رمان یاس(2)

چند ثانيه سکوت... و بعد صداي قدم هايي که هر لحظه به من نزديک تر مي شدند... خودم را به ديوار چسباندم... قلبم تند تر از هميشه مي زد... مي ترسيدم... از کساني که پدرم را کشته بودند و حالا ممکن بود مرا هم بکشند... مي ترسيدم... در اتاق باز شد... نوري که از اتاق به بيرون هجوم آورده بود، سايه ي کسي که در را باز کرد روي زمين انداخته بود... قلبم تند تر مي زد... اگر مرا هم مي کشتند چي؟ صداي تير توي گوشم تکرار مي شد...
در اتاق بسته شد و دستي جلوي دهانم را گرفت... صورتم از اشک هايم خيس شد و فريادم در گلو حبس شد...
با دست ديگرش مرا از زمين بلند کرد... دست و پا مي زدم و سعي مي کردم خودم را آزاد کنم... سعي مي کردم خودم را از سرنوشت شومي که سال ها پيش پدر و مادرم را از من گرفته بود جدا کنم... نمي خواستم من هم با صداي تير بميرم... مثل مادر که با صداي تير و فرياد پدر مرد!
وقتي مرا روي تختم گذاشت، ديگر تواني براي دست و پا زدن نداشتم... هنوز دستش روي دهانم بود...
-منم ياس... عمو رضا...
هنوز مي لرزيدم و اشک ها صورتم را خيس مي کردند...
-چرا مي لرزي عروسکم؟ پيش من جات امنه...
سرعت ريزش اشک هايم بيشتر شد... عمو رضا اگر مي توانست از کسي حمايت کند، پدر و مادرم را نمي کشت!
روي تخت کنارم نشست... سرم را روي سينه اش گذاشت و آرام توي گوشم زمزمه کرد:
-من هميشه ازت مراقبت مي کنم ياس... آروم باش عزيزم... توي اين دنياي کثيف فقط پيش من جات امنه...

با تني کوفته از خواب بيدار شدم... تمام تنم درد مي کرد... انگار تمام شب گذشته را داشتم با کسي مي جنگيدم...
حوله را برداشتم و به سمت حمام رفتم. توي آينه به چشم هاي قرمز و پف کرده ام خيره شدم... انگار باز هم تمام شب را گريه کرده بودم! مثل دختر 10 ساله اي که حقيقت مرگ والدينش را مي فهمد و تا صبح برايشان سوگواري مي کند!

آسانسور، طبقه ي چهارم، ديدن منشي پر فيس و افاده ي پويان، باز کردن در اتاق، سلام و عليک با رسولي، گذاشتن کيف گوشه ي ميز، نشستن پشت ميز و شروع کار...
دقايق تکراري هر روزه... کلنجار رفتن با پرونده هايي که به سختي سعي مي کردم از آن ها سر در بياورم... اما هميشه يک نکته ي مجهول برايم باقي مي ماند! چرا همه چيز اين قدر خوب و سالم بود؟ پس کار خلاف چي؟ کاري که پدرم و پويان درگيرش بودند...
کوچک ترين تناقضي وجود نداشت... يکي از استادامون هميشه مي گفت:
" وقتي همه چيز خيلي سرجاشه شک کن... به همه چيز شک کن "
و من هر چه قدر به همه چيز شک مي کردم باز هم چيزي نصيبم نمي شد... يعني اشتباه کرده بودم؟ هيچ سرنخي از کارهاي پويان در اين شرکت وجود نداشت؟ پس چطور بايد از کارهايش سر در مي آوردم؟ چطور نقشه ام را عملي مي کردم؟
هر بار که نا اميد مي شدم سعي مي کردم خودم را آرام کنم... به خودم دلداري مي دادم... براي خودم زمزمه مي کردم:
" عجله نکن ياس... همه چيز رو مي فهمي... ديدت رو عوض کن... يه جور ديگه به مسئله نگاه کن... جواب تمام سوال هات توي اين ساختمونه... "
اما نبود! هر چه مي گشتم کمتر چيزي نصيبم مي شد!
آقاي رسولي پرونده هاي مالي شرکت را روي ميز خودش گذاشت و گفت:
-من به امور مالي شرکت هم نظارت داشتم اما دقيقا نمي دونم حيطه ي مسئوليت تو چقدر خواهد بود. اگه تمايل داري مي تونيم در اين باره هم صحبت کنيمو برات توضيح بدم.
سرم را از روي پرونده اي که جلويم بود بلند کردم و به جاي آن که جواب سوال آقاي رسولي را بدهم، سوالي که ذهنم را درگير کرده بود، پرسيدم:
-اين شرکت همه چيزش روي اصول قانوني هستش، با اين اوصاف چه نيازي به يه وکيل حرفه اي و فول تايم؟
رسولي روي صندلي اش نشست و با لبخندي پدرانه گفت:
-براي اين همه قانوني بودن نياز به وکيل دارن. به خاطر اين که کارشون واردات و صادراته زياد با گمرک درگير مي شن. اين مهم ترين دليل براي داشتنه يه وکيل فول تايم و حرفه اي هستش.
زير لب آهاني گفتم و دوباره مشغول مطالعه ي پرونده ي صادرات فرش شدم.

کيفم را روي مبل انداختم و خودم هم کنارش ولو شدم.
-چايي يا شربت ياس؟
مقنعه ام را گوشه اي پرت کردم و گفتم:
-زحمت نکش مادر جون، تشنه امه. خودم ميام آب مي خورم.
پاهايم را روي ميز گذاشتم، سرم را به پشتي مبل تکيه دادم و چشم هايم را بستم.
-تو کي مي خواي درست بشي دختر؟ صد بار گفتم پاتو نزار روي ميز... وسايلت رو پخش و پلا نکن... روي مبل نخواب... حرف تو گوشت نمي ره اصلا!
با صدايي که خواب آلود شده بود گفتم:
-بي خيال شو مادر جون.
صداي غرغر مادر جون به مانند لالايي در گوشم نشست...

با تکان هاي دستي از خواب بيدار شدم اما دلم نمي خواست چشم هايم را باز کنم. هنوز خسته بودم... از صبح روي صندلي هاي خشک دانشگاه نشسته بودم. بيدار شدن صبح زود هم مزيد بر علت شده بود...
-مادر جون تروخدا بي خيال شو بزار بخوابم.
صداي خنده ي مردانه اي مي آمد. مرد؟ خانه ي ما؟ داشتم خواب مي ديدم!
صداي زمزمه ي مادر بزرگ در گوشم مرا از جا پراند:
-ياس پاشو زشته، عمو رضات اومده...
چشم هايم را باز کردم و با ديدن صورت خندان پويان سريع سرجايم صاف نشستم و پاهايم را از روي ميز برداشتم.
-سلام.
پويان با صداي بلند خنديد و گفت:
-عليک سلام عروسکم. چه وقت خوابه الان؟ چرا روي مبل؟ کمرت خشک شد که...
از روي مبل بلند شدم، کيف و مقنعه ام را برداشتم و در حالي که به سمت اتاقم مي رفتم گفتم:
-خيلي خسته بودم، ديگه به اين فکر نکردم کجا بخوابم، فقط مي خواستم بخوابم! الان لباسام رو عوض مي کنم ميام.
-باشه دخترم.
وارد اتاقم شدم. کيف و مقنعه ام را گوشه اي انداختم و روي تخت ولو شدم. چرا هميشه جلوي چشمم بود؟ مي خواست عذابم را بيشتر کند؟ مي فهميد حضورش چقدر عذابم مي دهد؟
مثل تمام وقت هايي که مي خواستم از حضور در جمعي که او هم جزئي از آن بود فرار کنم به حمام و دوش آب سرد پناه بردم.
اصرارهاي مادر جون براي نگه داشتن پويان، شديدا عصبيم مي کرد. من تحمل يک ساعت حضورش را نداشتم، مادر جون براي شام نگهش مي داشت؟
کلافه هي پاي راستم را روي زمين مي کشيدم و به کشمکش پويان و مادر جون نگاه مي کردم و از ته قلبم دعا مي کردم پويان قبول نکند.
-آقا رضا بمونيد ديگه. زنگ مي زنم فريبا و فرهاد هم ميان.
-مزاحمتون نمي شم حاج خانوم. دلم براي اين خانوم گل تنگ شده بود که ديدمش. ايشالا يه شب ديگه مزاحمتون مي شيم.
-مزاحم چيه آقا رضا؟ شما مراحمي. نقد رو ول کنم نسيه رو بچسبم؟ بشينيد تا منم به فريبا جون زنگ بزنم.
مادر بزرگ به سمت تلفن رفت. پويان هم که در عمل انجام شده قرار گرفته بود سکوت کرد. نگاهش را به من دوخت. چند ثانيه مکث کرد و بعد با صدايي آرام و غمگين گفت:
-متاسفم ياس که برخلاف ميلت موندم... مادر بزرگت کوتاه نيومد...
نگاهم رنگ تعجب گرفت. اين قدر احساساتم برايش واضح بود يا تابلو بودم کلا؟
خواستم حرفي بزنم که دستش را روي بيني اش گذاشت و دعوت به سکوتم کرد. کيفش را روي زمين کنار مبل گذاشت، کتش را هم مرتب روي کيفش تکيه داد. خودش هم روي همان مبل نشست و با صدايي که خبري از غم دقايقي قبل در آن نبود گفت:
-ياس بيا پيشم بشين ببينم خانوم. تعريف کن کار و بار چطور پيش مي ره؟ تو شرکت که يه لحظه ام نمي بينيمت. حداقل بيا الان يه دل سير نگات کنم.
با اکراه و دودلي کنارش نشستم. ذهنم درگير حرفش بود... يعني پويان از حس من نسبت به خودش با خبر بود؟
-درس و دانشگاه در چه حاله ياس؟ خوب پيش مي ره؟ خسته نمي شي هم بري دانشگاه هم بياي شرکت؟ رسولي اذيتت نمي کنه؟
سعي کردم لبخند بزنم... سعي کردم وانمود کنم خوشحالم و مشکلي وجود ندارم... اما فقط سعي کردم!
-درس و دانشگاه هم خوبه... نه، کار کردن کنار درس اتفاقا باعث بهتر شدن روند درسيم شده. کنار آقاي رسولي دارم خيلي چيزا ياد مي گيرم. درس و کار عملي با هم خيلي بهتره. درساي تئوري خسته کننده است ولي وقتي عملي مي شه انگار هيجان انگيز و جالب مي شه...
-خوشحالم که راضي هستي.
-مرسي.
کمي سکوت... سکوتي که شکستنش برايم سخت بود... دلم فرار مي خواست از اين سکوت مرگ بار... وقتي اين طور سکوت مي کرد حس مي کردم دستم برايش کاملا رو شده.
-براتون چايي بيارم؟
-نه عزيزم... دلم مي خواد باهات حرف بزنم... دلم مي خواد از گذشته ها برات بگم...
نفس عميقي کشيد، سرش را به پشتي مبل تکيه داد، چشم هايش را بست و گفت:
-با بابات بچه محل بوديم. توي محله هاي پايين شهر زندگي مي کرديم. بازي بچگي ما سر کوچه نشستن و گل بازي و فوتبال بود. نه مثل دوره ي شما که توي ناز و نعمت بوديد و اسباب بازي هاي مدل به مدل داشتيد...
توي دلم زمزمه کردم:
" به جاش به لطف عمو رضام، پدر و مادر نداشتم! "
-مدرسه هم که مي رفتيم سر يه نيمکت ميشستيم. بعد از مدرسه با مهرداد مي رفتيم دست فروشي... سيگار، آدامس، کبريت... هرچي گيرمون مي اومد مي فروختيم تا حداقل خرج خودمون رو در بياريم... کمر بابايي که زير بار زندگي خم شده بود جسارت دراز کردن دست جلوش رو مي گرفت... نه من نه مهرداد از 7 سالگي دست جلوي بابا مامانمون دراز نکرديم. خرجمون رو خودمون در مي آورديم... بابات بهترين دوستم بود ياس... از برادر به هم نزديک تر بوديم...
عصبي دستي به صورتش کشيد و از جا بلند شد:
-سرم درد مي کنه مسکن داري؟
بي آن که منتظر جوابم بماند به سمت سرويس بهداشتي رفت... حس عجيبي در مورد اشک هايي داشتم که تمام تلاشش را کرد تا از من پنهانشان کند...
ترس؟ بايد مي ترسيدم از اين همه شناخت پويان؟ اگر دستم برايش رو مي شد چه؟ مرا مي کشت؟
سر و صورتش را شسته بود اما هنوز قرمزي چشم هايش معلوم بود. قرص را با يک ليوان آب به سمتش گرفتم و گفتم:
-بفرماييد. به نظرم بهتره بريد توي اتاق منو کمي استراحت کنيد. وقتي فريبا جونو فرهاد اومدن صداتون مي کنم.
قرص و ليوان را از دستم گرفت. توي چشم هايم خيره شد و به آرامي زمزمه کرد:
- حساب فرهاد رو از من جدا کن ياس... اون پسر خيلي خوبيه...
سرم را پايين انداختم و سکوت کردم. حرفي نداشتم براي گفتن... نقشه ام را مي دانست؟ نفرتم را حس مي کرد؟
دستم را کشيد و مرا روي مبل کنار خودش نشاند. نگاهش را به تابلوي بالاي شومينه دوخت. تابلوي بزرگي از يک عکس خانوادگي... من، مامان و بابا. مامان مرا در آغوش گرفته و بابا از پشت سر مامان را بغل کرده بود. هر سه به دوربين نگاه مي کرديم و مي خنديديم...
-بچه که بودي، از ته قلبت منو عمو رضا صدا مي کردي... براي خنديدنت حاضر بودم هر کاري بکنم ياس... خر مي شدم پشتم سوار مي شدي، قلمدوشت مي کردم... هر شب جمعه وقتم مال تو بود. ساغر هميشه حرص مي خورد و دعوات مي کرد اما براي ما مهم نبود. دوباره که مي اومدم خونه تون، باز من خر مي شدم و تو سوار... باز قلمدوشت مي کردم و تو از خوشي قهقهه مي زدي... هميشه دلم مي خواست يه دختر داشته باشم. يه دختر مثل تو...
اشک توي چشم هايم جمع شد. اين مرد که امروز تمام قلبم به خاطرش پر از کينه و نفرت شده، زماني عموي محبوبم بود... خاطرات بچگي ام را رقم زده بود...
نگاهش روي عکس خيره مانده بود زير لب زمزمه کرد:
-مهرداد منو ببخش... توي رفاقتمون کم گذاشتم... بايد همه چيز رو بهت مي گفتم...
با دقت به حرف هايش گوش مي دادم... چه چيزي را بايد مي گفت؟ اين که نقشه ي قتلش را کشيده بود؟ چقدر وقيح بود که از دوستي حرف مي زد! وقيح بود که از احساس من و بچگي هايم مي گفت! خودم را سرزنش کردم که براي لحظه اي قلبم نرم شد و دلم برايش سوخت... که براي يک لحظه باورش کردم...
با صداي زنگ در، از کنارش بلند شدم و بعد از زدن دکمه ي آيفون براي استقبال از فريبا و فرهاد به سمت در رفتم.
فريبا مثل هميشه با لب هايي خندان به سمتم آمد و مرا در آغوش کشيد.
-خوبي عزيزم؟
-مرسي فريبا جونم.
فرهاد پشت سر مادرش ايستاده بود و خيره به من نگاه مي کرد.
مادر بزرگ هم براي خوش آمد گويي جلوي در آمده بود. فريبا که به سمت مادر بزرگ رفت، فرهاد قدمي جلوتر آمد و گفت:
-سلام ياس... خوبي؟
صداي پويان در سرم مي پيچيد:
" حساب فرهاد رو از من جدا کن ياس... اون پسر خيلي خوبيه... "
واقعا فرهاد پسر خوبي بود! سعي کردم لبخند بزنم. از همان لبخندهايي که با ديدن فريبا بي اختيار روي لبم نقش مي بست.
-سلام فرهاد، خوش اومدي. ممنون تو خوبي؟
نگاهش رنگ مهرباني گرفت. آرام زمزمه کرد:
-مگه مي شه تورو ببينم و خوب نباشم.
دلم براي اين مادر و پسر مي سوخت... اگر روزي حقيقت زندگي پويان را مي فهميدند چه؟
ظرف ميوه را روي ميز گذاشتم و مسئوليت تعارف کردن را به مادر بزرگ سپردم. براي آوردن چايي دوباره به آشپزخانه برگشتم. حرف هاي پويان ذهنم را درگير خودش کرده بود... از حرف هايش به خوبي اين را حس مي کردم که کينه و نفرت من را مي شناسد... هم عمق و هم علتش را! و اين شناخت مرا از ادامه ي راهم مي ترساند...
-چي شدي ياس؟
-اومدم مادر بزرگ.
ليوان ها را توي سيني مرتب کردم به سالن برگشتم. به مادر بزرگ و فريبا تعارف کردم. پويان هم کنار فريبا نشسته بود. فريبا براي پويان هم چاي برداشت. دوتا ليوان آخر براي من و فرهاد بود. وقتي تعارفش کردم، هر دوتا ليوان را برداشت و آروم گفت:
-مرسي. مي شه اينجا بشيني؟
با گيجي گفتم:
-البته... سيني رو بزارم توي آشپزخانه برمي گردم.
اين پدر و پسر امروز کمر به ديوانه کردن من بسته بودند! فرهاد که اين همه سال سکوت کرده بود، امروز را براي ابراز محبت انتخاب کرده؟
ظرف شکلات را برداشتم و از آشپزخانه خارج شدم.
شکلات ها را روي ميز گذاشتم و خودم کنار فرهاد نشستم. لبخند روي لب پويان نشست.
فرهاد دستش را دور ليوان چايش حلقه کرد و با مهرباني گفت:
-آخر هفته قراره با بچه ها بريم جاده چالوس مياي؟
بهت زده پرسيدم:
-من بيام؟ چرا؟ من که دوستات رو نمي شناسم که!
لبخند زد.
-منو که مي شناسي! دوستام هم بچه هاي خوبي هستن. مياي؟
توي لحنش کمي التماس هم بود...
-آخه...
-آخه نداره ياس. بعضي هاشون روتوي تولدم ديدي ديگه. با بقيه شون هم آشنا مي شي. پس جمعه صبح زود ميام دنبالت. حدود 7. حالا تا اون روز هماهنگ مي کنيم.
سرم را با گيجي تکان دادم. چرا بايد با فرهاد و دوستانش بيرون مي رفتيم؟ فقط به خاطر هدفي که داشتم يا خودم هم دلم مي خواست؟
بعد از شام کنار فريبا و مادر بزرگ نشستم و ديگر حتي نگاهي به پدر و پسر که مشغول صحبت بودند نينداختم...


*** *** *** *** ***


بستني را به دست مهشيد دادم و گفتم:
-خوب حالا کامل بگو چرا اين شکلي شدي! دارم از تعجب شاخ در ميارم.
باز نگاهم را به چادر روي سرش دوختم. مهشيد و حجاب؟ استغفرالله!!! معلوم نيست باز چه نقشه اي در سرش بود...
محجوبانه سرش را پايين انداخت و گفت:
-شايان خواسته چادر سرم کنم.
با تعجب به مهشيد نگاه کردم و گفتم:
-دروغ مي گي مگه نه؟
-نه بابا دروغم چيه. شايان گفت ترجيح مي ده خانومش چادري باشه منم قبول کردم ديگه!
با حرص گفتم:
-خاک بر سرت مهشيد... اونايي که از اول سفت مي گيرن آخرش يه مرد ذليل بدبخت مي شن چه برسه به تو که از همين اول وا دادي... پس چي شد اون همه شعار که من گربه رو دم حجله مي کشمو ذليل مرد نمي شمو حرف از حقوق زنان مي زدي... هان؟ فقط شعار بود؟
-حجاب محدوديت نيست ياس مصونيته!
يک پس گردني نثارش کردم و گفتم:
-خاک برسرت. شستشو مغزيت هم که داده... بحث من اصلا حجاب نيست ديوونه. تو اين طوري کمترين آزادي فرديت که حق انتخاب پوششت بوده رو هم از دست دادي. بين رضايت اون و آزادي خودت رضايت اون رو انتخاب کردي و اين اولين قدم براي از بين رفتن آزاديته... حتما چند وقت ديگه هم مي خواد بگه نبايد بري سر کار...
-من اصلا علاقه اي به سر کار رفتن ندارم!
-خاک بر سرت يعني سر کار نرفتن رو هم گفتو تو قبول کردي؟
من مني کرد و بعد گفت:
-همون روز اول گفت... راست هم مي گه ها! وقتي حقوقش کافيه ديگه چه نيازي به اين که من برم سر کار؟
سري با تاسف تکان دادم و با حرص پرسيدم:
-چيزي در مورد تعداد بچه هاش نگفت و اين که ترجيح مي ده پسر باشن؟
مهشيد با لبخند گفت:
-4 تا بچه مي خواد. گفت دوست داره پشت سر هم باشن... 2تا پسر 2 تا دختر.
با حرص گفتم:
-لطفا ديگه خفه شو ادامه نده چون ممکنه اول تورو بکشم بعد برم سراغ اون شوهرت!
مهشيد که عصبانيتم را فهميده بود خودش را با بستني اش مشغول کرد...
تا کي زن ها مي خواستند همه چيزشان را پاي احساسشان حراج کنند؟
کنار در ايستاده بودم و حرکات آقاي رسولي را نگاه مي کردم. با حوصله مشغول جمع کردن وسايلش بود و هر کدام را در يک کارتن مي گذاشت.
دلم برايش تنگ مي شد؟ حتما تنگ مي شد! در اين مدت به شدت به حضورش عادت کرده بودم. دلم مي خواست باز هم هر روز وقتي وارد شرکت مي شوم با ديدن چهره ي بشاشش روز کاري ام را شروع کنم...
آرام گفتم:
-دلم براتون تنگ مي شه...
سرش را بلند کرد. لبخند پدرانه اي روي لب هايش نشست.
-منم همين طور ياس... حالا که باهات آشنا شدم به رضا حق مي دم که اين طوري بپرستت. تو واقعا دختر خاصي هستي. با ديدنت منم هوس کردم دختر دار بشم!
اشک توي چشم هايم حلقه زد. اگر پدرم زنده بود... به من افتخار مي کرد؟
به بهانه ي تشنگي از اتاق خارج شدم. شيشه ي آب را از يخچال برداشتم. ليواني آب براي خودم ريختم و به ديوار آشپزخانه تکيه دادم... دلم نمي خواست رفتنش را ببينم... در اين مدت به شدت به آقاي رسولي عادت کرده بودم... حس پدري که سال ها قبل از دست داده بودم را برايم زنده مي کرد.
صداي مهربانش در گوشم نشست:
-دارم ميرما دختر نمي خواي باهام خداحافظي کني؟
چشم هايم را باز کردم و به صورتش خيره شدم. سعي کردم لبخند بزنم.
-اين مدت که با هم کار کرديم واقعا عالي بود. خيلي چيزا ازتون ياد گرفتم...
آقاي رسولي دستش را به سمتم دراز کرد و با مهرباني گفت:
-خوشحال ميشم وقتايي که رضا ياد اين پيرمرد ميفته توهم همراهش بياي پيشم.
باز هم تلاش کردم لبخند بزنم...
-به اميد ديدار دخترم.
صداي قدم هايش که از من دور مي شد در گوشم مي پيچيد... از آشپزخانه خارج شد... از شرکت هم خارج شد... حس کردم جاي خاليش مثل خوره مرا خواهد خورد. با عجله کيفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. در مقابل نگاه بهت زده ي منشي فقط يک جمله گفتم:
-حالم خوب نيست، برام مرخصي حساب کنيد.


*** *** *** *** ***


دستم را روي سنگ قبر بابا کشيدم...
-مرد مهربوني بود بابا... منو ياد تو مي انداخت... خيلي چيزا ازش ياد گرفتم... حس پدرانه داشت بهم... گفت من دختر خوبي هستم... اگر بودي تو هم بهم افتخار مي کردي... مگه نه؟ تو و مامان خوشحال مي شديد که دختري مثل من داريد؟ باعث خجالتتون نمي شدم؟
نگاهم را به سنگ قبر مامان دوختم... 25 سال بيشتر زندگي نکرده بود...
سرم را روي سنگ قبرش گذاشتم و چشمانم را بستم.
-آغوش گرمت رو از همين جا هم حس مي کنم مامان...
زير لب زمزمه کردم:
-يه دختر دارم شاه نداره
از خوشگلي تا نداره
به کس کسونش نمي دم
به همه کسونش نمي دم
به کسي مي دم که کس باشه
پيرهن تنش اطلس باشه
شاه مياد با لشگرش
آيا بدم آيا ندم...
کمد تاريک دوباره در ذهنم نقش بست... حس کردم مثل آن روز تنم مي لرزد... صداي پدر در گوشم طنين انداز شد:
-ولش کنيد...
صداي تير و اين بار به جاي فرياد پدر، جيغ گوش خراش من بود که سکوت را مي شکست... سکوت گورستان و مردگان را...
با بي حالي در را باز کردم. ماشين را گوشه ي حياط پارک کردم. کفش هايم را توي جا کفشي گذاشتم. صداي مادر بزرگ از اتاقش به گوش مي رسيد. مشغول خواندن قرآن بود. نفس عميقي کشيدم و به اتاقم رفتم.
خودم را روي تخت انداختم...
باز با چه رويي رفته بودم سر خاکشان؟ چه جوابي براي اين همه سال سکوتم داشتم؟
شايد اگر پسر بودم...
از اين فکر که سال ها بود گريبان گيرم شده بود متنفر بودم! چرا بايد دخترها ضعيف تر از پسرها باشند؟ از اين که ضعيف باشم متنفر بودم... شايد علت اين همه سال سکوت، ضعف بود... دلم مي خواست اسمش را سياست زنانه بگذارم اما ته ذهنم کسي فرياد مي زد:
" ياس خودتو گول نزن تو رضا رو هنوز دوست داري... هنوز ته ذهنت همون عموي خوب بچگياست... نمي خواي ازش انتقام بگيري... مي خواي بزاري خون پدر و مادرت پايمال بشه... "
بغض کردم... بايد کارم را شروع مي کردم... کاري را که برايش تعلل مي کردم و هي امروز و فردا مي کردم... بايد...

*** *** *** *** ***

دوباره به پرونده ها نگاه کردم... همه چيز را زير و رو کردم. حتي پرونده هايي که رسولي قبلا در اختيارم نگذاشته بود را هم خواندم... کارهاي رسولي فقط در زمينه ي ترخيص بار بود. بارهايي که کاملا قانوني وارد ايراني شده يا از ايران خارج مي شد. خبري از مواد مخدر نبود. پس رضا و بابا چه کاري انجام مي دادند؟ چه کار خلاف ديگري مي توانست يک دفعه آن ها را به اوج برساند؟

*** *** *** *** ***

کنار مهشيد نشسته بودم و به ظاهر حواسم به استاد بود. شايد بهتر بود از مهشيد کمک مي گرفتم... سرم را به سمت مهشيد چرخاندم، چادرش اعصابم را به هم مي ريخت... از آدم هاي سست متنفر بودم...
کلاس آن قدر ساکت بود که جرات نکردم زمزمه وار حرفم را بزنم. گوشه ي جزوه ي مهشيد نوشتم:
" دنبال کسي مي گردم که در ازاي يه پولي برام يه مدت کار کنه "
مهشيد سرش را از روي جزوه اش بلند کرد و با تعجب به من خيره شد و ثانيه اي بعد نوشت:
" براي چه کاري؟ "
" يه مشکل برام پيش اومده، يکي مزاحمم مي شه ولي نمي تونم بفهمم کيه. مي خوام يه مدت مراقب باشه ببينه کيه "
مهشيد ابرويي بالا انداخت و با پوزخند نوشت:
" باز تو، توهم آدم مهم بودن زدي؟ آخه کي ممکنه تورو تعقيب کنه؟ چرت مي گي کلا! "
" جدي گفتم مهشيد... کسيو مي شناسي؟ ماشين يا موتور داشته باشه و دنبال کار هم بگرده "
مهشيد بي خيال نوشت:
" حالا به شايان بگم شايد توي دوستاش کسي بود. قول نمي دما گفته باشم! "
از مهشيد هيچ وقت آبي گرم نمي شد! اين بار هم حرفم را جدي نگرفته بود...
به صندلي تکيه دادم و چشم هايم را بستم... از کجا يک آدم مطمئن پيدا مي کردم؟
شرکت کاريابي نگين
نگاهم را از تابلوي نئون شرکت برداشتم و از پله ها بالا رفتم.
جلوي ميز منشي ايستادم.
-سلام خانوم. من نياز دارم يه کارمند استخدام کنم. يه کارمند مطمئن. منو به اين جا معرفي کردن. حالا بايد با کدوم يک از پرسنل صحبت کنم؟
منشي نگاه مهربانش را به من دوخت.
-سلام خانوم. مي تونيد با آقاي رحيمي صحبت کنيد.
و با دست به اتاق رو به رويي اش اشاره کرد.
تشکري کردم و به سمت اتاق آقاي رحيمي رفتم. در اتاق باز بود و مردي که پشت ميز نشسته بود مشغول صحبت با تلفن بود.
ضربه اي به در زدم. با تکان سر اجازه ي ورود داد. کنار ميزش ايستادم. با دست به مبل کنار ميزش اشاره کرد. خودم را با تماشاي دکور اتاق سرگرم کردم تا تماسش تمام شود.
-سلام خانوم. چه کمکي مي تونم بهتون بکنم؟
سرم را به سمت مرد چرخاندم و پاسخ دادم:
-سلام. حقيقتش من دنبال يه کارمند مطمئن هستم.
-براي چه شغلي؟
-راننده.
-ماشين از خودتون؟
-نه ترجيحا ماشين يا موتور داشته باشه.
مرد ابرويي بالا انداخت و با مکث گفت:
-خانوم يا آقا؟
-فرقي نمي کنه. فقط مي خوام قابل اعتماد باشه.
-چقدر حقوق؟
-يک ماه.300 تومن.
مرد سرش را از روي برگه هايش بلند کرد.
-فقط براي يک ماه؟
-بله.
دسته هاي کيفم را عصبي توي دستم مي فشردم. اميدوارم بودم توجه مرد به حرکات عصبي دستم جلب نشود.
-چرا سراغ يه آژانس نمي ريد؟
-نمي خوام روي ماشينش آرم تاکسي باشه.
مرد کمي به سمت من خم شد و با صدايي آرام گفت:
-کار خلاف که نيست خانوم؟
-نه نه... اصلا. فقط چون صاحب کارم يک ماه بعد از ايران خارج مي شه ماشينش رو فروخته و نياز به يه راننده با ماشين داره تا توي اين مدت مشکلي نداشته باشه همين.
مرد ابروهايش را در هم کشيد و متفکر گفت:
-شماره تماستون رو بزاريد. اگر مورد مناسب پيدا شد بهتون اطلاع مي دم. البته بازم مي گم يه آژانس بهتر مي تونه بهتون کمک کنه.
شماره موبايلم را روي کاغذي که به سمتم گرفته بود نوشتم و با يک خداحافظي سريع از دفترشان خارج شدم.
هواي آزاد آرامش از دست رفته ام را برگرداند... شايد حق با مرد بود و آژانس بهتر مي توانست به من کمک کند.

*** *** *** *** ***

پويان پرونده اي که روي ميزش بود را به سمتم گرفت و گفت:
-بيا ياس، اين پرونده اشه. بارهايي که از چين آورديم توي گمرک گير کرده. مي خوايم سريع تر ترخيص بشه.
گيج پرسيدم:
-دقيقا بايد چي کار کنم؟
لبخند زد:
-همون کاري که هر بار رسولي انجام مي داد. با ترفندهاي قانوني جنس ها رو ترخيص کن.
با شک و ترديد پرسيدم:
-همه چيز کاملا قانونيه؟
لبخند از روي لب هاي رضا رفت. با نگاهي جدي گفت:
-همه چيز کاملا قانونيه. بارها مشکلي نداره فقط چون اين سمت فروختيمشون بايد سريع تر از گمرک ترخيص کنيم تا مشتري ها شاکي نشن. اگر پيگيري نشه اجناس چندين ماه هم ممکنه توي گمرک گير کنن.
با شک و ترديد پرونده را برداشتم و به سمت در رفتم. قبل از اين که از اتاق خارج شوم گفت:
-اگر بخواي مي توني از رسولي کمک بگيري. توقع ندارم بتوني خيلي سريع به همه چيز تسلط پيدا کني. شماره ي رسولي رو اگر نداري از منشي بگير تا کمکت کنه.
تشکر زير لبي اي کردم و از اتاق خارج شدم.
بايد خودم را در اين اولين کار جدي خوب نشان مي دم. شايد رضا اين طوري مرا هم وارد بازي مي کرد...
تازه صحبتم با رسولي تمام شده و تلفن را قطع کرده بودم که صداي زنگ موبايلم بلند شد.
فرهاد بود.
-سلام. بفرماييد.
-سلام ياس خوبي؟
-مرسي شما خوبيد؟ فريبا جون خوب هستن؟
-مرسي همه خوبن. با کي داشتي قبلش حرف مي زدي؟
-آقاي رسولي.
-آهان. پس کاري بوده تماست...
چند ثانيه سکوت شد و بعد دوباره خودش سکوت را شکست.
-تماس گرفتم برنامه ي فردا رو هماهنگ کنيم.
فردا؟ فردا چه خبر بود مگر؟
سکوتم را که ديد با شک و ترديد پرسيد:
-يادت نيست؟
باز هم مکث کردم. شايد کمي فقط کمي به خاطر اين فراموش کاري ام خجالت کشيدم!
-قرار بود بريم چالوس با دوستاي من.
-آهان!
صداي آهان بلندم باعث خنده اش شد.
-خوب خداروشکر مثل اين که مشکل حل شد و يادت اومد. حالا کي بيام دنبالت؟
-اييييييممم... مي شه نيام؟
-ياس باز شروع کردي؟ بابا به خدا خوش مي گذره.
-آخه نمي شناسمشون...
-منو که مي شناسي؟
-خوب...
-بهانه نيار ديگه. قبلا در موردش بحث کرده بوديم. ساعت 5 خوبه؟
-عصر؟
-نه صبح.
چشم هايم گرد شد! چه توقعي داشت؟ که من 5 صبح آماده باشم؟
-خيلي زوده به خدا. من نمي تونم بيدار شم.
-اولش سخته بعدش که بلند شي سرحال مي شي.
-آخه من حداقل بايد 4 بيدار شم.
-يه روزه ديگه. باشه؟
با اکراه باشه اي گفتم و بعد از خداحافظي تماس را قطع کردم. اه چه اصراري بود که مرا به زور با خودش ببرد بيرون؟ دلم مي خواست روز جمعه با خيال راحت اول بخوابم و بعد به مشکلات و بدبختي هايم فکر کنم و راه حلي براي پرونده ي بارهاي گير کرده توي گمرک پيدا کنم.
-چرا گرفته اي ياس؟
نگاهم را به صورت مادر بزرگ دوختم و با لب هايي برچيده گفتم:
-فرهاد گير داده فردا باهاش برم جاده چالوس.
مادر بزرگ لبخند مهرباني زد.
-خوبه که مادر. براي روحيه ات خوبه. اين چند وقته يا دانشگاه بودي يا سرکار جايي نرفتي. برات لازمه.
-ترجيح مي دادم خونه بمونم و بخوابم. ولي اين فرهاد انقدر گير داد که!
-اشکال نداره حالا مادر جون غرغر نکن. حالا که قرار شده بري سعي کن بهت خوش بگذره. براي توي راهتون غذا درست کنم؟
-نه بابا مادر جون من مهمون فرهادم خودش به فکر اين چيزا باشه ديگه!
مادر بزرگ اخم کرد و سرزنش آميز گفت:
-گاهي وقتا شک مي کنم تو همون دختري هستي که من تربيت کردم! من هيچ وقت اين قدر گستاخي رو يادت ندادم ياس... من يادت دادم از آدمايي که مي خوان کمکت کنن سپاس گذار باشي.
شرمنده سر به زير انداختم و با صدايي آرام گفتم:
-ببخشيد.
مادر بزرگ از اتاق خارج شد و مرا با تمام درگيري هاي ذهني ام تنها گذاشت! اه فردا هم شده بود قوز بالاي قوز!
سرم را به صندلي تکيه دادم و چشم هايم را بستم. هواي خنک صبحگاهي هم نتوانسته بود خواب شيرين صبح جمعه را از چشمانم بدزد.
-هنوز خوابت مياد؟
-آره خيلي.
مي توانستم لبخند روي لب هاي فرهاد را تصور کنم!
-تو که هيچ وقت خوابالو نبودي ياس.
-آدما تغيير مي کنن ديگه! تازه اين خوابالو بودن نيست که! هرکسيو صبح جمعه از خواب شيرينش بيدار کني همين طوري مي شه.
-پس چرا من خوابم نمياد؟
-شايد چون زيادي خوشحالي.
-چرا خوشحال؟
-آخه اين سعادت نصيب هر کسي نمي شه که بتونه با ياس بره بيرون!
-اعتماد به نفست ستودنيه!
-کلا ستودني هستم.
-بابا تو که داري حرف مي زني، يعني بيداري! حداقل چشمات رو باز کن مناظر اطراف رو هم ببين ديگه.
-هوا مي ره توش ديگه خوابم نمي بره. تو هم اگه الان ساکت بشي من مي خوابم.
-واقعا؟
-مي توني امتحان کني!
وقتي چند ثانيه گذشت و جوابي نشنيدم، مطمئن شدم ساکت شده است و دقايقي بعد حرکت ننو وار ماشين مرا به دنياي شيرين خواب کشيد.
حس کردم کسي مرا تکان مي دهد و بعد صداي عصبي فرهاد را شنيدم:
-اه! چقدر خوابش سنگينه... بابا ياس پاشو رسيديم زشته جلو دوستام.
رسيديم؟ کجا؟ فرهاد سر صبحي خانه ي ما چه کار مي کرد؟ مادر بزرگ واقعا به او اجازه داده بود وارد اتاق من شود؟
به سختي يکي از چشم هايم را باز کردم. فضاي متفاوت با اتاقم باعث شد سريع چشم هايم را باز کنم و صاف سر جايم بنشينم.
-ما کجاييم؟
فرهاد با چشم هاي متعجب به من خيره شد:
-خوبي؟
-مرسي تو خوبي؟
کم کم داشتم به خاطر مي آوردم کجا هستم. قرار بود با فرهاد و دوستانش بيرون برويم و من توي ماشين خوابم برده بود.
-رسيديم؟
-کجا؟
با خنده گفتم:
-اوني که بايد به حالش شک کرد تويي فرهاد نه من!
خنديد:
-تقصير توئه ديگه. آره رسيديم. بچه ها منتظر ما هستن.
کش و قوسي به بدنم دادم. توي آينه ي جلو نگاهي به شالم انداختم. نا مرتب شده بود. سريع شالم را مرتب کردم. فرهاد را که ساکت به من نگاه مي کرد مخاطب قرار دادم:
-سينما نيستا! پياده شو.
و خودم زودتر از او پياده شدم.
لبخند به لب از ماشين پياده شد. نگاه مهربانش هميشه مرا ياد فريبا مي انداخت... اين مادر و پسر واقعا مهربان و دوست داشتني بودند... شايد اگر همه چيز را در مورد پويان نمي دانستم تنها صفت برازنده ي او را هم مهرباني و خوش قلبي مي دانستم... ولي!...
در ماشين را قفل کرد و با هم به سمت دوستانش که به يک ماشين تکيه داده بودند و به ما نگاه مي کردند رفتيم.
-سلام بچه ها.
فرهاد با دوستانش سلام عليک کرد و بعد از آن مرا به جمع معرفي کرد.
-بچه ها ايشون ياس هستن. دختر دوست پدرم.
لبخند زدم و گفتم:
-سلام، صبح جمعه تون بخير.
فرهاد مشغول معرفي باقي بچه ها شد.
با دست به دختري که کنار من ايستاده بود گفت:
-ايشون مريم هستن دوست آرش... آرش از دوستان دوره ي دانشگاهم.
و با دست به پسر کناري دختر اشاره کرد. مريم دختر ظريف و بانمکي بود. لبخند روي صورتش بي اختيار لبخند را به لبم بازگرداند. آرش پسري با قد و هيکل متوسط و خوش سيما بود. با مريم و آرش دست دادم و از آشنايي با آن ها ابراز خوشحالي کردم.
فرهاد به پسري که کنار آرش ايستاده بود اشاره کرد.
-محمدرضا. دوست دوران دبيرستانم.
محمد رضا پسري چشم و ابرو مشکي، خوش رو و شايد خوش برخورد بود. با محمد رضا هم دست دادم و احوال پرسي کردم.
فرهاد دستش را به سمت دو نفر آخر گروه گرفت و گفت:
-سحر و سورن. دختر عمو و پسر عمو هستن و در اصل زن و شوهر. البته عقديا! ماه ديگه عروسيشونه. از دوستان دوران دانشجويي هستن.
سحر دختر زيبايي بود. چشم هاي کشيده ي قهوه ايش نگاه را خيره مي کرد. سورن هم شباهت زيادي با سحر داشت و در نگاه اول به ذهنم رسيد خواهر و برادر هستند! با آنها هم دست دادم و احوال پرسي کردم.
کمي احساس معذب بودن داشتم...


مطالب مشابه :


رمان وقتي او آمد11

رمــــان ♥ - رمان وقتي او آمد11 بيداري ؟ نميدونستم - منم بلد نيستم واست لالايي بخونم .




رمان به رنگ شب 25

دنیای رمان -بيداري مامان؟. آرزو دام نوه ام رو بغل کنم و براش لالايي بخونم.




رمان به رنگ شب 25

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان به رنگ شب 25 -بيداري مامان؟. سروش به آرامي پاسخ داد:. - آره، بيدارم.




رمان بانوی سرخ11

♥ دوسـ ـتـداران رمـان - تو چرا بيداري ؟ گرماي بخاري و صداي آهنگي كه مثل لالايي ميموند




رمان به رنگ شب 26

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· -بيداري مامان؟. آرزو دام نوه ام رو بغل کنم و براش لالايي




رمان یاس(2)

عاشقان رمان صداي غرغر مادر جون به مانند لالايي -بابا تو که داري حرف مي زني، يعني بيداري!




محکومه شب پرگناه 5

عاشقان رمان شايد دلش واسه لالايى مامانى كه تا حالا نديدتش خواب و بيدارى، نمى گيرى




برچسب :