بارون درخت نشین، ایتالو کالوینو، ترجمه ی مهدی سحابی

زندگی اش یکپارچه پیرو فکرها و برداشت های کهنه و متروک بود، و این همان چیزی است که اغلب در دوران های انتقالی دیده می شود.

 

هر آنچه او از آنجا می دید حالتی دگرگونه داشت و این نخستین سرگرمی آن بالا بود.

 

بالای درخت ها برای خودمان ارتشی درست می کنیم و زمین و مردمانش را آدم می کنیم.

 

کشیش آماده بود هر نظریه ای را بپذیرد، به شرطی که بتوان بر اساس آن هر آنچه را که اتفاق می افتد عادی و طبیعی دانست و فکر هر نوع مشکل و مسئولیتی را از ذهن او دور کرد.

 

می کوشیدم بدانم حال کسی که در چند قدمی ام، چیزی جز شب در پیرامون خود ندارد و دستخوش باد و آن آواهاست چگونه است؛ کسی که هیچ یار آشنایی جز تنه ی درختی ندارد که در دهلیزهای بیشمار آن سوی پوست زبرش حشره ها در پیله های خود نهفته اند.

 

گاهی وقت ها، بین بچه های ناز نازی هم اشتباهی کسی به دنیا می آید که سرش به تنش می ارزد.

 

برای هر مادری بسیار سنگین است که فرزندی چنین شگرف داشته باشد، فرزندی که همه احساس های یک زندگی معمولی را یکپارچه به دور اندازد؛ اما مادرمان سرانجام بر آن شد که کوزیمو را همانگونه که بود بپذیرد و این را بسیار زودتر از ما کرد.

 

چنین می نمود که مادرمان، با آنکه بیش از همه ی ما با کوزیمو تفاوت روحیه داشت، تنها کسی است که توانسته است او را همانگونه که هست بپذیرد، شاید به این دلیل که در پی توجیه او نبود.

 

کارهای برجسته ای که آدمی به پیروی از وسوسه ای درونی می کند باید ناگفته بماند؛ همین که آن را به زبان بیاوری و از آن لاف بزنی چیزی بیهوده و بی معنی جلوه می کند و پست و بی مقدار می شود.

 

از زاغه های نزدیک سر و صدای مادرهایشان بلند شد، کودکانی چون آنان را بدین خاطر سرزنش نمی کردند که چرا دیر به خانه می رفتند، بلکه چرا به خانه می رفتند، چرا برای چاشت به خانه بر می گشتند و نتوانسته بودند جای دیگری چیزی برای خوردن پیدا کنند.

 

هر بار که به چیزی نیاز داشت، چنین می نمود که با من همبسته است؛ اما گاهی دیگر چنان از بالای سرم می گذشت که انگار مرا نمی دید.

 

نمی دانم غصه ای که می خورد تا چه اندازه ناشی از مهر پدری و تا چه اندازه ی دیگر ناشی از نگرانی اش دباره ی عنوان و امتیازهای اشرافی اش بود.

 

یک نجیب زاده، چه بالای درخت و چه روی زمین، در هر حال نجیب زاده است به شرطی که رفتارش درست باشد.

 

شورش را با متر و زرع اندازه نمی گیرند. حتی یک راه چند وجبی هم می تواند راه بدون بازگشت باشد.

 

- منی که این بالا هستم، شاشم خیلی بلندتر از مال دیگران است!

- مواظب باش پسرم، آن بالا کسی هست که می تواند روی همه ی ما بشاشد!

 

کوزیمو، علی رغم فرار شگفت انگیزش، کمابیش مانند گذشته با ما بود. تنها زندگی می کرد، اما از آدم ها نمی گریخت. حتی بر عکس، می توان گفت که نمی توانست دور از مردم سر کند. از آن عادت قدیمی دورانی که با هم بالای درختان می رفتیم و خود را پنهان می کردیم و رهگذران را دست می انداختیم دیگر چیزی در او به جا نمانده بود.

 

کوزیمو زمان درازی را بالای درختی می نشست و کارکردنشان را تماشا می کرد. تا زمانی که روی زمین بود هرگز فرصت چنین کاری را نیافته بود.

 

برای او جهان دگرگون شده بود، جهانی بود پُر از پل های باریک و خمیده ای که میان زمین و آسمان کشیده شده بود، جهان تنه ها و شاخه های پوشیده از پوسته و گره و چین و شیار. دنیای ما زیر زمینِ آن جهان بود. تنها سایه روشن گنگی از آن را می دیدیم و هیچ چیز از آنچه را که او هر شب حس می کرد در نمی یافتیم.

 

با آنکه هم کوزیمو به دیگر انسان ها فرق داشت و هم آن سگ به هیچ سگ دیگری نمی مانست، با هم زندگی خوشی را داشتند.

 

آیا برای اندکی هم که بود، حسرت زندگی ما را می خورد؟ فاصله اش با دنیای ما کوتاه بود و بازگشت به آن برایش کاری نداشت، آیا به این نکته فکر می کرد؟ نمی دانم. نمی دانم به چه می اندیشید و منتظر چه بود.

 

شوالیه، وکیل گوشه گیر، همواره چون الگویی منفی در برابر چشمانش بود و به او نشان می داد آدمی که بخواهد جدا از دیگران و تنها به حساب خودش زندگی کند سرانجام به چه روزی می افتد. بدین گونه با در نظر داشتن این الگو، توانست کاری کند که هرگز شبیه او نشود.

 

کتاب ها را تا اندازه ای همانند پرندگان می دانست و دلش نمی خواست آن ها را بی جنبش و در قفس ببیند. از بس کتاب می خواند چند گاهی گیج و بی خیال شده بود و هر چه کمتر به جهان پیرامون خود علاقه نشان می داد.

 

عشقش به درختان، مانند همه ی عشق های راستین، اغلب با سنگدلی و حتی بی رحمی همراه بود.تن درخت را می برید و  زخمی می کرد تا آن را نیرومندتر و زیباتر کند.

 

آن همه کوشش به دست نسل های آینده ای تباه شد که کور دل بودند، آزمندیشان آنان را از آینده نگری باز می داشت، توانایی دل بستن به هیچ چیز، حتی به منافع راستین خودشان را نیز نداشتند. و چنان شد که دیگر کوزیموی تازه ای نمی توانست بالای درختان گشت و گذار کند.

 

آتش سوزی و نخستین سوء قصدی که به جان کوزیمو شد می توانست او را به این فکر اندازد که خود را از جنگل دور نگه دارد. اما بر عکس، او را به این فکر انداخت که راهی برای جلوگیری از آتش سوزی بیابد.

 

می دانست که همبستگی و سازمانیابی انسان را نیرومند می کند، توانایی و استعداد هر کس را شکوفا می سازد، و شادی و شوری را به وجود می آورد که در زندگی تکروانه به ندرت حس می شود. شادی پی بردن به این نکته که مردمان بسیاری هستند که همه خوب و درستکار و کارآمدند و می توان به آن ها اعتماد کرد. هنگامی که آدمی تنها و تکرو زندگی می کند، فقط یک جنبه ی انسان های دیگر را می بیند، جنبه ای که آدمی را وا می دارد همواره به هوش باشد و حالتی دفاعی به خود بگیرد.

 

اگر من بیشتر از دیگران چیز بدانم، در صورت نیاز آن ها باید آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم. به نظر من، فرماندهی یعنی همین.

 

هر تب و تابی، از نیاز ژرف تری خبر می دهد که برآورده نشده است، نشانه ی کمبودی است. نیاز کوزیمو به داستان گویی نیز نشان می داد که او چیز دیگری را جستجو می کند. هنوز عشق را نمی شناخت. بی شناخت عشق تجربه های دیگر به چه کار می آید؟ بدون شناختن مزه ی زندگی، به خطر انداختن آن چه سودی دارد؟

 

بسیار دیده شده است که مردمانی برای آرمانی نه چندان روشن و مشخص مبارزه می کنند، مجبورند برای جبران گنگی و سستی انگیزه هایشان ظاهری بسیار جدی به خود بدهند.

 

قانون اساسی کشوری آرمانی بر فراز درختان، در این نوشته از جمهوری خیالی درختستان سخن می رفت که تنها آدم های خوب و درستکار در آن زندگی می کردند. نگارنده، پس از بنیان گذاری کشوری آرمانی بر فراز درختان و مطمئن شدن از اینکه همه ی جهانیان در میان شاخه ها جا گرفته اند و خوشبخت زندگی می کنند، خود از درختان پایین می آید و در روی زمین که دیگر هیچکس در آن نمانده است، به زندگی می پردازد.

 

برای بهتر دیدن زمین باید کمی از آن فاصله گرفت.

 

هیچگاه چیزی را که او نتواند بدهد از او نمی خواهد.

 

یکدیگر را شناختند. کوزیمو او را شناخت و به شناخت خود نیز رسید، زیرا به راستی پیش از او خود را نشناخته بود. ویولتا او را شناخت و به شناخت خود نیز رسید، زیرا با آن که به خوبی می دانست خود چگونه کسی است، چگونه بودن خود را تا آن زمان به آن خوبی حس نکرده بود.

 

کوزیمو در نمی یافت که از چه چیز دلگیر شده است؛ نمی فهمید، یا شاید بهتر می دانست که نفهمد تا بتواند بیگناهی خود را بهتر نشان دهد.

 

هرگز هیچ تهدیدی نمی کرد، آدمی نبود که با دستاویزهای احساساتی باجگیری کند. هر آنچه را که شهامت انجامش را داشت می کرد. و اگر به زبان می آورد که کاری را خواهد کرد، به این معنی بود که آن را همان زمان آغاز کرده است.

 

- چرا رنجم می دهی؟

- چون دوستت دارم.

- نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می خواهیم نه رنجش را.

- وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می خواهیم، عشق را، حتی به قیمت رنج.

- پس، تو به عمد مرا رنج می دهی؟

- بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.

در فلسفه ی بارون جایی برای اینگونه استدلال ها نبود.

- رنج یک چیز منفی است.

- باید همیشه با رنج و درد مبارزه کرد.

- هیچ چیز جلودار عشق نیست.

- چیزهایی هست که من هرگز نیم توانم بپذیرم.

 

 

زمانه ای فرا می رسید که آزاد اندیشی بیشتر می شد، و دورویی نیز.

 

به هر آنچه او را به بیرون آمدن از دنیای خودش وا می داشت به همین گونه پشت می کرد.

 

جسورانه ترین کارها را باید با روحیه ی صاف و ساده انجام داد.

 

- فکر نمی کنی که عشق باید به معنی از خودگذشتگی مطلق باشد، یعنی که آدم باید خودش را به حساب نیاورد؟

- عشق فقط زمانی ممکن است که آدم خودش باشد، با همه ی نیرویش...

 

دیووانگی، چه خوب و چه بد، نوعی نیروی طبیعی است. ولی ابهلی چیزی جز سستی و درماندگی نیست و به کاری نمی آید.

 

هرگز ندانستم که کوزیمو چگونه می توانست شور و دلبستگی اش به زندگی اجتماعی را با گرایش همیشگی اش به گریز از جامعه آشتی بدهد؛ و این یکی از شگرف ترین ویژگی های او بود. هر چه بیشتر به زندگی دور از آدمیان در بالای درختان خو می گرفت، به همان اندازه نیز می کوشید که رابطه های تازه ای با همنوعان خود برپا کند.

 

جوانی در روی زمین زود می گذرد؛ تا چه رسد به روی درختان که هر چیز، چه برگ و چه میوه، از آن بالا افتادنی است... کوزیمو پیر می شد.

 

نیروهای نظامی، با هر فکر تازه ای هم که از راه برسند، چیزی جز خرابی به بار نمی آورند.

 

سال های سال است که من در این کارم، این کار وحشتناک، یعنی جنگ... و تا آنجا که می توانم از خودم مایه می گذارم... همه ی این کار را هم برای آرمانی می کنم که حتی برای خودم نمی توانم توجیهش کنم...

 

کوزیمو لاروس دوروندو، میان درختان زیست، همواره زمین را دوست می داشت، به آسمان می رفت. 

بارون درخت نشین

ایتالو کالوینو ترجمه ی مهدی سحابی


مطالب مشابه :


چگونه جهت یابی کنیم

چگونه جهت یابی کنیم وجود دارد که به شکل بادبادک یا علامت نتیجهٔ درست به ما




پاسخی به برخی از سوالات مصاحبه استخدامی گوگل

چگونه این کفش برای پاسخ به این سوال باید یک تراز درست کنیم. بادبادک شامل هوایی با




بارون درخت نشین، ایتالو کالوینو، ترجمه ی مهدی سحابی

درخت ها برای خودمان ارتشی درست می کنیم و زمین و مردمانش را آدم می کنیم. چگونه است؛ کسی




موضوع برای طرح جابر

چه چیزی باعث می شود که بادبادک چگونه می توان از در شنیدن یک صدا درست عمل می کنیم




چگونه بهترین کفپوش و کاغذ دیواری را انتخاب کنیم

چگونه بهترین کفپوش و کاغذ دیواری را انتخاب کنیم ° • ღ بــادبــادک درست است که




چگونه اعتماد به نفس کودکمان را بالا ببریم

والدین باید برای معرفی کتاب های خوب به کودکانشان ،بالا بردن بادبادک و کنیم. مثلا درست




چگونه اعتماد به نفس كودكانمان را افزايش دهيم؟

چگونه میتوانیم یک شخصیت محکم و یک روح مقاوم را در کودکانمان ایجاد کنیم بادبادک و فوتبال




برچسب :