هم نشين اهل معني باش

هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال تو چه داني كه در اين پرده چه ها مي بينم پس حكيمان گفته اند اين لحنها از دوار چرخ بگرفتيم ما بانگ گردشي هاي چرخ است اين كه خلق مي سرايندش به و به حلق مؤمنان گويند كاتاد بهشت نغز گردانيد هر آواز زشت ما همه اجزاي آدم بوده ايم در بهشت آن لحنها بشنوده ايم گرچه بر ما ريخت آب و گل شكي يادمان آمد از آنها چيزكي پس غزاي عاشقان آمد سماع كه درد باشد خيال اجتماع آتش عشق از نواها گشت تيز آن چنان كه آتشي آن جوزريز دمدمه ي اين ناي از دقهاي اوست هاي و هوي روح از هيهاي اوست ما چو ناييم و نوا در ما ز تست ما چو كوهيم و صدا در ما ز تست گل در بهاران از آن رخ گلگون نمونه ايست چون اشك من كه از دل پرخون نمونه ايست اي قلم تيزكن زبان بيان بهر محمد خواي هر دو جهان آن خوايي كه آفريده قلم زان قلم حرف صنع كرده رقم ورد خود كن قناعت و طاعت بي طهارت مباش يك ساعت حيله و مكر را شعار مكن صفت ناخوش اختيار مكن هركه از مكر و حيله و تلبيس پاك گرديد ، گشت پاك نويس داند آن كس كه آشناي دلست كه صفاي خط از صفاي دلست خط نوشتن شعار پاكان است هرزه گشتن شعار نادان است چون كه خط روي در ترقي كرد نشين گوشه اي و هرزه مگرد مختصر نسخه اي به دست آور به خط خوب دار پيش نظر پس از آن مي نويسي سطري چند خودپسندي به خويشتن مپسند هم نشين اهل معني باش تا هم عطا يابي و هم باشي فنا جان بي معني در اين تن بي خلاف هست همچون تيغ چو بين در غلاف  عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا كرد مرا تهي و پر كرد ز دوست اجزاي وجودم همگي دوست گرفت نامي ست ز من بر من و باقي همه اوست حاصل عشق را به اشك گرم و آه سرد و روي زرد و سوز دل ديدم خزان عمر به زردي رساند رنگ رخم ببار بر سرم اي ابر نوبهاري اشك جز تو اي عشق كه از هر دو زبان باخبري كسي آگاه نباشد به زبان من و دل وفا نديده ام از هيچكس؛ چرا نروم؟ شاهين آسمان وفايم ولي چه سود دانم كه روي بام تو بيجا نشسته ام نامراديهايمان همان بس كه بر مراد خلق دائم زندگي كرديم. براي گفتن با دوست شكوه ها بدلم بود ولي دريغ كه در روزگار، دوست نديدم ساده دل من،كه قسمتهاي تو باور كردم ! در و ديوار به حال دال من زار گريست هر كجا ناله ي ناكامي خود سر كردم شَرمُم كُشد، كه بي تو نفس مي كشم هنوز ! كنون كه ما همه بازيچگان تقديريم بيا به نيك و بد روزگار خنده زنيم تا تواني به جهان خدمت محتاجان كن به دمي يا دِرُمي يا قَلَمي يا قدمي اي دريغ ، امروز چون ديروز نيست! آدم زيرك دوبار از يك سوراخ گزيده نمي شود. باور نداشتم كه چنين واگذاريم. گرچه درويشم به گنج منعمان حاجت ندارم . اشكم ولي بپاي عزيزان چكيدام . موي سپيد را فلكم رايگان نداد اين رشته را به نقد جواني خريده ام من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان قال و مقال عالمي مي كشم از براي تو بي جرعه ي مي كسي بجايي نرسد تا خون نشود دلي به كامي نرسد از گلشن حكمت و گلستان وفاش هر بو كه دمد به هر مشامي نرسد زمين را گر شوي صاحب،طمع بر آسمان داري دم مردن نمي داني ؟ نه اين داري نه آن داري آدم وقتي فقير ميشه، خوبيهايش هم حقير ميشه . دست زن بر دامن مولي علي شاه نجف منتي گر مي كشي از مرد مي بايد كشيد عيب از ديده ي ما بود كه بد مي ديديم ورنه او هر چه پسنديد به ما زيبا بود خواست رسوا نكند بنده ي خود را ورنه مْشت ما پيش وي از لحظه اول وا بود من آن ليلي كه مجنون را بگرياند نمي خواهم كه شب با ديگران گيسو بِجْنباند نمي خواهم عشقها افسانه شد ويران شوي اي زندگي خون من پيمانه شد ويران شوي اي زندگي هر كه را همدم گزيدم تا كه دُردُم بِشنوُد از غمم بيگانه شد ويران شوي اي زندگي در ديار آرزو با هم مكاني داشتيم آن مكان ويرانه شد ويران شوي اي زندگي عشق اگر روز ازل در دل ديوانه نبود تا ابد زير فلك ناله ي مستانه نبود چون مرا گردد ميسر روز عفو و انتقام دوست ميدارم كه از دشمن خطا پوشي كنم دلم از اين خرابيها بود خوش چونكه ميدانم خرابي چونكه از حد بگذرد آباد مي گردد ز شوخي بپرهيز اي با خرد كه شوخي تو را آبرو مي برد خنده ي خورشيد را هر صبح داني چيست راز گويد از عمرت گذشت اي بيخبر روزي دگر اگر شراب خوري جرعه اي فشان بر خاك از آن گناه كه نَفعي رسد به غير چه باك مرد آن است كه گيرد اندر گوش ور نوشته باشد پند بر ديوار ناز نينا به ما ناز تو جواني داده ايم ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا ؟ خدا همه چيز را يكباره نمي دهد و همه چيز را هم يكباره نمي گيرد. بنازم سر چرخ فيروز را پريروز و ديروز و امروز را پيوستگي براي زنجير يك قانون است . بعد از مرگ كلي وقت داريم كه بخوابيم، پس كمتر بخوابيم . مُرد سيرت را به صورت كار نيست جامه گر صد وصله دارد عار نيست صد هزاران طفل سر ببريده شد تا كليم‌ا... سالم ديده شد افسرده دل افسرده كند انجمني را . رشته اي بر گردنت افكنده دوست مي كشد هر جا كه خاطرخواه اوست همت بلند دار كه مردان روزگار با همت بلند به جايي رسيده اند آنقدر گرم است بازار مكافات عُمُل ديده گر بينا بود هر روز، روز محشر است آب دريا را اگر نتوان كشيد پس به قدر تشنگي بايد چشيد عشق چون شود كهنه ،معتبر شود عاشق دوست چون قديمي شد، حْرمُتَت نگه دارد ترسم كه بريزم به رهت اشك و شوم كور روزي تو بيايي و نگاهت نَتَوانم من نمي گويم سُمُندر باش يا پروانه باش گر به فكر سوختن افتاده اي مردانه باش گر شبي در خانه ي جانانه مهمانت كنند گول نعمت را مخور، مشغول صاحبخانه باش ماهي از سر بگندد ني ز دم فتنه از عمامه خيزد ني ز خم سختي كشي ز دهر چو سختي دهي به خلق در كيفر فلك، غلط و اشتباه نيست ديشب كه من و او مي گلگون زده بوديم بر لشكر اندوه شبيخون زده بوديم حد مي خورد آن كس كه خورد باده، ولي ما رستيم ز حد چون ز حد افزون زده بوديم كساني كه از عشق دم مي زنند چرا بين ما را به هم مي زنند چي ميشه اگر دوباره، هموني كه بودي باشي . آزياشا ، انسان ياشا. اي بي خبر از سوخته و سوختني عشق آمُدُني بْود نه آموختني هر آنكس كه در كيسه اش زَر بود كلامش متين است اگر خَر بود. بيگمان دست در آغوش نِگارُش ببرند هر كه يك بوسه سِتاند ز لب يار كسي. ز بودن چاره اي نيست چو من آواره اي نيست براي كودك عشق چرا گهواره اي نيست ؟ از عبادت ني توان الله شد مي توان موسي كليم الله شد ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق گمان برند كه سعدي ز دوست خرسند است . زن را از مادرش و اسب را از يالش مي شناسند. مْرديم دور از روي تو ، در خانه ماني تا به كي ؟سنگي بزن ، تيغي بكش، چيزي بگو، كاري بكن سر بِيت قصيده جواني عشق است سر دفتر عالَم معاني عشق است اي آنكه خبر نداري از عالم عشق اين نكته بدان كه زندگاني عشق است برده دل من ، من از تو آن ميخواهم وز گمشده ي خويش نشان ميخواهم سر مصرع هر بيت اگر برداري هر آنچه كه شد من از تو آن ميخواهم زندگي قصه ي تلخي است كه از آغازش بسكه آزرده شدم، چشم به پايان دارم گر قناعت پيشه هستي 4 زن عقدي بس است ور طمع كاري به صيغه هر چه بتواني بگير دل به بازار من آورده و بفروخته اي دل بفروخته مفروش به بازار كسي بچشم زنده دلان خوشتر است خلوت گور ز خانه اي كه در آن ميهمان نمي باشد گنه کرد در بلخ آهنگري به شوشتر زدند گردن مسگری ! نااميدانه زَدُم تكيه به ديوار ز حسرت رنج حرمان نكشيدي كه بداني چه كشيدم ؟ به بهارم نرسيدي به خزانم بنگر كه به مريم اثر از برف زمستان من است دامن كشان ز ديده ي ما ميروي به ناز اما به دوستي قسم از دل نميروي با سرگراني از بر من مي روي ولي دانم ز حال غمزده غافل نميروي بود سوزي در آهنگم خدايا تو مي داني كه دلتنگم خدايا دگر تاب پريشاني ندارم نه از آهن نه از سنگم خدايا مرا عشق حسين ديوانه كرده به دور شمع خود پروانه كرده تاك را سيراب كن اي ابر نسيان در بهار قطره تا مِي مي تواند شد، چرا گوهر شود ترا حق مي دهم اي غم، كه دست از من نمي داري كه با كمتر كسي اينسان دل غم پروري داري گرچه ديدم در رهت دام بلا واي بر من گر نمي ديدم تُرا تو را چو غنچه بود خنده در دهان بي من مرا چو لاله بود داغ بر جگر بي تو دنيا را نگهداريد مي خواهم پياده شوم . مرحم زخم درونم جز شكر خند تو نيست دُردُم از اين بيشتر بادا كه دُرمانم تويي خوابم شِكست و مُردم چشمم بخون نشست تا فتنه ي خيال تو برخاست در دلم كاش بودم چون كتاب اُفتاده در كُنجي قريب تا نَگردد روبرو جز مُردم دانا مرا كنون گوش كن، كه آب از كمر درگذشت نه وقتي كه سيلابت از سرگذشت گاه به سخن گفتن از دردها نيازي نيست . دوست آن باشد كه گيرد دست دوست در پريشان حالي و درماندگي يا رب مپسند كه لوطيان خوار شوند. جور استاد به از مهر پدر. گيرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل؟! ز هوشياران عالم هر كه را ديدم غمي دارد دلا ديوانه شو ديوانگي هم عالمي دارد اين قافله عمر عجب مي گذرد درياب دُمي كه با طَرُب مي گذرد چنان شادم كه از شادي به حال ديشبم گريم. الهي در شب فقرم بسوزان ولي محتاج نامردان مگردان بي تو در خلوت تنهايي ماه گل نيلوفر من رشد نكرد مادر: دستهايت همه لبريز صفاست خنده هايت همه بيرنگ و رياست از كجا آمده اي و به كجا مي روي ؟ اگر نالان و تنهايم مرا زين درد پُروا نيست كه يك دنيا محبت درتو پيدا مي كنم هر شب بعدها مي خواهم، به ملاقات صداقت بروم، عمر كوتاهُم اگر بگذارد. اسرار خود به ديگران مگو و اسرار ديگران نگهدار. در خُردي و جواني، جهل و غرور و مُستي پيري رسيد و سستي ،پس كي خداپرستي ؟ دلم يك صَخره مي جويد كه يِكدم لنگر اندازد. ورودت بر هزاران عاشق چشم انتظارت زندگي بخشيد. كلوخ انداز را پاداش سنگ است جوابست اي بردار اين، نه جنگ است حيف از كسي كه رنج كشد پاي ناكسي حيف از طلا كه خرج مطلا كُند كسي نصيبم گشته چندان تلخ كامي بعد هر كامي كه ممنونم ز گردون گر به كام من نمي گردد سر را به زمين چو مينَهي بُهر نماز آن را به زمين بنه، كه در سر داري گفته اند از پيش پيران جهان در نگيرد صحبت پير و جوان پشه از فيل كم زيد بسيار آنكه كوته بود بقاء ، خونخوار گر كشد خصم به زور از كف من دامن دوست چه كند با كشش دل كه ميان من و اوست گويند نقش نگين انوشيروان اين بود. 1- راه بسيار تاريك است مرا چه بينش؟ 2- عمر دوباره نيست مرا چه خواهش ؟ 3- و مرگ در قفاست مرا چه آرامش؟ آدم و حوا چون به دنيا آمدند،40 صباح از بوي گند دنيا بيهوش بودند . اگر را با مگر چون جفت كردند از ايشان بچه اي شد كاشكي نام آنچه شيران را كُند روبُه مزاج احتياج است احتياج است احتياج عمر خواهي كه شود طولاني بِكُن امساك ز شهوتراني هر مائده اي كه دست پخت فلك است يا بي نمك است يا سراسر نمك است! هركس را سرمايه است؛ و سرمايه دلال دروغ است. نيامده ايم كه بخوريم تا بمانيم . علي(ع) در سحر شب 20 رمضان رو به خورشيد گفت : اولين بار است كه پيش از علي برخاسته و او را در بستر مي بيني . محبت انسان را به سوي مشابهت سوق مي دهد.(تقليد) حسيني كه پناه كائنات است ندارد جز خدا پشت و پناهي (عاشورا) عقل به ماندن مي خواند و عشق به رفتن . زندگي شستن يك بشقاب است ، زندگي گل به توان ابديت. شب رفت ، پروانه سوخت و شمع مْرد بيچاره كسي كه هيچ از اين روز نبرد زندگي به دو نيم است: نيمه اول در انتظار نيمه ي دوم و نيمه ي دوم در حسرت نيمه ي اول. كوي جانان را كه صد كوه و بيابان در رهست رفتم از راه دل و ديدم كه ره يك گام بود. • خدايا: جز حضرت تو ندارد اين بيكس ، كس . كي روا باشد كه گردد عاشق غمخوار خوار در ره عشق تو اندركوچه و بازار زار دل به اين دنيا مبندكاين خاكدام هيچ است هيچ پاي بر سر نه جهان هيچ است هيچ دنيا سن كيه طاليلسان ؟ در سيني كيمدن آليبسان ؟ نچه مين يول بوشا ليبسان نچه من يول دولان دنيا ؟ در خوابگه جهان من شيدايي چشمي بگشودم از پي بينايي ديدم كه در آن نبود بيدار كسي من نيز بخواب رفتم از تنهايي ديگ به ديگ ميگه روت سياه . نه مرد است آنكه دنيا دوست دارد اگر دارد براي دوست دارد آنكس كه نداند و نداند كه نداند در جهل مركب، ابدالدهر بماند اي كاش كه معشوق ز عاشق طلب جان مي كرد تا كه هر بي سرو پايي نشود يار كسي جان چه باشد كه خداي قدم دوست كنم اين متاعي است كه هر بي سرو پايي دارد ربودي دفتر دل را و افسوس كه سطري هم از اين دفتر نخواندي! برگوش اُلاغان تو مُخوان سوره ي ياسين حيوان زبان بسته كه آدم شدني نيست! بيتا تا قصه غم را و شب را اگر خوابت نمي آيد بگويم. اول به هزار لطف بنواخت مرا آخر به هزار غصه بگداخت مرا نفس سركش كم كم به كُشتن برادر فرمان مي دهد . عادت كنيد كه به چيزي عادت نكنيد. هر كه تو بيني نه همه آدمند اكثرشان گاو و خر بي دْمند خرم آنروز كزين منزل ويران برويم. حرمت همسايه به همسايه مانند حرمت مادر است . دنيا قالمياجاق هچ بيرانسانا. نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد آدم مؤمن تا پايش برگردد(بپيچد) مي فهمد از كجا و چرا اين گونه شد. در زمستان جدايي روز و شب گويم به خويش ياد ايامي كه با هم نوبهاري داشتيم متاع كفر و دين بي مشتري نيست گروهي اين، گروهي آن پسندند دلم اين كودك بيمار، پرستار ندارد . اي كه از كوچه ي تنهايي ما مي گذري گوش كن ناله ما از سر ديوار گذشت مال مردم مي خوري و چون مالت خورند گويي كه مسلماني نيست؟ كودكان عروسك را، جوانان عروس را و بزرگان مولا را دوست دارند . شعاع مرا در عذاب ضرب كنيد ، تا مساحت درد مرا حساب كنيد. لبخند فقرا از گوشه لبها تجاوز نمي كند. ياقماسادا، گُرولر من ندانم چه ندا داده به صحرا مجنون كه صداي جُرُس قافله ليلا ليلاست! گر به دولت برسي مست نگردي مردي باده پر خوردن و هوشيار نشستن سهل است تواضع ز گردن فرازان نكوست گدا گر تواضع كند كار اوست گاهي به ادا، گاهي به اصول گاهي به خدا، گاهي به رسول از مكافات عمل غافل مشو گندم از گندم برويد جو ز جو صدبار بدي كردي و ديدي ثمرش را نيكي چه بدي داشت كه يكبار نكردي؟ در زندگي سخت كار كن ولي زندگي را سخت نگير. در ديده عيان تو بودي و من غافل در سينه نمان تو بودي و من غافل از جمله جهان تو را عيان مي‌جستم خود جمله جهان تو بودي و من غافل خواست تا جلوه دهد صورت خود را معشوق خيمه بر معركه‌ي آب و گل آدم زد (خواجه) اي روي تو ماه عالم آرايِ همه وصل تو شب و روز تمناي همه گربادگران به از مني، واي به من گر با همه كس همچو مني واي همه (شيخ سيعد ابولخير) *آسمان شو، ابر شو، باران ببار آب اندر ناودان نايد به كار *هر كجا دل رو كند آخر بيابد سوي او قبله دلها كجا باشد به غير از كوي او راز بگشا، پرده بردار از رخ زيبايي خويش كز غم ديدار رويت ديده چون جيحون شود. آشنايان ره عشق در اين بحر عميق غرقه گشتند، بگشتند به آب آلوده همچو چنگم سر تسيلم و ارادت در پيش تو به هر ضرب كه خواهي بزن و بنوازم جهان بر آب نهادست و زندگي بر باد غلام همت آنم كه دل بر آن ننهاد وجود عاريتي خانه ايست بر ره سيل چراغ عمر نهادست بر دريچه باد يارب ز كرم دري به رويم بگشا راهي كه در او نجات باشد بنما مستغني ام از هر دو جهان كن به كَرم جز ياد تو هر چه هست، بُر از دل ما اي دوست قبولم كن و جانم بستان مستم كن و از هر دو جهانم بستان با هر چه دلم قرار گيرد، بي تو آتش به من اندر زن و آنم بستان يار در آغوش دل مي‌جوشد و دورم هنوز در تجلّي ساقي بزم است و مخمورم هنوز باده‌ي پيمانه زير لاله از جام من است كوچه گرد ريشه‌ي تا كي است انگور هنوز گردآوری و تنظیم : فریدون رحیمی کلیان


مطالب مشابه :


هم نشين اهل معني باش

نان و تكنولوژي - هم نشين اهل معني باش - سلیم - نان و تكنولوژي




رشته ریاضی و فیزیک

نان و تكنولوژي - رشته ریاضی و فیزیک - سلیم - نان و تكنولوژي




عباراتی که زندگی را در سال 1394 متحول می کند.

نان و تكنولوژي - عباراتی که زندگی را در سال 1394 متحول می کند. - سلیم - نان و تكنولوژي




هندسه

نان و تكنولوژي - هندسه - کلیان ( سلیم) - نان و تكنولوژي




موهومی ها

نان و تكنولوژي - موهومی ها - سلیم - نان و تكنولوژي تاريخ : یکشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۳




عدد خوانی

نان و تكنولوژي - عدد خوانی - سلیم - نان و تكنولوژي دو دسیلیون ( Dodecillion) = 10 42




برچسب :