رمان جدال پر تمنا17

*رمان جدال پرتمنا*

گاهم کشیده شد سمت آراد ... حس کردم رنگش ارغوانی شده ... لبخند زدم و گفتم:
- نرسیدیم؟
- چرا الان می رسیم ... توی همین خیابونه ...
برا اینکه سر حرف رو با آراد باز کنم گفتم:
- دانشگاهمون خیلی از خونه فاصله داره آراد؟
آراد نفس پر صدایی کشید ... عین اینکه نفسش رو تا الان توس ینه اش حبس کرده باشه و گفت:
- نه ... توی همون خیابونه ...
- جدی؟!
اینبار فرزاد گفت:
- آره بابا ... پدرم در اومد تا تونستم توی اون برج دو تا واحد برای شما دو تا پیدا کنم ... البته واحد آراد آخرش هم دو خوابه شد ...
- پس بزرگه!
- آره ... یه بیست متری از واحد تو بزرگ تره ...
آراد اومد وسط حرفمون و گفت:
- کجا داریم می ریم فرزاد ؟
فرزاد راهنما زد و ماشینش رو پارک کرد و گفت:
- همین جا ...
- چیه اینجا؟
- یه فست فوده ... نمی شد بریم رستوران رسمی ...
- چرا؟!
- بابا اونجا باید رسمی بریم اینجوری که نمی شه .... حالا انشالله یه شب من و تو کت شلوار می پوشیم ویولت هم لباس شب ... همه با هم می ریم می ترکونیم ... راستی هنوزم اهل دیسکو و کلاب نیستی؟
قبل از آراد من با هیجان گفتم:
- وااااااااااای من عاشق دیسکوئم! بریم یه شب ... البته من کم کم که خودم همه جا رو یاد بگیرم دیگه نیازی به کسی ندارم و مزاحم شما نمی شم ...
آراد رفت از ماشین پایین و در ماشین رو کوبید به هم ... فرزاد غر غر کرد:
- این در بخوره تو ملاجت ... پکید! انگار ماشین باباشه ...
بعدم چرخید سمت من و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گفت:
- نه بابا ... مزاحمت چیه؟ هر وقت خواستی به خودم بگو ... آراد که فکر نکنم بیاد ... هر بار قبلا ها می یومد اینجا خودمو می کشتم زیر بار نمی رفت که نمی رفت!
برام مهم نبود ... من پاریس هم که می رفتم توی کلاب ها شب تا صبح همراه وارنا خودمون رو می کشتیم ... عاشق رقصیدن توی دیسکو بودم ... آراد می خواست بیاد نمی خواست هم نیاد ... من که نمی خواستم جرمی مرتکب بشم ... می خواستم برم برقصم ... همراه فرزاد از ماشین پیاده شدیم و آراد جلوی در دست به سینه استاده و منتظر ما بود ... فرزاد دستی سر شونه اش زد و هر سه با هم وارد فست فود شدیم ... اکثر میزا پر بود ... فضای رستوران هم تقریبا تاریک بود ... آراد با پوزخند گفت:
- اینجا فست فوده یا کافی شاپ؟
فرزاد سر میزی نشست و گفت:
- هر دو ...
من و آراد هم نشستیم و نگاهم کشیده شد به میز بغل دستیمون که کنار دیوار بود ... دختر پسری کنار هم نشسته بودن و توی نگاه هم غرق بودن ... یه لحظه به عشقی که توی نگاهشون موج می زد حسادت کردم ... دستم رو زده بودم زیر چونه ام و داشتم نگاشون می کردم ...

فرزاد گفت:
- شما دو تا چرا آدم خوار شدین؟ بابا الان غذا می یارن می خوریم ...
همون لحظه پسر خم شد و لبهای دختر رو بوسید ... همچین دخترو کشید توی بغلش که خجالت کشیدم و سریع نگاهم رو دزدیدم ... فرزاد داشت غش غش می خندید ... ولی آراد سرخ شده بود رنگ لبو ... منو رو از روی میز برداشت و مشغول باد زدن خودش شد ... من هم خودم رو با دستمال های فانتزی روی میز سر گرم کردم ... با اومدن گارسون حواس هر سه نفرمون پرت شد ... من سفارش چیزبرگر دادم که بفهمم چی می خورم اونا هم به تبعیت از من همینو سفارش دادن ... البته فرزاد دو تا سفارش داد و حسابی از خجالت شکمش در اومد ... آراد هنوز هم تو خودش بود ... انگار این دنیا رو نمی دید ... بعد از خوردن شام فرزاد خودش پول غذاها رو حساب کرد و رفتیم بیرون ...فرزاد با هیجان گفت:
- خوب ... الان چون خیلی از دیدن تو تا هموطن شاد و شنگولم پینهاد می کنم بریم کنار اقیانوس ... ویوی شباش فوق العاده اس!
آراد شقیه اش رو فشرد و گفت:
- من سرم داره می ترکه ... هیچ جا نمی تونم بیام امشب ...
فرزاد با بی تفاوتی گفت:
- خوب تو برو ... من ویولت رو می برم ... نه؟
هنوز اونقدر بهش اعتماد نداشتم که نصف شب برم کنار اقیانوس ... نمی دونستم چطور پیشنهادش رو رد کنم که ناراحت نشه ...

آراد به دادم رسید و گفت:
- ویولت هم امشب باید استراحت کنه ... بسه دیگه ... فردا صبح باید بریم یه سر دانشگاه ...
- چه خبره؟
- باید خودمون رو معرفی کنیم ....
- باشه ... ولی حتما باید یه شب بریم ... من دارم بعد چند سال فارسی حرف می زنم ... اینقدر خوشحالم که محاله دست از سرتون بردارم ....
با تعجب گفتم:
- مگه دیگه ایرانی اینجا نیست؟
- چرا هست ... ولی ترجیح می دن هویتشون رو پنهون کنن ... منم اوایل به یه سری ها دوست بودم ولی بعدم ترجیح دادم تنها باشم ...
- جدی؟!!!
- آره ... اینم از بدی های غرب زدگیه ...
سرم رو رو به آسمون گرفتم و گفتم:
- مسیح به دادمون برسه ... من فارسی حرف نزنم می میرم ...
آراد با پوزخند گفت:
- تو که زبون مادریت فرانسه است ... دیگه چه غمی داری؟ زبان دوم اینجا هم فرانسویه ...
از لحنش دلخور شدم و تصمیم دادم جواب ندم ... فرزاد با حیرت گفت:
- تو مسیحی هستی ویولت؟!!!!
نگاه دلخورم رو از آراد گرفتم و به فرزاد دوختم:
- درسته ...
- واو! پس واجب شد با یه نفر آشنات کنم ...
- کی؟
- حالا بعدا می فهمی ...
هر سه سوار ماشین شدیم و اینبار در سکوتا تا آپارتمان پیش رفتیم ... جلوی در آپارتمان پیاده مون کرد و با گفتن اینکه فردا باهامون تماس می گیره پا روی پدال گاز فشرد و رفت ... آراد در سکوت راه افتاد سمت ساختمون ... من هم به دنبالش .... دیگه حال نداشتم هفده طبقه رو با پله برم بالا ... مجبور بودم با آراد برم ... وگرنه ولش می کردم می رفتم .... طعنه هاش جیگرم رو می سوزوند ... در آسانسور رو باز کرد و رفت تو ... منم همراهش رفتم ... دکمه هفده رو که فشار داد نا خودآگاه میله های کنار اتاقک رو محکم گرفتم توی دستم و چشمامو بستم ... چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای آراد بلند شد:
- ویولت ...
از تعجبی که تو صداش بود من هم تعجب کردم و چشمامو باز کردم ... یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:
- تو ... از آسانسور می ترسی؟!
به تته پته افتادم ...
- من؟!! نه ... اصلا ...
- چرا ... چرا می ترسی ... بار قبل هم سوار آسانسور شدیم رنگت پرید ...
- نخیر ...
همزمان با این حرف روی سینه ام صلیب کشیدم ... سریع گفت:
- دیدی؟ تو هر وقت دروغ می گی صلیب می کشی ... دختر پس اون موقع چطور اومدی پایین؟
راه فراری نبود ... سرم رو انداختم پایین ... سعی کردم به حرکت آسانسور فکر نکنم و گفتم:
- با ... پله!
- چی؟!!!!!!!!!!
سرم رو حتی بالا نیاوردم ... نمی خواستم تمسخر رو توی چشماش بخونم ... ولی یه دفعه شنیدم:
- مگه من مرده بودم؟!!!! هان؟ ویولت ... چرا به من نگفتی می ترسی؟! خوب صبر می کردم با هم یم رفتیم ...
سرم رو آوردم بالا و نگاش کردم ... توی چشماش محبت موج می زد ... ترس از یادم رفت ... سبزی چشماش منو توی خودش حل می کرد ... ادامه داد:
- هان؟ چرا به من نگفتی؟
- نخواستم ... نخواستم مسخره ام کنی ...
- مسخره؟!!! دیوونه ... رنگت شده بود مثل گچ ... الان هم همینطور ... چطور نفهمیدم؟
- بیخیال ... عادت می کنم ...
- آره ... باید عادت کنی ... ممکنه من همیشه نباشم ... باید یاد بگیری ... نمی شه که هر بار با پله بری ...
- خوب یه ورزشه ...
- پاهات داغون می شه!
- نمی دونم ... یه کاریش می کنم دیگه ...
- خودم عادتت می دم ...
آسانسور ایستاد و هر دو رفتیم بیرون ... اون لحظه نفهمیدم منظورش چیه ... توجهی هم نکردم ... فعلا مهم این بود که رسیده بودم طبقه هفدهم ... نگاه آراد لحظه ای روی بازوهای برهنه ام توقف کرد ... خواست چیزی بگه ولی پشیمون شد ... سری تکون داد و گفت:
- چیزی کم و کسر نداری؟
- نه ... همه چی خوبه ...
- ویولت ...
سرم رو به نشونه بله تکون دادم ... هنور تو شوک برخوردش بودم ... یه عاشق وقتی یه ذره اندازه سر سوزن هم از معشوقش محبت ببینه غرق محبتش می شه ... زمزمه کرد:
- بابت قضاوت عجولانه ام ... عذر می خوام ... اون لحظه ... حالم خیلی بد بود ... خیلی بد! نیم خواستم ناراحتت کنم ... از دست خودم ناراحت بودم که گردن رامین رو نشکستم ... فراموش می کنی؟
همینجور که غرق نگاهش بودم سرم رو تکون دادم ... مگه می تونستم فراموش نکنم ... کلیدم رو که بین انگشتام خشک شده بود از بین انگشتام کشید بیرون ... در رو آروم برام باز کرد و گفت:
- خوب بخوابی ...
نگامو ازش گرفتم ... رفتم تو و در رو نرم بستم ... از چشمی به بیرون نگاه کردم ... هنوز پشت در ایستاده بود ...
روی تخت غلتی زدم و به سقف خیره شدم ... یه لحظه یادم نیومد کجام! با دقت به در و دیوار نگاه کردم و سیخ نشستم سر جام ... تازه یادم افتاد ... هالیفاکس! خواستم کش و قوسی به بدنم بدم که صدای زنگ در بلند شد ... یه تک زنگ کوتاه ... دینگ! پریدم سمت در ... بدون نگاه کردن به وضع ظاهریم ... از چشمی نگاه کردم و با دیدن آراد مشتاقانه در رو باز کردم ... آراد با دیدن من سرش رو انداخت زیر و گفت:
- سلام ...
از خنده گوشه لبش متعجب شدم و نگاهی به خودم انداختم ... وای خدای من! چه وضعی! یه لباس خواب گل گلی که خیلی مسخره بود و فقط برای راحتی می پوشیدمش ... آستین نصفه بود و بلندیش هم تا سر زانوهام بود ... موهام هم مطمئن بودم هر کدوم به سمتی متمایل شدن ... سریع پریدم تو و گفتم:
- وای!
اینبار خنده اش گرفت و گفت:
- صبح به خیر انگار بد وقتی مزاحم شدم خانوم شلخته ...
دویدم سمت اتاقم و در همون حالت داد زدم:
- بیا تو آراد ... من الان لباس عوض می کنم ...
چه زود بخشیدمش! توی دلم یم دونستم که باید زودتر از این هم می بخشیدم اما دوست داشتم عذر خواهی کنه که کرد ... پس چه دلیلی برای کینه بیشتر؟! جلوی آینه میز توالت تازه متوجه وضع افتضاح صورتم شدم ... همه آرایشم ریخته بود ... زیر چشمام سیاه سیاه! خوبه آراد در نرفت ... حق داشت بگه شلخته! نخیرم حق نداشت! هر چی هم من شلخته باشم اون که نباید به روم بیاره ... از کل کل با خودم خنده ام گرفت ... تند تند لباس عوض کردم ... یه شلوار برمودای مشکی تنگ تنم کردم به یه تاپ مشکی و سفید تنگ و خوشگل ... موهامو هم شونه کشیدم و آرایش ریخته شده روی صورتم رو با شیر پاکن پاک کردم ... تل سفیدی روی موهام زدم و وقتی خیالم از بابت خودم راحت شد رفتم از در اتاق بیرون ... آراد داخل راهرو ایستاده بود ... چشمامو گرد کردم و گفتم:
- بیا تو دیگه ... چرا اونجا ایستادی؟
نگاهی به ظاهر من کرد و بر عکس همیشه که زود نگاشو می دزدید اینبار کمی بیشتر نگام کرد ... بعد خیلی آقا وار کفشاشو در آورد و اومد تو ... رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:
- صبحونه خوردی؟ چی شد اول صبحی یاد من کردی؟
- آره یه چیزی سر هم بندی کردم ... اومدم بریم دانشگاه ...
- واجبه حتما بریم؟
- آره دیگه ... باید خودمون رو معرفی کنیم و برنامه کلاس هامون رو بگیریم ...
- باشه ... پس فقط وقت بده صبحونه بخورم ...
- باشه راحت باش ... می خوای من برم توی واحد خودم کارت که تموم شد ...
رفتم وسط حرفش و در حالی که تند تند خامه شکلاتی روی نونم می مالیدم گفتم:
- نه نه الان آماده می شم ...
همینطور که نون رو گاز می زدم از آشپزخونه رفتم بیرون ... آراد با تحسین گفت:
- چه همه جا برق می زنه!
با افتخار گفتم:
- ما اینیم دیگه ... چه می شه کرد!
- کدبانویی بودی خبر نداشتیم!
- بله ... من هنر پنهان زیاد دارم ...
نمی دونم آراد از حرفم چه برداشتی که کرد که لبخند نشست گوشه لبش و سرش رو تکون داد ... من هم بی خیال رفتم سمت اتاقم یه کیف اسپرت با بند بلند مشکی برداشتم ... کج انداختم سر شونه ام و بعد از برداشتن مدارک لازمم رفتم از اتاق بیرون ... هنوز داشتم نون تستم رو گاز می زدم ... با دهن پر گفتم:
- بریم من آماده ام ...
اینبار موشکافانه تر نگام کرد و گفت:
- اینطوری؟!
وضع ظاهریم خیلی هم خوب بود .. با تعجب گفتم:
- چشه؟!
- هیچی هیچی ... بشین راحت صبحونه ات رو بخور ... بعدش می ریم ...
- نه نه کافیه بریم ...
دیگه حرفی نزد از جا بلند شد و هر دو زدیم از خونه بیرون ... جلوی در آسانسور که ایستاد باز رنگ من پرید ... برگشت طرفم و گفت:
- ببین! ترس که نداره ... فقط به این فکر کن که روزی هزار نفر شایدم بیشتر دارن از این آسانسور استفاده می کنن و هیچ کدوم هم هیچ بلایی سرشون نمی یاد ... اوکی؟
مثل بچه ها با لج گفتم:
- نمی خوام ...
لبخندی زد و گفت:
- دهه! بچه جون ... باید بخوای مگه دست خودته؟
آسانسور ایستاد ... آراد در رو باز کرد و به من گفت:
- برو داخل ...
- تو اول ...
- برو تو ... من پشتتم ...
- نکنه درو ببندی بری ها ...
- نه دیوونه ... به سرم که نزده ... برو تو ...
نباید بهش اعتماد می کردم ... اونم با بلاهایی که تا به حال سر هم آورده بودیم ... اما ناچارا رفتم داخل ...

هر آن انتظار داشتم در رو ببنده و آسانسور به حرکت در بیاد ... من بمونم و یه اتاق تنگ و جیغ هایی که مطمئن بودم می کشم ... اما سریع پشت سرم اومد تو ... اونجا بود که فهمیدم آراد حرف بزنهبهش عمل می کنه ... دکمه لابی رو فشار داد و گفت:
- حالا دستات رو آروم از میله رها کن ... بیا یواش یواش با هم طبقه ها رو بشماریم ... قبول؟
دستامو که عرق سر لیزشون کرده بود محکم تر به میله گرفتم و گفتم:
- نه نه ...
- نترس ویولت ... نمی افتی ... یه بار امتحان کن ....
تحکم و اطمینان توی صداش وادارم کرد دستامو رها کنم ... ولی محکم مشتشون کردم و چشمامو هم سفت فشار دادم روی هم ... آراد شروع کرد به شمردن:
- شونزده ... پونزده ... چهارده ...
رو به من گفت:
- به من نگاه کن ...
- نه ... نه ...
- چرا اینطوری نفس می کشی؟ چشاتو باز کن به من نگاه کن ... بشمار ...
داشت بغضم می گرفت ... چشمامو باز کردم ... داشت با نگرانی نگام می کرد ... چشمام لبریز از اشک بود ... با صدای لرزان در حالی که سعی می کردم خودم با مهربونی چشماش آروم کنم تکرار کردم:
- یازده ... ده ... نه ... هشت ...
آراد با لبخند با هام تکرار می کرد ... درست عین بچه ای که بخوان بهش شمردن رو یاد بدن و عجیب اینجا بود که داشتم آروم می شدم ... وقتی آسانسور ایستاد نفسم رو با صدا فوت کردم بیرون و گفتم:
- آخیش!!!
دنبالم اومد بیرون و گفت:
- چطور بود؟
- بد نبود ... ولی اعتراف می کنم اگه تو نبودی سکته می کردم ...
- دور از جون دختر! این حرفا چیه؟!!!
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم ... آراد تاکسی گرفت و خودمون رو رسنودیم به دانشگاه ... دانشگاه مجهز و خوبی به نظر می یومد ... به یه محوطه خوشگل سر سبز و دانشجوهایی که مشخص بود همه درس خون هستن ... کار معرفی و تحویل گرفتن برنامه ها و خوندن ظوابط و قوانین و مصاحبه برای زبان و رشته و خلاصه همه اینا حدود دو ساعتی زمان برد ... کلاس هامون از یک هفته دیگه شروع می شد و من خیلی هیجان داشتم ... توی دانشگاه بود که فهمیدم آراد هم درست مثل خودم به زبان انگلیسی و فرانسه کاملا مسلطه! وقتی ازش پرسیدم چرا گفت انگلیسی رو به خاطر علاقه زیاد یاد گرفت و فرانسه رو هم به خاطر اینکه مشتری فرانسوی زیاد داشته ... تازه داشتم به توانایی های آراد پی می بردم ... واقعا همه چیز به داشتن مدرک بالا نیست ... چه بسا دکترهای که اندازه سر سوزن نزاکت و فهم نداشته باشن و چه بسا دیپلمه ها و سیکل هایی که دنیایی معرفت و شعور و فهم دارن ... آراد جز اون دسته از آدماست که اگه تحصیلاتش رو هم ادامه نمی داد تو هر چیزی می تونست حرف اول رو بزنه ... بعد ز پایان کار آراد گفت:
- باید یه زنگ بزنم به فرزاد ...
نپرسیدم برای چی چون به من ربطی نداشت ... آراد گوشیشو از جیبش در آورد شماره ای رو گرفت ... منم باید به فکر یه خط برای خودم می افتادم ... دیروز تا حالا می خواستم با مامان تماس بگیرم ولی نمی دونستم چطوری؟ منتظر بودم آراد حرفش تموم بشه تا ازش سوال کنم ... بعد از اینکه قطع کردم گفتم:
- راستی آراد ... من باید حتما یه خط برای خودم بگیرم ... هنوز به مامان اینا زنگ نزدم ...
سری تکون داد و گفت:
- نگرانش نباش ... فرزاد قرار بود امروز از صبح دنبال کارای من و تو باشه ... الان هم داره می یاد دنبالمون ... خط هم برات گرفته ...
- جدی؟!!!! واااای مرسی آراد ...
- خواهش می کنم ... راستی این فرزاد چی کارست؟ خیلی ساله اینجا زندگی می کنه؟
دوتایی داشتیم از کنار پیاده رو قدم می زدیم ... نیم دونستم قراره تا کجا بریم و فرزاد کجا می یاد دنبالمون اما همین که کنار آراد بودم برام کافی بود ... آراد توضیح داد:
- فوق لیسانس مدیریت داره ... لیسانسش رو تو ایران گرفت ولی مشکلاتی براش پیش اومد که مجبور شد بزنه از کشور بیرون ... اومد اینجا و فوقشو گرفت ... الان هم توی یه شرکت داره کار میکنه ... البته به خاطر من و تو سه روز مرخصی گرفته ... پسر خیلی خیلی با معرفتیه ... فقط باید جلوشو بگیری که از حد خودش فراتر نره ... اون فکر می کنه با هر چیزی و هر کسی می تونه شوخی کنه ...
- اتفاقا پسر بامزیه ...
با یه ابروی بالا پریده گفت:
- اینطور فکر می کنی؟
- آره ... راستی چند سالشه؟
- تقریبا هم سن منه ... بیست و نه سی ... برای چی می پرسی اینارو؟
- خوب می خوام بدونم دارم با کس معاشرت می کنم ...
- آهان از اون لحاظ ...
- وضع مالیش هم خیلی خوبه نه ...
حس کردم آراد داره عصبی می شه ... زمزمه کرد:
- اوهوم ...
ترجیح دادم دیگه سوالی در این مورد نپرسم ... با توقف ماشین شاسی بلند دودی رنگ شیکی کنار پامون من یه قدم رفتم عقب و با تعجب نگاه کردم ...
آراد گفت:
- بریم ... فرزاده ...
با تعجب گفتم:
- ماشین اون که مشکی بود ...
در سمت راننده باز شد ... فرزاد با نیش گشوده پرید پایین و گفت:
- به سلام! خانوم و آقای دانشجو ... دانشگاه خوش گذشت دلبندانم؟
آراد در حالی که داشت با دقت به ماشین نگاه می کرد گفت:
- جای تو که خالی نبود ...
- از تو که خیری به من نمی رسه ... از ویولت می گیرم ...
آراد با شوخی اومد طرفش هولش داد و گفت:
- چیی می گیری؟ نکبت! بپر بالا بریم ...
- ماشین خودته ... خودت بشین که بهش عادت کنی ...
آراد بی حرف رفت سمت راننده و سوار شد ... تعجب کردم ... ماشین آراد! پس ماشین خریده بود ... در عقب رو باز کردم و با یه جست پریدم بالا ... آراد که تعجبم رو از نگام خوند گفت:
- خریدم که بزنی داغونش کنی ... چطوره؟ می پسندی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- شاسی بلند دوست ندارم ...
اینبار نگاه شوخش جدی شد و گفت:
- جداً؟
- اوهوم ...
نفس عمیقی کشید و حرفی نزد ... فرزاد با سرخوشی گفت:
- خوب ... کجا بریم؟
قبل از من آراد گفت:
- بریم پارک ...
فرزاد برگشت عقب و گفت:
- بهه! اینو باش ...
بعد چرخید سمت آراد و گفت:
- پسر تو تهران کم پارک رفتی؟ دل بکن دیگه ... بیا بریم یه ساحلی جایی ... چهارتا حوری ببین حال کن ...
آراد خیلی خونسرد انگار که به این حرفای فرزاد عادت داشت گفت:
- نیازی ندارم ... آدرس spring garden public رو بگو ...
- به چه خوش اشتها ... برو بابا ... بیچ راست ..
***
وسط چمنزار ایستادم و با ذوق گفتم:
- اینجا بهشت ... مگه نه؟ جون من نگین نه ...
دور تا دورم چمن بود و گل ... از وسط بوته های گل جوی آبی رد می شد و صدای شر شر آب روح رو نوازش می کرد ... اینقدر همه چیز سب و گل ها رنگ و وارنگ بود که دوس داشتم اون وسط موهامو دم موشی ببندم و عین بچه ها ورجه وورجه کنم .. دنبال یه پروانه ... یا شایدم برای بالا رفتن از درخت و گرفتن یه پرنده ... آراد با لبخند گفت:
- می دونستم خوشت می یاد ...
فرزاد هم که از هیجان من به هیجان اومده بود گفت:
- تازه ما اینجا مقبره حافظ هم داریم ...
با تعجب و چشمای گرد شده نگاش کردم ... خندید و گفت:
- والا! بیا تا نشونت بدم ...
با آراد دنبالش راه افتادیم ... جلوی آلاچیق با مزه ای ایستاد و گفت:
- بفرما ...
راست می گفت ... آلاچیقه خیلی شبیه مقبره حافظ ساخته شده بود ... با این تفاوت که سقفش قرمز رنگ بود ... با ذوق گفتم:
- آخه کاش یه دیوان حافظ هم داشتیم ...
آراد با لبخند گفت:
- دلت فال می خواد؟
- آره ... هوس کردم ...
- من یه کم از اشعار حافظ رو حفظم ... یه شعر برات می خونم ... توام نیت کنم ...
چشمامو بستم و با شوق سرم رو تکون دادم ... فرزاد گفت:
- فاتحه بلدی برای مرحوم بخونی؟
- نوچ ... ولی دعا که بلدم بکنم ... براش از خدا طلب مغفرت می کنم ...
هر دو در سکوت نگام کردن ... پس آراد اشعار حافظ رو هم حفظ بود ...

برای آمرزش حافظ دعا کردم و بعد از نیتم که صد در صد آراد بود چشمامو باز کردم و گفتم:
- بخون ...
اینبار نوبت آراد بود که چشماشو ببنده ... چشماشو بست و با صدای قشنگش شروع به خوندن کرد:
- از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان رمیده ای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیده ای
منعم مکن ز عشق دمی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیده ای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای ...
با تعجب به آراد نگاه کردم ... هنوز چشماش بسته بود و لرزش پلکش رو حس می کردم ... نگاهم چرخید سمت فرزاد ... قیافه اونم اینبار حدی بود ... دستی زد سر شونه آراد و گفت:
- آن سرزنش که کرد تو را دوست آرادا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای
من خنده ام گرفت ولی اون دو تا توی یه حال و هوای دیگه ای بودن ... اخمای فرزاد در هم بود و چهره آراد ... فقط می تونستم بگم داغونه! این بهترین توصیف بود برای حالت اون لحظه اش ...
***
- استاد ... خواهش می کنم به حرف من گوش کنین ... من نمی تونم این کار رو بکنم ...
- نمی تونم نداریم خانوم آوانسیان .. این قسمت کامل باید اجزا بشه هیچ عذری رو نمی پذیرم ...
دوست داشتم دهن باز کنم و به فارسی هر چی از دهنم در میاد بارش کنم! مرتکیه نفهم! چشمامو بستم و با یه تصمیم آنی گفتم:
- من مسلمونم استاد ... نمی تونم ... دینم اجازه همچین کاری رو بهم نمی ده ...
استاد نگاهش مایوس شد ... انگار همه درها به روش بسته شد ... هوا داشت تاریک می شد و وقت چونه زدن هم بیشتر از این نداشت ... آهی کشید و گفت:
- چرا زودتر نگفتی؟ من می دونستم تو جز بورسیه های امسال هستی ... اما خبر نداشتم که مسلمونی ! بهت نمی یاد ...
فقط شونه بالا انداختم ... با عصبانیت نفسش رو داد بیرون و گفت:
- خیلی خوب برو ... من یه نفر رو جایگزینت می کنم ... امروز که گذشت! دوشنبه ...
سری تکون دادم و بعد از گفتن شب به خیر با خوشحالی به سمت در خروجی رفتم ولی همزمان چندین بار روی سینه ام صلیب کشیدم ... باز مجبور شدم دروغ بگم! آراد رو دیدم که داره با سرعت به سمتم می دوه ... ایستادم تا بهم برسه ... همین که رسید در حالی که نفس نفس می زد گفت:
- چی شد؟!
- هیچی ... حل شد!
چشماش از شادی برق زد و گفت:
- چطوری؟
- از ترفند تو استفاده کردم ... تو چطور راضیش کردی؟! منم گفتم مسلمونم ...
با چشمای گرد شده گفت:
- نه!!!!
- باور کن ... راهی جز این نبود ... اصلا نمی تونستم اجازه بدم اون پیتر مسخره زردنبو منو ببوسه! اوووووق! باید هر کار می کردم که در برم ...
- اگه بره تحقیق چی؟! دیدی که از همون اول به من همچین پیشنهادی نداد ... ولی تو رو ...
- از روی ظاهرم برای خودش قضاوت کرده بود که مسیحی هستم ... به خاطر اینکه فاطمه و عایشه و بشرا هم که مسلمون هستن حجاب کامل دارن ...
آراد که هیچ جوره نمی خواست خوشحالیش رو پنهان کنه گفت:
- دختر تو دیگه کی هستی؟!
هنوز یادم نرفته روزی که استاد این قسمت از نمایشنامه رو خوند چقدر جا خوردیم ... هم من و هم آراد ... آراد ترغیبم کرد که هر طور شده اعتراض کنم ... من هم که خودم اصلا تمایلی به بازی اون قمست نداشتم اعتراض کردم و بالاخره امروز تونستم مخ استاد رو بزنم! فقط کاش نفهمه بهش دروغ گفتم که خیلی بد می شه ... از فکر خارج شدم و در جواب آراد کمی با حالت پرنسسی خم شدم و گفتم:
- ویولت آوانسیان ...
خندید و گفت:
- خیلی خوب بانو ... افتخار بدین بزنین بریم ... بچه ها همه منتظر ما هستن ...
- بزن بریم ... هوراااا پیش به سوی ساحل ...

اکثر شبهای تعطیل می رفتم کنار ساحل ... به بچه های کلاس ... بچه های خوبی بودن ... هر کدوم که اهل کار خلافی بودن هم توی جمع حداقل کاری نمی کردن ... یکیشون گیتار می زد ... یکیشون هم ترومپت و کنار ساحل فضایی درست می کردن رویایی ... بعدش بعضیا می رفتن شنا و بقیه هم به کارای مورد علاقه شون می رسیدن ... خلاصه که خیلی فاز می داد ... سوار ماشین آراد شدم و راه افتادیم ... آراد هم شده بود سرویس من ... همینطور که توی آسانسور مجبور بود دائم همراهیم کنه با ترفندهایی که آراد پیاده کرده بود نسبت به قبل خیلی بهتر شده بودم ... اما هنوز هم از تنهایی سوار شدن وحشت داشتم ... فقط با خودش راحت بودم ... کنار اقیانوس ماشین رو روی شن ها پارک کرد ... بقیه بچه ها زودتر از ما اونجا جمع شده بودن ...
با دیدنمون جیغ و هوراشون بلند شد و منم آژیر کشون پریدم وسطشون ... آژیر استعاره از همون جیغ بنفش خودم ... النا و ناتالی بین خودشون برام جا باز کردن و من در حالی که برای ویلیام که مشغول گیتار زدن بود دست می زدم نشستم ... ناتالی در گوشم زمزمه کرد:
- باز بگو نه ...
نگاش کردم و گفتم:
- چی رو؟
- چطور باور کنم بین تو و آراد چیزی نیست؟
زل زدم به ویلیام و گفتم:
- ول کن این بحثو دیگه ... بیخیال! آهنگو حال کن ...
بی توجه به حرف من گفت:
- نگاش کن ... نشسته اون گوشه ولی همه حواسش به توئه ...
برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم:
- شایدم به تو ...
همیشه فکر می کردم فقط ایرانی هستن که دوست دارن توی کارای هم دخالت کنن ! و از همه چی سر در بیارن ... ولی ناتالی دست همه رو از پشت بسته بود ... از جا بلند شد و گفت:
- خوشحال می شم اگه اینطور باشه ...
رفت سمت آراد ... با نگرانی نگاهش کردم ... یه شلوارک جین آبی روشن پوشیده بود که خیلی خیلی کوتاه بود و پایینش ریش ریش شده بود ... پاهای بلند و خوش فرمش من که دختر بودم رو هم به تب و تاب می انداخت چه برسه به پسرا! پوست برنزه خوش رنگی هم داشت که مزید برر علت شده بود ... تاپ نیم تنه ای پوشیده بود که یقه بازی داشت و بالای نافش با دو بند حریر گره خورده و همه زیبایی های اندامش رو با سخاوت توی دید همه قرار می داد ... برعکس من که یه تی شرت لیمویی با آستین سه ربع پوشیده بودم و شلوار کتون مشکی ... می دونستم آراد محل سگ هم بهش نمی ذاره ولی بازم نگران بودم ... به تازگی داشتم به آراد امیدوار می شدم ... نمی خواستم دلبری یه دختر آمریکائی الاصل اونو از من بگیره ... آراد تکیه داده بود به یکی از ماشین ها و در حالی که با چند تا از پسرها مشغول خنده و شوهی بودن به سمت ما نگاه می کرد ... اصلا متوجه ناتالی نبود ... ولی ناتالی با یه حرکت ناگهانی که حتی من رو هم شوکه کرد سکندری خورد و خودش رو پرت کرد توی بغل آراد ... رنگم پرید و به سختی جلوی خودم رو گرفتم که از جا نپرم ... آراد سرخ شد ... شاید از خشم! شاید هم از شرم ... اما نه از خشم بود! چون به سرعت ناتالی رو از خودش جدا کرد و با تجکم چیزی بهش گفت که متوجه نشدم و سریع از اون جمع فاصله گرفت ... ناتالی سر جا خشک شده بود! یکی دیگه از پسرها رفت طرفش و سعی کرد از دلش در بیاره ... ولی ناتالی با خشونت دستش رو پس زد و برگشت سمت ما ... سریع نگاه ازش گرفتم ... سعی کردم آراد رو پیدا کنم ولی خبری ازش نبود ... ناتالی خودش رو کنار من انداخت و با خشم گفت:
- پسره امل!
خودم رو زدم به نفهمیدن و گفتم:
- کی؟
- آراد ... بیشعور!!! به من می گه ... می گه ...
بغض کرد و نتونست حرفش رو تکمیل کنه ... داشتم می مردم بفهمم آراد بهش چی گفته ... دستش رو گرفتم و با دلسوزی گفتم:
- عزیزم ... آراد چی گفت؟
- برگشته به من می گه عوض اینکه اینقدر با عشوه راه بری جلوی پات رو نگاه کن !
یه لحظه خنده ام گرفت ... آراد زده بود توی خال ... با خنده گفتم:
- خوب راست می گه ...
جیغ کشید:
- ویولت ...
- بیخیال عزیزم ... شوخی کردم ...آراد هم حتما شوخی کرده ...
- پسره باکره! لیاقتش اینه که عین مرتاض های هندی زندگی کنه ... بره بخوابه روی میخ ... آراد رو چه به اینکه بخوابه روی ...
برا اینکه جلوی کلمات رکیکی رو که مطمئن بودم به زبون می آره رو بگیرم سریع گفتم:
- من برم یه سر به بقیه بچه ها بزنم ...
از جا بلند شدم و رفتم سمت ماشین آراد ... آراد جلوی ماشین به کاپوت تکیه داده بود زل زده بود به اقیانوس ... ایستادم کنارش ... از گوشه چشم نگام کرد و دوباره نگاهش رو گرفت ... اقیانوس شب خیلی رویایی بود ... تا جایی که چشم کار می کرد آب بود و آب ... اون آخر ... جایی که سیاهی آب به سیاهی آسمون گره خورده بود ماه رو هم می تونستی ببینی و همون ته آب به رنگ نقره در اومده بود ...
زمزمه وار گفت:
- بعضی وقتا حس میکنم مکن از این قماش نیستم ... منو چه به قاطی اینا شدم ...
- آراد ... حرفی نزن که مجبور شم بهت بگم ذهنت معیوبه ... عایشه هم بین ماست ... مگه اون مثل ماست؟ توی هر جمعی آدم باید بتونه خودش رو شاد نشون بده ... و در باطن هم شاد باشه ... به وسیله چیزایی که شادش می کنن؟ چرا باید به چیزایی فکر کنیم که آزارمون می دن؟
آهی کشید و حرفی نزد ... دست به سینه ایستادم و گفتم:
- مثلا فکر کن من الان بشینم به خاطر برادرم زار زار گریه کنم ... این ظلمه در حق کی؟!!! صد در صد خودم ...
بازم آه کشید و هیچی نگفت ... حس کردم نمی فهممش .. آراد هم یه پسر بود ... یه پسر جوون که صد در صد غرایضی داشت! ولی تا این سن جلوی خودش رو گرفته بود ... به وسیله اعتقاداتش ... یم دونست با دیدن ناتالی و امثال اون اذیت می شه ... کاش می تونستم کمکش کنم ... چقدر دوست داشتم بهش اعتراف کنم که چقدر دوسش دارم! چقدر دوسش داشتم بغلش کنم و سر بذارم روی سینه اش تا بدونه از این به بعد کسی هست که دائم نگرانش باشه ... نا خودآگاه خودم رو کشیدم به سمتش و خواستم بچسبم بهش که سریع ازم فاصله گرفت ... با تعجب نگاش کردم ... چشماش سرخ سرخ بود ... دهنش رو باز کرد و فقط گفت:
- تو پاکی ویولت ... خیلی پاک ...
بعد زا این حرف ازم فاصله گرفت و رفت ... حس کردم اونم دقیقا تو همون فکری بوده که من بودم!
***
- الو ... الو آرسن ... صدات قطع و وصل می شه ... چی می گی؟
داد آرسن بلند شد:
- اه! برو توی یه قبرستونی که آنتن بده ...
- خوبه خوبه ! صدات می یاد ... انگار همین قبرستونه خوب بود ... دوباره بگو ...
- ویولت ... کسی پیشته؟!
- نه چطور مگه؟
- آراد نیست؟
- نه ...
- می شه زنگ بزنی بیاد پیشت؟
با تعجی گفتم:
- یعنی چی آرسن؟ آراد بیاد پیش من برای چی؟
- بگو بیاد ... چقدر وقت دیگه پیشته؟ من دوباره زنگ می زنم؟
داشت قلبم می یومد توی دهنم ... با استرس رفتم سمت در و گفتم:
- من الان می رم پیش آراد ... تو بگو ...
- خونه اش نزدیکه؟
- گفته بودم بهت که ... اه ... همین واحد روبروییه!
- بجنب ...
صدای کوبش قلبم رو می شنیدم ... جلوی واحد آراد ایستادم و دستم رو گذاشتم روی زنگ ... داشتم پیش خودم فکر می کردم بلایی سر پاپا اومده ... شاید هم مامی؟ نکنه خونواده آراد طوری شده بودن؟ چزا آرسن می گفت آراد حتما باید کنارت باشه؟ وای خدا دارم می میرم ... در باز شد و آراد هراسون اومد جلوی در ... بدون تعارف رفتم تو و گفتم:
- بگو آرسن ...
- آراد هست؟
صدای نگران آراد بلند شد:
- چی شده ویولت؟ اتفاقی افتاده ؟ حرف بزن د ...
همونجور که گوشی دستم بود با نگرانی نشستم لب کاناگه سورمه ای رنگش و گفتم:
- آرسنه ... می خواد یه چیزی بگه می گه باید توام باشی ...
آرسن گفت:
- گوشیو بده به آراد ...
عصبانیتم به اوج رسید و با جیغ گفتم:
- نمی دم!!! بگو ببینم چی شده ... جون به سرم کردی ... آرسن پاپا طوری شده؟!!!
صدای آرسن هم می لرزید ...
- نه ... نه باور کن همه خوبن! گوشی رو فقط بده به آراد ... بعدش باهات حرف می زنم ... قول می دم ... اینقدر قیافه ام وضعش اسفناک شده بود که آراد نشست کنارم و با نگرانی گفت:
- گوشی رو بده ببینم چی می گه؟ چی شده؟
گوشی رو گرفتم طرفش و خیره شدم بهش ... صورتش لحظه به لحظه متعجب تر می شد و همزمان چند تا چیز رو می شد ازش فهمید ... تعجب! خوشحالی! کمی ترس! و اندکی ناراحتی ...
مدام تکرار می کرد:
- مطمئنی؟! خدای من ! واو! یا امام زمون ... باشه ... نه باشه حواسم هست ... می خوای خودم بگم؟! نه ... باشه باشه خودت بگو .. من هستم .. آره خودم می یارمش ... با من خداحافظ ...
گوشی رو با نگرانی گرفت سمتم ... گوشیو چنگ زدم و گذاشتم در گوشم ... نا نداشتم دیگه حرف بزنم ... مطمئن بودم یه بلایی سر یه نفر اومده ... نالیدم:
- بگو تا نمردم ...
- ببین ویولت ... اگه بخوای اینجوری کنی نمی گم ...
- بگو آرسن ... بگو جون عمو لئون بگو ...
- قضیه ... قضیه راجه به وارناست ...
خون تو رگم منجمد شد ... همه بدنم خشک شد و لال شدم ... حتی نمی تونستم سوالی بپرسم ... با نگرانی صدام زد:
- ویولت ... ویولت خوبی؟!
آراد که رفته بود داخل آشپزخونه با یه لیوان شربت قند نشست کنارم و لیوان رو گرفت جلوی دهنم ... یاد روز چهلم وارنا افتادم ... دقیقا با همین حالت بهم آب قند داد ... یه قلوپ به زور خوردم ... آرسن هنوز داشت صدام یم کرد ... از ترس اینکه قطع کنه نالیدم:
- آر ...سن ... قا ... تلاش ... پیدا شدن؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- نه عزیز دلم ... نه خوشگل من ... خودش ... خودش پیدا شده ...
این دیگه ورای تصورم بود ... مطمئن بودم داره سر به سرم می ذاره ... آراد داشت با نگرانی نگام می کرد ... ولی حتی نمی تونستم مطمئنش کنم که حالم خوبه ... چون نبود ... خشک شده بودم به معنای واقعی کلمه ... آرسن که انگار باری از روی دوشش برداشته شده باشه تند تند گفت:
- دیشب زنگ زد ... از پاریس ... حالش خوبه! باورت می شه ویولت ... داداشمون زنده است ... سر و مر و گنده داره زندگی می کنه ... بعد از یک و سال نیم که براش زار زدیم حالا باید بخندیم ... مسیح یه بار دیگه لطفش رو به ما نشون داد ... هنوزم باورم نمی شه ... امروز صبح بابا و مامانت رفتن پاریس ... من یه هفته دیگه کارم درست می شه و می رم ... توام بیا ... بیا ویولت ... وارنا خیلی دلتنگته ...
دیگه چیزی نمی شنیدم ... گوشی از دستم افتاد و دنیا در حالی که می چرخید دور سرم سیاه شد ...
***
با صدای مهربون آراد چشم باز کردم:
- ویولت ... عزیزم ... بیداری؟ صدای منو می شنوی... ویولت ...
چند بار پلک زدم ... صداش رو می شنیدم ولی تصویرش واضح نبود ... سرم رو گرفتم بالا ... پایه سرم دقیقا بالای سرم بود ... چند بار پلک زدم تا دیدم بهتر بشه ... نالیدم:
- سرم ...
- چیه عزیزم؟ درد داری؟
- آره ... آخ ... چی شدم؟ این سرم برای چیه؟
- یادت نیست ویولت؟
یه کم به ذهنم فشار آوردم ... اطراف داشت برام آشنا می شد ... توی خونه آراد بودم و روی تخت خوابش ... زمزمه کردم:
- من تو خونه تو چی کار می کنم؟
با موهام که روی بالش ریخته بود بازی کرد و گفت:
- از حال رفتی ... زنگ زدم آمبولانس اومد ... بهت سرم وصل کردن ....
- از حال رفتم؟!!!
کم کم داشت یادم می یومد ... تماس آرسن ... وارنا!!! یهو نشستم ... سرم کشیده شد ... آراد سریع گفت:
- چی کار می کنی ویولت؟ بخواب ... بخواب عزیزم ... اجازه بده سرمت تموم بشه ...
بغضم ترکید ... هق هق کردم:
- می خوام برم ... وارنا ... وارنا ... می گفت وارنا زنده است ... ای خدا! باورم نمی شه ... باورم نمی شه ...
کف دستاش رو گذاشت روی شونه هام و محکم منو هل داد عقب مجبور شدم دوباره بخوابم ... ولی اشکام بند نمی اومدن ... زل زد توش چشمام ... چشمای اونم لبریز از اشک بود ... سعی کرد لبخند بزنه:
- آره ... آره عزیزم ... بهت تبریک می گم ... خدا داداشت رو دوباره برگردوند ...
دو تا دستم رو روی صورتم گذاشت و زار زدم ... صدای بغض آلود آراد بلند شد:
- گریه کن ... گریه کن عزیز دلم ... بذار آروم بشی ...
به دنبال این حرف رفت از اتاق بیرون ... اینقدر شوکه شده بودم که حلاوت عزیزم گفتن های آراد رو هم نمی تونستم حس کنم ... وقتی خوب گریه کردم و سبک شدم سرم رو که دیگه تموم شده بود از دستم کشیده بیرون ... از جا بلند شدم ... سرم یه کم گیج می رفت ... رفتم از اتاق بیرون ... آراد توی آشپزخونه بود ... یه راست رفتم به طرفش و بی مقدمه با بغض گفتم:
- من باید برم ... باید برم وارنا رو ببینم ...
آراد چرخید به طرفم و گفت:
- بشین ویولت ... تو حالت خوب نیست ... باشه ... باشه می ریم وارنا رو هم می بینیم ... فقط باید یه چند روزی صبر کنی تا من بتونم بلیط بگیرم ...
- من پاسپورت فرانسوی دارم ... نیازی به صبر نیست ... برم توی فرودگاه یم تونم با اولین پرواز برم پاریس ...
- شما بله ... ولی برای اینکه کار من هم درست بشه باید چند روز صبر کنی ... نمی تونم بذارم تنها بری ...
- ولی من دیگه نمی تونم ... نمی تونم صبر کنم ...
بدنم به رعشه افتاده بود و دندونام به هم می خورد ...
آراد دوید سمت اتاق و لحظاتی بعد با چند پتو برگشت ... همه رو پیچید دور و من گفت:
- حتما هم یم ذارم با این حالت تنها پاشی بری فرانسه ... یه چند روز صبر می کنی با هم می ریم ... زود کارد درست می شه ... قول می دم ...
دوباره زار زدم:
- دلم براش تنگ شده ... آخه ... چطور ممکنه؟ آرسن گفت خودش بوده ... گفت سوخته ... ما خاکش کردیم ... با ماریا ... کنار ماریا! آخه چطور باور کنم ... شاید دروغ باشه ... اگه دروغ باشه دوباره چطور دلمو راضی کنم؟
نشست کنارم و به نرمی گفت:
- دروغ نیست عزیزم ... آرسن باهاش حرف زده ... می گه مطمئنه حالش خوبه ... هم خودش ... هم خانومش!
پس ماریا هم زنده بود !!! سرم رو به نشونه ناباوری تکون دادم و گفتم:
- پس این یک سال و نیمه کجا بود؟!!! چرا زودتر خبر نداد که زنده است؟!!! چرا؟ چرا گذاشت اینقدر از غمش اشک بریزم؟ چرا؟؟؟؟؟
داشتم داد می زدم ... کاش آراد بغلم می کرد ... ولی می دونستم یه آرزوی محاله ... گفت:
- باید صبر کنی ... می ریم پیشش ازش بپرس ... حتما می تونه قانعت کنه ...
- می خوام برم ... دیگه نمی تونم اینجا رو تحمل کنم ...
- فقط چند روز ... به خاطر من !
لال شدم ... حقیقتا به خاطر آراد هر کاری می کردم ... اما همه وجودم پر می کشید سمت پاریس ... تا با چشم خودم نمی دیدم باورم نمی شد ...
اون چند روز باز همه کابوس ها تکرار شد ... یاد مرگ وارنا ... جیغ های مامی ... مویه های پاپا ... عربده های آرسن ... غش کردن های خودم ... بیمارستان .. حرفای آراگل ... نبودش ... دلتنگی ... همه اون روزهای تلخ دوباره داشتن تو ذهنم تکرار می شدن ... بالاخره کار آراد هم درست شد و هر دو با هم به فرودگاه رفتیم که به سمت وارنا پرواز کنیم ...
***
زنگ در خونه رو که زدم دستم می لرزید ... آراد اطمینان بخش نگام کرد و زمزمه کرد:
- آروم باش ... الان همه چیز تموم می شه ... همه کابوس هات ... همه ناراحتی هات ...
وقتی در باز شد چشمامو بستم ... طاقت دیدن وارنا رو انگار نداشتم ... نیم دونم چقدر طول کشید ... یه ساعت ... یه روز؟ یه قرن؟ اما صداش رو شنیدم ... صدای شیرین برادرم:
- خواهر کوچولوی من ... شیرین من ... عسلم ...
گوشام اشتباه نمی شنید ... خودش بود ... وارنای من ...چشمامو باز کردم و اشک از چشمام جوشید ... چه شبهایی که با دلتنگی برای این صدا خوابیده بودم ... وارنا با آغوشی باز جلوی روم بود ... لاغر تر از قبل ... اما محکم تر ... شیرجه رفتم توی بغلش و هق هقم شکست ... هر دو زار می زدیم:
- داداشی ... وارنا ... وارنا ...
- جووونم ... عمر من! الهی قربونت برم ویولت ... دلم برات پر می کشید ...
- کجا بودی؟ کجا رفته بودی؟ چرا رفتی؟ چرا به ما فکر نکردی؟ مگه نگفتی سالم می مونی؟ مگه قول ندادی؟ مگه نگفتی تنهام نمی ذارم ... وارنا نمی بخشمت ... نمی بخشمت ... چرا با من اینکارو کردی؟
- عزیز دلم ... خودمم نمی خواستم ... باور کن دلم برای تو بیشتر از همه خون بود ... باید برات توضیح بدم ... باید همه چی رو بفهمی ...
دلم نمی یومد از بغلش بیام بیرون ... چسبیده بودم بهش و می خواستم عطر تنش رو ببلعم ... اونم حریصانه بغلم کرده بود و فشارم می داد ... شاید یه ربعی به همون شکل باقی موندیم که صدای آرسن بلند شد:
- ویولت جسد رو اینقدر فشار نده ... پودر می شه ها ...
هر دو خنده مون گرفت ... اینبار خنده اش از ته دل بود ... هیچ غمی نداشتم ... داداشم برگشته بود ... وارنا رفت سمت آراد که با لذت بهمون نگاه می کرد و آرسن اومد سمت ما ... قبل از اینکه بتونه بغلم کنه دستم رو دراز کردم طرفش و با چشم و ابرو اشاره به آراد کردم ... با تعجب دستم رو فشرد و زمزمه کرد:
- کار تمومه؟!!
سرم رو به نشونه نفی تکون دادم و گفتم:
- نه ... خودشیرینیه!
خنده اش گرفت و با لذت گفت:
- همین که تا اینجا دنبالت اومده یعنی کار تمومه!
سعی کردم حرفش رو باور کنم ...
وارنا دوباره اومد طرف من دست انداخت دور کمرم و گفت:
- بریم تو عزیز دلم ...
- بقیه کجان؟
- توی پذیرایی ... منتظر توان ...
وارد که شدم از دیدن مامی و پاپا و ماریا یه بار دیگه اشک از چشمم سرازی شد یکی یکی همه رو بغل کردم و ماریا رو بیشتر از بقیه ... ماریا هم دیگه غم توی چشمش نبود ... چشماش برق عجیبی داشتن ... برعکس گذشته ... وقتی بغل و بوسه و گریه تموم شد همه نشستیم دور همو من در حالی که دلم نمی یومد چشم از وارنا بردارم گفتم:
- کجا بودی؟ زود باش بگو ... می خوام ببینم می تونم ببخشمت یا نه ...
لبخندی زد و گفت:
- همین الان می خوای بدونی؟
- دقیقا الان ...
آراد به کمکم اومد و گفت:
- از وقتی که تو رفتی من خودم شاهد لحظه به لحظه زجر کشیدن ویولت بودم ... وقتی هم فهمید زنده ای توی این یه هفته داغون شد ... هر شب کابوس می دید ... حق داره خیلی چیزا رو بدونه ...
وارنا با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه ... می گم ... ولی نه با جزئیات ... جزئیاتش فقط باعث آزار منو ماریا و حتی خودتون می شه ... پاپا و مامان کمی از جزئیات رو می دونن ... شب عروسی من و ماریا ... اگه یادتون باشه ما سوار ماشین شدیم که بریم رامسر ... قبل از رفتن مسیح یه پاکت آبمیوه به ما داد که بین راه بخوریم ... نمی دونم چرا اما به آبمیوه ها شک کردم و همه رو بین راه ریختم .... ماریا هم حس منو داشت ... دوباره راه افتادیم که یهو وسط جاده دیدیم کسی داره دست تکون می ده و بال بال می زنه ... نگه داشتم چون طوری وسط جاده بود که اگه نمی ایستادم می زدم بهش ... همین که ایستادم در و باز کرد و شروع کرد داد و هوار کردن که ماشینش رفته ته دره و نیاز به کمک داره چون زن و بچه اش تو ماشینن ... دلم سوخت ... هم من هم ماریا پیاده شدیم بریم کمک یارو که یهو یه چیزی خورد توی سرم ... توی حالت گیج و منگی متوجه شدم که یه نفر هم زد توی سر ماریا و دیگه چیزی نفهمیدم ... وقتی به هوش اومدم دیدم توی یه خونه دردندشت ویلایی هستیم ... داد و هوار راه انداختم چون واقعا نمی دونستم چه به روزمون اومده ... وقتی مسیح و یوحنا و بابای ماریا رو دیدم تازه دوزاریم افتاد ... گویا اونا از ما زرنگ تر بودن! حتی فرصت ماه عسل رو هم بهمون ندادن ... بعد ها فهمیدم که توی آبمیوه مون داروی خواب آور ریخته بودن و وقتی دیدن ما اونا رو نخوردیم و ریختیم اون نقشه رو وسط جاده پیاده کردن ... با بیهوش کردن ما وسایلمون رو تن یه زن و مردی که قبل کشته بودن و گویا از اعضای باندشون بودن می کنن و اونا رو همراه ماشین ما می فرستن ته دره و بعدم آتیش سوزی ...
دهنم باز مونده بود! حقیقتا جیک نمی تونستم بزنم! پستی تا چه حد!!!! وارنا ادامه داد:
- اونا ما رو منتقل کرده بودن به یه خونه پرت توی یکی از شهرهای دور افتاده افغانستان و من تا دو ماه حتی نمی دونستم کجا هستیم! چون نه اجازه خروج داشتم نه حرف زدن با کسی ... حتی ماریا رو هم نمی تونستم ببینم و این آزارم می داد ...
به اینجا که رسید با عشق زل زد به ماریا و ماریا هم جواب نگاهش رو داد ... آهی کشید و گفت:
- بعد از دو ماه به زور من هم شدم یکی از اعضای باندشون ... چاره ای نداشتم باید همرنگشون می شدم و اعتمادشون رو جلب می کردم تا شاید بتونم یه جوری از دستشون فرار کنم ... وقتی به قول خودشون به اندازه کافی غرقم کردن ماریا رو هم وارد ماجرا کردن و من تونستم دوباره ببینمش ... حالا خیال همه راحت بود که ما با اوناییم ... ولی بعد از یک سال! نمی دونستم باید چی کار کنم از خودم بدم می یومد ... منو چه به قاچاق مواد!!! ولی اون عوضی ها بدجور گیرم انداخته بودن ... خیلی وقتا از زیر کارها در می رفتم یا از عمد قضیه رو لو می دادم که موادها ضبط بشه اما بعضی وقتها هم نمی شد ... در به در دنبال یه راه برای فرار بودم ... می خواستم خودم رو برسونم اینجا ... تنها راهم بود ... اما باید یه طوری از دست اونا در می رفتم ... به طور کاملا اتفاقی با جاسوسی که توی گروهمون بود آشنا شدم ... یه پلیس ایرانی که خودش رو توی باند جا کرده بود! خودم شناساییش کردم و اون شانس اورد چون اگه کس دیگه ای می شناختش تیکه بزرگش گوشش بود ... دردسرتون ندم ... باهاش همکاری کردم! اونم فهمید من با اونا نیستم قول همکاری داد ... یک ماه پیش توی یکی از عملیاتا همه باند لو رفت و پلیس همه رو دستگیر کرد ... مسیح و یوحنا هم کشته شدن ... من اینقدر ساده می گم فکر نکنین به این سادگیا بود! همه مون مرگ رو به چشم دیدیم ... بعد از اون از ترس گروه های رقیبی که می دونستم دست از سر من و ماریا بر نخواهند داشت اومدیم پاریس ... الان دو هفته است اینجاییم ... وقتی


مطالب مشابه :


دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

برچسب‌ها: دانلود رمان جدال پر تمنا, دانلود رمان هیجانی, دانلود رمان با فرمت pdf,




دانلود رمان جدال پر تمنا

دانلود رمان جدال پر تمنا جدال پر تمنا . قالب کتاب : pdf




رمان جدال پر تمنا24

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا3

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا3 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا17

رمان جدال پر تمنا17 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا5

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا5 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا23

رمان جدال پر تمنا23 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا18

رمان جدال پر تمنا18 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا26

رمان جدال پر تمنا26 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا9

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا9 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




برچسب :