خاطرات حسن میکاییلی دوست وهمرزم شهید(فصل هفدهم)

 

  بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

..........بعد ازحدود یک ماهی که در جزیره بودیم ماموریت گروهان ما داشت توی جزیره تمام می شد و قرار شد چند روز دیگر برگردیم به اردوگاه شهید باکری و از آنجا چند روزی بریم مرخصی تبریز،فردای آن روز بی سیم زدند که لوازم وتجهیزات مان را جمع کنیم و آماده باشیم که قایق ها بیایند دنبالمون که برگردیم عقب بعد از چند ساعت و نزدیک های ظهربود که دیدیم سه تا قایق با نیروهای تازه نفس رسیدند مقر ,ما آماه بودیم تا بچه ها رسیدند و پس ازسلام و احوال پرسی بابچه ها نشان دادن موقعیت مقر به آنها و توضیحات لازم درخصوص حفاظت از مقر را گوشزد و سپس تک تک سوار قایق ها شدیم تا برگردیم عقب،                                                                      

 برادران صمد اقدام نيا - ابوالفضل عليمحمدي - صمد نعمتي 

                           

 شهيد جعفر علافي - برادر محمود مونسي - شهيد محمود بشيري

چند روز بود که بخاطر عملیات انجام شده توپخانه عراق تک و توک یه خمپاره یا توپ شکیک می کرد،قایق ها بعد از روشن کردن موتورها حرکت کردند ماهم بغل دست هم نشسته بودیم،حسن روبروی من نشسته بود و داشت ذکر می گفت،بهش گفتم: آنقدر ذکر بگو و دعا کن که یه توپ بیافته توی قایق..،گفت :برو بابا تو حالت خوب نیست..،گفتم: آره بخدا خیلی خسته ام پایت را دراز کن من یه خرده روش بخوابم،درحال این صحبت ها بودیم که دو سه تا خمپاره افتاد بغل دستمون توی آب ولی اتفاق خاصی نیافتاد، بعد از حدود50 دقیقه رسیدیم به مقر و از قایقها پیاده شدیم و دیدیم بقیه بچه ها هم اومدن، حاج قلی  یوسفپور و معاوناش هم بودند که قرار شد نماز را بخوانیم و بعد از ناهار راه بیافتیم بطرف اردوگاه شهیدباکری، نماز را به امامت حاج آقا قزوینی(اسمشان خاطرم نیست) خواندیم و بعد ناهار آوردند(اون زمان مسئول تدارکات گردان زنده یاد حاج آقا مولائی پدر گرامی سردارمولائی بودند و خیلی به بچه ها خدمت می کردند و انصا فا هم عین پسرشان آدم جا افتاده و با درایتی بودند) حاج آقا دستور داده بودند ناهارگرم و خوب واسمون بیارند که اون روز ناهار قرمه سبزی آن هم داغ آوردند، ناهار را همان جا نشستیم و خوردیم و بعد از استراحت کوتاهی ازآقا سید(سردارمولائی) و بقیه بچه ها خداحافظی کرده و مجدد سوار قایقهای شدیم تا به عقبه که محورش خاکی بود و اتوبوس ها ئي كه گل مالي شده بودند و مارا برمي گرداند به اردوگاه شهيد باكري منتظر بودند برویم،                                                                       

                           

                   از سمت چپ نفر دوم مرحوم مولايي ( پدر بزرگوار سردار مولايي )         

                            

 برادران  غلامرضا يوسف پور - عيسي غيور

بعد از حدود نیم ساعت یا 45 دقیقه بود که به محل رسیدیم، خودروها منتظرمان بودند(سردارمولائي دراين خصوص مواردخيلي حساسيت داشتند و هميشه به نظم وترتيب اهميت مي دادند بخاطرهمين هم دستورداده بودند كه ماشينهاي پشتيباني و اتوبوس ها قبل از رسيدن ما بايد در محل حاضر باشند تا نيروها توي منطقه منتظر نبوده و اذيت نشوند تا زودتر به محل مورد نظرهم برسند و من اين چنين نظم و انضباطي را در هيچ گرداني نديده بودم و هميشه همه چيزبايد طبق روال و به موقع انجام مي گرفت كه اين هم تدبير و درايت اين فرمانده عزيز و متعهد را مي رساند كه اجازه نمي داد نيروهايش ذره اي ناراحتي بكشند يا اذيت شوند)

                             

من و حسن رفتيم داخل اتوبوس و روي صندلي هاي دو نفره يكي مانده به آخر نشستيم و باز طبق معمول حسن بغل پنجره نشست و من هم بغل دستش نشستم بقيه بچه ها هم توي اتوبوس هاي ديگر بودند و چند نفر هم  با سواري هاي تويوتا هايس راه افتادند و بعد از10 دقيقه حركت اتوبوس من آنقدر خسته بودم كه خوابم برد و ديگر چيزي نفهميدم كه بعد از حدود6 الي 7 ساعت كه تو راه بوديم حسن بيدارم كرد كه رسيديم، بعد از پياده شدن سريع رفتيم توي چادر و وسايلمان را گذاشتيم  و يك راست  رفتيم براي وضو گرفتن چون وقت  اذان مغرب و عشا داده شده بود و ما رفتيم  براي نماز آماده شويم، نماز را به امامت حاج آقای اهل قزوين (روحاني طالب شهادت) خوانديم و بعد از دعا و نيايش برگشتيم چادر تا بعد از كمي استراحت شام بخوريم، پس رسيدن به چادر حسن خيلي خسته بود و همانطور نشسته  بود خوابش برد، گفتم حسن شام بخور بعد بخواب، گفت تا آن موقع بيدار مي شوم، يه بالش بهش دادم تا دراز بكشد و پتو را هم انداختم رويش تا سرما نخورد(شبهاي خوزستان ديگه خيلي سردشده بود)

از راست نفر دوم برادر كريم عيب پوش - نفر سوم برادر رضا اسكندري - نفر چهارم مداح اهل بيت برادر حاج مهدي خادم آذريان - نفر ششم سردار سيد اژدر مولايي ( فرمانده گردان )

اكثر بچه ها هم كه خسته بودند خوابشان برد و مانديم من و عليرضا مقدسي كه هردو تا مون توي اتوبوس خوابمان را كرده بوديم، به عليرضا گفتم تا شام حاضر شود و بياورند بريم يه خرده قدم بزنيم ،او هم موافق بود، در چادر را بستيم و رفتيم  سمت شمالي مقرگردان(همان جائي كه يك خاكريز به اندازه يك متري  بود و پشت آن بچه ها روزها يا فوتبال بازي مي كردند و شبها راز و نياز)عليرضا راديوش را هم آورد ، رفتيم روي خاكريز نشسته و به اخبار گوش مي داديم،آنجا يه يك ساعتي با عليرضا نشستيم و از گذشته هاي خود و آينده اي كه پيش رويمان بود صحبت كرديم بعد به عليرضا گفتم بريم چادر تداركات و شام رو بگيريم و بريم بچه ها را بيداركنيم و راه افتاديم بطرف چادر و ازجلوي چادر قابلمه ها را برداشتيم  و رفتيم  بطرف چادرتداركات گروهان(قابلمه ها و ظروف غذا وسفره و وسايل ديگر را هم بعد از شستشو هميشه داخل جعبه مهمات بزرگي كه داشتيم و جلوي چادركه با مشمع پوشانده بوديم مي گذاشتيم) مسئول تداركات گروهان يه رزمنده پا به سن گذاشته اي بود كه بچه اطراف تبريز بود(اسمش الان خاطرم نيست) يك نيروي جوان هم باهاش همكاري ميكرد، قابلمه ها را كه داديم توي چادر گفتند يكي را بدهيد و فهميديم كه شام غذاي نوني است يكي ازقابلمه ها راداديم و منتطر شديم پر كنند و پس بدهند(معمولا"كسي وارد چادرتداركات نمي شد و هرچي مي خواستيم ازدم در مي گفتيم و بهمون مي دادند) يه 10 دقيقه اي وايستاده بوديم كه مسئول تداركات صدامون كرد كه برادر آماده  است بگيريد و ببريد، داخل قابلمه را نگاه كرديم ديديم شام بادمجان چرخ شده بود(چون تبريزيها به بادمجان ، بادمجان سياه و به گوجه فرنگي بادمجان قرمزميگويند) عليرضا گفت قره بادمجان هستش  كه،گفتم آره بريم و بعد نون هم گرفتيم  و رفتيم بطرف چادرخودمان (الان بادمجان چرخ شده  بصورت را كنسرو شده عرضه مي كنند) در چادر را بازكردم ديدم هنوز بچه ها خوابند به عليرضا گفتم قابلمه را بگذار رو چراغ والر تا گرم بمونه تا من بچه ها را بيداركنم، يكي يكي بچه ها را بيداركردم براي شام كه همه شان بيدار شدند و رفتند تا دست و صورتشان را شسته و برگردند وتا زمان برگشت آنها من و عليرضا هم سفره را انداخته و ظروف را چيديم  و نون ها را كه آب پاچيده بوديم تا نرم شود گذاشتيم توي سفره (آن زمان بيشترتوي جبهه ها از نان خشك شده استفاده مي كردند چون ماندگاري زيادي داشت و ناني هم كه در لشگر عاشورا استفاده مي شد بيشتر نان اسكوئي كه يكي از شهرهاي اطراف تبريز و خيلي معروف است بود)

 سال 1364 – پادگان شهیــــــد باکری دزفول

از سمت چپ نفر اول شهیــــد علیرضا مقدسی – نفر دوم برادر یعقوب یوسفی –  نفر سوم برادر ابوالفضل علیمحمدی – نفر چهارم برادر اکبر کیشی    

بچه ها يكي يكي آمدند و به ترتيب نشستند دور سفره، اين دور سفره نشستن و غذا خوردن بچه ها يه صفاي ديگه اي داشت كه اصلا قابل وصف نيست ( ايكاش الان آن دوران بود و باز با اين عزيزان سفركرده ديارعشق دور آن سفره جمع مي شديم و فقط نان خشك مي خورديم... عجب حسرتي است كه هيچوقت ديگر به وقوع  نمي پيوندد) عليرضا قابلمه را گذاشت بغل دست من و گفت واسه بچه ها بكش و من هم دادم به شهيد هاشم پور وگفتم شما هم بزرگتريد و هم روحاني چادر پس زحمتش را شما بكشيد، شهيد هاشم پور هم كه هميشه حرف تو آستين داشت  به شوخي گفت يعني من واسه همه بكشم و آخرسرهم واسه خودم چيزي نمونه و شب گشنه بخوابم،گفتم برادرالان بيدار شدي دوباره مي خواهي بخوابي، شما بعد از شام انشاالله  بايد ظرفها و سفره راجمع كرده و به همراه اخوي گرامي (شهيدعزيز فيضي) ببريد و بشوريد، گفت آهان اين جوري من بزرگترم و روحاني چادر، بعد همه زدند زير خنده و شهيد هاشم پور شروع كرد به كشيدن غذا، بازهم حين غذا خوردن شوخي بچه ها گل كرده بود و هي متلك مي انداختند و مي خنديدند، شام راكه خورديم عليرضا مقدم و يداله سفره را جمع كردند و ظروف رابرداشته تا ببرند براي شستشو ، كه شهيد هاشم پور گفت شما زحمت نكشيد من مي برم، يداله گفت حسن كه بهت گفت شما بزرگتريد و روحاني چادر،پس خودمان مي بريم و رفتند،

              از راست نفر اول شهيد عليرضا غريباني                

                        

نفر سمت چپ برادر عليرضا ساريخاني

بعد از رفتن اونها حسن گفت حالشو داري بريم گردان حبيب به عليرضا سربزنيم گفتم حالشو دارم منتها فردا صبح بريم كه يه حمامي هم رفته باشيم و بچه ها گفتند آره راست ميگه صبح همه با هم مي ريم آخه دلمان براي آب بازي درحمام تنگ شده و حسن هم قبول كرد...                                                               

  

ادامه درفصل هجدهم...                                 

                               

 


مطالب مشابه :


شامي لبناني

چند روز پيش براي پيدا كردن يه دستور پخت غذاي نوني رفتم سراغ اينترنت . نتيجه گشت و گذارم تو




انواغ غذا با مرغ

گورمند - انواغ غذا با مرغ - انواع غذا با مرغ - برای مشاهده آموزش گام به گام تصویری روی عکس




خاطرات حسن میکاییلی دوست وهمرزم شهید(فصل هفدهم)

قابلمه ها را كه داديم توي چادر گفتند يكي را بدهيد و فهميديم كه شام غذاي نوني است يكي




سمبوسه

البته به سليقه خودتان و ميزان نوني كه ميخواهيد بخوريد مربوط ميشود. (غذاي عربي)




اسرار پشت پرده تحريك آميز پاپ عليه اسلام

عليه اسلام شهرت دارد، از کشورش سوريه خارج شد، وکسي را نيافت تا غذاي او و * نوني درويش




آموزش و طرز تهیه انواع غذاهای استان خوزستان

البته به سليقه خودتان و ميزان نوني كه ميخواهيد براي اينكه غذاي چرب و سنگيني نداشته باشيد




فیلم های برتر تاریخ سینمااز سال 1374 الی 1386 که در آزمون ارشد تولید سیما آمده است:

غذاي روزانه. 45. 1950 نوني ريچارد




مجموعه ای از کاریکلماتورهای با حال

وقتي دلم تنگ مي شود، غذاي كمتري مي شيري که اب توش نکرده باشند مثل نوني ميمونه




برچسب :