رمان به رنگ شب 6

شیرین به نشانه قدرشناسی و سپاس از عمر دوباره اي که خداوند متعال به او ارزانی داشته بود با کاروان عازم جمکران،

همراه دوستان جلسه قرآنی اش، راهی شد. این بهترین فرصت بدست آمده براي سروش بود تا دور از دیدگان مادر با پدرش

به گفتگو بنشیند. از این رو با تهیه بریانی اصفهان که از غذاهاي مورد علاقه پدرش بود، به خانه بازگشت. سالاد کاهویی تهیه

کرد و با آراستن میز شام به انتظار ورود جمشید نشست، اما جمشید که کمتر اتفاق افتاده بود بدون شیرین اوقاتش را سپري

کند؛ کمی دیرتر از حد معمول راهی منزل شد و در هنگام ورود بدون سر زدن به آشپزخانه،یکراست به اتاقش رفت. دلش

نمی خواست جاي خالی شیرین را ببیند و باکسالت بیشتري به رختخوابش پناه ببرد. وقتی انتظار سروش براي خروج او بی

نتیجه ماند خودش را به پشت در اتاق پدر رساند و چند ضربه اجازه ورود خواست.

-بیا تو بابا.

سروش در را گشود و با چهره اي باز سلام کرد و گفت:

-مثل اینکه قد ندارین شام بخورین.

-میل ندرام. خواب بهتره

-می دونم. نمی تونی جاي خالی مامان رو ببینی.

-حسودي ات میشه که این قدر دوستش دارم.

-یه جورایی آره، یه جورایی هم کیف می کنم... حالا پاشید تا با هم شام بخوریم.

-نمی خوام دست پخت مادرت رو بخورم. وقتی نیست تا ازش تشکر کنم، غذا زهرم میشه.

-ولی من یک شام فوق العاده تدارك دیدم، همونی که دوستش داري!

-بریونی!

-دقیقا.

لبهاي جمشید به لبخندي گشوده شد و بلافاصله از جا برخاست.

سر میز شام جو آرام و دل انگیزي برقرار بود. سروش با شعف از کار و پروژه هایی که در سر می پروراند صحبت می کرد و پدر

با تشویق او را در راهش مصمم تر می ساخت. تا آنکه با پایان یافتن شام جمشید تشکر کرد و گفت:

-دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود، ولی اگه دختر بودي هنوز وقت شوهرت نشده بود.

-چطور مگه؟

-اولا شام که از بیرون بود و من هنر خودت رو ندیدم. دوما سالاد کاهوت یه مشکل اساسی داشت، کاهوها آن قدر درشت

خرد شده بود که توي دهن جا نمی شد. درضمن سس هم یه چاشنی هایی می خواست که شما استفاده نکردي.

-با این حساب لازم نبود از من تشکر کنی.

-بالاخره زحمت کشیدي... غصه نخور کم کم راه می افتی. البته فکر کنم سیما جون آنقدر لوست کنه که از این یک ریزه هنر

هم بیفتی.

ابروان سروش گره خورد و در سکوت مشغول جمع آوري ظروف شد، اما جمشید که متوجه حالت فرزندش شده بود گفت:

-چی شد، به هم ریختی؟

-نه. چیزي نیست.

-من تو رو خوب می شناسم. وقتی ناراحتی تمام اجزاي صورتت گره می خوره.

سروش بلافاصله در صندلی جاي گرفت، بهتر می دید دنباله بحث را ادامه دهد و با گفتن نظرات شخصی خود او را متوجه

اشتباهاتش بکند از این رو گفت:

-مگه شما خوشبختی من رو نمی خواي بابا!

-بازم حرف هاي تکراري.

-این حرفهاي تکراري مربوط به آینده منه. شما باید به من و حرفهام بها بدي

-بگو گوش میدم

سروش براي گفتن حرف دلش دچار تردید شده بود. نمی دانست از کجا شروع کند، تا همان جمله اول پدر را مثل اسپند روي

آتش به تقلا نیندازد. لحظاتی در چشمان نافذ جمشید خیره ماند و در حالی که رفته رفته سراسر وجودش از التماس لبریز

می شد گفت:

-خواهش می کنم بگذارید در مورد آینده خودم، خودم تصمیم بگیرم

-فکر نمی کنم غیر از این بوده

-سیما انتخاب شما بود نه من

-ولی بله رو تو گفتی

-می ترسیدم. می ترسیدم بگم نه شما داد وقال کنی و مادر صدمه ببینه

-تو اشتباه می کندي. من با شیرین حرف هام زده بودم. بهش گفتم اگه سروش از سیما خوشش نیومده، اجباري نیست.

-ولی مامان به من چیزي نگفت

-اون مشکل خودته. می تونی ازش توضیح بخواي. من در این مورد بی تقصیرم. درسته که با ازدواج تو و الهه مخالف بوده و

هستم، اما حاضر نبودم تو رو به یه ازدواج تحمیلی مجبور کنم.

-پس خواهش می کنم این نامزدي رو به هم بزنید.

-حالا!!... حالا که دیگه کل بازار می دونن من و آقا جلال فامیل شدیم! دیوونه شدي؟

-خواهش می کنم بابا! من به سیما علاقه اي ندارم

-دیگه دیر شده... خیلی خیلی دیر شده

-زندگی من تباه می شه

-چرا؟ دلیل خاصی داره؟

-چطور می تونم با دختري که هیچ علاقه اي بهش ندارم یه زندگی مشترك رو شروع کنم . بابا! زندگی حرف یه روز، دو روز

نیست، اگه عمري باشه، نقل سالهاس.

-سیما دختر فوق العاده اي است. سالهاست که می شناسمش. تمام ویژگیهاي یک زن کامل و ایدئال رو داره، می دونم که

خوشبخت میشی. از لحاظ ظاهري هم که رو دست نداره.

سروش پوزخندي زد و گفت

-فکر می کنید اگه یه دختر خوشگل بود باید براش مرد

-فکر می کردم براي خوشگلی الهه است که براش می میري

-این طور نیست

-پس میشه بگی چطوره!

-الهه با همه دخترهاي دور و برم فرق داره. شاید اولش گرفتار چشم و ابرو و به قول معروف خال لبش شدم اما این می

تونست مقطعی باشه. الهه شلوغ و پر هیاهو هست اما بی حجب و حیا نیست.

-ممکنه دلیل اصلی خود تو بودي

-منظورت رو متوج نمیشم!

-تو تا حالا سعی کردي از موقعیت هاي ایجاد شده سوء استفاده کنی؟ بارها با هم تنها بودید! هیچ وقت عنان و اختیارت رو از

دست دادي؟

-به شرافتم قسم هنوز بهش دست نزدم

-این نکته مهمی است

-با این وجود الهه اون طور که شما فکر می کنی نیست. ما همدیگر رو دوست داریم بگذارید شانس مون رو امتحان کنیم

-الهه باید خودش رو به من ثابت می کرد. دو ساله که می شناسمش و یک ساله که به طور جدي دم ازخواستگاري می زنی.

اون دلایل مخالفت من رو میدونست اما در رفع اشکالش هیچ اقدامی نکرد

با شنیدن این جملات بارقه امید در دل سروش روشن شد و با التماس گفت:

-خواهش می کنم این فرصت رو بهش بدید بابا!... قول میدم اون طور که شما می خواي رفتار کنه.

-بهتر بود این راه حل رو خودتون کشف می کردین نه اینکه با علم به این مسئله که بدونم دارم فریب می خورم...

سروش حرف پدرش را برید و گفت:

-قول میدم فریبی در کار نباشه. الهه خودش را اصلاح می کنه

جمشید صبر و حوصله بیش از اندازه اي به خرج داده بود. برخاست و در حالیکه آشپزخانه را ترك می کرد گفت:

-دیگه براي این حرف ها دیر شده

سروش بلافاصله از کوره در رفت و گفت:

-همین فردا به آقاي افشار زنگ می زنم. بهتره به فکر یه داماد دیگه باشه

-تو چنین غلطی نمی کنی

-نمی گذارم به من زور بگی

-بهتره قبل از هر اقدامی خوب فکر کنی. بیشتر به فکر مادرت باش!

-شما حق نداري تهدید کنی... شما این مسئله رو دست آویز قرار دادي تا من رو به خاك سیاه بنشونی... شما این کار رو با

مادر نمی کنی.

جمشید در حالی که وارد اتاقش می شد گفت:

-می تونی امتحان کنی! همین الان زنگ بزن به آقاي افشار و بگو که نامزدي بهم خورده

و در پشت سر خود بست.

سروش زمزمه کرد.

-باشه. تو بردي ولی قسم به جون مامان که بدون اون دنیا رو نمی خوام. هرگز دست به عروس تحمیلی تو نمی زنم.

چنان خود را سرگرم کار کرد که جاي هیچ بهانه اي براي جمشید باقی نگذاشت بدین ترتیب مجبور به دیدار سیما هم نبود. از

طرفی سیما براي تماس یا سرزدن نامزدش ثانیه شماري می کرد اما هر چه بیشتر می گذشت امیدش کمتر می شد و رفته

رفته به این نتیجه می رسید که حرفهاي برادرش حقیقت محض بوده و سروش هیچ علاقه اي به او نداشته و ندارد و الهه

چیزي بیش از یک دوست دختر معمولی براي سروش است.

با افکار آشفته و پریشان تصمیم گرفت تا پدر را در جریان انصرافش قرار دهد و درس و ادامه تحصیل را بهانه این انصراف

قلمداد کند. از این رو مترصد رسیدن فرصت مناسب، وقتی پدر را مشغول باغبانی در باغچه حیاط یافت و به سراغش رفت.

جلال با قیچی تیز و دسته قرمزش گل هاي خشک شده را از شاخه جدا می کرد . دلش نمی خواست براي ندادن غنچه مجدد،

بهانه اي به دست بوته هاي گل سرخش بدهد. آواز می خواند: " اي خدا دلم تنگ اومده... شیشه دلم اي خدا زیر سنگ

اومده" و قیچی می زد.

سیما از پشت سر نزدیک شد. شاخه گل رزي چید. بو کشید. عطرش مست می کرد. سلام کرد و صدا زد:

-بابا

-جان بابا

با لبخند نمکینش خستگی را از تن پدر زدود و گفت:

-می گذاشتی سید علی خودش هرس می کرد

-بگذارم لذت همصحبتی با گل ها رو فقط سید ببره

گفتگوي پدر و دختر گل انداخت، لحظاتی بعد سیما بدون آنکه قادر باشد حرفهایی را که روي دلش سنگینی می کرد به زبان

بیاورد، سر به زیر سمت ساختمان به راه افتاد،اما جلال با یک جمله او را متوقف کرد:

-فکر کنم می خواستی چیزي به بابا بگی

نگاي معصومانه سیما به سمت پدر چرخید. لبخندي تلخ بر لب راند و گفت:

-راستش می خواستم با شما مشورت کنم، اما روم نشد.

جلال با تبسم جلو رفت، با نگاهی مهربان، تمام محبت پدرانه اش را نثار فرزند کرد و گفت:

-چیزي هست که بابا باید بدونه؟

-فکر نمی کنید براي ازدواج خیلی زوده... من می خوام ادامه تحصیل بدم

-مگه خیالی غیر از این داري؟

-آخه...

جلال مجال ادامه صحبت نداد،گفت:

می دونم، فکر می کنی اگه متأهل بشی دیگه نمی تونی دنبال درس بري

-درسته بابا، مطمئنم که دیگه نمی تونم

-اشتباه تو همین جاست... اتفاقا همسر آینده ات فردي تحصیل کرده است.سروش فوق لیسانس معماري است... یا آرشیتکته

و مطمئنم که دوست داره و می خواد که همسرش تحصیل کنه و ایمان دارم می تونه کمکت کنه تا در کنکور موفق بشی.

-ولی بابا! فکر نمی کنی ازدواج خیلی برام زوده... من فقط نوزده سال دارم. در حالی که این روزها سن ازدواج کمی بالا رفته

-من کاري به این دخترهاي امروزي ندرام. زمان ما دخترها ده ساله می رفتند خونه شوهر و خیلی هم خوب شوهر داري و

بچه داري میکردند. تو هم ماشاا... دختر کاملی شدي. تازه اگه می خواستم مثل دیروزي ها فکر کنم، چهار سال هم از

ازدواجت گذشته.

-بابا

-بدو دختر بدو برو دنبال کار و بارت.

-ولی من باید بیشتر فکر کنم

جلال قیچی را کنار گذاشت، رفت ته باغ موتور آب را روشن کرد، برگشت و سر شیلنگ را در ردیف زنبق ها گذاشت و گفت:

-ببین دخترم! شوهر پیراهن نیست که یک روز خوشت بیاد و یه روز هم از او سیر بشی و درش بیاري... تو هفته پیش در

کمال صحت عقل و با خوشحالی به درخواست خانواده مقامی پاسخ مثبت دادي... قرار نیست سر یک هفته پشیمون بشی،

اون وقت باید هفته اي یک شوهر برات پیدا کنم... سروش اگه توي این یه هفته به تو سر نزده، تو شرکت کار داشته. من بهش

سر زدم... اون سخت مشغول کاره، داره یه کم سرش رو خلوت می کنه تا براي مراسم عقد و عروسی مشکل کاري نداشته

باشه. در ضمن سلام هم رسوند ولی من فراموش کرده بودم.

لبهاي سیما از دو طرف گشوده شد. بکلی یادش رفت به چه منظور به ملاقات پدر آمده است. دستکش سیاه را از لبه باغچه

برداشت و به کمک جلال قیچی زد و شاخ و برگ جمع کرد.

سرگرم تهیه جهیزیه و وسایل تزئینی بود و حسابی سرش شلوغ بودو در این اثنا سروش نیزگاهی تماس می گرفت و به طور

رسمی و خلاصه احوالپرسی می کرد. سیماي کم سن و سال و کم تجربه و تا خرخره غرق عشق، به همین تماس هاي کوتاه و

رسمی بسنده می کردو

خرید عروسی و تدارکات آن انجام یافته بود و زمان مراسم نزدیک تر می شد. خانم و آقاي افشار براي دخترشان سنگ تمام

گذاشته بودند. یک دستگاه آپارتمان بسیار شیک با تمامی تجهیزات و امکانات و یک دستگاه اتومبیل زانتیا جهیزیه سیما را

شامل می شد. وقتی اقوام و بستگان سروش براي جشن جهیزیه به منزل سیما رفتند تمامی حضار انگشت به دهان مانده

بودند.

جلال شیک ترین و گران قیمت ترین اثاثیه و مبلمان منزل را براي دخترش فراهم کرده بود و به حق که سیما با تزئینات

بسیار زیبایی که خود آنها را تهیه کرده بود زیبایی آپارتمانش را دو چندان ساخته بود. آشپزخانه اوپن با کابینت هاي ام دي

اف لیمویی و کاشی هاي آبی مکمل دکوراسیون هال و پذیرایی مدل تی بود. قالی هاي کرم رنگ با نقش ریز ماهی، مبل هاي

مدل ایتالیایی آبی رنگ، پرده هاي دو رنگ حریر سفید و گیپورهاي شکلاتی نمایش کوبیسم داشت. بوفه پشت میز

ناهارخوري مملو از نقره و کریستال بود. راحتی هاي داخل هال با تابلو قدي که تصویري از فصل بهار بود، همخوانی می کرد.

آیینه تمام قدر کنار شومینه همه را وادار می کرد خود را در آن نگاه کنند. انواع دکوري ها، کنار ستون ها و لابه لاي مبل ها

چیده شده بود.با اینکه سیما از آزردن حیوانات متنفر بود، ولی به اصرار و سلیقه مهوش دو سه تا تاکسی درمی حواصیل،کلاغ

و بره داشت.

در این میان سروش نیز از این همه زیبایی و مدرنی به حیرت افتاده بود. سیما چون فکر می کرد سروش ذاتا عاشق رنگ آبی

است، سعی کرده بود از رنگ مورد علاقه او بهشت زیبایی بسازد و حقیقتا هم که موفق شده بود و او را حسابی غافلگیر کرده

بود. اما سروش به تنها چیزي که فکر نمی کرد،سیما بود.

برخلاف سیما که روز به روز شاداب تر از روز قبل نشان می داد. سروش بدترین روزهاي زندگی خویش را می گذراند. به همین

دلیل، بیمار و رنجور به نظر می رسید. این اواخر حتی به سرو وضع خودش هم نمی رسید. ریشش کاملا پر شده بود و حال و

حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشت.

وقتی سیما متوجه زنگ پریدگی و افسردگی او شد. علی رغم آنکه سروش درتمام مدت سه ماه نامزدي شان زیاد به دیدنش

نرفته بود و فقط چند بار به همران شیرین او را در خرید عروسی همراهی و طبق معمول در حین خرید نه زیاد اهمیت داده

بود و نه اعمال سلیقه اي کرده بود. مدتها با خود کلنجار رفت تا آنکه راضی به تماس شذ و خواستار یک دیدار با او گردید.

ابتدا سروش طفره رفت ولی با اصرار سیما براي ساعت شش بعداز ظهر قرار گذاشت.

قبل از آنکه عقربه هاي ساعت به عدد شش برسد، سیما خود را به محل قرار رساند. هنوز چند دقیقه اي تا وقت قرارشان

مانده بود. خوشحال از اینکه بدقولی نکرده است. به انتظار ایستاد. زمان دیر و کند می گذشت و او بیقرار، این پا و اون پا می

کرد. حدود نیم ساعت کنار خیابان معطل شد. در این مدت افراد زیادي ایجاد مزاحمت کردند که به نحوي آنها را دست به سر

کرد. رفته رفته عقربه هاي ساعت به عدد هفت نزدیک می شد و اوبه شدت عصبانی و خسته بود، در حالی که مزاحمی سمج

با پژوي 206 آلبالوئی رنگ دست از سرش بر نمی داشت.

از آمدن سروش مأیوس و از آزارهاي پسر جوان آزرده خاطر شد، از این رو تصمیم گرفت با گرفتن تاکسی به منزل بازگردد.

اما پسر جوان پابه پاي او با اتومبیل در تعقیبش بود و پشت سر هم کلماتی بلغور می کرد.

-سوار شو خانم خانما... آه چقدر ناز میاي... تو فقط سوار شو... ناز کشیدن ازما... دربست مخلصیم.

سیما به شتاب قدم هایش افزود. عبوس شد و ابرو در هم کشیده و گفت: "اگه دست از سرم برنداري پلیس خبر می کنم...

برو گورت رو گم کن" و شتابان گوئی که می دود سعی کرد از اتومبیل جوانک فاصله بگیرد. اما جوان سمج دست بردار نبود.

در این موقع اتومبیل سیاه رنگی جلوي پژو متوقف شد. سیما حسابی ترسیده بود، اما به محض دیدن اتومبیل سروش آن قدر

خوشحال شد که انگار دنیا را به او عطا کرده اند، پاك بدقولی او را فراموش کرده سراسیمه جلو دوید و سوار شد. به هن و

هن افتاد و رنگ به رخ نداشت.

سروش با ترش رویی پرسید:

-مزاحمت شده بود؟

-سیما از ترس درگیري با هول گفت:

-نه بابا، ولش کن.

همین وقت راننده پژو ترمز نیش داري زد و با صداي بلندي گفت:

-شازده! ... آدم خانم به این خوشگلی رو یک ساعت توي خیابون قال نمی گذاره، ممکنه از تو زرنگ تر قرش بزنه.

بعد خندید، قهقهه احمقانه، بعد هم یه دنده گاز داد و رفت.

رگ تعصب و غیرت سروش به غلیان درآمد. روي پدال گاز فشرد و با چند دنده خودش را به پژوي مذکور رساند و با یک ویراژ

راه را بر او سد کرد.

سیما فریاد زد:

-تورو خدا ولش کن سروش.

اما سروش اهمیتی نداد و با عصبانیت به سمت پسرجوان یورش برد. مزاحم سمج


مطالب مشابه :


لیست لوازم سیسمونی نوزاد

تخت‌خواب، كمد و بوفه، لباس‌ها، پوشك همراه با وسايل دکوري براي نگهداري غذاهاي




دكوراسيون داخلی با آنتيك و عتيقه

مبلمان عتیقه و وسايل دکوري عتيقه يك ميز غذاخوري و بوفه آنتيك مي • براي استفاده




حقه هاي خاص چيدمان مبلمان

يعني تنها از يک رنگ يک دست و ثابت براي رنگ کمد دکوري يا کتابخانه براي بوفه قرار دهيد




دكوراسيون داخلی با آنتيك و عتيقه

مبلمان عتیقه و وسايل دکوري عتيقه يك ميز غذاخوري و بوفه آنتيك مي • براي استفاده




رمان به رنگ شب (قسمت هفتم)

بوفه پشت میز انواع دکوري ها، کنار ستون ها و لابه لاي مبل براي خودش خوب بود، چون شر سیما




رمان به رنگ شب 6

این بهترین فرصت بدست آمده براي سروش بود تا دور از دیدگان مادر با




رمان به رنگ شب 6

بوفه پشت میز انواع دکوري ها، کنار ستون ها و لابه لاي مبل براي خودش خوب بود، چون شر سیما




به رنگ شب3

بوفه پشت میز انواع دکوري ها، کنار ستون ها براي او ساخته بود، اما با این همه ژولیدگی و




برچسب :