♥ تمنای دل 3 ♥

فصل 4 

بیرون اون قدر گرم بود که قطرات درشت غرق روی پيشاني بلند و کشیده سعید 
نشسته بود او به خیال این که شاید چمدونش باعث خستگی سعید شده دستش
رو به طرف دستگیره چمدونش که توی دست سعید بود برد و گفت 

-شما خسته شدین . بدین خودم میارمش 

-نه نه اصلا خسته نشدم . شما راحت باشین 

متعجب از عکس العمل تند سعید دیگه اصرار نکرد و به دنبالش به راه افتاد 

اواخر خرداد بود و جمعیت زیادی توی خیابان ها . مغازه ها . پاساژ ها به چشم می 
خورد . وفا با دیدن زن ها و دختر ها که آرایش تند و زننده کره بودند و لباس های جلف
و باز پوشیده بودند حالش بد شد . 

سعید توی افکار خودش بود بدون این که حتی نیم نگاهی به اطرافش بکنه راه می 

رفت . و هر از گاهی برای رسیدن وفا قدم هایش را کند می کرد . توی ذهنش 
زیبایی 
بی نظير و قابل ستایش وفا رو با دخترهای که میدید مقایسه می کرد فکر می کرد 

اگه فقط جزیی از زیبایی وفا توی چهره این دخترها بود اون وقت چی کار می کردن . 
اون ها که با داشتن چهره های معمولی اون قدر به خودشون رنگ و روغن مالیده 
بودند با داشتن کمی زبیایی چی کار می کردن . گاهی هم توی فکرش قیافه ناز و 
بی نقص وفا رو با روژان دختر عموش که قرار بود به زودی همسرش بشه مقایسه کرد 
. حتی مقایسشون هم باعث خندش می شد .وفا کجا و روژان کجا . وفا دختر زیبا و 
کامل و فهمیده ای بود که در مقایسه با روژان که نه زیبایی داشت نه فهم و کمالاتی
. زمین تا اسمان فرق داشت 

سعید هیچ وقت نتونسته بود به روژان علاقه مند بشه و همیشه اون رو یه دختر بچه 
لوس و بلند پرواز می دید اون یه پسر بیست و هشت ساله کامل و بالغ بود که با 
روژان شونزده سال خيلي فرق داشت . نوع دیدشون به زندگي و حتی خواسته 
هاشون از همسر اینده شون خیلی با هم فرق داشت . سعید نمیدانست که چه 
طوری باید در مقابل پدرش بایسته و با ازدواج با روژان مخالف کنه توی خونواده اون ها 

رسم بود که هر کسی رو که پدر و مادر برای همسر فرزندشون انتخاب می کردند 
باید 
قبول می کردن و بدتر این بود که اون انتخاب دختر عموی خودش هم بود . که اصلا 
نمی تونست مخالف بکنه چون در اون صورت جنگ سختی میان طایفه وجود می امد

. که به این راحتی ها پایان نمی گرفت . 

مسافت زیادی نرفته بودن که سعید مقابل پاساژ بزرگی ایستاد و گفت: 

-این جا یکی از پاساژ های لوکس و معروف دبی هستش دوست دارین بریم داخلش
رو ببینین ؟ 

-فرقی نمی کنه اگه شما بخواین منم حرفی ندارم 

سعید لبخند معنی داری زد و گفت 

-اخه نا سلامتی شما اومدین دبی . زشته این طوری دست خالی بدون این که
خریدی بکنین برگردین 

بدون این که قصدی از حرفش داشته باشد گفت 

-من نیازی به خرید ندارم . در ضمن عزیزی هم ندارم که چشم انتظارم باشه و بخوام 
براش سوغاتی بخرم . ولی اگه شما دوست دارین برای نامزدتون چیزی بخرین من هم
همراهیتون می کنم 

سعید که حرف وفا را یه جور متلک تلقی کرد برای این که کم نیاره گفت -شما چه خوب حرف دل ادم رو می فهمین . پس خواهش می کنم به انتخاب خودتون

یه چیزی برای نامزد عزیز من پسند کنین 

او جلوتر از سعید وارد شد . مغازه های بزرگ و لوکس با لباس های رنگارنگ و ساير 
وسایل دیگه توی لحظه اول به چشم می خورد . بی حوصله از مقابل مغازه ها می 
گذشت . سعید هم به دنبالش . از مقابل پسر جوانی داشت می امد که سعید کاملا 
مراقب رفتارش بود . چون می دید که اون پسر از دور به وفا خیره شده بود و داشت 
به 
طرف او می امد . پسر جوان که قد بلند و لاغر اندام بود همین که نزدیک وفا رسید 
قدم هایش را کندتر کرد و با نگاه وقیح و زننده ای در حالی که لبخند کثیفی هم روی 
لبش بود به سر تا پای وفا خیره شد . سعید که حسابی بهش برخورده بود با سرعت
خودش رو به پشت وفا رسوند و با نگاه خشمگینی به اون پسر گفت -جانم عزیزم . فرمایشی بود ؟ 

پسر جوان که تا اون لحظه متوجه همراه قوی و هیکل ورزشکاری دختر زیبا نشده بود
سرش رو انداخت پایین و با عجله از کنارشون گذشت 

وفا با تعجب به سعید نگاه کرد و گفت 

-چیزی شده ؟ 

-نه خیر شما راحت باشین 

وفا پشت ویترین یکی از مغازه ها با دیدن لباس مجلسی خوش رنگ و خوش مدلی
ایستاد . سعید هم کنارش امد و با پر رویی گفت 

-واسه نامزدم چیزی انتخاب کردین ؟ 

با انگشت به لباس سبز حریر دکلته اشاره کرد و گفت: -اگه خودتون هم خوشتون بیاد فکر کنم همین خوب باشه

سعید هم گفت 

-اره خیلی قشنگه 

چمدون وفا و ساک رو زمین گذاشت و گفت: 

-پس شما چند لحظه پیش وسایل ها بمونین تا من اون لباس رو بخرم و برگردم 

-باشه من هستم شما بفرمایید 

وفا اون قدر حوصله اش سر رفته و خسته شده بود که دیگه نمی تونست قدم از قدم
برداره . کنار نرده های فلزی ایستاد و به ان تکیه داد و گفت 

-وای من خسته شدم دیگه نمیتونم راه برم . من این جا می مونم . شما برین . اگه
چیز دیگه ای می خواین بگیرین و زود برگردین 

سعید هم مثل او خسته شده بود گفت 

-اتفاقا منم خيلي خسته شدم . انتهای همين مسیر یه رستوران شیک داره که
غذاها ش عالیه . ساعت یک و نیمه بهتره بریم ناهار بخوریم 

به سختی اون چند قدم رو طی کرد و با راهنمایی سعید شت میزی نشست . جای دنج و خلوتی بود . کولر های مجهز و شیک هوای اون جا

رو خیلی خنک کرده بود 

وفا دست هایش را تکیه گاه صورتش کرد . چرا هیچ وقت نمی تونست احساس 
شادی بکنه ؟ یاد گذشته اش افتاد . پدر و مادرش . زندگی خودش . دوباره با یادآوری 
غم و غصه هاش چشم های زیبا و افسون گرش بارونی شد بود و دلش می خواست
که اشک بریزه . نفس عمیقی کشید تا بتونه جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره س

عید سفارش غذا رو داد بعد برگشت . پیش وفا انگار متوجه حال نامساعد او شده بود
با تعجب گفت 

-خوبین ؟ -بله فقط جایی هست که بشه دست هام رو بشورم 

می خواست بشینه که با حرف وفا دوباره از روی صندلی بلند شد و گفت 

-بله . بلند شین همراه من بیاین 

-شما نمی خواد تو زحمت بیفتین . اگه راه را نشون بدین من خودم می رم 

سعید از اون همه حساسیتی که نسبت به اونشون می داد زیاد راضی نبود و خیلی
هم تعجب می کرد گفت 

-نه زحمتی نیست با من بیاین برای این که جلوی اصرار او رو برای تنها رفتنش بگیره . جلوتر از اون به راه افتاد . کنار

دستشویی ایستاد و گفت : 

-من همین جا هستم تا شما برگردین 

وفا وارد شد بعد از این دستش رو شست شال سفیدش رو روی سرش مرتب کرد و
خارج شد . 


سعید به دیوار تکیه داده بود صدا زد و گفت : 

-ببخشید منتظر موندین 

سعید لبخند زیبایی زد و گفت : 

-خواهش می کنم حالا بهتره زودتر برگردین تا وسایلمون رو ندزدیدن 

وفا خواست سر به سر او بذاره گفت 

-اره مخصوصا اگه لباس نامزدتون رو بدزدن حسابی حالتون گرفته میشه نه ؟ 

سعید که باز هم با یادآوری روژان و ازدواج اجباریش عصبی شده بود گفت 

-اره واقعاً آخه نمی دونین با اون انتخابتون چه قدر خرج روی دستم گذاشتین 

وفا خنده ملیحی کرد و گفت : 

-به من چه ؟ شما گفتنی یه چیز خوب برای نامزدتون انتخاب کنم منم کردم حالا اگه
نمی خواستین نمی خریدین اون دیگه مشکل خودتونه و نامزدتون 

سعید با دست به صندلی وفا اشاره کرد و بعد از نشستن او هم نشست . وفا که 
کمی حالش بهتر شده بود و میلش به خوردن غذا بیشتر . سعید خوشحال و راضی 
از با اشتها غذا خوردن وفا لبخندی به صورت زیبایش زد و قاشق پر از غذا رو توی
دهنش گذاشت 

وفا دلش می خواست بیشتر از سعید و کارش بدونه برای همین گفت 

-آقا سعید میشه بپرسم شغلتون چیه ؟ 

سعید چند جرعه از نوشابه اش را نوشید و گفت : 

-من یه فروشگاه دارم که توش همه چی هست .از لباس و پوشاک گرفته تا وسایل و
لوازم خانه 

-مثل این که زیاد هم به دبی سفر می کنین درسته ؟ 

-بله به خاطر شغلم .زیاد به دبی و ترکیه سفر می کنم چون همه اجناس فروشگاه
رو از دبی و ترکیه و گاهی اوقات هم از کره و تایلند خرید می کنم 

وفا که از شنیدن سفرهای زیاد سعید هیجان زده شده بود گفت 

-لابد توی اکثر این سفرها نامزدتون رو هم با خودتون می برین ؟ 

-نه متاسفانه . تا حالا که موقعیتش پیش نیومده شاید بعد از ازدواجمون با خودم
ببرمش 



وفا که متوجه سردی کلام سعید شد با خودش فکر کرد شاید سعید دوست نداره در 
مورد زندگی خصوصیش باهاش صحبت بکنه . برای همین دیگه حرفی نزد و توی
سکوت با غذاش بازی کرد 

دوباره توی فضای گرفته و خفقان اور هواپیما نشسته بود و نمی تونست نفس بکشه 
. اصلا فکرش را نمی کرد که سفر چند ماهه اش یک روزه تموم بشه و با اون حال 
تاسف بارش برگرده تهران . اینده جلوی چشم هایش خیلی کدر بود . ترس از بدبختی 
به جانش افتاد بود . اگه نامزد سعید راضی به موندنش توی خونه سعید نمیشد چی 
میشد ؟ اگه سعید می گفت که به خاطر رضایت نامزدم ناچارم شما رو از خونه ام 
بیرون بکنم چی ؟ اگه خانواده اش می فهمیدن که اون همه مدت خالد داشته 
گولشون می زده چی ؟ سرش داشت می ترکید . بوی غذا توی فضای دم کرده 
هواپیما هم بیشتر حالش رو بدتر می کرد . کم مونده بود دل و روده اش از حلقش 
بزنه بیرون . گوشه شال نازک را جلوی بینی و دهانش گرفت تا با استشمام عطر 
فرانسویش بوی دیگه رو احساس نکنه . سرش رو برگردوند . سعید که کنارش 
نشسته بود نگاه کرد . به نظرش چنان توی ورقه ها که رو به رویش بود غرق شده بود 
که به هیچ کس فکر نمی کرد . اما سعید به ظاهر مشغول حساب و کتاب بود ولی در 
اصل همه حواسش به وفا بود همه اش با خودش فکر می کرد که وفا وقتی اسمش 
و حرفی از روژان می زنه داره تحقیر ش می کنه و خودش هم خوب میدانست که اون 
و روژان اصلا زوج مناسب هم نیستند . ولی دیگه طاقت و تحمل تمسخر اطرافیان را 
نداشت . برای همین وقتی اسمی از روژان برده میشد حالا چه از زبان وفا یه کسی 
دیگه عصبی می شد . و از کوره در می رفت . به این فکر می کرد که چه قدر کار 
اشتباهی کرده که اون لباس را خرید . مطمئن بود که اون رو به روژان نخواهد داد 
چون اصلا روژان اندازه اون لباس نبود .چه از لحاظ قد و هیکل چه از لحاظ لیاقت . و 
برازندگی . اون پول زیادی برای خرید اون لباس داده بود .و مطمئنا دختر بچه کم 
ظرفیت و ننری مثل روژان اون رو نادیده می گرفت . و فکر می کرد که وظیفه سعید 
هستش که براش لباس های گران قیمت بخره . سعید خودش هم می دونست که
پولش اصلا براش مهم نیست . و در واقع اون دوست نداشت 

شخصی مثل روژان اون لباس زیبا رو بپوشه و با اون هیکل بچه گانه و قیافه احمقانه 
اش قشنگی لباس رو از بین ببره . تصمیم گرفت در اولین فرصت اون لباس رو ببره 
فروشگاه تا لااقل با فروش بتونه کمی از خشمش رو از بین ببره . مطمئن بود که هر 
چه قدر بیشتر اون لباس رو ببینه از روژان بیشتر متنفر میشه .خودش هم دلیل این 
همه بیزاری و نفرتش از روژان رو نمی دونست و همیشه به این فکر می کرد که چه
طوری می خواد تا آخر عمر اون رو تحمل بکنه و باهاش زندگی بکنه 5

توی محوطه ی بیرونی فرودگاه سعید از وفا خواست که منتظر بمونه تا بره از پارکینگ 
فرودگاه ماشین رو بیاره. وفا پیش وسایل ها منتظر ایستاده بود. زمان زیادی نگذشته 
بود که با تویوتای آبی مدل بالایی جلوی پاش ترمز کرد و از ماشین پیاده شد.در جلو رو 
برای نشستن او باز کرد و خودش هم برای گذاشتن بارها در صندوق عقب رفت. او 
توی ماشین نشست و در رو بست. سعید هم بعد از دقایقی پشت رل نشست و به 
راه افتاد. او هنوز هم برای رفتن به خونه سعید مردد بود، نمی دونست باید چی کار 
بکنه. دوست داشت که همه ی اون چه رو که بر سرش اومده بود برای خاله اش 
تعریف کنه و از اون راهنمایی و کمک بخواد ولی می ترسید که خاله با اصرار و 
التماس ازش بخواد که یا به خونه ی اون یا پیش پدربزرگ و مادربزرگ برگرده و اون 
حاضر نبود به هیچ عنوان این کار رو بکنه. باز هم مجبور یه سکوت و تسلیم شد تا 
ببینه بعدا چی پیش میاد. می دید که سعید داره به شمال شهر می ره. خدا، خدا 
می کرد که خونه ی سعید نزدیک خونه ی خودشون نباشه ولی وقتی که سعید از 
منطقه ی سکونت اون ها هم گذشت نفس راحتی کشید. سعید به یکی از بهترین و 
گران قیمت ترین محله های تهران وارد خیابون فرعی شد و مقابل در بزرگ آهنی 
ایستاد. باور نمی کرد که سعید با اون مناعت طبع و رفتار ساده و بی ریاش توی 
چنین خونه ای زندگی بکنه و در واقع صاحب یه همچین خونه ی گران قیمت و 

لوکسی باشه. سعید بعد از باز کردن وارد حیاط شد. حیاطی بسیار بزرگ که بیشتر 
شبیه پارک بود تا یک حیاط شخصی. بعد از گذشتن از حیاط وارد پیلوت و پارکینگ 
خونه شد و ماشین رو کنار بنز سیاه آخرین مدلی متوقف کرد. وفا با این که خودش از 
طبقه ی ثروتمندان بود ولی با دیدن خونه و زندگی او خیلی تعجب کرده بود و اون 

خونه ی بزرگ با نمایی مثل کاخ رو با خونه ی خودشون قابل مقایسه نمی دید. 
سعید 

قبل از وفا از ماشین پیاده شد و در رو برای خروج او باز کرد. او تشکر کرد و بیرون 
آمد. 

سعید بعد از برداشتن چمدان او و ساک کوچک خودش جلوتر از او به راه افتاد و از 
پارکینگ خارج شد. او هم چنان که پشت سر سعید می رفت به اطرافش نگاه می 

کرد. حیاط گرد بسیار بزرگ که از چهار قسمت از داخل چمن ها و گل ها پیاده روی 
سنگ فرشی به طرف خونه راه داشت. کنار سنگ فرش ها تیرهای پهن فلزی چراغ 
با نور قرمز و زرد که دورتادورشون با تورهای فلزی و تاج دار محصور شده بود خودنمایی 
می کرد. او نگاهی به آسمان صافی که هر لحظه سیاه تر و تاریک تر می شد کرد. 
وسط حیاط استخر بزرگ بیضی شکلی بود که توی آب زلالش تصویر هلال باریک ماه 
به رقص دراومده بود. سعید که متوجه دقت و نگاه عمیق او به استخر و حیاط شده 
بود و گفت:

_ وقت برای دیدن زیاده، فعلا خسته این بفرمایین داخل.

و با دست به در بزرگ چوبی سیاه رنگ خونه اشاره کرد. او وارد شد و پشت سرش 
سعید هم داخل شد و با صدای بلندی گفت:

_ انیس خانم، انیس خانم! کجایی؟ ( لبخندی به او که با تعجب به فریادش نگاه می 
کرد زد) انیس خانم، گوشاش سنگینه باید عادت کنین که باهاش بلند حرف بزنین تا 
بشنوه.

او آروم سرش رو تکون داد و به دور و برش نگاه کرد. سالن بسیار بزرگ که با انواع مبل 
های استیل سلطنتی و لوسترهای کریستال بزرگ و تابلوهای نفیس تزئین شده بود. 
گوشه ای از سالن آشپزخانه ی اپن و بزرگی بود که کابینت ها و کاشی های دیوارش 
به رنگ زرشکی و ساه بود. سلطنتی تاج دار نیم دایره و کم عرض که در هر گوشه به 
چشم می خورد که با مجسمه ها و ظروف لوکس و عتیقه پر دشه بود. سعید به 
گوشه ای از سالن که مبل های راحتی چرم و سفید رنگی که روبروی تلویزیون ال 
سی دی بزرگی چیده شده بود رفت و روی راحتی تک نفره ی گرد و بزرگ نشست و 
به او که جلوی در سر پا ایستاده بود گفت:

_ چرا وایستادین دم در؟ بیایین بنشینین، حتما شما هم خیلی خسته شدین، من که 
دارم از گشنگی و خستگی هلاک می شم.

و با تمام کردن حرفش دوباره و این بار با صدای بلندتری داد زد:

_ انیس خانم! کجایی بابا؟ اگه من دزد بودم که تا تو صدامو بشنوی و خودتو برسونی 
همه چیز رو جارو کرده بودم و با خودم برده بودم. ( با خنده ی نمکین رو به او کرد) 
عجبا! ما رو ببین که خونه رو دست چه آرتیستی سپردیم!

او هم لبخندی زد و در همین لحظه پیرزن لاغر و نحیفی از پله های مارپیچی که به 
طبقه ی بالا وصل می شد پایین آمد و با بدخلقی و غرغر گفت:

_ سلام آقا، چرا داد می زنی؟ مگه من کَرَم!

سعید که به سختی جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت:

_ سلام انیس خانم، ببخشید نمی خواستم جسارتی به گوش های حساس و تیز 
شما بکنم، فقط نزدیک بود حنجره ام پاره بشه از بس که صداتون کردم و جواب ندادین.
حالا چی کار می کردی که نمی تونستی حتی یه ندایی بدی که بدونم خونه ای؟ 

انیس خانم که هنوز متوجه حضور وفا نشده بود در حالی که به طرف آشپزخانه می 
رفت گفت:

_ می دونستم امروز فردا برمی گردین، برای همین رفته بودم بالا و داشتم اتاقتون رو 
نظافت می کردم.

سعید از جاش بلند شد و به طرف وفا رفت و رو به انیس خانم گفت:

_ دستت درد نکنه. راستی انیس خانم! حالا اگه بهت بگم چشم هات هم سوش رو 
از دست داده و مثل گوش هات باید درمان بشه بازم عصبانی میشی.

انیس خانم در همان حالی که برای سعید چای می ریخت گفت:

_ پسرم، پیریه و هزار درد و مرض، این هایی که تو می گی چیزی نیست که. چرا باید 
عصبانی بشم؟ حالا منظورت چیه، باز چرا داری ایراد می گیری؟

_ برای این که متوجه حضور یه نفر دیگه توی خونه نشدی. انیس خانم، من کم کم 
دارم نگرانت می شم ها.

انیس خانم سینی به دست از آشپزخانه خارج شد و با قدی خمیده و ناله کنان به 

طرف اونا رفت و یک دفعه با دیدن وفا یکه خورد و با تعجب در حالی که چشم های 
سبز پر از چین و چروکش رو تنگ تر می کرد گفت:

_ اِ خدا مرگم بده! آقا سعید نامزدته؟ ( بعد با لبخند به طرف وفا رفت) ببخشین تو رو 
خدا اون قدر توی این خونه تنها و بی همدم موندم که وقتی کسی هم میاد متوجه 
نمی شم. خوش اومدی دخترم. (بعد رو به سعید کرد) اسم این نامزد خوشگلت چی 
بود مادر؟ روجا بود، نوجا بود، چی بود؟ والله من که حواس ندارم.

سعید که از کلمه ی نامزد باز هم عصبی شده بود گفت:

_ انیس خانم، ایشون دختر خاله ی من وفا خانم هستن. نمی خواد بیشتر از این 
هم 
به ذهنت فشار بیاری. اسم نامزد منم روژانه روژان.

انیس خانم که از برخورد سعید متعجب شده بود گفت:

_ وا حالا چرا عصبانی شدی مادر؟ خوب برام سخته این اسم ها رو یاد بگیرم. حالا 
بگو ببینم چرا دختر خاله ات تنهاست؟! پس خاله خانم کجا هستن؟


سعید که حسابی حوصله اش سر رفته بود در حالی که ساکش را از روی زمین بر 
می داشت گفت:

_ انیس خانم ول کن تو رو خدا، بیست سؤالیه؟ ما تازه از راه رسیدیم و هم خسته 
ایم و هم گرسنه. به دادمون برس تا هلاک نشدیم. انیس خانم بدون این که سؤال 
دیگه ای بپرسه به طرف وفا رفت و دستش رو گرفت و گفت:

_ بیا عزیزم، بیا خانم خوشگله،بریم برات یه چایی تازه دم بدم بخور تا خستگی از تنت 
در بره.

وفا که از تماس دست های چروک و پر از پینه ی انیس خانم با دست های خودش 
گریه اش گرفته بود و دلش می خواست بغلش بکنه خودش رو توی بغل انیس خانم 
انداخت و گریه کرد. چقدر آغوش گرم و پر مهر انیس خانم جای خوبی برای خالی 
کردن بغضش بود. انیس خانم که از رفتار و گریه ی وفا تعجب کرده بود دست های پر 
مهرش رو به سر و روی وفا کشید و گفت:

_ عزیز دلم، چرا گریه می کنی؟ مادر، سعیدخان چیزی بهت گفته؟ از کسی
ناراحتی؟ گریه کن مادر، گریه دوای هر دردیه. گریه کن بذار سبک بشی. وفا که خودش هم از رفتارش شرمگین شده بود وقتی که کمی آروم شد از بغل

انیس خانم جدا شد و در حالی که اشک هاش رو پا می کرد گفت:

_ ببخشید انیس خانم، وقتی که شمارو دیدم یاد مادربزرگم افتادم، یه دفعه دلم 
هواشو کرد خیلی باید منو ببخشین.

انیس خانم که از همون لحظه ی اول مهر اون دختر زیبا و مهربون توی دلش افتاده بود 
لبخند پرمهری زد و گفت:

_ خدا ببخشه عزیزم، خدا مادربزرگتم برات نگه داره. غریبی بد دردیه مادر می دونم.

سعید که از بی قراری و گریه ی وفا غمگین شده بود به طرفش اومد و با مهربانی 
گفت:

_ وفا خانم، بیاین بالا تا اتاقتون رو بهتون نشون بدم.

او هم بدون هیچ حرفی پشت سر سعید که چمدانش را در دست داشت از پله ها 
بالا رفت. طبقه دوم با راهروی عریض و اتاق های زیادی در هر دو طرف راهرو



درست شبیه یک هتل بود سعید مقابل یکی از اتاق ها ایستاد و بعد از این که درش
رو باز کرد با دست به داخل اتاق اشاره کرد و گفت 

-بفرمایین اینم اتاق شما البته هر چی کم و کسری داشتین کافیه فقط به خودم بگید
تا فراهم کنم 

او راضی و شرمگین از این همه مهر گفت 

-خیلی ممنون آقا سعید می دونم خیلی باعث درد سرتون شدم 

سعید که دوباره از نگاه کردن به صورت زیبای او می ترسید سرش رو پایین انداخت و
گفت -اصلا هم موجب دردسر نیستید . کاری نکردم . که شما شرمنده باشین 

او سرش رو پایین انداخت و در حالی که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت 

-آقا سعید ؟ 

سعید که احساس خفگی می کرد با پشت دست عرق پیشانیش رو پاک کرد و گفت 

-بله 

-از این که به خاطر من مجبور شدین به انیس خانم دروغ بگین خیلی معذرت می 
خوام ولی فکر نمی کنین با معرفی من به عنوان دختر خالتون بعدها پیش خونواده
تون دچار مشکل بشین ؟ سعید سرش رو بلند کرد و یک لحظه به چشمان درشت و جادویی وفا نگاه کرد و

دوباره سرش را پایین انداخت و توی دلش استغفرالهی گفت و بعد شمرده گفت 

-حالا تا بعد خدا بزرگه . شما نمیخواد خودتون رو ناراحت بکنین . فعلا بهتره استراحت
کنید با اجازه 

با این حرف چمدون اون رو کنار در گذاشت و از پله ها رفت پایین . او چمدونش رو 
داخل اتاق گذاشت و در رو پشت سرش بست . پیش روش اتاق بزرگ و دل بازی بود 
که با پنجره بزرگ مربع شکل به حیاط دید کامل داشت . کنار پنجره تخت تک نفره ای 
چوبی به همره عسلی کوچکی بود . لامپ بزرگی وسط اتاق داخل حباب گرد و بزرگ 
نارنجی رنگی پنهان بود پرده های نارنجی رنگ و دیوار های به همون رنگ مشخص بود 
که در دکوراسیون اون اتاق بیشتر از رنگ نارنجی استفاده شده . او روی صندل میز 
آرایشی چوبی نارنجی رنگ نشست و به درون اینه و تصویر ناآشنایی خودش خیره
شد 

سعید به آشپزخانه پیش انیس خانم برگشت . اون قدر حرارت و گرمای بدنش زیاده 
شده بود که انگار داشت گر می گرفت . از داخل یخچال پارچ آب را برداشت و بدون 
این که داخل لیوان بریزه همون طوری توی پارچ آب رو سر کشید . اون قدر خورد که 
احساس کرد داره منفجر می شه . دلش می خواست از درون احساس سرما بکنه و 
هنوز اون صوری نشده بود . بقیه پارچ رو روی سر و صورتش ریخت و قطرات آب روی 
صورت و گردن و لباسش ریخت ولی باز هم گرمیش بود . انیس خانم که داشت به
حرکاتش نگاه می کرد با عجله حوله دستی رو روی سرش انداخت و با خشم گفت 

-چی کار می کنی پسرم ؟ آب یخ رو چرا روی سرت ریختی ؟ اگه خدای نکرده سرما 
بخوری چی ؟ زود باش موهات رو خشک کن ببین تو رو خدا همه لباست خیس آب
شده . وایسا برم از بالا یه پیراهن دیگه بیارم . الانه که مریض بشی . 

ولی سعید بدون توجه به لباسش گفت 

-نمی خواد انیس خانم . کار دارم می خوام برم بیرون 

-شب ساعت ده کجا می خوای بری اونم با این سر و شکل ؟ اقلا لباست رو عوض
کن 

در حالی با حوله آب صورتش رو که از لای انبوه ریش و سیبیل سیاهش روی لباسش
چکه می کرد پاک میکرد گفت 

-انیس خانم نذاری وفا خانم تنها بمونه . اصرار کن که حتما شامش رو بخوره . نهار 
هم چیزی نخورده . حتما خیلی گرسنه است . دیگه سفارش نمی کنم . کاری با من
نداری برم ؟ 

-کاری ندارم لااقل شامت رو بخور بعد برو 

در حالی که از آشپزخانه خارج میشد گفت 

-میل ندارم خداحافظ

ماشین رو از پارکینگ برداشت و از خونه خارج شد . بی هدف توی اتوبان با سرعت 
زیادی می رفت . خودش هم نمی دونست که فروشگاه رو تا حالا بستن ولی اون 
اصلا توی فروشگاه کاری نداشت . بارها و اجناس از دبی خریده بود قرار بود فردا 
بعدازظهر برسه تهران . اون فعلا کار خاصی نداشت . خودش هم می دانست که یه 
جورایی داره از خونه فرار می کنه . هر وقت که به چشم های وفا نگاه می کرد همه 
تنش اتش می گرفت .ولی آخه تا کی ؟ تازه دو سه ساعت بود که وفا وارد خانه اش 
شده بود و قرار بود کم کمش دو سه ماهی اون جا بمونه . خودش هم از این پیشنهاد 
احمقانه ای که برای اومدن وفا به خونه اش کرده بود حرصش گرفت ..احساس می 
کرد که با نگاه کردن به وفا دارم مرتکب گناه می شم . خدایا خودت کمکم کن . من
فقط می خواستم به وفا کمک کنم نمی خواستم تباه بشه . فقط همین . 



ولی حالا با اومدنش خودم سر گردون شدم . اون دختر به من پناه آورده . و بهم 

اعتماد کرده . چه طوری بهش بگم که با وجودش دارم دچار گناه می شم . ؟ نه 
یعنی 

من اون قدر ضعیف و سست هستم که به همین زودی و فقط با دیدن چشم های 
سحر انگیز یه دختر دین وایمانم رو به باد دادم ؟ نه امکان نداره ؟ خدا خودش کمکم 
می کنه . من مطمئنم که خدا تنهام نمی ذاره . داشت همون طوری حرف می زد . 
که تازه یادش افتاد نمازش رو هم نخوانده . سرعت رو کمتر کرد تا یه مسجدی پیدا 

کنه که بتونه نمازش رو بخونه . بعد از این که از چند تا خیابون گذشت بالاخره جلوی 
یه مسجد پاش رو گذاشت رو ترمز و ایستاد ماشین رو قفل کرد و وارد حیاط مسجد 

شد . کنار حوض بزرگ حیاط ایستاد و بعد از درآوردن جوراب هاش وضو گرفت .بدون 
این که صورتش رو خشک کنه همونطوری وارد مسجد شد و بعد از برداشتن مهر 
گوشه ای از مسجد به نماز ایستاد . حتی از خدا هم شرم می کرد . که مثل 
همیشه خالص نیست .از خدا خواست دوباره اراده اش رو قوی و محکم بکنه . و 
کمکش بکنه که مرتکب گناه نشه .دو دستش رو به صورت و ریشش کشید و مشغول 
خواندن نماز شد



وفا که به شدت احساس خستگی می کرد تصمیم گرفت الو یه دوش بیگره و بعد بره 
پایین . چمدونش رو باز کرد و بعد از برداشتن لباس و حوله وارد حمام تمیز و کوچکی 
که داخل اتاقش بود شد . بعد از گرفتن دوش احساس سبکی می کرد حوله ای تن 
پوش مخمل قرمزش رو پوشید و از حموم خارج شد . پنجره و پرده های مخملی رو 
باز 

گذاشته بود تا هوای اتاق عوض بشه . امشب اخرین شب خرداد بود . از فردا تیر ما 

شروع میشد . هوا خوب بود با کلاه تن پوش آب موهای فر خورده و سیاهش رو 
گرفت 

. رفت و جلوی پنجره ایستاد . بازهم توی خیالاتش عرق شد . با خودش گفت . ...الان
پدر بزرگ و مادربزرگ چی کار می کنن ؟ 

حتما از دستش عصبانی هستن که یه زنگ بهشون نزده . ولی از این مطمئن بود که 
خاله پردیس باهاشون تماس گرفته و خیالشون رو راحت کرده . هنوز هم برای تماس 
گرفتن با خاله پردیس مردد بود آخه خودش هم نمی دونست که کار درستی کرده که 
به خونه سعید آمده یا نه ؟ اگه خاله می گفت کار اشتباهی کرده و باید هر چه زودتر 
به خونه خودش یا پیش اون ها برگرده چی ؟ حتی تصور روبرو شدن با کوروش و 
خونواده اش هم براش وحشتناک بود . اون میدانست که سعید بیچاره هم با بودن یه 
دختر غریبه توی خونه اش معذبه و باید به خیلی ها جواب بده . خدا خدا می کرد که 
توی اون مدتی که توی خونه سعید هست نامزد سعید به اون جا نیاد چون مطمئن 
بود که در اون صورت سعید دچار دردسر می شد و ممکن بود حتی از طرف خونواده ی 
خودش و نامزدش تهدید و توبیخ بشه. اون قدر توی ذهنش درگیربود که متوجه ورود 
ماشین سعید به حیاط نشد و هم چنان به آسمان پر از ستاره خیره مانده بود. سعید 
حالا کمی آروم شده بود و با خدا عهد بسته بود که دیگه دچار تزلزل نشه و اراده اش 
رو قوی بکنه حتی تصمیم گرفته بود که توی اون مدتی که وفا تو خونه اش و مهمونش 
بود زیاد به خونه نیاد تا هم اون راحت باشه و هم خودش احساس گناه نکنه. به 
ساعت مچی اش نگاه کرد نزدیک یازده شب بود و خیلی هم احساس گرسنگی می 
کرد. تصمیم گرفت که به خونه برگرده تا شام بخوره و استراحت بکنه، چون فردا 
خیلی کار داشت و باید صبح زودتر به فروشگاه می رفت. با کنترل در رو باز کرد و وارد 
حیاط شد. طول حیاط رو طی کرد. کم مونده بود به پارکینگ برسه که تعادلش رو از 
دست داد و کنترل فرمان از دستش خارج شد. کم مونده بود به دیوار بخوره که به 
سرعت فرمان رو چرخوند و وارد پارکنیگ شد. ماشین رو خاموش کرد و سرش رو 
گذاشت روی فرمان اتومبیل. توی ذهنش با استیصال و درماندگی گفت: " خدایا، این 
دختر مثل فرشته می مونه." تا اون لحظه دختری به اون زیبایی و بی نقصی ندیده بود 
صورت سفید و مرمرینش مثل قرص ماه می درخشید موهای سیاه و موج دارش انگار 
که داشت اطراف صورتش می رقصید. زمزمه کرد: " خدایا این چه کاریه که داری با من 
می کنی؟ خدایا چرا این طوری داری امتحانم می کنی؟ من تحملش رو ندارم. خدایا، 
من همین چند لحظه ی پیش ازت خواستم که کمکم کنی. خدایا، خودت برای رها 
شدن از این جهنم یه راهی جلوی پام بار. آخه پس چه طوری بود که تا همین چند روز پیش احساس می کردم که خیلی اراده ی قوی و آهنین دارم و جلوی هیچ فتنه و 
هوسی کم نمیارم و تسلیم نمی شم، پس حالا چرا دست هام دارن اینطوری می 
لرزن؟! چرا قلبم داره از جاش کنده می شه؟! چرا دوست دارم باز هم اون رو ببینم؟! 
خدایا، حتی تصور این گناه هم برام زجرآور و کشنده است، خدایا، تنهام نذار خودت 
کمکم کن از شر شیطان نجاتم بده."





وفا با شنیدن صدای انیس خانم که داشت از پایین صداش می زد با عجله پنجره و 
پرده رو بست و به طرف چمدانش رفت تا لباس هاش رو بپوشه. بلوز و دامن نازک 
بندری دو رنگه ی سبز و زردش رو برداشت و پوشید. از خیر خشک کردن موهاش 
گذشت و اون ها رو روی سرش جمع کرد و با گل سر بست. شال سفیدش رو 
سرش کرد و توی آینه ی میز آرایش به خودش نگاه کرد. گونه های برجسته و خوش 
ترکیبش خیلی بی رووح و رنگ پریده بود. از توی کیف آرایشش سرخاب رو برداشت و 
به گونه هاش مالید حالا بهتر شده بود و گونه هاش زیبایی و شادابیش رو به دست 
آورده بود. دوست نداشت کسی براش دلسوزی بکنه و فکر بکنه که از زندگی بریده. 
به تصویر خودش توی آینه و تظاهر مسخره ای که برای شاد نشون دادنش می کرد 
لبخند تلخی زد و از اتاق خارج شد. از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخانه شد. با 
صدای آرومی به سعید و انیس خانم سلام کرد. سعید که خیلی دمق و تو فکر بود با 
شنیدن صدای او بدون این که سرش رو بلند کنه گفت:

_ سلام، بفرمایین که غذا از دهن افتاد.

انیس خانم هم با مهربونی گفت:

_ عزیز دلم، خیلی صدات کردم بیایی پایین شامت رو بخوری ولی جواب ندادی. به 
خدا اون قدر پاهام درد می کنه که خودمم نتونستم بیام بالا. حالا بیا بشین غذاتو 
بخور.

وفا پشت میز روی صندلی روبروی سعید نشست و خطاب به انیس خانم گفت: 


_ باید ببخشین انیس خانم، راستش خیلی خسته بودم یه دوش گرفتم تا حالم بهتر 
بشه برای همین صداتون رو نشنیدم. انیس خانم بشقاب چینی پر از غذا رو جلوی وفا 
گذاشت و گفت:

_ خدا ببخشه دخترم، خوب کاری کردی. حموم کردن خیلی اعصاب آدم رو آروم می 

کنه.

سعید هم که انگار نه چشم هاش می دید و نه گوش هاش می شنید فقط داشت 
سعی می کرد تصویر رؤیایی وفا رو که جلوی پنجره ایستاده بود رو از توی ذهن و 
فکرش پاک بکنه. وفا که متوجه بی حوصلگی سعید شده بود پیش خودش فکر کرد 
که شاید سعید به خاطر دیر کردن اون و معطل گذاشتنشون ناراحته برای همین 
گفت:

_ اقا سعید، از شما هم معذرت می خوام. مثل این که خیلی منتظرتون گذاشتم.

سعید یک لحظه به خودش اومد و نگاه کوتاه و گذرایی به وفا کرد و گفت:

_ نه، نه خواهش می کنم.

انیس خانم گفت:

_ دخترم، نمی خواد از کسی عذرخواهی کنی و خودت رو ناراحت کنی من که دو 
سه ساعت پیش غذامو خوردم. آقا سعید هم همین الان رسیده خونه.

وفا که اصلا احساس گرسنگی نمی کرد به زور چند قاشق سوپ خورد و خواست از 
پشت میز بلند بشه که انیس خانم با تعجب گفت:

_ وا کجا میری مادر؟ تو که هنوز چیزی نخوردی! ( بعد رو به سعید کرد) آقا سعید، تو 
هم که غذاتو نخوردی! آخه شما دو تا چرا این طوری می کنین؟ مثلا ماشالله جوونین 
ها! والله ماها که به سن شما بودیم چند برابر شما غذا می خوردیم و حالا اینم حال و 
روزمونه که هر روز یه مرض و درد می گیریم. وای به حال شماها که چیزی هم نمی 
خورین.

وفا سرپا ایستاد و آروم گفت:

_ دستتون درد نکنه انیس خانم.

انیس خانم چشم هاش رو تنگ تر کرد و دستش رو گذاشت کنار گوشش و گفت:

_ چی کار کنم دستمو مادر؟

وفا که خنده اش گرفته بود لبخندی زد و صداش رو بلندتر کرد و گفت:

_ می گم دستتون درد نکنه، غذاتون خیلی خوشمزه بود.

انیس خانم که تازه متوجه حرف وفا شده بود خندید و گفت:

_ نوش جونت عزیزم، تو که چیزی نخوردی.

سعید هم که شاهد اون صحنه ی خنده دار بود لبخند زیبا و دلنشینی زد و در حالی 
که اون هم از پشت میز بلند می شد بلند گفت:

_ انیس خانم، دست و پنجه ات درد نکنه، به قول وفا خانم خیلی خوش مزه بود.

انیس خانم که حالا همه ی غذاش رو دستش مونده بود و حرصش گرفته بود گفت:

_ شما دو تا خدای نکرده ناخوشین که فقط سوپ خوردین؟ آخه پس من این همه 
غذارو چی کار کنم؟ اگه می دونستم چیزی نمی خورین این همه خودم رو به زحمت 
نمی نداختم.

وفا با لحن مهربانی گفت:

_ انیس خانم، باور کنین من همیشه همین قدر غذا می خورم.

_ باور نمی کنم دخترم، چون اگه اون طوری بود که می گی هیکلت این همه قشنگ 
و خوش ترکیب نمی شد. تو اگه همیشه این طوری غذا می خوردی باید تا حالا مثل 
یه اسکلت لاغر می شدی و ازت فقط یه پوست و استخوان باقی می موند، نه دختر 
خانمی به این خوشگلی و خوش هیکلی.

وفا شرمگین از اون حرف هایی که انیس خانم پیش سعید زده بود سرش رو انداخت 
پایین. و سعید هم که حالش خیلی بدتر از اون بود زیرچشمی نگاهی به گونه های 
گل انداخته و شرمگین او انداخت و برای این که او بیشتر از اون معذب نشه با عجله آشپزخانه رو ترک کرد. او به انیس خانم گفت:

_ انیس خانم، می خواین کمکتون کنم؟

انیس خانم با مهربانی گفت:

_ نه عزیزم، کاری نیست دو تا ظرفه اونم خودم می شورم. تو برو به کارت برس. برو 
مادر جون راحت باش.

از آشپزخانه خارج شد، خواست از پله ها بالا بره تا به اتاقش برگرده که سعید صداش 
زد:

_ وفا خانم!

روی پله ی اول ایستاد و به طرف سعید برگشت و گفت:

_ بله آقا سعید!

سعید که جلوی تلویزیون و روی مبل چرم راحتی نشسته بود پرسید:

_ از اتاقتون راضی هستین؟ چیزی کم و کسری ندارین؟

محجوبانه جواب داد:

_ خیلی ممنون، از اتاقم راضیم و چیزی هم لازم ندارم.

سعید طبق عادت انگشت های هر دو دستش رو لای موهای حالت دار و سیاهش 
برد و اون ها رو به عقب زد و گفت:

_ می خواستین برین بالا، حتما خیلی خوابتون میاد؟

اون همون طوری که روی پله ها ایستاده بود با هر دو دست نرده های نازک فلزی 
کنار پله ها رو گرفت و گفت:

_ نه، اتفاقا اصلا خوابم نمیاد. دلم خیلی شور می زنه، راستش دو دلم. نمی دونم 
باید به خاله پردیس اتفاق هایی رو که برام افتاده رو بگم یا نه؟ می ترسم خاد به 
خونمون زنگ بزنه و...

سعید که یک دفعه با شنیدن نام خالد از زبان وفا خشمگین شده بود گفت:

_ خالد برای چی باید به خونه تون زنگ بزنه؟ خیلی رو سفید کرده یا کار خوبی انجام 
داده که بخواد ازش تقدیر و تشکر هم بکنن. شما مطمئن باشین که اون تا آخرین روز 
عمر نکبت بارش هم سراغ شما نمیاد. این رو مطمئن باشید.


او که دلش می خواست با یکی مشورت بکنه از سعید پرسید:

_ به نظر شما بهتر نیست با خاله پردیس تماس بگیرم و همه ی ماجرا رو بهش بگم؟ 
راستش خیلی دوست دارم نظرش رو در مورد موندنم تو خونه ی شما بدونم.

سعید که حتی از پرسیدن اون سؤال که توی ذهنش بود واهمه داشت به طرف او 
برگشت و لحظه ای به چهره ی زیبا و معصومش نگاه کرد و شمرده شمرده گفت:

_ این که به خاله تون زنگ بزنین و باهاش مشورت کنین خیلی خوبه، ولی اگه



خاله پردیستون بهتون بگه که موندنتون این جا صلاح نیست و باید برگردین چی؟ اون
وقت شما چی کار می کنین؟ 

او که تا اون لحظه به عواقب کارش و اون چیزی که سعید می گفت فکر نکرده سکوت 
کرد و به فکر فرو رفت. سعید دوباره به طرف تلویزیون برگشت و در حالی سعی می
کرد صداش لحن بی تفاوت و خونسردی بگیره گفت: ‏

-هر جور که خودتون صلاح می دونین همون کار رو بکنین، ولی مگه این شما نبودین 
که می گفتین اگه برگردین شما رو به زور و اجبار به عقد پسرعموتون در میارن (با بی 
تفاوتی تظاهری و دروغین شانه هاش رو بالا انداخت) مگه این که تصمیم داشته 
باشین که به حرف پدربزرگ و عمو تون گوش بدین و با هر کسی که اون ها صلاح می
دونن ازدواج بکنین. 

سعید ساکت شد و بی صبرانه منتظر جواب او موند. او که باز هم بلاتکلیفی و کمی 
به سراغش اومده بود آروم آروم از پله ها بالا رفت و با صدای آرومی که به سعید می
شنید گفت: ‏

-نمی دونم، نمی دونم باید چی کار کنم؟ 

او رفت و سعید رو توی گردابی از چرا ها و سؤال ها باقی گذاشت. با خودش فکر 
میکرد یعنی ممکنه وفا این جا رو ترک بکنه و برگرده خونشون، بکنه یه روز از این جا 
موندن خسته بشه و فقط به خاطر رفتن از این جا و جرو بحث نکردن با عمو و نکردن با 
عمو و پدر بزرگش تن به ازدواج اجباری بده و با پسرعموش یا اون پسر سمج، برادر 
دوستش بکنه. چرا رفتن وفا از خونه ی من این قدر برام وحشتناک و نفس گیره؟ مگه 
وفا که برای همیشه پیش من بمونه ؟ اون فقط قراره یه چند ماهی این جا بمونه و 
بعد بره سراغ زندگیش. چرا من این طوری شدم؟ چرا وقتی صدای وفا رو می شنوم 
قلبم تند تند میزنه؟چرا وقتی صورت زیبا و افسون گرش رو می بینم همه ی بدنم می 

لرزه؟ وفا فقط یه مهمونه، اونم مهمون عزیز و محترمی که توی این دنیایی که پر 
شده 

از گرگ های وحشی به من اعتماد کرده و به خونه ام اومده تا سقف خونه ی من سر
پناهش باشه. 

روی مبل راحتی دراز کشید و سرش رو گذاشت روی دسته ی گرد و نرم مبل و 
چشم هاش رو بست داشت سعی می کرد که دیگه به هیچ چیز فکر نکنه و زودتر
بخوابه فردا خیلی کار داشت و صبح زود باید می رفت فروشگاه. 

وفا روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد. از ترسش حتی نمی تونست 
موبایلش رو روشن بکنه می ترسید که با روشن کردن تلفن همراهش پدربزرگ یا 
عموش باهاش تماس بگیرن و اون مجبور بشه که جواب بده. حتی تصور این که 
خونواده اش از اتفاقی که براش افتاده مطلع بشن دیوونه اش می کرد. می دونست 
که خاله پردیس تا حالا هزار بار باهاش تماس گرفته و با جواب ندادنش موجب
نگرانیش شده ولی چاره ای نداشت با خودش گفت: 

-سعید راست می گه اگر با خاله تماس بگیرم و همه چیز رو بهش بگم مطمئنا ازم 
می خواد که برم پیش اون بمونم، ولی اگه به طور اتفاقی زن عمو زیبا منو ببینه اون 
وقت چی کار باید بکنم؟چه جوابی باید بدم؟ بگم خیلی ببخشین خالد کثافت اون 
چیزی نبود که تظاهر می کرد. اون منو برای فروش با خودش برده بود دبی، بگم که 
شبانه توی یک کشور غریب یه‏دختر تنها و بی پناه رو می خواست بی آبرو بکنه؟ چه 
طوری بهشون ثابت کنم که ازهیچ چیز خبر نداشتم ؟ چه طوری بهشون بگم ؟ فردا 
صبح با خاله تماس می گیرم و همه چی رو بهش می گم، ازش می خوام که بهم 
اجازه بده که خونه ی سعید بمونم، سعید اگه پسر بدی بود .تا حالا باطن و نیت 
خودش رو نشون داده بود .به خاله می گم که سعید خیلی پسر مؤمن و سر به 
زیریه‏توی این دو سه روز حتی مستقیم تو صورت من نگاه نکرده من بهش اعتماد کامل 
دارم. خونه ی سعید مطمئن ترین جایئه که من می تونم این مدت توش زندگی بکنم. 
خاله حتما حرف هام رو قبول می کنه اگه خاله گفت برگردم بهش می گم دلم نمی 
خواد با کوروش ازدواج بکنم، بهش می گم که دلم می خواد این دفعه با قلبم همسر 
اینده رو انتخاب بکنم نه با صلاح و مصلحت. نمی خوام به اجبار با کسی ازدواج بکنم 
دوست دارم منم مثل دخترهای دیگه به کسی علاقه مند بشم و برای رسیدن بهش 
تلاش بکنم. دوست دارم مثل پدر و مادرم عاشقانه زندگی کنم.



وفا به این جای تفکراتش که رسید به تلخی گریه کرد. خودش هم می دونست که 
نمی تونه به کسی علاقه مند بشه، اون اصلا قلبی تو سینه اش نداشت که به خاطر 
کسی بتپه، اون با مردن پدر و مادرش همه ی احساس و علاقه اش رو با اون ها دفن 
کرده بود و برای همین هیچ وقت نسبت به کسی یا چیزی کشش و میل و 
احساسی نداشت . اون برعکس همه ی دخترهای هم سن و سالش هیچ وقت با 
دیدن پسر جوان خوش تیپی ذوق زده نمی شد و با حرف زدن با جنس مخالفش هیچ 
حسی بهش دست نمیداد درست مثل یه سنگ شده بود، عاری از هر گونه تمایل و 
احساسی و سفت وسخت و غیر قابل نفوذ.


مطالب مشابه :


♥ تمنای دل ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




♥ تمنای دل 27 ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل 27 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




♥ تمنای دل 4 ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل 4 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




♥ تمنای دل 3 ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل 3 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




دانلود رمان تمنای دل

سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که




دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

دنیای کتاب الکترونیکی،جاوا ،آندرویدوpdf - دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf




رمان تمنای وصال - 9

- رمان تمنای وصال - 9 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




برچسب :