رمان پدر آن دیگری 8

خود را کاملا به دست شهاب سپردم. او با غرور مرا راهنمایی می کرد. از اینکه جدی گرفته شده خوشحال بود و همین بر ترس او چیره می شد. ازچند خیابان که رد شدیم دستش در دستم لرزید و قدم هایش سست شد:

- چیه پسرم؟ رسیدیم؟ چته مامان؟ می ترسی؟نترس من باهاتم،فقط به من نشون بده کدوم خونه است.

با دستان لرزان به ساختمانی اشاره کرد.

- کجا؟ اون خونه قرمزه، ( سرش را تکان داد، کمی جلوتر رفت و به تابلوی سوپر اشاره کرد). این سوپر؟ (با سر تایید کرد). شهاب جون با کی می آمدیداینجا؟ فقط تو و فرشته بودید، ( تکان سر به معنی خیر!) خوب پس کسی دیگه ای هم بوده،اون کی بود؟ مرد بود؟ تو اگه ببینی می شناسی؟ خوب اینا خیلی چیزای مهمیه ( تکان تأیید کننده سر) آفرین پسر گلم، کدوم خری می گه تو خنگی؟

به طرف سوپر راه افتادم. دستش را از دستم کشید.

- چیه مامان؟ باید بریم ببینیم چه خبره. اگه تومی ترسی همین جا وایسا، من می رم.

چند قدم که رفتم، به دنبالم دوید و دستم رامحکم گرفت. جلوی در سوپر ایستادم. در بسته بود، متحیر به اطراف نگاه کردم با خودگفتم:

-- این چه سوپریه که این موقع صبح بسته است، حالا چکار کنیم؟ اینجا که تعطیله. مطمئنی که همین جا بود؟ ( محکم سرش را تکان داد) خیلی خوب. حالا که کسی توش نیست. باید صبر کنیم تا کسی بیاد. (سرش را تکان داد) شاید بهتر باشه بریم بعدابیایم.

شهاب عصبانی بود. تند تند سرش را تکان می داد. منظورش را نمی فهمیدم. کمی مردد ایستادم، بعد دستش را گرفتم، به طرف خانه راه افتادم. دستش را از دستم بیرون کشید. به طرف سوپر دوید. مشتهای کوچکش را به در سوپر می کوفت. برگشتم ، نمی دانستم چه کنم، گفتم:

- این چه کاریه؟ مگه نمی بینی تعطیله؟ کسی نیست برای چی در میزنی؟ ( بی توجه به من با مشت و لگد به جان در افتاد) نکنه فکر می کنی این جاست؟ ( از این که بالاخره فهمیده بودم خوشحال شد و سرش را تکان داد) من هم به کمکش آمدم وبا کلیدی که در دست داشتم به شیشه و حفاظ فلزی و سیاه رنگ روی در و پنجره ها زدم. سعی کردم از میان پرده سفیدی که به دقت بسته شد داخل را ببینم. مردی که از آنجا می گذشت گفت:

- خانم مگه نمی بینی بسته است؟ برو از جای دیگه خرید کن. رویم رابرگرداندم و به در زدن ادامه دادم. پس از چند لحظه زنی که در همسایگی زندگی می کردسرش را از پنجره بیرون آورد و غر غر کنان گفت:

- عجب آدم هایی پیدا می شن! خانم مگه نمی بینی تعطیله؟ چرا اینقدر سر و صدا می کنی؟

- من با اینا کار واجب دارم

- اینا تا لنگ ظهر خوابند

- تو همین سوپر می خوابند دیگه؟ مگه نه؟

- آره به نظرم

- ببخشید ولی من باید اینارو پیدا کنم

- چیزی جاگذاشتی؟

خوشحال از بهانه ای که به دستم داده بود گفتم:

- آره تمام زندگیم توکیفم بود، دیشب تو سوپر جا گذاشتم (شهاب با لبخندی نامحسوس نگاه تحسین آمیزی به من کرد)

زن سرش را تکان داد، پنجره را بست و ناپدید شد. من باز با دسته کلید به جان در افتادم. هیچ خبری نبود ناامید شدم،شهاب یکی از سنگ های سفید دور باغجه رابرداشته و به میله ها می زد، گفتم:

- فایده نداره،بیابریم یک ساعت دیگه می آییم.

باعصبانیت سنگ را پرتاب کرد. سنگ از میان نرده های فلزی رد شد، یکی از شیشه ها مغازه که گویا از قبل ترک داشت شکست. وحشت زده ایستادم. رنگ از رویم پرید،شهاب خودش راپشت دامنم پنهان کرد. چند لحظه نگذشته بود که مردی ژولیده و منگ از تاریکی بیرون آمد. نور روز چشمهایش را می زد. با صدایی دورگه فریاد زد:

- چه خبره؟ چرا اینجوری می کنی؟ دو نفر رهگذر ایستاند و منتظر دعوا و جنجالی احتمالی شدند. خودم راجمع و جور کردم. مرد کلیدها را در دسته کلیدش می چرخاند وبه دنبال کلید در آهنی می گشت، بالاخره در را باز کرد و داد کشید:

- ببین چکار کردی زنیکه! باید توؤنش رو بدی. خیال کردی میذارم قسر در بری؟ و پرید مچ دستم را چنگ زد. با عصبانیت دستم رابیرون کشیدم و با صدایی که کمی می لرزید گفتم:

خجالت بکش!

- باید توؤن شیشه رو بدی. خیال کردی شهر هرته

- باشه می دم، ولی تو اول باید به سوالم جواب بدی. دیروز بعداز ظهر یک دختری به اسم فرشته آمده این جا؟

مردک بر جا خشک شد،مکث کردو بعد گفت:

- این جا هزار نفر میان و می رن. من چه می دونم اسمشون چیه؟

- ولی این فرق داره، این بچه می گه تو اون دختر و خوب میشناسی

- مرد پایین رو نگاه کرد . برای اولین بار که شهاب را که از پشت دامنم سرش را بیرون آورده بود دید. جا خورد،به دو سوی خیابون نگاه کردو به چند نفری که جمع شده بودند با تندی گفت:

- چه خبره وایسادین تماشا مگه سینماست؟ ( و آهسته گفت) این بچه غلط کرده، تازه اون اصلاحرف نمی زنه

جانی تازه گرفتم، درست آمده بودم، گفتم:

- عجب پس این بچه رو خوب می شناسی! ولی اشتباه به عرضتون رسوندن با آدم هایی مثل تو حرف نمی زنه. با من که مادرشم و با پلیس خیلی خوب حرف می زنه. مرد با شنیدن اسم پلیس بیشتر دستپاچه شد ازجلوی در کنار رفت و گفت:

- حالا بیا تو ببینم چی می گی؟ حرف حسابت چیه؟

باتردید داخل شدم، ترسیده بودم هر چند که وانمود می کردم که از هیچ چیز وحشتی ندارم.

- من با تو هیچ حرفی ندارم فقط بگو فرشته کجاست؟

- من چه می دونم، مگه هر فلان کاره ای که گم می شه میاد پیش من؟

- ولی فرشته اینجا آمده

- خیلی ها این جا می آمدن. من چه می دونم این یکی کی بوده. خودت که داری می بینی این جا هیچ کس نیست.بیا برو همه جا رو نگاه کن.

به دور و بر نگاه کردم، بالش و پتوی روی نیمکت کنار دیوار نشان می داد که مرد شب را همان جا خوابیده. تا ته مغازه رفتم، نه این جا جایی برای پنهان شدن نداشت. مردد ایستادم حالا باید چکار کنم. شهاب دستم را رها کردو به طرف پشت سالن سوپر دوید. مردک به دنبالش رفت من هم دویدم. آن پشت خیلی تاریک بود. درست نمی دیدم، متوجه شدم که مرد در میان پله ای ایستاده و شهاب زیر بغل اودست و پا می زند.

فریاد زدم:

- ولش کن بچه رو مرتیکه کثافت!

مرد بچه رو به طرفم انداخت. او را بین زمین و آسمان گرفتم و با صدایی که از شدت ناراحتی کلفت شده بود گفتم:

- می ری فرشته رو بیاری یا کمیته رو خبر کنم؟

- از کجا که تا حالا خبر نکرده باشی؟ یا بعد نکنی؟

مطمئن شدم که فرشته همین جاست. حرفش بوی معامله میاد با صدایی آرام تر گفتم:

- نه، من نمی خوام آبروی این دختره بره. هنوز به پدرو مادرش هم نگفتم، اگه بذاری بیاد، من می برمش خونه، می گم خونه دوستش بوده، من پیداش کردم. هیچ جا اسم تو رو نمی آرم، چون اونوقت آبروی اون دختره می ره. ولی اگرنیاد تموم کمیته ها و کلانتری ها رو می آرم اینجا. پدری ازت در می آرن که پشیمان بشی. به نفعته که همین الان بگی بیاد. اگه الان بیاد آب از آب تکون نمی خوره ولی اگه دیر بشه، خدا به دادت برسه، بابا و عموش بیچاره ات می کنن.

مرد ساکت بود،حرف ها را سبک سنگین می کرد. پس از چند لحظه سر بلند کرد و گفت:

- باشه! ولی اگه اسم من و این سوپر رو بیاری نمی ذارم آب خوش از گلوت پایین بره.

- بسه برو بیارش تا کسی نرسیده.

مرد از پله ها بالا رفت. در اتاق را باز کرد و گفت:

- زود،زود باشید جمع کنید، برید گم شید، دیگه هم این طرفا پیداتون نشه، هری، فرشته با موهای آشفته، رنگ پریده، لاغر، گیج و وحشت زده جلوی قاب در ایستاد. پشت سرش جوانی هیجده نوزده ساله از اطاق بیرون آمد، چقدر نحیف و آسیب پذیر بودند.

- وای فرشته تو اینجا چکار می کنی؟ فرشته با صدایی لرزان گفت:

- تنهایی؟

- آره خیالت جمع،بیا که تمام شهر دارن دنبالت می گردند. این چه کاری بود؟

- نه من نمیام، میترسم.

- نه نترس می ریم خونه ما، نمی ذارم کسی بفهمه کجا بودی. می گم از مادرت عصبانی شدی و قهر کردی و رفتی خونه دوستت،ولی بعد پشیمون شدی و به من خبر دادی،من آمدم دنبالت و آوردمت.

فرشته به آرامی دستش را از دست پسرک بیرون آورد و باتردید از پله ها سرازیر شد. کمکش کردم تا روپوشی را که در دست داشت بپوشد. و روسری را به سرش بستم. در تمام طول راه فرشته آرام آرام اشک می ریخت، شهاب با افتخار دست او را گرفته و راهنمایی می کرد.

با آمدن فرشته غوغایی که از شب پیش شروع شده بود، شکل دیگری به خودگرفت. فتانه خانم سیلی محکمی به فرشته زد و بعد غش کرد. فرشته یک بند گریه می کرد. مادر به صورت فتانه خانم آب ریخت. فتانه خانم به هوش آمد. زد زیر گریه و برای اولین بار مرا بغل کرد. بوسید و گفت:

- الهی قربونت برم. خدا حفظت کنه.ببین قسمت این بود که تو بشی فرشته نجات من.

مادر،فرشته را به حمام فرستاد. و ماجرا را برای فتانه تعریف کرد. فتانه خانم وحشت زده گوش داد و هی به صورتش زد و لپهایش را کند. بالاخره گفت:

- الهی قربونت برم مریم جون، مبادا اینا به گوش باباش برسه. خون به پا می شه/

- نه خیالت جمع، می گیم از تو دلخور شده، رفته خونه دوستش مونده. شب هم دیر شده نمی تونسته برگرده، می خواسته کمی هم اذیت کنه، بالاخره امروز که عصبانیتش کم شده، تلفن کرده و گفته کجا هستم ما هم رفتیم دنبالش و آوردیمش. دروغ های مامانم حرف نداشت. بهش افتخار می کردم، اسی گفت:

- باریک الله چه مامان شجاعی داریم. پس چرا جلوی بابا و مادربزرگ نمیتونه حرف بزنه و گریه اش می گیره؟ فتانه گفت:

- حالا اونا کجان،دلم شور حسین رو می زنه. کمرش بد جوری گرفته بود و درد داشت.

- الان حتما تلفن میکنند،من به ناصر خیلی سفارش کردم که تا ظهر حتما یک تلفن به ما بزنه.

فرشته رنگ پریده با موهای خیس آمد و روبروی مادر و فتانه خانم نشست. فتانه خانم گفت:

- این چه کاری بود؟نگفتی چه بلایی سر ما میاد؟ فکر نکردی آبروریزی می شه؟

فرشته گریه می کرد، مادر از پشت سر به فتانه اشاره کرد که حرف نزند. و بلند گفت:

- به نظر حالت خوب نیست فرشته! می خوای بری بخوابی؟ فرشته گریه کنان گفت:

- حالا چی میشه؟

فتانه خانم با حرص جواب داد:

- چی می خواستی بشه؟ برام آبرو نذاشتی،الان بابات میاد چه بهش بگم؟

- وای! باید خودمو بکشم. مادر گفت:

- این چه حرفیه؟ طوری نشده، تو با مامانت حرفت شده، بچه بازی در آوردی رفتی خونه دوستت و خبر ندادی و بعد هم پشیمون شدی و تلفن کردی.

- می ترسم برم خونه.

- راست می گه فتانه جون،بذار چند روز این جا بمونه،آب ها که از آسیاب افتاد، عصبانیت باباش تمام شد، میادخونه.

- آره به نظرم این بهترین کاره.

تلفن زنگ زد، مادر با سرعت خود را به تلفن رساند، با خوشحالی گفت:

- چطور خبر نداریم، خبر داریم، اونم خبرهای خوب.... آره بخدا، الان اینجا جلوی من نشسته.... آره ماشاءالله خوبه... خونه دوستش بوده،صبح زنگ زد، من و شهاب رفتیم دنبالش و آوردیمش... من از کجا می دونستم تو کجایی که بهت زنگ بزنم. (لحن صدای مادر عوض شد) سلام حسین آقا مژده بدین... وا این حرفها چیه شما باید خوشحال باشید که سالمه.... انگار تلفن قطع شد، مادرگوشی را با تأنی زمین گذاشت، فتانه خانم وحشت زده پرسید:

- چی گفت؟

- خیلی عصبانیه... البته حق داره، ولی مهم نیست تموم می شه. فعلا باید فرشته رو ازجلوی چشمش دور کنیم. فرشته جون تو برو بالا روی تخت شهاب استراحت کن. فعلا خودتونشون بابات نده. فرشته نگاهم کرد. با غرور بلند شدم، دستش را گرفتم و به اتاق بردم. فرشته روی تخت دراز کشید، سعی کردم پتو را رویش بکشم. فرشته گفت:

- نمی خواد! ( و گریه کرد، کنارش نشستم، دیگر از دستش ناراحت نبودم. به آرامی موهایش را نوازش کردم) بدبخت شدم. من دختر خیلی بدی هستم. بابام حق داره منو بکشه. ( با عصبانیت سرم راتکان دادم. و گونه خیس از اشکش را بوسیدم. فرشته نشست و محکم مرا در آغوش گرفت) آه شهاب جونم تو تنها کسی هستی که دارم. تنها کسی که به من نزدیکه، تنها کسی که همه چیزو منو می دونه. من مطمئنم همه چیزو فهمیدی، می دونی که من نمی خواستم اونجا برم،به خدا قسم نمی خواستم خیلی مقاومت کردم.

با صدای در صدای ماشین که داخل حیاط شد، صدای در هال که کسی محکم آن را باز کرد و به دنبال آن صدای فریاد عمو من و فرشته به لرزه افتادیم.

- کجاست این پدرسوخته، فتانه خانم با التماس گفت:

- حسین تو رو خدا آروم باش، بیا بشین، بیا یه لیوان آب بخور.

- نه تا این کثافتو نکشم آروم نمی گیرم، خانم ازخونه فرار می کنه؟ خدا می دونه کدوم گوری بوده. دختریکه شب خونه نیاد به چه درد من می خوره؟

- داداش آروم بگیر. فکر حال خودت باش تو با این کمر باید استراحت کنی وگرنه فلج می شی ها....

- چه استراحتی، مگه اینها میذارن، از صبح تا شب برای این بی چشم و روا جون می کنم، می بینی چطوری مزدم می ذارن کف دستم. مادر گفت:

- حسین آقا اتفاقی نیفتاده که شما این جوری می کنید،بشینید تا من براتون تعریف کنم. چرا این قدر سخت می گیرید.

برای اولین بار صدای خسرو بلند شد: (اسی گفت: این دیگه کی آمد؟)

- چی چی رو اتفاق نیفتاده. دختره عوضی، معلوم نیست کجا رفته،شب و با کی بوده.

 فتانه خانم با تحکم گفت:

- تو ساکت باش خسرو

چی چی رو ساکت باش من برادرشم. مادر گفت:

- هستی که هستی! اگه برادر خوبی بودی اینقدر اذیتش نمی کردی که از دست تو بره خونه دوستش

- از دست من؟ به من چه؟ مگه من چکارش کردم؟

- خودت می دونی دیگه کشش نده،حسین آقا تورو خدا بشینید این شربت رو میل کنید. بیا ناصر کمک کن بشینند.

درتمام این مدت فرشته چنان مرا در بغل گرفته بود و می لرزید، که داشت نفسم بند می آمد، با آرام شدن صداهای پایین، دست های فرشته هم شل شد و من توانستم خودم را ازمیان دست های او بیرون بکشم. فرشته روی تخت افتاد. با احتیاط از پله پایین آمدم،کنار مادر ایستادم و دامنش را در دست گرفتم، تنها با لمس چیزی متعلق به او احساس امنیت می کردم، مادر با لحنی ملایم گفت:

- حسین آقا این بچه ها تو سن بحرانی هستند،باید باهاشون مدارا کرد، از یک چیزایی ناراحت می شن که آدم باور نمی کنه، عکس العمل هاشون بچه گانه و نسنجیده است،بعد هم خودشون پشیمون می شن. فرشته هم اذیتش کرده اونم قهر کرده رفته خونه دوستش، بعد هم پشیمون شده و برگشته، همین.

- همین؟از دیشب تا حالا پدرم در اومد،بدبختم کرد، نمی دونی چی کشیدم. تو پزشکی قانونی صورت هر مرده ای رو که دیدم، حالت سکته بهم دست داد،هزار جور فکر و خیال کردم. صد دفعه مردم و زنده شدم، حالا می گی همین؟

- بچه اس، نفهمیده چکار میکنه، البته شما حق دارید دیگه هم از این کار نمی کنه. حالا که الحمدالله به خیر گذشت خدا رو شکر کنید،آروم باشید،به فکر سلامتی خودتون باشید. فتانه خانم شربت را به دست عمو حسین داد وبا گریه گفت:

- هر چی بگی حق داری، ولی مریم راست می گه این بچه ها تو سن بدی هستند،دست خودش نبوده، اینقدر پشیمونه، اینقدر گریه کرده و معذرت خواست که خدا میدونه.

- حالا کدوم گوری بوده؟

- خونه دوستش

- کدوم دوستش؟ مگه به همه دیشب زنگ نزدید. خسرو جلو آمد و با عصبانیت گفت:

- باباجون دروغ می گن، دوستش کدومه؟من خودم با همشون حرف زدم. اگه راست میگن اسمش چیه؟ آدرس خونه اشو بدن،برم ازشون پرسم.

قلبم فرو ریخت. مبادا عموجون حرفهای او را قبول کند و بخواهد که به خانه دوست فرشته برود.

صدای مادر کمی لرزید:

- خجالت بکش پسرجون، مگه تو تمام دوستا و هم کلاسی های فرشته رو می شناسی. من رفتم در خونشون،اتفاقا آدمای خوبی بودند،با مادرش صحبت کردم. حسین آقا خسته ولی هنوز عصبی گفت:

- اگه آدمای خوبی بودند چرابه ما خبر ندادند؟

مادر گفت:

- مادره نمی دونسته که شماها خبر ندارید، فکر میکرده فرشته اجازه گرفته که شب منزل اونا بمونه، خسرو گفت:

- به خدا دروغه، این دوست از کی پیدا شده؟ چطور تا حالا هیچ کس ندیدیش

- چرا اتفاقا شهاب میشناختشون. چندبار با فرشته رفته اونجا، خونه رو خوب بلد بود. او منو برد. اگه اون نبود من خونه رو پیدا نمی کردم.

همه نگاه ها به سوی من برگشت،خسرو با نفرت گفت:

- این؟ این خنگ خدا؟ دیدین گفتم اینا همش دروغه، آخه شعورش به این چیزا نمیرسه؟ اگه راست میگی بیا منو هم ببر دِ بیا....

به طرفم آمد، محکم دستم را گرفت وبه طرف در کشید. مادر با فتانه خانم وحشت زده نگاه می کردند. و دست و پایشان رو گم کرده بودند.

- د بیا خنگ گاگولی. تا خونه اشونو نشونم ندی ولت نمی کنم.

خشم در تمام وجودم شعله کشید. آزارهایی که از خسرو دیده بودم پیش چشمم مجسم شد،با نفرت و قدرتی که از جثه کوچکم بعید بود، دستم را از دست خسرو بیرون کشیدم و فریاد زدم:

- دی..، مادر قهوه ای

اینها بدترین فحش هایی بودند،که بلد بودم و در ذهنم به آدم های بد می دادم. ولی از سکوت ناگهانی فهمیدم که این بار فحش ها در ذهنم گفته نشده، بلکه بر زبانم هم آمده بود و همه شنیده اند. خسرو وا رفته بود. چند لحظه بر جا ایستادم. بعد برای فرار از بند نگاه های متعجب اطرافیان گریختم و از پله هابالا رفتم. احتیاج به جایی خلوت داشتم تا آن چه را که رخ داده بود بفهمم. پشت سرم فریاد شادمانه مادر را که قبل از همه از بهت بیرون آمده بود شنیدم.

- حرف زد...! دیدید، حرف زد....

عمو با خنده ای کوتاه گفت:

- آره... چه حرفی هم زد! بعدقاه قاه خندید. خنده او به تدریج به دیگران سرایت کرد. همه ابتدا آرام و بعد باصدای بلند خندیدند. با تعجب از بالای پله ها نگاهشان کردم. از شدت خنده اشک ازچشمان عمو سرازیر شده بود. همانطورکه آنها را پاک میکرد گفت:

- ناصر جون اگه قراره بچه ات اینجوری حرف بیفته، همون بهتر که حرف نزنه. وگرنه خواهر و مادر واسمون نمی ذاره.

پدر هنوز متعجب و ناباور بود، بی اختیار گفت:

- از کجا یادگرفته؟

- از همون جایی که همه بچه ها یاد می گیرن.

به طرف اتاقم رفتم ولی فرشته آنجا خوابیده بود،نمی توانستم با دوستانم خلوت کنم. در تراس را باز کردم. مدتی در گوشه ای ایستادم. از بالا خانواده عمو را دیدم که می رفتند،پدر زیر بغل عمو را گرفته بود. عمو دیگر عصبانی به نظر نمی رسید. فتانه خانم تند تند تشکر می کرد،خسرو دمغ بود.

با رفتن آنها حیاط ساکت شد. از پله هایی که تراس را به پشت بام وصل می کرد بالا رفتم، روی سکوی وسط پشت بام نشستم. خیلی خسته بودم. اسی گفت:

تو بهشون فحش دادی.

- آره! اونا هم شنیدند! یعنی صدا از دهنم بیرون اومده؟

- آره دیدی چقدر تعجب کردند. همه ساکت شدند. مثل این بود که خسرو رو کتک زدی. ببی گفت:

- فحش هامون خیلی بد بود، مگه نه؟

- آره بابای آرش گفت ، اینارو از کجایاد گرفته

احساس سبکی می کردم،باری از دوشم برداشته شده بود. اولین قدم رابرداشته بودم. آفتاب زمستانی ملایم و دلپذیر بود. همه چیز به نظرم زیبا می آمد. بلند شدم به طرف لبه پشت بام رفتم،به حیاط خانه همسایه پشتی که بزرگ و پردرخت بودنگاه کردم. فقط دو درخت که شاخه هایشان به پشت بام می رسید سبز بودند بقیه برگ نداشتند. هیچ وقت از بالا درخت ها را ندیده بودم. شاخ و برگ های تیزشان حرکت میکرد، خدای من آنجا خانه یک پرنده بود. محو آن شدم،صدایی شنیدم،ولی بیش از آن درگیرزیبایی این موجودات کوچک و پرحرکت بودم که بفهمم در اطرافم چه می گذرد. برای نزدیکی بیشتر به آنها تا جایی که می توانستم خود را از دیواره پشت بام بالا کشیدم. ناگهان سوزش و درد غریبی در پشت و کمرم احساس کردم و کسی مرا روی دست بلند کرد. زیر بغل پدر دست و پا می زدم. نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. شوکه شده بودم. چند ضربه دیگربه پشتم نواخته شد. نمی دانم ضربه شدید بودند، یا ناگهانی و بی دلیل بودنشان اینقدر دردناکشان کرد که هنور هم با نگاه کردن به پله پشت بان آن را حس می کنم، مرا زمین گذاشت. با تعجب صورت خشمگینش چشم دوختم. هیچ دلیلی برای این همه عصبانیت نبود. انگشتش را جلوی صورتم تکان داد و گفت:

- به اجازه کی اومدی بالا؟ مگه نگفته بودم کسی حق نداره از پله های پشت بام بالا بره؟

مادر که روی آخرین پله ایستاده بودگفت:

- خدا رو شکر به موقع گرفتیش

- آره تا شکم آویزون شده بود،خدا رحم کرد. ( دوباره به طرف من برگشت و گفت) اما اگه یک دفعه دیگه بیایی این بالا همچین میزنمت که نتونی بلند بشی. تازه یه تو دهنی هم باید بخوری( و با پشت دست ولی آروم به دهانم زد) این هم مال این که حرف بد زدی. بعد از این باید فقط حرف های خوب بزنی،فهمیدی! مادر گفت:

- اِ... ولش کن. حالا وقت این حرفها نیست

مادر دستم را گرفت و با احیتاط از پله های پشت بام پایین آمدیم.

- ناصر این پله های خیلی خطرناکه باید یه فکر براش بکنی.

در سرم همه چیز به هم ریخته بود،حیرت و تعجب جای خود را به نفرت و خشم می داد. درد کتک ها با توجه به بی دلیل بودنشان چند برابر میشد. وقتی پایین رسیدیم، دویدم و به توالت رفتم، در رابستم و پشت آن ایستادم،اسی گفت:

- چقدر خنگه! خوب ما وقتی توی اتاقمون فرشته خوابیده مجبوریم بریم بالای پشت بوم تا با هم حرف برنیم، اسی گفت:

- آخه می گن پشت بوم خطرناکه

- چی چی رو خطرناکه، خودشون بلد نیستن از پله ها بالا برن بی خودی می گن خطرناکه. حالا برای چی زذ توی دهنمون.

- گفت برای اینکه حرف بد زدی

- چه لوس! مگه کسی را برای حرف بد زدن می زنند، خودش همیشه میگه پدرسگ، پدر سوخته. بچه های کوچه همیشه حرف بدمی زنند. تازه وقتی شادی می گه، پدر سد خر،همه می خندند. فقط اون کسی که بهش فحش دادند عصبانی میشه. ولی ما که به اون حرف بد نگفتیم. به خسرو گفتیم چرا اون ناراحت شد؟ یعنی اینقدر خسرو رو دوست داره که ازش طرفداری می کنه؟ پس چرا وقتی خسرو به ما میگه خنگ ازمون طرفداری نمی کنه؟ می گه بعد از این باید حرفای خوب بزنی،اصلا کی خواسته حرف بزنه؟ اونم با این... یادت باشه باهاش حرف نزنی ها....

فحش های شهاب کار خودش را کرد، جو عوض شد، فتانه از فرصت استفاده کرد و باسرعت راه افتاد زیر بغل حسین آقا را گرفت و گفت:

- ما بریم خونه، حسین باید بخوابه،خسرو گفت:

- پس فرشته کو؟ چرا اون نمی اد؟ فتانه خانم در جواب با بدخلقی گفت:

این دیگه فضولیش به تو نیومده. می خواد چند روز پیش مریم جون بمونه. باهاش درس بخونه.

- آره جون خودش درس بخونه

- نه نمی خواهد درس بخونه، می خواهم چند روز از تو دور باشه تا اعصابش آروم بشه، بخدا اگه منم می تونستم از دست تو فرار میکردم.

آنها رفتند و خانه خلوت شد، ناصر با خستگی روی مبل ولو شد و گفت:

- واقعا چه شانسی آوردیم که به خیر گذشت. اگه پیداش نمی کردیم الان خدا می دونه چه وضعی داشتیم، نمی دونی از دیشب تا حالا چه مناظری دیدیم. حالا واقعا همون طور بود که تو تعریف کردی؟

با تردید نگاهش کردم، تا چه حد ظرفیت شنیدن داشت؟ مادربزرگم می گفت: "مردا هر چی کمتر بدونن بهتره، لازم نیست همه چیز رو به مردا بگین" با خونسردی گفتم:

- آره همین طور بود

- حالا فرشته کجاست؟

- بالا توی اتاق شهاب خوابیده،به نظرم مریضه

- سرما خورده؟

- نه رنگ پریده و افسرده است، توخودشه،دختر به اون شادی و شیطونی یک بند اشک میریزه

- آخه چرا؟ چشه؟

- چه میدونم، این خسرو خیلی اذیتش می کنه

- این که تازگی نداره

- مادرش هم درست حرفاشو نمی فهمه، بذار چند روز این جا بمونه، ته و توشو درمیارم. برم بالا ببینم درچه حاله، تو نمی خوای ببینیش؟

- خیلی کار خوبی کرده!؟ بیام دیدنش، بیچاره برادرمو داشت می کشت. نه من محلش نگذارم بهتره، این شهابو بگو!!؟

- آره دیدی بچه ام حرف زد، اون دفعه هم من راست می گفتم، خودش بود که " مامان " گفت:

- یعنی چی؟یعنی این می تونه حرف بزنه

- ظاهرا هر وقت دلش بخواد

- عجب!.... این بچه حرف نمی زنه، حرف نمی زنه، مگه اینکه بخواهد فحش های این جوری بده؟ واقعا در چه وضعیه؟چقدر می تونه حرف بزنه؟ چرا نمی زنه؟ مشکلش کجاست؟ خیلی بچه پیچیده ایه. باید پیش یه روانشناس ببریمش.

- حالا که شروع کرده، دیگه مشکلی نیست، یواش یواش همه چیزمی گه. ولی چقدر بامزه بود، قربونش برم دلم براش ضعف رفت.

- خانم مواظب باش اگه به فحش هاش بخندیم تشویق میشه. دیگه حریفش نمی شیم ها...آبرو برامون نمی ذاره، ازهمین حالا باید جدی جلوش وایسیم. نپری بغلش کنی و قربون صدقه اش بری که حرف زده. باید بفهمه که ما فقط از حرف های خوبش خوشحال می شیم.

- وای خیلی سخته دلم میخواست صدتا ماچش می کردم

- خیلی بامزه بود، با اون قیافه ای که گرفته بود. ولی باید خودداری کنیم حالا کجا رفته؟

- فرار کرد، رفت بالا، برم بیارمش باهاش حرف بزنیم

فرشته گفت که شهاب به اطاقش نیامده همه جا را گشتیم، زیر تخت ها، اتاق ها،دستشویی و حمام، ناصر هم نگران شد.

- نمی تونه از خونه بیرون رفته باشه، همون بالاست نکنه رفته روی تراس

با نگرانی از پله ها بالا رفتیم، قفل در تراس بازبود، ناصر گفت:

- نکنه رفته بالای پشت بوم. با وحشت به هم نگاه کردیم، پله ها ولبه های کوتاه پشت بام خیلی خطرناک بودند. به آرامی بالا رفتیم با دیدن او که ازلبه پشت بام آویزان شده بود نفس در سینه ام حبس شد.

دستم را روی قلبم گذاشتم وهمان وسط پله ها خشک شدم، ناصر آرام و بی صدا به او نزدیک شد، نمی دانم چه چیزی این همه توجه اش را جلب کرده بود که دستش را دراز کرده و می خواست آن را بگیرد،پاهایش از زمین جدا شده بود که ناصر او را درهوا گرفت. ناصر تنبیهش کرد تا دیگرجرأت بالا رفتن از پله ها را نکند.


مطالب مشابه :


مروری بر نوکیا ان95 8گیگ

تصاویر را می توان در حالت افقی و عمودی مشاهده کرد و حداکثر 8 برابر آن را بزرگنمایی نمود .




دوره ی ریاضی(19)

اگر اندازه ی یک ضلع آن 8 متر و ضلع دیگر آن 18 متر باشد ، اندازه ی ضلع سوم آن چند متر است ؟




8 تفاوت مهم خود ارضایی با جماع که دلیل بر پر ضرر بودن خود ارضاییست

عوارض استمنا و استشها و فواید ترک آن - 8 تفاوت مهم خود ارضایی با جماع که دلیل بر پر ضرر بودن




رمان پدر آن دیگری 8

دنیای رمان - رمان پدر آن دیگری 8 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




معرفی ویندوز 8 و ویژگی های آن

((((تار و پود کامپیوتر)))) - معرفی ویندوز 8 و ویژگی های آن - - ((((تار و پود کامپیوتر))))




فعالیت سیاسی و سازماندهی آن (8)

آقاداداشی/ابهر - فعالیت سیاسی و سازماندهی آن (8) - فرهنگی ،اجتماعی، علمی ،ادبی - آقاداداشی/ابهر




8.Radiology / گرید و انواع آن

مقالات - 8.Radiology / گرید و انواع آن | دانشگاه ازاد www.azmoon.com دکتری کنکور دانشگاه آزاد کارشناسی




سی ان سی واترجت (cnc)برش آب

ماشین آلات سی ان سی 8 کله منبت تراش چوب - سی ان سی واترجت (cnc)برش آب - سامانه ماشین آلاتCNC منبت




برچسب :