رمان فرق بین من و اون *1*

به نام خدا

فصل اول

"حاکان"

_امروز هوا بارونیه جون میده واسه خیابون گردی.کی پایه ست؟؟

یاشار:ای بابا حاکان جونِ مادرت بی خیال تو بازم زد به سرت؟

_جوش میاری چرا؟خواستم یه تز داده باشم.بده؟

آرمان:لازم نکرده تزاتو نگه دار واسه عمت. دارم میگم چیکار کنم مشروط شدم میگه بریم خیابون گردی.نفهمی دیگه؟

 _باز که گفتی عمه؟؟؟من میگم گلوت پیشش گیر کرده تو هی انکار کن!!!

آرمان: جفت پا میرم تو مخت ها؟

_هه.تو یا شوهرت؟

آرمان کتابی که تو دستش بود رو به سمت من پرت کرد که اگه جاخالی نمیدادم چشمم در میومد.

_یاشارچشه این؟چرا پاچه میگیره؟حیف اون همه سال که صرف اهلی کردن وآموزش دادن به تو کردم.اگه خر شاگردم بود الآن دیگه رباط ساختن هم یاد گرفته بود...

یاشار که دید اوضاع قمردرعقربه با بدخلقی رو به من گفت:مگه نمی بینی حالش خوب نیست؟گمشو دوتا چایی بیار.

_بـــلـه؟؟؟؟من نمی فهمم تو اصلا در حدی هستی که این وسط نطق میکنی؟

یاشار:مگه نمی بینی مشروط شده حالش بده؟؟

_میبینم مشروط شده اما نمیدونم چرا حالش بده؟!چون اصلا چیز جدیدی نیست...

دیدم بحث کردن با این 2تا اصلا فایده نداره تصمیم گرفتم تنهایی برم ول چرخی...سریع رفتم سمت اتاق که یه کمد دیواری بیشتر هم نداشت و منو یاشار وآرمان ومهراد( که الآن به تهران برگشته بود.)لباسامونو که کم هم نبودن را با زور توش می چپوندیم.

من عاشق این هواهستم ابری با بارون نم نم ،جون میده واسه پیاده روی تو خیابون...یکم به آرمان فکر کردم بیچاره با چه رویی باید می رفت خونه؟اما یه لحظه خندم گرفت نمیدونم چرا همیشه از قیافه آرمان خندم میگیره.خدایی چهره خیلی با نمک وجذابی داره ولی نمی دونم چرا جلو چشم من ...

تو همین افکار بودم که به گاوازنگ(مکان تفریحی تو شهر زنجان)رسیدم.خدایی جای خیلی باحالیه من که عاشقش بودم.اکثرا بچه ها بادوست دختراشون به اینجا میان.بارون کم کم داشت شدید میشد ومن هم لباس آنچنانی نپوشیده بودم.سریع رفتم زیر یکی ازآلاچیق ها نشستم.بعد چند دقیقه صدای گوشیم دراومد.یه پیام از آرمان داشتم"کجایی؟"جوابشو ندادم چون قصد داشتم برگردم خونه.از گاوازنگ تاخونه پیاده راه زیادی بود اما ما همیشه این مسیر وپیاده رفت وآمد می کردیم.

داشتم به راه میوفتادم که صدای نازک دخترونه ای روشنیدم برگشتم دیدم دو تا دختر دارن باهم حرف میزنن.یکیشون خیلی چاق بود اما قد بلندی داشت و اون یکی هم یه دختر خوش هیکل باتیپ ناجور وقیافه ی100% عملی که بیشتر آدم رو به وحشت مینداخت.تا منو دیدن سریع نیششون تا بناگوش باز شد.میدونستم اونقدر جذاب هستم که با یه نگاه دل هرکسی رو بدست بیارم.یه لبخند دختر کش هم زدم که دختره زود اومد جلو چند قدمی با من فاصله داشت که گفتم:چطوری میمون؟؟؟دختره که اصلا انتظار این حرف رو نداشت.یه لحظه ماتش برد بعدشم با خشم گفت بامن بودی؟؟؟وبعد باکیفش محکم به کتفم کوبید منم فرار وبر قرار ترجیح دادمو...اما درکمال ناباوری دیدم دختره با اون کفشای پاشنه بلندش داره دنبالم می دوئه.هنوز یه مترم نیومده بود که پخش زمین شد...منم از خنده ریسه رفتم که دوستش داد زد:رو آب بخندی...بعد آرومتر ادامه داد:چقدم قشنگ میخنده توله سگ.دل آدم ضعف میره...

*******************************

آرمان در دلش عزا گرفته بود که باید چکار کند.یاشار هم تا آنجا که میتوانست آرامش کرده بود اما حاکان بدون توجه به آن دو برای خودش آواز میخواند...

وضعیت دوستش"آرمان" خیلی برایش مهم بود ودوستانش را به اندازه خانواده اش وشاید هم بیشتر دوست می داشت.اما برخلاف بقیه دوستانش خیلی خودش را در غم غرق نمی کرد واگرهم غمی داشت غرورش اجازه نمی داد کسی چیزی بفهمد.هرچند که آنقدر بادوستانش صمیمی بودند که هیچ مسئله ی پنهانی در بینشان نبود.ازمیان دوستانش مهراد از نظراخلاقی شباهت زیادی به اوداشت اما یاشار شخصیت واخلاق فوق العاده ای داشت که هرکسی را جذب خودش میکرد.وقتی بادوستهایش بود فقط شوخی وخنده وجنگ ودعوا.میان خانواده با ادب وسرسنگین رفتار می کرد ودرجمع فردی کم حرف وباوقار بود وبرای همین در دل همه کسانی که اورا می شناختند جا باز کرده بود....برای همین دوستانش لقب مارمولک را به او داده بودند.

حاکان ویاشار از کلاس دوم راهنمایی با هم دوست بوده اند و2سال بعد با آرمان ومهراد آشناشده بودند.وتصمیم گرفتند همه دانشگاهشان را در یک شهر انتخاب کنند وتنها شهری که همه قبول شده بودند زنجان بود.وحالا در خانه ای 70متری دریک مجتمع زندگی می کردند.

***********************************

"باران"

_بچه هامن دیگه باید برم داره دیرم میشه...

اِلسا:چیزی خوندی؟ّ

_آره یه چیزایی خوندم،دیشب ساعت 3بیدارشدم تا وقتی هوا روشن شددرس خوندم.

شیما:اینکارو با خودت نکن دختر توکه قبول میشی دیگه بیخیال توروخدا.

_چه ربطی داره شیماجون؟آدم با10هم میتونه قبول بشه اما...وای بچه ها دیرم شد بای..

اِلسا:صبرکن باران حداقل یه چیزی بخور صبحونه هم که نخوردی.بیا حداقل این لقمه رو بگیر توراه بخور.

لقمه رو از دستش گرفتم وبا ولع شروع به خوردن کردم وگونه ی اِلسارو بوسید واز پله های ساختمان پایین اومدم و وارد مجتمع شدم در آن وقت صبح همه در آن مجتمع زیبا و سرسبز مشغول ورزش بودند.عده ای پیاده روی،عده ای والیبال وعده ای در حال خوردن صبحانه بودند.امروز با افشین قرار داشتم،وای خدا چقدر دلم براش تنگ شده برای اون خنده های قشنگش...وای میمیرم براش

با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم.چقدرم حلال زاده س.جواب دادم:

_الو سلام عزیزم

افشین:سلام.حال عشقم چطوره؟؟

_الآن که صدای تورو شنیدم عالیم.از این بهتر نمیشم

افشین:فدای اون حال خوبت.امتحانت چه ساعتیه؟

_فکرکنم تا نیم ساعت دیگه شروع میشه

افشین:میخوای بیام دنبالت؟

_نه عزیزم توبه کارت برس من دیگه باید برم.کاری نداری عزیزم؟

افشین:نه فدای تو.عسلم مواظب خودت باشی ها؟چون اون چشای عسلی تموم دنیای منه.

_باشه عزیزم.توأم مواظب خودت باش که صاحب داری.

افشین:قربون تو من برم.چـــــشـــم.پس امروز ساعت 4منتظرتم.کاری نداری؟

_نه عشقم خدافظ

افشین:به امید دیدار

به سرعت خودمو به خیابون رسوندم و یه تاکسی گرفتم و به راه افتادم...

*****************************

در دلش خدا خدا میکرد که دیر نکند.این امتحان برایش فوق العاده اهمییت داشت وقتی وارد کلاس شد فهمید که نگرانی اش بی مورد بوده چون امتحان حتی شروع نشده بود.

باران دختری بود20ساله که همیشه در همه ی کارها عجله میکرد،هرچند همه ی کارهایش به موقع بود.همیشه اعتماد به نفس پایینی داشت وفکر میکرد که همه از او بهترند و این درحالی بود که باران چشم تمام پسرها را به سمت خودش خیره میکرد وهمه به چهره بانمک ومعصوم بچه گانه اش حسادت می کردند.

او در یک خانواده 5نفره بزرگ شده بود و2برادر بزرگ تر از خودش داشت و در تهران زندگی می کردند ولی در زنجان تحصیل میکرد.و در یک مجتمع همراه 3نفر از دوستانش زندگی میکرد.

بهترین دوستش اِلسابود که از دوران راهنمایی باهم درس خوانده بودند وبرای همدیگر جانشان را میدادند.شیما شیطون ترین دوستش بود که از اول ترم در دانشگاه با هم آشنا شده بودند همه چیز را به مسخره می گرفت خنده وشوخی و شیطنت را به هر چیزی در دنیا ترجیح میداد که به قول اِلسا که میگفت ازاون بچه مایه دارای بی غمه.البته خودشان هم پولدار بودند اما شیما خِیـــــلی پولدار بود.دوست دیگرشان لیلی بود که دختر بسیار آرامی بود وهمیشه به شیما میگفت که اگر شوهر خوبی میخواهد باید دست از سراین مسخره بازی هایش بردارد.باران از زمانی که وارد دانشگاه شد مورد توجه همه قرار گرفت.

بادوستی باجنس مخالف،مخالف نبود اما دلش نمیخواست درمحیط دانشگاه با کسی دوست شود وبعد انگشت نمای خبرچین هاشود.

یک روز که بادوستانش برای تفریح به سدی در زنجان رفته بودند ومشغول آب بازی بودند اما چون هوا کمی سرد بود خیلی لباسهای همدیگر را خیس نمیکردند.باران رویش را به لیلی کرده بود ومیخواست چیزی بگوید.که در یک لحظه کل وجودش خیس شد واحساس سرمای بدی کرد.به زور وبا لرز به عقب برگشت وبابهت به پسری که سطلی در دست داشت نگاه کرد.پسرکه بالبخند محوی به باران نگاه میکردگفت:سلام.بامن دوست میشی؟باران که بعد ازچند دقیقه به خودش آمده بود سیلی محکمی به گوش پسر زد.لبخندپسرپررنگ تر شد وگفت:فکر نمیکردم انقدر زود قبول کنی.

باران نمیدانست بخندد یا گریه کند.بعد از لحظاتی پسر رفت و وقتی که دخترا به خانه برگشتندو مشغول تعویض لباس شدند.باران همین که مانتویش را درآورد از داخل کلاهش یک کارت افتاد.وشماره ی افشین روی آن بود وکم کم....

****************************

فصل دوم

پسرها حاضر وآماده بیرون منتظر حاکان بودند.

مهراد:منتظری امام ظهور کنه؟خب بدو دیگه حاکولی

حاکان:حاکولی باباته اولأ...دومأ یه ضرب المثل جدید هست که میگه دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدن است.بعدشم من آماده ام بریم.

حاکان جلوی در قرار گرفت که مهراد در چشمانش زل زد.

حاکان:چیه چیزی شده چراساکتی؟ظاهرا از من دلخور شدی به تازگی...

یاشار که در حال خندیدن بود:بسه دیگه بیایید.

مهراد:آخه مرد حسابی اون که گفتی ضرب المثل بود؟

حاکان:پس تقسیم المثل بود؟ضرب المثل بود دیگه.

آرمان:أأأأأه.بچه ها بدوئید دیگه الآن نمایشگاه تموم میشه.

یاشار:حالا همچین میگی انگار که ما میخواییم بریم چیکار کنیم.میخواییم یه آش بخوریم دیگه.

مهراد جلوتر از همه به راه افتاد:ما که رفتیم.

همه پسرها مثل همیشه خوش پوش وشیک بودند.حاکان گوشی اش را بیرون آورد که به دوستش زنگ بزند که دختری با سرعت به حاکان خورد وگوشی از دستش داخل آبنمای مجتمع افتاد.با خشم سرش را بالا آورد وباتشرگفت:نمیخوام توهین کنم ولی گویا شما نابینا هستید؟؟؟

باران:وگویا شما شعور نداری؟

مهراد:خانم گوشی 1تومنی رو انداختی تو آب تازه فحشم میدی؟ماشالله خیلی بی شعورین!البته قصد جسارت ندارم ها؟

باران که خون جلوی چشم هایش را گرفته بود گفت:مواظب حرف زدنت باش آقا.

مهراد:حرف زدن که مواظبت نمی خواد.یعنی شما از حرفاتون مراقبت می کنید؟؟ نه نه این غیر ممکنه.

باران:هه هه هه.باید بخندم؟ببنید آقا من باید برم خیلی دیرم شده.الآن باید چکار کنم؟پولشو بدم؟چقدر میشه؟

حاکان:ناقابله،1میلیون تومن.من الآن پولمو میخوام اگه ممکنه.

باران:الآن؟؟الآن که نمیشه آخه.ضمنأ شما گوشی توبده تعمیر کنن هرچقدر که خرجش شد بنده تقدیم میکنم.

یاشار درحالی که داشت گوشی راکه از آبنما بیرون آورده بود را بررسی میکرد گفت:نچ.فکرنمیکنم قابل تعمیر باشه.

باران:آقا بخدا من عجله دارم شما شمارتونو بدید بنده باهاتون تماس میگیرم.

حاکان پوزخندی زد وگفت:پس بگو قضیه گوشی چیه؟ولی نیازی نبود اینهمه ضرر بزنید خانم،به خودم میگفتید نه سیخ میسوخت نه کباب...

باران بابهت به چهره جذاب حاکان نگاه کرد:ت..تو..تو چی گفتی؟

حاکان:م..م..من گفتم نیازی نبود اینهمه ضرر بزنید خانم،به خودم میگفتید نه سیخ میسوخت نه کباب...

باران پوزخندی زد واز این همه پررویی در تعجب بود.وگفت:اعتمادبه سقف و...در هرصورت ما توی بلوک37زندگی میکنیم.

وبادستش به ساختمانی روبه رویش اشاره کرد:اونجا...

حاکان باچهره ای ساختگی خود را عصبی و کلافه نشان داد وگفت:واقعا که خانم اول میگین شماره حالا هم دارین به من آدرس میدید؟خجالتم خوب چیزیه.

باران که دیگر از حرص گریه اش گرفته بود.داد زد:خفه شو آشغال عوضی.تمام افراد مجتمع که از قبل هم آنها را زیر نظر داشتند.دور آنها را حلقه زدند وپسری جلو آمد وگفت:چی شده خانم اینا مزاحمت شدن؟؟

مهراد:شما نمیخواد دخالت کنی لطفا تشریف ببرید قضیه شخصیه.

مرد:راست میگه خانم؟

باران بدون توجه به پسرها،آن مرد وجمعیت حاضر در مجتمع به سمت بیرون حرکت کند.از عصبانت به خود می لرزید اما فکر اینکه الآن عشقش منتظرش است تا با هم آش بخورند کمی آرامش میکرد.تا پایش را بیرون مجتمع گذاشت ماشینی جلوی پایش ترمز کرد،به آرامی سرش را بالا آورد وبا دیدن ماشین افشین با خوشحالی سوار ماشین شد.

*****************************

حاکان درحالی که گوشی را در دست داشت گفت:چکارش کنم؟

مهراد:بده بغلی...

حاکان:بغلی بگیر...

مهراد:چیو بگیرم؟؟؟

حاکان:این گوشی رو...

مهراد:چکارش کنم؟؟

حاکان:هیچی ببین درست میشه؟

آرمان:زهرمار.عمرأدرست بشه 10دقیقه رفته بود استخر.

حاکان:بیخیال بابا ولش کن.فدای یه تار موی یانگوم.

آرمان در حالی که میخندید:پولداریه دیگه!حالا چرا یانگوم؟

حاکان:همینطوری گفتم.شما شخص دیگه ای مد نظرتون هست؟

آرمان:خیلی بی شعوری...

مهراد:اوه اوه بچه ها اینجارو چقدر شلوغه ...

یاشار:به ماچه؟بریم یه آش بخوریم برگردیم خونه

حاکان:آره موافقم.امروز آخرین امتحانم بود خیلی خستم.

مهراد:اما من پس فردا آخرین امتحانمه.

حاکان:معذرت میخوام جنابِ کامرانی.کسی از شما سؤالی کرد؟

مهراد:خفه شو.عین اسب جفت پا میره توشخصیت آدم...

یاشار:بچه ها! بچه ها اونجارو.اون همون دختره نیست که تومجتمع دیدیمش؟

همه باهم برگشتند،که دیدند باران دست افشین راگرفته و به سمت یکی از آلاچیق هاحرکت میکنند.

حاکان:آره خودشه.بچه ها پایه یکم سرگرمی هستید؟؟

مهراد:چی تو سرته؟؟

حاکان:هیچی من نقشه ای ندارم.فقط دلم میخواد یه کاسه آش بریزم رو سرش.

یاشار:بی خیال بچه ها شر درست نکنید.

حاکان:اگه میترسی جلو نیا بکش کنار!

یاشار:چرا مزخرف میگی؟ما اینجا تواین شهرغریبه ایم میفهمی؟بخواد یه بلایی سرت بیاره میخوایی چیکار کنی؟بعدش خجالت نمیکشی میخوایی با یه دختر کل بندازی؟؟

آرمان:یاشار درست میگه حاکان بیخیال...



مطالب مشابه :


❤غرور سنگی 3❤

رمان خانه شب تا صبح داشتم نقشه می کشیدم که رفتم تو یه خونه 70متری بود رفتم سمت




رمان فرق بین من و اون 1

رمان خانه زنجان بود.وحالا در خانه ای 70متری دریک مجتمع نقشه ای ندارم.فقط




رمان فرق بین من و اون *1*

رمان خانه ی من. رمان زنجان بود.وحالا در خانه ای 70متری دریک مجتمع نقشه ای ندارم.فقط دلم




بانک سوالات حقوقی ( خانواده ) پاسخ به سوالات خانواده و طلاق توسط وکیل پایه یک دادگستری

مشاوره حقوقی تلفنی با وکیل دادگستری - بانک سوالات حقوقی ( خانواده ) پاسخ به سوالات خانواده و




برچسب :