رمان عملیات مشترک1

عملیات مشترک

نام:جسیکا تیلور
ملیت:ایرانی
سن:25
درجه:مامور ویژه بخش عملیات های فوق سری

نظامی بودن و نظامی بار امدن توی خون و سرشته وجود خاندان ما بود پدربزگم افسر نیروی دریایی بود و پدرم افسر پلیس و من هم دنباله رو راه پدر و پدربزرگ
پدرم مرد خوبی بود و البته نظامی قابلی می گم بود چون الان نیست سال پیش در حین عملیات انهدام و دستگیری باند بزرگ قاچاق انسان کشته شد روز خاکسپاری پدر اشک نریختم فقط به تابوت پر ابهتی که بر دوش سربازان جوان حمل می شد خیره شدم پدرم هم در روز مرگ پدرش اشک نریخت این اشک نریختن از سر سنگ دلی و سرد مهری نبود یک قانون بود.اره یک قانون.اصلی که بنیان گذارش پدربزرگم بود و نانوشته ملزم به اجرا:یک افسر حتی در سخت ترین و غم انگیزترین لحظه زندگیش اشک نمی ریزد زیرا که اشک نشانه ضعف است و ضعف عامل نابودی یک افسر
روز خاکسپاری لباس نظامی به تن داشتم بعد از اینکه سربازان جوان تابوت پدر را پایین آوردن همگی عقب کشیدن.فاصله بین من و تابوت پدر ده قدم بود ده قدم را رژه رفتم و رو به روی تابوت پدر احترام نظامی دادم دلم اشک می ریخت اما چشمانم نه.سخنرانی بر سر جنازه پدر سختترین کار ممکن بود اما من ادم روزای سخت بودم
پشت تریبن قرار گرفتم مقتدرانه سر بلند کردم و با صدای صاف و لحن جدی و همیشگی خودم شروع کردم:
من جسیکا تیلور فرزند جان تیلور به داشتن پدری شجاع و دلیر مفتخرم و از اینکه پدرم در راه دفاع از منافع انسانی جان خود را فدا کرد ابراز خرسندی می کنم و در همین مکان و در همین لحظه با پدر عهد می بندم که چون سربازی وظیفه شناس در راه برقراری عدل و دفاع از انسانیت قدم بردارم و همیشه وی را الگوی انسان دوستی خود قرار دهم. روحش شاد و قرین رحمت باد
خم شدم و تابوت پدر را بوسیدم و عقب گرد به کنار فرمانده پدر برگشتم
روز خاکسپاری پدر بی تردید غم انگیز ترین لحظه زندگیم بود اما باز هم از قانون نانوشته پیروی کردم اشک نریختم حتی در خفا
از 15 سالگی آموزش نظامی دیدم و در سن 22 سالگی یعنی 3 سال پیش از دانشکده فارغ التحصیل شدم یک افسر معمولی مثل پدر اما همیشه آرزو داشتم پا از محدوده پدر فراتر بگذارم همین طور هم شد نمرات بالا و سربلند بیرون امدن از آزمون های تئوری و عملی بخش عملیات ویژه باعث شد به استخدام این گروه در بیام.2 سال آموزش متداوم دیدم اینبار نه در پادگان بلکه در کوهستان و کویر شرایط سختی بود اما خوب کار کشته بارمون آورد
1
سالی بود که مشغول به کار شده بودیم اما کارای که به ما محول میشد عملیات سری نبود بیشتر قتل های خیابانی و سرقت های مسلحانه را پیگیری می کردیم.کار دشواری نبود که حدس بزنیم هنوز هم تحت آزمایش و آزمونیم .

خبر کشته شدن پرنس جیمز تیتر اول روزنامه ها بود
پوزخندی زدم مردم هم چه دل خوشی دارندها امکان نداشت خبرهای دقیق از قاتل در روزنامه چاپ بشه روزنامه را روی میز پرتاب کردم .پرونده میشل را برداشتم نگاهی دوباه بهش انداختم اون روز ها به شدت درگیر پرونده میشل بودم قاتل مجنونی که 2 زن سیاه پوست را کشته بود و به هیچ عنوان لب به اعتراف نمی گشود.دلایل زیادی برای نفرت مشل از زنان سیاه پوست پیدا کرده بودم که مهمترین آن ها خیانت همسر سیاه پوستش به وی بود در اینکه کار کارخودشه شک نداشتم اما به اعترافش نیاز داشتم
به اتاق بازجویی رفتم .پیتر پشت مانیتور اتاق بازجویی نشسته بود از مانیتور ها داخل را نگاه کردم میشل مثل مرغ بال کنده پریشان بود البته رو نمی کرد عاقل تر از اونی بود که ندونه تو اتاق دوربینه داخل شدم
با پوزخندی نگاهم کرد.تا حالا نرمش به خرج داده بودم هوا برش داشته بود که نه مثل اینکه خبرایی .فکر می کرد چون دخترم دست بزن ندارم و نمی تونم به زور مغرش بیارم اما کور خونده صبر هم حد داره
نشستم دکمه ریکورد صدا را زدم سوالای همیشگی را پرسیدم و جوابای همیشگی را گرفتم جوش آوردم جوجه مجرم دستم انداخته بود بلند شدم بالای سرش رفتم توی این سالها به خاطر تمرین های سنگینی که داشتم هیکلم از حالت دخترانه بیرون آمده بود و ماهیچه بهم زده بودم یه جور هیکلم مثل مردا فربه شده بود اما خوب هنوزم رگهای از ظرافت دخترانه را داشت و تو ذوق نمی زد
موهای میشل و در دست گرفتم و کشیدم
رو چه اصلی طعمه هات و انتخاب می کردی؟
بازم پوزخند
موهاش و محکم کشید و از رو صندلی بلندش کردم به دیوار کوبوندمش گفتم:من همیشه انقدر مهربون نیستم
و لگدی توی شکمش زدم
عصبانی بودم گوشمالی مجرم هم تا حد اعتدال عوارض نداشت منم تا همون حد اعتدال از خجالت میشل در امدم اما بازم زبون باز نکرد
انجور ادما تا بدونن هم دستشون گیر و افتاده و تمام کارای کرده و نکرده را گردن اونا انداخته امپرشون بالا می زنه و لب باز می کنن
لیوان ابی ریختم و درهمون حال که اب را سر می کشیدم گفتم:
جانسون و که می شناسی دیروز دستگیر شد توی کاباره همیشگیش رفته بود رقص رقاصه محبوبش را ببینه می دونی که رقص اونو نبینه هفته اش هفت روز نمیشه
این اخبار را از مخبرم گرفته بودم در واقه جانسون هنوز دستگیر نشده بود و دو روز پیش از دستم در رفته بود اما خوب مجبور بودم این حرفا را سر هم بندی کنم تا میشل مطمئن بشه جانسون پیش ماست
می گفت اسکناسای تقلبی که ماه پیش به بازار تزریق شد کار توه راست میگه؟می گفت دوتا ماموری هم که هفته پیش تو در گیری تیر خوردن تو زدی راسته نه؟
میشل-غلط کرده مزدور کار خود ناکسشه من بی تقصیرم
پس واسه هوا خوری اوردمت اینجا
میشل-نمی دونم اینو تو باید بگی؟
اگه منم که میگم همه کارا رو تو انجام دادی الانم می خوام پروندت و تکمیل کنم و بفرستم مراجع قانونی توشم می نویسم طی پیگیریای من تزریق پول جعلی شلیک به دو مامور و قتل دو زن سیاه پوست گردن توه می دونی که قاضی رو نظرم حساب می کنه
من پول وارد باازار نکردم به مامورها هم شلیک نکردم کار خودم بی شرفشه
کار کی؟
جانسون
این از یه اعتراف بر علیه هم دستش شاهدت داده بود حالا باید خودش هم لو بده
دل خونی از سیاه پوستا داری؟
میشل-همشون اشغالن
با اشغالا باید چه جوری رفتار کرد؟
باید همشون و کشت و قطعه قطعه کرد
پس تو اینکار رو کردی؟
حقشون بود
خوب مرسی میشل کار من با تو تمومه
میشل که تازه فهمیده بود در اوج عصبانیت خودشو لو داده، دندون قروچه اي از روي خشم كرد و گفت:پشیمون میشی... افسر تیلور! پشیمون می شی بذار بیام بیرون.
یه لیوان اب دیگه ریختم و بعد از اینکه با بی خیالی سر کشیدم ,گفتم:منتظرت می مونم
از اتاق بازجویی بیرون رفتم پیتر لبخندی زد و گفت:شرقی جسور اینم نفله کردی
عادت به شوخی نداشتم واسه همین گفتم:کارم باهاش تمومه منتقلش کنید بازداشتگاه
پیتر:فرمانده کارت داره همین الان منتظرت
باشه مرسی


به اتاق فرمانده رفتم .در زدم و وارد شدم .احترام نظامی دادم و فرمانده آزاد اعلام کرد.
فرمانده:تیلور بیا جلو.
جلو رفتم و کنار میز دیجیتال فرمانده ایستادم. میزش یه جور تبلت بزرگ بود که تمامی اطلاعات مربوط به پرونده مجرم رو روش نمایش می داد .عکس، سابقه ،فایلهای صوتی، سرنخ ها ،اثر انگشت و....
نگاهی به صفحه نمایش انداختم ،عکس پرنس رابرت نشان می داد که مشغول بررسی پرونده پرنس هستند.
فرمانده:تیلور! اونقدر افسر باهوشی هستی که تا به حال فهمیده باشی توی این یک سال، عملیات هایی که به شما واگذار می شد سری نبود یا به عبارتی فوق سری نبود بیشترشون قتل های کوچه بازاری بود، اونم برای آزمودن شما.بهت تبریک می گم از این آزمایشات سر بلند بیرون اومدی الان وقت کارهای بزرگه.امادگی داری؟
با کمال میل فرمانده
فرمانده:پرنس هفته پیش ترور شد. عامل ترور ،شخصی به نام مایکل دپه
در همین حین فرمانده عکس مایکلو به روی تبلت میزیش به نمایش درآورد و ادامه داد:
مایکل دپ اهل مکزیکه اما مقیم مکزیک نیست .پیدا کردنش کار دشواریه. بی خانمان ترین فردی که تا به حال سراغ داشتم همه جا و هیچ جا منزل داره .از اینکه هویتش پیش ما فاش بشه ابایی نداشته چون سرنخ های واضحی به جا گذاشته که حتی از یک قاتل آماتور بعیده !یه جور تمایل به فاش کردن هویت خودش به عنوان قاتل پرنس
پیگیری های ما نشون می ده بعد از قتل پرنس به خاورمیانه گریخته و وارد ایران شده .ماموریت تو پیدا کردن و دستگیری مایکله اما از اون مهم تر باید انگیزه و هدف این ترورو پیدا کنی .باید بفهمیم چه عاملی میان خانواده سلطنتی اینجور افراد و تحریک به ترور می کنه. با نام و مشخصات ایرانی خودت وارد ایران میشی .فضا رو ملتهب نکن به هیچ وجه این موضوع نباید باعث درگیری بین دولت ها بشه.
-بله قربان.
فرمانده:سوالی نداری؟
-کسی منو همراهی می کنه؟
فرمانده:نه تنها میری.امشب بلیط و ویزا به دستت میرسه فردا راهی ایران میشی.
بله قربان.ریز مطالب پرونده رو چه جوری بهم منتقل می کنید؟
فرمانده کارت حافظه ای به دستم داد و گفت:تمامی اطلاعات مربوط به پرونده در این کارت قرار داره.
شماره های تماس با شما چی؟
فرمانده-اونم توی کارت هست
کد حفاظتی؟
فرمانده برگه ای رو دستم داد و گفت حفظش کن و بعد بسوزونش.وسایل مورد نیازت را در ایران از رابطمون بگیر شمارش توی کارت هست.
بله قربان
فرمانده:موفق باشی
احترام نظامی دادم و بیرون اومدم.
توی خونه کارت حافظه رو به دقت نگاه کردم اطلاعات خوبی بود فقط یک ابهام داشت همونی که فرمانده بهش اشاره کرده بود؛ انگیزه قتل!
کد امنیتی رو سوزوندم و مشغول جمع آوری وسایلم شدم.کسی رو نداشتم که ازش خداحافظی کنم مادرم و وقتی بچه بودم از دست دادم و پدرم و پارسال
ساعت 11 شب سربازی بلیط و ویزا را به دستم داد.نام ایران هیچ حسی را در من زنده نمی کرد. هیچ کششی نداشتم. تنها اطلاعاتم از ایران این بود که ایران در خاورمیانه ست و نقشه ای به شکل گربه داره و کمی هم اطلاعات راجب به اب و هوا و موقعیت جغرافیایی ایران تا جایی که مربوط به کارم می شد،زبون مادریمو را مثل بلبل حرف می زدم اما بدبختانه لهجه داشتم و در کسری از ثانیه مخاطبم می گرفت که تازه به ایران برگشتم.
----
تا چشم باز کردم، هواپیما روی باند فرودگاه امام فرود اومد. حس غریب بازگشته به وطنو نداشتم؛ اصلا حسی نداشتم. به سالن کنترل رفتیم.متصدی مربوطه پاسپورتمو چک کرد؛نگاه مشكوكي به من كرد و به زنی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد زن در حاليكه به پاسپورت من كه متصدي بهش داده بود نگاه مي كرد، سرشو به علامت تأييد تكون داد و ازم خواست تا به اتاق بازرسی بریم .همراه زن قدم برداشتم. نگاهی به فرمش انداختم؛ درجه های روی استین مانتوش گویای این بود که پلیسه. با چادر خودشو بقچه پیچکرده بود. تو دلم خندیدم وگفتم: با این دم و دستگاه چه جوری مجرم صید می کنه!زن پليس در زد و باهم وارد شدیم.
زن پليس: جناب سروان!
مرد جوان برگشت. اا...اینم پلیسه که! لباس پلیسی تنشه! ببینچقدر همکارا ما رو شرمنده می کنن! همه اومدن استقبال! مهر وطنی که می گن همینه ها.
بانگاهی گذرا مرد رو از نظر گذروندم. چشم و ابروي مشکی، موي مشکی، پوست گندمی روشن، قد بلند و هیکل متناسب...نه مثل اینکه پلیسای اینجا هم به جذابی پلیسای انگلیس بودن!
زن پلیس اتاق را ترک کرد. سروان جوان جلو اومد؛ دستشو دراز کرد و گفت: پاسپورت.

با تحكم گفتم: یکبار چک شده.سروان در حاليكه نگاه موشكافانه شو بهم دوخته بود، مكث كوتاهي كرد و گفت: دوباره باید چک شه.با بي حوصلگي پاسپورتو به دستش دادم. زیر لب زمزمه کرد:یکتا ثابت ..- بله؟سروان: چند وقت انگلیس بودین؟ - بازجویه؟؟؟؟سروان: هرچی دوست دارین اسمشو بزارین.صلاح ندیدم بیشتر از این بچه زرنگ بازی دربیارم وباهاش دهن به دهن بشم واسه همین کوتاه گفتم: بپرسین.سروان: چند وقت انگلیس بودین؟ -تمام عمرم. بار اوله كه ایران میام. سروان: دلیل این سفر؟- دلایل کاملاشخصی. سروان تو چشمام نگاه کرد و گفت: مثلا؟- وقتی میگم شخصیه یعنی شخصیه نمیشه گفت.سروان: خانم محترم! اگه می خوای وقت خودت و منو نگیری به سوالام جواب بده.- قبل از جواب دادن میشه بپرسم علت این استقبال گرم از یک هم وطن چیه؟ سروان دستی تو موهاش کشید و گفت: دنبال فرد خاصی هستیم.نمی دونم چرا حس کردم احتیاج دارم این سروان جوانو تخلیه اطلاعاتی کنم؛ فکر می کردم اینم دنبال همون چیزیه که منم هستم، چون درست هر دوی ما تو یک مکان و یه زمان مشترک داشتیم به دنبال گمشده مون میگشتيم.- اون فرد شبیه منه؟
سروان که معلوم بود بچه زرنگه گفت: من از شما سوال کنم یا شما از من؟- هر دو از هم.سروان پوزخندی زد و پشت میزش نشست و جدی گفت: علت رجوع به مملکت بعد از 25 سال چیه؟ وای ترسیدم- بعد از مرگ پدر و مادرحس کردم ایران محل امن تری برای زندگی من می تونه باشه. سروان: گواهی فوت پدر وماردتون همراهتونه؟- بله میشه ببینم؟- البته. گواهی فوتو بدستش دادم؛ اونم بعد از بررسی دقیق گواهی فوت گفت: مرگ مادرتون مال سالها پیشه و پدرتون پارسال چه طور الان فکر برگشت به ذهنتون رسیده؟!-به خاطر اتفاقات و زجرهایي که تو این یه سال کشیدم، دیدم نمی تونم تنهایی به زندگی در اون کشور ادامه بدم.سروان که معلوم بود قانع شدهپاسپورتو به دستم داد و گفت: به وطنتون خوش اومدین. - ممنون استقبال به یاد ماندنی بود.سروان: ببخشید خانم! اما مجبور به بررسی هستیم دنبال شخص بخصوصی میگردیم که ورودش به کشور به ضرر تمام هم وطنهامونه. بی توجه به توجیهات جناب سروان فقط به اسم روی پیرهنش نگاه کردم: "رایان ایمانی"؛ شاید اسمش یه جایی به دردم بخوره .پاسپورتو از دستش کشیدم، ساکمو برداشتم و بیرون اومدم


مطالب مشابه :


رمان عملیات مشترک 10

رمان عملیات مشترک 10 رایان از کامیون نگاه کردم.چند متر بالاتر کنار ماشین پلیسی




رمان عملیات مشترک1

رمان عملیات مشترک1 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عملیات مشترک. لباس پلیسی




رمان عملیات عاشقانه

رمان ♥ - رمان عملیات رمان قلب مشترک یکی از مهم ترین علایق من بعد رشته خودم پلیسی که




رمان عملیات مشترک2

رمان عملیات مشترک2 - رمان+رمان ایرانی رمان عملیات مشترک. هر حال پلیسی فکر کردن




رمان عملیات عاشقانه 1

رمــــان ♥ - رمان عملیات یکی از مهم ترین علایق من بعد رشته خودم پلیسی که رمان قلب مشترک




رمان عملیات عاشقانه 10

رمان عملیات عاشقانه 10 - رمان+رمان ایرانی رمان عملیات مشترک. یعنی هیچ وقت به پلیسی




رمان عملیات عاشقانه 1

دنیای رمان - رمان عملیات رمان زندگی غیر مشترک. بعد رشته خودم پلیسی که اگه پدرم




رمان عملیات عاشقانه6

رمــــان ♥ - رمان عملیات عاشقانه6 یعنی هیچ وقت به پلیسی فکر ♥ 166- رمان تولد مشترک




رمان عملیات عاشقانه 12

رمان عملیات عاشقانه 12 - رمان+رمان رمان عملیات مشترک. هیچوقت عاشق پلیسی نبودم




رمان عملیات عاشقانه

رمان زندگی غیر مشترک. عشقی پلیسی سعی کردم طنز هم داشته دیگر قسمت های رمان: رمان عملیات




برچسب :