رمان افسونگر


از جا بلند شدم و گفتم: - من می رم توی اتاقم، درس دارم ... دنیل زد روی صندلی کناریش و گفت: - یه کم پیشمون بشین، ما که اصلاً فرصت نمی کنیم ببینیمت. با تصمیم قبلی رفتم به طرفش یکی از دستامو گذاشتم روی رون پاش خم شدم و در گوشش با صدای آروم و کشداری گفتم: - هر موقع یاد گرفتی دخترت رو هی توی خونه تنها نذاری ... منم می شینم پیشت! ولی وقتی بودن با دوروثی رو به من ترجیح می دی منم تنهات می ذارم. با دستم فشار آرومی به پاش دادم و صاف شدم و صورتمو جلوی صورتش نگه داشتم. دنیل با دهن نیمه باز بهم خیره شده بود. نفس داغش روی صورتم پخش می شد. چشمکی بهش زدم و ایستادم و راه افتاد سمت در نشیمن. ادوارد خواست چیزی بهم بگه که سریع دوروثی سر حرف رو باز کرد تا شر من کم بشه. منم بی توجه بهشون رفتم سمت اتاقم و توی دلم به همه شون خندیدم ... بدبختا! *** چند دور دور استخر چرخیدم، آب زلال و شفاف بهم چشمک می زد. چقدر دوست داشتم بپرم وسط آب ... اما حیف! کاش بلد بودم شنا کنم ... بیخیال استخر رفتم سمت دستگاه های بدنسازی دنیل. بیخود نبود هیکلش اینقدر روی فرم بود! اینجا می یومد روی خودش کار می کرد. باشگاه شخصی! خدا شانس بده ... بدبختانه کار با دستگاه ها رو هم بلد نبودم. یه دفعه چیزی تو ذهنم جرقه زد، دویدم سمت پله ها و رفتم بالا. بدون توجه به دایه که توی سالن پذیرایی مشغول مرتب کردن گل ها بود رفتم سمت پله ها و دوباره دویدم بالا. یه راست رفتم سمت اتاق دنیل ، بی اختیار دستم رو بردم بالا تا در بزنم اما با یه تصمیم شیطانی بدون در زدن پریدم توی اتاق. دنیل که پشت میز کارش نشسته بود یهو از جا پرید و حوله ای که روی گردنش انداخته بود افتاد روی زمین. یه عرق گیر پوشیده بود با یه شلوار گرم کن. لبخندی شیطانی زدم و گفتم: - باشگاه بودی؟ دنیل که به خاطر ظاهرش کمی هول شده بود گفت: - نه، تازه می خوام برم. این چه وضع وارد شدنه افسون؟ ترسیدم ... - من بلد نیستم در بزنم! گیر نده دنیل ... دنیل لبخندی زد و گفت: - فقط چون تویی ایرادی نداره ... پریدم طرفش و گفتم: - می شه منم باهات بیام باشگاه؟ دنیل خواهش می کنم!! دنیل با تعجب گفت: - می خوای ورزش کنی؟ - اوهوم ... - بدنسازی؟ - اوهوم ... - هیکل تو که خیلی رو فرمه! آهان! همینو می خواستم بشنوم با خنده گفتم: - اوه دنی خواهش می کنم! می دونم خوبم، اما می خوام خیلی بهتر بشم. نفسشو فوت کرد و گفت: - باشه، برو یه لباس مناسب بپوش تا بریم. مسلما اینطوری نمی تونی ورزش کنی. با ذوق گفتم: - الان می یام ... دویدم سمت در ، لحظه آخر برگشتم به طرفش و گفتم: - دنیل ... - بله؟ - می شه من اتاقمو عوض کنم؟ یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت: - از اتاقت راضی نیستی؟ چیزی کم داری؟ - چیزی که کم ندارم ... اما عاشق رنگ بنفشم! - باشه ، هر طور راحتی ... - ممنون! - به دایه بگو تا به خدمتکارا بگه وسایلت رو جا به جا کنن . پریدم طرفش در کسری از ثانیه گونه اش رو بوسیدم و گفتم: - مرسی بابا دنی. باز نگاه دنی حالت خاصی پیدا کرد دهنش نیمه باز موند و من با سرعت از اتاق جیم زدم. هنوز وقت پیاده کردن نقشه های انچنانی نبود. =-=-=-=-=-=-=-=-=-= رفتم توی اتاقم و شلوارک کوتاه جینمو با تاپ نیم تنه اسپرت پوشیدم. شکم صاف و تختم و پاهای کشیده و سفیدم بدجور می تونست یه مرد رو به هوس بندازه. خدا رو شکر جای کتکا و آزارای اون پدر و پیر روی بدنم نمونده بود. فقط و فقط یه قسمت دایره شکل روی کمرم ، قسمت بالا ، که قهوه ای شده و همونجا مونده بود. جی سوختگی بود، یه بار لئونارد توتون پیپش رو خالی کرد روی کمرم و همین برام یه یادگار شد. اما خدا رو شکر توی چشم نبود. به خودم توی آینه خیره شدم، باشگاه نرفته شکمم خط انداخته بود و می دونستم که هیچ نقصی ندارم . اما می خواستم این بی نقصی رو به رخ دنیل بکشم. رفتم از اتاق بیرون و بدو بدو رفتم از پله ها پایین به سمت باشگاه. دنیل روی تردمیل در حال دویدن بود همین که منو دید یه لحظه پاش سر خورد و نزدیک بود بیفته که سریع خودشو جمع و جور کرد با خنده ورجه وورجه کنون رفتم سمتش و گفتم: - خب ... من چی کار کنم؟ با یه حرکت پرید از روی تردمیل پایین. سعی کرد به روی خودش نیاره با دیدن من هول شده، منو بی خیال خودمو زدم به اون راه. گفت: - بیا اینطرف کوچولو! نگاهی به خودم کردم، چرا همه می خواستن به من بفهمونن بچه ام؟ رشد هیکلم که خیلی خوب بوده. بی توجه شونه ای بالا انداختم و دنبال دنیل راه افتادم. دنیل به دوچرخه ثابت اشاره کرد و گفت: - بشین اینقدر رکاب بزنم تا بدنت گرم گرم بشه. نشستم و با خنده گفت: - راه نیفته برم توی دیوار ... گونه مو کشید و گفت: - نترس شیطون خانوم! من مشغول رکاب زدن شدم و دنیل خودش رو با دمبل ها سرگرم کرد. زل زده بودم به بدن تکه تکه پر عضله اش ، گرمش که شد عرقگیرش رو در اورد و بی توجه به من به کارش ادامه داد. نگاهم کشیده می شد روی شکم هشت تکه اش ... چه کیفی می داد اگه می رفتم و انگشتامو می کشیدم روی شکمش. یعنی دنیل چه حالی می شد؟ این شیطنت ها رو گذاشتم برای بعد. وقتی خوب بدنم گرم شد از دوچرخه پیاده شدم و گفتم: - بعدی ... دنیل کار با چند دستگاه رو بهم آموزش داد و خودش بالای سرم ایستاد تا خوب یاد بگیرم. کار با دستگاه ها خیلی برام سخت نبود ، اما وقتی مجبور به اضافه کردن وزنه می شدم یه کم سخت می شد. دنیل در حین کار کردن مدام نفس های بلند می کشید و سعی می کرد به من نگاه نکنه. هر دو خیس عرق شده و حسابی ورزش کرده بودیم. از نفس افتاده رفتم طرفش و گفتم: - بابا دنی ... با لبخند نگام کرد، انگار از این واژه خوشش می یومد. کمی بدنمو تاب دادم و گفتم: - من دوست دارم شنا کردن رو هم یاد بگیرم. - مگه بلد نیستی دخترم؟ نمی دونم چرا برعکس اون من از این واژه خوشم نیومد. اما بروز ندادم و گفتم: - نه دیگه ، اگه بلد بودم که نمی گفتم. - خب ... حالا باید چیکار کنیم؟ - می شه بریم یه جا اسم منو بنویسی کلاس شنا ؟ - می خوای خودم یادت بدم؟ بد فکری هم نبود! اما فعلاً برای تماس های بدنی اونم بدون لباس با دنیل حاضر نبودم. پس با ناز گفتم: - اِ نه! می خوام برم کلاس ... - باشه، همین جا توی برایتون اسمت رو می نویسم که نخوای زیاد از خونه دور بشی. - الان بریم؟ - همین الان؟ - آره ... - شیطون تو امشب یه جوری شدی ! با ناز خودمو کشیدم به طرفش، الان وقتش بود لب پایینمو کشیدم توی دهنم و قبل از اینکه بتونه خودشو بکشه کنار چسبیدم بهش و با صدای آروم گفتم: - چه جوری؟ چشمای دنیل دو دو می زد و به من خیره شده بود. حقیقتاً هنگ کرده بود و نمی فهمید من چه مرگمه! وقتی دیدم نمی تونه چشم از چشمام بگیره خودمو ازش جدا کردم قهقهه ای سر دادم و رفتم از پله های باشگاه بالا، در همون حال گفتم: - الان حاضر می شم دنی عزیزم ... زود باش که عجله دارم، بعدش هم باید منو ببری چرخ و فلک، مرکز لندن! =-=-=-=-=-=-=-=-=- سرم رو تا جایی که می تونستم گرفتم بالا و سوت زدم، دنی با خنده دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت: - دیگه وقت جا زدن نیست عزیزم! بلیط گرفتم و باید سوار بشیم. - وای دنی خیلی بلنده! - بله خیلی بلنده ... و خیلی هیجان انگیز، البته برای هم سن و سالای تو! واقعاً حس می کنم دختر کوچولوم رو آوردم سوار چرخ و فلک بشه ... لجم گرفت و گفتم: - پس بزن بریم بابای عزیزم. دنی دستم رو گرفت و هر دو وارد کابین سفید رنگ و بزرگ چرخ و فلک شدیم. دور تا دورش شیشه کشیده شده بود. اصلاً از بلندی نمی ترسیدم اما می خواستم اینطور وانمود کنم. بعدا به کارم می یومد. در کابین که بسته شد چرخ و فلک به حرکت در اومد. با دستم میله های کنار کابین رو چنگ زدم و جیغ کشیدم ... دنی غش غش خندید و گفت: - می ترسی افسون؟!! - آره، ترسناکه! زیر پامون آبه! - نیم بیشتر طرفدارای این چرخ و فلک به خاطر ویوی جذابش طرفدارش شدن. رودخونه تایمز درست زیر چرخ و فلک جریان داره! نگاه کن افسون، نترس! ببین و لذت ببر ... دوباره جیغ کشیدم: - من می ترسم ... یه قدم اومد طرفم و گفت: - از چی می ترسی دختر کوچولو؟ شجاع تر از این نشون می دادی! ترجیح دادم سکوت کنم ، چرخ و فلک مدام بالا می رفت، بالا و بالاتر ... واقعا که چقدر همه چیز از بالا زیبا بود. وقتی حسابی رفتیم بالا چرخ و فلک متوقف شد. و همین توقف باعث تکون خفیفی توی کابین شد، منم که منتظر یه بهونه بودم خودمو پرت کردم تو بغل دنی و جیغ کشیدم. دستای دنی به سرعت دور کمرم قفل شد و گفت: - نترس عزیزم، نترس! تو بغل من جات امنه! اینو گفت و نرم خندید ... صدای خنده ملایمش کنار گوشم چه گوشنواز بود. به خودم فحش دادم: - بی جنبه بازی در بیاری خودم توی تایمز غرقت می کنم افسون! حالیت شد؟ بیچاره احساسم در دم خفه شد. دنی منو تنگ تر توی آغوشش کشید و یکی از دستاشو از دورم باز کرد، سیگاری از جیب پالتوی خوش دوختش خارج کرد و گذاشت گوشه لبش. فندکش رو هم خارج کرد و خواست روشنش کنه که فندک رو کشیدم و گفتم: - می شه من این کار رو بکنم سرورم؟ با لخبند سرش رو کمی خم کرد، سرم رو بردم جلوی جلو، فندک رو زیر سیگار گرفتم و روشنش کردم، پک محکمی زد و سیگار رو روشن کرد. هیچ کدوم نمی خواستیم سرمون رو ببریم عقب، چشم تو چشم هم بودیم، دود سیگارش رو فوت کرد توی صورتم. لبخند زدم و دستم رو بردم بالا، سیگار رو از گوشه لبش برداشتم و گذاشتم دم دهن خودم. با لبخند نگام کرد، پک محکمی زدم که باعث شد به سرفه بیفتم. با خنده سیگار رو از دستم خارج کرد، دستش رو دور کمرم محکم تر کرد و سرم رو کشید زیر گردنش، آروم در گوشم گفت: - یه پرنسس هیچ وقت سیگار نمی کشه! به خصوص پرنسس کوچولوی من، نمی خوام پوست صاف و شفافت خراب بشه. از همونجا کمی خودم رو بالا کشیدم و گفتم: - سیگاری که لبای بابا دنی لمسش کرده باشه کشیدن داره! پک محکمی به سیگار زد و در حالی که به دوردست خیره شده بود گفت: - کاش می فهمیدم چی باعث شده که اینقدر شیطون بشی... سرم رو توی سینه اش کشیدم و گفتم: - دوست دارم برای بابام شیطونی کنم، مگه بده؟ - نه خیلی هم خوبه! اما می ترسم از اینکه برای کسای دیگه هم شیطونی کنی. ایول دنی عزیز! منو خیلی خوب شناختی! خیلی خوب ... ناز کردم و گفتم: - بابا! من دختر خوبیم. به دنبال حرفم سرم رو گرفتم بالا و گفتم: - گازت می گیرما! و قبل از اینکه بتونه خودش رو کنار بکشه زیر چونه اش رو آروم گاز گرفتم. =================== آروم گفت: - آخ! بعد خندید و گفت: - نکن وروجک! دوروثی بیچاره ام می کنه. - ایش! دختره از خود راضی ... بابای خودمه! - کنار اومدن با این قضیه یه کم براش سخته ... - برای منم همینطور ... منو کمی از خودش جدا کرد، سیگارش رو توی جای مخصوص خاموش کرد. خیره شد تو چشمام و گفت: - برای توام سخته دختر من باشی؟ - اوه نه! برای من سخته که اون دوست دخترت باشه ... خندید و گفت: - چرا؟! - خیلی خودخواهه! - توی سلطنت خودخواه بودن یه رسمه! - پس چرا تو خودخواه نیستی؟ - تو از کجا می دونی من خودخواه نیستم؟ - خب ... چیزی ندیدم تا حالا ... - من الان سی و شش سالمه افسون. دیگه دوره خودخواه بودن و با غرور قدم زدنم گذشته ... الان دوره آرامش منه! اما توی جوونی یادمه که همه دوستام می گفتن به زمین زیر پام هم فخر می فروشم. من خیلی بد اخلاق بودم! دوباره خودم رو لوس کردم، سرم رو فرو کردم توی سینه اش و گفتم: - پس خوبه اون موقع منو پیدا نکردی ... خندید و گفت: - تو رو هر موقع که پیدا می کردم باهات همینطور رفتار می کردم. - چرا؟ - چون تو خیلی شیرینی ... یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم: - اونقدر شیرین هستم که بتونی منو دوست داشته باشی؟ حرفم رو کامل در پرده ای از ابهم زدم ... اونم یه تای ابروش و بالا انداخت و گفت: - من تو رو دوست دارم ... تو شیرین منی! - اما دوروثی رو بیشتر دوست داری ... اخم کرد و به دوردست خیره شد، با صدای آهسته ای گفت: - اون قراره همسرم بشه ... تو دلم پوزخند زدم ... به همین خیال باش! دوروثی خیلی زود از زندگی تو حذف می شه، باید بشه. کاری می کنم به دست و پام بیفتی که باهات ازدواج کنم و اون روز دقیقا روزیه که من ترکت می کنم. برای همیشه و هیچ رد پایی هم از خودم به جا نمی ذارم ... تو می مونی و درد یه عشق توی قلبت که باید تا ابد باهاش سر کنی. توی بغل دنی درست مثل یه جوجه گم شده بودم، درسته که قدم تقریبا بلند بود اما به پای دنیل نمی رسیدم. اون زیادی بلند بود ... بازوش درست روی سینه ام و زیر چونه ام بود، سرم رو خم کرد و گفتم: - گازت بگیرم دنی؟ خندید و گفت: - چه علاقه ای داری به گاز گرفتن؟ دستشو از دور شونه ام باز کردم، چرخیدم به طرفش و کف هر دو دستم رو گذاشتم روی سینه اش ، کمی هلش دادم عقب و گفتم: - نیست که مردها هم خیلی از این حرکت بدشون می یاد! اخم کرد و گفت: - مردها؟ غش غش خندیدم، دنی هم خندید و گفت: - اوه افسون! برای خاطر خدا هم که شده کمی حیا داشته باش! خنده ام شدت گرفت و همون موقع کابین به حرکت در اومد، دوباره جیغ کشیدم و پریدم تو بغل دنی، اونم با روی باز محکم بغلم کرد و قبل از اینکه بفهمم داره چی کار می کنه منو از روی زمین کند و مشغول چرخیدن شد، جیغ اینبارم از روی هیجان واقعی بود و خنده هام از ته دل! صدای خنده هامون کابین رو پر کرده بود، کلاهم از روی سرم افتاد و موهام ریخت دورم ، دنی منو گذاشت روی زمین، هر دو هنوز داشتیم می خندیدم، به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم. خنده مون کم کم ته کشید ... حالا هر دو در سکوت به هم خیره شده بودیم. دستش رو جلو آورد و آروم طره ای از موهامو لمس کرد، لبخند زدم، اونم لبخند زد و گفت: - هیچ وقت موهاتو کوتاه نکن! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - فکر می کردم موی کوتاه دوست داری! با توجه به دوروثی ... با کمال خونسردی گفت: - برای همسرم موی کوتاه دوست دارم، اما برای دخترم نه ... تظاهر کردم به اینکه ناراحت شدم، دستش رو محکم پس زدم و با فاصله ازش ایستادم. آروم صدام زد: - افسون ... جواب ندادم و دست به سینه شدم. دوباره صدام کرد و حس کردم کمی هم بهم نزدیک شده: - افسون جان! صورتم رو برگردوندم، صدای خنده اش رو شنیدم، اما بازم عکس العملی نشون ندادم. دستم رو کشید و گفت: - دختر، فکر نمی کنی برای قهر و آشتی کمی پیر شده باشم؟ بازم نگاش نکردم، گفت: - افسون، اگه حرف بزنی بهت یه خبر خوب می دم ... یه قدم ازش فاصله گرفتم، انگار صبرش سر اومد، چون با یه حرکت منو چرخوند و کشید تو بغلش. دست و پا زدن هم فایده ای نداشت، چون حبسم کرده بود. در گوشم با صدای خشنی گفت: - هیچ وقت حق نداری با من قهر کنی، هیچ وقت ... فهمیدی؟ با انگشتم زیر گردنش رو لمس کردم و آروم گفتم: - دنی، من تو رو ... تو رو خیلی دوست دارم، نمی خوام بابامو با کسی شریک بشم. دنیل فقط گفت: - کوچولوی حسود من! اما هیچی در مورد تموم کردن با دوروثی نگفت ... می دونستم که حالا خیلی زوده! چند لحظه تو آغوشش موندم تا اینکه به حرف اومد و گفت: - نمی خوای خبر خوبم رو بشنوی؟ - خبر خوب؟ - بله، یه مهمونی در راه داریم. - چه مهمونی؟ - یه مهمونی سلطنتی ... به مناسبت معرفی کردن دخترم به همه دوستانم. وای نه! اصلاً نیمخواستم دنیل منو به عنوان دخترش به کسی معرفی کنه! اینجوری شاید خیلی مقاومتش در برابر من بالا می رفت. همه اش هم به بهونه نظر دیگران! پوست لبم رو کندم و گفتم: - دنیل ... - جانم؟ - قضیه من و تو که قانونی نیست ... هست؟ - اگه تو مایل باشی قانونیش می کنیم. - به نظرم بهتره تا وقتی قانونی نشده کسی از این قضیه بویی نبره. شاید برات دردسر بشه. - اما ... - من نمی خوام فعلاً به عنوان دختر خونده ات معرفی بشم. منو یه دوست خونوادگی معرفی کن، یا بگو دوست خواهرت هستم! - افسون! صورتم رو گرفت بین دستاش و زل زد توی چشمام، یه بار پلک زدم و گفتم: - خواهش می کنم! آب دهنش رو قورت داد و گفت: - یه چیزی تو چشماته که ... باورش سخته برام! بالاخره داشت نخ رو می گرفت. زل زدم توی چشماش تا اون چیز رو بیشتر درک کنه. دنیل لحظه به لحظه داشت کلافه تر می شد ... اتاقک ایستاد و درش باز شد. دنیل که انگار منتظر یه فرصت برای فرار بود دستاش رو کشید کنار و رفت بیرون. پریدم جلوش و گفتم: - باشه دنی؟ اخماش حسابی در هم بود ... انگار تازه داشت منو درک می کرد. فقط سرش رو تکون داد. راه لندن تا برایتون در سکوت کامل سپری شد، باید بهش وقت می دادم تا حسابی به من فکر کنه ... ** چرخی دور خودم زدم و گفتم: - دایه این محشره! دایه که خودش هم از دیدن لباس چشماش نور افکن شده بود ابرویی بالا انداخت و گفت: - مگه می شه کار خانوم برانی بد باشه؟ خانوم برانی خیاط خونوادگی اون ها بود و لباسی که برام دوخته بود حقیقتا بی نقص بود. یه لباس پف دار پرنسسی به رنگ صورتی کثیف، با بالا تنه دکلته و دستکش های بلند ساتن تا بالای آرنج! خیلی از مدلش خوشم می یومد، به خصوص که قسمتای پایین لباس با تور دوخته شده بود و حسابی بهش جلوه داده بود. دایه با تحکم گفت: - کافیه! لباس رو در بیار و حمام کن، تا نیم ساعت دیگه آرایشگر می یاد ... نمی خوام امشب دیر بین مهمونا حاضر بشی ... فهمیدی؟ خواستم یه تیکه درست و حسابی بهش بندازم اما نمی دونم چرا دلم سوخت و بدون حرف فقط سرم رو تکون دادم. دایه از اتاق خارج شد و لباس رو ناچاراً به کمک کرولاین از تنم خارج کردم. بعضی وقتا مجبور بودم ازش کمک بگیرم. وقتی لباس رو در آوردم اجازه ندادم با چشمای متعجبش هیکلم رو دید بزنه و سریع از اتاق بیرونش کردم. دوش گرفتنم یه ربعی وقت گرفت و وقتی بیرون اومدم آرایشگر منتظرم بود. خانوم سوفی داتیس ... به دستورش روی صندلی نشستم و اونم مشغول آرایش موهام شد. می دونستم توی آرایش صورتم خیلی اغراق نمی کنه. کلا اروپایی ها با آرایش آن چنانی موافق نبودن ... یاد حرفای مامانم افتادم ... وقتایی که برام از ایران می گفت، از دختراش و تیپاشون، می گفت با اینکه از همه طرف تحت فشار هستن اما از رو نمی رن و بازم تا جایی که بتونن خودشون رو توی لوازم آرایش غرق می کنن. چقدر دوست داشتم یه بار برم به سرزمین مادریم. اما این یه آروزی محال بود ... ============= با شنیدن صدای سوفی از جا پریدم: - تموم شد خانوم، می تونین لباستون رو بپوشین! همون موقع دایه پرید تو ، موهاشو بالای سرش جمع کرده بود و یه لباس شب مشکی رنگ تنش کرده بود! خدای من دایه چه جیگری شده بود! با تعجب نگاش کردم و گفتم: - اوه دایه! چه خوشگل شدی ... لبخند کوتاهی روی لبش نشست اما سریع جمعش کرد و گفت: - تو هنوز حاضر نشدی؟!! همه مهمونا اومدن و می خوان تو رو ببینن! دنی چند بار سراغت رو گرفته. انگار همیشه باید خشونت به خرج بده! فکر کنم اگه بخنده لباش تعجب کنن. سریع گفتم: - دایه فقط باید لباسم رو بپوشم ... - سریع! خواست از اتاق بره بیرون، لحظه آخر چرخید به سمتم و گفت: - توام خیلی جذاب شدی ... نموند تا جوابش رو بدم، سریع رفت از اتاق بیرون. رفتم سمت آینه و به خودم خیره شدم. واقعا عوض شده بودم! موهام رو بالا جمع کرده و از اون بالا مثل یه آبشار ریخته بود پایین. ابروهام کمی نازک تر شده بودن و هلالی بالای چشمای خاکستریم خودشون رو به رخم می کشیدن، چشمای کشیده ام با ریمل کشیده تر شده بود، یه رژ لب صورتی کمرنگ هم روی لبای قلوه ای و گوشتیم زده شده بود. سریع برق لبم رو از داخل کشو کشیدم بیرون و مالیدم روی لبام. سوفی مخالفتی نکرد. لباسم رو تنم کردم و صندل های پاشنه بلند همرنگ لباسم رو هم پوشیدم. نگاهی به دستام کرد و آه از نهادم بر اومد. سوفی با تعجب نگاش کرد، خودمو انداختم روی تخت و با عجز گفتم: - خانوم سوفی، لاک نزدم! - اوه عزیزم! ناخن های بلند و خوش فرمت بدون لاک قشنگ ترن! - نه من لاک می خوام! لبخند زد و از توی وسایلش لاک همرنگ لباسم رو خارج کرد و اومد به سمتم. دستامو گذاشتم روی پاش و اون هم مشغول لاک زدن شد، وقتی دستم تموم شد، پاهامو از توی صندل ها در اوردم و گذاشتم جلوش، نگاهی به ناخن های کشیده و کمی بلند پاهام انداخت و سرش رو به نشونه ای بابا تکون داد و خندید! منم خندیدم، کار لاک زدن یه ربعی وقت گرفت! به کمک سوفی فوتشون کردیم تا خشک شدن و بعد دوباره صندل هام رو پوشیدم، آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم و رفتم سمت در. حسابی دیر شده بود! خرامان خرامان از اتاق خارج شدم و رفتم سمت پله ها! پاشنه های صندل هام کمی بلند تر از حد نرمال بود و نمی تونستم زیاد تند راه برم. بالای پله ها که رسیدم سعی کردم نفس عمیقی بکشم و خونسرد باشم. این مهمونی همون چیزی بود که خیلی وقت بود منتظرش بودم. آشنایی با همه اطرافیان دنیل و اذیت کردنشون. آره ... این چیزی بود که من می خواستم. کلی اعتماد به نفس دوید زیر پوستم و قدم اول رو رفتم پایین، قدم های بعدی خیلی راحت تر شده بود. سرم بالا گرفته بودم و یه تای ابروم هم نا خود آگاه بالا رفته بود، دستم رو روی نرده گذاشته بود و با خودم می کشیدمش پایین، با دست چپم کمی لباسم رو بالا گرفته بود و تا مزاحم راه رفتن نشه، کم کم همه داشتن متوجهم می شدن و به سمتم می چرخیدن. صدای پچ پچ ها داشت خاموش می شد و تنها صدایی که به گوش می رسید صدای بلند موسیقی بود. نگاه مردها پر از تحسین و نگاه اکثر زنها پر از کینه بود ... خدای من اینجا مهمونی بود یا سالن مد؟! تا به حال پا به همچین مهمونی نذاشته بودم. همه خانوم ها لباس رسمی و شب پوشیده بودن! اونم چه لباس هایی! مردها هم همه با کت شلوار و کروات و برخی با پاپیون! داشتم با نگاه دنبال دنیل می گشتم، دیدمش! کنار میز نوشیدنی ها ایستاده بود و به من خیره شده بود، قسم می خورم که حتی پلک هم نمی زد، دستش رو به صورت قائم نگه داشته بود و دوروثی که لباس شب بلند و تنگی به رنگ قهوه ای پوشیده بود دستش رو دور بازوش حلقه کرده بود و توی دستش جامی از شراب به چشم می خورد. دنیل هم حسابی خوش تیپ شده بود، کت شلوار مشکی و پیراهن سفید، همراه با پایپیون مشکی. کنارشون، ادوراد ایستاده بود با کت شلوار قهوه ای و کروات همرنگ. نگاه اون به من از نگاه دنیل هم بدتر بود، در یک لحظه جامش رو گذاشت روی میز و با سرعت راه افتادم سمت پله ها ... چند پله دیگه بیشتر باقی نمونده بود. همین که پام رسید کف سالن ادوارد رسید بهم ... بهش لبخند زدم، اونم صورتش با لبخندی زیباتر شد، دستم رو گرفت توی دستش و به نرمی روی دستم رو بوسید. اولالا! پرنسسی شده بودم و خبر نداشتم! ادوارد سرش رو بالا آورد و با صدای آرومی گفت: - شبیه فرشته ها شدی افسون! خیلی زیبا ... همون لحظه، دنیل خودش رو رسوند کنارم، بازوم رو کشید و خواست چیزی بگه که دوروثی خودشو انداخت وسط و بی توجه به من ، بدون اینکه حتی سلام کنه یا اجازه بده من چیزی بگم گفت: - بیا بریم دنیل! دخترت رو بسپار به ادوارد، خودش با همه آشناش می کنه. من می خوام برقصم ... دنیل با تحکم گفت: - چند لحظه صبر کن دوروثی! دایه هم که تازه به جمع پیوسته بود گفت: - دوروثی جان، ادب حکم می کنه دنیل خودش افسون رو به همه معرفی کنه. دوروثی با صورتی که کمی قرمز شده بود گفت: - پس من می رم پیش بابا، زود بیا پیشم ... حرفش که تموم شد دوباره با تحکم گفت: - خیلی زود! دنیل سری براش تکون داد و دوروثی رفت. دایه زد سر شونه دنیل و گفت: - زود باش دنیل، همه به شما خیره شدن ... دنیل دستش رو انداخت دور کمرم، نمی دونم چرا حس کردم کمرم رو کمی فشار داد. دوست داشتم از زیباییم تعریف کنه. اما هیچی نگفت، بدون حرف راه افتاد بین مهمونا و تک تک منو به همه معرفی کرد. اون هم با عنوان یکی از آشناهای قدیمی خونواده ... ================ خدا رو شکر! اصلاً دوست نداشتم همه منو به چشم دختر دنیل نگاه کنن ... سعی می کردم لبخندم از صورتم پاک نشه. نگاه مردها پر از هرزگری بود، اینو خیلی خوب حس می کردم. بعضیاشون با بی شرمی منو می کشیدن توی بغلشون و چند لحظه نگهم می داشتن، اگه دنیل اخطار نمی داد که دیره و باید با بقیه هم آشنا بشم، شاید منو دست مالی هم می کردن، حرف همه شون هم بدون استثنا این جملات بود: - چه شاهزاده زیبایی! - چه دختر فوق العاده ای ! - چه زیبایی وحشی ای! و هر بار حس می کردم قیافه دنیل به طور عجیبی غمگین تر می شه. شاید یاد مامانم افتاده بود اینکه اجازه نداده بود پدرش با مادرم توی این مجالس بچرخه و فخر بفروشه! پسره عوضی! این آروز رو توام باید به گور ببری درست مثل بابات! معرفی مهمونا تموم شده بود که ادوارد اومد سمتون و گفت: - دنیل ... می شه با دخترت برقصم؟ دنیل بدون اینکه جواب ادوارد رو بده چرخید سمت من و گفت: - دوست داری برقصی؟ خودمو کشیدم بالا و در گوشش گفتم: - من دوست دارم با تو برقصم، اما ... تو متعلق به دوروثی هستی! پس ادوارد یه غنیمته! اخمای دنیل بیشتر در هم شد ... چند روزی بود که لبخند روی لباش ندیده بودم ... فقط اخم و اخم ... دقیقا از شبی که رفتیم چرخ و فلک ... از اون شب حسابی در گیره ... بهش مهلت ندادم بیشتر از این ابروهای در هم گره خورده اش رو به رخم بکشه. رفتم سمت ادوارد و گفتم: - با کمال میل! دستش رو جلو آورد و گفت: - باعث افتخاره پرنسس من! دستم رو گذاشتم توی دستش و هر دو رفتیم وسط پیست. خیلی بلد نبودم مجلسی برقصم، صادقانه گفتم: - آقای ادوراد ... سریع گفت: - می شه منو ادی صدا کنی؟ حرف عوض شد و نشد بهش بگم خیلی خوب نمی تونم برقصم. البته اونم زیاد نمی رقصید ... بیشتر داشتیم سر جامون تکون می خوردیم. بدجنس شدم، دلبرانه لبخند زدم و گفتم: - صمیمیت به این زودی خطرناک نیست؟ فشار دستش روی کمرم شدت گرفت و گفت: - با ادوارد باشی هیچی خطرناک نیست ... همون لحظه چشمم افتاد به دنیل و دوروثی که اومدن وسط و مشغول رقص شدن. اخمای دنیل هنوز در هم بود، دوروثی داشت در گوشش حرف می زد اما قسم می خورم که دنیل اصلاً نمی فهمید اون چی داره می گه. ادوارد پرسید: - باور می کنی؟ نگاه از دنیل و دوروثی گرفتم و گفتم: - کم کم بهم ثابت می شه ... مگه نه؟ نفس عمیقی کشید و گفت: - می تونم یه جسارتی بکنم؟ با خودم گفتم الان پیشنهاد شام می ده دوباره! یه بار ابروی چپم رو بالا انداختم، بعد لبخند کوتاهی زدم و گفتم: - بفرمایید خواهش می کنم. سرش رو زیر انداختم انگشتامو توی دستش یه کم فشار داد و بعدش آهسته گفت: - می خوام بگم که تو ... خیلی ... هاتی! دهنم از تعجب باز موند! بابا این دیگه کی بود! جاش بود همین الان دنیل رو صدا کنم و بگم حالشو بگیره. اما مگه من همینو نمی خواستم؟ وای خدایا چه سخت بود، دستشو نرم روی کمرم به حرکت در اورد از بالا به پایین، می خواست منو تحریک کنه. اما من هیچ حسی نداشتم، درست عین مجسمه ابولهول! دستش رو از پشت گرفتم و گفتم: - خیلی عذر می خوام ... بعد دستش رو از خودم جدا کردم و ازش فاصله گرفتم، همونجا خشک شد! اما این راهش بود ... یه کم نخ بدی تا طرف حرفش رو بزنه و بعد از مهلکه بگریزی و اونو توی شوک بذاری که از چی ناراحت شدی؟! می دونستم خیلی زود می یاد به سمتم. رفتم طرف میز نوشیدنی ها و گیلاسی ودکا برداشتم. جرعه جرعه مشغول نوشیدن شدم و مهمونا رو زیر نظر گرفتم. چقدر پسر خوش تیپ اینجا بود! اما خب به همون نسبت دختر هم حضور داشت ... دخترایی که زیبایی برخیشون واقعاً نفس گیر بود. مشغول دید زدن اطرافم بودم که صدایی از کنارم بلند شد: - دوشیزه زیبا ... افتخار این دور رقص رو به من می دین؟ چرخیدم و با دیدن جیمز دهنم باز موند! واقعا نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم ... فقط با صدای آهسته ای شبیه ناله گفتم: - جیمز ... لبخند زد و قبل از اینکه بتونم خودم رو کنار بکشم منو کشید توی بغلش و گفت: - چقدر خوشحالم که می بینمت افسون! مثل مجسمه توی بغلش مونده بودم ... ============== در گوشم گفت: - دلم برات تنگ شده بود! همون لحظه صدای بلند دنیل رو شنیدم: - جیمز! جیمز منو از خودش جدا کرد و چرخید سمت دنیل. حس کردم دنیل هم از دیدن جیمز متعجب شده! برای منم عجیب بود. دنیل که نمی خواست بذاره من چیزی بفهمم پس نباید جیمز رو دعوت می کرد. دنیل سریع رو به من گفت: - معرفی می کنم افسون ... جیمز یکی از دوستای من! جدیداً با هم آشنا شدیم ... پرسشگر نگاش کردم، جیمز هم داشت با کنجکاوی نگاش می کرد تا بفهمه دنیل قصد داره چطور قضیه رو ماست مالی کنه. دنیل کمی من من کرد و بعد یک دفعه گفت: - چند وقت پیش سر یه جریانی درگیر شده بود، اومد پیش من و من مشکلش رو حل کردم. از اون به بعد به خاطر تفاهماتی که با هم داشتیم یه جورایی دوست شدیم ... دعوتش کردم که با هم آشناتون کنم. از وکیل کارکشته ای مثل دنیل زیاد هم بعید نبود که به اون سرعت دروغ به هم ببافه! برای اینکه فکر نکنه من خر تشریف دارم پوزخندی زدم و گفتم: - جدی؟ تو عادت داری با همه موکلات طرح رفاقت بریزی؟ پس خوش به حال خانومایی که موکلت می شن. دنیل در جا قرمز شد ... دیگه صبر نکردم جوابش رو بشنوم. چشمکی به جیمز زدم و ازشون فاصله گرفتم. تو لحظه اخر صدای دنیل رو شنیدم که با خشم گفت: - تو اینجا چی کار می کنی؟ و جیمز هم خونسردانه در جوابش گفت: - گفته بودم می خوام ببینمش ... اما انگار تو برات اهمیتی نداشت! دنیل سریع گفت: - خیلی خب خیلی خب! فعلاً ساکت باش ... دیگه ازشون خیلی دور شده بودم و صداشون رو نمی شنیدم. اگه خودم با گوشای خودم همه چیز رو نشنیده بودم الآن دنیل رو بیچاره می کردم با سوالام ... اما وقتی همه چیز رو می دونستم دلیلی نمی دیدم الکی سوال کنم. دنیل نباید می فهمید من همه چیز رو می دونم و گرنه با توجه به شغلش ممکن بود به نقشه من پی ببره. به خصوص با رفتارای اخیر من ... جرعه ای ودکام رو خوردم و سعی کردم به اعصابم مسلط بشم. نمی خواستم اعصاب خرابم موجب بد رفتاریم با دنیل بشه ... حالا حالاها باهاش کار داشتم. از گوشه چشم بهشون نگاه کردم هنوز داشتن با هم جر و بحث می کردن و نگاه جیمز هر از گاهی به سمت من می چرخید. یاد حرف دنیل افتادم ... جیمز به من دلباخته بود ... هه! عشق ... پوچ ترین واژه دنیا ... جیمز بهترین طعمه من می شد چون نیاز نبود برای دل بردن ازش زیاد از حد از خودم کار بکشم ... لبخندی موذیانه روی لبم نقش انداخت ... همون لحظه ادوارد به من نزدیک شد و گفت: - افسون ... سعی کردم اخم کنم: - بله؟ - از دست من ناراحت شدی ... آره؟ جوابش رو ندادم و سرمو انداختم زیر ... آروم سرشو آورد جلو و توی صورتم گفت: - عزیزم ... من نمی خواستم ناراحتت کنم. همیشه این ایراد رو داشتم که حرفم رو رک می زنم. نمی دونستم دلخور می شی ... هرچند که قبول دارم کارم زشت بود. من نباید با یه خانوم متشخص اونطور حرف می زدم ... اما ... باور کن حقیقت رو گفتم! چپ چپ نگاش کردم که خنده اش گرفت و گفت: - می بخشی منو؟ ابرومو بالا انداختم ، سرشو جلو اورد و گفت: - می بخشی ... این چشمای خوشگل نمی تونن بی رحم باشن ... نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قهقهه زدم ... سرم رو پرت کردم عقب و از ته دل خندیدم ... دستشو انداخت دور کمرم و خم شد روی بدنم، آروم در گوشم گفت: - نیفتی عزیزم ... الان یقینا باید مور مورم می شد! حسی ... حرارتی ... چیزی! اما هیچی به هیچی ... صدای خشن جیمز باعث شد هر دو صاف بایستیم ... - بد نگذره! تک سرفه ای کردم و گفتم: - جیمز ایشون ... با اندکی خشونت گفت: - می شناسم ... نیاز به معرفی نیست ... ادوارد با ابروی بالا پریده گفت: - جیمز ... تنهایی؟ پس کیت کجاست؟ فک جیمز منقبض شد و شمرده شمرده گفت: - نگو که خبر نداری مدت هاست با کیت تموم کردیم ... به دنبال این حرف قبل از اینکه به ادوارد فرصت حرفی مجدد بده دست من رو کشید و گفت: - بیا افسون جان کارت دارم ... ========== ای خدا این مردا منو خل کردن! چقدر منو دست به دست می کنن ... می دیدم که خیلی های دیگه هم می خوان بیان سمتم اما فرصت نمی کردن. با وجود دنیل و ادرواد و ... جیمز که تازه وارد میدان شده بود. منو برد وسط پیست رقص و گفت: - می خوام باهات برقصم افسون ... قبل از اینکه من موافقت یا مخالفت کنم مشغول شد ... ناچاراً همراهیش کردم و گفتم: - تو جدی دوست دنیل هستی؟ - آره و از این حسن تصادف بسیار خوشحالم ... فک نمی کردم اینجا ببینمت! جون خودت! پسره پرو ... سرم رو چسبوندم روی سینه اش، از یه راه دیگه و کوبنده تر وارد شدم. گفتم: - خیلی خسته ام ... صدای ضربان تند قلبش رو زیر گوشم به خوبی می شنیدم ... زمزمه کرد: - می خوای بخوابی؟ همین جا؟ زیر چشمی به دور و برم نگاه کردم ... کسی حواسش نبود ... پس چشمامو بستم و با صدایی کشدار گفتم: - ایرادی داره؟ - افسون ... عزیزم ... می خوای ببرمت توی اتاقت؟ - اگه بغلم کنی می یام ... پیدا بود حسابی تعجب کرده ... صدای قلبش هم لحظه به لحظه بالاتر می رفت. - افسون! - چیه؟ - می خوای دنیل هر دومون رو بکشه به خاطر خراب کردن مهمونیش؟ - مگه مهمونیش رو خراب کردیم؟ خب من خوابم می یاد ... توام کمکم می کنی دیگه ... - عزیزم ... فقط نیم ساعت دیگه صبر کنی شام سرو می شه و بعدش می تونی راحت بری استراحت کنی ... - جیمز ... - جانم؟ - تو اینجا چی کار داری؟ قشنگ داشتم نقش یه آدم مست خواب آلود رو بازی می کردم ... و این تیر خلاص جیمز بود ... جیمز دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو کشید بالا ... با چشمای خمار شده نگاش کردم ... از چشماش می فهمیدم حالش چقدر اسفبار شده ... توی دلم قند آب می شد ... چه لذتی داشت لذت انتقام ... جیمز آهسته گفت: - تو چته دختر؟ - بغلم کن ... - افسون ... - از چشمات می خونم که دوسم داری ... مگه نه؟ تو دوسم داری جیمز ... دوسم داری ... جیمز از خود بیخود سرش رو آورد جلو ... اوه نه! الان اصلا برای بوسیده شدن اماده نبودم ... دستم رو گذاشتم روی سینه اش و گفتم: - شنیدی؟ بیچاره وسط کار ایستاد و گفت: - چیو؟ - دنی داره صدام می زنه ... من باید برم ... ببخش ... اجازه ندادم جلوم رو بگیره و با سرعت ازش دور شدم ... دو مرد امشب تشنه تشنه شدن اما قرار نبود از من چیزی بهشون برسه ... حالا باید می رفتم سر وقت دنیل ... دنیلی که حسابی خشن شده بود ... طبق معمول کنار دوروثی بود و مرد دیگه ای هم کنارشون ایستاده بود ... با یه نگاه شناختمش ... بابای دوروثی بود ... سر پائولو ... بی توجه رفتم کنارشون و سعی کردم رسمی باشم ... جلوی سر پائولو نمی شد مسخره بازی در اورد ... گفتم: - دنیل جان ... یه لحظه می شه بیای ... دنیل سری برای سر پائولو و دوروثی تکون داد و اومد سمتم ... نگاه هر دو نفر اون ها روی ما میخکوب شده بود ... صاف ایستادم و گفتم: - دنیل من خیلی خسته ام ... می خوام برم بخوابم ... دنیل بدون اینکه حرفی بزنه با همون اخمای درهم سری تکون داد و دایه رو صدا زد ... دایه سریع اومد و گفت: - چیزی شده؟ - بگین شام رو سرو کنن ... دایه نگاهی به ساعت ظریفش انداخت و گفت: - الان ؟ الان که خیلی زوده دنیل ! - افسون خسته است ... - اما ... - همین که گفتم دایه ... دستور شام رو بدین ... دایه نگاه پر خشمی به من انداخت و ازمون فاصله گرفت ... دنیل خواست برگردم که کتش رو کشیدم و گفتم: - حالم خوب نیست دنی ... بدون اینکه نگام کنه گفت: - زیاد خوردی؟ - اوممم ... فک کنم! - حواست رو خوب جمع کن! اصلاً دوست ندارم امشب آبرومون بره ... - حواسم جمعه ... کاش همه برن ... - آروم باش افسون ... تا یک ساعت دیگه همه رفتن ... بدون اینکه چیزی بگم ازش فاصله گرفتم و خودمو روی یکی از مبل ها انداختم و چشمامو بستم ... نباید می ذاشتم امشب دوروثی اینجا بمونه ... محال بود بذارم ... ============= منتظر شدم تا مهمونا رو به سالن غذا خوری فرا بخونن ... انتظارم خیلی طول نکشید ... حقیقت این بود که من اصلاً مست نبودم اما قصد داشتم خودمو بزنم به مستی ... اعصابم کم کم داشت خورد می شد ... اون همه نگاه هرزه روی خودم داغونم کرده بود ... من که اهل این چیزا و این برنامه ها نبودم! ببین کارم به کجا رسیده بود که مجبور بودم دست به چه کارهایی بزنم! پا روی پا انداختم و چشمامو بستم ... حوصله رفتن سر میز رو نداشتم. می دونستم که تنهاییم خیلی هم دوام نمی یاره ... ادوارد با ظرفی غذا کنارم اومد و گفت: - نگو که رژیم داری ... لبخند زدم و گفت: - نه هیکلم اونقدر بی نقص هست که نیاز به رژیم نداشته باشم ... خندید و گفت: - چیزی می خوری برات بیارم؟ - نه ممنون ... خیلی خوردم ... صدام کشدار شده بود ... ادوارد از گوشه چشم نگام کرد و گفت: - چند تا گیلاس خوردی ... به دروغ گفتم: - نمی دونم ... چهار تا ... پنج تا ... خیلی ... - اینهمه؟!! دستمو بردم بالا و گفتم: - به سلامتی همه خوش قیافه ها و خوش تیپای جمع ... خندید و گفت: - مست می شی س**ک**س**ی تر می شی ... هان! مرتیکه! فکرکرد من مستم هیچی حالیم نیست و هر چی بخواد می تونه بگه ... دستشو چسبیدم و گفتم: - اوممم ... یعنی من س**ک**س**یم؟ سرشو آورد جلو و گفت: - خیلی!!! چشمکی زدم و گفتم: - و این یعنی چی؟ همون لحظه دوروثی اومد جلو و گفت: - ادوارد ... بابا دنبالت می گرده ... بعد از این حرف با شک به ما نگاه کرد ... ادوارد با خونسردی از جا بلند شد لبخندی به من زد و گفت: - بر می گردم ... بعد هم رفت به سمتی که پدرش منتظرش بود. دوروثی نشست کنارم، تعجب کردم، این کنار من نشست برای چی؟ پاشو روی پاش انداخت و گفت: - فکر نمی کنی ادوارد لقمه بزرگی باشه برات؟ آهان! پس بگو چه مرگشه! سعی کردم با اونم با سیاست برخورد کنم ... نباید از همین اول شمشیرم رو از رو می بستم. با لبخند گفتم: - من با ادوارد کاری ندارم ... - آره مشخصه! - اگه مشخصه باید متوجه شده باشی که داداشت زیاد دور و بر من می پلکه ... مطمئن باش منم خیلی خوشحال نیستم از این جریان! - جدی؟ داشت از زور حرص منفجر می شد ... از سر جام بلند شدم و گفتم: - صد در صد! بدون اینکه بهش فرصت بدم حرفی بزنه رفتم اون سمت سالن ... مهمونا کم کم داشتن خداحافظی می کردن و می رفتن. دنیل اومد سمتم و گفت: - بهتره کنار من باشی ... برای خداحافظی ... چسبیدم بهش و با لحن مست آلودم گفتم: - دوستت ندارم ... امشب اصلا به من توجهی نکردی ... - صاف وایسا افسون! - نمی خــــوام! با تحکم گفت: - افسون! همون لحظه چند نفر بهمون نزدیک شدن ... یه کم خودم رو جمع و جور کردم ... ====================  


مطالب مشابه :


رمان افسونگر

رمان های زیبا - رمان افسونگر - رمان های زیبا به مناسبت معرفی کردن دخترم به همه دوستانم.




پرنده بهشتی

دوستداران رمان. معرفی رمان های زیبا. من در این وب می خوام رمان های زیبا و خواندنی رو به




دانلود رمان همخونه

سلام دوستان از این به بعد می خوام علاوه بر معرفی رمان ها براتون . دانلود رمان های زیبا رو




دانلود رمان درامتداد حسرت

دوستداران رمان. معرفی رمان های زیبا. من در این وب می خوام رمان های زیبا و خواندنی رو به




رمان عشق به توان 6 ( قسمت 2 )

دنیای رمان های زیبا راستی فقط آقا سامیار خودش رو معرفی کرد میشه لطفاً بقیه هم خودشون رو




طلايه

دوستداران رمان. معرفی رمان های زیبا. من در این وب می خوام رمان های زیبا و خواندنی رو به




برچسب :