رمان غم نبودت - 18

انقد گریه کرده بودم که چشمام در حال سوختن بود.به سختی بلند شدم و رفتم تو سالن که تلفن زنگ خورد.یه نگاه به شمارش انداختم و با بغض جواب دادم.
_سلام انا..
اناهیتا که صداش با تاخیر میومد گفت_سلام غزلی خوبی؟امیر خوبه؟
_نه..
زدم زیر گریه.میدونم نباید تو کشور غریب میترسوندمش ولی دست خودم نبود.
اناهیتا با ترس گفت_غزل..الو؟چی شده؟امیر خوبه؟واسه چی گریه میکنی؟
بریده بریده گفتم_امیر علی..منو زد.
اناهیتا_دعواتون شد؟سر چی؟ای بابا این پسره هنوز ادم نشده؟
_انا..من.خب اشتباه از من بود.ولی..فکر نمیکردم منو بزنه.
یاد سیلی که تو فرودگاه ازش خوردم افتادم.هردوتاش درد داشت..
اناهیتا_غزل میدونم نباید از امیر طرفداری کنم.چون در هر صورت کارش اشتباه بوده .من که نمیدونم سر چی دعواتون شده ولی باور کن دست خودش نیست.این عصبی بودن و تند شدنش.روی تو حساسه.درسته خیلی شکاک شده حتی به منو مامان اما واسه تو خیلی بیشتره.ترو خدا حساسش نکن.غزل امیر تازه داره بهتر میشه..در جریان که هستی؟
_اره..میدونم.تقصیر من بود.
اناهیتا_اینطور نگو گلم..میدونم امیر داغ کنه هیچی حالیش نیست ولی تروخدا به دل نگیر..کمکش کن.
انا کلی باهام حرف زد و در نهایت بازم اروم شدم و هیچی ازش به دل نگرفتم.تا دیر وقت منتظرش شدم.زنگ زدم بازم جواب نداد.سه شب همین شکلی گذشت.امیر یا نبودش وقتی هم که میومد کلمه ای باهام حرف نمیزد.وقتی هم خودم میخواستم صحبت کنم بلند میشد میرفت تو اتاق کارش..خیلی لحظات بدی بود.در واقع بدترین تنبیهی که برام در نظر گرفته بود سکوتش بود..این سه شب و تو سالن و روی کاناپه خوابید.دلم واقعا دلتنگش بود..
بالاخره شب چهارم اومد و تو اتاق خوابید.فکر کنم دلش برام سوخت.بغض کردم.
دلم بی تابش بود.قلبم واسه داشتنش خودش و به سینه میکوبید.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم چشمامو بستمو خودم و هل دادم تو بغلش و سرم و گذاشتم رو سینش.
_میبخشیم؟
صدام میلرزید..
امیر علی_نبخشیده بودمت که الان تو بغلم نبودی.
_امیر بخدا من..
امیر علی_هیس.ولش کن غزل.یادم نیار.دیگه نمیخوام راجبش چیزی بشنوم.
امیر دلش خیلی پاک و بی کینه بود.اگر قبل از این اتفاقا و این دوری و این بیماری داشتمش قطعا من خوشبخت ترین زن دنیا بودم.هر چند که الان هم با داشتن امیر حتی با این وضعیت بازم من بهترین مرد دنیا رو دارم..
 
دوازده روز از ازدواج من و امیر میگذره.تو این مدت بعد از اون شب کذایی و سه شب بعدش که تو تنهایی من گذشت با هم مشکلی نداشتیم.
بالاخره زنجیر پاره شده طاها رو پیدا کردم..زیر یکی از مبلا افتاده بود.دلم نیومد بندازمش یا بفروشمش..حس میکردم طاها عذاب میکشه ..شب اخر بهم گفته بود هیچ وقت درش نیار .نمیتونستم که با امیر لج کنم.هیچ طوری هم نمیتونستم بهش بفهمونم که گذاشتن این زنجیر تو گردنم معنای خاصی نداره و البته گذاشتنش هم اصلا کار درستی نبود.تصمیم گرفتم قایمش کنم.همینکه پیشم باشه هم شاید روح طاها رو اروم کنه.
پا گشا رفتنا و مهمونیا شروع شد.خونه بابا و ابجی غزاله و ابجی ترانه..فامیل نزدیک و دوست و اشنا.فامیلای امیر علی و کلا هرکسی که باهاشون رابطه نزدیکی داشتیم.
یه شب هم فراز هممونو خونش دعوت کرد.شب خوبی شده بود.
امیر روحیش بهتر شده بود.میخندید و من با دیدن خنده های فارغ از غمش تمام سعیمو واسه بهبودی روحش انجام میدادم.
یه هفته بعد از عقدمون امیر رفت سرکار.دانشگاه و شرکتی که مشاور بود.
بعضی شبا میرفتیم و توی یه پارک خلوت مینشستیمو امیر از دانشجوهاش تعریف میکرد.از پسرا که اونو با همکلاسیاشون اشتباه میگرفتن و از دخترا که تا میفهمیدن امیر استادشونه سعی در دلبری کردن داشتن.
سعی میکردم حساسیت نشون ندم.فقط من میدونستم که امیر دیگه از هرچی دختره حالش بهم میخوره..
حتی گفت سر کلاسام توی اولین جلسه بهشون گفتم که من تازه ازدواج کردم.همیشه هم حلقه رینگ سادش دستش بود.
زندگیمون بد نبود ولی خب خیلی هم عاشقانه نبود.امیر همونطور که خوب بود گاهی هم بد میشد.
نمیتونستم ذره ذره اب شدنش و ببینم.میدونستم خیلی سعی میکنه جلوی من خوب باشه و عادی رفتار کنه یا فقط منتظر یه حرکت اشتباه از منه تا بدجور منو بکوبونه .درسته لبخند میزد ولی خنده هاش با خنده های چهار سال پیشش اصلا قابل مقایسه نیست.
زندگی ما فقط روزمرگی بود.تو این ده دوازده روز بی دعوا و سر و صدا بوده ولی حسش و درک میکنم.وقتایی که بهم زل میزنه و خیره میشه تو چشمام بعد از چند لحظه صورتش چنان سرخ میشه و نفساش تند که میدونم یاد چهار سال پیش افتاده.واسه همین سریع از جلو چشمش بلند میشم.میرم تو اشپزخونه و خودمو مشغول میکنم.بغض میکنم گریه میکنم ظرف میشورم و اشک میریزم.
با فراز حرف زدم و ادرس و شماره روانشناسه رو گرفتم.نمیتونستم برم و بیام پیشش نمیخواستم امیر علی به رفت و امدام حساس بشه.من حتی مزون هم یه مدت نمیرفتم.
فراز با دکتره که دوستش بود صحبت کرد و قرار شد با من تلفنی صحبت کنه و کمکم کنه.
روزی که بهش زنگ زدم صدای یه مرد جوون و پشت تلفن شنیدم.راضی نبودم.کاشکی میتونستم با یه خانم دکتر صحبت کنم ولی فراز خیلی تعریفشو داد و خیالمو راحت کرد که مرد مورد اطمینانیه و از اشناهاشه و البته متاهله..
وقتی جلسه اول باهاش صحبت کردم فقط بهم میگفت اول باید خودت اروم باشی.به خودت و زندگیت ارامش بدی و مسلط باشی تا بتونی به شوهرت هم کمک کنی..
باید صبوری به خرج بدی.از پیشینه امیر که گفتم میگفت بیچاره حق داره.دچار شوک خیلی بدی شده.از یه طرف از دست دادن عشق چندین و چند سالش و از یه طرف غرورش که واسه هر مردی اندازه جونش مهمه خیلی وحشتناکه..این درد و فقط یه مرد مغرور میتونه درک کنه نه حتی یه زن عاشق..
دکتر خیالمو راحت کرد که میتونه کمکم کنه و گفت هروقت که بخوامو هر موقع که مشکلی پیش اومد میتونم باهاش در تماس باشم..

امروز صبح که از خواب بیدار شدم امیر نبود.امروز کلاس نداشت پس رفته بود شرکت.هفته ای سه بار میرفت اونجا.
تخت و مرتب کردم.دست و رومو شستم.تو اینه یه نگاه به خودم انداختم.انگار نه انگار تازه عروسم ابروهام شکل چمن مصنوعی شده بود.باید برم ارایشگاه.
خونه مرتب بود و کار خاصی نداشتم.یه صبحانه سر پایی خوردم و ظرفای دیشب و شستم.یه بسته گوشت چرخ کرده دراوردم..
امروز اصلا حال و حوصله ندارم.کاشکی میرفتم مزون.تو این مدت طرح میزدم و میدادم افسون میبرد.نمی خواستم امیر حساس شه.نمیخواستم فکر کنه کارم مهمتر از خودش و زندگیمونه..
باید واسه یخچال هم خرید میکردم.اماده شدم و سوییچو برداشتم و رفتم پایین.گوشیم شارژ نداشت.دیشب تا دیر وقت داشتم بازی میکردم.جوریکه دیگه امیر بزور از دستم کشیدش..
زنگ زدم به امیر که بگم شارژ گوشیم داره تموم میشه نگرانم نشه ولی جواب نداد.
سوار ماشینم شدم واسه اولین بار..خیلی راحت بود.دوسش داشتم.
تو اینه ماشین بازم نگاهم به صورت پر از موی خودم افتاد.اه..چقد مزخرف.
یه ارایشگاه خوبی نزدیکای خونه بود.رفتم اونجا .انقد شلوغ بود که وقتی اومدم بیرون دو ساعت گذشته بود.صورتمو اصلاح کرده بودم.ابروهامو خیلی خوش مدا برداشته بود و رنگشون کرده بود.چتری هامو مدل قشنگی کوتاه کرده بود.صورتم باز شده بود.اخییش.
نگاهی به گوشیم انداختم.وای خاموش شده.
سریع رفتم یه سوپری و وسایل مورد نیازمو گرفتم و از میوه فروشیه بغلش هم سیب زمینی و پیاز و خیار گوجه خریدم.میوه هم داشتیم.
سریع سوار ماشین شدم و تا ترافیکا رو هم رد کردم ساعت 1.40 دقیقه رسیدم خونه.
پاکتا رو برداشتم و سوار اسانسور شدم.انقد سنگین بودن دستم در حال کندن بود.کفشای امیر دم در بود.وای اومده..نهارم درست نکردم.
داشتم بازنگ در ور میرفتم که در باز شد و هیکل امیر جلوی صورتم پدیدار شد.
چنان اخمی رو صورتش داشت که پاهام خود به خود سست شدن.خدا فکر کنم باز گند زدم.
به زور لبخندی زدم و دستپاچه گفتم_سلام..
جوابمو نداد ولی کشید کنار که برم تو..

قلبم تند تند میزد.میدونستم عصبانیه.نباید به روی خودم میاوردم.
کیسه های خرید و گذاشتم رو اپن و گفتم_وای چقد خسته شدم..از کت و کول افتادم.
برگشتم عقب که دیدم امیر با اخم داره نگاهم میکنه.
امیر علی_کجا بودی؟
اروم غزل.حرفای دکتر و یادت نیست؟اروم باش..
_معلوم نیست.خرید رفته بودم.
امیر علی_از کی؟
_خب..اول رفتم ارایشگاه کارم طول کشید و بعدش هم رفتم خرید کردم..
نگاهش چرخید تو صورتم.مثل اینکه تازه متوجه صورت بی موی من شده بود.
با همون اخم وحشتناک گفت_گوشیت چرا خاموشه؟
_ش..شارژ نداشت.یادت نیست دیشب داشتم بازی میکردم.صبح که خواستم برم دیدم شارژ نداره بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی.از ارایشگاه اومدم بیرون دیدم خاموش شده..
یه قدم اومد جلو که از ترس رفتم عقب.
امیر علی_وحی منزل بود امروز بری ارایشگاه؟؟
_خو..خوب بیکار بودم.حالا مگه طوری شده؟
قلبم تند تند میزد.اخماش وحشتناک تو هم بودن.
دستش که رفت سمت کمربندش از ترس پاهام سست کردن.دستام یخ زدن.منظورش چیه؟
بازش کرد و با یه حرکت کشیدش بیرون.
چشمامو سریع بستم و گفتم_امیر..این کارا یعنی چی؟
امیر علی_منو خر فرض کردی؟
داشت تو چشمام اشک مینشست.خدا مگه من چکار کردم؟وای خدا..
چسبیدم به دیوار و اون دو قدم با من فاصله داشت.
امیر_رو گوشام شاخ میبینی؟
_امیر بخدا به جون بابام من رفتم ارایشگاه.اصلا..اصلا بیا زنگ بزن اسم ارایشگاهش نیکو بود.بپرس من کی اونجا بودم.بعدم از میوه فروشیه نزدیک خونه خالت اینا خرید کردم.بخدا راست میگم امیر..
بغضم داشت میترکید.از ترس دستامو تو هم گره میدادم.
یهو امیر کمربندش و اورد بالا و من از ترس جیغ کشیدم و چشمامو بستم و هر لحظه منتظر بودم که درد کمربند بخوابه رو تنم ولی چرمی کمربند و دور کمرم احساس کردم.
چشمامو باز کردم.
امیر کمربند و انداخته بود دور کمرمو و منو کشید سمت خودش و با همون اخم وحشتناک گفت_بوس یا گاز؟؟
 
چشمام باز مونده بود.امیر هنوزم اخم داشت.با تعجب نگاهش کردم.دستام رو سینش بود و خودم تو اغوشش و اون دستش به کمربندش بود که با اونا منو مهار کرده بود.
_چی؟
امیر با اخم گفت_اگه نگی خودم انتخاب میکنم.
پسره بیشوور.قلبم ریخت.گفتم دیگه امیر علی انقد وحشی نیست!!
_منو ترسوندی؟
امیر علی_حقت بود.منم ترسیدم وقتی جواب تلفنامو ندادی و گوشیت خاموش شد.
_خب..از عمد که نبود!
امیر علی_ولی مال من از عمد بود.
_خیلی لوسی..
امیر علی بازم با اخم گفت_نگفتی..بوس یا گاز؟
_خودت انتخاب کن.
چشماشو شیطون کرد و گفت_مطمئنی؟
_اوهووم..
امیر علی_لپو بیار جلو..
وای تصور گاز گرفتن از لپم خیلی دردناک بود.ولی خو امیر خواسته بود.چشمامو بسته بودمو دستامو مشت کرده بودم و ناخود اگاه هی صورتمو عقب عقب میبردم.
امیر علی_انقد وول نخور..
اومدم حرف بزنم که نرمی بوسه گرمش و رو گونم حس کردم..
بدنم از اون سفتی و ترسیدن دراومده بود.الان سرشار از محبت مردم بودم.تموم تنم و یه حس خوب گرفته بود.حس خوب داشتن امیر..به نظر خودم که من خوشبخت ترین زن دنیام..
هنوز تو حس و حال خودم بودم که لپم کشیده شد بین دندونای تیز امیر و جیغمو دراورد..
_نامرد..نه.
من جیغ میزدم و اون ولم نمیکرد..
بالاخره دل کند..
خندید و گفت_زیادی بهت خوش گذشته بود..
_خیلی بدجنسی..دردم گرفت.
لپمو پاک کرد و گفت_حالا واسه چی رفتی خوشگل کردی؟
همونطور که گونمو ماساژ میدادم گفتم_واقعا دلیل بهتر از اون چمن مصنوعیا می خوای؟
یه دفعه زد زیر خنده و گفت_اره راست میگی..حتی از ته ریش صورت منم بدتر بود..
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و یکی محکم کوبیدم تو سینش..
_پررو..
خندش که اروم شد..زل زد تو صورتم..تو چشمام.چشماشو بست.اخم نشست بین ابروهاش.ترسیدم..
دستاشو ول کرد و کشید عقب.دست کشید کنار شقیقه هاش.
یه قدم رفتم جلو.
_امیر خوبی؟
چیزی نگفت و رفت سمت اتاق.
_امیر..کجا؟نهار نمیخوری؟؟
یه دفعه داد زد_دست از سرم بردار.تو اتاقم نیا.
رفت تو اتاق و در و محکم بهم کوبید.
دلم گرفت.نشستم رو زمین.چرا قد خوشیه ما انقد کوتاهه..خدا کی درست میشه؟کی امیر خوب میشه؟کی میرسه که شیرینی این لحظه هامون یه دهنمون زهر نشه؟؟یه قطره اشک از چشمم چکید..
اروم غزل..بالاخره درست میشه..
دراز کشیدم رو سرامیکای خنک سالن و چشمامو رو هم گذاشتم..
 
دماغمو کشیدم بالا و گفتم_گریه نکن توکا..اشکال نداره.
توکا هم مثل من در حال گریه کردن بود.
توکا_یعنی چی اشکال نداره..مگه ممکنه غزل؟
چشمامو روی هم گذاشتمو مچ پاهامو تند تند تکون میدادم.از درون در حال سوختن بودم.داشتم اتیش میگرفتم.
توکا_غزل..میدونم همش بخاطر منه.میدونم امیر علی از من خوشش نمیاد ولی..بذار باهاش حرف بزنم شاید راضی شد؟؟
یه اه از ته دل کشیدم.
_بی خیال توکا..مهم نیست.خودت و اذیت نکن.
توکا_چی چیو مهم نیست؟میدونی فراز چه حالیه؟مثل اسپند رو اتیش شده..مجبور شدیم هزار تا دروغ تحویل بابات بدیم.اخه مگه میشه؟
_فعلا که شده..نگران بابا نباش.خودم واسشون توضیح میدم.فقط فراز و اروم کن..
صدای گریه های ریز ریزش از پشت تلفن میومد.گلوم یه بغض گنده داشت.
_مبارکت باشه خواهری..
و قطع کردم.نتونستم حتی خداحافظی کنم.حتی بگم به فراز بگو که ارزوم خوشبختیشه..
تند تند نفس میکشیدم که مثلا مبارزه کنم با ریزش اشکام..حالم بد بود.داغون بودم.اصلا فکرشم نمیکردم اینجوری بشه..
نمیدونم چرا بلند شدم و رفتم تو اتاق کار امیر علی.خونه به این بزرگی رفتم تو اتاق موکت کاری شده امیر و کنج دیوار نشستم.زانوهامو بغل کردم و خودمو اروم تکون میدادم.
اخرم نشد..اومدن اشکایی که میخواستم نیان..ریختن رو گونه هام.
امشب نامزدی فراز و توکا بود و من ..حق نداشتم برم.چون اجازه نداشتم..چون امیر گفت حق نداری بری..
 
امیر گفته بود محاله بذارم پاتو تو جشن و شادیه این دختره بذاری..
یاد سه شب پیش افتادم.فراز و بابا و فرانک رفته بودن خواستگاری توکا..خانواده ها چون از علاقه این دوتا خبر داشتن موافقت کردن و قرار نامزدی و گذاشته بودن واسه سه شب بعد..
وقتی فهمیدم از خوشحالی رو پاهام بند نبودم.انقد هیجان زده بودم که اصلا به هیچی فکر نمیکردم.به فراز زنگ زدم و کلی قربون صدش رفتم و بهش تبریک گفتم.خیلی خوشحال بود و صداش پر از شادی..چقد خوشحالم که فراز داره خوشبخت میشه..
شب که امیر اومد با هیجان واسش تعریف کردم ولی اون پوزخند زد و گفت_این خواهر و برادر کارشونو خوب بلدن..
یه لحظه ایستادم..داشتم جملشو حلاجی میکردم..
کتش و از تنش دراورد و گفت_به نظر من حیفه فراز..کاشکی بیشتر فکر میکرد.
با ابروهای بالا رفته گفتم_بهتر از توکا؟توکه خودت توکا رو میشناسی ..دختر خیلی خوبیه..
لباس راحتی پوشیده بود..نشست پشت میز شام و گفت_حالم ازش بهم میخوره..
یه لحظه اخم کردم.خب دوست نداشتم راجب توکا اینجوری بگه..ولی به روی خودم نیاوردم.نمیخواستم حساسش کنم.
دکترش گفته بود اصلا نباید بفهمه که تو به چیزی حساسیت داری..مسئله ای کاری شخصی غیر از اون نباید واست مهم باشه..باید فقط اونو در اولویت قرار بدی..باید بدونه که از تمام دنیا فقط اون واست مهمتره.
یه قاشق از ماکارونی خوش رنگ و خوش طعممو گذاشتم دهنم و گفتم_ایشالله که خوشبخت بشن..مهم فرازه که دوسش داره.ما خودمون کارای مهمتری داریم!!
با لبخند نگاهش کردم..
همونجور که غذا میخورد گفت_چه کاری؟
یه قاشق سالاد شیرازی گذاشتم دهنمو گفتم_باید بریم خرید.
سرش و اورد بالا و گفت_چیزی نیاز داری؟
و دوباره مشغول خوردن شد..
یه قلوپ از دوغموخوردمو گفتم_وا..امیر باید بریم خرید.من واسه جشن لباس ندارم..
امیر علی_ما نمیریم.
و لیوان نوشابشو یه سره رفت بالا..
با چشمای گرد شده نگاهش میکردم..یعنی چی این حرف؟
_منظورت چیه؟
امیر علی خیلی بی تفاوت گفت_یه بار گفتم شنیدی..ما نمیریم.
با دستمال دور دهنشو پاک کرد و از سر میز شام بلند شد و رفت.
مات رفتنش بودم..چرا ما نباید بریم؟مگه میشه من نرم نامزدی فراز؟اصلا مگه ممکنه..وای خدای من..فراز..تنها حامی و پشتیبان من تو این چهار سال..
سریع بلند شدم و رفتم تو سالن دنبالش.
 
تو نشیمن روی کاناپه دراز کشیده بود و با کنترل تلویزیون کانالا رو بالا و پایین میکرد.
کنارش روی زمین نشستم و دستم کنار سرش بود.نمیدونستم چه جوری بهش بگم که عصبانی نشه.
_امیر..من..خب میدونم تو از توکا دل خوشی نداری ولی باور کن فراز..
امیر علی_تمومش کن غزل..خستم.یه حرفم دوبار تکرار نمیکنم.گفتم نه..یعنی نه.
_امیر اصلا دل خودم هیچ..بابا نمیگه واسه چی نمیخوای جشن عموت بیای..ابجیام فامیل..
یهو بلند شد و عصبی داد زد_به کسی ربطی نداره.من شوهرتم..میگم نه یعنی نه.حالم از اون دختره دورو بهم میخوره بعد اجازه بدم بری جشنش.
_امیر من کاری به توکا ندارم.فراز عموی منه.خودت میدونی چقد دوسش دارم..
داد زد_تو غلط میکنی دوسش داری..
چشمام گشاد شده بود.اصلا باور نمیکردم.امیر حتی به فراز هم حساس بود.
_امیر ..اون عموی منه.
امیر علی_هر خری میخواد باشه.دیگه تمومش کن..اه اعصاب نمیذاره واسه ادم..
و با عصبانیت از خونه زد بیرون.
بغض بدی تو گلوم بود.چکار کنم خدا..چرا امیر داره اینجوری میکنه؟چرا همه چی انقد پیچیده شده؟
مطمئنم فراز با نرفتن من خیلی ناراحت میشه.چقد دلم پر میکشه الان برم اونجا.حتما همه جمعن..ولی با این اخلاق امیر..
رفتم کنار پنجره.پایین ایستاده بود تو کوچه.با همون لباسای تو خونه.کلافه هی دست میکشید تو موهاش و تند تند راه میرفت.
خواستم زنگ بزنم به دکترش ولی اصلا حوصله نداشتم.
خسته شده بودم..یه جورایی از این زندگی و از رفتارای امیر.
خدا مگه من چقد طاقت دارم؟بالاخره یه جایی یه روزی کم میارم..ولی نذار خدا..امیر و دوسش دارم.نذار خسته بشم..
فرداش افسون زنگ زد خونمون و گفت که جواب ازمایششاشون خوب بوده.با خوشحالی تعریف میکرد و میگفت همه چی داره عالی پیش میره.اما من اینجا با اینکه لبخند به لب داشتم و صدام شاد بود اشکام هم در حال ریختن بودن..شاید اشک شوق بود شایدم اشک اسارت..
افسون_خوبی غزل؟
نبودم.اصلا خوب نبودم.شاید خیلی مسئله مهمی نباشه نرفتن به جشن فراز ولی واسه من که دو ماهه دارم بی محبتی میبینم دو ماه دارم اسه میرم اسه میام که امیر ناراحت نشه واسه غزلی که چهار سال تمام تنها مرد زندگیش فراز بود فرازی که مثل کوه کنارم بود و اشکامو پاک کرد و لبخند به لبم اورد واسه غزلی که عمو فرازش و اندازه جونش دوست داره خیلی سخته.نمیدونم شایدم بهونه بود.من خسته بودم..
_نه افسون..خوب نیستم!
نگران گفت_غزل..چی شده؟
با بغض گفتم_امیر نمیذاره بیام جشن..
تا چند لحظه هیچی نگفت و بعد عصبانی گفت_یعنی چی نمیذاره بیای؟
_از توکا بدش میاد میگه حق نداری بری.
افسون_ای بابا..چه مرگش شده امیر..
_ا..افسون خدا نکنه.چه طرز حرف زدنه؟
افسون_خوبه تو هم..طرف حبسش کرده چه ازش طرفداری هم میکنه..
_خب..حق داره
افسون_اصلا هم حق نداره.اصلا توکای بدبخت به کنار..تو خانواده داری..جواب اونا رو چی میخوای بدی؟
_فقط نگرانم فراز دلخورشه..
افسون_اونو که میشه.خودت میدونی فراز چقد دوستت داره.جواب بابا جون و چی میخوای بدی؟مامان و خاله ترانه؟این فامیل فضول..نمیگن تازه عروس پس کجاست؟
همونجور که با پشت دستم اشکمو پاک میکردم گفتم_خودم خیلی دوست دارم بیام..
همون موقع صدایی از پشت سرم شنیدم.برگشتم عقب.امیر اومده بود خونه و در و پشت سرش بسته بود.
قلبم تند تند میزد.
افسون_الو..غزل.هستی؟
امیر کیفش و انداخت کنار در و اومد جلوتر.
_افسون..بعدم با هم حرف میزنیم.خداحافظ.
سریع قطع کردم.
اخم کرده بود عصبانی.دستش مشت شده بود.
اومد جلو.تلفن و گرفت دستش .سیمش و چنان کشید که پریز هم باهاش از جا در اومد و چنان کوبیدش تو دیوار که هیچی ازش نموند.
از ترس از جام پریدم..قلبم تند تند میکوبید.

اومد جلوتر.نگاهم به تیکه های پخش شده تلفن روی زمین بود.سریع نگاهم کشیدم سمت چشمای سرخ شده امیر علی..
امیر علی_وقتی گفتم حق نداری بری ..عالمو ادم هم بیان و بخوان اجازتو بگیرن بازم حق نداری بری.
بازم اومد جلوتر.بازم سرختر شد و عصبی تر..
امیر علی_پس نشین واسه اینو اون ابغوره بگیر که کسی دلش واست بسوزه و بخواد کاری واست بکنه.
یه دفعه داد زد_فهمیدی یا جور دیگه حالیت کنم؟
با اینکه ترسیده بودم ولی گفتم_امیر..این حقه منه..من میخوام..
داد زد_حق تو چیه؟که بری جشن اون دختره احمق؟
کشید کنار.با دستش در خونه رو نشون داد و گفت_برو..ولی رفتی هیچ برگشتی در کار نیست.یا این خونه جهنمی یا میری میشینی ور دل عمو جونت.
چند لحظه زل زد تو چشمای لرزونم.ولی سریع نگاهشو گرفت و رفت تو اتاق و در و محکم کوبید بهم.حس کردم نمیخواد بمونه و شاهد رفتنم باشه.
ولی مگه من میخواستم برم؟
قلبم تند تند مثل گنجشک میزد.همه اشکای چشمام تو اون فضای کوچیک جمع شده بود.
چرا امیر داره لج میکنه؟کلافه بودم.دوست داشتم از خونه بزنم بیرون.
مانتو و شالمو از روی جا رختی کنار در برداشتمو پوشیدم.
همینکه دستم رفت رو دستگیره و در و باز کردم امیر از اتاق اومد بیرون و با صدای گرفتش گفت_کجا بسلامتی؟
از دستش عصبانی بود.دلم ازش گرفته بود.ولی حرفی نزدم.نخواستم عصبی بشه.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم_می خوام یکم قدم بزنم..
همونجور که از پشت سرم رد میشد و میرفت سمت اشپزخونه گفت_لازم نکرده..ببند درو.
دستم رو دستگیره میلرزید.از زور عصبانیت نه از ترس.در باز بود و من فقط یه قدم دیگه لازم داشتم تا از این خونه لعنتی بزنم بیرون.
در و بیشتر باز کردم که داد زد_مگه کری؟نشنیدی چی گفتم؟
چشمامو باز و بسته کردم.حتی فکر یه لحظه بیشتر موندن تو اون خونه داشت مثل خوره تنمو میخورد.
در و یهو باز کردم و با تموم سرعتم از در خونه زدم بیرون..

ولی همینکه پامو از در گذاشتم بیرون جوری مچ دستم پیچیده شد که تموم تنم یه صدا شد_اخ..
دستمو کشید و هلم داد داخل خونه و پرت شدم رو سرامیکا..
عصبانی وحشتناک.صورت سرخ و دندونای به هم قفل شده و فک منقبض فقط جزیی از علائم عصبانی بودنش بود.
از ترس به خودم میلرزیدم.عجب حماقتی کردم.یعنی یه درصد هم فکر نکردم که محاله بذاره من از خونه بزنم بیرون.
اومد جلو و چنگ زد به موهای از شالم بیرون زده و جوری بلندم کرد که تمام ریشه موهام کنده شد.
انقد درد داشتم که گریه کردم و جیغ زدم و مامانمو صدا میزدم.
چسبوندم به دیوار و غرید_چه غلطی میخواستی بکنی؟هان؟
داد زد_میخواستی فرار کنی؟از من؟میدونستم خسته میشی..میدونستم کم میاری.با من نمیتونی بمونی.
یه دفعه نعره زد تو صورتم_چون من یه روانیم..
دردم یادم رفت.مثه چی میلرزیدم.ترسیده بودم.میترسیدم یه بلایی سر هردومون بیاره..
امیر علی_می خواستی کجا بری؟پیش کدوم اشغالی میخواستی بری؟چیه؟دلتو زدم..د حرف بزن عوضی.
چسبیدم به دیوار و با چشمای گشاد شده نگاهش میکردم.
پلک چپش میپرید.یه لحظه اخم کرد.درد داشت.دست کشید رو معدش.جدیدا وقتی عصبی میشه معده درد میگیره..
نگرانش شدم..رفتم جلو.
_امیر..
امیر علی_نیا جلو..دلم محبتای الکیت و نمیخواد.من عشق الکی نمیخوام غزل..تا اولشه برو..
از خونه زد بیرون.با همون معده دردش.با همون پریدن پلک چپش..قرصشو نخورد.برم؟کجا برم؟
هنوز مات رفتنش بودم.حالا که رفته میتونستم برم و از این قفس بزنم بیرون ولی..دیگه نمیخواستم برم..
رفتم تو اتاقمو خودم و انداختم رو تخت.مچ دستم درد میکرد.نمیدونم از درد بود از گرفتگی دلم بود از غم و غصه بود ولی زدم زیر گریه.
حداقا اگه یه دلخوشی تو این خونه داشتم اگه اخلاقش بهتر میشد بازم دلم گرم بود.میگفتم به درکنمیرم جشن خون دل میخورم تحمل میکنم از خیلی چیزا میگذرم ولی امیر خوب میشه بهتر میشه اما تو این مدت بدتر شده که بهتر نشده..
انقد گریه کرده بودم دیگه نا نداشتم.همونجوری روی تخت دراز کشیده بودم و خیره به تاج تخت بودم و فکرم هزار جای دیگه..حالش بد نشه اونجوری از خونه زد بیرون.
رد اشک رو صورتم خشک شده بود .سرم درد میکرد.کسل بودم.
گوشی موبایلم زنگ میخورد.چشم گردوندم و روی عسلی کنار تخت دیدمش.

 


مطالب مشابه :


آمار و ارقام نهایی جام رمضان 92 بندرترکمن

هتل پارس آرایشگاه یارجان محمد ایری - آنا مصطفوی - امیر فلاحی -ایلیاد کر .




سال نو مبارک

انا هم اسلایس آرایشگاه پارمیس. مامان ثمین. نی نی. پارس تولز زیباسازی




سرو سامون گرفتن اقوام سارا 83

اومده اینجا ملت هی عروسی و عقدی میگیرن تو شهر سارا اینا در سرزمین پارس ارایشگاه انا




28 ماهگیت با تاخیر مبارک عزیز دلم

کردم و اومدم قرار بود با خاله زیبا بریم آرایشگاه و شب رو هم که خونه آنا; كيميا پارس




رمان نیش - 8

رمان الهه پارس به خودش امد و آنا را با نگاهی خصمانه بعد بپره تو ارایشگاه خودشو




رمان غم نبودت - 25

رمان الهه پارس غزل_انا رو هم چیزی نیاز نداشتم فقط باید میرفتم ارایشگاه یه صفایی به




رمان غم نبودت - 18

رمان الهه پارس _سلام انا یه ارایشگاه خوبی نزدیکای خونه بود.رفتم اونجا .انقد شلوغ




رمان نیش - 1

رمان الهه پارس آنا هم که دختربود و او کلا اوووف کتاب فروشی ِ یا سالن ارایشگاه !




نگاهی به گرایش دختران به رفتارهای پسرانه

کرد و دیگر به جای آن که با پدر به آرایشگاه مردانه بروم با مادر به خرید پارس پور نازلی




برچسب :