رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت4

من: الو شیده سلام ... نه خوب نیستم صدامو نمیشنوی؟ دارم می میرم. من امروز نمیام اداره میشه برام مرخصی رد کنی.... ممنونم.
گوشی و قطع کرده نکرده شروع کردم به سرفه کردن. صدام به زور در میومد. مثل دیوونه ها دیشب جو زده شدم و پنجره اتاقم و باز گذاشتم و خوابیدم.
حالا هم از بدن درد و کوفتگی دارم می میرم. سرمای بدی خورده بودم. کلی لباس رو هم پوشیده بودم و نصف بسته ی دستمال کاغذی و مصرف کرده بودم. دماغم بس که کشیده بودمش قرمز شده بود.
عصری دیدم دارم میمیرم. بلند شدم و لباس پوشیدم. باید می رفتم دکتر. 2 تا آمپول می زد حالم جا میومد.
یه دکتر عمومی یه خیابون اون ورتر بود. آژانس گرفتم. نای راه رفتنم نداشتم. از منشی نوبت گرفتم و منتظر شدم. مریض تو اتاق دکتر بود.
داشتم با دستمال بینیمو پاک می کردم که در باز شد و یه پسر جوون وارد شد. مستقیم رفت سمت منشی و شروع کرد به خوش و بش کردن باهاش. اعصاب اینا رو نداشتم چقدر ور می زدن.
اَه کی این مریضه میاد بیرون؟
پسره بعد یکم با خنده اومد و به فاصله 2 تا صندلی از من نشست. بی توجه بهش خیره شدم به در اتاق دکتر. دو دقیقه نشده بود که مریضه بالاخره اومد بیرون.
منتظر شدم که منشیه اسمم و بگه هر چند خودم تقریبا" نیم خیز شده بودم.
منشی: آزاد ...
تند از جام بلند شدم که برم تو اتاق. منشی سرش پایین بود و زحمت کشید با دست به در اتاق دکتر اشاره کرد. پسره هم از جاش بلند شد. یه قدم رفتم سمت در اتاق که دیدم اینم داره میاد. گفتم شاید اشتباه می کنم. یه قدم دیگه رفتم جلو دیدم نه این واقعاً داره میاد دنبالم.
برگشتم سمتش و با اخم گفتم: چته دنبال من راه افتادی؟
حالم خوب نبود و نمی فهمیدم دارم چی میگم. اعصابم بهم ریخته بود.
پسره یه ابروشو داد بالا و گفت: خانم اشتباه می کنید من با شما کاری ندارم دارم میرم تو مطب.
اخم کردم و گفتم: کجا؟ نشنیدی منشی منو صدا کرد تو چرا راه افتادی؟
پسره با تعجب گفت: هی هیچی نمیگم ... مریضی حواس پرتم شدی؟ منشی منو صدا کرد.
اخمم بیشتر شد و تحقیر آمیز گفتم: از کی تا حالا شما آزاد شدین؟
پسره: از وقتی به دنیا اومدم.
دیگه این پسره رو روانم بود. با جیغ گفتم: منو مسخره می کنی؟ شخصیتم خوب چیزیه.
پسره متعجب گفت: خانم من چه مسخره ای دارم بکنم. جدی گفتم.
عصبانی گفتم: اگه تو آزادی پس من غضنفرم.
پسره لبخند زد و گفت: نمی دونم .... غضنفری؟
اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم درست و منطقی رفتار کنم. با حرص کیف گنده امو بلند کردم و محکم کوبیدم به بازوی پسره و با جیغ گفتم: پسره بی شخصیت خجالت بکش. من اعصاب خوشمزگیهای تو رو ندارم. نفهم ...
پسره بازوش و آورد جلو که جلوی ضربات متوالیمو بگیره و تو همون حال گفت: به خدا اذیت نمی کنم.
منشی که دید کار ما بالا گرفته بلند شد و اومد خودشو انداخت وسط و گفت: خانم خواهش می کنم آروم باشید مشکل کجاست؟
با اخم و حرص پسره رو نشون دادم و گفتم: این مرتیکه خجالت نمیکشه.. دیگه تو مطب دکترم ول نمی کنن.
مگه شما نگفتید آزاد؟
دختره یکم نگام کرد. اَه اینم که گیج می زنه. یهو زد زیر خنده. اینجام مطب بود من اومدم؟ از منشی گرفته تا مریضاش همه دیونن.
یکم خندید و بعد گفت: حالا فهمیدم.
رو کرد سمت پسره و گفت: آزاد تو بیرون منتظر باش تا خانم آزاد تشریف ببرن تو و ویزیت شن بعد تو برو پیش دکترو.
گیج نگاشون کردم. این چرا هی آزاد آزاد میکنه؟
زدم رو شونه دختره و گفتم: چرا هی آزاد میگی؟
منشی یه اشاره به پسره کرد و گفت: این آقا اسمشون آزاده شما هم فامیلیتون برای همینم اشتباه کردین. من باید میگفتم خانم آزاد ببخشید.
همچین نگاش کردم که از 10 تا فحش بدتر بود. خدا رو خوش نیمومد من مریض و انقدر اذیت کنن.
با حرص برگشتم رفتم سمت در اتاق دکتر. دکتر جونم لطف کرد و 2 تا آمپول نوشت برام که اومدم بیرون دادم منشی برام زد.
عوضی همچین آمپول زد انگار به گاو می خواست بزنه. خیلی دردم گرفت.
از جام بلند شدم و لنگ زنون از مطب اومدم بیرون. ایستادم کنار خیابون که ماشین بگیرم. اما لامصب ماشین گیر نمیومد. هوا هم داشت تاریک میشد. منم که همیشه خدا سردم بود.
دستهامو چپوندم تو جیب کاپشنم و خودمو جمع کردم. یه ماشین اومد جلوم ایستاد. سرمو بلند کردم و یه نگاهی بهش انداختم. یه آزارای مشکی بود.
بی شعورا نمی فهمن مریضم. رومو کردم اون سمت و یکم رفتم جلو تر. ماشینه هم دنبالم اومد. شیشه اشو داد پایین.
یعنی منتظر بودم یه زری بزنه با لگد بیوفتم به جون ماشینش. معمولا وقتی مریض بودم دیوونه میشدم.
داشتم خودمو آماده می کردم لگد و حواله ماشین خوشگلش کنم حالش جا بیاد که با شنیدن اسمم متعجب سر خم کردم ببینم کیه که صدام میکنه.
-: خانم آزاد لطفا سوار شید.
اِه این که همون پسره مطبیه است. چی خوشحالم هست میگه سوار شو جون عمه ات سوار میشم.
خیلی محترمانه که با رفتار قبلم کاملا فرق داشت گفتم: نه ممنون ماشین می گیرم.
پسره: تعارف نکنید اینو بزارید پای جبران کتکایی که تو مطب بهم زدین. شما هم حالتون خوب نیست اینجا هم ماشین خورش خوب نیست.
یکم فکر کردم و به خیابون نگاه کردم. راست می گفت اینجا نمی تونستم ماشین بگیرم. بی خیال کلاس ملاس شدم. فوقش می خواد بدزدتم منم حالشو جا میارم دیگه.
خیلی شیک در جلو رو باز کردم نشستم. برگشتم دیدم با لبخند نگام می کنه.
من: ام ... مرسی ...
خندید و گفت: خواهش می کنم.
فکر نمی کرد بعد اون ناز کردن انقدر راحت سوار ماشینش بشم. ولی برام مهم نبود. پسره عددی نبود.
راه افتاد. آدرس خواست منم خیلی شیک آدرس خونه رو بهش دادم. برد صاف رسوندم دم در خونه. یه تشکری کردم و اومدم پیاده بشم که به حرف اومد.
-: خانم آزاد...
برگشتم سمتش و منتظر نگاش کردم.
یه لبخندی زد و گفت: راستش نمی دونم چرا شاید به خاطر کتکایه که ازتون خوردم. راستش ازتون خیلی خوشم اومد. می خواستم اگه مایل باشید با هم دوست بشیم.
دستگیره در و ول کردم و صاف نشیتم. دقیق نگاش کردم. یه پسر امروزی بود. خوشتیپ بود. موهاش کمی تا قسمتی فشن بود. قیافه اشم خوب بود. بیشتر تیپش تو چشم بود. از سر و ریختش پیدا بود که وضع مالیشم خوبه.
دختر چشم و گوش بسته ای نبودم. که با یه پیشنهاد جیغ و بکشم سرش و بگم: هی عوضی چی پیش خودت فکر کردی. آشغال برو گم شو....
فکر کنم اولین دوست پسرم تو 15 سالگیم بود. اون موقع که همه دخترا فکر و ذکرشون پسره و همه کار می کنن که نظر یه پسر و جلب کنن. چقدر خنگ بودم اون موقع ها. بدون 6 قلم آرایش تا سوپری سر کوچه امونم نمی رفتم.
خیلی وقت بود که تنها بودم. چند وقتم میشد که به شدت احساس تنهایی می کردم. تیپ ظاهریش که بد نبود. باید دید اخلاقش چه طوره.
مریض بودم و مدام فس فس می کردم. در حالت عادی یکم ناز و نوز می کردم ولی الان حس اون کارم نداشتم. می خواستم زودتر برم تو خونه و بگیرم بخوابم. از طرفی هم آدم رکی بودم یا از کسی خوشم میومد و میگفتم آره یا بدم میومد و می گفتم نه.
آزادم به چشمم خوب اومده بود.
شونه ای بالا انداختم و بدون عشوه و ناز و با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن گفتم: باشه.
اولش تعجب کرد. برگشته بود کامل سمتم. خودشو آماده کرده بود برای اصرار وقتی که دید خیلی شیک و راحت و بدونه چونه زنی قبول کردم خوشحال خندید و گوشیش و در آورد و گفت: میشه شماره اتو بدی؟
شماره امو گفتم و زد تو گوشیش و برام میس انداخت.
دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: من آزاد خسروی هستم.
دستم و تو دستش گذاشتم و گفتم: منم آرشین آزاد هستم.
لبخندی زد و گفت: بهت زنگ می زنم.
خداحافظی کردم و پیاده شدم. رفتم تو خونه و وقتی در و بستم دیدم راه افتاد و رفت. رفتم سوار آسانسور شدم. تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم. خداییش این پسره مخش تاب داشت. از چی من خوشش اومد؟ از چشم و دماغ قرمز شده ام یا از عطسه و سرفه های پی در پیم. شایدم از رنگ پریده و لبهای بی روحم. اما فکر کنم حرف راست و خودش گفته. از کتکایی که خورده خوشش اومده.
بی خیالش شدم و رفتم تو خونه.
خوشحال حقوقم و شمردم. ملیکا کنارم ایستاده بود و با خنده به چشمام که برق می زد نگاه کرد.ملیکا: آرشین خیلی بامزه شدی. اگه بدونی چه ریختی هستی. مثل یه زنبوری که با اشتیاق به گل مورده علاقه اش نگاه می کنه داری به پولا نگاه می کنی.نیشمو باز کردم و گفتم: این علاقه به خاطر حقوقم نیست به خاطر تشویقیه که برای ماموریت بهم دادن.ملیکا سریع پرید سمتم و با چشمهای گرد گفت: تشویقی؟ چرا؟زبونم و تا جایی که میشد براش در آوردم و گفتم: دلت بسوزه. چون هیچ کدومتون نرفتید و من بچه خوبه بودم و رفتم بهم تشویقی دادن.ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: الهی کوفتت بشه. حالا می خوای باهاش چه غلطی بکنی؟نیشم و باز کردم و ابرو انداختم بالا و جوری که دلش آب بشه گفتم: می خوام باهاش برم اسپا یکم حال کنم...با حسرت گفت: بمیری.... تنهایی؟؟؟؟یکم دلم براش سوخت. من: خوب اگه می خوای تو هم بیا. با ذوق پرید بالا و گفت: آخ جون. پس من برم به شایان بگم بیام.این و گفت و زود تلفنش و برداشت و رفت. اگه اداره نبودیم پا میشدم با لگد می زدم تو کمرش. اه این دختره هم شورش و در آورده بود آب می خورد به شایان خبر می داد. آخه آدم انقدر دوست پسر زلیل؟درسته شایان پسر خوبی بود و خیلی وقت بود با هم دوست بودن و تریب لاو و ازدواج و اینا اما خوب.داشتم تو دلم بهشون فحش می دادم که موبایلم زنگ خورد.ای جونم آزاده.من: سلام علیکم.آزاد: سلام عزیزم. خوبی خانمی؟نیشم باز شد. یکم باهاش حرف زدم و بهش گفتم تشویقی گرفتم می خوام برم پوله رو هاپولی کنم کلی خندید. گفت زنگ زده بهم خبر بده با خانواده و دوستان میره شمال اگه یه وقت نتونست جواب تلفنش و بده نگرانش نشم.در کل من تو روابطم خیلی راحت بودم. از اولم با آزاد طی کرده بودم که می تونه تو دوره دوستی با من با بقیه هم باشه به شرطی که اولویت اولش من باشم. کلا مدلم این بود. می دونستم پسرا خیلی هیز و دلن اگه بی خودی گیر بدم بهشون فقط خودمو ضایع کردم. برای همین خیلی شیک می گفتم با بقیه هم می خوای باش اما وقتی بهت زنگ می زنم باید پیش هر کسی که هستی اول جواب منو بدی.اولش یکم تعجب کرد ولی بعدش خیلی خوشش اومد. خوب کدوم خریه که خوشش نیاد.گوشیو قطع کردم که همزمان شد با اومدن ملیکا.قرار شد بعد کار بریم خونه هامون و از اونجا حاضر شیم و یه جایی همدیگرو ببینیم. ملیکا یه جای خوبی می شناخت.خوشحال و سرحال رفتم خونه و وسایلمو جمع کردم. دیرم شده بود و نمی تونستم پیاده برم. از اون روزی که با ماشین زده بودم به ستون پارکینگ دیگه دست بهش نزده بودم. الان مورد اورژانسی بود باید ازش استفاده می کردم. سریع سوییچ و برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم. بسم.. ، بسم ... گویان ماشین و روشن کردم و از خونه اومدم بیرون. اولش با سرعت 20 تا می رفتم که باعث شده بود هر ماشینی که از کنارم رد میشد یه بوق ممتد برام بکشه و بعد ازم سبقت بگیره بره. فکر کنم یه چند تا فحشم خوردم.ولی بی خیالی طی کردم و به آسه رفتنم ادامه دادم. میخ جاده شده بودم که دیدم یه رنو با سرعت چی از کنارم رد شد و رفت. من و میگی انقدر بهم بر خورد که حد نداشت.برام خیلی افت داشت از یه رنو جا بمونم. به رگ غیرتم بر خورده بود. پام و گذاشتم رو گاز و سرعتم و بیشتر کردم و فشنگی رفتم سر قرار. حالا میگم فشنگی نه که با سرعت 120 تا برونم نه با همون 60 تا رفتم که به نظر خودم خیلی تند بود.رسیدم سر قرار و از ماشین پیاده شدم. ملیکا با دیدنم سوتی کشید و گفت: ایوال بالاخره این ماشینتون و از پارکینگ در آوردین.لبخندی زدم و گفتم: خفه راه بی افت که بی طاقتم. می خوام برم ریلکـــــــــــــــس کنم.با شوخی و خنده رفتیم بالا. وای که چقدر حال داد. اینکه بشینی یکی ماساژت بده و بهت برسه خیلی چیز فوق العاده ایه. مخصوصا" برای من که عشق ماساژ بودم. کافی بود یکی بگه می خوام ماساژت بدم همین کلمه باعث میشد ریلکس کنم و چشمهام از آرامش رو هم بی افته.بعد از یه ماشاژ توپ و مانیکور و پدی کور کردن و گذاشتن چند تا ماسک مختلف رو صورتمون بالاخره رضایت دادیم و بعد 3 ساعت اومدیم بیرون. خودم حس می کردم پوستم نرم و 2-3 درجه روشن تر شده.دم در با ملیکا خداحافظی کردم. نفله منتظر شایان موند که بیاد دنبالش.منم تنها رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادم. 2 تا خیابون اون ورتر نگه داشتم باید از سوپری خرید می کردم. خیابون سر پایینی بود. از ماشین پیاده شدم. خواستم در و ببندم یادم افتاد کیفمو بر نداشتم.خم شدم رو صندلی جلو که از رو صندلی بغل کیفمو بگیرم. در و یکم باز کرده بودم.دست دراز کردم کیف و گرفتم اومدم برگردم عقب که یه صدای گوش خراش شنیدم.با تعجب تو همون حالت یه نگاهی به این ور اون ور کردم. از ماشین بیرون اومدم و صاف ایستادم. یه اتوبوس از کنار ماشین رد شده بود و رفته بود یکم جلوتر ایستاده بود. هر چی نگاه کردم دیدم اینجا که ایستگاه نیست پس چرا ایستاده نکنه برای منه. ولی مگه کوره نمیبینه ماشین دارم سوار نمیشم.بی خیال اتوبوسه شدم. دست دراز کردم در و ببندم برم به خریدم برسم. چشمم هنوز به اتوبویسه بود که راننده اش داشت پیاده میشد. هر چی دستمو تو هوا چرخوندم که در و پیدا کنم ببندمش پیداش نکردم.برگشتم ببینم در کجاست که با دیدن در دهنم مثل چی باز موند.در بدبخت و خوشگل ماشین نازم به جای اینکه این وری چفت شه از اون ور چفت شده بود به گل گیر و بغل کاپوت ماشین.-: خانم واقعا" ببخشید اما تقصیر من نبود من داشتم راه خودمو می رفتم یهو در ماشینتون باز شد. فکر کنم چون تو شیب بود ول شد.دیگه خیلی نزدیک بودم و نتونستم ترمز بگیرم.با دهن باز برگشتم سمت مردی که حرف می زد. راننده اتوبوس بود. درمو اتوبوس برد.بغض کردم. ماشین قشنگم قر شد رفت. من هی بیرون نبردمش نو بمونه ببین چه ریختی شد الان.عصبی بلند گفتم: آقا یعنی چی درمو بردی حالا من بی در چی کار کنم؟ ماشینم اپن شد رفت.ملت دورمون جمع شده بودن. اعصاب هیچکیو نداشتم مخصوصاً این فضولا که همچین نگاه می کردن انگار به مهیج ترین صحنه مسابقات رانندگی چشم دوختن. همه اشم سعی می کردم خودمو آروم کنم تا قاطی نکنم بزنم همه رو از دم لت و پاره کنم. حالا این جوری من با این ماشین در چپکی چی کار می کردم؟؟؟ راننده مدام سعی می کرد با حرفهاش آرومم کنه. اما من توجهی بهش نداشتم. داشتم فکر می کردم چه گِلی به سر بگیرم. آزاد هم خبرش رفته بود شمال. اگه بود یه زنگی بهش می زدم تا به دادم برسه. تو فکر بودم که دست به دامن کی بشم. ملتم مدام زر زر می کردن و وز وزشون رو مخ بود.-: ببخشید .. بخشید اجازه می دید؟ آقا چی شده؟یه پسر جوون و قد بلند اومده بود و از رانند سوال می کرد. ملت چقدر بی کار و فضول بودن آخه.مات به در ماشینم نگاه می کردم. بهتره زنگ بزنم به ملیکا و شایان تا بیان. شایان حتما" می دونه باید چی کار کنم.پسره: آقا شما بفرمایید فقط کارت بیمه اتونو بدین به ما خودمون هماهنگ می کنیم.سریع برگشتم سمتشون. راننده سریع کارت بیمه اشو در آورد و شماره اشم داد به یارو و یه خدا خیرت بده گفت و داشت میرفت.این نره غول کیه دیگه خودشو پسر خاله کرده. اومدم جلوی راننده رو بگیرم که در نره.من: هی آقا کجا؟؟؟؟پسره جلوم ایستاد و نزاشت دنبال راننده برم. با حرص نگاش کردم و گفتم: برو کنار ببینم.پسره خونسرد گفت: کارت بیمه اشو داده. بزار بره مسافر داره.عصبی گفتم: داره که داره درمو برد.پسره پق زد زیر خنده. با حرص بهش چشم غره رفتم که سریع دهنشو جمع کرد.با اخم گفتم: اصلا کی به شما گفته خودتونو بندازین وسط؟ وکیل وصی مردمی؟یه نگاهی بهم کرد و گفت: فکر کردم تو عالم آشنائیت کمک بخوای؟تکونی خوردم و دقیق نگاش کردم. کدوم آشنائیت؟ یادم نمیومد این پسره رو جایی دیده باشم. نکنه تو مهمونی جایی دیده باشمش.با تردید گفتم: تو مهمونی دیدمت؟پسر: دفعه اول تو مهمونی دیدمت ولی فکر نمی کنم اونجا منو دیده باشی.اخم کردم.من: تو کدوم مهمونی؟پسر: مهمونی آقای اخرائی...به مغزم فشار آوردم. یه هاله محوی از یه پسر قد بلند دیدیم که برای نجات خودم اخرائی و حواله اش کردم. اما اونقدر محو بود که یادم نمیومد.پسره خودش به حرف اومد.پسره: نشناختی نه؟با سر گفتم نه.پسر: کم حواسی خانم آزاد ...چشمهام در اومد فامیلیمو از کجا می دونست.سوالی نگاش کردم. لبهاشو جمع کرد و شروع کرد به سوت زدن. اما نه معمولی. با سوت آهنگ می زد. یهو یادم اومد.تراس... ساز دهنی .. سایه یه پسر...با بهت انگشتمو به سمتش گرفتم و گفتم: تو کوهیاری؟الان اومدم دیدم همه هنگن
من یه پست طولانی جا انداختم این وسط.

خوش به حال شما
برید حالش و ببرید
این همون پست جا موندهه است





لبخندی زد و گفت: بله آرشین خانم بالاخره یادت اومد؟نمی دونم چرا اما یهو از دیدن یه آشنای محو خوشحال شدم. اینکه تو این وضعیت بی دری یکی بود که کمکم کنه ذوق زده شدم.بی حواس با کف دست کوبیدم به بازوش و با خنده گفتم: خره چرا زودتر نگفتی ...یهو به خودم اومدم فهمیدم گند زدم. زرت صمیمی شدم. همچین که انگار ملیکا یا شایان ایستاده کنارم و باهاش حرف می زنم.کوهیار پق زد زیر خنده. منم شرمنده نیشمو باز کردم و یه ببخشید آروم گفتم. دوباره با دیدن در یه وریم بق کردم.ناراحت گفتم: حالا چی کار کنم؟کوهیار: درستش می کنیم.رفت سمت ماشین و خم شد و یه نگاهی بهش انداخت. بعد بلند شد و موبایلش و در آورد و زنگ زد به یکی. حرفهاشو می شنیدم. آدرس جایی که بودیم و داد و گفت منتظره و بعد تلفن و قطع کرد.اومد سمتم و گفت: باید منتظر بمونیم. من: برای چی؟یه اشاره ای به ماشین کرد و گفت: این جوری که نمی تونی سوارش بشی. باید بره تعمیرگاه زنگ زدم به دوستم که تعمیر گاه داره گفتم بیاد دنبال ماشین.یکم ریز نگاش کردم. یه قد بلند.. 4 شونه ... قیافه معمولی.. تیپ مناسب ... خوش تیپ بود.به قیافه اش که نمیومد دزد باشه بخواد تبانی کنه ماشینمو بدزده.کوهیار به ماشینش اشاره کرد و گفت: تا بیاد یکم طول میکشه برو بشین تو ماشین من تا من برم یه چیزی بگیرم بخوریم.یه نگاه به ماشینش انداختم. خوشگل بود. اما نمی تونستم ماشینم و بی در ول کنم برم.من: نه مرسی همین جا می مونم .کوهیار: خوب یخ می کنی. هوا سرده.یه اشاره ای به ماشین کردم و گفتم: خوب این در نداره.یه آهانی گفت .کوهیار: خوب پس بشین همین جا تا من بیام.رفت و منم نشستم تو ماشین بی درم. یکم بعد با دوتا لیوان قهوه برگشت. چه حالی داره قهوه خوردن تو هوای سرد. البته اگه ماشینم در داشت بیشتر حال می داد.یکیش و به طرفم دراز کرد. بی حرف ازش گرفتم. خودش تکیه داد به ماشین و آروم لیوانش و به لبش نزدیک کرد.به دود لیوان خیره شدم. جفت دستامو دور لیوان حلقه کردم. کوهیار: چرا نمی خوری؟سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. روش به سمت خیابون بود اما سرش و برگردونده بود سمت من و به لیوانم اشاره می گرد.من: دود میکنه گذاشتم سرد شه.کوهیار چشمهاش گرد شد یهو پق زد زیر خنده و همراه با خنده بریده بریده گفت: دود میکنه؟ مگه آتیش گرفته.اَه بازم من با این دود و بخارم. همیشه قاطی می کنم این دوتا رو حواسم پرت میشه.کوهیار یکم خندید منم خودمو زدم به خنگی که یعنی من یادم نیست چی گفتم. خنده اش که تموم شد گفت: منظورت بخاره دیگه؟با سر تایید کردم. یه لبخند زد و گفت: سرده بخور.آروم لیوان و به سمت دهنم بردم. یکم بوش کردم. لبمو چسبوندم و یه قلوپ دادم بالا.چشمام از کاسه زد بیرون با همه قدرت لیوان و از دهنم جدا کردم و هر چی تو دهنم باقی مونده بود تف کردم و شروع کردم به سرفه کردن.کوهیار خم شد سمتم و گفت: چی شده؟ حالت خوبه؟؟؟دست راستمو بالا آوردم و مثل باد بزن تند تند تکونش دادم. دهنمم باز کردم و زبونم و آوردم بیرون. سعی می کردم با این حرکت دستم تا ته حلقم و زبونم و خنک کنم. جزغاله شده بودم.کوهیار با تعجب گفت: سوختی؟؟تو همون حالت یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: نه پس محض خنده دارم ادای سگ پا سوخته رو در میارم. ابروهاش و داد بالا دستش و جلو آورد و لیوانم و از دستم گرفت و یه قلوپ ازش خورد. تو اون حالت سوختگی با تعجب به این حرکتش نگاه کردم. این پسره دهنی مهنی حالیش نمیشه. چه ریلکسه. انگار نه انگاره تازه منو دیده. چه راحت از لیوان من قهوه خورده.یه قلوپ دیگه هم از قهوه ام خورد و لیوان و پایین آورد. بهم اشاره کرد و گفت: این که خوبه پس مشکلت چیه؟با تعجب نگاش کردم.من: تو ولایت شما سرد چند درجه است؟؟یه لبخند کج زد و گفت: تو همین درجه ها. چشمم و ریز کردم و براش پشت چشم نازک کردم. برگشتم که قهوه امو ازش بگیرم که دیدم تا ته سر کشیده. هم قهوه خودشو خورده بود هم مال من و. بفرما اومده بود خوبی کنه. خودش که قهوه نخورده تر بود.بی خیال قهوه شدم و آروم نشستم تو جام. خیره به خیابون بودم. دوتا دختر فشن از عرض خیابون در حال رد شدن بودن. من که دختر بودم داشتم با چشمهام می خوردمشون. موهای بلندشون از 6 طرف شالشون زده بود بیرون. شالشونم که اسقاط برای رفع کُتی انداخته بودن رو سرشون. تا حلقشون پیدا بود. همچینم آرایش کرده بودن که من فقط وقتی می رفتم مهمونیهای زوری اخرائی همچین آرایش می کردم.اومدم ضایع نگاه نکنم. روم و برگردوندم که مثلا به یه جای دیگه نگاه کنم. چشمم خورد به کوهیار که دست به سینه تکیه داده بود به ماشین و زوم این 2 تا دختر شده بود. یه نیمچه لبخندی زدم و برگشتم سمت دخترا دیدم با چشمهاشون هر چی چراغ رنگیه به کوهیار میدن.عمدی اومدن از جلوی من و کوهیار رد شدن و ریز ریز خندیدن. سر کوهیارم همراه با حرکت اینا چرخید.خنده ام گرفت. با خنده گفتم: می خوای بری شماره بدی یا حرفی بزنی برو.برگشت سمتم و با ابرو ازم پرسید چی؟با سر به مسیر دخترا اشاره کردم. یه لبخندی زد و گفت: اینا مثل عروسک تو ویترینن. فقط باید از دور دیدشون. تازه بچه هم بودن. مطمئنن 2 قدم جلوتر برای یه مورد دیگه همین جور عشوه می ریزن.ابروهام رفت بالا و متعجب بهش نگاه کردم.من: یعنی تو از این عروسکای تو ویترین خوشت نیومده و باهاشون کاری نداری؟یه لبخند شیطون زد و گفت: عروسک داریم تا عروسک. به باربی های بچه کاری ندارم.خنده ام گرفت. چه رک همه حرفهاش و می زد. اصلا" هم براش مهم نبود که من در موردش چی فکر کنم. هر چند آدمی نبودم که با 4 تا حرف و عقیده در مورد کسی قضاوت کنم.دیگه چیزی نگفتم. یه 5 دقیقه بعد یه پژو اومد و جلومون ترمز کرد. شیشه بغل پایین اومد و2 تا پسر جوون توش نشسته بودن. راننده خم شد سمت شیشه و گفت: درتون و کی برده؟کوهیار خم شد و با خنده گفت: اینکه کی درش و برد مهم نیست، مهم اینه کی میارتش. چه طوری؟ چرا انقدر دیر کردی؟پسره: ترافیک بود بابا. کلی هم منتظر اشکان شدم تا بیاد. کمربندش و باز کرد و پیاده شد. یه سلامی به من کرد که جوابش و دادم.پسره: خوب من در خدمتم چی کار کنم؟کوهیار: دمت گرم امین جان قربونت، ماشین دستت و می بوسه دیگه راست و ریستش کن.امین یه نگاهی به ماشین کرد و گفت: حالا چه جوری این ریختی شده؟کوهیار کوتاه گفت: اتوبوس خورد به درش و بردش. بی خیال. برگشت سمتم و گفت: سوییچ و می دی؟زیاد مطمئن نبودم. این پسره رو که به کل نمی شناختم. کوهیارم درست و حسابی نمیشناسم که راحت بخوام سوییچ ماشینم و بدم بهش. درسته در نداره اما خوب درش و درست میکنه بعدم می دزدتش.کوهیار متوجه تردیدم شد. با لبخند آروم گفت: نترس ماشینت و نمی دزدم. اصلا" می خوای تا درست شدن ماشینت سوییچ ماشینم و بدم دستت.سوییچ ماشینش به چه دردم می خورد اومدیم و فولوکس قورباغه ای داشت. به چه کارم میاد؟ یاد ماشینش افتادم. نه خوب چیزی داشت فولوکس نبود که تو ام ... بی خیال شدم و سوییچ و گذاشتم تو دستش. با لبخند تشکر کرد. سوییچ و داد به امین و گفت: دستت درد نکنه. جبران می کنم.امین: این چه حرفیه. برید خوش باشید.کوهیار: پس ما بریم دیگه. قربانت. بهم خبرش و بده.امین سری تکون داد و با هم دست دادن. کوهیار برگشت سمتم و گفت: کیف و وسایلتو بردار می رسونمت خونه. وسایلمو برداشتم و دنبالش رفتم. سوار ماشینش که شدیم گفت: از بابت امین خیالت راحت باشه پسر خوبیه. ماشینت و سالم تحویلت میده. نگران نباش. برگشت سمتم و یه چشمکی زد و گفت: اگه ماشینت و برد تو هم ماشین منو بگیر. یا هر چیز دیگه که خواستی می خوای کلید خونه رو بدم بهت راحت باشی. من نبودم بری هر چی خواستی برداری؟از حرفهاش و لحن شوخش بلند خندیدم. دیگه چیزی نگفت: ضبط و زد و تا رسیدن به خونه تو سکوت آهنگ گوش کردینم. به خونه که رسیدیم نگه داشت.کوهیار: خوب آرشین خانم رسیدیم. بفرمایید اینم منزل. فقط اگه می تونی شماره اتو بده که خبر درست شدن ماشینت و بهت بدم. آروم شماره امو گفتم و اونم زد تو گوشیش. بعد کلی تشکر ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم و رفتم تو خونه.


مطالب مشابه :


قلب سنگی

جزیره ی دانلود رمان - قلب سنگی - دانلود انواع رمان ها با نسخه ی java و pdf




رمان قلب سنگي مخصوص موبايل

کتاب موبایل ( مافیا ) - رمان قلب سنگي مخصوص موبايل - همه با هم دست به دست هم برای ترویج فرهنگ




رمان پشت یک دیوار سنگی قسمت آخر

دانلودرمان روزای رمان پشت یک دیوار سنگی. رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می




دانلودرمان غرور سنگی نوشته sogand n کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/آیپد

دانلودرمان غرور سنگی نوشته sogand n کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر رمان تپش قلب




رمان پشت یک دیوار سنگی - قسمت 1

دانلودرمان روزای رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره




رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت7

دانلودرمان روزای رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت7.




رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت4

دانلودرمان روزای رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت4.




رمان پشت یک دیوار سنگی قسمت 17

دانلودرمان روزای رمان پشت یک دیوار سنگی قسمت 17. قلبم مثل قلب گنجشک تند می زد.




رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت9

دانلودرمان روزای رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت9.




برچسب :