با من مهربون باش قسمت1

 

)) فصل اول))

افتاب داشت توی چشمم می زد یه نیم ساعتی بود که منتظر ایستاده بودم هوا هم دم کرده بود و گرم حتی یک نسیم هم نمی وزید داشتم کلافه میشدم گوشی رو از توی کیفم در اوردم و شماره سارا رو گرفتم هنوز زنگ دوم نخورده بود که جواب داد بدون اینکه منتظر صدای سارا بشم داد زدم : سارا خانم کجایی ؟ دیگه از علف رد کرد ه جنگل امازون زیرپام سبز شده کم مونده اینجا رو به عنوان منطقه تاریخی اعلام کنن منم به عنوان فسیل ! صدای خانم رضایی از اون سمت گوشی من میخکوب کرد به پته پته افتادم و به زور و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : اه خانم رضایی شمایین ؟ شرمنده فکر کردم سارا است . تو رو خدا به دل نگیرین الان نیم ساعت است که منو توی خیابون کاشته . خانم رضایی گفت : نه عزیزم چرا ناراحت بشم مگه سارا رو نمیشناسی ناسلامتی 10 سال است که با هم دوستین عادتش رو نمیدونی ؟ گفتم : حالا خونه است ؟ گفت : نه یه ربع ساعتی میشه که اومده ولی طبق عادت گوشیش رو جا گذاشته گفتم : ببخشین که مزاحم شدم .گفت: نه عزیزم مواظب خودتون باشین . گوشی رو قطع کردم و توی دلم به خاطر اتفاقی که افتاده بود به سارا فحش میدادم دیر کردن هیچی ابروی منم پیش مامانتش رفته بود توی همین فکر ها بودم و برای سارا خط و نشون میکشیدم که چشمم به اون دست خیابون افتاد دختری داشت بالا و پایین میپرید و دست تکون میداد دختر ریز نقش با پوستی گندمی که همیشه یه کوله پسرونه روی کولش و یک کفش ورزشی پاش بود تا از خیابون رد شد صدای 10 راننده رو در اورد که خانم یواش حواست کجاست الان تصادف میکنی . ولی اون بدون توجه به حرفهای اونا عرض خیابون رو طی میکرد . وقتی به من رسید داشت نفس نفس میزد معلوم بود که با سرعت زیادی اومده رو کرد به من و قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت : سلام سحر جون ببخش ترافیک بود گفتم نمی دونستم از چهار تا خیابون اون ورتر اونم با پای پیاده ترافیک هست ؟ نگاهی به من کرد و گفت : معذرت دیر شد .گفتم : گوشیت کو؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم چرا جواب ندادی ؟ با تعجب نگام کرد و گفت : جدی ؟ من نفهمیدم .دست کرد توی کیفش تا دنبال گوشی بگرده یهو گفت : گوشیم گوشیم نیست ! حالا چی کار کنم ؟ دوباره گمش کردم .من که از حالت نگران توی چهرش خندم گرفته بود رو کردم بهش و گفتم : نخیر خانوم ! دوباره اون گوش کوب رو خونه جا گذاشتی . سرش رو از اتوی کیفش در اورد گفت : خونه ؟! تو از کجا میدونی ؟ دوباره یادم اومد که چه اتفاقی افتاده و با عصبانیت گفتم : از مامانت بپرس! با تعجب گفت: مامانم ! برای اینکه سوژه دستش ندم موضوع رو عوض کردم و گفتم: نیم ساعته منو کاشتی اینجا حالا هم که اومدی مارو بیرون نگه داشتی .انگار که یادش اومده باشه برای چی اونجاییم گفت : زود باش بریم تو . وقتی در اژانس رو باز میکردم یادم به اون روزی اومد که نقشه این مسافرت شکل گرفت و خاطره اون روز برام زنده شد .
سرم توی پرونده ها بود و داشتم گزارشات رو مینوشتم که همراه مریض تخت 48 اومد و گفت : خانوم پرستار سرم مریض من تموم شده چی کار کنم ؟ گفتم : الان میام . رو کردم به سارا و گفتم : سارا مریض تخت 48 . انگار نه انگار که صدای منو شنیده . سرش توی یه تیکه کاغذ بود .خودم بلند شدم و دنبال همراه مریض راه افتادم . وقتی برگشتم سارا رو دیدم که گوشیش رو قطع میکرد گفتم :کی بود. اما بهم جواب نداد و داشت حساب کتاب میکرد .چهار چشمی میپایدمش . رفتم بالای سرش و گفتم : معلوم هست داری چی کار میکنی ؟ VS مریض ها رو گرفتی ؟ یهو از جاش بلند شد و رفت صدا زدم : کجا خانم رضایی؟ گفت : VS بگیرم . گفتم : زحمت نکش من خودم این کار رو کردم بیا این پرونده ها رو بنویس . اون روز تا اخر شیفت چیزی نگفت داشت فکر میکرد . توی رختکن ازش پرسیدم : معلوم هست چته ؟ کجایی از صبح تا حالا ؟ بهم نگاه کرد و گفت : سحراگر 1 ماه مرخصی بخوایم بمون میدن ؟ با نگرانی نگاش کردم و گفتم : چیزی شده ؟ گفت: من یه 45 روز طلبکارم تو چقدر مرخصی داری ؟ گفتم 48 روز برای چی میپرسی ؟ میخواستم ادامه بدم که خانوم سعیدی اومد تو . گفتم خانوم سعیدی سلام . خانوم سعیدی که تازه متوجه ما شده بود رو کرد به من و گفت : به به دو قلوها با هم کیشک بودین ؟ بخش رو که نفرستادین رو هوا . هردو خندیدیم گفتم خانوم سعیدی شما ما رو5 ساله میشناسین دیدین خرابکاری کنیم ؟ خانوم سعیدی گفت : کم نه و خندید سارا گفت : خانوم سعیدی اگر 1 ماه مرخصی بخواهیم بمون میدن ؟ خانوم سعیدی با تعجب نگاهی به سارا کرد و گفت : چیزی شده ؟ سارا گفت « نه . خانوم سعیدی گفت : پس چی ؟ شما رو که به زور باید از توی بخش بیرون کنن حلا 1 ماه مرخصی میخوای ؟ سارا گفت می خوایم بریم سفر . رو کردم به سارا و گفتم : سفر ؟ ! کدوم سفر که ناگهان یک لگد جانانه از طرف سارا نثارم شد خانم سعیدی نگاهی به هردومون کرد و گفت : هر دو با هم ؟ خیلی سخته جدول برنامه بسته نمیشه .سارا نگاهی بهش کرد و سرش رو یه ور کرد و گفت : ولی وقتی خانم سلطانی و خانم حسینی که با هم رفتن مکه که جدول بسته شد . خانوم سعیدی گفت : دارین میرین زیارت ؟ سارا گفت : نه داریم میریم سیاحت. خانوم سعیدی خندید و گفت : سوغات چی میاری ؟ سارا گفت : کیف و کفش تایلندی . خانوم سعیدی خندید و گفت : درخواستتون رو بدین ولی قول نمیدم تازه باید با بچه ها هم هماهنگ کنیین اگر همه قبول کردن من هم برنامه رو تنظیم میکنم . اما باید وسطش چند تا کیشک بزارم اونم با بچه ها هماهنگ کنیین تا جاتون بیان بعدا جبران کنیین . سارا گفت : چشم حتما .و از در اتاق زد بیرون منم گزارشات و به خانوم سعیدی دادم و رفتم .
توی سرویس کنار سارا نشستم و گفتم : این چرندیات چی بود گفتی 1 ماه مرخصی؟ تایلند سیاحت ؟ اینا یعنی چی ؟ ! گفت : می خوایم بریم سفر مگه بده ؟ گفتم : ای بابا من بابام تا مشهدم نمی زاره من تنهایی برم دیگه چه برسه یه کشور خارجی ! گفت : پس سوریه چی بود ؟ گفتم : اون چون از طرف دانشگاه بود گذاشت بیام تازه برای اون هم یک هفته التماس کردم . گفت : خوب حالا هم التماس کن . گفتم : خوب خودت میدوزی و می بری ما هم که هیچی . گفت: وضع منم بهتر از تو نیست ولی ما دیگه بزرگ شدیم دیگه وقتش شده روی پای خودمون وایسیم بعدش هم یه مسافرت 15 روزه است چیه بده ؟ گفتم: نه خیلی خوبه ولی پولش از کجا خانوم ؟ نگاهی به من کرد و گفت : من که میدونم تو پول داری و وضعت توپه این منم که باید یه فکری بکنم . گفتم : تو که اهل این کارا نبودی یهویی چت شد ؟ گفت : حالا هستم میخوام زندگی کنم . گفتم از کی تا حالا ؟ گفت : از دیروز تا حالا .یک تیکه کاغذ از توی کیفش در اورد و به من داد. اگهی فوت بود وقتی به اسمش نگاه کردم شوکه شدم اگهی سالگرد یک از بچه های دانشگاه بود هر چند که از دور اونو میشناختم اما با دیدن اون بغض گلوم رو گرفت گفتم : چه جوری ؟ گفت : تصادف . داشته از خیابون رد میشه که یه موتوری بهش میزنه . کی میدونه ما تا کی زنده ایم ؟ نمیخواستم این بحث رو ادامه بدم حال سارا هم مثل من بود رو به بیون کردم و سعی کردم جلوی اشکم رو بگیرم اما لغزیدن اولین اشک به م فهموند که دیگه مقاومت فایده نداره پس اجازه دادم اشکم جاری بشه .

ساعت 9 شب بود که مامان سارا زنگ زد خونمون و با مامانم مشغول صحبت شد بعد 20 دقیقه مامانم گوش رو گذاشت و داد زد : سحر دوباره چی کار کردی ؟ دختر دیگه بزرگ شدی تا کی باید زنگ بزنن ازت شکایت کنن اون از مدرسه که برای شکستن پنجره دفتر با توپ زنگ زدن اونم از دانشگاه که کاریکاتور استاد ها روی تابلو می کشیدی و صداشون رو در میاوردی این اخری که روی خروس همسایه اب ریخته بود حالا هم مادر سارا اخه دختر تا کی باید از دستت بکشم سفر خارج چیه دیگه به خدا اگر بابات بفهمه قیامت میشه ! گفتم : مامان این کار من نبود به خدا من اصلا در جریان نیستم .
صدای بابا م از پشت سر هردومون اومد که میگفت : کی میخواد کجا بره ؟ گفتم سلام بابا کسی قرار نیست جایی بره . مامانم که حسابی اتیشی شده بود گفت : این اتیش پاره و سارا میخوان برن تور تایلند .بابام نگام کرد گفتم: نه به داره نه به باره . مامانم که دست به قافیه اش حرف نداشت گفت : فعلا که قالی بالای داره سارا رفته از بانک پول دراورده . چشمام چهارتا شد و گفتم : کی ؟ مامانم گفت : وقت گل نی . گفتم : خونوادش چی میگن؟ گفت : دلت خرم جونم ! اونا قبول کردن ولی من یکی نمی زارم تو بری . از کوره در رفتم و گفتم : مگه من بچه ام بابا 23 سالمه قانون منو بزرگ میدون ولی تو هنوز به من به چشم یه بچه دبستانی نگاه میکنی.صدای جر و بحث من و مامانم بالا گرفت که بابام پا در میونی کرد و گفت : برای کی هست ؟ تعجب کردم توقع داشتم عصبانی بشه ولی هون جور اروم نگاهم میکرد .گفتم : ماه اینده . مامانم پرید وسط و گفت: تو که از چیزی خبر نداشتی یهو بهت الهام شد ؟ گفتم : نه سارا یه چیزایی بهم گفته بود . دوباره صدای مامانم بالا رفت که الا و به لا تو هیچ جایی نمیری که بابام وسط حرف اون پرید و گفت : چقدر پول میخوای ؟ من و مامانم هاج و اج نگاه بابا کردیم .دوباره پرسید : چقدر پول لازم داری ؟ همون طوری که نگاش میکردم گفتم : پول دارم . گفت: پولت رو نگه دار من خودم بهت پول میدم .مامانم مونده بود چی بگه که بابام بهش گفت: شام چی داری من خیلی گرسنه ام .و به سمت اشپز خونه راه افتاد مامانم هم پشت سرش رفت .من همونطوری وسط اتاق ایستاده بودم و داشتم به قضیه فکر میکردم الان دقیقا بابا چی گفته بود ؟ خواهرم سوگند در رو باز کرد و اومد تو و گفت : چه خبره ؟ صداتون تا سر گوچه میومد من که دیگه هیچی به این صداها عادت دارم ولی رحمی به این همسایه ها بکنین میدونین تا حالا چندتاشون خونه شون رو برای فروش اونم زیر قیمت گذاشتن؟ کیفش رو روی صندلی انداخت و گفت: مردم از گرما یه لیوان اب بده .و دولاشد تا بند کفشش رو باز کنه . به سمت اشپزخونه رفتم که صدای حرف زدن بابا و مامان منو متوقف کرد . بابا داشت میگفت : اقای رضایی بهم زنگ زد و گفت تورش مطمئنه .خیالت راحت باشه ما که نمیتونیم اونا رو تا ابد زندانی کنیم بزار بره تو ذوقش نزن .یهو احساس کردم کسی پشت سرم است از ترس جیغ زد م .مامان از صدای من از تو اشپزخونه پرید بیرون .وقتی سوگند رو دید که مقنعه اش رو رو صورتش کشیده و داره ادای روح درمیاره عصبانی شد و داغ و دلی منم سر اون خالی کرد و گفت: بزرگه که این باشه وای به حال کوچیکه .یکی هم نمیاد این دوتا رو برداره ببره !دیدم سوگند خیلی جدی رفت توی اشپز خون و دوتا کیسه بزرگ اورد و یکیش رو داد دست من و خودشم رفت توی اون یکی ایستاد و گفت:چرا مامان یکی میبره فقط ماهانه رو 2 برابر کن ببین میبره یا نه ؟ بی زحمت در کیسه رو محکم ببند تا گربه پنجول نکشه .صدای خنده بابا و اداهای سوگند مامانم رو خندوند سوگند پرید وسط و گفت : اشتی ؟ پس یه بوس بده یه بوس . و به دنیال سر مامانم راه افتاد .بابام رو به من کرد و گفت : بابا مامانت حرف زدم راضیش کردم ولی به روت نیار سه شنبه هم برین بلیط بگیرین اینو گفت و برگشت توی اشپزخونه . من همون جوری سرجام ایستاده بودم که صدای سوگند بلند شد همونطور که داد میزد از توی اتاق رفت توی اشپزخونه و رو به بابا کرد و گفت : اخه چرا اینقدر بی انصافی بابا نذاشتی من با بچه ها برم شمال حالا داری میزاری سحر بره خارج ؟! ای خدا چقد رمن خوشبختم . بابا هم لپش رو گرفت و گت: بچه اخه تو مگه همسن خواهرتی تازه ترم 2 هستی تو هم بشو سن اون ببین من میزارم بری یا نه . سوگند چشماشو تنگ کرد و به من نگاه کرد و گفت : بازم مثل همیشه سحر برنده میشه .گفتم : نه این بار بابا برده . صدای خنده بابا توی اشپزخونه پیچید .

سارا گفت: حالا که کار بلیط تموم شده خیالم راحته . گفتم : مطمئنی که تورش امنه ؟ گفت : نه ولی تو همیشه دلت میخواست اونجا رو ببینی مگر نه ؟ گفتم هنوز یادته ؟ گفت : به چه جورم .و شروع کرد ادای استاد مرادی رو داوردن: (( مردم جنوب شرق اسیا همه چی میخورن به جز دوتا چیز . یکی هواپیمای توی اسمون و یکی هم کشتی توی دریا )) بعد ژستی به خودش گرفت و ادامه داد : و البته استاد ما ! هردو زدیم زیر خنده . یاد اون روز افتادم که به خاطر اون جواب یه منفی گرفتم و از اون استاد تا اخر ترم بدم میومد .


دو هفته جوری گذشت که اصلا نفهمیدم . از بس کشیک فشرده ایستاده بودیم داشتیم میمردیم . اینجور وقتی برمیگشتیم نیازی نبود کشیک اضافه بدیم .سارا میگفت این کار یه حسن داره اونم این است که قبل از رفتی حسابی باربی میشیم .منم میگفتم مگر بخوای استخون ها مون رو آب کنی . روز قبل از حرکت سارا گفت که قرار است فردا از خونه اونا بریم فرود گاه . گفت از آژانس بهش زنگ زدن که باید 5 ساعت قبل از حرکت اونجا باشیم . بهش گفتم خودت یادت باشه دقیقه نود. گفتم : خبر نداری مامانم می خواد اش پشت پا بپزه . گفت : پس دوتا دیگ اش رشته داریم . وقتی اومدم خونه مامانم داشت سبزی خورد میکرد . سرش رو بلند کرد و گفت : اومدی خسته نباشی . گفتم : ممنون شما خسته نباشی .مدرسه چطور بود ؟ گفت : بد نبود .اخریش بود ؟ دیگه کشیک نداری ؟ گفتم : نه تموم شد . دوباره مشغول خورد کردن سبزی شد .همونجوری که سرش پایین بود گفت: چمدون رو از توی انبار در اوردم توی اتاق است . داشتم بهش نگاه میکردم رفتم پیش و بغلش کردم گفت : بچه داری چی کار میکنی ؟ چاقو دستم است .الان کثیف میشی .گفتم : نمی خوام اخه از فردا تا 20 روز دیگه نمی بینمت . چیزی نگفت اما میدونستم که نمی خواد گریه کنه برای یه ناظم خیلی دل رحم بود شاید هم به خاطر همین بود که هنوز با دانش اموزاش رابطه داشت و بهش زنگ میزدن . یواش یواش داشت بغض هردومون میشکست که سوگند اومد تو .و با دیدن این صحنه گفت : به به چه صحنه رویایی ادم یاد فیلم هندی میوفته البته نه از این جدیدها از اون صامت هاش .بزار یه عکس بگیرم . ولی بعد چشماشو کاچ کرد و گفت: نه خیر چرا باید عکس بگیرم اون که داره تنهایی میره .پرید بین من و مامان و گفت: دلت بسوزه سحر من مامانو برای 15 روز برای خودم دارم .به به چه پادشاهی بکنم من توی خونه . و ادای این رو داورد که داره به اینده فکر میکنه و ادامه داد : کاش 150 روز میرفتی مامانم گفت : برو دستت رو بشور . سوگند گفت : پس این چی ؟ این که از بیمارستان اومد ه .این خود امیب است . مامانم خندید ومنم رفتم که دست و روم رو بشورم اما قبل از اینکه برم لپش رو کشیدم و در رفتم صدای داد و قار سارا و خط و نشون هایی که برام میکشد و صدای خنده مامان توی گوشم بود .

داشتم وسایلم رو جمع میکردم که سوگند اومد توی اتاق و یه نگاهی به من و چمدونم کرد و گفت من جمع میکنم برو یه دوش بگیر این یه مرده شدی . گفتم چیه مهربون شدی ؟جواب داد : نیست داری با هواپیما میری گفتم اگر یه وقت c-130 شدی لا اقل یه روح خو شحال باشی . زبون دراوردم و گفتم : از دعای گربه سیاه بارون نمیاد و حوله ام رو که سوگند به طرفم پرت کرد رو توی هوا گرفتم و از اتاق رفتم بیرون . وقتی برگشتم دیدم سوگند یه تیکه کاغذ دستش است داره علامت میزنه .گفتم : این چیه ؟ گفت : لیست وسایلی است که لازم داری چک کردم چیزی جا نذاشته باشی . نگاهش کردم و گفتم : ممنون . گفت : نه خیر خانوم دلت رو خوش نکن هیچی توی این دنیا مجانی نیست این کار رو کردم که نمک گیرت کنم تا یه سوغاتی توپ گیرم بیاد .گفتم حالا چی می خوای ؟ نگام کرد اما چشماش پر اشک بود . گفتم : بابا سفر اخرت که نمیرم .گفت : خیال کردی اگر سفر اخرت هم میرفتی اونقدر به روحت فاتحه میفرستادم که مجبور میشدی برای جواب دادنش برگردی و هردومون خندیدیم .صدای مامانم اومد که میگفت شام اماده است . بابا تمام مدت حرفی نزد فقط گفت که فردا نمیتونه بیاد فرودگاه چون کار داره صبح زودم داره میره جایی گفتم : پس باید امشب خداحافظی کنیم . گفت: اره .

صبح وقتی از خواب بیدار شدم بابا رفته بود و چمدون من جلوی در خروجی بود مامانم سرش رو از توی اشپزخوننه بیرون اورد و گفت : بیدارشدی میخواستم بیام بیدارت کنم بیا صبحونه بخور باید بریم خونه سارا اینا . به زور چند قلوپ چایی خوردم بلند شدم . وقتی زنگ در خونه سارا رو زدم صدایی بچه گون از پشت در گفت کیه گفتم منم امیر منم امیر توپولو در باز کن خاله صدای سارا اومد که میگفت: نه زحمتی نه کاری راحت اومدی بردی خاله شدی و در و باز کرد و سلام کرد .سوگند گفت : این همیشه همینه .مامانم بهش یه چشم غره رفت و سوگند اروم شد و ادامه نداد .وارد خونه که شدیم از اون سمت حیاط خانم رضایی به استقبالمون اومد پشت سرش میترا خواهر بزرگتر سارا هم بود که لبخند زنان به استقبال این لشکر تازه رسیده میومد امیر حسین هم پسر اون بود که تازه 3 ساله شده بود . وقتی به من رسید گفت : پارسال دوست امسال غریبه بعد نگاهی به اسمون کرد و گفت که نه بادم که نمیاد چه جوریه که کلاه شما اینورا افتاده ؟ گفتم : شرمنده به خدا میترا جون گیر بودم . گفت : میدونم شوخی کردم ما که دیگه به معرفت شما عادت کردیم لااقل به خاطر امیر بیا از بس دنبالت گشت میخواستم با پست سفارشی بفرست دنبالت .گفتم : جدا .لطف دارین . سارا دهن کجی به من کرد و گفت : من خاله اشم اما همش سراغ تو رو میگیره . نگاهی به امیر کردم و می دونستم منتظر چیه . دست کردم و از توی کیفم یه بسته پاستیل میوه ای بهش دادم صدای ذوق امیر همه رو خندوند سارا گفت : خاله رشوه میخواستی ؟ خوب زودتر میگفتی با شکلات سیبیلت رو چرب میکردم . حرف سارا و جواب امیر که گفت من سیبیل ندارم بابا سیبیل داره همه رو از خنده منفجر کرد .

موقع ناهار سر سفره داشتیم حرف میدیم که که خانم رضایی گفت : سحر جون سارا رو به خودت سپردم مواظبش باش . مامانم نگاهی بهش کرد و گفت : اعظم جون من تازه میخواستم سفرش سحر رو به سارا بکنم . خانم رضایی گفت: به سارا ! شوخی میکنی من اگر سحر باهاش توی دانشگاه نبود همون جا مقیم میشدم.تصویر خانم رضایی که توی یه چادر مسافرتی جلوی دانشگاه نشسته بود به خندم انداخت سارا اروم دم گوشم گفت: کتری و گاز پیکنیکی یادت نره مامانم بدون چایی جایی نمیره . موقع رفتن سارا اونقدر لفتش داد که جای 5 ساعت ارزو می کردیم به پرواز برسیم .مامانش گفت : دختر اخه دیروز تا حالا چی کار میکردی که حالا یادت اومده این همه وسیله جا گذاشتی ؟ امیر حسن پرید وسط و گفت : همش خواب بود تازه با منم بازی نکرد . توی سالن فرودگاه می دویدیم تا به محل تحویل بار برسیم اخرین نفرهایی بودیم که به گیت رسیده بودیم . دم گیت یه اقای منتظر ما بود تا ما رو دید اومد جلو و گفت : تا حالا کجا بودین سریع سریع برین تو . اما تازه همراهان ما یادشون اومده بود خداحافظی کنن و سفارش کنن . میترا گفت : مواظب خودتون باشی امیر گفت : خاله چی برام میاری ؟ سارا گفت : ماشین کوکی. میترا گفت : نه ماشین کوکی نمیخواد و اروم سرش رو به گوش ما نزدیک کرد و جوری که امیر نشنوه گفت : یه اقای چشم بادومی بیارین بعد خندید و ادامه داد : از فرصت استفاده کنین و حسابی چشم چرونی کنین بعد رفت عقب تر و گفت که هر چند مطمئنم عرضه اش رو ندارین . به هزار بدبختی و با داد و قال اون اقا از گروه همراه جدا شدیم . از گیت عبور کردیم .موقع رفتن برگشتم و مامانم رو نگاه کردم داشت دست تکون می داد و زیر لب چیزی میخوند و فوت میکرد . برگشتم و گفتم : رضایی جون که اون اقا برگشت و نگام کرد و خیلی محکم گفت : بله . نگاش کردم و گفتم با شما نبودم دوستم رو صدا زدم . سارا گفت : عمو این رحمانی است همون که گفتم . نگاهی به من کرد و گفت : دیگه
برنام ها یی رو که اینجا پیاده کردی توی یه کشور دیگه در نیار وگرنه از همون جا برت میگردونم . و به سمت گروه برگشت . سارا رو کنار کشیدم و گفتم : این کیه ؟ گفت پس عموی بابام است .هانیه رو یادت هست؟گفتم : گفتم اره .گفت: این بابای هانیه است . روی صندلی نشستم .داشتم به چهره مامانم توی لحظه اخر فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد . نگاهی به شماره کردم .شماره مامانم بود .گوشی رو جواب دادم و گفتم : سلام بابا هنوز نرفتم فقط پشت شیشه ام نرفته هی زنگ بزنی وای به حال موقعی که برم میدونی چقدر پول تلفن میاد ؟ صدای مامانم اومد که می گفت : پول به درک . نگاهی به سارا کردم اونم داشت با گوشیش حرف میزد .گفتم : مامان نگران نباش همه چیز خوبه . گفت: اون لیدر گروه اشنای سارا ایناست اگر اتفاقی افتاد یا به چیزی احتیاج داشتین بهش بگین .وقتی رسیدی زنگ بزن و شماره هتل رو بده . صدای خنده سوگند و جیغ امیر حسین از پشت خط می اومد اما مامانم ساکت بود . گفتم : سوغات چی میخوای ؟ گفت : هیچی فقط برای خودت خرید کن و یه چیزی هم برای سوگند بیار .صدای سوگند از پشت خط اومد که میگفت : یه گوشی مدل بالا بیار .گفتم تو خواب .مامانم خندید .صدای بلند گو توی سالن پیچید که مسافران هر چه زودتر برای کنترل بلیط و روادید خودشون به گیت 14 مراجعه کنن. به مامانم گفتم : دیگه باید گوشیم رو خاموش کنم . گفت: دیگه سفارش نکنم مواظب خودت باش .گفتم : شما هم همین طور .گوشی رو خاموش کردم . سارا توی تمام مدت صف و حتی توی هواپیما هم داشت با گوشیش حرف میزد که مهاندار به دادش رسید و گفت : بهتر گوشیش رو خاموش کنه .به دلیل خستگی و بی خوابی شب قبل تمام طول پرواز رو خوابیدم . وقتی چشمامو باز کردم اقای رضایی رو دیدم که داشت سعی میکرد سارا رو بیدار کنه .نگاه کردم و دیدم تقریبا نصف هواپیما خالی شده بود . گفتم : رسیدیم ؟ گفت بله الان 10 دقیقه است دارم سعی می کنم بیدارتون کنم و دوباره رو به سارا کرد و گفت : بچه بلند شو مگه خونه خاله است که اینجوری خوابیدی ؟
این حرفش سارا رو بیدار کرد وسایلمون رو برداشتیم و از پله های هواپیما بیرون اومدیم هوای مرطوب و گرم که صورتم خورد و چراغها رو که از دور دیدم باور کردم که رسیدیم .

بعد از تحویل گرفتن بارها اقای رضایی همه رو یه جا جمع کرد و گفت : به هر نفر یه کارت داده میشه که اسم هتل و ادرسش به علاوه اسم و شماره پاسپورت شما توش نوشته شده لطفا اونا رو گم نکنین و پیش خودتون نگه دارین اگر هم خدای نکرده گم شدین اونو رو به اولین مامور پلیس که نشون بدین میاردتون دم هتل .هر جا میریم گروهی میریم پس لطفا از گروه جدا نشین .اینجا عده کمی انگلیسی میفهمن پس زیادی حسابی روش باز نکنین حواستون به هم دیگه باشه به هم احترام بزارین تا سفر خونبی هم برای شما باشه هم برای ما . الان هم یه اتوبوس بیرون منتظر است تا شما رو به هتل ببره امشب میریم هتل و تور از فردا رسما شروع میشه . همه پشت سر من بیاین لطفا کسی چیزی جا نزاره وسایلتون رو چک کنین .
توی تمام راه از پنجره بیرون رو نگاه میکردم خیابونها شلوغ بود و پر از کلی سه چرخه و دوچرخه سوار بود که به دوچرخه هاشون تزینات قرمز و زرد اویزون کرده بودن .لباس های مردم و چهرهاشون باعث شد باور کنم دیگه واقعا به این سفر اومدم سارا دوربینش رو در اورده بود د اشت از خیابون ها فیلم میگرفت . با خنده بهش گفتم : اینجا هم باید ثابت کنی ندید پدیدی ؟ جواب داد : باور کن مامانم گفته حتی موقع خواب هم دوربین رو روشن بزار . گفتم : مگه داره سازمان جاسوسی راه میندازه ؟ نگاهی به کرد و گفت : نه اما تمام حرفهایی که گفتی همین الان ظبط شد .تازه فهمیدم چی شده گفتم : پاکش کن . دستش رو عقب کشید و گفت : نه این مدرک جرم است باید بمونه و ادامه داد سفر نامه پت و مت شب اول و دوربین رو روی مغازه ها و مردمی که توی خیابون بودن زوم کرد.

 


مطالب مشابه :


دانلود رمان قصه ی عشق من نوشته شده توسط مریم حسینی

برای دانلود رمان قصه ی عشق من نوشته شده توسط مریم حسینی روی لینک زیر کلیک کنید . دانلود با




دانلود رمان قصه ی عشق من

رمان قصه ی عشق من از خانم مریم حسینی. خلاصه داستان : برچسب‌ها: دانلود رمان قصه ی عشق من




اشک عشق (2) قسمت 6

رمان قصه ی عشق من. رمان گل مریم من. رمان آخردنیاپیش دانلود آهنگ




رمان جرات یا حقیقت (4)

وسایل بودن به من افتاد .خانومِ حسینی از پشت میزِش رمان قصه عشق رمان مریم




قسمت 18 رمان نفس نفرین شده عشق

قسمت 18 رمان نفس نفرین شده عشق رمان قصه عشق رمان من ؟ عشق ؟




با من مهربون باش قسمت1

رمان قصه ی عشق من. رمان گل مریم من. رمان آخردنیاپیش دانلود آهنگ




برچسب :