" طب وطبابت به روایت جیمز موریه "

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4
" طب وطبابت به روایت جیمز موریه "
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4
/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}
دکترعمادالدین فیاضی [1]
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4
st1\:*{behavior:url(#ieooui) } /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin:0cm; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}
چکیده :
 
     جيمز موريه[1] پس ازاینکه  به استخدام وزارت امور خارجة انگليس در آمد  به سال 1808/1223 به عنوان منشي مخصوص خود به ايران سفیر انگلیس به ایران امد ، موريه موفق شد معاهدة نظامي و سياسي معروف به عهدنامه مجمل یا مفصل را نفع دولت خود با ايران به امضا رساند،وی باردیگر به همراه سفیر انگلیس  به ايران بازگشت و درست درهمین زمان است که چند سالی درایران اقامت می گزیند و طی مدت اقامت خود در ايران کاملا با ویژگی ها وخصوصیات اخلاقی  و عادات خاص وظرایف فرهنگی  ايرانيان به وِیژه درباریان ودولتمردان ایرانی آشنا می شود  و توانست  مطالب زيادي براي سفرنامه‌ها و داستان‌هاي خود فراهم آورد ، وی درسفرنامه خود به مسائل مختلف سیاسی ، اجتماعی ومذهبی درایران عصر فتحعلیشاه پرداخته است، درمیان مباحث مطرح شده در کتاب وی، گزارشات قابل توجهی از مشاهدات مستقیم او درباره مسائل بهداشتی و درمانی این دوران در دست است که البته بیشتر این مطالب در قالب داستان وحکایت بیان شده که دراین مقاله  به اجمال مورد بررسی قرار می گیرد.
واژگان کلیدی: قاجار، فتحعلیشاه ، بهداشت ودرمان، سفرنامه ، حاجی بابا ، موریه
مقدمه :
 
   دراوايل قرن نوزدهم سياست‌هاي نظامي ناپلئون و موقعيت جغرافيايي ايران، راه را بر گروه‌هاي سياسي و نظامي و مسافران خارجي گشود. انبوه جهانگرداني كه در دوران قاجار به ايران سفر كردند، سياحت‌نامه‌هايي درباره ايران نوشته‌اند كه در مواردي از منابع مهم ايران‌شناسي و آگاهي از اوضاع و احوال اجتماعي، سياسي، و اقتصادي دوران قاجاربه‌شمار مي‌روند. شاید بتوان گفت در هيچ عصري از اعصار تاريخي ايران، سياحان خارجي به اندازه دوران قاجار درباره كشور ما از خود مطلب برجاي نگذاشته‌اند. 
    درمیان  مطالب مختلف سفرنامه نویسان خارجی این دوران مباحث مربوط به پزشکی وطب از جایگاه ویژه ای برخوردار است. این سیاحان در سفرنامه های خویش در باره جنبه های مختلف این موضوع مانند وضعيت بهداشت عمومي، وضعیت پزشكان ايراني و فرنگي، بهداشت مواد غذايي، لوازم و تجهيزات پزشكي، فروش دارو، کتب وآموزش های پزشكي، تاثیرخرافات طلسم وجادو وتعصبات مذهبی درپزشکی وخلاصه همه موارد پزشکی ودرمان، سخن گفته اند . سفرنامه یا کتاب حاجی بابای اصفهانی نوشته جیمز موریه  از جمله کتبی است که درباره بهداشت  ودرمان اوایل عصر قاجار  مطالب درخور توجهی  دارد . البته لازم به ذکر است موریه درکتاب خویش هرآنچه درباره مسائل مختلف ایرانیان سخن گفته با یک نگاه منفی بوده است بنابراین اطلاعاتی که  از مسائل بهداشتی ودرمانی ایرانی ها در قالب داستان حاجی بابا ارائه کرده نیز شامل چنین نگاهی است .                 ما دراین مقاله نخست به زندگی جیمز موریه و کتاب او به اختصار اشاره نمودیم، آنگاه به مسائل مختلف طب وطبابت در کتاب حاجی بابا پرداختیم ، روش تحقیق وجمع آوری مطالب دراین نوشتار به صورت کتابخانه ای وبررسی تحلیلی بخش هایی از کتاب موریه  و کتب ومقالات نوشته شده مرتبط با موضوع می باشد.
درباره زندگانی جیمز موريه و سفر او به ایران
 
         جيمز جوستينين موريه در سال 1780 در ازمير به دنيا آمد. پدرش اسحق از پروتستان‌هاي فرانسوي‌الاصل مقيم تركيه بود. وي با زني هلندي ازدواج كرد و ثمرة اين ازدواج چهار پسر بود كه جيمز دومين آنها بود.
اسحاق موريه بعدها به تابعيت انگلستان درآمد و در سال 1803/1218 ه. ق به سمت قنسول انگليس در خاك عثماني منصوب شد. عمو و برادران جيمز موريه نيز همگي به خدمت سياسي دولت انگليس پذيرفته شدند. محيط زندگي و جواني موريه يك محيط سياسي و مستعمراتي  بود. موريه براي ادامة تحصيلات به لندن رفت و در بازگشت به تركيه به امور تجاري مشغول شد.
      در سال 1807/1222 ه. ق سرهارفورد جونز (Sir Hartford Jones)   قبل از اينكه به عنوان سفير انگليس در ايران عازم مأموريت خود شود در استانبول با مورية جوان ملاقات كرد و وادارش ساخت كه از تجارت دست بكشد و او را به استخدام وزارت امور خارجة انگليس در آورد و به سال 1808/1223 به عنوان منشي مخصوص خود به ايران آورد و علي‌رغم مخالفت‌هاي كمپاني هند شرقي كه سفير و منشي را لايق و شايستة‌ اين مقام نمي‌دانست، موريه موفق شد معاهدة نظامي و سياسي به نفع دولت خود با ايران به امضا رساند(عهدنامه مجمل).[2]
          سال بعد نيز همراه ميرزاابوالحسن خان ايلچي كه معاهده را به لندن مي‌برد راهي انگلستان شد و هشت ماه بعد به همراه همين سفير و سفير جديد انگليس[3]، سرگوراوزلي به ايران بازگشت و از 1810 تا 1815 در اين كشور اقامت كرد. موريه در مدت اقامت خود در ايران اخلاق و عادات ايرانيان به خصوص سران و بزرگان دولت را به خوبي آموخت و خصوصاَ در سفر دومش كه همراه با سفير ايران و چند تن از طبقات مختلف ايران محشور بود، با صحبت‌ها و شوخي‌ها و مجادلات اين گروه و با قصه‌ها و خاطرات آنان از نزديك آشنا شد و در اين مسافرت فرصتي يافت كه مطالب زيادي براي سفرنامه‌ها و داستان‌هاي خود فراهم آورد[4]، در دستورالعملي كه سرگوراوزلي براي موريه فرستاد از او خواسته بود از «هر گونه رابطة احتمالي ميان ايران و كشورهاي اروپايي؛ به ويژه فرانسه و روسيه جلوگيري نمايد؛ گه گاه گزارشي از فعاليت‌هاي خود در اين زمينه» براي دولت متبوع خود بفرستد و «قراردادها و معاهدات» را كه با ايران خواهد بست، گزارش كند. در همين نامه اوزلي از او و هم «افراد وابسته به سفارت انگليس» در ايران خواسته تا آن جايي كه ميسر است از «آداب و رسوم»‌و «سنن ايراني» پيروي كنند؛ تا «مهر و محبت»‌و «اعتماد» رجال ايران را به خود جلب نمايد و «طرز رفتار اطرافيان شاه را با دقت خاصي مورد مطالعه قرار دهد» و نظر آنان را نسبت به «منافع دولت انگليس» جلب كند[5].
 درباره کتاب حاجی بابای اصفهانی
 
     جيمز موريه پس از بازگشت به انگلستان دو سفرنامه منتشر كرد كه اولي به سال 1812 و دومي شش سال بعد یعنی در سال 1818 چاپ شده است و حاوي شرح مسافرت‌هاي وي به ايران و ارمنستان و آسياي صغير است. كتاب سرگذشت حاجي باباي اصفهاني قريب به ده سال پس از مراجعت آخري موريه از ايران، به سال 1824م/1239 ه.ق در لندن منتشر شد و انتشار آن باعث گفتگوهايي در محافل ادبي انگليس گرديد. اكثر منتفدين اظهار كردند كه «اگر چه كتابي است خواندني و داراي بعضي قسمت‌هاي خوب؛ ولي روي هم رفته خسته كننده، غيرمرتبط و پر از مكررات مبتذل و پيش پا افتاده است».[6]
     درباره وجه تسميه حاجي بابا داستان برمی گردد به زمانی که سرهار فورد جونز سفیر انگلیس ايران را به قصد انگلستان ترك مي‌كرد (1226 ه.ق) شاهزاده عباس ميرزا نايب‌السلطنه از او تقاضا كرد كه دو جوان ايراني را براي تحصيلات عاليه همراه خود ببرد[7]. يكي از آنها ميرزاحاجي بابا افشار، پسر يكي از صاحب منصبان عباس ميرزا بود كه در سال 1234 ه.ق تحصيلات خود را در طب و شيمي در  انگلستان تمام كرد و در ماه ربيع‌الاول 1235 ه.ق به تبريز وارد شد و به نام ميرزابابا حكيم باشي در دستگاه نايب‌السلطنه و بعد نزد محمدشاه قاجار به طبابت مشغول بود.گويند محصلين ايراني انگلستان به علت اخلالي كه موريه در كار تحصيل آنها مي‌كرده از او دل خوشي نداشتند؛ مخصوصاَ ميرزا حاجي بابا افشار از تصرف موريه در هزينة تحصيل جلوگيري مي‌كرده و او كينة وي را در دل گرفته بود. از اين جهت و شايد هم از آن جهت كه اسم حاجي‌بابا از حيث تركيب به نظرش مضحك مي‌آمده، نام او را بر روي كتاب خود نهاده است.
     به هر تقدير سرگذشت حاجي بابا اصفهاني در ميان نوشته‌هاي موريه تنها كتابي است كه جلب توجه خوانندگان را كرد و از دو سفرنامه، او و حتي داستان ديگر او به نام حاجي‌بابا در لندن كه چهار سال پس از سرگذشت حاجي باباي اصفهاني منتشر شده(1828) و در حقيقت ذيل يا جلد دوم كتاب اول است، از جهت انشاء و مهارت در بيان مطلب، با آن برابري نمي‌كند و چندان مورد استقبال خوانندگان نيز قرار نگرفت. به واسطه همين فرق فاحش است كه كساني گمان كردند موريه جلد اول را به دستياري يك تن از ايرانيان و جلد دوم را شخصاَ و بدون كمك ديگري نوشته؛ يا جلد اول داستان اصلاَ به فارسي نوشته شده بود و بعد به انگليسي ترجمه گرديده است. در مجموع سرگذشت حاجي‌باباي اصفهاني در غرب همواره با حسن شهرت روبرو بوده است. كنت دوگوبينو از اين داستان به عنوان «بهترين تصوير از خصوصيات يك ملت آسيايي» نام مي‌برد؛ هر چند كه به يك جانبه بودن قضاوت‌هاي نويسنده خرده مي‌گيرد.در دوران خود موريه ايرانيان از كتاب حاجي بابا اطلاع داشتند از جمله: «گويند مستر موريه در كتاب تأليف كرده و از نيك و بد سفارت خود هر چند ديده و شنيده در آن درج نموده و از سفير ايران يعني حاجي‌ميرزا ابوالحسن خان كفايت و حكايت بسيار برنگاشته است»[8].
 
خلاصه ی کتاب حاجی بابا
      داستان، سرگذشت تخیلی شخصی به نام حاجی باباست که در اصفهان در خانواده ای نسبتاً مذهبی به دنیا می آید. ذوق و هنر او بیش از حرفه ی پدریش یعنی دلاکی است و به همین دلیل تصمیم به تجارت در راه مشهد می گیرد ولی در پی حمله ی راهزنان ترکمانی اسیر می شود. تا این که پس از گذشت چند سال در فرصتی تصادفی، به سمت کاروان شاهزاده ای ایرانی فرار می کند. وی نهایتاً خود را به مشهد می رساند اما از آن جا که مالی ندارد، در کسوت دراویش در می آید. پس از آزرده خاطر گشتنش از رفتار مردم مشهد، راهی تهران شده و به توصیه ی ملک الشعرا که در جریان غارت ترکمانان با وی آشنا شده بود، به عنوان دستیار طبیب در می آید. در همین ایام حاجی بابا به دلیل فهم درستش از نوع معالجه ی مجروحی نظامی، مورد توجه سپاهیان قرار گرفته و به جرگه ی نظامیان می پیوندد تا جایی که در ماجرای جنگ ایران و روس به عنوان وکیل نسقچی باشی ترفیع می یابد؛ اما به دلیل رابطه ی غیر اخلاقی قبلیش با یکی از کنیزان طبیب که اکنون از بانوان حرمسرای شاهی قرار گرفته است، مورد غضب و تعقیب شاه واقع شده و به قم فرار می کند. در این میان پس از وساطت مجتهدی در قم از دست شاه رهایی یافته و به سوی اصفهان، زادگاه خود رهسپار می گردد. از بد حادثه به محض ورود به خانه، پدرش که از پیش  سخت بیمار بود، می میرد. حاجی بابا پس از کسب ارث، مجدداً راهی قم می شود و به سفارش همان مجتهد قمی به تهران باز می گردد و به عنوان محرر یکی از ملایان در می آید. حاجی بابا از طرفی به دلیل شرکت در آشوب شهری به همراه همان ملا و از طرف دیگر پس از وقوع ماجرایی تصادفی به اتهام قتل ملا باشی، از قم گریخته و پس از یافتن کاروان در کرمانشاه، راهی کربلا شده و با کمک شخصی به نام عثمان آقا که در جریان تجارت اولیه اش به مشهد با وی آشنا گشته بود، از نو به تجارت روی می آورد. بیوه ای در یکی از سفرهای تجاری حاجی بابا به استانبول، عاشق او می شود. مدتی پس از ازدواج به دلیل دروغ های حاجی بابا از یک سو و بد رفتاری خویشان زنش با او از سوی دیگر، به ایلچی ایران در استانبول شکایت برده، داد خود را ستانده و از زنش جدا می شود. ایلچی از حاجی بابا خوشش می آید و او را به عنوان دستیار رسمی در سفارت ایران پذیرفته و تحقیقاتی درباره ی اروپاییان به خصوص انگلیس و فرانسه به او محول می سازد. حاجی بابا نیز از عهده ی این کار بر آمده و نهایتاً هر دو رهسپار تهران می شوند. در این بین بعد از نزدیکی حاجی بابا به صدر اعظم، بنا می شود که به همراه منشیگری جدید ایران در انگلیس که همان ایلچی می باشد، عازم لندن بشوند و البته حاجی بابا پیش از رفتن، مدتی کوتاه را در زادگاه خود، اصفهان می گذراند.[9]
 
 
 تحلیلی بر کتاب سرگذشت حاجي باباي اصفهاني
 
    سرگذشت حاجي باباي اصفهاني تصويري است از طرز زندگاني و آداب و رسوم طبقه‌اي خاص؛ شرح موقعيت و شرايط شهرت‌يابي و ارتقاء طبقة متوسط و خرده پاي شهري است كه در اثر عدم تأمين جاني و مالي مي‌كوشند خود را از سلك محرومين دور سازند و براي حفظ منافع طبقاتي خويش به اولياي دولت بپيوندند؛ سرگذشت رجال تازه به دوران رسيدة آن زمان است كه جيمز موريه به عنوان كاردار سفارت انگليس و منشي سفير با آنان در تماس و رابطه بود. غرض اصلي جيمز موريه از نوشتن حاجي بابا كه در نادرستي و دروغ‌پردازي همزاد قهرمان خويش حاجي‌بابا است، نشان دادن و برجسته كردن سستي و ضعف عمومي مردم و دستگاه‌هاي حكومتي ايران، لزوم حمايت غرب از ايران، تحميل سياست استعماري انگلستان به ايران و توجيه نفوذ سياسي و نظامي انگليس در ايران از لابلاي صلح نامه‌ها و عهدنامه‌هايي است كه به دستياري خودش به امضاء رسيده. برخي اين كتاب را به عنوان «كتاب دستور كار جهت استفادة نمايندگان سياسي و استعمارگران غربي» دانسته‌اند و برخي ديگر آن را به عنوان «راهنما» براي شناخت خصوصيات شرقي‌ها توصيه كرده‌اند. در حالي كه در مشرق زمين داستان حاجي‌بابا شهرتش را فقط مديون ترجمة شيوا و زيركانة ميرزا حبيب اصفهاني است كه توانسته مفاهيم و معاني را تغيير دهد و از اين قصة «استعمار» تا آنجا كه ميسر است قصه‌اي ضداستعماري بيافريند.
      بنا به گفتة خانم هما ناطق؛ همة ‌سعي و اهتمام نويسندة حاجي‌بابا در اين است كه به عنوان پيچ و مهره دستگاه استعمار، از هر رويدادي استفاده كند، تا حق حاكميت غرب و محكوميت شرق را به اثبات رساند و در اين كوشش پيگير براي حفظ منافع و موجوديت خويش و پايمال كردن «حق موجوديت ديگران»، آنچنان با جديت و شتاب پيش مي‌رود كه گاهي در رفتار و كردار همزاد قهرمان خويش جلوه مي‌كند. جيمز موريه در قالب حاجي بابا مي‌رود و بار ديگر داستان مسخ ستم‌پذير به ستمگر و ستمگر به ستم‌پذير تكرار مي‌گردد و شباهت به حدي مي‌رسد كه هموطنان خودش هم اعتراف مي‌كنند كه : «موريه از خيلي لحاظ به قهرمان خود حاجي بابا شباهت داشت. ماجرا دوست بود. حقيقتاَ از زندگي لذت مي‌برد. از يك گيلاس مشروب خوب خيلي هم بدش نمي‌آمد ...»
موريه خواسته است به خيال خود «آداب و اخلاق و طرز زندگي اجتماعي و سياسي و عقايد قومي و تغييرات زبان و تعارفات معمولة مردم ايران» را به خوانندگان انگليسي زبان بفهماند ... ولي مؤلف كتاب حاجي بابا به همان درجه كه مهارت در انشاء تأليف خود به كار برده به همان درجه هم از تقرير معاني كه تجسم آنها منظور نظر او بوده بي‌انصافي و غرض‌ورزي و بدنفسي به خرج داده است.
    مسلماَ جوانمردانه نبوده است كه خطا يا اشتباهي را كه بيشتر به علت ساده‌لوحي و بي‌خبري مردم، طرز غلط اداره امور، فقدان وسايل تعليم و تربيت صحيح و به طور خلاصه، نتيجه شرايط و عوامل محلي و سياسي و عموماَ دامنگير طبقات ممتاز و معيني بوده است را سركوفت ملتي بكنند و همة مردمان كشور را فاسد و تباه شده بدانند و ريشخند و استهزاء كنند.
   تنفر موريه از مشرق و شرقي‌ها از دوران زندگي او در تركيه سرچشمه مي‌گرفت و به قولي يكي از علل خصومت او نسبت به ايرانيان خصومتي بود كه نسبت به اسلام داشت. موريه در هر دو سفرنامه و در داستان سرگذشت حاجي باباي اصفهاني بدبختي مسلمانان را از اسلام مي‌داند و هر جا فرصتي مي‌يابد، تورات و انجيل را به رخ مسلمانان مي‌كشد و در سرگذشت حاجي‌بابا در لندن از زبان معشوقه و دلدار انگليسي، حاجي بابا را به دين مسيح تبليغ مي‌كند و او را به كليسا مي‌كشاند.[10] درست است که تعصب مذهبی یک عده روحانیون دوره قاجار حقیقتا درخورانتقاد موریه است، اما خود موریه هم درتعصبش نسبت به مسیحیت دست کمی از آنها ندارد اغلب نوشته های او خواه سفرنامه خواه رمان مملو از شرح خسته کننده اختلافات مذهبی است مثلا دریکی از رمانهایش به نام "عایشه دختری از قارص " فصول 11 و 12 کتاب را به بحث مفصلی بین یک لرد انگلیسی ومفتیان ترک آن شهر اختصاص داده وبه وضوح تمام اسلام را محکوم می کند.[11] به هرحال جیمز موریه بسیار فرد متصعبی است و درجای جای کتاب حاجی بابا از هم کیشان مسیحی خود به عنواین مختلف دفاع کرده وطرف مسلمان خود را به بدترین اتهامات محکوم می کند.
  ازسوی به علت ترقیات و فتوحات انگلیسی ها در قرن نوزدهم اکثر همنوطنان موریه به دیده حقارت به شرقیان می نگریستند ودرنوشته های ایشان این خود پسندی عمیقا احساس می شود، موریه نیز به پیروی از چنین احساساتی ایرانیان راکه درعین حال عاری از  عیب ونقص نبودند، بباد انتقاد بی مهابای خود می گیرد،علیرغم انتقادات موریه چنان که خود معترف است  ایرانی ها باهوش تر وچیزفهم تر ازسایر ملل آسیا هستند و بزودی روح ابداع و اصلاح را درک خواهند کرد ، برای رسیدن به این هدف موریه دو وسیله پیشنهاد می کرد :"یکی اینکه ایرانیان باید تحت الحمایه انگلیسی ها قرار گیرند ودیگری اینکه تمام بنای اسلام، یکدفعه وبطور مداوم باید مورد حمله عمال ضد اسلام دراروپا قرارگیرد " تا ایرانیان ازتاریکی درآمده پا درراه تمدن نهند.[12]
    نکته دیگر اینکه به روایت نویسندگان ومحققیین برجسته فرانسوی، جیمز موریه در نوشتن حاجي بابا ازکتب دیگر رونویسی کرده و تا اندازه‌اي تحت تأثير رمان معروف فرانسوی "ژيل‌بلاس" اثر "آلن رنه لوساژ" فرانسوي بوده است. كتابي كه بعدها ميرزا حبيب آن را به نثر زيباي فارسي ترجمه نمود. در آغاز هر دو داستان عناوين گفتارها و گاه رفتار هر دو قهرمان در هر دو داستان يكي است.حاجي بابا نيز مانند قهرمان داستان لوساژ از طبقات محروم برخاسته و بيشتر از افراد ديگر صنف خود معلومات به دست آورده، مثل او گرفتار دزدان و راهزنان شده و به حكم اجبار در اعمال آنان شركت كرده، نزد مرد شيادي طب آموخته و به گستاخي دست به طبابت و معالجه زده، با زنان عشق ورزيده، از پي اندوختن مال و ثروت رفته و سرانجام پس از طي فراز و نشيب زندگي به مقامي عالي رسيده است.
    در هر دو داستان صحنه‌ها و پرورش حوادث و طرز بيان تقريباَ يكسان است؛ حتي اسامي اشخاصي در هر دو اثر، توصيفي و شبيه به هم است. ولي ژيل بلاس را نمي‌توان تنها مبدأ و منشأ اصلي الهامات جيمز موريه برشمرد. سرگذشت حاجي باباي اصفهاني بيش از هر متن ديگر از نظر شكل ظاهر و چهارچوب داستان، از داستان‌هاي هزار و يكشب الهام گرفته است. موريه در مقدمه همين كتاب و در سفرنامه خود نيز به داستان‌هاي هزار و يكشب اشاراتي دارد.
    نکته دیگری که درباره اثر موریه می توان اشاره کرد این است که موریه با توجه به اقامت نه چندان طولانی اش در ایران، نتوانسته است کاملاً از لایه های بیرونی رفتار مردم به ورای این کنش ها توجه کرده و به کنه آن پی ببرد. این عامل از یک سو باعث شده است تا موریه با فرض آشنایی کامل از جامعه ی ایرانی، در توصیفات اشخاص و خلقیات منفی آنان[13] در رمان تخیلی خود، صرفاً به همان وصفیات بسنده کرده و کمتر به علل و زمینه های اخلاقیات منفی بپردازد و از سوی دیگر، در پاره ای از موارد مسبب و منبع ایرادات را نه در پندارها و برداشت های سطحی مردم از دین، بلکه در ماهیت و پایبندی مردم به سنن دینی می بیند. همچنین، شخصیت حاجی بابا به عنوان نمادی از افکار و رفتار ایرانیان، کاملاً شخصیتی بی ثبات ترسیم شده است؛ به نحوی که این فرد در هیچ شغل و کاری دوام نمی آورد و مدام به تغییر آن بر می آید و از طرفی دائماً در حالات و کردار خاصی نمایان می شود. شایان ذکر است که برخی از توصیفات وی درباره ی خلقیات منفی با اغراق بیان گشته است.
     اگر از موارد فوق بگذریم، شاید پر بی راه بیان نکرده باشیم که بعضی از انتقادات موریه نسبت به جامعه ی ایران قاجاری، به جا بوده و همان گونه که از داستان بر می آید، این معضلات ریشه در سنن خرافی یا افراطی و نادرست مردم داشته است. به نحوی که هنوز برخی از این عادات و انگاره های غلط از جمله اعتقاد به تقدیرگرایی، تقدس مآبی، برداشت های سطحی از باورهای دینی و مال دوستی در برخی از ما ایرانی ها دیده می شود. مثلاً: ظاهر سازی و تیپ سازی در نظام بروکراتیک ما توسط برخی از کارمندان و ارباب رجوع، در قالب افراد مذهبی، جهت رتق و فتق امور؛ یا خلاصه شدن دینِ عده ای از اعضای جامعه ی ما در اقامه ی نماز و صوم، و عدم توجه به سایر فرائض دینی، و تفسیر و توجیه احکام شرعی متناسب با مطامع؛ یا رواج دو خصیصه ی پلیدِ دروغ و غیبت که خود مولد برخی دیگر از صفات منفی همانند مبالغه گری و نفاق است و در این رابطه موریه چه موشکافانه این صفت را نقد کرده است که: «دروغ ناخوشی ملی و عیب فطری ایشان است و قسم هایی که مدام می خورند شاهد بزرگ بر صدق این معنی، قسم هایشان را ببینید، سخن راست را چه احتیاج به قسم.»[14] بنابراین، اگر نخواهیم دچار تفسیر غلط نا هم زمانی(Anachronism) شویم، می توان این گونه جمع بندی کرد که متاسفانه برخی از «خلقیات منفی تداوم یافته» از عصر قاجار تا زمان حال، آشکارا در رفتار و روحیات پاره ای از ایرانیان همچنان وجود دارد[15] وباید اذعان داشت که جزئيات مربوط به طرز پوشيدن، آداب محرم، زيارت مشاهد، سازمان حكومتي، شيوه‌هاي حكمراني، رفتار مأموران و موضوعات بسيار ديگری که به اين اثر رنگ داستان تاريخي مي‌دهند، دور از تفاسیرسنواتي و شخصي، پردة گويايي از احوال ملتي در دوره‌اي از تاريخ است[16].
 
برجسته ترین نکات بهداشتی، پزشکی ودرمانی در حاجی بابای موریه
 
   نکته جالب توجه در کتاب حاجی بابابی اصفهانی توجه خاصی است که جیمز موریه دربحث طبابت داشته است، قهرمان داستان او اساسا بخش مهمی از زندگی و توفیقاتی که دراین داستان تخیلی بدست می آورد عملا مدیون این است که مدتی به حرفه طبابت پرداخته ودر واقع طبابت را پلی برای پیشرفت وصعود خود قرار داده قهرمان داستان او ابتدا گرفتار دزدان و راهزنان شده و به حكم اجبار در اعمال آنان شركت كرده آنگاه  نزد مرد شيادي طب آموخته و به گستاخي دست به طبابت و معالجه می زند، درحلیکه واقعا چیزی زیادی از طب وطبات نمی داند . داروها و طلسم‌ها واعتقادت به آنها درایران ، درمان با حقه بازی و دعانویسی ، ماجرای مضحک دارو خوردن پادشاه از جمله مواردی است که موریه درخصوص بهداشت ودرمان مطرح می کند، که درادامه به این مباحث اشاره می شود.
رواج جادو و طلسم‌ها درایران برای معالجه بیماریها  
 
      جیمزموریه در فصل یازدهم کتاب حاجی بابا درباره سرگذشت درویش صفر و دو نفر دیگر از درویشان وبرخوردی که وی با ایشان دارد ،مطالبی درخصوص درمان بیماری با قطعات بدن برخی حیوانات از درویش نقل می کند که حقیتا مضحک است، وجالب اینکه درویش دغلباز درباره نافع بودن این موارد نویدهای آنچنانی به حاجی باباداده وبا اطمینان به او توصیه می کند که " اینها در تمام عمر ترا کافی خواهد بود و هرگز گرسنه نخواهی ماند و حتی ترا توانگر می کند " داستان سفر اوبا این درویش، ابلهی مردم دردارو ودرمان خواستن از درویش،عاقبت کار دوریش و ادامه دادن راه و روش سراسر دغلبازی او توسط حاجی بابا حقیقتا خواندنی است،شاین ذکر است که بگوییم برخی از این قبیل خرافات درجهت درمان بیماری ها متاسفانه هنوز هم به وفور درمیان برخی مرد م جاهل درایران وجود دارد.به هرحال موریه دراین باره مینویسد :"..بي‌تكلف‌ تكليفش را قبول نمودم و بي‌گفتگو قلياني كشيده به راه افتاديم. درويش بي‌دين ـ اينك نام او ـ در راه با من از در يگانگي و دلسوزي برآمد و چون از كار و بارم اطلاعي كامل به هم رسانيد، خرم و خندان گرديد. پس، از ترجيح درويشي به لوطي‌گري و فضل دريوزه به تقليد، مرا به ترك اين طريقه و سلوك بدان سلك تكليف كرد كه : «اگر مرا به مرشدي قبول كني و كوچك ابدال من شوي، تو را از اوتاد گردانم؛ چه خود از اقطابم». بعد از آن از نجوم و سحر و زيجات سخن به ميان آورد و نسخه‌اي چند به من داد كه: «در تمام عمر اينها تو را كافي است و با اينها از همه چيز توانگر خواهي شد». مي‌گفت: «اگر دم خرگوش را در زير بالين كودك نهي خواب آورد؛ اگر خون خرگوش به اسب خوراني باريك قوايم و لاغر ميان و تندرو گردد؛ چشم و استخوان كعب گرگ اگر به بازوي طفلي بندند، جرأت بخشد؛ اگر روغن گرگ به لباس زن مالند، شوهر از او دلسرد شود؛ زهرة گرگ دافع نازايي زن است؛ خون خروس مهيج باه؛ ناخن هدهد زبان‌بندي و چشم خفاش خواب‌بندي را شايد؛ اما بهترني نسخة مهر و محبت كس كفتار است و در حرمسراها به خصوص در اندرون شاهي خريدارش بسيار. يبروح‌الصنم پيش او دم نمي‌تواند زد. مهر گياه پيش او سبز نمي‌تواند شد». از اين قبيل سخنان بسيار گفت و چنان چم مرا ديد كه آخر به تكليفي سخت ناگوار برخاست و آن اين بود: «صفر! به اين ميمون تو مالك گنج قاروني و خبر نداري! اما نه با زندة او بلكه با مردة‌او. اگر اين را بكشيم و با اعضا و اجزاي او ادويه‌اي چند بسازيم به بهاي طلا به اندرونيان شاه توانيم، فروخت. مگر نمي‌داني كه جگر ميمون علي‌الخصوص ميموني از اين جنس كه تو داري اكسير محبت است؟ پوست بيني او پادزهري است ترياق همة‌ سموم، خاكسترش را هر كه ببلعد، با تمام اوصاف ميموني از قبيل تقليد و تردستي و چابكي و حيله و زيركي مانند او مي‌شود. بيا تا او را بكشيم و خود را زنده سازيم!» شهادت ميموني دبان همايوني كه در تنگي و فراخي يار و غمگسار بود. بر من ناگوار نمود. به رد ت كليف برخاستم. ناگاه (درويش) چشمانش برافروخت و برگشت. پره‌هاي بيني‌اش پرباد و رگ‌هاي گردنش پرخون خيره خيره بر من نگريستن گرفت. حساب كار خود گرفتم كه اگر سر رضا فرو نياورم پاي زور به ميان مي‌آورد و سرم به سر ميمون مي‌رود. ناچار دل بر هلاك ميمون نهادم. دور از راه در دورة خلوتي آتشي افروخت. بيچاره ميمون را بي‌هيچ دغدغة خاطر سر بريد و جگر و پوست بيني‌اش را برداشته باقي اندامش را بسوخت و خاكسترش را تمام در گوشة دستمال به جوزبندي خود نهاد و به راه افتاديم.
   چون به اصفهان رسيديم، لباس‌ لوطي‌گري را به لباس درويشي بدل كرده روانة تهران شديم. به محض ورود ما به تهران، دعاجويان و دواخواهان از هر سوي به ما روي آوردند. مادري براي فرزند خود دعاي چشم زخم مي‌خواست، زني از براي شوهر دعاي عقداللسان مي‌خواست، پهلوانان حرز تيغ‌بندي، دختران دعاي گشادگي بخت، ميراث خواهان دعاي مرگ موارثان مي‌خواستند. اما مشتريان پايدار و لقمه‌هاي چرب و شيرين درويش اندرونيان پادشاهي بودند كه همه محبت پادشاه را به نيروي سحر به خود منحصر مي‌خواستند. دواخانة درويش مركب بود از قبيل كس كفتار، موي گرگ، پيه خرس، استخوان بوم، پروبال هدهد و غيرذالك.
    پيرزني از اندرون شاهي مي‌خواست كه در رتبه از همه بانوان برتر باشد؛ جگر ميمون را بدو داد. ديگري با همه جد و جهد هنوز مورد يك نگاه شاه نشده بود؛ يك پخت از خاكستر ميمون را بدو داد تا در شب جمعه مانند قهوه بنوشد. يكي علاج چين صورت خواست؛ پيه خرس داد كه : «به صورت بمال؛ اما زنهار نه در شادي بخند و نه در اندوه روي در هم كش!» باري لوله‌هاي فند بسيار به بازوان بلكه به ناف زنان بست و حب‌هاي گند بسيار به حلق مردم فرو كرد. در اين افسانه و افسون‌ها من همه جا همراه و در وقت‌گير كردن همدست و همپا بودم؛ اما ديناري به كيسه‌ام داخل نشد. ميمون همايون به رايگان از دستم رفت. با درويش بي‌دين ممالك و نواحي بسيار پيموديم و عرض هنرهاي خود نموديم.
    در پاره‌اي جاها ما را به چشم اقطاب و اوتاد، در پاره‌اي جاها قلندر و شياد مي‌نگريستند. چون پياده سفر مي‌كرديم، از هر جا و هر چيز نيك باخبر و مستحضر مي‌شديم. از تهران به استانبول و از آنجا به مصر و حلب و شام رفتيم. از بندر جده به كشتي سوار روانة بندر سورت هند و از آنجا به لاهور و كشمير روان شديم. اما در اين منازل آخرين نقش درويش نمي‌گرفت. چه مردم آن جاها خيلي كهنه رند بودند. عاقبت رخت به هرات كشيديم. در ساية ابلهي افغانان تلافي مافات لاهوريان و كشميريان نموديم. درويش در هرات ادعاي نبوت انداخت. اما هنوز دستگاه معجزتش تمام نشده و وعدة جواني كه به هزار كس داده بود به سر نرسيده به سراي ديگر كوچيد.[17]
  منزل ما در سر كوهي در صومعه‌اي بود و به مردم گفته بود كه با مائدة سماوي به سر مي‌برد. از بخت بد شبي يك برة بريان به تمام با يك من پشمك خورد و از هيضه بمرد. من براي حفظ آبروي وي گفتم كه :«پريان به وجود آدمي بدين كمال رشك بردند و امر را به روحانيان مشتبه كرده معدة درويش را چنان از مائدة روحاني انباشتند كه جاي نفس نگذاشتند. روح راهي جست و بدر جست و به همراهي باد شمالي تند به آسمان پنجم بالا دست حضرت عيسي بنشست؛ چه نمي‌خواست كه پهلوي دست او برود». اين باد سراسر تابستان در هرات مي‌وزد و بي اين باد زندگي هراتيان دشوار است. من چنان تحويل دادم كه اين باد را درويش به ازاي خوبي هراتيان به اعقاب و اخلاف ايشان يادگار گذاشت. پيران جهان ديده و اين باد آزموده به انكار برخاستند؛ اما با رسوخ سخنان درويش كاري از پيش نبردند. درويش را با دبدبه و طنطنه دفن نمودند. ايشك ميرزا حاكم هرات با لذت نعش او را بر دوش تا به گور برد و به خرج اولياپرستان گنبدي بر سر قبرش بنا نهادند كه تا قيامت زيارتگاه ابلهان است.
   من بعد از مرگ درويش مدتي به نام كوچك ابدالي او بقيه‌الجيتسش را با طلسمات او تاراج و غارت مي‌كردم. در ساية‌ موي‌ها و استخوان‌ها كه از مزبله‌ها جمع مي‌كردم و به نام مو و استخوان او خرج مي‌دادم بيشتر از كشيشاني كه به نام استخوان خر عيسي مبلغ‌ها اندوختند، اندوختم. بعد از آنكه به قدر يك جوال از موي ريش مقدس و يك توبرة ناخن اقدس او را فروختم از ترس اين كه اگر در آن تجارت اصرار كنم خسارت و اضرار برم و شايد اهل بخيه، بخيه را به روي كارم اندازند و مچم گير و مشتم وا شود، سردم را از آن جا كندم و نواحي بسيار ايران را سياحت كنان آخرالامر به ميان قبايل هزاره رخت افكندم. كارم در آنجا بهتر از آنچه مي‌پنداشتم بالا گرفت. به ادعاي پيغمبري يعني به اتمام كار ناتمام درويش برخاستم».
    پس دست به دوش درويشي كه در پهلويش نشسته بود زد و گفت: «اين فقير مولا در آن كلك با من همدست بود. مي‌داند كه به چه استادي ديك پلويي پختم كه با خوردن تمام نمي‌شد. همة قبايل هزاره خاصه آنان كه پلو آن ديگ را خوردند به من بگرويدند. خلاصه حضرت ايشاني كه واقعة او در خراسان آن همه شهرت دارد منم. اگر چه به لشكر پادشاهي كه به كرات و مرات بر سر من فرستاد مقاومت نتوانستم، اما اين قدر ابله فريفتم كه از كيسة آنان در تمام عمر راحت مي‌توانم زيست. اكنون چندي است كه در مشهدم و اين روزها براي بينا كردن نابينايي نقش زدم در نگرفت؛ راه اعتبار مسدود شد. نمي‌دانم عاقبت امر به كجا مي‌انجامد. اين سرگذشت من».
بعد از درويش صفر درويش ديگر كه در پيغمبري هزاره از اصحاب او بوده است بدين گونه به بيان سرگذشت خود شروع نمود: «پدر من ملايي بود از ملايان مشهور شهر قم. در زهد و ورع چنان معروف و به مواظبت عبادت و طاعت چنان موصوف كه آب وضويش را به نيت شفا مي‌بردند و غساله‌آش را به نا م دوا مي‌خوردند. ما چند برادر بوديم و مي‌خواست كه ما همه مانند او باشيم. اين قدر بر ما سخت گرفت كه به فريب و ريا معتاد شديم و اين صفت در ما طبيعت ثانويه شد. عاقبت در ميان مردم چنان به دروغزني و دورويي مشهور گرديديم كه در هيچ جا نمي‌توانستيم سر برآورد. من بنده به خصوص چنان گاو سفيد پيشاني در آمدم كه از براي خلاصي از ننگ آن به اختيار كسوت درويشان ناچار شدم و باعث نام برداريم اين قضية آينده شد.[18]
 
حاجی بابا  درکسوت درویشی ودعانویسی به معالجه بيماران می پردازد
 
    حاجی بابا بعد انتخاب شغل درویشی و دعانویسی به تهران می آید و از راه دعانویسی به معالجه بیماران میپردازد. ماجراهایی که وی دراین کسوت برایش رخ می دهد بسیار خواندنی است، نقطه اوج این داستان بخصوص زمانی است که حاجی بابا برای معالجه یک بیماری محتضر با یک حکیم بومی درگیرودست به قیه می شود موریه ماجرا را اینگونه نقل می کند: " .... اولين منزلم در تهران در برابر خانة عطاري بود. هنوز درست در آنجا جاي‌گير نشده، پيرزني به شدت هر چه تمام‌تر در بكوفت كه: «همسايه ما استاد عطار سده كرده و در كار مردن است. دوايي نكرده نماند؛ اما هيچ‌يك سودمند نيفتاد. مرا فرستادند تا از تو دعايي بگيرم؛ بلكه از بركت نفس تو فتوحي پيدا شود».چون در منزل خود قلمدان و كاغذ نداشتم قرار نوشتن دعا به بالين بيمار گذاشتم. پيرزن مرا از حياطي كوچك به اتاقي برد كه بستر بيماري در ميان آن ازدحام زن و مرد چنان بود كه اگر سر سوزني انداختي به زمين نرسيدي. بيمار در ميان آن فرياد كنان كه: «اي واي! مردم؛ به فريادم رسيد!» در پيرامون بسترش شيشه‌ها و كاسه‌هاي بسيار پر از دوا. مي‌گفت: «يا با اين‌ها شفا يا مرگ». حكيم با شيشة اماله و لگن قي در گوشه‌اي قليان در نوك گفت: «كار اين مرد از دوا گذشته؛ تا دعاي درويش چه كند. ديدار درويش تازه را تأثيري تازه است». چون چشم تيمارداران بر من افتاد به هم در آمدند و ديده‌ها بر من دوخته شد. من هم با هيئت مستجاب‌الدعوتي با قوت نفس و غلظت نفس قلمدان و كاغذ خواستم و حال آن كه در تمام عمر قلم به دست نگرفته بودم. قلمداني آوردند با ورقي بزرگ از كاغذ كه همانا لفافة‌ دارويي بوده است و من سراپاي آن كاغذ را خط خط و خانه خانه ساختم و ميان خانه‌ها با نقوش مخترع و مختلف انباشتم. پس از آن كاغذ را تماماَ‌د رميان شاه كاسه‌اي در آب حل كردم و به مريض بلعانيدم. همگنان به انتظار تأثير دعاي من چشم‌ها دريده و گردن‌ها كشيده؛ تا چه كند قوت بازوي من. حكيم گفت: «اگر عمر اين مرد باقي است، تأثير اين اسماء حسني و اين اشكال متبرك به شفاي او كافي است وگرنه من نه، اگر بوعلي هم از گور درآيد كاري از او برنمي‌آيد»[19].
  بيمار دقيقه‌اي چند مرده‌وار مدهوش و بي‌هوش افتاد. بعد از آن با حالتي باعث حيرت همه بلكه من و حكيم هم‌، آروغي چند زد و چشمان بگشود و سر از بالين برداشت و لگن خواست ـ گلاب به روي خوانندگان ـ چندان قي كرد كه اگر بوعلي كتاب قانون خود را به وي بلعانده بود، آن قدر قي نمي‌كرد. خلاصه خلط و ماده در شكم نماند تا بيماري بر جا ماند. من در باطن با خود انديشيدم كه آن كاغذ بايد لفافة دوايي مقيي بوده باشد و اين همه قي از تأثير آن و تهوع از اجزاي مركب است و در ظاهر همه را به تأثير دعاي مجرب خود حمل‌كنان گفتم كه : «اگر من نمي‌بودم البته اين مرد تا حال مرده بود». از طرف ديگر حكيم اين حال را به تأثير مداواي خود نسبت دهان گفت: «هيچ چيز به جز دواي من اين قدر قي نمي‌آورد. اگر دواي من نبود اين مرد هم نمي‌بود». من: «حكيم! اگر تو حكيم خوبي بودي چرا دواي تو پيش از دعاي من تأثير نكرده بود؟ اين خرت و پرت و آل آشغال را بردار و مردم را به حال خود بگذار!» حكيم: «درويش بابا!» در اين كه دعاي خوب مي‌توان نوشت و حق‌القلم خوب مي‌توان گرفت حرفي نيست؛ اما همه كس مي‌دانند كه درويشان كيستند و چيستند. اگر دعايي تأثير كند، گمان نمي‌برم كه از بركت انفاس درويشان و از يمن مقدم ايشان باشد».
   من: «تو سگ كيستي كه با من اين هرزه‌ها دهان بيالايي! من غلام شاه مردان و مداح خاندانم و از بركت اولياء‌به علوم اولين و آخرين آشنا و حال آن كه جهالت حكيمان ضرب‌المثل است. با تقدير تدبير جهل خود مي‌كنيد: اگر بيماري شفا يابد، شما داده‌ايد و اگر بميرد، تقدير چنين رفته است؛ اجل علاج ندارد! برو هر وقت مريض ديگرت به حال نزع افتاد و دست از وي شستي بيا پاي مرا ببوس تا با دعا به فرياد دواي تو برسم و پاية نادانيت را بداني!» [20]
  حكيم: «به مرگ خودت من از آنان نيستم كه مرشد تو هم بتواند اين جفنگ‌ها را با من قالب بزند تا چه برسد به تو نرقلندر خرگداي عاشق سؤال[21] و دريوزه، دشمن نماز و روزه!» پس برخاست و با هزار كلپتره روي به من آورد. من هم با جواب‌هاي آب نديده به مقابله پرداختم. كار از آب و تاب سخنان درشت به شپاشاپ سيلي و مشت كشيد. گيسوانم را گرفت، ريشش را گرفتم، گريبانم را دريد، آستينش را دريدم. دستم را گزيد، صورتش را خراشيدم. هي بر سر و مغز هم زديم و هي ريش و گيس يكديگر را كنديم و بر باد داديم. هر چه بيمار نعره زد و آنچه بيمار داران فرياد كردند به جايي نرسيد و كم مانده بود كه خوني در ميان واقع شود. عاقبت زني خود را به ميان انداخت كه: «لعنت هم به حق‌القلم تو و هم به حق‌القدم او! كوتاه كنيد كه شاگرد داروغه در خانه را مي‌زند كه: اين همه هياهو و ولوله چيست». از يكديگر جدا شديم و از ياري بخت ديدم كه تقصير را از وي مي‌بينند و به من حق مي‌دهند و حكيم را به چشم كسي مي‌ديدند كه كار نكرده و مزد مي‌خواهد و مرا به چشم كسي كه كوه ابوقيس را با دعا از جا تواند كند.[22]
چون حكيم كار را برخلاف مراد خود ديد، دم دركشيد. جبه و كلاهش را برداشت تا برود. اما پيش از رفتن موي ريش خود را با قدري از گيسوان من جمع و گندله كرد و در پيش چشم من به جلوه بداشت كه: «اي نره‌خر جوزعلي! هيچ مي‌داني كه دية يك تار موي ريش در تهران يك قران است؟ ببينم فردا در حضور آقاي امام جمعه گيج و گهيج و آهيا و شراهيا و كوف و چوف‌هاي تو از عهدة گه خوردن‌هاي تو چطور برمي‌آيد».
اگر چه مي‌دانستم كه بعد از فروكشي عروتيز به هيچ جهنمي نمي‌رود، اما بسيار دلم مي‌خواست كه به در خانة امام جمعه برود و مرا آنها بخواهند و اين بزنگاه ماية‌ شهرت و صيت من شود.
آوازة شفايابي عطار كه از معتبرانه بود با دعاي درويش تازه به هر سو پيچيد و نقل من نقل مجالس شد. پس، از صبح تا شام به نوشتن عزايم و ادعيه و به فراخور حال هر كس به خالي كردن كيسه و كندن جيب مشغول شدم. در اندك مدت مالك دينار بسيار شدم؛ اما از شومي بخت همة بيماران، عطار شده دارو، همة كاغذها، لفافه دواي مقيي نبود. عمل فعلم از عطار تجاوز نكرد. شهرتم به واترقيدن روي نمود. ناچار از تهران به سياحت ساير مملكت ايران روي نهادم. به پاره‌اي شهرها شهرتم پيش از من مي‌رفت، چه از عطار شهادتنامة عمل در دست داشتم و به هر كس مي‌نمودم. تا اكنون هم در آن سايه زندگاني مي‌كنم. با اين كه دعايم در عدم تأثير مجرب است و آزموده، باز از حق‌القلم ناراضي نيستم؛ همين كه در جايي به رواجي كار خود كسادي مي‌بينم و در نظر مردم خوار مي‌شوم؛ سبك سفر مي‌كنم و از آنجا به جاي ديگر مي‌روم»[23].
 
معالجعه کمردرد به نیت چهارده معصوم همراه با سیخ های سرخ شده
 
     موریه درفصل سیزدهم درباره چگونگی معالجه درد کمرحاجی بابا داستانی رانقل میکند،این ماجرا درعین حالی که سراسرش مشحون از  طنز انتقادی است،اما درعین علت اساسی مداوای درد کمرش را استراحت مطلق درزمان عود نمودن این بیماری است، توصیه ای که اکروزه نیز پزشکان ارتوپتدی درزمان عود نمودن این بیماری همواره به بیماران خود توصیه میکنند. موریه مینویسد : " ..یکی دو روز بعد قبل از رسیدن به سمنان می خواستم در باربرداری به علی قاطر چی  کمک کنم  که درد عجیبی کمرم را گرفت و زمین گیرم کرد. كه طبيب دردم استراحت در آن گوشة مقبره بود، درد كمرم به نوعي شدت كرد كه زمين‌گير شدم و به جستجوي طبيب افتادم. معلوم شد كه در سمنان كسي كه مظنة طبابت به او رود دو كس است: دلاكي و نعلبندي. دلاك به خون‌گيري و دندان‌كني و شكسته‌بندي مشهور بود. نعلبند به حكم سررشته در بيطاري در معالجة انساني نيز مداخله مي‌كرد. گيس سفيدي ديگر يعني فرتوتي پرگوي و كم‌شنو بود. بعد از قطع اميد از هنر دلاك و دست و پنجة نعلبند به او مراجعت مي‌نمودند و اعمال او را از معجزات انبياء‌بني‌اسرائيل مي‌شمردند. اين سه تن هر سه به سر وقت من بيچاره آمدند. هر سه متفق بر اين كه: اين درد كمر از سرما است و چون گرما ضدسرماست، پس او را علاجي جز داغ نيست. نعلبند را به جهت آشنايي به آهن جراح قرار دادند. جراح زنبيلي زغال با دم و سيخي چند بياورد و در گوشة‌ مقبره سيخ‌ها را سرخ كرد. بعد از آن مرا وارونه انداخت و با آداب هر چه تمامتر به عشق چهارده معصوم چهارده جاي كمركم را داغ كرد. وقتي كه داغ سوز سيخ‌هاي سرخ را به گردة من چسبانيد و من از ته دل نعره و فرياد برمي‌آوردم، حاضران دهنم را مي‌گرفتند كه صدا در مياور كه خاصيتش باطل مي‌شود. خلاصه تك و تنها در آن گوشه افتادم و از ترس بي‌پرستار ماندن پاي بيرون ننهادم. مدتها طول کشید تا جاي داغ‌ها به (بهبود یافت )شد و من بهبودي يافتم. همه را اعتقاد اين كه بهبود من به جهت موافقت اعداد سيخ‌ها با اعداد چهارده معصوم شد و كسي را شك نماند كه آهن سرخ نيز از آلات معجزه است. اما من خود نيك مي‌دانستم كه طبيب دردم استراحت در آن گوشة مقبره بود، ناچار از ترس نفسم در نيامد تا خاصيتش باطل نشود! پس از آن باز راه خود پيش گرفتم. اما پيش از راه افتادن خواستم يك هنرآزمايي كنم. تدارك معركه ديدم. در دم دروازة بازار در ميان راه در ميدانچه‌اي كه در وقت ظهر دك تنبلان بود شال و دستمال خود را گسترده باد به بوق  انداخته هنگامه را گرم كردم. جمعي با گردن‌هاي كشيده و چشم‌هاي دريده دهان‌ها باز پيرامونم را گرفتند و من در ميان قدم‌زنان تعليمي در دست اين حكايت را كه در زمان دلاكي خود به مناسبت آموخته‌بودم، بدين گونه نقل كردم."[24]
 
ماجرای آموختن طب و طبیب شدن حاجي بابا
 
       جیمزموریه درفصل نوزدهم کتابش درباره چگونگی به خدمت درامدن حاجی بابا نزد حکیم باشی سخن میگوید و اولین ماموریت حاجی بابا نیز سر درآوردن از کار حکیم فرنگی است. این داستان نشان دهنده اوج رذالت وبدطینتی حکیم ایرانی را به تصویر کشیده و اینکه نه تنها  روش های معالجه جدید مانند مایع کوبی و واکسیناسیون را سخت به سخره می گیرد بلکه به عناوین مختلف درصدد بی اعتبار کردن پزشک فرنگی  درنزد پادشاه وسایر ایرانیان است :" ...چون حكيم مرا به درون خواند و امر به نشستن فرمود، با تواضع تمام بنشستم. از سفارش شاعر و ستايش او مرا به تدبير و هوشياري و جهانديدگي و رازداري و كارداني و كارگشايي سخن گشود. من هم دست به سينه دو زانو نشسته ديده بر او دوختم. عاقبت گفت: «بنا به سفارش ملك‌الشعرا تو را به خدمت خود قبول مي‌كنم. اگر كار به اميد من برآيد تو هم از خاك برداشته مي‌شوي و اگر حق خدمت تو نشناسم نمك نشناسم». پس پيش بخواند و مانند كسي كه از مستمعين محترز باشد نگاهي بدين سوي و آن سوي انداخته با آوازي آهسته و محرمانه گفت: «حاجي! مي‌داني كه اين روزها از فرنگستان ايلچي به ايران آمده است و حكيمي به هم


مطالب مشابه :


چند نكته

طلسم بخت گشايي طلسم دعاهاي كارگشايي و رفع




شرف الشمس

از خواص آن مي توان به ثروت و دفع بلا و عزت و بزرگي و كارگشايي طلسم شرف الشمس شامل حروف




افتتاح مجهزترین پارک ابی کشور در مشهد

نصب شده و ضريب ايمني اين كارت در حدي است كه شبكه‌هاي جاسوسي براي كارگشايي آن طلسم 15ساله




" طب وطبابت به روایت جیمز موریه "

داروها و طلسم ستايش او مرا به تدبير و هوشياري و جهانديدگي و رازداري و كارداني و كارگشايي




موضوع خبر : شهردار تبریز: برج خلعت‌پوشان نماد مدنیت، نظم و آگاهی پیشینه شهر تبریز است تاریخ خبر: 139

اعطاي بيش از 1 ميليارد و 600 ميليون ريال وام كارگشايي تاریخ خبر: عجیب تر از عجیب طلسم;




ساعات دعانويسي

كارگشايي و رزق و روزي ، رونق بازار ، فتح و پيروزي ، بخت گشايي ، محبت ،غلبه بر دشمن ،طلسم




برچسب :