رمان در مسیر سرنوشت8



اهورا : کی میرسیم ؟پرویز : حدود 20دقیقه ی دیگه راستی گفتن کدوم بیمارستان بود؟پرسیدی ازشون؟اهورا : بله بیمارستان ... گفتند ورودیه شهرهگوشیم زنگ خورد اعصاب هیچ کس رو نداشتم اما مهداد بود و چندباری زنگ زده بود اما جواب نداده بودمپرویز : جواب بدهدکمه ی اتصال و زدم و مهداد : معلوم هست کجایی؟اهورا (من) : 20دقیقه ی دیگه میرسیممهداد : چرا گوشی رو برنمیداری تو که رانندگی نمیکنی ؟اهورا (باکلافگی) : بعد بهت زنگ میزنم توضیح میدممهداد : باشه بابا میدونم الان کلافه یی خوب میشناسمت اون دستتم پشت گردنت گرفتی اینقد تند فشار نده گردنت میشکنه منتظر خبرهای خوشم خداحافظاینقدر از حرفش تعجب کرده بودم که بدون حرفی گوشی رو قطع کردم همیشه اینطوری بود اینقدر باهم صمیمی بودیم که حتی دورا دور هم میدونست من چیکار میکنم ...خدایا خودت بهشون کمک کن یعنی شراره م رو میبینم خیلی بی قراری میکردم بعد از 2ماه بعد از اون همه دوندگی میبینمش ................................................از فرط ناراحتی داشتم پوست لبام و میخوردم خدا خدا میکردم یه اتفاقی میوفتاد که حداقل این چند روز نمیرفتیم خدایا خودت تو دل اون دکتره بنداز که بره پیش عمو منصور اینابازشدن در راننده و سوارشدن اصلان و به همراه اون هومن نذاشت بیشتر با خدای خودم مناجات کنم ... به هومن نگاه کردم اینقد کلافه و عصبی بود و شقیقه هاش و تند گرفته بود اینقد تند که صورتش قرمز شده بود و حس کردم الانه که مغزش متلاشی بشههومن : حرکت کن ببین هیراد کجا میرهاصلان : چشم اقانمیخواستم الان حرفی بزنم چون میدونستم شاید تند برخورد کنه واسه همین سکوت کردم و تو دلم مشغول رازونیاز شدم اصلان حرکت کرد و هومن انگار آروم تر شده بود دستش رو به طرفم آورد و گذاشت روی پاهام بهش نگاه کردم که لبخند کم جونی زد شراره (من) : چیزی شضده؟هومن : نهشراره :پس چرا اینقدر بهم ریخته ایی؟هومن : گفتند بخاطر یه سری مهموله ی اسلحه وارد کشور کنند و مرز شدیدا تحت کنترل هستدرحالی که تو دلم عروسی بود و بخاطر مستجاب شدن دعاهام خدارو هزار بار شکر کردم پرسیدم:شراره : حالا تکلیفمون چیه؟هومن : باید بمونیم تا اوضاع اروم شهشراره : کجا بمونیم؟برمیگردیم؟هومن : نه هیراد یه جایی سراغ داره میریم اون جاخیلی خوشحالشدم خدایا یه کاری کن که راه فرارم باز بشه و بتونم از دستشون خلاص شم خدایا خیلی سپاسگزارتم هومن : تو چه فکری هستی؟شراره : هیچیقیافه ی عادی و کسل کننده ایی به خودم گرفتم نباید میفهمید که خوشحال شدم ...هومن مرموز نگام کرد اما هیچی نگفت برای اینکه افکارش رو عوض کنم دستاش و گرفتم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم اما خوابم نمیبرد و تو دلم فقط دعا میکردم..............................پرویز : سلام ببخشید مریضی به اسم زرافشان دارید؟پرستار : صبرکنید و بعد چند چند دقیقه گفتپرستار : مریضی به این اسم نداریم؟اهورا : خانوم به ما حدود چند ساعت پیش زنگ زدند فکر کنم با یه مرد مسن هم بوده؟پرستار : صبرکنید منتظر پرستار نشدم وبدون جواب دادن به صدا کردنای عمو پرویز و پرستار به طرف اتاق های کوچیک اورژانس که همه رو با پردهای سبز کم رنگ درست کرده بودند رفتم اولین پرده رو زدم کنار یه پیرزن بود ....دومین پرده...سومی...و چهارمی رو کشیدم یا خدا چی میبینم عمو بهروز که انگار غرق خواب بود با پای خونی و بالاترازاون نــــــــه چی دارم میبینم همچین چیزی دروغه چندبار چشمام رو باز و بسته کردم از دیدن قیافه ی شروین تواون لحظه شکه شده بودم با پاهای لرزون به طرفش رفتم موهاش بلندتر شده بود و ده برابر اخرین روزی که باهم تو ماشین بودیم لاغرتر اونقدر لاغر که استخون های گونش برجسته شده بود چرا اینطوری شده همش تقصیر منه اگه اون روز نمیذاشتم بره پایین از ماشین اگه جلوشون و میگرفتم الان این حال و روزش نبود به طرف عمو رفتم انگار چندسال پیرتر شده بود به عمو پرویز نگاه کردم اونم مثل من تو بهت و ناباوری بود هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم سکوت طولانیی بینمون بود انگار بیمارستان با اون همه سروصداش نمیتونست سکوت بینمون رو بشکنه همینطور که داشتم به عمو پرویز نگاه میکردم یه پیرمردی رو دیدم که پشتش ایستاده به خودم اومدم و به طرفش رفتماهورا (من) : سلام عمو بهروز از گوشیه شما تماس گرفتند؟پیرمرد : علیک سلام پسرم بله عمو بهروزم به خودش اومد و گفت که:پرویز: سلام من برادرشونم شما چطور پیداشون کردید؟پیرمرد که بعد از پرسیدن سوال عمو بهروز شروع به تعریف کردن اتفاقات کرد و از بدحالی هردوشون گفت و درآخرم گفت وقتی که قضیه رو برای پلیس راه (....)توضیح داده و پلیس هام با دیدن اوضاع شروین و حال عمو پرویز اون هارو به بیمارستان آوردند و الانم پیرمرد رو هم دستگیر کردند و گفتند که تا بهوش اومدن عمو و شروین نمیتونه بره از پیرمرد تشکر کردیم و همراه عمو بهروز به طرف چندتا ازمامورهای نیروی انتظامی رفتیم بعد از توضیح دادن موضوع و معرفی خودمون و اطمینان دادن به اون ها هم که ما خودمون پیگیر این پرونده بودیم و عذر خواهی بابت به زحمت افتادنشون مامور ها رفتند و من و عمو همراه پیرمرد به سمت اورژانس و تخت شروین و عمو بهروز رفتیم وقتی رسیدیم عمو بیدارشده بود با دیدنش انگار دنیارو بهم دادند اینقدر خوشحال بودم که نزدیک بود ازفرط خوشحالی گریه کنماهورا :عمو؟بهروز(باچشمای گریون) : پسرم بلاخره اومدید؟پرویز : داداش؟بهروز (فقط نگاش کرد ،نگاهیی که هزار حرف ناگفته توش بود نگاهی پر از خستگی و نا امیدی)عمو پرویز قبل اینکه من به عمو بهروز پرسم خودش رو بهش رسوند و محکم هم دیگه رو تو آغوش گرفته بودند این صحنه اینقدر برام لذت بخش بود که حاضر نبودم با هیچی تو دنیا عوضش کنم به خودم که اومدم دیدم چند تا قطره اشک از چشمام چکیدن به طرف عمو بهروز رفتم میخواستم دستاش رو ببوسم که نذاشت و محکم در آغوشم گرفت بوش رو با تموم قدرتم استشمام کردم بوی شرارم رو میداد عزیزدلم ... خدایا چرا نیم ساعته اینجاییم ولی شراره رو ندیدم ؟!!!!با ناباوری به عمو نگاه کردم و به خودم جرات دادم و پرسیدم:اهورا : عمو پس ...پسنذاشت حرفم رو بزنم و با صدایی که توش گریه و بغض موج میزد گفتبهروز : وقتی اون روز بی خبر رفتم بیرون تصمیمم رو گرفتم که حرف هیراد رو قبول کنم و برای نجات جون دختر عزیزمم که باشه این ریسک و بکنم و باهاشون برم وقتی رفتم به محل قرار بعد از عوض کردن محل قرار ها اخر سر به طرفم اومدن و با بیهوشی من رو بردند وقتی بهوش اومدم دیدم که تویه اتاق تاریکم بعد از چند روز قراربراین شد که کیارش و عمل کنم اما با هاشون شرط گذاشتم که اول باید شراره رو ببینم وقتی دیدمش قلبم ریش ریش شد پاره ی تنم رو اونقدر کتک زده بودند که نایی برای راه رفتنم نداشت ، وقتی دلیل وضعیتش رو پرسیدم گفتند که قصد فرار کرده و بخاطراین کتکش زدن قلبم داشت از سینه م درمیومد پاره ی تنم جلوی چشمام داشت پرپر میشد اما کاری از دستم برنمیومد ...اتاق عمل رو با تمام تجهیزاتش آماده کردن کیارش رو عمل کردم اما در لحظه ی آخر طاقت نیاورد و مرد خدا ازش نگذره که باعث و بانی تموم این بدبختیام اون بود پسراش فکرکردن کوتاهی ازمن بوده بخاطر همین هم من و هم شراره رو عذاب دادن و بعد از گذشت چند روز هم نوبت رسید به شروینم (نگاهی پراز حسرت و درموندگی به شروین کرد ،سپس ادامه داد)جلوی چشمای خودم معتادش کردن اره معتاد داداش نمیدونی چه حالی میشدم وقتی فریاد میزد که مواد میخواد بعد از چندروزی هر سه تامون رو رودررو کردند شراره که انقدر متعجب شده بود که تو نگاه اول من رو ندید بیچاره دختترم این همه سختی رو تحمل کرد هیراد که اصرار داشت هممون رو بکشه اما شراره گریه زاری کرد و به پسر اول کیارش که هومن نام داشت گفت که بهش جواب مثبت میده و باهاش هرجا که بگه میره اما نباید به برادر و بابام کاری داشته باشید هیراد از عصبانیت به پام شلیک کرد و در اخرشم شراره قرار شد با اونها بره اما تو لحظه ی اخر گفت که به اهورا بگو ...اما حرفش رو نزد بعد اون من و شروین رو تویه یکی از بیابون های سمنان رها کردن و با زحمت و مستجاب کردن دعاهامون جاده رو پیداکردیم بعدش هم خودتون میدونید....تو تموم لحظه هایی که عمو داشت حرف میزد از تعجب دهنم باز مونده بود خدانشناس ها چطور دلشون اومده با شراره ی من همچین کاری بکنند چطور با شروین اینکارو کردند یعنی هومن میخواسته شراره رو مال خودش کنه شراره باهاشون کجارفته اهورا : شراره الان کجاست؟بهروز (باگریه) : قراربود دیشب از کشور خارج بشنبا گفتن این حرف عمو انگار یه سطل آب یخ روم ریختند یعنی چی که رفته ؟زیر سنگم باشه پیداش میکنم شراره ی من کجا میره اون مال منه سهم منه نیمه ی گمشده ی منه نمیزارم از دستم بره خودم باید ترتیب پیداکردنش رو بدم اره مرخصی میگیرم باید پیداش کنم...............................
نمیتونستم بخوابم میخواستم بفهمم از کدوم راه میریم ماشین ما تو ردیف سوم بود اما ماشین هیراد و بی ام وی جلوتر از ما بودند دل تو دلم نبود ببینم باز این هیراد چه نقشه ایی کشیده و میخواد ببرتون کجا ... بعد از 20دقیقه از یه راه فرعی وارد یه روستا شدیم ورودی روستا نوشته بود به زنگمار خوش آمدید وارد روستا که شدیم همه جارو برف پوشونده بود به این فکر کردم که تابستون ها اینجا برای خودش چه بهشتی میشه درختای بلند ...از کنار یه رودخونه ی کوچیک رد شدیم که همه ی ابی که توش بود و یخ بسته بود با دیدن اونجا اشکام در اومد یاد پارسال افتادم که خانوادگی رفتیم دیزین تو تهران خیلی عالی بود یادش بخیر با شروین چقد تو سرو کله ی هم میزدیم خدایا یعنی میشه بازم با خانواده م باشم خدایا یه کاری کن... از خاطراتم دل کندم و به اطرافم نگاه کردم دیگه رسیده بودیم وسط روستا و خونه های بامزه شون نمایان شده بودند بعضیاشون با گل بود بعضی هاهم سقفش شیروانی بود چون منطقه ی کوهستانی بود بارش برف اینجا خیلی بیشتر از جایی که من و گروگان گرفته بودند بود میخواستم که شیشه ی طرف خودمو بکشم پایین که هومن مانعم شدهومن : عزیزم نباید کسی مارو ببینه شراره(من) : خواستم هوا بخورمهومن : بعدا میریم بیرون الان وقتش نیست ببین ماشین هاهم جداشدن ازهمشراره : تاکی اینجاییم؟اصلا کجا میریم؟هومن : نمیدونم تا وقتیکه اوضاع مرز به حالت عادی برگرده ،هیراد گفت که یکی از خونه هارو اجاره میکنیمسکوت کردم و با خودم فکرکردم این هیراد عجب موجود مارمولکیه فکر همه جارو میکنه ... با دیدن چندتا پیرمرد و طرز لباس پوشیدنشون فهمیدم که باید اکثر آدم های روستا کرد نشین باشند همیشه کردهارو دوست داشتم مخصوصا لباس زناشون رو چندباری تو اینترنت دیده بودم خیلی زیبا و عجیب بود برام ....بعد از طی کردن مسافتی بلاخره رسیدیم خونه ی نسبتا بزرگی تو یکی از حاشیه های روستا خسلس مشتاق بودم هوای بیرون رو استشمام کنم واسه این بی اختیار گفتم:شراره : هومن بیا بریم دلم هوای بیرون و میخوادهومن : باشه عزیزم صبر کنو من بدون اختیار و معتلی از ماشین پریدم بیرون اطرافمو نگاه کردم انگار کوهاش قندیل بسته بو چهار طرفمون کوهای بلند بود باوجود سرمایی که احساس میکردم دستام و بازکردم و چشمام و بستم چندبار با تموم توانم هوای پاک اینجا رو وارد ریه هام کردم اونقدر این کارو کردم که خسته شدم وقتی چشمام و بازکردم هومن رو روبه روی خودم دیدم که داره با عشق نگام میکنه برای یه لحظه دلم بحالش سوخت اخه چرا باید عاشقم میشد ؟ چرا اینطوری شد اگه هومن نبود شاید منم با بابام میرفتم منم آزاد میکردند خدایا حکمت این کارت چی بود؟هومن : شراره ...عزیزمشراره : بله هومن : حواست کجاست؟بیا بریم توو بدون جواب به سوالش که حواسم پی بدبختی های خودمه و حواسم به اغوش مادرمه که دیگه ازم دریغش کردی با یاد آوری مادرم اشکی گوشه ی چشمم جوشید اما مانعش شدم نباید خودمو ضعیف نشون میدادم ،همراه با هومن و هیراد وبادیگاردهای گونده وکشون وارد خونه شدیم.......................چندساعتی از رسیدن به خونه ی منصور میگذره وقتی وارد خونه شدیم وقتی نیلوفرم رو دیدم خشکم زد اونم قدر من پیر و شکسته شده بود انگار همه تغییر کرده بودند بدون اینکه موقعیتم رو درک کنم و بدون توجه به اطرافم با چشمهای گریون آغوشم و براش باز کردم که اونم با گریه اومد آغوشم تند به خودم فشارش دادم اخرین باری که شراره اومد کنارم مین بو رو میداد یه بوی خاصی که از مادرش به ارث برده بود نیلوفر : بهروز دلم برات تنگ شده بودبهروز : خانومم برگشتمنیلوفر : چقدر گفتم بهت که ....بهروز : میدونم ...میدونم اشتباه از من بود نیلوفر از آغوشم بیرون اومد و گفت بچه هام کجاهستند و به پشت سرم نگاه کرد که شروین با زور خودش رو نگه داشته بود چشمم به دنیا افتاد یاد شراره افتادم هق هقم بند نمیومد برام مهم نبود همه گریه م رو میبینند منم پدر بودم منم احساس داشتم میدونستم سرنوشت شراره چطور رقم میخوره میدونستم با دستای خودمبانونم کاریهای خودم شراره م رو بدبخت کردم میدونستم و عذاب وجدان داشتم دنیا با بهت به شروین نگاه میکرد توی سالن اون سالن بزرگ سکوت سنگینی میان تک تک افراد حاکم بود ............................



نیلوفر که خیلی متعجب شده بود با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتنیلوفر : ش..ش..شرویـنو با پاهای لرزونش به طرفش رفت ...وقتی بهش رسید فقط صدای گریه ی اطراف بود حتی منصورم گریه میکرد و سکوت حکم فرمای سالن رو شکسته بود ...نیلوفر که به شروین رسید حالا چشمای شروینم باروونی بود نیلوفر : خداوندا خدایا مگه تحمل یه پدرومادر چقدره خدایا این چه کاریی بود با زندگیمون کردی این شروین منه؟این پسر منه که همیشه میگفتم دکتر میشه و باعث افتخارماست چرا با پسر دلیرم این کارو کردی مگه چه گناهی به درگاهت مرتکب شده بودیم جز اینکه خوب تربیتشون کرده بودم جز اینکه صالح بارشون آوردم این پسر یکی یه دونه ی منه خدایاو همراه هق هق و گریه ش رفت بغل شروین شروین : م...مامـــــــان من که چیـــــز...م نیس چرا گریــه می...کنــــــینیلوفر : خدا ازت تقصیراتت نگذره کیارش خدا لعنتت کنه (گریه) توی جمع همه گریه میکردیم اما رفتار دنیا برام قابل درک نبود چون با شنیدن صدای شروین و فهمیدنش که از هرکس میدیدش پی میبرد که معتاد شده چنان با گریه و هق هقی که با دستاش جلوی دهنش و گرفته بودتا صداش کمتر به گوش بقیه بخوره و با ناباوری سرش و تکون میداد با قمهای تندش از جمع خارج شد و رفت بالا انگار کسی به غیر از من و شروین متوجه ی حال دنیا نبود نمیدونم چرا این کارو کرد ؟!!!!رفتم کنار نیلوفر و دست هام و روشونه اس گذاشتم بهروز: عزیزم باید صبر داشته باشیم توروخدا اذیت نکن خودت رو میبریمش ترک اعتیادنازی خانوم (گریه وار ) : اره نیلوفرجونو با قدمهای لرزونش اومد طرفمون و نیلوفر و به آغوش کشید ، همه میدونستند که شراره همراه سماواتیاست این رو بهروز به نازی گفته بود که با یه زبونی به نیلوفر بگه ...اما صدای گریه نیلوفر و حرفش به هم این اجازه رو نداد که خیلی تو خماری این بمونم که بهش موضوع و گفتند یا نه نیلوفر : پس بهروز ...بهروز دخترم کجاست ؟اون چرا همراهتون نیست؟نازی خانوم : عزیزم بیا من بهت میگمنیلوفر : نه نه باید از بهروز بشنوم و به طرفم اومد بهروز (من) :نیلوفر ببین شراره مجبور بود اون بخاطر جون من و برادرش این از خودگذشتگی رو کرد نیلوفر ناباورانه دست به دهنش گرفته بود ادا مه دادم : میخواستند من و شروین و بکشند اما اون گفت که باهاشون میره تا بزارند ما بریم و آسیبی بهمون نرسونند اون اوننیلوفر : اون چی چی بهروز ؟؟؟بهروز : اون گفت که بهت بگم دوستت داره همیشه به یادته نیلوفر : خدایا خدایـــــــــــــا چرا دختر عزیزم دختر بی کس من حتما چقد لاغر شده چقد سختی کشیده الهی مادر بمیره برات ، به طرفم اومد و با مشتهاش کم طاقتش به سینه م میزد و نیلوفر : همش تقصیر تو بود الهی بمیرم باهاش چیکار میککند پس شما اونجا چیکار میکردید چرا کیارش رو نجات ندادیبهروز : نیلوفر خواهش میکنمنیلوفر : تا کی خواهش میکنی من دخترم و میخوام و همراه این حرف به سمت اهورا دوید اینقدر ناگهانی این کارو کرد که همه متعجب شدیم حتی خود اهورا نیلوفر : پسرم تو میتونی تو برو نجاتش بده دخترم رو برام بیار توروخدا اهورا پسرمــــــو همراه این حرفش از حال رفت 
………………

تو اتاقی که مال من و هومن بود نشسته بودم و داشتم به درو دیوار نگاه میکردم یه فذش قدیمی با رنگ زرشکی و قرمز که تموم اتاق سه در چهار رو پرکرده بود یه کمد قدیمی و یه دست تشک و بالش و پتو که تویه پارچه ی بزرگی بسته بودنش و گوشه ی اتاق گذاشته بودند و با دوتا پشتی همین قدر هومن بهم گفته بود که نباید برم بیرون چون هیراد خواسته و همچنین خواست که هیچی نگم تا از ایران خارج میشیم چون اخلاق هیراد سگی و زود قاطی میکنه بخاطر همینم هم نهار هم شامم رو با هومن توی اتاق خوردیم خیلی خسته بودم منتظر نشدم تا هومن بیاد و یکی از بالش هارو از اون بخچه ی بزرگ در آوردم و خوابیدم...................

تویه اتاقم نشسته بودم و داشتم به شراره فکر میکردم یه لحظه هم از جلوی چشمام نمیرفت یعنی الان کجا هستند باید فردا برم و درخواست بدم که بهم مرخصی بدن تا بتونم برم دنبالش باید پیداش کنم خیلی کلافه م نمیدونم کجا رو بگردم وقتیم که عمو بهروز گفت که شراره اسمت رو گفته اما نتونسته حرفش رو بزنه از اون موقع تا الان تو فکراینم که چی میخواسته بگهاز روی صندلی بلند شدم و کتم و پوشیدم تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون واقعا نیاز به پیاده رویی داشتم همیشه اینطوری بود تا فکرم مشغول بود میرفتم پیاده رویی ............................نیلوفر : یعنی خوب میشه؟بهروز : اره خانومم عصرهم که دکتر اومد بهش مسکن زدنیلوفر (باگریه) : کی میبریمش مرکز ترک اعتیاد؟منصور به جای من جواب داد منصور : فردا عصر میبریمش امروز همراه پرویز رفتیم و مرکز رو دیدیمنیلوفر : خیلی دوره از اینجا؟منصور : تقریبا خارج از تهران خیلی جای تمیزیه و اونجا از آلودگی هواهم خبری نیست مطمئن باش حالش خوب میشهنیلوفر : خداکنه بهروز : انشالله که خوب میشه تقه ایی که به درخورد نذاشت به ادامه ی حرفامون برسیم نازی خانوم بود نازی خانوم : ببخشید مزاحم شدم گفتم بیایید پایین چای بخوریم بعدم شما یه استراحتی بکنیدبهروز (من) : ممنون الان میاییمو همراه بسته شدن در نیلوفرو منصور از اتاق شروین که خوابیده بود بیرون اومدن فقط من موندم نمیخواستم ازش دل بکنم میترسیدم اینا همش خواب باشه و یه دفعه از خواب بیدارشم و توی همون سلول باشم به شروین نگاه کردم حالا که ریشش رو تراشیده بود لاغریش بیشتر تو چشم میزد و موهاشم عصر قبل اینکه دکتر بیاد مهداد یه ارایشگر آورد و کوتاهش کرد براش انگار هیچوقت شروین دوماه پیش نیست خدایا خودت بهمون صبربده تصمیم گرفتم بعد از اینکه پایین چایی خوردیم برم نزدیکترین مسجد این منطقه و برای سلامتی شروین و آزادی شراره قرآن بخونم با گرفتن این تصمیمم رفتم پایین......................با قدمهای لرزون به طرف اتاقی که حالا شروین داخلش بود رفتم خیلی فکر کردم و تصمیمم رو گرفتم من دوستش داشتم پس اشق یعنی چی اگه تو سختی ها کنارش نباشم به چه دردش میخورم باید برم و بهش قوت قلب بدم آره باید حرفام و بهش بزنم حرفهایی که تو این مدت هرشب با اشک برای خودم و بالشم تکرار کردم و میخواستم وقت موعدمون بهش بگمدر اتاق و به آرومی باز کردم و داخل شدم همه پایین بودند و کسی نمیدونست که من اینجام به طرف تخت رفتم و روش آروم نشستم اینقد معصومانه خوابیده بود که چند دقیقه خیره نگاش کردم نمیدونم از سنگینی نگاهم بیدارشد یا اینکه خودش زیاد خوابیده ود با باز شدن چشماش منم هول کردم و بدون اختیار گفتمدنیا (من) :من...نمیخو..اس نمیخواستم بی بیدارتون کنمشروین با بی حالی لبخند محزونی زدمن باید پیشش میبودم باید کمکش میکردم خدایا خودت کمکم کن بگم بتونم بگم اره من میتونم ،چشمام و بستم و نفس حبس شده ام رو دادم بیرون به چشماش نگاه کردم مطمئن بودم اونم دوستم داره بیخود که نمیگن دل به دل راه داره دستام و بردم طرف دستش و بدون اینکه به چشماش یا صورتش نگاه کنم دستش رو تو دستام گرفتم انگار که هردوتامون تب داشتیم دست هردوتامون گرم بود بدون اینکه حرفام رو تو ذهنم بازم حلاجی کنم دهن بازکردمدنیا : از چند سال پیش که راهم به خونتون باز شد یه حسی بهت داشتم اولاش نمیدونستم چیه به خودم نهیب میزنم چون شراره مثله خواهرمه توام باید مثل داداشم باشی چندسال که گذشت دیگه نمیتونستم وقتی میام خونتون و نبینمت برم خونه باید وقتی میومدم که توام حضورت تو خونه باشه شب ها برای خودم رویاها سازی میکردم بعضی شب ها بی خود و بی جهت گریه میکردم و تا دم دمه های صبح نمیخوابیدم اگه شراره میگفت دارید میرید عروسی ،مهمونی دلم ریش ریش میشد چون میخواستم مال من باشی بااین که همیشه کنارت بودم اما خیلی فاصله داشتیم (نتونستم گریه م رو کنترل کنم و زدم زیر گریه) شروین من دوستت دارم خیلیم دوستت دارم اونقدر که فکرشم نمیتونی بکنی تا آخرش پشتتم توروخدا همت کن و مواد رو ترک کن منم کنارت هستم تا آخرحرفام که تموم شد به صورتش نگاه کردم میون گریه هاش داشت لبخند میزد شروین : اشک...ات و پـــاک کن نمی...خوام گریـه کنی...احساسی که به من د...داری متقابـــــــله م...منم همی...ن حـــس رو دارم اما هیچـــــــوقت بروزش نمیدا...دم چون میگفتــــــم تو من ...رو به چشــــم بر..رادر نگاه میکــــــــنی اون روز...روزهم میخواستم بهـــــــــت بگم اما خجال...ت کشیدم دن...دنــــــیا منم دو..ستت د..ارم و همراه این حرفش دستم و محکم کشید که منم تعادلم و از دست دادم و افتادمک تو آغوشش خدامیدونه اون لحظه چقدر خوشحال بودم از خدا متشکر بودم بخاطر اینکه جواب دعاهام و داد خدایا ممنونم ازت خدایا چطور من رو به این آرزوم رسوندی این آروزمم برآورده کن که بازم شراره رو ببینم ...شروین محکم به خودش فشارم داد تو دلم جشن برپابود و از خوشحالی گریه میکردم از آغوشش بیرون اومدم و با یه وجب فاصله ی صورتمون از هم گفتمدنیا : زودتر خوب شو شرویندستش رو انداخت روی گردنم و تو یه صدم ثانیه به طرف صورتش خم شدم و لبهام رو گذاشتم روی لبهاش نمیدونم چه قدرتی بود که بهم اجازه ی این جسارت و میداد اما اگه اشتباه بود من این اشتباه رو دوست داشتم شروین با ولع لبهام و میخورد منم همراهیش کردم قطره ی اشکم روی صورتش افتاد و اون دست از بوسیدنم برداشت بهم خیره شده بودیم شروین : من....تظـــــرم میـمونی؟دنیا : اره بخدا تا آخر عمرم دیگه نمیتونستم ببینمش زجرش رو ببینم نمیتونستم با گریه از اتاقش اومدم بیرون و رفتم اتاق شراره ....
منصور :نگران نباش باورکن جای خوبیه من و پرویز دیدمیش پرویز : اره داداش بخدا دلم خون میشه وقتی به شروین نگاه میکنم درجواب حرفاشون فقط سکوت کرده بودم چی باید میگفتم مگه حرفیم مونده بود که بگم اینقدر روحم خسته بود که دردی که جسمم حس میکرد درمقابلش هیچی نبود باعث و بانی همه ی این کارا من بودم پرویز : داداش تو یه کم استراحت کن دیشبم نخوابیدیبهروز (من) : نه بزار کارای شروین رو انجام بدیم وقت هست برای استراحت (وهمراه این حرف یه آه بلند کشیدم)به طرف اتاقی که نیلوفر اونجا بود رفتم در و باز کردم داشت گریه میکرد با قدم های لرزونم به طرفش رفتم میدونستم اینقدر دوستم داره و بخاطر اینه که خیلی سرزنشم نمیکنه بهروز :نیلو؟همین حرف من کافی بود که هق هقش بالا بگیره ، دستم و گذاشتم روی شونه هاش اومد آغوشم بهروز : عزیزدلم وقت گریه نیست منم داغونم منم برام تحملش سخته که دخترم پیشمون نیست حال شروین اینطوریه بخدا منم داغونم اما چه میشه کرد حکمت خداست حتما یه چیزی توشه نیلوفر فقط گریه میکردبهروز : باگریه چیزی درست نمیشه خانومم باید ما به شروین امید بدیم این خواست شراره هم بود بهم گفت که باید مواظبتون باشمنیلوفر (با گریه و هق هق) :م..گه میت..ونم که گری..ه نگنم هـــــه مگه ما چه کار اشتباهی ازمون سرزده بود دختر عین دسته گلم حتما چقد لاغر شده وای خدایا خدایا من بااین همه غم چیکارکنم اخه مگه حالم رو نمیبینی خدایا چرا من چرا(گریه)بهروز :عزیزم خانومم توروخدا صبر داشته باش الان شروین و میبریم باید بهش دلداری بدی اون به ما احتیاج داره پرویز گفت که میرن دنبال شراره هرطور که باشه نیلوفر :2ماه هیچ کاری نکردن بهروز من دخترم رو از تو میخوامبعد از نیم ساعتی که به نیلوفر دلداری دادم و اونم به اتاق شروین رفت و بهش امید داد بلاخره با گریه های نیلوفر و نازی خانوم و مخصوصا دنیا راهیه مرکز ترک اعتیاد شدیم ،توی ماشین به شروین نگاه کردم که همینطور به پنجره ی دودی ماشین خیره شده بود اهورا بخاطر کاری که براش تو کلانتری پیش اومد نتونست بیاد اما وقت رفتن با شروین حرف زد احساس میکردم از وقتی با اهورا حرف زده بهتره دیگه کمتر ناله میکنه انگار که فقط جسمش توی ماشین حضور داشت و روحش نمیدونم کجا ب.د متوجه اطرافش نبود سکوت سنگینی درماشین حکم فرما بود و کسی هم حاضر نبود این سکوت رو بشکنه ...بعد از 2ساعت که توی راه بودیم بلاخره رسیدیم بهروز :این جاست داداش پیاده شید؟وهمه بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدیم دلم میخواست شروین و به حرف بیارم همه مون نگرانی از چشمامون پیدا بود دست شروین و توی دستم گرفتم و آروم گفتم:بهروز : من پشتتم باباشروین فقط بهم نگاه کرد و باحالی که داشت لبخند بی جونی تحویلم داد بهروز :باید زندگیت رو بازم از نو بسازی ؟من به پسرم اطمینان دارم فقط نگاهم میکرد دوست داشتم صداش و بشنوم عکس العملش رو ببینم اما انگار نمیخواست حرفی بزنه به اطرافمون نگاه کردم یه در بزرگ سبز رنگ که برامون باز کردند اول از همه منصور رفت داخل به دنبالش من و شروین و پشت سرمون هم پرویز دست شروین و تو دستم گرفتم انگار بااین کارم میخواستم بهش نشون بدم که پشتشم که تنهاش نمیزارم همه ی حواسم به شروین بود و تو دلم خدا خدا میکردم که پسرم بشه همون شروین 2ماه پیش بعد از طی کردن مسافتی به در اصلی رسیدیم وارد کمپ شدیم با وجود اینکه این همه سال دکتر بودم اما بازم تحمل اینکه پسرم اینطور باشه و دراین شرایط باشه برام سخت بود اینقدر سخت که واقعا برام غیر قابل توصیف بود صدای فریاد یه نفر میومد هر آن ممکن بود اشکم بریزه نمیتونستم این موضوع رو هضم کنم من باعث و بانی ضع الان شروین شدم فشار دادن دستم رو توسط شروین حس کردم میدونستم میترسه به اتاق دکتر رفتیم دکتر : جناب زرافشان خوش آمدید واقعا متاسفم منصور جان کل ماجرا رو برام توضیح دادند امیدوارم به زودی شروین جان به حالت اولش برگرده (ونگاهی به شروین که انگار دربین ما نبود انداخت و یه آه کشید)بهروز : جناب دکتر ممنونم امیدوارم همینطور باشه و پسرم....نتونستم حرفم رو بزنم یه بغضی تو گلوم بود با دستم گردنم رو فشار دادم انگار میخواست خفه م کنه دکتر وقتی دید که حالم اینطوریه توصیه هایی بهمون داد و از بابت بهبود شروین خیالمون رو راحت کرد شروین رو راهی اتاقی کردند قبل اینکه بره محکم تو آغوشم گرفتمش و بهش امید دادم اونم فقط سکوت کرده بود بهروز :بابا یه حرفی بزن میخوای با دقم بدی؟شروین :ب..برام دعاکن باشنیدن این حرفش محکم به خودم فشردمش میدونستم بیشتر اینجا باشم سکته میکنم چون اینقدر ناراحت بودم که حد نداشت بعد از من منصور و پرویز هم باهاش حرف زدن و همگی خداحافظی کردیم تویه کمپ داشتیم میرفتیم بیرون که نگاهم به یکی از اتاق ها افتاد که داشتند یه مرد تقریبا 30ساله رو دستاش رو محکم میبستند و یه دکترو دو پرستار بالاسرش بود چشمام رو بستم و قدم هام رو تندتر کردم نمیتونستم شروین هم تواین حال تصورکنم از کمپ بیرون اومدیم چندتا نفس ازاد کشیدم تازه نگاهم به اطرافم دقیق تر شد یه حیاط خیلی بزرگ که اطرافش دیوار های نسبتا بلند با سیم خاردارهایی که بالای دیوار زده بودند قسمتی از حیاط وسایل ورزشی گذاشته بودند دکتر طی توضیحاتش بهم گفت که هرروز میبرنشون تو حیاط که ورزش کنند مطمئنا اگه فصل بهاربود همه یاطراف سرسبزیش نمایان میشد اما بخاطر برفی که باریده بود همه جا سفید بود صندلی ها و چندتا آبخوری هم اطراف محوطه بودند همراه منصور و پرویز از در خارج شدیم تو دلم دعا کردم که شروینم سلامتیش رو به دست بیاره این مرکز ترک اعتیاد خیلی بااون جاهایی که من دیده بودم فرق میکرد از لحاظ مجهز بودن وفضاشم بزرگتر بود و تمیزتر سوار ماشین شدیم و منصور ماشین و به حرکت درآورد منم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم .........................
دوروز از اقامتمون تو روستا میگذشت واقعا دلم هوای بیرون و میخواست اما هومن خیلی سرسختانه با بیرون رفتنم مخالفت میکرد به جز رفتن به دستشویی که تو دوقدمی اتاق بود حق رفتن به جای دیگری نداشتم از بس به درو دیوار خیره شده بودم دلم داشت میترکید واقعا هم نگران شروین و بابام بودم یعنی الان کجاهستند دارند چیکار میکنند ؟اینقدر به این موضوع فکر کرده بودم و به بن بست رسیده بودم که واقعا کلافه شده بودم چندتا نفس عمیق کشیدم با این کار میخواستم خودم رو آروم کنم اما نمیشد انگار زمین و زمان دست به هم داده بودند تا آزارم بدند واقعا از لحاظ روحی خسته بودم توی همین افکار بودم که در باز شد و هومن داخل اتاق شدهومن : سلام خانومی؟شراره(من):سلامهومن : چرا اینقدر کلافه ایی؟شراره :خسته شدم هومن دوروزه تواین اتاق هستم بابا منم ...نذاشت حرفم و بزنم و به طرفم اومدهومن : وای ترمز بریدی خوشکلهشراره : من دارم باهات جدی حرف میزنمهومن :عشقم میدونم توهم نیاز به بیرون رفتن داری اما درک کن نمیشه شرارم حوصله ی حرف های هیراد و ندارمشراره :خب باتو میرم بیرون خوبه؟هومن : نمیشه درک کن بخاطر اهالی روستاهم شده نمیشه سکوت کردم ترجیح دادم حرف دیگه ایی نزنم هومنم در سکوت کامل پیراهنش رو درآورد الحق هم که هیکل عالی داشت اما زود به خودم نهیب زدم که شراره نباید به نامحرم نگاه کنی الان باید تموم فکروذکرت به این باشه که راه فراری پیداکنی هومن به طرفم اومد خدایا خودت کمکم کن الان کاری نکنه هومن : نمیخوای بیایی آغوشم؟شراره : خیلی خسته ام؟هومن :خب بیا خستگیت درمیره؟با قدمهای آرومم به طرفش رفتم باید بازم از ترفند زنانه م اتفاده میکردم خدایا من و ببخش اما مجبورم ...به آغوشش رفتمشراره : هومن هومن :جانم؟شراره : میتونم یه سوال برسم؟هومن :دوتا بپرساعصابم خورد شده بود من این جا کلافه بودم و خدا خدا میکردم ا یه راهی برای فرارم پیداکنم اما این امروز خیلی سرحال بودشراره :بابام و شروین ...نذاشت حرفم رو بزنمهومن : شرار اگه بخوای همین طور بحث کنی اعصابم خورد میشهبادلخوری از آغوشش بیرون اومدم و رفتم سرجام و پشت به اون درازکشیدم بعد چند دقیقه اومد و از پشت بغلم کرد میترسیدم کار اشتباهی کنه بخاطر همین منم دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم که خوابم میاد اونم به ظاهر قانع شد..................................
از وقتی که از اون عمارت بیرون اومدم و اون دختره رو معاینه کردم چهره ش یه لحظه هم از جلوی چشمام نمیره نمیدونم راست میگفت یا دروغ اما اگه دروغ گفته باشه پس چرا اینقدر التماسم کرد چرا آدرس یه خونه رو بهم داد برام یه ریسک بود که برم اون خونه و بگم که دخترتون رو دیدم شاید بار نکنن شاید منم دستگیر کنند ...پس چرا پسره گفت همسرمه ؟یعنی الان هم تو اون خونه بودند نه دختره تمیتونست دروغ گفته باشه چون حالشم خوب نبود خدایا یعنی برم ...؟....................
تصمیمم رو گرفتم و ماشین رو روشن کردم با اینکه صبح زود بود و میخواستم برم بیمارستان اما مسیرم رو عوض کردم و به سمت آدرسی که دختره داد رفتم ترس توی وجودم زبونه میکشید اما شاید جون دختره تو خطر باشه به ریسکش می ارزه اگه دروغ گفته باشه خب اونا هم بهم کاری ندارندخدایا دختره گفت که اهورا چی...اه فامیلیش یادم نمیاد بعد از نیم ساعت بلاخره رسیدم به آدرسی که گفته بود یه نگاه به ساعتم انداختم 7:43دقیقه رو نشون میداد ...بعد از یه کم معطلی عزمم رو جزم کردم و نفسم رو باصدا دادم بیرون و آیفون رو زدم چون تصویری بود یه کم رفتم سمت چپ تا تصویرم رو نشون نده بعد از چندثانیه صدای زنی از پشت آیفون اومدزن : بله بفرمایید؟دکتر بردیا(من) :سکوتزن :بفرمایید؟؟دکتر بردیا :ببخشید خانوم من با... با اهوراخان کارداشتمزن :شما؟دکتر بردیا :اگه منزل هستند بهشون اطلاع بدید که دکتر بردیا کارتون داره؟زن : باشه چندلحظه صبرکنیدخدایا یعنی چی بگم الان ...طولی نکشید که در باز شد قامت پسری که حدس زدم اهوراباشه تقریبا28،29ساله مابین در نمایان شد مشخص بود که الان از خواب بیدارشده اما خیلی رسمی بیرون اومده بود اهورا :سلام با من امری داشتید؟به جا نمیارم؟دکتر بردیا :سلام شرمنده این وقت صبح مزاحم شدم من دکتر بردیا هستم شما باید اهوراخان باشید؟اهورا :خواهش میکنم ...بله خودم هستم ،مشکلی پیش اومده؟دکتر بردیا : بله ...یعنی چطور بگماهورا (بانگرانی) : بفرمایید داخل دکتر بردیا : نه اینجا راحتم اومدم یه پیغامی رو بهتون بدم اهورا :بفرمایید؟دکتربردیا : من تقریب به 5روز پیش یه مریض داشتم البته توی مطبم بودم و از اونجا که یه اقایی اومد و گفت که اوضاع مریض خوب نیست منم وسائلم رو جمع کردم و باهاش رفتم مریضم تویه عمارت نزدیک(....)بودوقتی سکوت اهورا رو دیدم ادامه دادمدکتر بردیا :اما اون قدر که اون اقا میگفت بد نبود به داخل عمارت رفتم دختر جونیی حدود 19سال بود وقتی معاینه ش کردم اول بخاطر اون دوتا اقا که گفتند فامیلیشون سعیدیه دختر حرفی نزد اما گویا یه کم اختلاف داشتند و بعد از چند دقیقه رفتند بیرون از اتاق وقتی داشتم دختر جوان رو معاینه میکردم اون گفت که بهش کمک کنم اولش واقعا تعجب کردم اما بعد اون گفت که به شما بگم که اگه نجاتش ندید ممکنه اون ها از کشور خارج بشن و بعد از حرفشم آدرس و اسم و فامیل شمارو داد اما متاسفانه من فامیلیتون رو از یاد بردماهورا (با حالتی متعجب ) : یعنی ش..شما شراره رو دید؟ادرس اون خونه رو یه بار دیگه بگید بازم آدرس خونه رو دادم بهش که اهورا خیلی زود گوشیش رو درآورد و به یک نفر زنگ زد اهورا :الو مهداد.....اهورا : نه نه ببین.....اهورا : باتوام میدونم خواب بودی ....اهورا :یه لحظه لال شو ،الان اقایی اومده اینجا که یه سرنخ هایی از شراره داره زود بیا اینجا ....اره ....باشه منتظرتمو گوشی رو قطع کرد و روبه من گفتاهورا :خیلی ممنونم ازتون واقعا خداشمارو برای ما فرستادهدکتر بردیا : حتما حکمتی بوده ،ببخشید این سوال رو میپرسم شما نسبتی با اون خانوم دارید؟اهورا :خانومم هستند منم سروان اهورا فرهمندمدکتر بردیا : ببخشید نمیدونستم اما اون اقایی که کنار همسرتون بودند گفتند که اون دختر جوان همسرش هست اهورا (عصبی شد) :نه همچین چیزی نیست به احتمال زیاد بخاطر شما گفتند که شک نکنیداهورا :لطف کنید که آدرس مطبتون رو بدید و بازم میگم واقعا ممنونم که بهم اطلاع دادید بی نهایت سپاسگزارمدکتر بردیا : خواهش میکنم انجام وظیفه بود بفرمایید این کارت من هست پشتشم شماره ی موبایلم رو نوشتم کاری داشتید در خدمتتونماهورا : باشه ممنونم بخاطر مریض هایی که در بیمارستان داشتم جایز ندونستم که بیشتر معطل بشم بخاطر همین از اهورا خداحافظی کردم و خیلی راضی بودم واقعا اگع نمیرفتم شاید مثل این 5 روز نمیتونستم آروم بگیرم با خارج شدن من از کوچه ی اهورا یک پژو پارس سفید داخل شد حدس زدم همون فرد باشه که اهورا باهاش تماس گرفت چندباری زیرلب خدارو شکر کردم و ماشین رو به سوی بیمارستان هدایت کردم.....................

انگار داشتم خواب میدیدم خدایا نوکرتم یعنی شراره ی من پیداشد همینطور وایستاده بودم و رفتن دکتر بردیا رو تماشا میکردم انگار تو شک بودم بعد از 2ماه دوندگی این میتونست بهترین خبر زندگیم باشه باید میرفتم دنبالش دیگه انتظار بسه باید میرفتم ....چشمم رو از انتهای کوچه گرفتم و برگشتم تو حیاط و درو بستم هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدای در اومد راه رفته رو برگشتم و در رو بازکردم مهداد (باعجله) :سلام چرا درو میبندی؟اهورا (من) : ندیدمت ببخشید مهداد : چیشده چرا صبح به این زودی تماس گرفتی کی اومده بود؟اهورا :من دارم میرم خودم و آماده میکنم تو راه همه چی رو بهت میگم اهورا :بیا تو؟مهداد : نه ماشین روشنه هنوز زود بیا منتظرمبا عجله به طرف در ورودی سالن رفتم نخواستم کسی رو بیدارکنم برای همینم آروم درو باز کردم سریع به طرف اتاقم رفتم و لباس پوشیدم اصلا نمیتونستم باورکنم ... خودم رو آماده کردم و از خونه خارج شدم نخواستم امید واهی به عمو یا اعضای خونه بدم خواستم مطمئن باشم که حرفهای دکتر واقعیت داشته دنبال ماشین مهداد میگشتم اینقدر استرس داشتم که قابل توصیف نبود با صدای مهداد که داشت اسمم رو میگفت برگشتم و تا دیدمش به طرف ماشینش رفتم و سوارشدممهداد : حواست کجاست اخه ؟اهورا : صبکن فعلاو گوشیم رو درآوردم و شماره ی عمو پرویز رو گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت صداش خواب آلود بودپرویز :بله؟اهورا : سلام عمو پرویز : پسرم چیزی شده؟اهورا : نه نگران نباشید راستش صبح یه دکتری اومد و گفت که به خونه ی کیارش رفته گویا شراره مریض بوده و پسره کیارشم اون رو همسرش معرفی کرده شراره هم تویه موقعیت که براش پیش اومده و با دکتر تنها بوده خلاصه ایی از ماجرارو گفته و آدرس من رو داده بود که نیم ساعت پیش دکتر اومد و آدرس خونه یی که رفته بود رو بهم داد من و مهداد داریم به طرف اونجا میریم پرویر :خدایا شکرت خدایا ....من تا 5دقیقه ی دیگه آماده میشم آدرس رو بده؟اهورا : باشه شهرک (.....)پرویز : الان راه میوفتمو بعد از باشه ی من گوشی رو قطع کرد مهداد : خداروشکر اما اهورا نمیخوای به سرهنگ کمالی و... خبر بدی؟اهورا : چرا الان بی سیم میزنمو به دنبال حرف مهداد بی سیم زدم و آدرس عمارات رو دادم ...مهداد داشت حرف میزد و من اصلا حواسم بهش نبود وقتی سکوتم رو دید اونم بی خیال حرف زدن شد بلاخره بعد از 40دقیقه رسیدیم تو راه عمو پرویز زنگ زد و گفت که یه خیابون بالاتر از عمارات با تیمی که سرهنگ کمالی فرستاده بود وایستاده بخاطر همین هم من و مهداد به طرف اونجا رفتیم عمو پرویز : سلام ماهم الان رسیدیماهورا (روبه عمو پرویز و 6نفریکه اومده بودند ): سلام ببخشید مجبور بودم که بهتون اطلاع بدم بعد از چند دقیقه عمو پرویز گفت که من و اون باهم بریم و 6نفر رو به دوتا گروه تقسیم کرد که 3تای اول پشت ما بیان و 3تای بعدی هم از دیوار پشت عمارات وارد بشن و مهدادم با اصرارهای عمو همون جا موند ....همراه عمو به طرف عمارات رفتیم خونه ی بزرگی بود واقعا واژه ی عمارات بهش میخورد یکی از بچه ها که اسمش علی بود برای محمد قلاب گرفت اونم به کمک چندتا لوله که کمی پایین تر از در خونه بود از دیوار بالارفت بعد اون هم یکی دیگه از پسرها طولی نکشید که در رو بازکرد و همراه عمو پرویز رفتیم داخل یه باغ که خیلی خیلی بزرگ بود بچه های دیگه هم از پشت وارد خونه شده بودند و داشتند باغ رو بررسی میکردند بعد از طی کردن مسافتی در عمارات نمایان شد از عمو خواستم که بزاره اول خودم برم اونم با بی میلی موافقت کرد ....خدایا خودت پشتم باش با گفتن نام خدا زیر لبم در رو به آرومی باز کردم به سالن نگاه کردم انگار کسی تو خونه نبود یه لحظه ترس توی وجودم زبونه زد اما بعد به خودم اطمینان دادم که حتما بالا هستند چون عمارات خیلی بزرگ بود به داخل سالن رفتم و پشت سرم هم پسرها و عمو پرویز وارد شدند اولین جایی که به ذهنم رسید آشپزخونه بود داخل شدم اما کسی اونجا نبود پسر ها آهسته به طرف طبقه ی بالا رفتند و عمو پرویز با اشاره ی دست بهم فهموند که زیر پله ها که انگار یه راه رو بود یه صدایی میاد به طرفش رفتم و جلوتر ازاون راه افتادم نمیدونم دوست نداشتم که یکی دیگه از اقوام شراره بلایی سرش بیاد بخاطر همین خودم رو بااین کار میخواستم سپر بلای عمو پرویز کنم ...به اتاقی که زیر پله ها بود نزدیک شدیم انگار صداهایی میومد با یه ضربه درو بازکردم که همراه با باز کردن در صدای جیغ هم بلند شد ................


عمو پرویز زودتر از من به خودش اومد و به طرف زن میانسالی که با ترس داشت نگامون میکرد رفت زن :ش..شما کی هستید ؟عموپرویز :بهتره تو خودت رو معرفی کنیزن :من ...مناهورا(من) :چرا این قدر من من میکنی ؟جواب بده؟زن :من خدمتکار اینجامعموپرویز بعد از اینکه کارت خودش رو نشونش داد گفت:عموپرویز :کس دیگه اییم تو خونه هست؟زن : نه نه فقط من هستم قراربود اکبرم بیاد که تاالان نیومدهعمو پرویز : اکبر کیه؟زن : برادرزاده م هستش من بزرگش کردم چندین ساله که برای اقا کارمیکنیمعمو پرویز : بقیه کجاهستند؟زن (انگار ترسیده بود اما سعی داشت ترسش رو پنهان کنه) : بقیه کین من خیلی وقته اینجا زندگی میکنم همه رفتند عمو پرویز که سعی داشت اروم باشه شمرده شمرده گفت : ببین یا خودت با زبون خوش میگی که پسرهای کیارش کجاهستند یا مجبورم...زن : من نمیدونم عمو پرویز بی مع


مطالب مشابه :


رمان در مسیر سرنوشت

dooob - رمان در مسیر سرنوشت - مهربانی و خنده و دوستی (زندگی) - dooob




رمان در مسیر سرنوشت3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان در مسیر سرنوشت3 رمان سرنوشت و جریان زندگی من(شیوا اسفندیاری)




رمان در مسیر سرنوشت8

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان در مسیر سرنوشت8 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




رمان سرنوشت را میتوان از سرنوشت

رمان عاشقانه رمان سرنوشت را میتوان از 48- رمان مسیر




سرنوشت اوین قسمت اخر

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - سرنوشت اوین قسمت اخر - انواع رمان های رمان در مسیر آب و آتش




رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر)

رمـان♥ - رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر) - مرجع تخصصی رمانرمان مسیر




برچسب :