رمان یک تبسم برای قلبم (19)


من:خوب اینم اخلاق ایناس دیگه..
تلفن خونه زنگ زد.. از جام بلند شدم تا جواب بدم..گوشی رو برداشتم: الو..
خانم میرون بود.. معلم پیمان..
خانم میرون: سلام خانم ظفری
من: روز به خیر خانم میرون..
خانم میرون: می خواستم درباره پیمان باهاتون صحبت کنم.. می دونم باردارید و نمی خواستم شما رو به مدرسه دعوت کنم.. بنابراین بهتون تلفن کردم..
من: پیمان چیکار کرده؟
خانم میرون: البته شاید عکس العملش طبیعی باشه ولی خیلی شیطون شده.. تو کلاس یک دقیقه اروم نمی شینه.. قبلا خیلی بچه خوبی بود...
من: ولی من سعی می کنم تکالیفش رو مرتب انجام بده..
خانم میرون: نه درس پیمان خیلی خوبه.. از اون لحاظ مشکلی نیست ..مشکل اینه که واقعا سر کلاس نمی تونم کنترلش کنم...
من: البته تو خونه هم اینجوری شده.. گاهی واقعا خواهر کوچیکش رو اذیت می کنه...
خانم میرون: من فکر می کنم به خاطر عضو جدیدیه که به زودی وارد خانواده تون میشه.. شاید به خاطر اینکه توجه تون به پیمان کم شده..
راس می گفت.. به خاطر وضعم دیگه نمی تونستم با پیمان بازی کنم و دنبالش بدوم.. توپ بازی کنم و حتی باهاش کشتی بگیرم.. تمام شیطونی های پیمان هم از اون موقع
شروع شده بود...
من: درسته خانم میرون.. ممنون که بهم اطلاع دادید.. من بیشتر دقت می کنم..
خانم میرون: امیدوارم دیگه مشکلی پیش نیاد..
من: من هم امیدوارم..
تلفن رو قطع کردم.. از پنجره به پیمان نگاه کرد که دوباره به پروپای مهتا می پیچید و صداش رو در می اورد...رفتم تو محوطه و رو به پیمان گفتم: پیمان توپت رو
بیار با هم بازی کنیم..
پیمان مشکوک نگاهم کرد.. مامان گفت: نه شیرین.. توپ رو می زنه به شیکمت..
گفتم: نه مامان.. پیمان مواظبه.. مگه نه پیمان؟
پیمان سریع گفت: اره.. اره مواظبم.. یواش می ندازم..
من: بنداز..
پیمان توپ رو به طرفم انداخت.. با زانوم مهارش کردم.. سعی می کردم تعادلم رو هم حفظ کنم..من هم توپ رو به طرفش شوت کردم..مهتا بالا پایین می پرید..مامان و بابا
هم با خنده نگاهمون می کردن.. همراه با پیمان صدا می کردم و هورا می کشیدم.. وقتی میدیم که هیجان زده شده و توپ رو محکم شوت می کنه جا خالی می دادم که هم به
شکمم نخوره هم گل بشه و بیشتر خوشحال بشه.. دیگه از بس بازی کردم چشمام داشت سیاهی می رفت..
من: پیمان.. یه خرده استراحت کنیم.. من خسته شدم..
باهم به سمت ایوون رفتیم.. مامان برام چای ریخت و با بیسکوئیت گذاشت جلوم. پیمان حسابی عرق کرده بود و موهاش به پیشونیش چسبیده بود..
من: پیمان سریع برو یه دوش بگیر.. سرما می خوری اینجوری..
پیمان: من می خوام بازی کنم..
من: تو خونه بازی می کنیم..
پیمان: مامی.. بیته.. من میخوام بازم بازی کنم...
من: عزیزم.. سرما می خوری.. پاشو.. پاشو بریم تو..
بعد از اینکه بیسکوئیتش رو برداشت رفتیم تو.. مامان فنجونهای چایی رو برداشت و برد تو اشپزخونه... پیمان رو بردم تو حموم و منتظر شدم تا بیاد بیرون.. باید باهاش
حرف می زدم.. در حالی که با حوله موهاش رو خشک می کردم بهش نگاه کردم... این پسر خوشگل با اون چشمهای ابی شیشه ای.. یاد روزی افتادم که خبر مرگ زابینه رو توی
تلویزیون شنید.. یا روز تدفین زابینه.. چقدر اون روزها دوست داشتم بخنده... سشوار رو برداشتم و روی موهاش گرفتم.. همزمان تو ایینه چشمم به شکمم افتاد که داشت
کم کم برامده می شد...
گفتم:می دونی پیمان.. تو داداش خیلی خوبی می شی..
حواس پیمان جمع شد و گفت: راس می گی؟
گفتم: اره.. این بچه که به دنیا بیاد.. خیلی خوشحال میشه که تو باهاش بازی کنی و اینقدر براش برادر خوبی باشی..
پیمان: خودش بهت گفته؟.. می تونه حرف بزنه؟
من: اره.. من صداش رو می شنوم..
سشوار رو خاموش کردم و جلوش نشستم و دستای گرمش رو گرفتم تو دستم.. اگه چشماش قهوه ای بود می شد درست مثل جاوید..
من: عزیزم.. شاید یه روزی من نباشم... شاید یه روزی از تو مهتا و این کوچولو دورباشم.. تو برادر بزرگتری..باید ازشون مراقبت کنی.. برادر بزرگتر بودن خیلی خوبه...
و خیلی سخت.. من می دونم که تو از پسش برمیای.. تو انقدر خوبی که همیشه ارزو می کنم این کوچولو هم مثل تو بشه.. مثل تو خوب بشه.. و تنها راهی که مثل تو بشه
اینه که خودت یادش بدی.. براش یه برادر خوب باشی.. اون تو رو خیلی دوست داره.. می خواد برای تو یه برادر خوب باشه.. برادر خوب بودن رو تو باید یادش بدی.. این
کار رو می کنی پیمان؟
پیمان با چشمهای درشتش نگام کرد.. گفت: قول می دم مامی..
بعد محکم بغلم کرد...تو گوشم گفت: قول می دم مامی..
 
حوله رو دور خودم پیچیدم و اومدم تو اتاق.. جلوی ایینه نشستم.. داشتم به دستم کرم می مالیدم که جاوید وارد اتاق شد..از توی ایینه نگاش کردم و گفتم: باهاش حرف
زدی؟
جاوید ساعتش رو از مچش باز کرد و سرش رو تکون داد.. بعد اروم گفت: البته بیشتر پیمان حرف زد.. داشت می گفت چیا قراره به بچه یاد بده..
خندیدم.. جاوید: هنوز بهشون نگفتی که قراره اسم بچه چی باشه؟
من: نه.. بزار اول معلوم بشه دختره یا پسر.. بعدش می گم..
جاوید از جاش بلند شد و اومد به سمتم.. با لحن ارومی گفت: چرا خودتو زود خشک نمی کنی؟.. سرما می خوری...
حوله ای دور سرم بسته بودم رو باز کرد و شروع کرد به خشک کردن موهام.. با خنده گفتم: وای جاوید.. الان همه موهامو به هم گره می زنی..
خواستم حوله رو از دستش بگیرم که نزاشت و گفت: باشه.. اروم می کنم..
برس رو به دستش دادم.. شروع کرد به برس زدن موهام.. از تو ایینه نگاش می کردم .. می خواستم بهش بگم چقدر خوبه که خودش گفت: می دونی شیرین.. تو خیلی خوبی..
خندیدم و گفتم: منم می خواستم همین رو بهت بگم..
جاوید با چشمهای خندان بهم گفت: جدی؟.. ولی اگه تو نبودی.. من واقعا نمی دونستم الان باید چیکار کنم..
لبخندی زدم و گفتم: جاوید.. کار با بچه ها زیاد سخت نیست..
جاوید: نه وقتی که خودت تنها باشی.. سردرگم باشی..ولی تو زندگی منو جمع کردی.. گرم کردی..
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: وای جاوید تو نمی دونی با زندگی من چیکار کردی.. اگه تو نبودی من دوام نمی اوردم..
جاوید خندید و سشوار رو روی سرم گرفت... موهام رو تکون می دادم تا خشک بشن.. موهام که خشک شدن پاشدم تا لباس بپوشم..
جاوید: راستی.. باید کاغذ دیواری بچه رو هم سفارش بدیم..
من: زود نیست؟
جاوید: زود هست ولی دوست دارم تو همه مراحلش باشم.. پیش تو..
سعی کردم لبخندم رو جمع کنم ولی مگه می شد..کنار جاوید دراز کشیدم..دست جاوید رفت روی شکمم..تو سکوت قشنگی فرو رفته بودیم.. سکوتی که هردومون دوست نداشتیم بشکنیمش..
جاوید شروع کرد به زمزمه کردن یه اهنگ المانی.. نفسهای گرمش می خورد کنار گوشم.. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد..
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.. خواستم سریع از جام پاشم که دست جاوید نزاشت..فهمیدم بیداره..
گفتم: جاوید مدرسه بچه ها دیر میشه..
جاوید با دسته دیگه اش زنگ رو قطع کرد و گفت: بخواب عزیزم.. امروز یکشنبه اس..
پوفی کردم و گفتم: راس می گی.. دیشب یادم رفت زنگ ساعت رو بردارم..
جاوید بوسه ای به شونه ام زد و گفت: خوب باشه بگیر بخواب..
به ارومی دراز کشیدم.. به صورت خواب الوده جاوید نگاه می کردم.. با دستم موهاش رو که روی صورتش ریخته بود رو زدم کنار.. جاوید دستم رو گرفت و بوسید..
گفتم: خوب امروز باید چیکار بکنیم؟
جاوید: حتما باید یه کاری بکنیم؟.. بمونیم تو تخت...
خندیدم و گفتم: اره بمونیم تو تخت.. ولی من باید حرکات صبحگاهیمو انجام بدم...
جاوید صورتم رو بوسید و گفت: خوب بلند شد انجام بده..
از جام بلند شدم.. با اینکه اواخر ماه چهارم بود و هنوز به اون صورت سنگین نشده بودم ولی گاهی مخصوصا وقتی می خواستم از تخت پایین بیام سختم می شد...داشتم از
روی تخت بلند می شدم که احساس کردم چیزی توی دلم پیچید.. خواستم اهمیت ندم ولی باز پیچید.. دقت کردم.. بچه بود.. کوچولوی من داشت تکون می خورد...
من: جاوید.. جاوید..
جاوید: چیه؟
من: داره تکون می خوره..
با ذوق به سمت جاوید برگشتم... انگار متوجه حرفم نشده بود چون داشت همینجوری نگام می کرد.. گفتم: بیا.. دستت رو بده به من..
دستش رو گرفتم و گوشه راست شکمم گذاشتم.. جاوید منتظر بود.. یه بار دیگه بچه تو شکمم تکون خورد.. انگار چیزی زیرپوستم اینور و اونور می رفت.. لبهای جاوید به
خنده باز شد..
جاوید: اینه؟..
سرم رو تکون دادم.. جاوید همونطوری که دستش روی شکمم بود از پشت سر بغلم کرد.. اروم گفت: شیرین من خیلی خوشبختم.. خیلی خیلی خوشبختم..
دوست داشتم تا ابد تو اون اغوش باقی بمونم... هیچ جایی بهتر از اونجا نبود.. بعد از مدتی از بغل جاوید اومدم بیرون.. تشک مخصوص ورزشم رو از تو کمد دراوردم و
چندتا حرکت که تراپیستم یادم داده بود انجام دادم.. جاوید هم بلند شد و رفت تا دوش بگیره..داشتم فکر می کردم باید امروز یه کار متفاوت بکنیم...جاوید حوله رو
دور خودش پیچید و از حموم اومد بیرون...
من: جاوید.. می گم امروز بریم پارک گلها
جاوید با حوله موهاش رو خشک کرد و گفت: پارک گلها؟ فکر نمی کنی یه خرده هوا سرد باشه؟
من: وای جاوید نه هوای به این خوبی.. بریم بیرون یه خرده بگردیم.. بچه ها هم یه حال و هوایی عوض می کنن.. مامان و بابای طفلی که نیومدن اینجا درودیوارها رو
تماشا کنن...
جاوید لباسش رو پوشید و گفت: باشه.. بزار بچه ها بیدار شن.. میریم..
بسته نون رو توی سبد گذاشتم و گفتم: ما داریم میریم پارک گلها.. تو و یگانه هم بیاین..
فرشاد: راستی؟ چه خوب.. امروز همش فکر می کردم یگانه رو کجا ببرم.. طفلی همش تو خونه تنهاس...
من: به تاتیانا هم زنگ بزن بیاد..
فرشاد: تاتیانا؟.. باشه.. بهش می گم اگه تونست میاد..
احساس کردم فرشاد زیاد مایل به اومدن تاتیانا نیست.. ولی زیاد پاپیچش نشدم.. گفتم: باشه پس می بینمت..
گوشی رو قطع کردم.. پیمان و مهتا با سروصدا از پله ها پایین اومدن و دویدن تو ماشین..
مامان: عزیزم واقعا لازم نبود انقدر خودتو به زحمت بندازی
من: زحمتی نیست مامان.. داریم میریم بییرون خوش بگذرونیم خوب..
سبد رو به جاوید دادم تا بزاره تو ماشین.. مامان روسریش رو مرتب کرد و رفتیم بیرون..راه افتادیم به سمت پارک. از خونه ما یه ساعتی راه بود.. مامان و بابا که
داشتن محوطه رو تماشا می کردن و جاوید هم یه چیزایی بهشون می گفت.. بالاخره به جایی که می خواستیم رسیدیم.. جاوید ماشین رو گوشه ای پارک کرد و بارو بندیل رو
برداشتیم... بچه ها که سریع دویدن و شروع کردن به بازی کردن...
مامان: وای بچه ها گم نشن؟
من: نترس مامان.. ما زیاد اینجا اومدیم.. گم نمی شن..
به سمت یه نیمکت رفتیم.. خوبی اینجا این بود که لازم نبود پتو و زیرانداز با خودت بیاری.. میز و نیمکت داشت.. و حتی یه محوطه بازی برای بچه ها.. شب هم که بساط
رقص تو یه قسمت پارک به راه بود..تلفنم زنگ خورد.. گوشی رو برداشتم..
من: بله..
فرشاد: شیرین ما داریم میایم.. چیزی لازم ندارین بخرم؟
من: نه همه چی اوردیم.. زودتر بیاین..
بچه ها اینور و اونور می دویدن.. جاوید و بابا وسایل رو روی میز چیدن تا مامان یه چیزی درست کنه..... به سمت بچه ها رفتم.. خوشبختانه از شیطنتهای بی مورد پیمان
خبری نبود.. واقعا یه خرده توجه و حرف زدن چقدر ممکنه تو یه بچه اثر کنه...
من: پیمان توپ رو بنداز اینور..
پیمان نگاهی به من انداخت وتوپ رو به ارومی به سمت من پرتاب کرد..شروع کردیم به بازی کردن.. جاوید هم به ما ملحق شد.. توپ رو خیلی دور پرت می کرد و صدای اعتراض
همه مون رو در می اورد.. بالاخره فرشاد و یگانه هم رسیدن..
من: تاتیانا نیومد؟
فرشاد: نه کار داشت..
بعد به سمت جاوید و بچه ها رفت تا باهاشون بازی کنه...یگانه ناراحت بود.. چیزی نمی گفت.. از اون روزی که اومده بود المان خیلی حالش بهتر شده بود.. کمی چاقتر
شده بود و همین باعث می شد از اون حالت مریضی بیاد بیرون ولی هنوز رنگ پریده بود... موهاش رو با یه کش بسته بود..
من: یگانه حالت خوبه؟...
یگانه: اره خوبم..
من:سرگیجه هات چطورن؟
یگانه: از دیروز دیگه سرگیجه نداشتم..بهترم..
مامان: با مامانت حرف زدی؟
یگانه: دیروز یه خرده صحبت کردم.. شاید برگردم ایران..
مامان: برگردی؟.. به این زودی؟
من: مگه دوره درمانت تکمیل شده؟
یگانه: نه ولی برگردم خیلی بهتره.. ایران هم دکتر هست..
تو دلم گفتم اگه دکتر بود که اونجا می موندی..دیگه چرا اوردنت اینجا..
من: ولی به نظر من بمونی خیلی بهتره.. یه بارگی خیال همه راحت میشه..
یگانه نفس عمیقی کشید و گفت: من اینجا دارم زندگی فرشاد رو می ریزم به هم.. کاری که ندارم بکنم...
من:چه کار به فرشاد داری.. اون که کار خودش رو می کنه..
یگانه: دو شب پیش رفتیم بیرون.. با تاتیانا.. اونجا انگار یه خرده باهاش حرفش شد..
من: چرا؟
یگانه شونه هاشو بالا انداخت و گفت: من که چیزی نفهمیدم.. فرشادم بهم نمی گه... ولی عصبانی بود.. می دونم تاتیانا از اینکه فرشاد انقدر بهم توجه می کنه ناراحته..
خودمم معذبم.. واسه همین می خوام برگردم..
بابا: عزیزم.. این فکرها رو نکن.. تو خواهر فرشادی.. غریبه که نیستی..
یگانه: می دونم عمو ولی..
با نزدیک شدن جاوید و فرشاد یگانه حرفش رو قطع کرد.. انگار نمی خواست فرشاد چیزی بفهمه.. دور میز نشستیم.. مامان داشت ساندویج درست می کرد و یگانه هم گوجه ها
خرد می کرد..
فرشاد: عمو شما به این یگانه یه چیزی بگین.. به حرف من که گوش نمیده..
بابا: مگه چی کار کرده..
فرشاد: همه اش بهش می گم استراحت کن.. پا میشه تو خونه کار می کنه.. دیروز خونه نبودم یه عالمه لباس اتو کرده..
یگانه: فرشاد بازم گیر دادی.. عمو به خدا حوصله ام سرمیره.. دست به هر کاری می زنم می گه نزدن.. برو بگیر بخواب.. چقدر می تونم بخوابم اخه..
من: راس می گه فرشاد.. خوب ادم چقدر می تونه بیکار بشینه..
فرشاد اخم کرد و برای تبرئه کردن خودش گفت: بله ولی نه اینکه لباس والتر رو هم اتو بزنه..
یگانه: من که گفتم نمی دونستم لباس اونه...
فرشاد چشماشو ریز کرد و گفت: جدی؟... یعنی نفهمیدی اون سایز من نیست؟
یگانه بغض کرد..مامان زود میانه گرفت و گفت: خوب فرشاد.. یگانه که می گه نمی دونسته لباس تو نیست..
من: ای بابا فرشاد دو دقیقه اومدیم بیرون.. چرا اینهمه گلایه می کنی.. طفلی خواسته محبت کنه بهش.. مگه بده..
یگانه با بغض گفت: خوب من بدم میاد سربار باشم.. اخلاق منو نمی دونی..
فرشاد: سربار نیستی ..کی گفته سرباری..
یگانه چیزی نگفت..
فرشاد: بگو دیگه.. کی بهت حرفی زده..
یگانه: فرشاد تو رو خدا سر من داد نکش..
بابا: فرشاد جان.. بسه دیگه..
صدای زنی ما رو به خودش اورد..: سلام
برگشتیم به طرف صدا.. از چیزی میدم چشمام گرد شد.. به فرشاد نگاه کردم.. رنگش عین گچ بود.. می دونستم الان می خواد زمین دهن باز کنه و بره اون تو... خودمم حال
بهتری نداشتم..
 
تاتیانا: نگفتی می خوای بیای اینجا... با خواهر عزیزت اومدی؟
به فرشاد نگاه کردم که عرق کرده بود.. حق داشت.. تاتیانا با اون تاپ دوبنده نازک که حتی سینه هاش رو پوشش نمی داد و شلوارک جین کوتاه جلومون وایستاده بود..
اینجا با اینکه یه کشور ازاد بود ولی کمتر کسی اینطوری می گذشت.. همه تیپ های ساده داشتن و الان تاتیانا با اون وضعش جلوی مامان بابای من وایستاده بود.. اونم
به عنوان دوست دختر فرشاد که می خواست باهاش ازدواج هم بکنه..
تاتیانا: شیرین.. اجازه میدی بشینم؟
گفتم: البته تاتی ..بیا بشین پیش ما..
بابا سرش رو انداخته بود پایین.. استغفراللهی که زیرلب گفت رو دیدم .. مامان اروم تو گوشم گفت: این همیشه اینجوری می گرده؟
ابروم رو بالا انداختم.. تاتیانا درست مقابل فرشاد نشست.. اخمهای فرشاد تو هم بود.. تقریبا می شه گفت همه مون سکوت کرده بودیم..کسی حرفی نداشت واسه گفتن..
تاتیانا: چرا چیزی نمی گی؟
فرشاد: فکر می کنم حرفامون رو دیشب زدیم..
تاتیانا: اره خوب...
لیوان نوشابه رو از جلوی فرشاد برداشت و کمی خورد.. می دونستم که فرشاد جلوی بابا اینقدر معذبه.. ولی تاتیانا هم قبلا اینجوری لباس نمی پوشید.. یا لااقل من
ندیده بودم..
تاتیانا: تکیلا نداری شیرین؟
من: نه.. می دونی که ما الکل نمی خوریم..
تاتیانا: اوه البته.. همون مسائل اسلامی و این حرفا..
فرشاد: خوب میشه بگی واسه چی اومدی پیش ما؟
تاتیانا چشماش رو نمایشی گشاد کرد و گفت: اوه عزیزم.. اومدم با خانواده ات اشنابشم.. خواهر عزیزت رو که قبلا دیدم.. اومدم والدین شیرین رو هم ببینم..
فرشاد: تو کاری اینجا نداری تاتیانا..
تاتیانا چشماش رو مستقیما به فرشاد دوخت و گفت: البته عزیزم.. می بینم که خیلی خوشحالی از اینکه با من کات کردی.. خوب خواهرت اینجاس.. با اینکه از من زیباتر
نیست ولی حتما بهتر از من می تونه راضیت کنه..
جاوید داشت نوشابه می خورد که پرید تو گلوش... با دهن باز به تاتیانا خیره شده بودم که در نهایت وقاحت به فرشاد اون حرفا رو زد..فقط تو دلم خدا رو شکر می کردم
که مامان و بابا و حتی یگانه چیزی از حرفهای تاتیانا و فرشاد رو نمی فهمند و بچه ها هم داشتن بازی می کردن..وگرنه چی می شد.. فرشاد از عصبانیت سرخ شده بود...
مطمئنا اگه ایران بود صد در صد یه جنگ حسابی راه می انداخت ولی اینجا نمی تونست کاری بکنه.. هر سروصدایی پای پلیس رو می کشید وسط ..چون فرشاد هم اقامت نداشت
خیلی براش بد می شد.. فرشاد سریع بلند شد و به طرف دیگه پارک رفت..
یگانه: چرا فرشاد همچین کرد؟..
مامان: مگه دختره چی گفت؟
جاوید هنوز داشت سرفه می کرد... با اخم به تاتیانا نگاه کردم و گفتم: این چه حرفی بود به فرشاد زدی.. تو واقعا در مورد فرشاد اینجوری فکر می کنی؟..
تاتیانا با قیافه حق به جانب گفت: البته.. وقتی اون همش داره به خواهرش نگاه می کنه به غیر علاقه چی می تونه باشه؟
من: اون فقط مواظب خواهرشه.. تو فرق بین نگاه یه برادر نگران با یه ادم مریض رو نمی دونی؟
تاتیانا: اوه چرا.. خیلی خوب می دونم.. برای همین با فرشاد به هم زدم.. می دونی شیرین.. اگه می خوای بدونی واقعا درباره اش چه نظری پیدا کردم اینه که یه اشغاله..
جاوید: تاتیانا لازمه بگم همین ادم اشغال چقدر بهت کمک کرده؟.. وقتی خرج زندگیت رو نمی تونستی برسونی سخت کار می کرد تا بتونه به توهم کمک کنه و هیچ وقت از
توقعی نداشته؟
به جاوید نگاه کردم.. واقعا فرشاد به تاتیانا کمک مالی می کرده؟؟و حالا تاتیانا داره به چنین ادمی اگ مریض بودن می زنه؟.. چطور می تونست؟
یگانه: شیرین چی شده؟.. به منم بگید؟
واقعا عصبانی شدم..تاتیانا گفت: خوب فکر نمی کنی همین توقع نداشتنش باعث مریض بودنشه؟..
من: تاتیانا بهتری بلند بشی و بری.. اگه فکر می کنی ما ادمهای مریضی هستیم لزومی نمی بینم با ما رابطه داشته باشی.. چون منم با فرشاد موافقم..
تاتیانا از جاش بلند شد و سریع رفت.. سرم داغ شده بود.. پوفی کردم و از جام بلند شدم.. نسیم خنکی که می وزید هم نمی تونست از التهاب درونی من کم کنه...
مامان: شیرین خوبی؟.. این دختره چی گفت که اینجوری به هم ریختی؟
من: چیزی نگفت مامان جان... طوری نیست..می رم کمی قدم بزنم..
جاوید: صبر کن باهات بیام...
کنار جاوید شروع کردم به قدم زدن.. یگانه با چشمهای نگران داشت به من نگاه می کرد.. نگاهم رو ازش دزدیدم.. همه متوجه شده بودن که تاتیانا یه چیزی گفته ولی واقعا
نمی دونستم چطوری باید توجیهشون بکنم.. همین که به اندازه کافی از مامان و بابا دور شدیم گفتم: وای جاوید.. شنیدی چی گفت؟.. دیدی به فرشاد چی گفت؟
دستام داشتن می لرزیدن... جاوید دستش رو دور کمرم انداخت و گفت: اره عزیزم.. شنیدم..
من: وای خدای من... خدای من.. تاتیانا چطور می تونه فکر کنه فرشاد به خواهرش نظر داره..وای سرم...
جاوید دستام رو گرفت و با نگرانی گفت: شیرین.. شیرین خواهش می کنم... چرا اینقدر ناراحت میشی..
منو به سمت اولی نیمکت برد و نشوند..سعی می کردم نفسهای عمیق بکشم .. دست جاوید دور شونه هام بود و سعی می کرد منو اروم کنه...
جاوید: شیرین.. به فکر خودت باش.. مریض بشی بچه اذیت می شه.. خواهش می کنم...
سعی کردم دیگه به حرف تاتیانا گوش ندم.. طفلی فرشاد..
من: خدا رو شکر مامان و بابا نفهمیدن تاتیانا چی گفت..
جاوید: درسته عزیزم.. پاشو بریم صورتت رو بشور.. سفید شدی..
از جام بلند شدم.. به جاوید تکیه کرده بودم.. منو برد دستشویی و کمک کرد صورتم رو بشورم.. کمی باهام قدم زد تا حالم بهتر بشه.. برگشتیم پیش بقیه.. همه اروم
بودن.. کسی حرفی نداشت بزنه.. فرشاد برگشت تو جمع ما.. سرش پایین بود.. همه مون حالمون گرفته شده بود.. یگانه هم رنگ پریده به نظر می رسید.. برای اینکه جو رو
عوض کنم گفتم: مامان.. من گرسنم شده.. ساندویچا حاضره؟
مامان: اره عزیزم.. بیا.. از صبحم که هیچی نخوردی..
جاوید: پیمان.. مهتا بیاید ناهار...
مامان ساندویچها رو بینمون تقسیم کرد.. مهتا: من سس زیاد می خوام..
من: سس برات خوب نیست مهتا جان.. باید کم بریزی.. ببین منم سس نمی خورم..
مهتا: ولی من سس زیاد دوست دارم..
پیمان: مامی راس مگه مهتا.. باید سس کم بخوری... اصلا من سس رو برمی دارم..
تا دستش رو دراز کرد تا سس رو برداره دستش خورد به لیوان نوشابه و همه اش چپ شد روی مهتا.. مهتا جیغ بلندی کشید و با عصبانیت ساندویچش رو پرت کرد به سمت پیمان...
پیمان جا خالی داد و ساندویچ مهتا خورد به لباس جاوید و سسی شد..
جاوید با اخم به مهتا گفت: این چه کاری بود کردی؟
مهتا: تقصیر پیمان بود.. ببین لباس منو کثیف کرد..
من: بیا مهتا.. بیا لباست رو تمیز کنم..
مهتا تا خواست بیاد پی من پیمان چیزی در گوشش گفت که دوباره جیغ مهتا هوا رفت.. بطری اب رو برداشت.. پیمان شروع کرد به دویدن.. مهتا هم به دنبال پیمان.. مامان
و بابا شروع کردن به خندیدن..به دنبال مهتا رفتم و گفتم: بچه ها بیاین اینجا..
پیمان در حالی که می دوید به سمت مهتا برگشت و زبونش رو برای مهتا دراورد.. مهتا بدتر اتیشی شد.. یهو تعادل پیمان به هم خورد و افتاد رو زمین.. جاوید سریع به
سمت پیمان رفت ولی قبل از اینکه بهشون برسه مهتا کل بطری اب رو روی پیمان خالی کرده بود..
 
هچوووو.. پیمان عطسه کرد.. تب سنج رو از زیربغلش برداشتم و تکون دادم... مامان در رو باز کرد و یه لیوان ابمیوه برای پیمان اورد...
مامان: چطوره؟
من: یه درجه تب داره...
مامان: دکتر می بریش؟..
من: اره.. بزار ابمیوه اش رو بخوره ببرمش..
پیمان: می شه من دکتر نیام؟
من:نه پیمان.. اینجوری هم خودت دیر خوب میشی و هم ممکنه به مهتا سرایت بدی..
کمکش کردم تا ابمیوه اش رو بخوره... به مامان گفتم: از یگانه چه خبر؟
مامان: هیچی.. انگار دیشب که از پیک نیک برگشتیم دوباره سرگیجه اومده سراغش...فرشاد داروشو داده.. طفلی همش تو خواب و بیداریه..
سرم رو تکون دادم.. پیمان با چشمهای خمار و لپهای گل انداخته داشت بهم نگاه می کرد.. گفتم: پیمان پاشو بریم دکتر عزیزم..
پیمان رو با نق و نوق اماده کردم.. جاوید قرار بود تا ساعت 5 خودشو برسونه تا ببریمش دکتر.. مامان: راستی شیرین.. این دختره به فرشاد چی گفت که انقدر ریختین
به هم...
من: مزخرف... نامربوط.. می گفت چرا همش خرج خواهرت می کنی. از این حرفا...
نخواستم ذهن مامان رو بیشتر تحریک کنم هر چند فکر کنم مامان حرفم رو باور نکرد..چند دقیقه بعد جاوید سررسید..
مامان: می خوای منم همراهتون بیام؟..
من: نه مامان جان.. شما مواظب مهتا باشید... ما زود برمی گردیم..
جاوید پیمان رو بغل کرد و باهم رفتیم بیرون.. پیمان رو روی صندلی عقب خوابوند..
جاوید: اگه خسته ای خودم تنهایی ببرمش دکتر؟
من: نه می خوام بیام.. دلم می مونه پیشش..
جاوید به سمت مطب دکتر روند.. سرم کمی درد می کرد.. خدا خدا می کردم از پیمان به من سرایت نکرده باشه..
من: امروز باز فرشاد نیومد؟
جاوید: نه.. کارش رو دادم تو خونه انجام بده...
سرم رو تکون دادم و گفتم: طفلی فرشاد...
جاوید: تقصیر خودشم هست.. بی خودی مهربونی می کرد.. ادم به کسی که تعهد نداره مهربونی نمیکنه..
من: قبول دارم جاوید.. ولی فرشاد قصد خیری داشت... حتی اگه رابطه اش با تاتیانا به ازدواج نمی رسید حقش نبود اینجوری راجع بهش قضاوت بشه...
جاوید: من چند بار به فرشاد گفتم.. گفتم بی خودی مهربونی نکنه.. بابت پولی که به تاتیانا میده ازش چک بخواد.. یا یه همچین چیزی.. ولی اون گوش نکرد.. فکر می
کرد انقدر که اون تعهد قلبی داره تاتیانا هم هست..
نفس عمیقی کشیدم.. جاوید ادامه داد: ولی خوبیش اینه که قبل از اینکه ازدواج کنن کات کردن.. اینجوری دیگه فرشاد مجبور نیست نصف اموالش رو بده به تاتیانا..
با ناراحتی گفتم: ولی فکر میکنی ارزشش رو داشت که اعصاب اینهمه ادم اینجوری خرد بشه؟
جاوید: عوضش بعد از این فرشاد دقت می کنه...
گفتم: اصلا دوست ندارم از این بلاها سر بچه های من بیاد.. طاقت ندارم کسی دلشون رو بشکنه..
جاوید دستم رو گرفت و گفت: شیرین.. تو نگران اتفاقی هستی که هنوز نیفتاده... نگران نباش..
پیمان با بی حالی گفت: مام..
من: جانم عزیزم..
تب پیمان رو بی حال کرده بود.. به مطب دکتر رسیدیم.. خوشبختانه مطب خلوت بود و ما سریع رفتیم تو..پزشک پیمان رو معاینه کرد.. هرچند داروی زیادی ننوشت ولی من
کلا از تب بچه می ترسیدم و زود می بردمش دکتر..
دکتر: شما باردار هستید خانم ظفری؟
من: بله..
دکتر: بهتره زیاد نزدیک پیمان نشید.. اگه شما هم مریض بشید براتون سخت میشه..
من: مواظب هستم.. ممنون..
از مطب دکتر اومدیم بیرون.. از داروخونه نزدیک مطب داروهای پیمان رو گرفتیم.. فقط یه نوع انتی بیوتیک و یه تب بر داده بود.. برگشتیم سمت خونه...
جاوید: راستی.. من یه شرکت خوب پیدا کردم.. برای اتاق بچه.. کاغذ دیواری بزنه... ازشون خواستم بروشورها رو برامون بفرستن..
من: جدی؟.. چه خوب.. کی میارن؟..
جاوید: احتمالا فردا بروشورها برسه... انتخاب می کنیم و سفارش می دیم..
من: وای جاوید ..چقدر خوبه که تو انقدر به فکر هستی..
جاوید خندید و گفت: تازه من فکر می کنم بهتره خونه رو هم عوض کنیم و یه خونه بزرگتر بگیریم..
من: اوه نه جاوید.. خونه بزرگتر دنگ و فنگشم بیشتره.. واقعا سخت میشه.. این خونه که به حد کافی بزرگ هست..
جاوید خندید و گفت: باشه عزیزم هرچی تو بخوای..
پیمان با بی حالی گفت: مامی.. میشه اگه خونه رو هم عوض کردیم من سگ داشته باشم؟؟
من و جاوید با تعجب به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده.. بالاخره رسیدیم خونه.. جاوید دوباره پیمان رو بغل کرد و برد تو..
مامان: چه زود برگشتین...
من: مطب دکتر خلوت بود مامان..
جاوید پیمان رو برد بالا تا رو تختش بخوابونه..
مامان: بده ببینم چیا نوشته...
نایلون دارو رو به مامان دادم...
مامان: فقط همین؟.. والا باز دکترهای ایران.. این که چیزی نداده..
من: خوب مامان اینجا اصلا واسه سرماخوردگی دکتر نمی برن که بخواد دارو بنویسه..
مامان: بیا براش سوپ پختم.. ببرم یه خرده بخوره.. یه جوشونده هم حاضر کنم براش.
می دونستم که مامان از روشهای سنتی خودش می خواد استفاده کنه.. رفتم تو اشپزخونه.. مامان برای مهتا هم سوپ کشیده بود..لپ مهتا رو کشیدم و گفتم: عزیزدلم چطوره؟
مهتا: مامی این سوپ خیلی خوشمزه اس.. باز می خوام..
سوپ پیمان رو برداشتم و براش بردم بالا.. جاوید لباسهای پیمان رو از تنش دراورده بود و لباس تو خونه رو پوشونده بود..
جاوید: بده به من شیرین.. تو برو پایین..
من: تو خسته ای.. خودم بهش می دم..
جاوید: نه تو مریض میشی.. برو پایین..من بهش می دم..
تا صبح چند بار از خواب بیدار شدم و به پیمان سرزدم.. حتی برای خوردن انتی بیوتیکش رفتم تو اشپزخونه و براش اب پرتغال گرفتم.. صبح هم به خانم میرون زنگ زدم
و گفتم که پیمان مریض شده و باز نمی تونه بیاد مدرسه.. همه دور میز بودن.. جاوید زود قهوه اش رو سرکشید و رفت.. صبحانه پیمان حاضر کردم که ببرم بالا...
مهتا: چرا پیمان نمیاد اینجا؟
من: چون مریضه و باید تو تخت بمونه...
مهتا دوباره لب ورچید و مظلومانه بهم نگاه کرد.. دلم براش ضعف رفت.. مهتا: منم می خوام مریض بشم..
من: اخیییییی.. چرا؟.. چرا خوشگل من دوست داره مریض بشه؟
مهتا: اخه منم می خوام صبحانه مو بیاری تو تختم....
من و بابا و مامان زدیم زیر خنده..
سرفه کردم و گفتم: پیمان... زودباش عزیزم.. مدرسه ات دیر میشه..
به ساعتم نگاه کردم.. هفت و نیم بود.. پیمان اخرین لقمه رو توی دهنش گذاشت و گفت: مامی خداحافظ..
گونه ام رو بوسید و بدو بدو رفت بیرون... این چند وقته که مامان و بابا اومده بودن بابا پیمان رو می برد و می اورد.. دوباره سرفه کردم و سینی صبحانه مهتا رو
برداشتم..
مامان: هی بهت گفتم نزدیک پیمان نشو گوش نکردی.. ببین الان خودتم مریض شدی..
من: طوریم نیست مامان.. خوب میشم..
مامان: بده صبحانه مهتا رو هم من ببرم..
من: نه مامان خودم می برم.. دوست ندارم مهتا فکر کنه دارم بینشون فرق می زارم.. بعد تازه ساعت 10 هم باید برم مدرسه پیمان..
مامان: اون دیگه واسه چی؟
درحالی که از پله ها بالا می رفتم گفتم: جلسه دارن.. باید برم..
صبحانه مهتا رو با ناز و اداش دادم.. با اینکه مریض نبود ولی ادای مریضها رو در می اورد.. دو روز صبحانه پیمان رو تو تختش بردم الان یه هفته اس که دارم به مهتا
سرویس می دم.. بعد از اینکه مهتا از تختش پایین اومد و رفت پیش مامان رفتم تو اتاق تا حاضر بشم.. موبایلم زنگ زد.. جاوید بود..
من: سلام جاوید جان..
جاوید: شیرین خوبی؟
من: ممنون..
جاوید: شیرین هاینمن کارهای منو امروز انجام میده. می خوای من به جای توبرم مدرسه پیمان؟.. تو استراحت کن..
من: نه عزیزم حالم خوبه.. ولی اگه کاری نداری بیا با هم بریم..
جاوید: باشه.. پس یه ربع به 10 جلوی مدرسه می بینمت.. راستی.. تاکسی بگیر..
من: باشه خداحافظ..
کیفم رو برداشتم و رفتم پایین.. بابا داشت برای مهتا داستان می خوند... داستان که چی.. داشت کلیله و دمنه رو با زبون ساده برای مهتا تعریف می کرد.. همون کاری
که برای شادی می کرد.. همونجوری که برای شادی تعریف می کرد.. با همون لحن..دلم گرفت.. الان باید مدرسه بره.. داره مدرسه می ره؟؟.. چطوری؟.. کی به درسش می رسه؟..
منصور وقت داره؟.. نکنه تو مدرسه اذیتش کنن.. با صدای مامان به خودم اومدم..
مامان: شیرین..
من: بله..
مامان: چرا گریه می کنی مادر؟
تازه فهمیدم که گریه می کردم..زود اشکهام رو پاک کردم..توجه بابا و مهتا هم جمع شد..
مهتا: مامی چرا گریه می کنی؟
گفتم: نه هیچی.. طوری نیست..
مامان همچنان با چشمهای نگران داشت نگام می کرد... فهمیده بود به خاطر شادیه ولی نمی خواست بهم بگه..
مامان: بیا بشین عزیزم.. بیا یه خرده بشین..
من: نه نه... دیگه باید برم.. می ترسم دیر برسم ..خداحافظ..
از در خونه اومدم بیرون.. مدرسه پیمان دور نبود و من هم فرصت داشتم.. تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم.. اروم به سمت مدرسه راه افتادم.. شکوفه های بهاری درختان
باز شده بودن و همه جا از بوی گلها و عطر شکوفه ها پر شده بود.. رسیدم جلوی مدرسه.. از بین مادرها و پدرهایی که اومده بودن و می شناختمشون ماجده رو پیدا کردم..
هنوز المانیش خوب نبود.. تنها اومده بود و طبق معمول همسرش نبود.. با هم حال و احوال کردیم..
ماجده: برای چی... اینجا؟
من: نمی دونم.. الان می فهمیم..
ماجده با دیدن شکمم خندید و گفت: پسر یا دختر؟
لبخند زدم و شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: اونم نمی دونم..
ماجده: ولی پسر..
سعی کرد با دستاش چیزی بهم بفهمونه ولی موفق نشد.. و بعد خندید..
چند دقیقه بعد جاوید رو دیدم که در حالی که با موبایلش حرف می زد نزدیکمون شد..با هم به سمت سالن جلسه رفتیم.. خیلی زود جلسه شروع شد.. مدیر مدرسه شروع کرد
به صحبت کردن و اینکه قراره تو مدرسه یه مسابقه و جشن برگزار بشه... چشمم به پلاکارد خیره مونده بود.. روز مادر.. موضوع جلسه جشن روز مادر بود و اینکه برای
اون روز چیکار می خواستن بکنن.. سعی کردم فکرم رو مشغول حرف مدیر کنم ولی همش ذهنم پیش پیمان و مهتا بود... پارسال.. این زمان.. زابینه رفته بود جشن روز مادر..یادم
نرفته بود که پیمان چطوری تعریف می کرد و حالا.. اب دهنم رو به سختی قورت دادم.. دهنم مزه بدی می داد.. از کیفم شکلاتی برداشتم و گذاشتم تو دهنم.. جاوید اروم
در گوشم گفت: شیرین.. حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم... مدیر حرفهای زیادی زد ولی یا نمی فهمیدم یا اصلا گوش نمی کردم.. ماجده هم بدتر از من سردرنمی اورد... اخر از همه مدیر پرسید: کسی سوالی
یا پیشنهادی داره؟
ناخوداگاه دستم رو بلند کردم...
خانم میرون: بله خانم ظفری
از جام بلند شدم.. تقریبا همه حضار به من نگاه می کردند.. گفتم: سلام من شیرین ظفری هستم.. اول تشکر می کنم بابت جشنی که می گیرید... می خواستم پیشنهاد بدم
در این جشن از مادرهایی که الان پیش ما نیستن هم تجلیل بشه...
توجه مدیر جلب شد... گفت: میشه بیشتر توضیح بدید؟
من: راستش همونطور که می دونید مادر پیمان سال پیش در یه سانحه هوایی کشته شد.. ولی قبل از اون در جشن روز مادر اینجا شرکت کرده بود..
خانم میرون: بله درسته.. یادم میاد..
من: می دونم پیمان از اینکه مادرش تو این جشن نیست خیلی ناراحت میشه.. ازتون خواهش می کنم در برنامه تون از مادرهایی که پیش بچه هاشون نیستن هم تجلیل کنین..
مدیر سرش رو تکون داد و رو به حضار گفت: به نظر من پیشنهاد خوبیه.. نظر شما هم مثبته؟..
بیشتر حضار تایید کردن..مدیر: ممنونم خانم ظفری.. خوب کسی پیشنهاد دیگه ای داره؟
سرجام نشستم.. دست جاوید دستم رو گرفت و فشار خفیفی داد.. بهش نگاه کردم... لبخند دلگرم کننده ای بهم زد.. این لبخند برام از همه چی با ارزشتر بود... جلسه تموم
شد و با هم از جلسه بیرون اومدیم.. جاوید برگشت سرکارش.. من و ماجده هم تا ایستگاه اتوبوس رفتیم..اونجا ازش جدا شدم و به طرف خونه راه افتادم... با این پیشنهاد
انگار باری از رو دوشم برداشته شده بود.. وارد خونه شدم.. خیلی خسته بودم..
مامان: سلام عزیزم.. جلسه چطور بود؟..
من: خوب بود.. هفته بعد دعوتیم اونجا...
بابا: کجا؟..
من: مدرسه پیمان.. جشن روز مادره.. ما هم دعوت شدیم..
تمام طول اون هفته فکرم همش مشغول پیمان و مهتا بود.. حتی وقتی جاوید بروشورهای کاغذ دیواری رو اورد اونا رو جلوی بچه ها گذاشتم تا اونا انتخاب کنن.. می دونستم
که این روزها تو مدرسه همه اش حرف جشن روز مادره.. نمی خواستم پیمان کمبودی حس کنه.. مدام حواسم بهش بود.. بالاخره روز جشن فرارسید.. همه مون حاضر شدیم و رفتیم
مدرسه.. همه جا رو تزئین کرده بودند..چون هوای اون روز خیلی خوب بود استادیوم فوتبال رو اماده کرده بودند...
مامان: حالا لازم بود برای این جشن جای به این بزرگی اجاره کنن؟؟
خندیدم و گفتم: مامان اینجا زمین فوتبال مدرسه اس.. اجاره اش نکردن..
ابروهای مامان و بابا رفت بالا... بابا گفت: عجب... مدرسه های ما کجا و اینا کجا..
بالاخره جشن شروع شد.. برنامه جشن هم شامل رقص یه گروه از دخترها و پسرها بود... یه گروه هم شعر خوندن و اخر از همه هم یه تئاتر کوچیک رو اجرا کردن که داستان
یه فرشته بود... اخر از همه مجری برنامه رفت روی سن و گفت: همونطور که می دونید اخرین بخش جشن ما مربوط به انتخاب بهترین مادر مدرسه اس.. همه بچه هایی که شرکت
می کنن یه نامه به مادرشون می نویسن و از اونها بابت کارهایی که می کنن تشکر می کنن... و امروز وقت اونه که بهترین مادر سال انتخاب بشه...
به پیمان نگاه کردم.. دلم براش کباب بود.. حتما داشت به این فکر می کرد که سال پیش مادرش تو این جشن پیشش بود.. دستم رو دور شونه اش انداختم و به خودم چسبوندمش..
مجری ادامه داد: و هئیت داوران مسابقه بهترین مادر سال رو انتخاب کردند...
مامان: چی داره میگه؟
من: دارن بهترین مادر سال رو انتخاب می کنن...
پیمان: مام... منم نامه نوشتم.. دعا کن برنده بشیم..
دستم رو بردم لای موهاش و به ارومی به هم ریختم..چشم همه حضار به مجری بود که ببینن کی به عنوان بهترین مادر سال انتخاب شده... مجری هم برای بازار گرمی لفتش
می داد... با بی حوصلگی تو دلم گفتم: بگو تمومش کن دیگه..
 
مجری: ابتدا یادی می کنیم از مادرهایی که پیشمون نیستن..
چشم همه پدر و مادرها به عکس چهار تا از مادرها بود که روی سن گذاشته بودن.. عکس زابینه هم بین اونا بود.. خودم قبلا از بین عکسهای پیمان به مدرسه داده بودم
و اونا هم بزرگش کرده بودن.. همون عکسی که وقتی پیمان نوزاد بود تو بغلش گرفته بود.. به پیمان نگاه کردم .. بغض کرده بود و سرش انداخته بود پایین.. محکم به
خودم فشارش دادم..اروم تو گوشش گفتم: می دونی چقدر به وجودت افتخار می کنه؟..
مجری: و حالا جایزه بهترین مادرتعلق میگیره به..... خانم شیرین ظفری
پیمان از تو بغلم بیرون پرید و گفت هورااااااااا.. جاوید سریع از جاش بلند شد و شروع کرد به کف زدن و به دنبال اون همه جمعیت کف زدن.. ولی من انگار منگ بودم..
انگار گوشهام نمی شنید.. من؟؟ بهترین مادر مدرسه شده بودم؟.. چرا؟ من که مادر پیمان نبودم... چشمم به عکس زابینه بود که با چشمهای خندان داشت به من نگاه می
کرد... بغض کردم.. پیمان پرید بغلم کرد و گفت: مامی برنده شدیم..
مجری: خانم شیرین ظفری.. لطفا روی سن بیاید..
جاوید اروم دستم رو گرفت و گفت: عزیزم.. پاشو باید بری اونجا..
اشکام رو پاک کردم.. اصلا باورم نمی شد.. بین اون همه مادر.. من؟.. من برنده شده بودم؟.. اصلا پیمان کی نامه نوشته بود.. مگه نه اینکه من همیشه تکالیفش رو چک
می کردم.. به کمک جاوید از جام بلند شدم.. چشمهای مامان هم پر از اشک شده بود.. همراه جاوید رفتم روی سن.. چشمم به عکس زابینه بود.. چشماش می خندید.. خنده اش
رو حتی از پس کاغذهای سرد احساس می کردم.. ممنون زابینه.. احساس می کردم زابینه از من راضیه.. از این مادر خوبی برای بچه هاش بودم.. روی سن کنار جاوید ایستادم..
هنوز بغض داشتم..
مجری: بخشی از نامه پیمان رو برای مادرش می خونیم..
کاغذی رو باز کرد و شروع کرد به خوندن: خوب مامی خیلی کار ها رو بلد نیست انجام بده... هنوز اسم نونها رو خوب یاد نگرفته وحتی گاهی اشتباه می خره...همیشه پستا
رو به روش خودش درست می کنه.. و مدام میگه من سگ دوست ندارم در حالی که می دونم از سگ می ترسه.. ولی مامی خیلی خوبه.. وقتی باهاش بازی می کنم هرکاری می کنه
تا من خوشحال بشم.. مثلا جاخالی میده تا توپ بره تو گل و بعد میگه توپت داشت می خورد به شیکمم.. برای مهتا هم همینجوریه.. من شبا می شنوم که وقتی مهتا از خواب
بیدار میشه مامی خودشو زود می رسونه پیشش.. وقتی مامی هست اصلا احساس نمی کنم که دیگه مادرم نیست..
دیگه جلوی اشکام رو نمی تونستم بگیرم... جمله اخر رو که خوندم.. دیدم چند تا از مادرها اشکاشون رو پاک کردن..
مجری: الان از خانم کووتا.. مادر نمونه سال پیش می خوایم بیان رو سن و جایزه خانم ظفری رو به ایشون بدن..
زنی روی سن اومد و مدالی رو از مجری گرفت و به سینه من زد.. یه مدال با روبانهای ابی که روش عبارت بهترین مادر نوشته شده بود... نوبت من بود که باید حرف می
زدمو احساسم رو می گفتم... جلوی میکروفون رفتم.. دستام از شوق و استرس می لرزید.. راستش نمی دونستم باید چی بگم.. به جاوید نگاه کردم لبخند دلگرم کننده اش از
اضطرابم کم می کرد..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: واقعا نمی دونم باید چی بگم.. خیلی سخته که احساساتت رو توی چند تا جمله تعریف کنی.. درست مثل اینکه که از مادرها بخواید عشق خودشون
به بچه هاشون رو سریع تعریف بکنن... ولی می خوام به همه بچه ها بگم...شما هرجای دنیا که باشید.. هر سنی که داشته باشید.. قهرمان کوچولو های ما مادرها هستید..
همه شروع کردن به کف زدن...از روی سن پایین رفتم.. جشن تموم شد و وقت پذیرایی بود.. محکم پیمان رو بغل کردم...
پیمان: اوه مامی انقدر محکم بغلم نکن.. بچه اذیت میشه..
بوسیدمش و گفتم: نه اذیت نمی شه..
مهتا: مامی منو بغل نمی کنی؟
من: چرا عزیزم...
اینبار صدای خانم میرون دراومد: خانم ظفری اینجوری بچه ها رو بغل نکنید...
من: اشکالی نداره بچه ها مواظبن..
جاوید خندید و گفت: شیرین معمولا در مورد بچه ها به حرف کسی گوش نمیده..
خانم میرون: بهتون تبریک می گم...
من: ممنونم...
جاوید و پیمان به سمت میز پذیرایی رفتم و با کمی خوردنی و نوشیدنی برگشتن.. خسته بودم ولی ذهنم روشن بود.. اون روز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود.. بعد از
مدتی به پیشنهاد جاوید جشن رو ترک کردیم.. با اینکه دوست داشتم بیشتر بمونه ولی جاوید بچه رو بهانه کرد و اینکه این چند وقته واقعا خسته شدم.. از توجه جاوید
به خودم لذت می بردم... وقتی اخم می کرد و می گفت به حرفش گوش نمی دم...برگشتیم خونه.. مامان انقدر بابت برنده شدنم ذوق داشت که خیلی زود به گوش سارا رسوند...
سارا: به به مامان نمونه.. مامان منم می شی؟
من: نه... تو خودت مامان داری..
سارا با لحن بچگونه گفت: اااااااااا چرا؟.. بد..
خندیدم و گفتم: راتین چطوره؟
سارا پوفی کرد و گفت: خوب.. بد.. گاهی مریض میشه.. گاهی بچه خوبی میشه.. گاهی شکل باباش میشه..
من: پس کلا خوبه..
سارا: تو چطوری؟.. کوچولو اخرش معلوم نشد دختره یا پسر؟
من: نه فعلا معلوم نیست..
سارا: اسم انتخاب کردین؟
من: اگه پسر شد مهرزاد..
سارا: اگه دختر بود؟
من: هنوز نمی دونم...
صدای گریه راتین اومد.. سارا: وای باز این از خواب بیدارشد.. شیرین جون ببخشید.. من دیگه برم..
من: برو عزیزم.. روی راتین رو ببوس..
ارتباطم رو قطع کردم و لپ تاپ رو بستم.. مامان داشت توی اشپزخونه غذا درست می کرد..
من: مامان میرم طبقه بالا یه خرده دراز بکشم..
مامان: برو عزیزم.. غذا حاضر شد صدات می زنم..
مدال رو برداشتم و رفتم طبقه بالا.. وارد اتاقم شدم.. مدال رو زد به گوشه ایینه تا همیشه جلوی چشمم باشه.. روی تختم دراز کشیدم.. چند دقیقه بعد جاوید اومد تو..
جاوید: شیرین.. خیلی خسته شدی..
در حالی که چشمام بسته بودگفتم: امروز عالی بود جاوید...
جاوید کنارم دراز کشید و گفت: اره.. خیلی خوب بود..
من: تو می دونستی؟
جاوید: اوهوم.. خودم به پیمان کمک کردم تا نامه اش رو بنویسه...
من: هنوز باورم نمیشه..
جاوید: چرا باورت نشه.. تو بی نظیری.. گاهی وقتا خود منم یادم میره که زابینه بچه ها رو به دنیا اورده..
از این حرف جاوید بغضم گرفت.. یعنی شادی هم همین احساس رو داشت؟.. ممکن بود یه روزی یادش بره که مادری به اسم شیرین داشته؟
 
ماههای بارداری من عین برق و باد گذشت.. تو یکی از سونوگرافی های من بالاخره پزشکم تشخیص داد که بچه پسره.. مهرزاد.. درست همونجور که مامان تشخیص داده بود...به
بچه ها هم گفتیم که قراره یه برادر داشته باشن به اسم مهرزاد.. پیمان که خیلی خوشحال شد.. کاغذ دیواری و تخت و کمد مهرزاد رو به سلیقه بچه ها انتخاب کردیم ولی
مهتا همش خواهر می خواست..
مهتا: من یه خواهر می خوام..
جاوید: مهتا.. تو قراره یه برادر خوب داشته باشی.. این که خیلی خوبه..
مهتا: ولی من می خوام باهاش بازی کنم..
من: تو با مهرزاد هم می تونی بازی کنی..
مهتا: ولی اون پسره.. من می خوام دختر باشه..
من: عزیزم.. پسر باشه یا دختر باهات بازی می کنه.. بهت قول میدم..
مهتا: نه.. اونم مثل پیمان منو اذیت می کنه..
من: من قول میدم مهرزاد اذیتت نکنه.. باشه؟ یه خواهر خوب میشی براش.. اون تو رو خیلی دوست داره.. می دونی چقدر دوست داره به دنیا بیاد تا باهات بازی کنه؟
مهتا با چشمهای پرسشگر معصومانه به من نگاه می کرد.. ادامه دادم: می دونی هر شب بهم می گه مامی.. مهتا چطوریه؟.. با من بازی می کنه؟.. منو دوست داره؟.. منم
بهش می گم وای مهرزاد نمی دونی چه خواهر خوبی داری.. چقدر مهربونه.. چقدر خوبه.. خیلی دوست داره به دنیا بیای..
مهتا زود گفت: اره مامی من خیلی دوست دارم به دنیا بیاد.. ولی ای کاش دختر بود..
جاوید: مهتا من مطمئنم اگه به دنیا بیاد خیلی خوشحال میشی..
بعد از اینکه یه خرده با مهتا حرف زدیم و قانعش کردیم که بچه خیلی دوستش داره و می خواد بازی کنه رفتیم تو اتاقمون... دیگه سنگین شده بودم.. روی تخت دراز کشیدم..
جاوید: شیرین اینجوری که تو به مهتا گفتی من حسودیم شد..
من: واسه


مطالب مشابه :


ادامه خريد سيسموني

ايلياي مامان تخت و كمدت نيمه يه دونه هم روزنگار نوزاد خريديم كه قراره برات روزانه تا




عشق وسنگ2-58

سیما-اتفاقا لباسای نوزاد تخت و کمد و وسایل خیلی نرم و خوشگل بودن. یاسمین




عشق وسنگ2-58

سیما-اتفاقا لباسای نوزاد تخت و کمد و وسایل خیلی نرم و خوشگل بودن. یاسمین




(خاطرات زایمان: حاشیه ها...)

راستش اینقدر دیگه بی خیال شده بودیم که تخت و کمد که دو تا نوزاد نارس و بی جون یاسمین




رمان چقدر هوا دو نفره اس 33

یه مادر و نوزاد تازه متولد بغل تخت و گردنبند و و بزرگ و کمد لباسی که با




رمان به خاطر رها

مثل هر اتاق دیگه ای تشکیل شده بود از یک تخت و میز و نکرد و در کمد یاسمین. 144




رمان یک تبسم برای قلبم (19)

تشک مخصوص ورزشم رو از تو کمد دراوردم و پیمان نوزاد بود تو بعد تخت و کمد مهرزاد رو




برچسب :