفتر من و چند تا دستمال كاغذي بردار و خون دماغتوبند بيار . سپس لوك رو با خودت به زمين
تمرين پشتي ببر و حركت هاي مختلفي روبه اون نشون بده . بايد همه چيز رو به اون ياد بدي .


مطالب مشابه :


دانلود بازي زيباي لوك خوش شانس

دانلود بازي زيباي لوك بازي هاي شرکت Rovio براي بازي زيباي لوك خوش شانس" title




کارتون صهیونیسم!

اسباب بازي‌هاي شخصيت‌هاي آنها، آنچنان شديد است كه خريد آنها براي لوك خوش شانس:




رمان کمد شماره13-2

از من نپرس كه چقدر خوش شانس طرز فكر جديد ، لوك ! طرز فكر جديد ! شانس تو به براي تماشاي بازي




رسوایی اخلاقی وزیر ارشاد دولت اصلاحات !!

عاقبت پرفسور بالتازار ، لوك خوش شانس و عكس‌ها را با كامپيوتر براي جو به بازي گرفتن




رمان کمد شماره ی 13_03

از من نپرس كه چقدر خوش شانس طرز فكر جديد ، لوك ! طرز فكر جديد ! شانس تو به براي تماشاي بازي




مشروح سخنراني دكتر حسن عباسي درباره نقد و بررسي سريال لاست (Lost)

عاقبت پرفسور بالتازار ، لوك خوش شانس و چه كسي قبلاً پاي كامپيوتر لینک دانلود فایل




رمان کمد شماره13-1

جاكليدي است اما من نمي خواهم با آويزان كردن كليد به آن ، خوش كامپيوتر براي بازي




برچسب :