امشب

اتفاق یک بار می افته.
اگر قراره منتظر اتفاق باشیم دیگه فرصت زندگی نخواهیم داشت. چون ممکنه هر لحظه این اتفاق رخ بده.... 
نمیشه خودم رو زندونی کنم.
زندونی نکن .زندگی کن. کتی و دوستات متعلق به گذشته اند تو الان در برابر من مسئولی.
پس بگو حسودی کردی... اجازه دادی و پشیمون شدی.
توهینت رو نشنیده میگیرم. اما راجع به اون فکر خواهم کرد.
تماس رو قطع کردم و از خشم بیش از حد پایم را به زمین کوبیدم و گوشی را به کناری پرت کردم. مادر که شاهد گفتگوی ناخوشایند ما بود گفت: صدبار گفتم تو اوج ناراحتی با کسی حرف نزن. اول فکر کن و تصمیم بگیر.
بعد هرچی دلت میخواد بارطرف کن. اون جوری دلم نمیسوزه و میگم فکر کرده و به این نتیجه رسیده.
من که کاری با اون نداشتم. خودش تماس گرفت.
گوشی رو بر نمیداشتی و یا طوری حرف میزدی که متوجه ناراحتیت نشه.
مامان از این حرفها چه فایده. کاری که نباید میشد شد . مقصر کسی نیست جز خود پویا.
بابت چه گناهی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم : برای من موبایل میخره. فکر میکنه با بچه طرفه. تو همه چی رو خراب کردی. 
پویا میخواست با این کار شدت علاقه اش رو به تو نشون بده. چرا متوجه نیستی.
شدت علاقه که بعد ها ممکنه خیلی مسائل رو با خودش یدک بکشه. اون آزاد و بی قید و بند . منم بدبخت و گوشه نشین خرابه ای که میخواد برام درست کنه.
امان از دست زبون تو که عاقبت خودتو میسوزونه.
این ماجرا به نفع من تموم شد تا بهتر تصمیم بگیرم و بی گدار به آب نزنم. شب به خیر.
شب تو هم بخیر. به شرطی که با وجدانی آسوده بخوابی.
مادر من رو مقصر میدانست. شاید هم حق داشت. اما برای من شناخت پویا با تمام علاقه ای که به او داشتم اهمیت داشت و این مبارزه ای تازه بود که باید از پس آن بر می آمدم . در غیر این صورت باید تا ابد طوق بندگی به گردنم می آویختم.
صبح با وجود دلخوری شب گذشته نمی دانم چرا باز منتظر تماس پویا بودم. در صورتی که بگو مگوی ما آن قدر شدید بود که جایی برای آشتی نمی گذاشت. دلیل بی تابی ام شاید به خاطر عادتی بود که به او پیدا کرده بودم. 
حالا با این اتفاق مثل آن بود که گم کرده ای دارم و باید پیدایش کنم تا از این بی قراری نجات پیدا کنم.
وقتی دو روز تمام را با دلشوره و ناراحتی شورع کنی به طور حتم ساعتی بعد گریه خواهی کرد و اگر دوستی مثل کتی به دیدنت بیاید گریه ات اوج خواهد گرفت. کمی که آروم شدم گفت:تقصیر من و فرزانه شدنباید تو بیخودی معطل میکردیم. پاک از یاد بردیم تو نامزد بیقراری داری که طاقت دوری تو رو نداره.
تقصیر کسی نیست جز خودم.به مردی نشناخته و نسنجیده بله گفتم که فکر میکنه میتونه من رو تا آخر عمر اسیر خودش کنه . برای هیچ کاری دیر نیست. من بهترین زمان به نتیجه رسیدم.
میخوای به هم بزنی! خجالت بکش. مگه بچه بازیه.
گیریم که بچه بازی نیست. تو اگه با کسی به تفاهم نرسی مجبوری تحملش کنی؟
اگه عاشقش باشم تحمل میکنم و گذشت .
عشق . همش مسخره بازیه و بس.
و تو مسخره عشق شدی بدون اینکه بخواهی... پس دیدی از دست من و تو خارجه.
به دست میگیرم و رامش میکنم.فاصله عشق و نفرت به اندازه یک مو باریکه.
شاید به اندازه مو باشه. ولی مویی که ضخامت زیادی داره. گذشتن از هر دو دشواره.
کتی کمکم کن تا از پویا بگذرم.
احمقانه حرف نزن... چرا میخوای از پویا بگذری. چون دوستت داره .چون نگرانته.؟
من دختر آزادی هستم و تحمل اینکه بخوا من رو زیر نظر داشته باشه رو ندارم. چون از خودم شک ندارم.
اگه از خودت شک نداری نباید ناراحت بشی . رفتار پویا طبیعیه . هر کس جای اون بود ناراحت و گله مند میشد.
با تمام این حرفا نمی تونم با یه مرد شکاک زندگی کنم. حرفهای پویا بوی خوبی نمیداد.
زنگ خطری بود تو گوشم. نمیتونم ببخشمش. تمام حرفاش دروغه . اون که یک ساعت تحمل دوری ام رو نداشت حالا که میخواد حرف حرف خودش باشه دو روزه از من بیخبره.
برای اینکه نمی خواد تو رو از دست بده.
با ندیدنم؟
درسته میخواد راحت باشی و خوب فکر کنی و از خر شیطون بیای پایین.
تو هم فکر میکنی من مقصرم؟
من به دنبال مقصر نمی گردم. اگه راستش رو بخوای اکثر مردا مقصرن و زنها بخشاینده.
مادر با سینی چای وارد اتاق شد. کتی بلند شد و سینی را از مادر گرفت و تشکر کرد.
مادر کنارمان نشست و گفت: آروم شدی؟
خوبم.
میدونستم با دیدن کتی حالت بهتر میشه.
کتی گفت: خدا رو شکر . بیتا از خوبم خوب تره. فقط طاقت دوری نداره که اونم به زودی تمام میشه و دیدارها تازه.
مادر گفت : خدا رو شکر . خانم معین تلفن کرد و برای پس فردا ما رو دعوت کرد.
نکنه قبول کردین؟
خانم معین که خبر از چیزی نداره. بنده خدا میخواد پاگشا کنه.
میگفت: پدرام آخر هفته میره و میخواد تا اون هست مهمانی بگیره.
شما و پدر برید. محاله پام رو خونه اونها بذارم.
کتی . فکر کنم عروس و داماد من و جلالیم.
حالا که عروسی بی عروسی.
کتی گفتک تو خیلی از خود راضی هستی . مردم از کجا بدونن تو با پویا مشکل پیدا کردی که بخوان برنامه هاشون 
رو با دعواهای شما تنظیم کنن.
این نقشه پویا ست . مطمئنم وقتی به مهمانی نرم نقشه هاش نقش بر آب میشه.
کتی گفت: تو اگه میخوای نرو. ولی وای به حالت اگه دو روز دیگه آشتی کنی.
آشتی کنم... با این رفتار پویا محاله.م
کتی به عادت همیشه که مادر رو خطاب قرار میداد گفت: مامان الی .شما شاهدین که چی گفت.
چه فایده کتی جون فقط این وسط من و پدرش سنگ رو یخ میشیم.
تو باید به مهمونی بری. حتی اگه قهر باشی. فکر کن مهمانی یکی از دوستانه.
اگه پویا دنبالم نیاد نمیرم.
مادر گفت : پویا می آد دنبالت . اما دو قدم تا خونه اونها فاصله است. خنده دار نیست منتظر بشی بیاد دنبالت.
در هر حال من نامزد اونم و وظیفه داره دنبالم بیاد .حتی اگه یک قدم باشه.
کتی با خنده گفت پس هنوز امیدی هست.
مادر بلند شد و گفت: برم به شیرین جون و عمه خانم و خان داداش زنگ بزنمو و دعوت پس فردا رو بگم.
مادر بیرون رفت . کتی گفتکم پس فردا آماده میشی و مثل دخترای خوب میری مهمونی و تا دلتم میخواد به پویا کم محلی کن.
رفتن تو به خاطر خانم معین و زحمتیه که کشیده و احترامی که برای خانواده ات قائل شده است.
میرم . ولی کاری میکنم که از دیدنم پشیمون بشه. 
مواظب باش و زیاد تند نرو. چون پویا کارهای تو رو بی جواب نمیگذاره. میدونی عیب ما دخترا اینه که به دنبال مردی برای زندگی هستیم.ولی وقتی که پاش می افته دنبا ل یه بزغاله میگردیم که بیصدا به هر طرفی که میخواهیم بیاد. یادته دوستم فرانک رو؟
آره یادمه.
یادته چقدر به رفتار شوهرش در قبال فرانک میخندیدی یا فرزانه ت مدتها ادای شوهر بیچاره رو در می آورد و میگفت 
اینکه شوهر نیست. مثل گربه افتاده دنبال فرانک و میو میو میکنه. مرد باید مردونگی داشته باشه و همه جا اون رو به رخ بکشه. تو که همیشه ملاکت تو زندگی داشتن یک مرد کامل از نوع پویا بود. پس چرا حالا نمیتونی هضمش کنی
و داری ادا و اصول در می آری. بلند شو بریم پایین مامان الی نگرانته.
نکنه میخوای بری؟
تو که میدونی وقت من همیشه پره.
شام میمونی بعد میری.
باشه به مامان زنگ میزنم و میگم شام منتظرم نباشه.
آخر شب از سر دردهای عصبی که دچار آن شده بودم کلافه به سراغ قفسه داروها رفتم و بی اجازه مادر قرص خوابی 
خوردم تا راحت تر بخوابم

چهار روز میشد از پویا بیخبر بودم . تنبیه بدی بود. حاضر بودم هزار بار بد و بیراه بشنوم اما در عوض پویا میل به آشتی داشت. با خودم گفتم آدم عاشق یعنی بدبخت. درسته من به حرف خودم رسیدم. چهار روز بدون دیدن او سر کردن،بی اشتهایی، سر درد و کسالت. تمام اینها به خاطر عشق بودو بس . درد بیدرمانی که هیچ دارویی نداشت.
پویا به مادر تلفن کرده و جویای حال ما شده بود و مهمانی را یادآور شده بود. به مادر گفته بود اگر بیتا میخواهد دنبالش بیایم. 
مادر با توجه به روحیه من گفته بود لزومی برای این کار نیست. و انشاءالله خدمت خواهیم رسید.
مادر هدیه هایی برای پویا تهیه کرده بود و به من نشان داد . با بیحوصلگی گفتم شما هر چی انتخاب کنین قشنگه.
مادر وقتی ذوقی در من ندید ناامید شد و آنها را کنار گذاشت. پرسید: امشب چی میپوشی؟
چیزی میپوشم تا پویا از حسادت منفجر بشه.
وای از دست تو. برم به شیرین جون بگم بیاد تا کمکت کنه.
نمی خواد... خودم انتخاب میکنم.
بیتا مراقب رفتارت باش و من و پدرت رو شرم زده نکن.
از کی تا به حال من باعث خجالت شما شدم... این اثر داشتن دامادی چون پویاست.
منظورم این نبود. تو اون قدر با کینه حرف میزنی که من رو میترسونی.
مامان شما با پدر در دوران نامزدیتون مشکل داشتید؟
تا دلت بخواد قهر و آشتی میکردیم.
کی پیشقدم میشد؟
همیشه پدرت با شاخه گل و یا هدیه ای کوچک به دیدنم می آمد و از دلم در می آورد.
چرا پویا با من اینطور نیست؟
آخه همیشه پدر ت حرفی میزد و دل من رو میشکست.اما پویا کار بدی نکرده. فقط با تو لجبازی میکنه.
چون میدونه تو از اون لجبازتری.
نه مامان . اینطور نیست. من برای پویا ارزشی ندارم. حتی به خودش زحمت نداده حالم رو بپرسه و یک عذر خواهی کوچک از من بکنه.
اشکم سرازیر شد . مادر با تأثر نگاهم کرد و گفت پویا تلفن کرد و حالت رو پرسید. 
اجازه خواست دنبالت بیاد. شاید اشتباه از طرف من بود که گفتم یک قدم راه احتیاجی نیست.
اگر میخواهی تلفن کنم و بگم بیاد دنبالت؟
موضوع فقط این نیست. پویا با این کارهایش میخواد بگه اهمیتی براش ندارم و اگه الان بگم نه.متأسف نیست.
نه عزیزم. تو الان دلخوری و داری اینطور گلایه میکنی. یک نظر که به هم بندازید تمام کینه هاتون مثل حباب تو هوا میترکه دوران نامزدی دوران شیرینیه. شیرینی اونم مال همین دعواها و بگو مگوهاست.
مادرم کنارم امد و بوسه ای روی گیسوانم گذاشت و گفت پاشو گریه نکن. امشب دندون رو جیگر بذار تا ببینم چی میشه. 
اگه اینطور باشه که تو میگی امشب همه چی معلوم میشه و میتونی تصمیم عاقلانه ای بگیری. هنوز تو دختر این خونه ای و پویا تا زمانی که تو رو عقد نکرده هیچ حقی به تو نداره.
از حرفهای مادر آرامش گرفتم. پشتیبانی پدر و مادر مهم بود که من بهترین تکیه گاه رو داشتم.
بلوز و دامنی مناسب فصل با چکمه های بلند با آرایشی از حد معمول بیشتر و برای نشان دادن زیبایی ام بهترین انتخاب بود. موهایم را از پشت سر بستم و چتریهایم را روی صورتم ریختم و شالی سبک و راحت سر کردم.
مادر از حسن سلیقه ام تعریف کرد و شیرین جون با دیدنم گفت عزیزم تو فقط به درد مانکنی میخوری.
از طرز صحبت کردن شیرین جون به خنده افتادم. حسام گفت تعریف مادر خیلی به مذاقت خوش اومد.
اگه کسی از تو تعریف کنه بدت می آد.
بدم نمی آد اما اینقدر تابلو نمیخندم.
تو هم مثل بهنام حسود تشریف داری.
با آمدن مهمانان بیرون رفتیم. با باز شدن در پویا به استقبال آمد. ضربان قلبم از شدت هیجان به تپش افتاد و به زحمت هوای اطرافم را بلعیدم. چون راه نفسم تنگ شده بود. به عمد نفر آخر ایستادم تا خوب نگاهش کنم. بعد تجدید قوا کنم و بعد هم بی اعتنایی. پویا خیلی خوب شد ه بود و نمی شد ایرادی از ظاهرش گرفت. طبق معمول. بعد از خوش امد گویی و احوالپرسی از مهمانان و رفتن آنها نوبت به من رسید. گفت سلام خوش آمدی.
بدون آنکه نگاهش کنم جواب سلامش را دادم و به سرعت از مقابلش گریختم. پویا همان طور ایستاده بود و به رفتن من به داخل خانه نگاه میکرد. اولین مرحله خوب پیش رفت و حساب کار دست پویا آمد.با ید میفهمید که آشتی در کار نیست.
خانم معین و پدرام کنار در ورودی به انتظار ما ایستاده بودند. با دیدن من مهربانانه رویم را بوسید و خوش آمد گفت.
اقوام دور تا دور اتاق نشسته بودند که با ورود ما از جا بلندشدند . تعدادی ختر وپسر جوان نیز با کنجکاوی در تعقیب من بودند تا سلیقه پویا را ببینند.
فرناز جون رو دیدم. خوشگل و خانم بود. حسام و بهنام حسابی سرحال شدند.م با وجود دختران زیبایی که حضور داشتن شادی اونها چند برابر شد.
پویا با عمو جان مشغول گفتگو بود. وقتی نگاهم کرد صورتم رو برگرداندم.
دختر عمو های پویا کنارم نشستند و با تبریک صمیمانه ا ی شرو ع به تعریف از سلیقه پویا و زیبایی من کردند.
از بی ریایی و صمیمیت آنها خوشم آمد . چون اگر حسادتی بود طور دیگه ای برخورد میکردند.
خانم معین نزدیکم شد و باز صورتم رو بوسید و گفت عروس خوشگلم به خونه خودت خوش امدی.
تشکر کردم و از اینکه در حضور دیگران محبتش را نشان داد عرق لذت شدم. گفتگو ها ادامه داشت و مهمانان دو به دو و یا چند نفره به خنده و شوخی مشغول بودند. جز من و پویا.
من ساکت کنار شیرین جون نشسته بودم و پویا بین پدر و عمو جان خودش رو گرفتار کرده بود و به صحتبهای آن دو گوش میداد و هر از گاهی با نگاه خیره اش من رو معذب میکرد.
زمان صرف شام فرا رسید و مهمانان به سمت میز چیده شده دعوت شدند. من و حسام و بهنام منتظر شدیم
تا کمی خلوت شود.
بهنام گفت عجب فامیلهای با حالی دارن.
گفتم با حالیش برای دختراشه؟
آی گفتی . چقدر دختر ریخته اینجا. بدبخت حسام هول شده و نمی دونه کدومشون رو نگاه کنه.
حسام گفت فهمیدم کدومشون رو نگاه کنم. اون دختر بلنده که موهاش فره حسابی درگیر منه.
چه از خود راضی. فکر کردم تعالیم کتی تو یکی رو سر به راه کرده.
جون تو شوخی کردم. یه وقت گزارش ندی.
چرا میدم. به جون شیرین جون شوخی کردم. من رو چه به این حرفا. تقصیر بهنام خره است که من رو از راه بدر کرد.
پویا به ما نزدیک شد و گفت چرا نشستین . بفرمایید سر میز.
بهنام و حسام بلند شدند و رفتند. پویا با لحنی جدی گفت شما تشریف نمی آرید؟
نگاهش کردم و در سکوت بلند شدم و به سمت میز رفتم. پویا بشقابی برداشت و گفت چی میخوری برات بکشم؟
زحمت نکشید خودم میریزم.
با بی اعتنایی من پویا دور شد. خانم معین دوباره همراه پویا آمد وگفت نبینم غریبی کنید. شما دو تا باید با هم غذا بخورید. مثل همه نامزدها.
لبخندی تصنعی زدم تا خانم معین به چیزی شک نکنه. پویا گفت مادر جلو بزرگترها خوبیت نداره.
این حرفا قدیمی شده.
پویا ناچار شد کنار من بشیند. پس از چند لحظه بلند شد و با دو لیوان نوشیدنی بازگشت. در حالی که سرگرم بازی با محتویات بشقابش بود گفت نمیخوای تمومش کنی. دیگه کسی نمونده که نفهمه بامن قهری.
خوشحالم که این رو میشنوم. چون ممکنه در آینده چیزهای بیشتری هم بشنون.
مریم دختر عموی پویا از کنارمان گذشت و با لبخند گفت خوش میگذره.
پویا گفت جای شما خالی.
دوستان بجای ما.
خوب نقش نامزدهای خوشبخت رو بازی میکنی.
پویا لیوان نوشیدنی اش را سر کشید و آهسته و عصبی گفت لعنت به من که اگه میدونستم تو دام تو گرفتار میشم پام رو تو این خراب شده نمی گذاشتم.
لعنت به من و اون پنجره که اگه میدونستم تو قراره من رو ببینی گل میگرفتمش.
مشکل تو چیه؟
مشکل من حسادت و بدبینی توست.
اگه میتونی ریشه اش رو خشک کن. اما آتیشش رو تند نکن.
اقرار میکنی که حسودی؟
آره حسودم .نمیخوام جز من کسی تو رو ببینه.
پس برو شهری که آدماش کور باشن و فقط تو بینا باشی و من.
اگه پیدا میکردم میرفتم.
اگه تویی که پیدا میکنی.
بلند شدم . در حالی که لب به غذا نزده بودم . پویا هم غذایش را رها کرد و به سمت دیگر رفت.
پس از شام باز مهمانان گرم گفتگو بودند و فقط من و پویا به صحبتهای اطرافیان گوش میکردیم. و حرفی برای گفتن نداشتیم. این از بابت قهری بود که در ما اثری یکسان به جا گذاشته بود. اشعه نگاه پویا در تیررس نگاهم بود و قادر نبودیم از هم برگیریم. گرمی نگاه پویا حرارت مستقیمی چون نور خورشید بود که داغم میکرد. و کلافه.
احسای من چنان گویا بود که پویا بی طاقت شد و از جایش بلند شد و به سمت من آمد. 
بیا میخوام اتاقم رو نشونت بدم.
با ترس نگاهش کردم.کمی بعد گفتم . باشه یه وقت دیگه.
شیرین جون گفت چه وقتی بهتر از الان . پاشو یه دوری بزن. اینجوری حوصله ات سر می ره.
با این حرکت پویا نگاهها به سمت ما جلب شد. بلند شدم و همراه پویا راه پله های طبقه بالا را پیش گرفتم.
در اتاقی را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم. پشت سر من آمد و در را بست. اتاق بینهایت تمیز و مرتب بود.
فقط میتوانست متعلق به مردی وظیفه شناس باشد. برخلاف اتاق من که همه جا همه چی پیدا میشد.
بشین.
نه راحتم. و به سمت پنجره رفتم. از لای پرده توری به خونه مون نگاه کردم.
پویا پشت سرم ایستاد و گفت نمی خوای چیز ی بگی؟
من حرفی برای گفتن ندارم. تو اگه میخوای میتونی حرف بزنی.
نه من نمی گم اول تو بگو 
وقتی حرفی نیست چی رو بگم.
بگو چرا داری بهونه میگیری؟
از پنجره و پویا فاصله گرفتم و گفتم بهونه... باعث این بهونه تو هستی. تویی که با کوچکترین حرکتی جبهه میگیری و بی اعتنایی میکنی. من اون شب از تو معذرت خواستم. اما تو حتی اجازه ندادی حرفم تموم بشه.
چهار روز میری و پشت سرتم نگاه نمیکنی. حالا تو جمع برای اینکه کم نیاری و خودت رو خوب جلوه بدی به من توجه میکنی.
تو عصبانی بودی.
من عصبانی شدم . چون تو به من توهین کردی.
منظوری نداشتم.
داشتی و از این به بعد هم خواهی داشت.
پویا باز عصبانی شد و با تندی گفت برو هر کاری میخوای بکن چون ازجر و بحث خسته شدم.
برو به همه بگو چرا قهری .بگو چون من نگرانتم بودم ناراحت شدی. بگو چون من حوصله ات رو سر بردم دیگه 
تحمل نداری. 
با حیرت نگاهش کردم . و گفتم من به کی این حرفا رو زدم؟
چشمات داره داد میزنه که چی میخوای بگی.
اگه جرأت داری تو چشمای من نگاه کن و بگو که تمام حرفات حقیقت داره و حرف دل منه.
حرف دل تو چیه؟
در حالی که بیرون میرفتم گفتم دیگه بهت نمیگم.
پویا در راهرو بازویم را گرفت و نگهم داشت. حرکتی کردم تا از دستش خلاص شوم. اما ممکن نبود .
با اعتراض گفتم دستم رو ول کن. 
دختر لجباز فکر کردی زورم به تو نمیرسه یا اونقدر عاشقم که شعورم رو از دست دادم.
با هر قدمی که فاصله را به هیچ میرساند من نیز یک قدم به عقب میرفتم. تا در نهایت به دیوار خوردم و ایستادم.
پویا با لبخندی پیروزمندانه راه نفسم را بند آورد. صورتم را برگرداندم تا از نفسهای گرمش رها شوم.
برو کنار وگرنه داد میزنم.
جرإت داری داد بزن.
دهانم را باز کردم تا پویا خیال کنه میخواهم داد بزنم. با دستش دهانم را گرفت و گفت خیله خوب تو بردی.
دستش را از جلو دهانم به آرامی پایین آورد. گفتم ارزشی برام نداره.
مید ونی. تو هر چی بیشتر لجاجت کنی من رو بیشتر عاشق خودت میکنی. نقطه ضعف من رو خوب فهمیدی.
با حرفات خام نمیشم. و با این جمله از زیر دستش کنار امدم.
دستم را گرفت و گفت تا حرف دلت رو نگی نمیگذارم بری.
وادارم نکن حرف بزنم. چون حرف دلمه و مال خودمه.
اما تو حرف دلم رو فهمیدی.
نه نفهمیدم. نفهمیدم چرا باید چهار روز من رو نبینی و عین خیالت نباشه . نمی فهمم چرا یه روز مهربونی و یه روز گرفته. هنوز نفهمیدم نشونه عشقت کجا پنهانه تا من پیداش کنم.
پویا خندید و گفت چند ماهه به پات نشستم . شب و روزم یکی شده . فکرم رو مختل کردی و اعصابم رو به هم ریختی. اگه عاشق نیستم لابد مجنونم. اما تو... تا حالا شده یک بار از محبتت به من حرف بزنی. اگه من چهار روز تو رو ندیدم تو هم تلاشی نکردی. نشونه عشق تو کجا پنهانه تا من پیداش کنم.
من با توفرق میکنم. من احتیاج دارم به تو تکیه کنم و طاقت بی اعتنایی تو رو ندارم.
آهسته گفت . حق با توست. متأسفم. دیگه نمیگذارم هیچ چیز بین ما فاصله بندازه. امروز وقتی چشم تو چشم 
هم دوختیم حرف دلت رو فهمیدم. 
صدای پایی ما را از آن حال و هوا خارج کرد. پویا گفت تموم شد؟
لبخندی زدم و گفتم تموم شد.

مادر بعد از مهمانی گفت تو دختر لوسی هستی. تقصیر پدرته که تو رو لوس بار آورد.
فقط بلدی لجبازی کنی. تا پویا رو دیدی زبونت بند اومد. فقط یاد گرفتی تو خونه داد و فریاد راه بندازی .
کمی خانم باش و صبوری کن خواهی دید چه نتیجه خوبی داره.
حق با مادر بود . ان شب پس از صحبت با پویا طوری ورق برگشت که مهمانان نیز پی به تفاوت ما با قبل از شام بردند. به خصوص پویا که نمیتوانست خوشحالی خودش را پنهان کنه. فرناز با پشت چشمی که نازک کرد کینه خودش رو نشان داد و دختر عمو های پویا گفتند معلومه پویا خیلی دوستت داره چون هیچ وقت به اندازه امروز اون رو خوشحال ندیدم.
مهتاب تنها دختر دایی پویا گفت اخه پویا همیشه تو ژسته و کسی جرأت نداره سر به سرش بذاره. و با همان سادگی پرسید. بیتا خانم شما چه جوری پویا رو شیفته خودتون کردید؟ این برای ما معما شده.
مریم گفت اینکه پرسیدن نداره. بیتا خانم اونقدر زیباست که فقط به درد پویا میخوره و بس.

وسایل خانه ام اماده چیده شد . مادر با دیدن لباسها و کفشهای پویا گفت قربون خدا برم. یکی بدتر از خودت رو پیدا کردی.
پدر تالاری معمولی برای جشن پیشنهاد داد و پویا هتلی مجلل را رزرو کرد. چون اعتقاد داشت اگر قراره جشن جدا از هم برگزار شود بهتره طوری باشد تا به مهمانان خوش بگذرد. پویا حسابی دست تنها بود.پدرام چندان زرنگ نبود و به درد کارهای پویا نمخورد. 
تعداد مهمانان به پانصد نفر رسید. او عده زیادی از همکارانش را دعوت کرده بود که رودر بایستی زیادی با آنها داشت و نمخواست چیزی کم باشد.
بهرام عذرخواهی کردو گفت انتظار نداشته خواهر کوچکش که تا دیروز از ازدواج فرار میکرده یکباره تصمیم بگیره و عروس بشه.
شرایط برای اومدن به ایران برایش مهیا نبود .ما هم چندان توقعی نداشتیم.. زندگی به حد کافی در اروپا دشوار بود و ما نباید دشوارترش میکردیم.
خاله پروین و سمانه دخترش همراه دو پسر و همسرش از تبریز آمدند مادر با دیدنشان گل از گلش شکفت.
به قدری کارهای ریز و درشت پیش میامد که فرصتی برای دیدار با پویا و شاید قهر و آشتی باقی نمیماند.
لباس عروسی ام از سر شانه باز بود و از کمر پرچین و دنباله دار . کت کوتاهی برای پوشش روی ان قرار داشت. 
نمیخواهم از خودم تعریف کنم اما به نظرم زیبا شده بودم. زیبایی خاص عروسها. البته این تصوری است که در تمام دختر ها وجود دارد و من نیز مستثنی نبودم. تفاوت زیادی با گذشته پیدا کرده بودم. 
شب عروسی تنها شب در زندگی است که طعم ملکه بودن را میچشی. با لباس مختص به ملکه ها و تاجی زرین بر سر که فقط تو قصه ها بود و بس. 
آرایشگرم یکی از دوستان صمیمی مادر بود که شهرت خوبی داشت و از نوجوانی ارزو میکرد خودش مرا برای شب عروسی ام بیاراید.
پویا به آرایشگاه آمد و تور ر و از روی صورتم کنار زد و بوسه ای بر پیشانیم زد. 
در میان هلهله کتی و دوستان مادر بیرون آمدیم. به کمک پویا سوار شدم . باز با نگاهی سرشار از محبت و تحسین نگاهم کرد و گفت بریم؟
لبخندی زدم و گفتم بریم.
سالن نه.
پس کجا؟
چطور میخوای تا آخر شب طاقت دوری از تو رو داشته باشم.
اگه خدا بخواد سالها وقت خواهیم داشت تا پیش هم باشیم. در ضمن کاری نکن که ازت بترسم.
پویا با صدای بلند خندید و اتومبیل رو به حرکت دراورد.
همه چیز عالی بود. هدیه های بیشمار اقوام .شادی و رقص مهمانان و در نهایت بودن در کنار مردی که باعث افتخارم بود.
کتی چشمانش را مانند ساحره ها آرایش کرده بود و جذاب تر از همیشه شده بود. فرزانه و شبنم و پریسا و شهره و تعدادی از همکاران ورزشی ام حضور داشتند.
در شلوغی و هیاهوی مجلس چشمم به فرناز افتاد که در گوشه ای نشسته بود و بیشتر شبیه کسی بود که به مجلس عزا دعوت دارد . شاید اگر من هم به جای فرناز بودم به همین حالت گرفتار میشدم. زمانی که چشمم به او افتاد لبخند زدم تا شاید از ان حالت خارج شود . اما برعکس رویش را برگرداند تا بفهماند اهمیتی به من نمیدهد.
به اندازه چشم به هم زدن مجلس به پایان رسید و با بدرقه ما به خانه جدید هجوم افکار ناخوشایند به مغزم فوران کرد.
مثل کودکی دو ساله بدنبال پدر و مادر میگشتم. بهنام ان شب بیشتر از همیشه برایم عزیز شده بود.
پویا با مادر در حال صحبت بود و مشخص بود دارد به او دلداری میدهد. خانم معین هم دست کمی از مادر نداشت.
پدرام سعی در آرام کردن او داشت و گفت خوبه که هم عروس خانم و آقا داماد نزدیک خانواده هاشون هستند. 
اگر به غربت میرفتند چه کار میکردید.
خانم معین بغلم کرد و بوسید و گفت مواظب پویا باش به تو سپردمش.به پویا هم سپردم حواسش به تو باشه و نذاره آب تو دلت تکون بخوره. حالا دیگه فرقی با دختر ی که آرزوش رو داشتم نداری.
ممنونم که من رو لایق دونستید و دختر خودتون خطاب کردید. نگران پویا نباشید . قول میدم مراقبش باشم.
مادر به طرفم آمد و با وجود تلاشی که کرد نتوانست سد راه اشکهایش شود. بغلش کردم.به نظرم کوچکتر از همیشه بود. در گوشش گفتم مامان خیلی اذیتتون کردم. مطمئنم کن رو میبخشید تا با وجدانی آسوده به سوی سرنوشتم بروم.
هیچی نگو. تو با این حرفات دل من رو خون میکنی . شاید من مادر خوبی نبودم. تو حلال کن.خوشبخت باشی.
و پدر بدون خداحافظی رفت.
بهنام به گرمی در آغوشم کشید و گفت خوشحالم که هیچ وقت حرفای هم رو جدی نگرفتیم . چون رفاقت ما بالاتر از این حرفاست.
همین طوره. قول بده بیشتر مواظب پدر و مادر باشی.
قول میدم.
پدرام دست روی شانه های بهنام گذاشت و او را از من جدا کرد.
دیگر کسی باقی نماند جز من و پویا با خانه ای بزرگ و سکوتی بزرگتر .
پویا خودش را روی مبل رها کرد و نفسی از سر راحتی کشید. با اشاره او کنارش جا گرفتم و سرم را روی شانه اش گذاشتم.
خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و من و تو وارد مرحله تازه ای از زندگی شدیم .
سرنوشت تو رو سر راه من قرار داد و عاشقت شدم و این حس خدادای بود که تو قلبمون به امانت گذاشته. امانتی که اگه قدرش رو بدونیم خیلی رازها تو خودش پنهان کرده. چون عشق مقدس و پاکه . این ما آدما هستیم که اون رو به بیراه میکشونیم.
خم شد و نگاهم کرد و گفت لالایی خوندم خوابت گرفت؟
داشتم گوش میکردم.
میخوام بازم حرف بزنم تا حسابی خوابت بگیره.
اگه ممکنه ادامه بده. چون خسته ام و با صدای تو آرامش میگیرم.
تا حالا برای کسی قصه نگفته بودم تا بخوابه. فکرکنم از این به بعد این هم جزوی از وظایفم باشه.
به جای شکوه کردن بازم برام حرف بزن.
پویا از قصه زیبای خفته شروع کرد و گفت که چقدر در کودکی به این قصه علاقهمند بوده و میترسیده علاقه اش رو با کسی درمیون بذاره تا مبادا به او بخندند. چون قصه دخترانه ای بوده .خودش رو شاهزاده قصه میدیده که با بوسه ای جان تازه ای به شاهزاده خانم هدیه میکند و حالا شاهزاده خانم واقعی را پیدا کرده و قصه اش به حقیقت پیوسته.
هنوز صدای پویا در گوشم بود که چشم گشودم. چه زمانی به خواب رفته بودم خدامیداند. در رختخواب گرم به راحتی شب را به صبح رسانده بودم . غلتی زدم و به نور باریکی که از درز پرده به داخل اتاق راه پیدا کرده بود خیره شدم. 
با خودم گفتم. پویا کجاست؟ دیگه من تنها نیستم و باید عادت کنم هر روز پویا رو ببینم و همسر خوبی برایش باشم.
با این فکر از رختخواب بیرون آمدم و به هال رفتم. پویا روی کاناپه به خواب رفته بود .
به آشپزخانه رفتم تا صبحانه ای مفصل تدارک ببینم و بعد پویا رو بیدار کنم. 
بعد از آماده کردن صبحانه به حمام رفتم و دوش گرفتم . موهایم بر اثر استفاده از مواد آرایشی چسبناک شده بود.
و آرایش روی صورتم سنگینی میکرد. لباس راحتی پوشیدم و سراغ پویا رفتم . 
کنارش زانو زدم و دست به موهای آشفته اش کشیدم .آهسته چشمانش را باز کرد و گفت ساعت چنده؟
نزدیک ظهره.
از جا بلند شد و دستی به صورتش کشید تا خواب را از خودش دور کند.
گفتم چرا اینجا خوابیدی؟ 
خواستم تو راحت باشی.
بلند شو برو حمام . صبحانه آماده است.
پتو را کنار زد و به سمت حمام رفت.
پس از خوردن صبحانه پویا گفت وسایل رو جمع کردی؟ سه ساعت دیگه پرواز داریم.
شیرین جون و مادر چند روز پیش چمدانم رو جمع کردن. فقط میمونه لباسهای تو.
بازم نگاهی به چمدان بنداز.شاید چیزی فراموش شده باشه.
میز صبحانه را جمع کردم و به اتاق رفتم. چند دست لباس تابستانی مناسب هوای کیش برای پویا برداشتم.
مادر با نهایت دقت وسایل مرا که بیشترشان نو بودند در چمدان قرار داده بود.با مادر و خانم معین تماس گرفتم و خداحافظی کردم.
به محض رسیدن به فرودگاه پویا تلفن همراهش را خاموش کرد و گفت میخوام با هیچ کس تماس نداشته باشم تا آرامشم به هم نخوره.
ممکنه مامان و بقیه تماس بگیرن و نگران بشن.
شماره هتل رو دادم. درضمن تلفن تو روشنه.
یادم رفت بیارم. هنوز به اون عادت نکردم.
اشکالی نداره . خودت تند تند تماس بگیر تا دلشوره نداشته باشن. من بیشتر به خاطر کارم خاموشش کردم.
کار خوبی کردی. چون منم حوصله درگیری تو رو با تلفن ندارم.بهتره تو مسافرت برای خودت باشی.
ناهار مختصری در هواپیما خوردیم. تا رسیدن به مقصد سرم را روی شانه های پویا گذاشتم و خوابیدم.
با صدای پویا بلند شدم و گفتم. رسیدیم؟ آره رسیدیم . نگاه کن .جزیره پیداست.
آفتاب درخشانی روی جزیره تابیده بود و سکوت بینهایتش حتی بر فراز آسمان نیز خودنمایی میکرد.
با رسیدن به هتل محل اقامتمان کلافه از گرما گفتم. خیلی گرمه دارم کلافه میشم.
تقصیر خودته. گفتم بریم شمال قبول نکردی . برو حمام شاید خنک بشی.
بیفایده است. دوباره بیام بیرون گرمم میشه.
پویا ساعتی خوابید. من هم در این فاصله حمام رفتم .چون کار دیگه ای نداشتم. بعد از ظهر به چند مرکز خرید رفتیم. 
با انتخاب لباسی باز . پویابا ناراحتی گفت میشه بگی این لباس خوابه یا لباس مهمانی؟
خوب بستگی داره کجا بپوشی و برای کی.
بنابر این لباس خوابه؟
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم تو هر چی دلت میخواد میخری منم حق انتخاب دارم.
اگه از تی شرتهایی که خریدم خوشت نمی آد عوض کنم؟
نه خیر. احتیاجی نیست. چون قراره اونها رو تو خونه و وقبی از حمام میای بپوشی.
پویا با خنده گفت حسادت تا این درجه شدید کمیابه.
برای اینکه حرص پویا رو در بیارم با اشاره به لباس بازتر از قبلی به فروشنده گفتم اون لباس رو هم بدید.
فروشنده گفت چه رنگی ؟
سرخابی.
تنها رنگی که هیچ وقت استفاده نمیکردم. اما لج پویا به آن اشاره کردم .
پویا با تمسخر گفت اون لباس خواب . اینم چراغ خواب با هم هماهنگ هستند.
در حالی که آن را از فروشنده تحویل میگرفتم گفتم مهم اینکه من دوست دارم و میخرم.
یک اختلاف سلیقه کوچک بهانه ای شد تا هر دو از هم کینه به دل بگیریم و مثل دو غریبه درطول پاساژ راه برویم.
خرید دلپذیری نداشتیم و با جر و بحث و نیش وکنایه به هتل برگشتیم.
پویا زنگ زد تا سفارش غذا بدهد و من که دنبال بهانه بودم گفتم من ساندویچ میخورم.
ساندویچ نداره... استیک و شنیسل هست.
برای من سفارش نده. چون نمیخورم.
پویا تلفن رو قطع کرد وبیرون رفت.پس از نیم ساعت با ساندویچ و پیتزا برگشت.
بعداز غذا لباسهای راحتی پویا رو به دستش دادم.لباسش را عوض کرد و به رختخواب رفت.
چراغ رو خاموش کردم تا در تاریکی لباس خوابم را بپوشم. پویا در حالی که به پهلو میچرخید گفت میتونی یکی از اون لباسهیی رو که صبح خریدی تنت کنی.
بی اعتنا به کنایه اش به رختخواب رفتم و از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفتم و تا نزدیک ظهر خوابیدم.
پویا زودتر از من بلند شده بود و با حوله حمام کنار پنجره ایستاده بود.
آفتاب تندی به داخل رخنه کرده بود . از پشت ،اندام پویا من رو به یاد گلادیاتورهایی که در فیلم دیده بودم انداخت.
ملحفه را کنار زدم و با خودم گفتم خیلی از خود متشکره. و درحالی که به طرف حمام میرفتم گفتم صبح بخیر.
پویا در حالی که با نگاه بدرقه ام میکرد گفت صبح بخیر.
از حمام بیرون آمدم که تلفن زنگ زد . مادر بود. در حال احوالپرسی بودم که پویا با اشاره به من فهماند که در رستوران منتظرم میماند. مادر گفت شیرین جون پیش منه و میخواد حالت رو بپرسه. شیرین جون احوالپرسی گرمی کرد و از نبود من اظهار دلتنگی نمود. بعد آهسته گفت عزیزم چه خبر از پویا حالش خوبه؟ خوش میگذره؟
پویا خوبه. و سلام میرسونه.
الان پیش توست؟
چند دقیقه پیش رفت پایین.
خوب بهتر. میخواستم بپرسم که... با هم که مسئله و یا مشکلی ندارید؟
از چه لحاظ؟
خودت بهتر میدونی. منظورم چیه؟
با خنده گفتم سفارشه مامانه؟
وظیفه ماست که از تو سوال کنیم. اگر دوست نداری جواب نده.
به مامان حرفی نزنین. ممکنه نگران بشه. شیرین جون راستش اونطور که فکر میکردم ماه عسل شیرین نیست.
یعنی چی؟ جای به اون گرمی.دو تا جوون عاشق. چطور ممکنه؟
نمیدونم. سر چیزهای بیخودی با هم جر و بحث میکنیم.
تو جواب سوال اولم رو ندادی تا من سر در بیارم.
با توجه به تجربه شیرین جون در زمینه شوهر داری مینونست بهترین راهنما برای من باشه.بنابر این گفتم هنوز نه.
آفرین این شد یه چیزی . بهانه گیری پویا هم در این رابطه است و گره کارت فقط به دست خودت باز میشه.
شیرین جون توقع نداری که من پیش قدم بشم.
لجبازی نکن و به حرفام گوش کن. تو رفتی ماه عسل نه زهر مار.
از حرف شیرین جون به خنده افتادم. گفت چه وقت خندیدنه. جدی حرف میزنم.
باشه راجع به اون فکر میکنم.
بدون رضایت همسرت به تهران برنگرد.
وای...شیرین جون. شما زیادی بزرگش میکنین.
بعدها دعا به جونم میکنی. فردا تماس میگیرم.
ممنونم زحمت نکشین... خودم تماس میگیرم. خداحافط.
به رستوران رفتم و پشت میز نشستم. پویا همانطور که به صورت غذا نگاه میکرد گفت مادر حالش خوب بود؟
خوب بود و سلام رسوند.با شیرین جون هم حرف زدم. پیش مامان بود.
خانم عمو جان همسر بی عیبی برای شوهرشه.
و عمو جان هم شوهر بی نقصی برای اونه.
این رو تو میگی. چون عموته.
یعنی عموجان خوب نیست؟
چرا ولی در کنار همسرش خوبتر از خوبه.
برای اینکه به بحث خاتمه بدم گفتم وای از این گرما. فکر کنم چند کیلو از وزنم رو از دست دادم.
پویا گفت بهانه پشت بهانه. شمال بارونی و گرفته. مشهد سرده.اینجا هم گرمه. اگه میدونستم میبردمت اروپا تا اینقدر بهانه نگیری.
من بهانه میگیرم.به نظرم تو هم کم حو.صله و عصبی هستی. در حالی که موضوعی برای ناراحتی وجود نداره.
از آب و هوا هم حرف زدن امری طبیعیه. 
شاید حق با تو باشه و هیچ موضوع جدی در بین نیست و من بیجهت عصبی هستم.
کنایه پویا حتا اگر احمق ترین زن نیز باشی قابل فهم بود. هشدار شیرین جون در گوشم به صدا در آمد.
بعد ازظهر به قایق سوار ی و خرید گذشت. آخر شب در جشنی که کنار ساحل برگزار بود شرکت کردیم. چند زن جوان و خوش لباس کنارمان نشستند و با خنده و شوخی میخواستند توجه دیگران را به خودشان جلب کنن که البته موفق بودند.
پویا بی اعتنا به اطراف سرگرم تماشای برنامه بود. یکی از زنها خم شد و با سیگاری گوشه لب گفت
عذر میخواهم فندک یا کبریت دارید؟ پویا با لبخندی برای عرض ادب گفت متأسفانه ندارم.
زن گفت اشکالی نداره. و نگاهی از سر تمنا به پویا انداخت.
دختر دیگر گفت ورزشکارا که سیگار نمیکشن. و هر سه به خنده افتادن.
بلند شدم و بدون کلامی راه برگشت رو پیش گرفتم. پویا به دنبالم اومد و گفت بگو که منم پاشم.
به عمد نگفتم چون دیدم آب و هوا خیلی مساعد حالته. نخواستم مزاحمت بشم.
با برخورد به چند دختر و پسر جوان باز نگاه خیره دختری به پویا که از کنارمان گذشت مثل یک آتشفشان خاموش مرا به جوشش واداشت و به هم ریختم. چشم دیدن پویا رو هم نداشتم. چون باعث تمام این اتفاقات پیش آمده خودش بود و بس.
چنان با خشم خودم را به هتل رساندم که پویا ترجیح داد حرفی نزند. با ورود به اتاقمان صبرم لبریز شد و گفتم باید از خودت خجالت بکشی . وقتی من با تو هستم نباید به هیچ زنی نگاه کنی.
من به کی نگاه کردم. در ضمن چه تو باشی و چه نباشی برای من فرقی نداره و به هیچ کس توجه نمی کنم.
تو به عمد کاری کردی تا اون زنابه خودشون اجازه بدن از میون اون همه مرد فقط به تو روی خوش نشون بدن.
بیتا مواظب حرف زدنت باش .چون این دفعه داری تهمت میزنی.
خیله خوب اونها نگاه کردن. چرا هیچ واکنشی نشون ندادی.
برم تو چشماشون و دعوا کنم.
آره میکردی.
اگه این طوره اول میرم سراغ اون پسر فروشنده که به تو خیره شده بود.
وقتی دید نگاش میکنم چشم از تو برداشت. خیلی دلم میخواست از اون پشت بکشمش بیرون و حالش رو جا بیارم. 
اما به احترام تو کاری نکردم.
بنابر این بی حساب شدیم.
این دفعه شاید . اما دفعه دیگه فقط تو باید حساب پس بدی.
چرا فقط من؟
چون روسریت عقبه . آرایشت زیاده و لباساتم خیلی سنگین و رنگین نیست.
میخوای پتو سرم کنم و صورتم رو سیاه کنم تا جنابعالی از من راضی باشی.
من از تو راضیم. فقط خواستم تذکر بدم.
تو خیلی زرنگی. حرف من چی بود و تو به کجا کشوندی.
من به اینجا نکشوندم. خودت باعث شدی.
مثل اینکه باید یک چیزی هم دستی بدم.
من چیزی از تو نمی خوام . فقط بهانه گیری نکن.
به طرف در رفت تا بیرون برود.گفتم کجا میری؟
همین دورو برا هستم.
با لحنی پر از شکوه گفتم پویا...
برگشت و گفت باز چی شده؟
پشت به او کردم و گفتم. هیچی برو.
پویا به طرفم آمد و بازوانم را گرفت و به طرف خودش برگرداند. پویا چی؟
گفتم که هیچی.
پشیمون شدی؟
از چی؟
از اینکه صدام کردی؟
آره پشیمون شدم. چون دنبال پویایی هستم که چند شب پیش برام قصه زیبای خفته رو تعریف کرد و من...
و تو با قصه خوابیدی؟
خوابیدم چون صداش خیلی مهربون بود و من رو به شهر قصه ها برد.
حاضرم امشب هم قصه بگم . اما دیگه نمی گذارم بخوابی چون باید تا آخر قصه رو گوش کنی.

چیزی شبیه معجزه رخ داد تا دو روز باقیمانده با خوشی و لذتی بی پایان بگذره. این هم به خاطر توصیه مادر و شیرین جون بود که البته خیلی هم موثر و مفید واقع شد.
برخلاف روزهای گذشته پویا تمام لباسهایش را با سلیقه من میخرید و اگر از رنگی خوشم نمیامد محال بود آن را بخرد. 
من هم لباسهایی با سلیقه پویا انتخاب میکردم تا خریدمان در تفاهم کامل به پایان برسد.
برای خرید شلوار جین به فروشگاهی رفتیم. پس از چند دقیقه مردی به طرف پویا آمد و با خوشحالی سلام و احوالپرسی کرد.
به به جناب سروان معین. از این طرفها...نکنه راه گم کردین. اطلاع میدادید به خدمت میرسیدم. 
پویا به تعارفات ان مرد که یکریز و پشت سر هم بود جواب داد و من رو به آقای فرهادی معرفی کرد.
خا نم معین خیلی خوش امدید . از بابت داشتن همسری چنین متعهد و بزرگوار به شما تبریک میگم.
با این جمله متوجه شدم که آشنایی آن دو رابطه کاری است.آقای فرهادی از فروشنده خانمی که آنجا حضور داشت خواست یکی از بهترین جنسها و مارکها را بیاورد.
کلبه خرابه ای هست اگر افتخار بدید. در خدمت باشیم.منت بزرگی رو سر من گذاشتید.
پویا تشکر کرد و گفت این بار که اومدم کیش به جای هتل میام پیش شما.
هنوز هم دیر نشده.
ممنونم . لطف داری...بیتا جان بریم؟
ممکن نیست دست خالی بگذارم برید.
به شرطی که بیتعارف مبلغش رو قبول کنی.
دوست دارم از طرف خودم هدیه ای به خانم و شما بدم . اگه قبول کنی منت رو سرم گذاشتید.
اقای فرهادی طوری حرف میزد که جای هیچ بحث و تعارفی باقی نمیگذاشت. در صورتی که پویا معذب بود اما چاره ای نمیدد.
بعد از خداحافظی بیرون امدیم.گفتم بهتر بود هدیه اش رو قبول نمیکردیم.
نمیشد. دیدی که چقدر دلخور شد؟
از کجا با هم آشنا شدید؟
قضیه کاری بود. 
همکارت بود؟
نه. درضمن قرار نیست تو رو در جریان کارام بذارم.
به نظرم این با بقیه موارد فرق داره.
همه آدما با هم فرق دارن و مشکلاتشون به همان نسبت هم تفاوت داره. 
نمیخوای برام تعریف کنی؟
مثل اینکه نمخوای دست برداری؟
نه . چو ن کنجکاو شدم.
چند سال پیش برادرش کشته میشه. پرونده اش زیر دست من بود. قاتل رو خیلی زودتر از اونه که فکر میکردن پیدا کردم.
قاتل؟ کی بود؟
باور نمیکنی...نامزد همین فرهاد بود.
نه! برای چی این کار رو میکنه؟
بعد از نامزدی با فرهاد عاشق و دلخسته فریدون میشه . فریدون خدا بیامرز دست رد به سینه دختره میزنه و این بهانه ای میشه
برای گرفتن انتقام از بی توجهی فریدون.
چه موجود کثیفی.
جنون آنی باعث خطاهای جبران ناپذیر میشه. فریدون مرد مادر شون دق کرد و اینم زندگیش زیر رو رو شد.
دختره چی شد؟
خانواده فرهادی بخشیدنش. اما دختره وقتی گذشت اونها رو میبینه نمیتونه تحمل کنه و با عذاب وجدان خود کشی میکنه.
یک تراژدی کامل.
فرهاد برای فرار از تنهایی به اینجا پناه آورده. حالا فهمیدی چرا دلم به حالش میسوزه.
با یاد آوری چهره مظلوم و شکست خورده اش دلم خواست گریه کنم. پویا گفت اینقدر تحت تأثیر قرار نگیر. دیگه دوست ندارم
راجع به کارم از من سوال کنی. مسائل خصوصی مردم پیش ما محفوظه و من حق گفتن اونها رو ندارم.
حتا به من؟
در درجه اول به تو. چون خانمها کم تحمل و حساس هستند و مسائل کاری ما چندان به مذاقشون خوش نمیاد.
اخر شب کنار ساحل روی ماسه ها دراز کشیدیم و به آسمان پر ستاره خیره شدیم.
سکوت دل انگیز با صدای امواج ترانه ای زیبا را به گوش میرساند که هیچ سراینده ای قادر به سرودن آن نبود.
پویا گفت میخوای چند روز دیگه اینجا بمونیم.
دلم برای خونه تنگ شده.
برای خونه یا براه پدر و مادرت.
وقتی از تهران دورم برای همه دلتنگ میشم.
پویا به طرف من برگشت و روی دستش تکیه داد و با دست دیگرش موهایم را نوازش داد.گفتم ممکنه کسی ببینه.
خیالت راحت . هیچ کس نیست. جز من و تو و دریا و آسمون.
و خدا.
و خدا که میدونه چقدر همدیگر رو دوست داریم.
پویا اگه اتفاقی برای تو بیفته من میمیرم.
این افکار ناخوشایند برمیگرده به جریان امروز صبح
نمیشه استعفا بدی و همون طور که مادر جون آرزو داره سوپر باز کنی.
نه. ممکن نیست. وقتی این حرف رو میزنی مثل این میمونه که بگی میشه من رو طلاق بدی و یه زن دیگه بگیری.
من رو با کارت مقایسه میکنی؟
خواستم ارزش کارم رو بگم . اول تو بعد کارم.
بعد از یک مدت میشه اول کارت . بعد من.
بستگی داره تو چه جور بخوای با من راه بیای.
من همینم که هستم. بستگی داره تو چه جور با من راه بیای.
نشد من حرفی بزنم و جواب تو آماده نباشه.
حرفات غیر منطقی و خود خواهانه است.
حالا میبینیم که تو با من راه می آی یا من با تو. اگه همین طور رفتار کنی شاید من...
خیز برداشتم و گفتم ببین پویا یکی داره میاد این طرف.
پویا بلند شد و به اطراف نظر کرد. در این فاصله به سرعت بلند شدم و با خنده پا به فرار گذاشتم. 
پویا به دنبالم آمد و تا رسیدن به هتل نتونست به من برسه.

میشه تصور کرد که زندکی مثل قایقی میمونه که با سرنشینانش روی دریای پرتلاطم در حرکتند و بالا و پایین میروند.گاهی دریا آنقدر مهربان و آرامه که اگه پارو نزنی و تلاش نکنی همانجا 
خواهی ماند و حرکتی به جلو نخواهی داشت و گاه طوفانی و پرتلاطم که باز اگر تلاشی نکنی خیلی زود سرنگون خواهی شد.
دریا انتهایی ندارد و از گذر آبی به گذر دیگری میرسد. مثل خود زندگی که با رفتن آدما باز زندگی در جریانه و دیگران محکوم به وصل و ارتباط با آیندگان هستند.و این مسیری الهی است که باقی میماند. تا اخر زمان.
زندگی ما در قایقی کو.چک و به نسبت محکم شروع شد. قایقی که گاهی با امواج درگیر طوفان میشد و لی اغلب مواقع آرام و بدون برخورد با هیچ موجی ادامه داشت.
ما با چند خیابان فاصله از خانواده هایمان به زندگی مشترک پا گذاشتیم. زندگی د رکنار مردی چون پویا چندان دشوار نبود که هیچ بلکه سراسر شور و شوق بود و پر از تازگی . 
گردشهای دو نفره.گذراندن اوقات بیکاری در کنار خانواده هایمان و سر زدن به دوستان و گا ه اقوام قسمتی از زندگی ما رو تشکیل میداد. پویا مهمان نواز بود و به همان نسبت عاشق مهمانی رفتن . با وجود کارش از زندگی اش به اندازه سر سوزنی نمیزد و حوصله ندارم و نمیام تو کارش نبود. با خواست و علاقه من به هرجا که میخواستم می رفتیم.به خصوص سینما که چندان علاقه ای به آن نداشت اما به خاطر من همراهی ام میکرد. مخالف دیدن دوستانم در حد اعتدال نبود .به جز کتی که او را
جدای دیگر دوستان میدید. و به عنوان خواهر قبولش داشت. کتی هم میونه خوبی با پویا داشت و از کوچکترین فرصت برای دیدار ما استفاده میکرد.
بعد از سه ماه به باش


مطالب مشابه :


جوك و داستان هاي زيباي انگليسي با ترجمه فارسي براي آموزش زبان - داستان دختر كوچولو

پدر جواب داد " خوب عزیزم خیلی ساده است .من در مورد فامیلهای خودم گفته جمله های زیبا و




امانت عشق

رمــــــان زیبــا زندایی از خانواده مرفهی بود .پدر او سرهنگ بود و اکثر فامیلهای او درجه




متنی فوق العاده زیبا از سیمین دانشور تقدیم به تمام خانمهای عزیز ایرانی

متنی فوق العاده زیبا از سیمین دانشور تقدیم به تمام خانمهای عزیز نیستند همه فامیلهای




امشب

رمــــــان زیبــا - امشب - - رمــــــان زیبــا. بهنام گفت عجب فامیلهای با حالی دارن.




تبریز جایی مثل پاریس - زیبا ، عاشق ، خوش مزه.

زنان و دختران جوان ، زیبا و آراسته. بازار سابقه ی فامیلهای شاغلش را در خودش دارد.




232) یک تست خیلی خیلی ساده

بیک آباد - 232) یک تست خیلی خیلی ساده - به یاد بیک آباد زیبا و دوست داشتنی




بامداد سرونوشت

رمــــــان زیبــا - بامداد سرونوشت - صدای زنگ در بلند شد و فامیلهای داماد یکی یکی آمدند .




تولد امام زمان (عج ) مبارک باد

بیک آباد - تولد امام زمان (عج ) مبارک باد - به یاد بیک آباد زیبا و دوست داشتنی




برچسب :