رمان جدال پر تمنا25

*

با دیدن من با ترس از جا بلند شد و گفت:
- طوری شده؟
نشستم روی مبل ... اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- نه ... دلم از بی رحمی دنیا گرفته ...
دوباره نشست سر جاش ... نفسش رو فوت کرد و گفت:
- ترسوندیم دختر ... گفتم نکنه اتفاقی برای نامزد خوش خوابت افتاده ... چی گفتی؟ گفتی بی رحمی دنیا؟ دنیا که بی رحم نیست عزیزم ... دنیا خیلی هم قشنگ و دوست داشتنیه با هزار اتفاق خوب و دلنشین ... ما هستیم که اون رو بی رحم می کنیم تو ذهنامون ...
حوصله اندرز شنیدم نداشتم ... پیشونیم رو توی دستم فشردم و گفتم:
- خانم دکتر ... این کما که می گین ... ربطی که به مرگ مغزی نداره؟!! داره؟
خدا می دونه پرسیدن این سوال برام چقدر سخت بود ... لبخندی زد ... چیز میزای روی میزش رو کمی پس و پیش کرد و گفت:
- نه عزیزم ... کما یه چیزی شبیه خوابه ... آراد الان خودش نفس می کشه ... دستگاه گوارشش کار می کنه ... تمام اعمال حیاتیش رو بدنش انجام می ده ... اما عین یه آدم خواب نمی تونه به محرک های اطرافش پاسخ بده ... سطح هوشیاریش پایینه ... البته اینو هم باید بگم که ما کماهای متفاوتی داریم ... بعضی از افرادی که رفتن توی کما خودشون به تنهایی نمی تونن تنفس کنن یا بقیه اعمال حیاتیشون رو انجام بدن و به دستگاه نیاز دارن ... این یکی از عواملیه که باعث می شه کما با مرگ مغزی اشتباه گرفته بشه ... چون فردی که مرگ مغزی شده هیچ کنترلی دیگه روی اعمال بدنش نداره ... تنفسش به وسیله دستگاه ونتیلاتور انجام می شه و این تنفس به قلبش اکسیژن می رسونه و قلب باعث می شه بقیه اعضای بدن هم به فعالیت خودشون ادامه بدن ... با این حال بعد از یه مدت حتی تنفس با دستگاه هم دیگه نمی تونه کمک کنه و بیمار فوت می شه ... فوت بیمار مرگ مغزی صد در صده! اما آراد احتمال به هوش اومدنش هست ... بستگی به سطح هوشیاریش داره ... هر چی بیشتر بره به سمت بهبودی سطح هوشیاریش هم بهتر می شه ... و همه صداهای اطرافش رو می شنوه ... درک می کنه اما قادر به پاسخ گویی نیست ... حتی هستن یه سری از افرادی که واکنش نشون می دن با تکون دادن بدنشون ... باید امیدوار باشی ...
- چقدر ممکنه این حالت طول بکشه خانوم دکتر؟!
آهی کشید و گفت:
- تو دختری قوی هستی ... من نمی تونم بهت دروغ بگم ... باید باهات روراست باشم ... شاید سالها طول بکشه ... حتی ممکنه وارد زندگی نباتی بشه ... و گاهی هم منجر به مرگ مغزی می شه ...
با دهن باز نگاش کردم ... سری تکون داد و گفت:
- هر دو اتفاق بد هستن ... زندگی نباتی یعنی اینکه فرد عین یه گیاه نیاز به رسیدگی داره ... غذا ... آب ... اما عین همون گیاه نه با تو حرف می زنه نه درکت می کنه ... حتی ممکنه چشماش هم باز باشه ... اما چه فایده! همینطور می مونه تا وقتی که زمان مرگش برسه ... مرگ مغزی هم با افزایش حجم بافت های مغزی ایجاد می شه ... فضایی که مغز توی اون قرار داره خیلی کوچیکه ... حالا اگه مغز بزرگ تر بشه باعث آسیب دیدنش و در نهایت از کار افتادن بافت ها می شه ... سلول های مغزی هم که ترمیم نشدنی هستن و در نهایت منجر به مرگ مغزی می شه ... در هر صورت ما همه تلاشمون این بود که آراد به این نقطه نرسه ...
نالیدم:
- ولی ممکنه ...
- بله ممکنه ...
صورتم رو بین دستام پوشوندم ... صدام به زور از حنجره خارج شد:
- درد داره؟
- چی درد داره؟
- اگه مرگ مغزی بشه ... درد می کشه؟
صداش مهربون شد ...
- نه دخترم ... هیچ دردی نداره ...
از جا بلند شدم ... دوست داشتم از زور غصه سینه ام رو بشکافم ... بغضم نمی شکست ... با صدای گرفته گفتم:
- می شه برم ببینمش ...
- البته ... گفتم اجازه بدن تو و مادرش ههر وقت که خواستین به عیادتش برین ... آراد صداتون رو می شنوه ... دوست دارم وادارش کنین به محرک ها پاسخ بده ...
آهی کشیدم و بعد از تشکری نیم بند از اتاق زدم بیرون ... وارنا درست پشت در اتاق منتظرم بود ... با دیدن من بی حرف منو کشید توی بغلش و گفت:
- درست می شه ... امیدت به خدا باشه ... هیچ کس قوی تر از اون نیست ... اگه اون بخواد هر چیزی شدنیه ...
- فقط آرزو می کنم زودتر از آراد از این دنیا برم ... همین ...
- دختر این چه حرفیه؟
- وارنا من می خوام برم پیش آراد ... ممکنه طول بکشه ... تو برو ...
- نه منتظرت می مونم ... ویولت ... خودت رو اذیت نکن ...
آهی کشیدم و از پله ها رفتم پایین ... حاج خانوم سرش رو به دیوار چسبونده بود و چشماش بسته بود ... انگار خسته بود ... بی توجه بهش رفتم سمت ICU پرستاری جلو اومد که نذاره برم تو ...خودم رو معرفی کردم ... همین که اسمم رو شنید کنار رفت و اجازه داد وارد بشم ... با بغض و آه گان رو تنم کردم و رفتم تو ... آراد همون جای قبلی بود ... با چشمای بسته و لوله و سیم های آویزون ... نشستم کنارش ... اول از همه دستش رو گرفتم ... انگار فقط با گرفتن دستش می تونستم احساسم رو بهش انتقال بدم ... سرم رو بردم بالا و گذاشتم کنار سرش ... روی بالش ... کنار گوشش مشغول حرف زدن شدم ... از همه جا از همه چی ... از دانشگاه ... از مامی ... از وارنا و حمایتش ... از اینکه می خواستم زندگی کنم تا به هوش بیاد ... از همه جا! حتی از حرفام با مامانش ... وقتی حرفام تموم شد خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ... در گوشش آروم گفتم:
- دوستت دارم ...
و عقب گرد کردم ... تصمیمم جدی بود ... به زندگیم می رسیدم و در کنارش هر روز بالای سر آراد می یومدم ... دوست داشتم هر روز بهش گزارش بدم ... به همسرم ...
از اتاق که رفتم بیرون بازم چشمم افتاد به حاج خانوم ... چشماش هنوز هم بسته بود ... قبل زا اینکه وارنا بیاد سمتم رفتم سمت حاج خانوم ... نشستم کنارش ... مامان آراد بود ... آراد خیلی دوسش داشت ... منم نمی تونستم ازش متنفر بشم ... آروم صداش کردم:
- حاج خانوم ...
پلکاش لرزید .... دوباره صداش کردم:
- حاج خانوم ...
اینبار چشماشو باز کرد و چرخید به طرفم ... با دیدنم صاف نشست ... سعی کردم لبخند بزنم:
- خسته این ... برین استراحتت کنین ... آراد راضی نیست شما اینقدر به خودتشون فشار بیارین ...
روش رو برگردوند و گفت:
- خوبم ...
- می خواین من بمونم شما برین استراحت کنین؟ تا برگشتین من می رم خونه ...
- نه ... گفتم که خوبم ...
اصرار بیشتر رو جایز ندونستم ... بلند شدم ... دست کردم توی کیفم ... کاغذی در اوردم .. شماره موبایلم رو نوشتم روی تکه ای کاغذ ...گذاشتم کنارش و گفتم:
- اگه ... اگه یه موقع کاری داشتین هر موقع که بود به من خبر بدین ... من حتما می یام ...
جوابی نداد ... حتی شماره رو هم برنداشت ... آهی کشیدم و بعد از خاحافظی زیر لبی همراه وارنا از بیمارستان خارج شدیم ...
***
از مسجد الرسول که اومدم بیرون حس و حال بهتری داشتم ... نمی دونم چرا ... اما این نمازی که خوندم خیلی بهم چسبید ... دو ماه از بیهوشی آراد سپری شده بود ... دریغ از یه حرکت که بهش امیدوار بشم ... وقتی دیدم دارم تحلیل می رم به مسجد الرسول پناه بردم ... حاج آقا هر روز اونجا بود ... با دیدن من که هر روز می رفتم و یه گوشه به ضجه و زاری مشغول می شدم کنجکاو شد بفهمه دردم چیه ... خودش رو بهم نزدیک کرد و من که دنبال یه جفت گوش می گشتم تا حرفامو بهش بزنم همه چیزو براش تعریف کردم ... من و آراد رو خوب یادش بود ... چقدر به خاطر آراد غصه خورد! حتی عیادتش هم رفت ... روزی که همراه حاج آقا وارد بیمارستان شدیم قیافه مامان آراد دیدنی بود! من ... کنار یه روحانی!!! اما حرفی نزد ... حاج خانوم هم حاج آقا رو خوب می شناخت ... گویا توی این مدت اونم بارها رفته بود توی مسجد برای نذر و نیاز ... بعد از عیادت از آراد حاج آقا ازم خواست بیشتر برم مسجد تا بهم راه های آروم شدن رو یاد بده و من رفتم ... اوایل فقط برام غصه می گفت ... غصه های جالب که واقعا سرگرمم می کرد ... کم کم فهمید قهرمان های این داستان های قشنگ هر کدوم یکی از امام های شیعیان یا پیامبرا هستن ... وقتز از حاج آقا پرسیدم این قصه ها رو از کجا برام تعریف می کنه لبخندی زد و گفت:
- از روی قرآن ...
با تعجب گفتم:
- ولی حاج آقا ... من نصف بیشتر قرآن رو خوندم ... قصه های اینجوری نبودن که ...
- درسته ... چون تو ترجمه رو خوندی ... اگه می رفتی سراغ تفسیر به همین قصه های قشنگ می رسیدی ... دخترم هر آیه قرآن پشتش یه قصه و روایت هست ... اگه فقط بخوای به معنی ظاهری توجه کنی شاید برات خوشایند نباشه ...
از اونجا بود که هفته ای یکی از کتابای تفسیری حاج آقا رو قرض می گرفتم و می خوندم ... یکی دوبار حاج خانوم کتابا رو دستم دید ... وقتی که می رفتم توی بیمارستان و به زور می فرستادمش بره کمی استراحت کنه و به خودش فشار نیاره ... کتاب ها رو هم با خودم می بردم که مطالعه کنم ... می دید ... ولی حرفی نمی زد ... نگاش این روزا یه جوری شده بود ... قبلا ها پر از نفرت بود ... با نفرت به سر بی حجابم خیره می شد و پوزخند می زد ... ولی این روزا دیگه از نفرت خبری نبود ... درکش نمی کردم ... نمی دونستم حسش نسبت به من چیه ... اما هر چی که بود بد نبود! از اون طرف توی خونه مامی هم عوض شده بود ... مامی زجر کشیدنای منو می دید ... گریه های شبونه ... گیج و منگ بودنم توی روز ... درد دل کردنم با عکسای آراد ... و کم کم اونم عوض شد ... می دیدم که روزای یکشنبه با چه وسواسی می ره کلیسا دعا می کنه ... توی خونه هم هر از گاهی صدای دعا کردنش رو می شنیدم ... چند باری هم با من اومده بود بیمارستان ... مامان آراد اصلا با مامی بد برخورد نکرد ... اینقدر حالش خراب بود که حوصله پشت چشم نازک کردن رو نداشت ... مامی هم اونو خیلی خوب درک می کرد ... چون یه بار داغ فرزند رو چشیده بود ... هر چند که خدا دوباره وارنا رو برگردوند ولی درد نبودش رو همه مون چشیدیم ... هنوزم پاپا از جریان خبر نداشت ... مامی گفته بود ویولت ضعیف شده می خوام بمونم پیشش یه کم بهش برسم ... پاپا هم قانع شده و گفته بود شاید خودش هم بهمون سر بزنه ... می دونستم اگه پاپا بیاد یه بار دیگه همه ماجراها تکرار می شن ... اما راه فراری نبود ... منم دیگه از هیچی نمی ترسیدم ... آخرای ترم دوم دانشگاهم بود ... سخت درگیرامتحانا بودم ... هر بار که خسته می شدم می رفتم بیمارستان یه کم بالای سر آراد می نشستم باهاش حرف می زدم حالم که بهتر می شد برمی گشتم خونه ... آخرین امتحانم رو داده بودم و راضی داشتم بر می گشتم خونه که گوشیم زنگ خورد ... با دیدن شماره خونه آراد برق سه فاز از کله م پرید ... سریع جواب دادم ... حاج خانوم بود ...
- کجایی دختر؟
- دانشگاه بودم حاج خانوم ... طوری شده؟ آراد چیزیش شده؟
خیلی حساس شده بودم همین که اولین جمله رو گفتم اشکم سرازیر شد ... سریع گفت:
- نه ... آراد خوبه ... آراگل جریان رو فهمید ...
حاج خانوم به غزل گفته بود که حرفی به آراگل نزده چون باردار بوده ... اما حالا ... با ترس گفتم:
- وای ... چی شد؟ حالش خوبه؟
- گفت میخواد بیاد اینجا ... شش ماهشه ... با این وضعیت سنگینش ... می ترسم بچه اش سقط بشه ... از تو حرف شنوی داره ... اگه تو بهش بگی شاید راضی شه و نیاد ... انگار قمست من این بود که هر دو تا بچه ام عبیر و عبید یه نفر بشن ...
بی توجه به کنایه اش گفتم:
- باشه حاج خانوم ... همین الان باهاش تماس می گیرم ...
قطع کردم و شماره آراگل رو گرفتم ... کلی بوق خورد تا جواب داد ... اینقدر گریه می کرد اصلا نمی فهمیدم چی می گه ... از شدت گریه اون منم به گریه افتادم ... هر چی می گفتم آروم نمی شد ... آخر سر گفتم:
- آراگل ... بمون ... خواهرزاده آرادم تو شکم توئه ... وقتی به دنیا اومد اونوقت بیا ... بچه ات رو هم بیار ... آراد از دیدنش خوشحال می شه ...
- من نمی تونم تا سه ماه دیگه اینجا دووم بیاریم ...
- اینجا هم هیچی نیست که تو رو آروم کنه ... آراد خوابیده ... مامانت و منم مدام بهش سر می زنیم ... همین! با دیدنش هیچی تغییر نمی کنه ... می دونی هم که من بهت دروغ نمی گم ... اگه وضعش از این بدتر بشه خودم خبرت می کنم ...
- آخه چطور ...
- یه کم به بچه ات فکر کن ... سفر برات خطر داره ... اگه خدایی ناکرده اتفاقی برات بیفته و بعدش آراد به هوش بیاد هیچ وقت خودش رو نمی بخشه ...
فقط گریه کرد ... حرفی نمی تونست بزنه ... اما بالاخره راضیش کردم ... وقتی قطع کردم رفتم سمت مسجدالرسول ... برای خالی کردن خودم به اونجا نیاز داشتم ... به نماز خوندن ... حالا می فهمیدم چرا آراد هر وقت از موضوعی ناراحت می شد به نماز پناه می برد ... به خاطر حس آرامشی که به آدم می داد ... لازم نبود مسلمون باشم تا نماز بخونم ... مسلما اگه هم مسلمون بودم و اعتراف پیش کشیش آرومم می کرد می رفتم اعتراف می کردم ...
***
از مسجد اومدم بیرون ... چهار ماه گذشته بود ... کتابم رو توی بغلم کشیدم و راه افتادم سمت بیمارستان ... حس عجیبی داشتم ... امروز خیلی با حاج آقا حرف زدیم ... خیلی بحث کردیم ... خیلی دینم رو به چالش کشیدم ... و ... یاد حرف آراگل افتادم که خیلی وقت پیش بهم زد ... من بهش گفتم:
- آراگل هیچ کدوم از فرقه های دین مسیحیت اونطور که باید و شاید منو ارضا نمی کنن ... گاهی فکر می کنم اگه همه اش با هم ادغام می شد یه چیز خیلی خوبی در می یومد ...
و آراگل با خنده گفت:
- دقیقا ... و اسلام دینیه که همه خوبی های دین ها یقبل از خودش رو در برگرفته به علاوه خیلی چیزای خوب دیگه ...
کتابم رو زدم تو سرش و گفتم:
- تبلیغ دینی ممنوع ...
و آراگل گفت:
- تو که اینقدر رو دین خودت تعصب داری و در موردش تحقیق کردی ... خوب در مورد دین برتر جهان هم یه کم تحقیق کن ... شاید نظرت برگرده ...
و من با بی حوصلگی گفتم:
- تحقیق برای چی؟ من تحقیقاتم رو یه بار کردم ... اصلا دوست ندارم دوباره خودم رو با هزار تا اما و اگه مواجه کنم ...
صداها از ذهنم فاصله گرفت ... حالا رفتم تحقیق کردم ... حالا تازه داشتم می فهمیدم امام علی که آراد دیوونه اش بود کیه ... چه کارا کرده ... چرا آراگل می گفت تنها مردی که تاریخ به خودش دیده اما علیه ... حالا می دونستم که سر در بهشت اسم دو نفر حک شده و یکی از این دو نفر امام علیه ... حالا قلب منم شده بود مالامال از عشق علی ... حالا این من بودم که دوست داشتم سر ساعت وایسم نماز بخونم و با خدا حرف بزنم ... خودم رو به خدا نزدیک تر حس می کردم ... من سر هر وعده غذایی به تقلید از دین خودم دعا می خوندم و بعد از اون به تقلید از دین آرادم به نماز می ایستادم ... حال در روز بارها و بارها ذکر خدا رو می گفتم و یادش می کردم ... حالا دیگه همه دوازده امام رو می شناختم و باهاشون آشنا بودم ... دیگه یم دونستم چرا شیعیان برای تک تک امام هاشون یقه چاک می دن ... حالا خیلی چیزا رو می دونستم ...
***
با دهن باز به دهن بسته شده دکتر خیره شده بودم ... چی داشت می گفت؟!!! فقط یه هفته دیگه!!! همه اش یه هفته!!! فقط پنج ماه از کمای آرادم گذشته بود ... پنج ماه!!! چطور بعضی ها بعد از شش هفت سال به هوش می یومدن ... حالا آراد من بعد از پنج ماه محکوم به رفتن شده بود؟!!! به همین راحتی؟!! صدای دکتر توی گوشم می پیچید و تکرار می شد ...
- متاسفم ... ولی آراد اگه تا یک هفته دیگه به هوش نیاد دچار مرگ مغزی می شه ... ضربه ای که به سرش وارد شده خیلی کاری بوده ... دیگه کاری از دست ما بر نمی یاد ...
راه افتادم سمت اتاق آراد ... حاج خانوم گوشه راهرو ضجه می زد ... مامی کنارش نشسته بود و سعی داشت آرومش کنه ... کسی نمی تونست جلوی من رو بگیره ... نمی خواستم گریه کنم ... پنج ماه اشک ریختم ... پنج ماه زار زدم! خدا رو صدا زدم ... به هر کسی که می شناختم قسمش دادم ... اما ... رفتم بالای سر آراد ... دستگاه ها نشون می دادن که هنوز نفس می کشه ... دستش رو گرفتم ... مثل همیشه ... داد زدم ...
- باید بیدار شی ... می فهمی؟!!! باید بیدار شی ... نمی ذارم تنهام بذاری ... نباید بری ... نباید منو تک و تنها ول کنی ... آراد اگه بیدار نشی از همه می برم ... اگه بخوای بری ... خودمو ...
صدای حاج آقا پیچید تو ذهنم ...
- خودکشی گناه کبیره است ... تو نباید تو کار خدا دخالت کنی ... نباید مرگت رو جلو بندازی وقتی خدا مقدر کرده که نفس بکشی ...
به هق هق افتادم ... سرم رو گذاشتم روی سینه اش و از ته دل زار زدم ... خدایا آراد رو ازم نگیر ... پرستارا سعی داشتن منو از آراد جدا کنن ... مامی و حاج خانوم هم پشت سرم داشتن اشک می ریختن ... جیغ می کشیدم و می گفتم:
- یا مسیح ... مگه تو مرده رو زنده نمی کردی؟!!! آراد من که نمرده ... بیهوشه ... بهوشش بیار ... یا فاطمه زهرا ... تو رو به محسنت قسم می دم ... نذار آرادم از دستم بره ... یا مریم مقدس ... یا علی ... خدااااااااا ...
دیگه نمی دونستم باید کیو به شفاعت بطلبم ... بالاخره پرستارا موفق شدن منو از آراد جدا کنن ... مامی خواست بیاد بغلم کنه ... زدمش کنار ... دویدم از بیمارستان بیرون ...
***
دور تا دورم شمع روشن کرده بودم با گل پر پر شده ... سه روزی بود که توی مسجد بست نشسته بودم و تکون نمی خوردم ... دستم رو گرفته بودم رو به آسمون و به زبون خودم دعا می کردم ... نه از روی هیچ کتابی ... تکون دستی منو به خودم آورد ... چرخیدم ... حاج خانوم با چشمای تر کنارم نشسته بود و با تعجب نگام می کرد ... تند تند اشکامو پاک کردم و گفتم:
- سلام ...
- سلام ... کجایی تو دختر ... چند بار صدات کردم ...
- ببخشید حواسم نبود ...
آهی کشید و گفت:
- بهت حسودیم می شه ...
با تعجب نگاش کردم ... فکر کردم به خاطر آراد میگه ... سریع گفتم:
- باور کنین آراد شما رو هم خیلی دوست داره ...
لبخند تلخی نشست کنج لبش ... سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- از اون لحاظ نه ... بالاخره روزی آراد می رفت سمت زنی که از مادرش براش عزیز تر بود ... من خودم رو برای این روز آماده کرده بودم ... از یه نظر دیگه گفتم ...
فقط نگاش کردم .. ادامه داد :
- خلوصت توی عبادت کردن ... بارها حین حرف زدن با خدا نگات کردم ... از دنیا و آدماش فاصله می گیری ... خدا تو رو خیلی دوست داره ...
صورتم رو برگردوندم و گفتم:
- مگه من مسیحی نیستم؟ مگه شما ... فکر نمی کنین که مسیحی ها ... نجس هستن ...
آهی کشید و گفت:
- اینطور فکر می کردم ... اما دیگه نه ... من هم از دور یه تماشاگر بودم ... می گن غرور آفت دینه ... دچار تکبر شده بودم ... فکر می کردم کسی که مسملون نباشه کافره! فکر نمی کردم دل همون بنده ممکنه اینقدر پاک باشه که هزاران مسلمون رو بذاره توی جیبش ...
حرفی نداشتم بزنم ... البته ادعایی هم نداشتم ... دوباره آه کشید و گفت:
- وقتی اومدم شمشیر رو از رو بسته بودم ... می خواستم هر چی می تونم بارت کنم ... آراگل موقع اومدن بهم گفت مامان ... مواظب باش دل نشکنی ... دل بشکنی خدا سرت می یاره ... بد هم سرت می یاره ... حرف آراگل تکونم داد ... اما بازم ناراحت بودم و عصبی ... اومدم اینجا ... با خودم گفتم این دختر جلوی من گستاخ می شه ... وقتی گستاخی کرد اونجور که لایقشه باهاش برخورد می کنم اینجوری دیگه دلی هم نشکستم ... اما چی شد؟!!! دختری رو دیدم که جلوم ایستاد و خیلی نرم بهم سلام کرد! دختر یه لحظه خودم رو گذاشتم جای تو ... اگه زنی با من اینطور برخورد کرده بود سلام که هیچی تف هم تو صورتش نمی انداختم ...
سریع گفتم:
- اینطور نگین ... شما مادر آرادین ... آراد همه اش در مورد احترام با بزرگترها با من حرف زده ...
- حقا که آراد گوهر شناسه ... گوهر وجودی تو رو کشف کرد و پرورشت داد ...
آهی عمیقی کشید و گفت:
- بعضی وقتا حس عذاب وجدان دیوونه ام می کنه ... نکنه نفرین زبونی من آرادم رو به این روز انداخت ... نکنه تو راست بگی؟! خدا حرف دل مادر ها رو می شنوه ...
چشمامو با درد بستم و گفتم:
- اینطور نگین حاج خانوم ... من از روی عصبانیت اینو گفتم ... دعای مادر بیشتر از نفرینش گیراست ... دعاش کنین ... شما دعاش کنین شاید خدا به خاطر دل شما به من هم رحم کنه ...
سرش رو چندبار تکون داد ... اشکاشو پاک کرد ... دست کرد داخل کیفش سجاده ای رو خارج کرد و گفت:
- کار توئه؟
چشمم افتاد به سجاده آراد ... توی ماه رمضون براش گوشه اش رو گلدوزی کرده بودم ... نوشته بودم از طرف عشقت به طرف عشقم ... چقدر سر این جمله با آراد خندیدم ... اشک تو چشمام حلقه زد و سرم ور تکون دادم ... سجاده رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
- یه دختر مسیحی برای پسر من سجاده گلدوزی کرده!!! آی خدا ... آدم می مونه چی بگه ...
یه دفعه به گریه افتاد ... رفتم کنارش ... بغلش کردم ... اشک من هم می ریخت ...
- تو رو خدا گریه نکنین حاج خانوم ... شما که گریه می کردین دل آراد ریش می شد ... به خاطر آراد گریه نکنین ...
- دعا کن ... دعا کن آرادم سالم بیاد بیرون از اون بیمارستان ... من نمی تونم ویولت ... نمی تونم با جنازه پسرم برگردم ...
به اینجا که رسید از جا بلند شد و در حالی که بلند بلند زار می زد ازم فاصله گرفت ... یه کم که فکر کردم دیدم دیگه ناراحتی مامان آراد باعث ناراحتیم نبوده توی این روزای آخر ... وقتی به خدا نزدیک تر شدم و فهمیدم اگه اون بخواد هیچ کس جلودار قدرتش نیست دست از نا امیدی برداشتم ... همین که امیدم فقط معطوف به لطف و کرم خودش شد حاج خانوم راضی شد ... به سجده افتادم ... حالا دیگه می دونستم که جز از خدا شفای آراد رو از هیچکس نباید طلب کنم ...
***
قرآن رو باز کردم ... سوره مبارکه یس اومد ... شروع کردم به خوندن ... مامی و حاج خانوم هم اینطرف و اونطرفم نشسته بودن ... مامی به زبون خودش داشت دعا می خوند و حاج خانوم تسبیح می چرخوند .... منم در حالی که دست آراد رو توی دستم گرفته بودم بلند بلند قرآن می خوندم ... یه جاهایی حاج خانوم هم باهام یک صدا می شد ... سوره که تموم شد مامی از جا بلند شد ...
- من می رم یه آبی به دست و صورتم بزنم ...
سرم رو تکون دادم ... حاج خانوم هم بلند شد و گفت:
- من می رم مسجد پیش حاج آقا ... یه نذری دارم باید ادا کنم ...
برای حاج خانوم هم سرم رو تکون دادم ... همه رفتن ... فقط من موندم و آراد ... خم شدم ... صورتم رو چسبوندم به صورتش ... چشمامو بستم ... اشک از چشمام می ریخت روی صورتش ... زمزمه کردم:
- تا حالا چقدر فال حافظ گرفته باشم خوبه؟!!! هزار بار بیشتر گرفتم ... اما لعنتی یه بارم نگفت یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور ... من اگه شانس داشتم! والا ... نخند ... جدی دارم حرف می زنم ... دیدی توی فیلما هر وقت فال حافظ می گیرن همین در می یاد ... آراد پاشو تو بخون شاید بگه ها ... به ما که نگفت ... خوب بابا ... چرا اخم می کنی ؟ تنبل خان ... بگیر بخواب نخواستم ... منم می خوابم ... البته نه مثل تو ... دور از جون خرس ... بشنوه بهش بر می خوره! اونم فقط زمستونا می خوابه ... جناب عالی سرتاسر بهار و تابستون رو خواب تشریف داشتین ... آراد داره ترم جدید شروع می شه ها ... نمی خوای بیدار شی؟ می رم یکی از این ساعت ها که تو کارتون ها زنگ می زنه برات یم خرم می ذارم بالا سرت بچسبی به سقفا ... دیدی؟!! اینا که تا زنگ می زنه از بس صداش بنده سر جاش هی بالا پایین می شه ... آخی از بچگی دوست داشتم یکی از اینا داشته باشم ... تا زنگ می زنه انگا رداره می رقصه ... آراد پاشو اینقدر لوس نکن خودتو دیگه ... به سنگ اینقدر التماس کرده بودم تا حالا برام عربی رقصیده بود ... حالا شش ماست به تو می گم باز کن اون پلکای لامصبو! گفتم لامصب یاد یکی از خاطراتمون افتادم ... یادته گفتی می خوای برام لباس بخری ... حالا کاری نداریم که خسیس خان شدی و هیچ کوفتی برام نخریدی اما تا بهت گفتم منو تو اون لباس خوشگلا تصور کردی گفتی د لامصب اگه تصور کرده بودم که تا الان نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
صدام رو کلفت کرده بودم و ادای آراد رو در می اوردم ... خنده ام گرفت ... همینطور که گریه و خنده ام قاطی شده بود چشمام بسته شد ... خیلی خسته بودم ... خیلی ...
***
با فشرده شدن دستم و صدایی شبیه خس خس چشم باز کردم ... سرم منگ بود ... به زور سرم رو گرفتم بالا و تازه فهمیدم کنار تخت آرادم ... با ترس به دستم خیره شدم ... دستم تو دست آراد بود ... دوباره نگاه کردم! اشتباه نمی کردم ... تا جایی که من یادم بود دست آراد تو دست من بود ... نه دست من تو دست آراد ... دوباره صدای خس خس بلند شد ... سرم رو آوردم بالا و به آراد خیره شدم ... نفس تو سینه ام حبس شد ... چشمای آرادم باز بود ... باز باز ... خیره شده بود به من ... مثل همیشه ... از جا پریدم ... نکنه ... نکنه وارد زندگی نباتی شده باشه؟! نکنه چشماش باز باشه ولی متوجه من نباشه؟ با تته پته گفتم:
- آراد ...
لباش تکون خورد ... عکس العمل نشون داد!!! دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم ... بی توجه به این که تو بخش ICU هستیم شروع کردم به جیغ کشیدن:
- خدایا شکرت ... خدایا ... آرادم به هوش اومد ... خدا نوکرتم ... خدا ... خدا ...
دو تا پرستاری که تو بخش بودن پریدن سمتم یکیشون سعی کرد منو آروم کنه و یکیشون رفت سمت آراد ... آراد با چشمای مات به من خیره شده بود ... خبر نداشت چه مدت تو حسرت دیدن چشماش بودم که حالا اینطوری نگام می کرد! پرستاری که منو گرفته بود کشون کشون منو از بخش برد بیرون ... تند تند داشت یه چیزایی بلغور می کرد ولی من متوجه نمی شدم ... لابد داشت بهم تذکر می داد ... دکتر کالین رو دیدم که توی راهرو با سرعت داره می ره سمت ICU اصلا منو ندید ... نباید هم می دید ... یکی از بیماراش به هوش اومده بودن ... زار می زدم و فقط خدا رو صدا می کردم ... چیزی نمی تونستم بگم ... حاج خانوم از آخر راهرو پیدا شد ... فکر کنم تازه از مسجد برگشته بود ... با دیدن من سر جاش خشکش زد ... وسط راهرو داشتم جیغ می کشیدم و خدا رو صدا می کردم و زار می زدم ... همونجا نشست روی زمین ... پرتاری که سعی می کرد هر طور شده منو آروم کنه رو پس زدم ... دویدم سمت حاج خانوم و با لحنی سرشار از محبت گفتم:
- مامان ... مامان آراد به هوش اومد ... آراد به هوش اومد ... منو دید ... مامان ...
بغض حاج خانوم ترکید ... از رنگ پریده اش فهمیدم با دیدن من یه فکر دیگه پیش خودش کرده ... دستاش رو گرفت رو به آسمون ... از ته دلش گفت:
- الحمدالله ... خدایا هزار مرتبه شکرت ... یا فاطمه زهرا نا امیدم نکردی ...
دستش که اومد پایین خودم رو انداختم توی بغلش ... حالا هر دو داشتیم زار می زدیم ... سه چهار تا پرستار دورمون جمع شده بودن و داشتن با تعجب نگامون می کردن ... براشون عجیب بود ... شاید تا به حال همچین احساساتی از کسی ندیده بودن ... مامان در گوشم گفت:
- چشمت روشن دخترم ... چشمت روشن!
- مامان بریم بالا سرش ... می خوام ببینمش ... دلم برای چشماش لک زده بود ... باورم نمی شه ... یا خدا!!!
هر دو از جا بلند شدیم ... حاج خانوم هم تر و فرز شده بودیم ... با سرعت رفتیم سمت ICU خواستم برم تو که جلوم رو گرفتن ... هر چی هم خواه شو تمنا کردم فایده ای نداشت ... گفتن سر و صدا می کنی و برای بقیه بیمارا خطر داره ... دکتر کالین که اومد بیرون پریدم به طرفش ... با دیدن من لبخند روی صورتش شکفته شد ... بی اراده بغلش کردم ... اونم با محبت فشارم داد به خودش و گفت:
- تبریک می گم عزیزم ... به آراد هم گفتم که اگه بهوش نمی یومد باید اون دنیا از تو پذیرایی می کرد ... شما هر دو واقعا عاشقین و خدا عاشقا رو دوست داره ... به هر دوتون رحم کرد ... اونم وقتی این جمله رو از من شنید اخماش در هم شد ... باورم نمی شه هنوز هم دو نفر بتونن اینقدرعاشق هم باشن ...
پرستاری که کنار دستش بود گفت:
- مثل رمئو ژولیت ...
خودم رو از آغوش دکتر کشیدم بیرون و گفتم:
- برگشت آراد من نیمیش مدیون زحمتای شماست ... امیدوارم ...
خم شدم و در گوشش گفتم:
- دخترتون برگرده ...
شاید کسی این جریان رو نمی دونست ... نمی خواستم از دستم ناراحت بشه ... دستش رو گذاشت سر شونه ام و لبخند تلخی تحویلم داد ... قبل از اینکه بره سریع گفتم:
- دکتر ... می شه برم پیشش ؟ می خوام باهاش حرف بزنم ...
- اینهمه صبر کردی چند ساعت دیگه هم صبر کن تا ببریمش توی بخش ... الان رفته برای دادن چند تا آزمایش ... باید همه چیزش چک بشه ...
- دکتر چشماش می دید؟
- معلومه که می دید ... خیلی هم خوشحال بود که چشماش اول از همه خانوم خوشگلشو دیده ...
شرمنده خندیدم و دکتر رفت ... مامان اومد کنارم و گفت:
- چی گفت دخترم؟
- گفت بردنش برای آزمایش بعدش می برنش توی بخش ... می تونیم بریم ببینیمش ...
دوباره دستای چروکیده اش رو گرفت رو به آسمون و گفت:
- خدایا صد هزار مرتبه شکرت ...
بعد یه دفعه از جا کنده شد ...
- برم یه زنگ بزنم به آراگل ... بچه ام نگرانه ...
بعد از رفتن مامان منم پریدم سمت گوشیم ... باید دنیا رو خبر می کردم ...
***
سه ساعت گذشته بود و هنوز خبری نشده بود ... همه رو خبر کرده بودم ... غزل و فرزاد و مامی خودشون رو رسوندن بیمارستان ... همه شاد بودن همه می خندیدن ... وارنا قول داد در اسرع وقت خودش رو برسونه ... حتی آرسن هم زنگ زد و تبریک گفت ... این روزا آرسن هم چند روز در میون بهم زنگ می زد ... اون اولین کسی بود که پی به حال من برد ... از همه هم بیشتر عمق ماجرا رو می دونست ... اینقدر شاد بودم که نمی دونستم باید چی کار بکنم ... مامی بهم لبخند می زد ... دیگه ناراحت نبود ... حال من رو دیده بود ... اون جز خوشی من چیزی نمی خواست ... پس مخالفت فایده ای نداشت ... حتی وقتی نگرانی من در مورد پاپا رو شنید بهم اطمینان داد که پاپا رو راضی می کنه ... فرزاد مدام سر به سرم می ذاشت و من از خوشی قهقهه می زدم ... از ته دل ... برعکس گذشته ... با دیدن دکتر از جا پریدم بقیه هم بلند شدن ... دکتر یه راست اومد سمت من و گفت:
- شما هنوز پشت در ICU نشستین؟ آراد رو بردن توی طبقه پایین ... برین اتاق 34 ... در ضمن ... اول ویولت بره ... گفته اول می خواد ویولت رو ببینه ...
قبل زا اینکه پرواز کنم سمت اتاقش ایستادم جلوی دکتر و گفتم:
- دکتر ... حالش چطوره؟!!
- هنوز آزمایشات حاضر نشده ... تا عصر معلوم می شه ... نگران نباش ... فکر نکنم چیز مهمی باشه ...
با خوشی ازش تشکر کردم و پریدم سمت پله ها ... دیگه منتظر کسی نشدم ... بقیه هم می دونستن باید به من و آراد اجازه تنهایی بدن ... به اتاق 34 که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم ... یه اتاق یه تخته ... آرادم روی تخت تقریبا نشسته بود. دست به سینه با لبخند به من نگاه می کرد ... دیگه طاقت نیاوردم پریدم طرفش ... با یه جست نشستم لب تخت و خودم رو انداختم توی بغلش ... نیم دونستم کجاش رو ببوسم و آراد هم با خنده همراهیم می کرد ... وسط خنده های و بوسه ها گریه ام گرفت ... سرم رو گذاشتم روی سینه اش و به هق هق افتادم ... صداش گرفته بود ولی همون هم برای من دنیایی بود:
- عزیزم ... عشق من ... گریه می کنی؟ وروجکم ... گریه نکن ... طاقت دیدن اشکات رو ندارم به اندازه کافی تو این مدت صدای گریه هات رو شنیدم و عذاب کشیدم ...
سرم رو از روی سینه اش برداشتم و با تعجب نگاش کردم ... با دستاش اشکامو آروم پاک کرد ... گونه مرطوبم رو بوسید و گفت:
- چیزی از اون دوران یادم نیست ... فقط صدای گریه های تو ... دعاهای مامانم ... قرآن خوندن تو ... و این آخری صدای خنده هات و حرفای خنده دارت ...
با تعجب گفتم:
- پس می شنیدی؟ می دونستم می شنوی ولی فکر نمی کردم یادت بمونه ...
منو محکم روی سینه اش فشار داد و گفت:
- درست یادم نیست ... کلیات تو ذهنمه فقط ...
- آراد .. چطور دلت اومد ... هان؟!!! آراد من توی این شش ماه پر پر شدم ... چطور تونستی تنهام بذاری؟ اگه بدونی چقدر حرص می خوردم از دستت ... می خواستم غیرتیت کنم اما نمی شدی ...
با لحن با مزه ای گفت:
- وا غیرتا! چی کار کردی ویولت هان؟
بعد دوباره گونه ام رو بوسید و گفت:
- هر چند می دونم خانوم من از گل پاک تره ...
آراد دوباره اشکام سرازیر شد ...
- دلم برات تنگ شده بود آراد ...
سرم رو کشید بالا و با عطش لباش رو گذاشت روی لبام ... می خواست احساسش رو با بوسه اش نشونم بده ... اشک می ریختم و می بوسیدمش ... بالاخره دل کندم در گوشش گفتم:
- لحظه شماری می کنم برای روزی که بریم توی خونه مون ... گفتی بد عادتت کردم ... گفتی چوری می تونی بهم فکر نکنی و دل بکنی؟ تو که خواب بودی من هر شب به یادت خوابیدم ... هر شب ...
صدای نفس بلندش رو شنیدم و داغیش گوشم رو سوزوند ... خواست جوابم رو بده که تقه ای به در زده شد و در باز شد ... سریع خودم رو کشیدم کنار ... مامان اومد تو ... از لب تخت بلند شدم و اجازه دادم مادر و پسر بعد از مدت های سیر همو ببینن ... مامی و فرزاد و غزل هم دم در ایستاده بودن ... مامان در حالی که اشک می ریخت صورت آراد رو بین دستاش گرفت ... چند بار پیشونیش رو بوسید ... آراد هم دست مادرش رو می بوسید ... همه زار می زدیم ... مامان طوری با ناله از آراد می خواست ببخشتش که طاقت نیاوردم بمونم ... زدم از اتاق بیرون ... نیم ساعتی اطراف چرخ زدم تا بالاخره دلم آروم شد ... دوباره رفتم توی اتاق ... فرزاد نشسته بود اینطرف آراد و مامان هم اونطرفش ... مامی و غزل هم روی کاناگه کنار اتاق نشسته بودن ...آراد با دیدنم با اخم گفت:
- کجا رفته بودی؟
فرزاد هم دنباله اش به شوخی داد کشید:
- هان؟!!! کدوم گوری بودی ضعیفه! اون ماسماسکت هم که تو اتاق ول کرده بودی ... نمی گی این لاجونیه ... می افته می میره ... حالا هی ناز کن براش ... رفتم جلو و با لبخند دسته گل کنار تخت رو برداشتم ... هدیه خود فرزاد بود با یه حرکت کوبیدم تو سرش و گفتم:
- گاز بگیر اون زبونتو ...
همه زدن زیر خنده ... فرزاد شروع کرد به داد و هوار و در حالی که مثل پیرزن ها نفرینم می کرد رفت نشست پیش غزل ... منم نشستم کنار آراد ... دستم رو گرفت و اشاره کرد سرم رو ببرم پایین ... در گوشم گفت:
- دیگه یه لحظه هم نمی خوام از پیش چشمم بری .. خانومم!
نیشم شل شد ... فرزاد داد زد ...
- اوووووو چه ذوقیم می کنه ... چی گفتی به این ... ببند نیشتو دختره غشی!!!
باز دسته گل رو برداشتم و شوت کردم به طرفش ... فرزاد دسته گل رو تو هوا قاپید و گفت:
- حسود خانوم ... یه کلمه می گفتی توام گل می خوای ... می خریدم برات ... دیگه چرا گل آراد رو پر پر می کنی؟
اینقدر خوشحال بودم که دیگه کاری نکردم و خودمم از ته دل خندیدم ...
***
- خانوم دکتر مطمئنین؟
- آره عزیزم ... به خاطر مراقبت شدید توی این مدت نخاعش آسیب جدی ندیده خدا رو شکر ... اما طول می کشه تا بتونه روی پاهاش بایسته ... چند جلسه فیزیوتراپی نیاز داره ... اما ...
قلبم از حرکت ایستاد ... خیره نگاش کردم ... پشت این اما چی خوابیده بود؟!!! نفسش رو فوت کرد و گفت:
- ممکنه تا مدت ها بلنگه ... می فهمی چی می گم؟ شاید هم هیچ وقت خوب نشه ... دست چپش هم قدرتش خیلی کم شده ...
نفسم رو با آرامش دادم بیرون و گفتم:
- اینا که مشکل نیست خانوم دکتر ...
- و یه چیز دیگه ...
دوباره با ترس نگاش کردم ...
- مجبوره از عینک استفاده کنه ... چشماش چند درجه ای ضعیف شده ...
- خوب ... خوب لیزیک می کنه ...
- احتمالا جواب نمی ده ... البته این رو دیگه باید با دکتر چشم پزشک مشورت کنی من اطلاع چندانی ندارم ... اونقدر که در حیطه کاری خودم بود رو برات توضیح دادم ...
این هم برام مهم نبود ... اصلا بذار چشمای خوشگلش خیلی هم توی دید نباشه ... بهتر ... اینا که مشکل نبود ... مهم این بود که آراد رو داشتم ... که صداش رو داشتم ... که عشقش رو وجودش رو نفسش رو داشتم ... از جا بلند شدم و گفتم:
- خیلی ازتون ممنونم خانوم دکتر ... تو این مدت خیلی زحمت کشیدین ...
- وظبفه ام بود دختر جون... حالا دیگه برو به فکر عروسیت باش ...
گونه هام ارغوانی شد و خندیدم ...

*


مطالب مشابه :


دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل




رمان جدال پر تمنا24

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا

رمان برای کامپیوتر و موبایل. رمان جدال پر تمنا. بچه ها یه سوال.جدال پر تمنا رو هما جون




رمان جدال پر تمنا3

رمان ♥ - رمان جدال پر رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان دانلود رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا22

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا22 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا25

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا25 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا26

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا26 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا

رمان جدال پر تمنا برای اینکه رامین که فهمید نمی خوام بیشتر از این پیشش باشم سریع




برچسب :