عشق و سنگ 2-36

قسمت پنجم

#ارسان#

تنها شدیم ، منو سازم

چی بسازم، تو این دلتنگیا

عاشق نبودی تا بسازی

چقد گفتم، یکم کوتاه بیا

داریم میخونیم به عشق تو

منو سازم ، شدیم درگیر تو

هی به خودم میگم تو دنبالش برو

میشه بهم بگی کجاست مسیر تو

دستمو محکم تر روی سیم های گیتار کشیدمو با بغض به عکسش نگاه کردم.

منو سازم و شب و تنهایی

فکر میکنیم که هنوزم اینجایی

منو عشقم و دل بیچاره

که هنوز به چشات گرفتاره

منو قلبم و تب احساسم

انگاری تو رو نمیشناسم

منو حسی که به پات گذاشتم

کاشکی این جوری دوست نداشتم

کاش این جوری دوست نداشتم

دستمو بی حرکت نگه داشتمو از جام بلند شدمو رفتم سمتش.روبروش وایستادمو به چشمای قهوه ایش نگاه کردم.چشمایی که براش جونمم میدادم..دوباره شکستم داد...دوباره  اشکام روی گونم سر خوردن...سرمو به پیشونیش تکیه دادمو بازم خوندم...

من این زندگی رو با تو قشنگ دیدم

با تو بود به دردای این دنیا خندیدم

همه لحظه های خوشمونو تباه کردی

خودتم نمی دونی چقد گناه کردی

چرا با من و خودت اینجوری تا کردی

همه امیدم اینه که دوباره برگردی

همه امیدم اینه که دوباره برگردی

که تو دوباره برگردی

میشه برگردی…

(بابک جهانبخش-منو سازم)

سرمو از روی دیوار برداشتمو به صورتش معصومش نگاه کردم.

-میشه برگردی؟

گیتارو روی تخت پرت کردمو از اتاق رفتم بیرون.عکساش از راهرو شروع میشد...تمام عکساشو دادم بزرگ کردنو توی خونه زدم..همشو..آیلی رو هم از این خونه بردمش...براش یه جا دیگه خونه گرفتم..این خونه فقط برای منو یسنا نه کس دیگه...هیچ زن دیگه ای به غیر از اون نباید توش زندگی کنه. جلوی در آشپزخونه وایستادمو بهش نگاه کردم..تمیز و مرتب...مثل روز اول..شونمو به دیوار تکیه دادمو با لبخند بهش نگاه کردم..داشت آشپزی میکرد...به خاطر من داشت قورمه سبزی درست میکرد..بیشتر اوقات چون من دوست داشتم همینو درست میکرد.سرمو کج کردمو با لذت به حرکاتش نگاه کردم که گوشیم زنگ خورد...انگار از دنیای دیگه پرت شدم اینجا..به آشپزخونه تاریک و سوت کور روبروم نگاهی انداختمو پوزخند زدم..گوشیمو از روی میز برداشتمو به صفخش نگاه کردم..بازم مشتاقی..

-بله؟

مشتاقی-سلام آقای فرزام..

-آقا من به شما گفتم توی اون شرکت مهرداد رئیسه نه من پس لطفا اینقد به من زنگ نزنین.

مشتاقی-میدونم شما درست میگین..الان برای چیز دیگه ای زنگ زدم.

روی مبل نشستم با انگشت اشارم شقیقمو فشار دادم.

-چی شده؟

مشتاقی-آقای فلاحی فردا میان شرکت برای همون جلسه ای که قبلا بهتون گفتم.

-خب به من چه؟

مشتاقی-آخه این جلسه خیلی مهمه روسای اون شرکتا در خواست کرن تمام هیئت مدیره باید حضور داشته باشن.

کلافی چنگی توی موهام زدمو گفتم

-کی؟

مشتاقی- فردا ساعت 10.

-باشه میام.

مشتاقی-ممنونم جناب فرزام.

-خدافظ.

منتظر جوابش نشدمو سریع گوشیو قطع کردم..از وقتی یسنا رفته بود مهردادم ناپدید شده بود..همش از شرکت زنگ میزدن و میگفتن باید برم ولی من نمیرفتم..انقد حالم بد بود که هیچ جا نمیتونستم برم..چهار روزه از خونه بیرون نیومدم..یه فکر مثل خوره از درون نابود میکنه ..گاهی فکر میکنم یسنا و مهرداد با همن..نمیخوام بهش فکر کنم ولی یه لحظم ولم نمیکنه..چند بارم از بهزاد پرسیدم ولی همش طفره رفت..نگفت با هم نیستن فقط بحث و عوض کرد..همین منو بیشتر به شک مینداخت...فکر این که مهرداد با یسنا باشه دیونم میکنه...دستمو مشت کردمو با حرص گوشیمو کوبوندم رو زمین..باتریش در اومدو افتاد کنار.

از جام بلند شدمورفتم سمت اتاق. کتمو از روی تخت برداشتمو برای هزارمین بار به چهرش نگاهی کردم. عکسی که فقط از چهرش بودو بزرگش کرده بودمو روی دیوار روبروی تخت زده بودم..میخواستم مثل همیشه صورتش جلوی چشمم باشه و خوابم ببره.. رفتم سمتشو بوسه ای به لباش زدمو از اتاق اومدم بیرون..باتری موبایلمو از روی زمین برداشتمو گذاشتم داخل..کار میکرد و طوریش نشده بود. از خونه اومدم بیرونو خواستم سوار ماشین بشم که چششم افتاد به کاپوت ماشین..روش خط انداخته بودن..پوفی کردمو نشستمو ماشین و روشن کردم..کجا میخواستم برم؟اصلا برای چی از خونه اومده بودم بیرون؟؟اگه برم پیش بهزاد دوباره میخواد حواسمو پرت کنه که کمتر به یسنا فکر کنم..ولی من اینو نمیخوام..من میخوام تمام ثانیه های زندگیم با فکر کردن به یسنا بگذره..نه چیز دیگه ..گوشیم توی دستم شروع کرد به زنگ خوردن..به صفحش نگاه کردم...آیلی بود..سه روز بود که ندیده بودمش و به تلفناشم جواب نمیدادم..ناخودآگاه دستم روی دکمه ی اتصال رفت و جواب دادم ولی حرف نزدمو فقط گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم که صدای هق هق آیلی اومد.

آیلین-ارسان...

-چی شده؟

آیلین-عمه..

یکمی توی جام جابجا شدمو جدی تر گفتم

-چی شده؟

آیلین-دوباره فشارش رفته بالا..آوردیمش بیمارستان.

-کدوم بیمارستان؟

آیلین-بیا بیمارستان....

بی حرف گوشی رو قطع کردمو راه افتادم سمت بیمارستان..مامان از قبل فشار خون خفیف داشت ولی از وقتی یسنا رفته بودو من به این روز افتادم حالش بدتر شد..دیگه همیشه قرص فشار مصرف میکرد..ماشینو جلوی بیمارستان پارک کردمو رفتم داخل.خواستم برم سمت پذیرش که آیلی رو ته راهرو دیدم که روی صندلی نشسته بود. به سمتش رفتمو روبروش وایستادم..چشماشو بسته بودو سرشو به دیوار تکیه داده بود..خیسی مژه هاش نشون میداد خیلی گریه کرده..

-کجاست؟

با صدای من چشاشو باز کردو نگام کرد.

آیلین-تو اتاق خوابه.

-حالش چطوره؟

آیلین-خیلی بد بود...ایندفعه فشارش رفته بود رو 18..زود آوردیمش وگرنه خدایی نکرده طوریش میشد.

رفتم سمت اتاق و آروم درو باز کردم..مامان آروم روی تخت خوابیده بودو بابام کنارش نشسته بودو داشت با اخم نگام میکرد.درو بستمو خواستم برم سمت محوطه بیمارستان که بابا درو باز کردو اومد بیرون.

-سلام.

بابا-هیچی معلومه سه روزه کدوم گوری هستی.

-هر جا بودم الان اینجام.

بابا-که الان اینجایی..خیلی بی مسئولیتی ارسان.

-چرا؟مگه چی کار کردم؟

بابا-سه روزه معلوم نیست بلند شدی رفتی کجا...هر چی منو مامانت زنگ میزنیم جواب نمیدی...اصلا ما به درک این آیلی چه گناهی کرده که زن تو شده؟برای چی سه روزه حتی یه زنگ بهش نزدی؟

سرمو به یه طرف دیگه چرخوندم..چیزی برای گفتن نداشتم.

بابا-جواب نداری آره؟

برگشتم سمتشو خواستم حرف بزنم که بابا دستشو گرفت سمتمو گفت

بابا-اجازه بده...حرف نزن..همین الان یا با زنت برمیگردی خونه یا دیگه حق نداری حتی اسم منو مادرتو بیاری.

-یعنی چی آخه این حرفا.

بابا-برو بشین فکر کن تا بفهمی معنیش چیه.

-اگه قضیه سر اینه که من کجا بودم نترسین جای بدی نبودم..توی خونم بودم.

بابا-خونه!حتما خونه ی خودتو یسنا آره؟

-مگه جای دیگه ای غیر از اونجا خونه ی من هست؟

بابا-بله که هست...خونه ی تو الان جایی که زنت زندگی میکنه..نه کسی که ولت کرده و ازت طلاق گرفته..چرا نمیخوای این موضوع بفهمی ارسان...یسنا رفته...تموم شد همه چی..توام ولش کن..میفهمی؟ولش کن.

چشمامو یه بار باز و بسته کردم تا به خودم مسلط باشم..که داد نزنم..بدترین حقیقتی که نمیخواستم قبولش کنمو بابا بهم گفت..سریع چرخیدمو با قدمای محکم رفتم سمت محوطه...قدمایی که با حرص بود...پر از حسرت بود ..و بازم پر از غرور بود.

 

#یسنا#

با صدای باز شدن در سریع چشامو باز کردم که یه خانومی رو با لباس مخصوص جلوم دیدم.

خدمتکار-سلام خانوم.

از جام بلند شدمو روی تخت نشستم.

-سلام.

خدمتکار-خیلی خوش اومدین خانوم جان.

-ممنون.

رفت سمت چمدونم و خواست بازش کنه که سریع گفتم.

-خودم جابجا میکنم.

خدمتکار-شرمنده خانوم..آقا قبل از این که برن خیلی سفارش شما رو کردن..نمیشه.

-مگه مهرداد رفته؟

خدمتکار-بله آقا ساعت 10 رفتن.

با تعجب به ساعت روی دیوار نگاه کردم..ساعت 12 بود..یعنی این همه خوابیدمو متوجه نشدم. از جام بلند شدمو از اتاق اومدم بیرونو رفتم سمت سالن. همین که وارد سالن شدم یکی دیگه از خدمتکارا اومد سمتم.

خدمتکار-سلام خانوم...خوش اومدین.

-سلام..ممنون.

خدمتکار-بفرمایید..صبحانتون حاضره.

-دستشویی کجاست؟

با دستش به آخر راهرویی که اتاق من بود اشاره کردو گفت

خدمتکار-آخرین در سمت چپ.

سری تکون دادمو رفتم دست و صورتمو شستمو صبحانمو خوردمو رفتم اتاقم. خدمتکار هنوز داشت لباسامو توی کمد میچید..روی تخت نشستمو نگاهی بهش انداختم..سنش زیاد نبودو شاید یکی دوسال از من کوچکتر بود.

-اسمتون چیه؟

خدمتکار-من خانوم؟رعنا.

-چه اسم قشنگی داری.

رعنا-مرسی خانوم.

-به من نگو خانوم..اینجوری فکر میکنم خیلی سنم زیاده...بهم بگو یسنا.

رعنا-آخه خانوم..اینجوری که خیلی بده.

-نه خیلیم عالیه.

رعنا-باشه یسنا خانوم.

لبخندی زدمو نگاهمو به زمین دوختم..تازه یاد حرفای دیشب مهرداد افتادم..عشقش..یعنی با عشقش رفته بیرون؟

-نامزد مهرداد اینجا زندگی میکنه.

رعنا-نه..اصلا آقا نامزد نداره.

-پس ...

رعنا-حتما به شما گفته عشقش اینجا زندگی میکنه آره؟

فقط نگاش کردم که رفت سمت در اتاق و گفت

رعنا-بیاین تا عشق آقا رو نشونتون بدم.

از جام بلند شدمو دنبالش رفتم.رفت سمت اتاقی که یکم اونورتر بودو درشو باز کردو رفت داخل.آب دهنمو قورت دادمو آروم وارد اتاق شدم.یه پیر زن روی تخت نشسته بودو داشت نماز میخوند. با تعجب به رعنا نگاه کردم که گفت

رعنا-این عشق آقاس..ایشون دایه ی آقا بودن..هر کیم که میاد اینجا آقا میگه این عشقمه.

لبخندی بهش زدمو دوباره به پیرزن نگاه کردم..خیلی چهره ی مهربونی داشت. برگشتمو از اتاق اومدم بیرون..همین که فهمیدم مهرداد نامزد نداره کافیه. گوشیمو از توی جیبم در آوردمو شمارشو  گرفتم که ریجکت کردو و بعد از چند لحظه پیام داد.

مهرداد-من تو جلسم..اگه میخوای دانشگاه بری برو بعد بیا شرکت..آدرسش....

-باشه.

پیام و براش فرستادمو رفتم اتاقم تا حاضر بشم..باید میرفتم دانشگاه تا کارای مرخصیمو درست کنم. یه مانتو گشاد با شلوار مشکی پوشیدم که کمتر شکممو نشون بده.سوییچ ماشینمو که راننده مهرداد آورده بود توی حیاط گرفتمو رفتم سمت دانشگاه. ماشینو توی پارکینگ پارک کردمو رفتم سمت ورودی..از پله ها رفتم بالا و خواستم برم سمت اتاق استاد که نوشین از پله ها اومد پایین...خواستم خودمو بکشم کنار که نبینتم اما سریع نگاش بهم افتاد اومد سمتم.

نوشین-یسنا...خودتی؟

-سلام.

نوشین-هیچ معلومه کجایی تو؟میدونی چقد بهت زنگ زدم.

توی این مدت فقط نوشین بهم زنگ میزد که جواب نمیدادم..کسایی که باید بهم زنگ میزدن زنگ نزدن برای همین نمیخواستم با کس دیگه ای هم صحبت کنم.

-ببخش نبودم.

نوشین-یعنی چی نبودم...میدونی چقد نگرانت شدم؟

صداش بغض داشت. دستشو گرفتمو بردمش سمت محوطه. روی یکی از نیمکتا نشستمو بهش نگاه کردم.

-ببخش خواهری ولی مجبور بودم.

نوشین-یعنی چی مجبور بودی؟

-من از ارسان جدا شدم.

نوشین-چـــــــــی؟

با بغض سرمو برگردوندمو هیچی نگفتم.

نوشین-برای چی؟

-نمیتونستم تحمل کنم..نمیتونستم حضور یه زن دیگرو کنار ارسان تحمل کنم.

نوشین-این همه مدت کجا بودی؟

-شیراز..با مهرداد شیراز بودم.

نوشین-با مهرداد!!برای چی با اون؟

الان وقتشه؟باید دروغ بگم؟ باید بگم از مهرداد باردارم؟باید بگم صیغش شدم؟

-قراره با هم ازدواج کنیم.

با ناباوری نگام کردو هیچی نگفت.

نوشین-یسنا هیچ میفهمی چی میگی؟میخوای...میخوای با مهرداد ازدواج کنی؟

-باید این کارو بکنم.

نوشین-باید؟!

آروم دستشو گرفتمو گذاشتم روی شکمم.

-من باردارم.

با دهن باز به شکمم نگاه کرد..اشکاش آروم روی گونش سر خوردن. قبل از این که سوال بپرسه خودم همه چیزو براش گفتم.

-بعد از طلاقم از ارسان مهرداد اومد پیشم..خیلی کمکم کردو و بهم پیشنهاد ازدواج داد..اما چون نمیتونستیم ازدواج کنیم صیغه کردیم و رفتیم خارج..بعد از کلی درمان بلاخره باردار شدم.

نوشین-آخه...

از جام بلند شدمو گفتم

-هیچی نگو نوشین...هیچی نگو...من باید برم.

خم شدمو آروم صورت خیسشو بوسیدمو گفتم

-خدافظ.

برگشتمو سریع رفتم سمت پارکینگ..هر چی دورتر باشم از همه بهتره.. سوار ماشین شدمو روندم سمت  شرکت مهرداد.. ماشینو کنار خیابون پارک کردمو از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در شرکت...گفته بود باید کدوم طبقه برم.. از آسانسور اومدم بیرونو رفتم سمت در شرکت...درش باز بود..یه شرکت بزرگ با 7  8 تا اتاق. روبروی میز منشی وایستادم.

-سلام..با آقای فلاحی کار دارم.

نگاهی به سرتاپام انداختو گفت

منشی-شما؟

-فرهمند.

با این حرفم سریع از جاش بلند شدو گفت

منشی-سلام خانوم فرهمند..ببخشید نشناختمتون.

-خواهش میکنم..آقای فلاحی نیستن؟

منشی-چرا همین الان رفتن بیرون زود برمیگردن..بفرمایید داخل اتاقشون منتظر بمونید.

با دستش به اتاقی که ته راهرو بودو روش نوشته بود مدیریت اشاره کرد. لبخندی بهش زدمو رفتم سمت اتاق. در اتاق و باز کردمو رفتم داخل و درو بستم..یه اتاق شیک با یه میز بزرگ و مبلای چرم قهوه ای که جلوی میز چیده شده بود.. به سمت مبلا رفتمو روی یکیشون نشستم. گوشیمو از توی کیفم در آوردمو برای مهرداد نوشتم

-من الان شرکتم..کی میای؟

مهرداد-تا یه ربع دیگه اونجام.

پوفی کردمو از جام بلند شدمو رفتم سمت میزش. قاب عکسی که رو که پشت به من بود برداشتمو نگاه کردم..عکس خودش بودو همون پیرزنه که میگفت عشقشه..لبخندی زدمو به چهره ی پیرزنه نگاه کردم..منو یاد مامان بزرگم مینداخت..یادش بخیر چقدر منو دوست داشت.. توی خاطراتم غرق شدم..اون وقتا که یه خانواده ی خوشبخت بودیم..اون وقتا که هیچ غمی توی دلمون نداشتیم..انگار دیگه اینجا نبودم.. نمیدونم چقدر گذشته بودو چقد از خاطراتو مرور کرده بودم..قاب عکسو گذاشتم روی میزو خواستم برگردم که سرجام متوقف شدم..دستامو مشت کردمو چشامو بستم.نه من اشتباه میکنم..این بوی عطر ارسان نیست..با ترس برگشتمو آروم چشامو باز کردم..توی درگاه در وایستاده بودو داشت نگام میکرد..ریشاش تقریبا بلند شدو بود و لاغرتر شده بود.. بغضمو قورت دادمو خواستم حرف بزنم که گفت

ارسان-کجا بودی؟

لبمو گاز گرفتم که اشکام نریزه.

چشماش پر از خواهش بود...خواهش برای چی؟دیگه چیزی بین ما نمونده بود. با قدمای آروم بهم نزدیک شدو روبروم وایستاد...خیلی نزدیک..حتی میتونستم گرمای تنشو حس کنم ولی من اینو نمیخواستم..میترسیدم از این که از خود بی خود بشمو برم بغلش. لبشو با زبون تر کردو فقط نگام کرد...نگاهشو توی جزء جزء صورتم گردوند..انگار برای گفتن چیزی شک داشت...

ارسان-برمیگردی؟

لبمو گاز گرفتم و با بغض نگاش کردم..کجا برگردم؟ارسان نگو..قبلا باید میگفتی..الان نه..

ارسان-برگرد خونه.

 

از دست  من میری

از دست  تو میرم
تو زنده میمونی
منم که میمیرم
تو رفتی از پیشم

دنیامو غم برداشت
برداشت ما از عشق
باهم تفاوت داشت

این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه

آروم دستشو گرفتم..گرمای دستش هنوزم برام آشنا بود..دستشو گذاشتم روی شکمم.

-دیر شده..

با تمام توانم بغضمو قورت دادمو سعی کردم نفس بکشم.

-من با مهرداد ازدواج کردم..

اونقدر بزرگ  تنهایی این مرد

که حتی تو دریا
نمیشه غرقش کرد
من عاشقت هستم اینو نمیفهمی
یه چیز و میدونم
که خیلی بیرحمی
همیشه میگفتی شاهی گدایی کن
ظالم بمون اما
مظلوم نمایی کن
هرچی بدی کردی پای  من بنویس
نتیجه یِ این عشق
بازم مساوی نیست

دستای لرزونشو آروم روی شکمم حرکت داد...انگار میخواست به یقین برسه.یهویی دستشو برداشتو فرو کرد تو موهاشو آروم عقب رفت.

ارسان-این امکان نداره...این ممکن نیست.

اینا رو میگفتو هی عقب تر میرفت..سد اشکام شکسته و روی گونه هام سر خوردن..توی یه حرکت برگشتو از اتاق رفت بیرون..

این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه
این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه

(ابی-آخرین بار)

بلاخره گفت برگرد ولی خیلی دیر بود..خیلی..یه درد شدید زیر دلم پیچید..دردش هر لحظه داشت بیشتر میشد.

مهرداد-یسنا.

با چشمای نیمه باز از درد به مهرداد نگاه کردمو تا خواستم چیزی بگم تمام بدنم بی حس شدو دیگه هیچی نفهمیدم.....

 

ادامه دارد....

 

 

 

 


مطالب مشابه :


عشق و سنگ 2-2

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

رمان طنز سرگرمی - رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




عشق و سنگ 2-20

رمان عشق و سنگ. در ضمن تازه دارم جلد اول رمان و توی نودوهشتیا میزارم




عشق و سنگ 2-2

بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2-2 رمان اشک عشق(جلد دوم)Hooriyeh. رمان وسوسه Nila.




عشق و سنگ 2

بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و رمان اشک عشق(جلد دوم)




عشق و سنگ 2-6

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




عشق و سنگ 2-21

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




عشق و سنگ 2-36

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




برچسب :