رمان پرتو35



با وسواس عجیبی دست به کمر جلوی کمد ایستاده بودم و داشتم لباس انتخاب می کردم. نمی دونستم چی بپوشم؟! اولین بار بود که باید به عنوان همسرِ عماد توی جمعی می رفتم و عجیب می ترسیدم. از عکس العمل عماد نسبت به لباسم...
- چه خبره اینجا ؟!
عماد بود با همون لبخندِ همیشگی ...
- هیچی !! ...
به لباسای که رو تخت تلنبار شده بود نگاهی کرد و گفت:
- هیچی؟؟!!!
بعدم بلند خندید و گفت:
- نمی دونی چی بپوشی؟
پوفی کردم و لباسا رو زدم کنار و لبه ی تخت نشستم:
- نُچ !!! نمی دونم!!
بالا سرم ایستاد و همینجوری که به لباسا زل زده بود گفت:
- هممم ..من برات انتخاب کنم؟
موهامو از صورتم زدم کنار و با تعجب نگاش کردم. جدی بود و شوخی نمی کرد!! خندم گرفت... برام جالب بود.. برای همین گفتم:
- آخه مرد رو چه به لباس انتخاب کردن؟!!
یه ابروشو داد بالا و گفت:
- اِ ؟؟! اینجوریه ؟؟!! حالا که اینطوره امشب لباست با منه و هرچی من بگم می پوشی!!
و بعد خیلی جدی رفت سمت کمد و شروع کرد دونه دونه بررسی لباس ها..
چند دقیقه نگذشته بود که گفت:
- تو برو بلوز من رو اتو کن ... توی حال نصفه ولش کردم .. تا من دیزاینمو تکمیل کنم!
با خنده از جام بلند شدم و گفتم:
- جـونِ پری آبرومند باشه..
چشم غره ای رفت و گفت:
- برو تا نزدم شهیدت کنم!!
خنده ی بلندی کردم. رفتم سمت هال ...

***
خیلی وقت بود که اتوی لباسش تموم شده بود و پشتِ درِ قفل شد ه ی اتاق این پا و اون پا می کردم. ساعت از 7 گذشته بود و حس می کردم دیرمون شده، برای همین در رو این بار باشدت بیشتری زدم و گفتم:
- اَاَاَه عماد... برای ملکه الیزابت دوم که لباس انتخاب نمی کنی؟! نکنه خوابیدی؟؟!
خنده ای کرد و گفت:
- وایسا 2 دقیقه دیگه...
دستی تو موهای اتو شده ی لختم کشیدم و تکیه دادم به در...
باز داشتم کلافه می شدم و همزمان با اینکه اومدم دوباره به در بکوبم، در باز شد و دوتا چشمِ خندون مشکی جلوم ظاهر شد. بین در و دیوار قرار گرفته بود و می خندید.. ازونا که دلم ضعف می رفت..
- دیزاینتون تموم شد ..؟؟!!
اَدام رو در آورد و با همون لحن گفت:
- بله!! دیزاینمـون تموم شد ....
اخمی کردم و گفتم:
- خوب پس برو کنار دیگه دیر شد!!
سرش رو خم کرد و تو چشمام خیره شد.
لبی تر کردم و سرم رو انداختم پایین و آروم با دستم سینش رو هل دادم به عقب...
- برو کنار دیگه...
- نخوام برم ..؟؟!
خندیدم .. آروم ...
- برو دیگه...
سرجاش وایساده بود و تکون نمی خورد ... هُلش دادم بازم، ولی دریغ از یه سانت ...
- می دونی تا نخوام نمی تونی بزنیم کنار!!
کلافه گفتم:
- خوب بخواه دیگه... خواهــش!!!
دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا گرفت:
- میشه نریم؟؟! قول میدم .. بیشتر بهت خوش بگذره...
نفس عمیقی کشیدم. تو چشماش نگاه کردم و بدون اینکه دلخورشم، با خنده گفتم:
- واسه ی این نرفتن این همه دنبال لباس گشتیم ؟؟؟!!
پیشونیم و بوسید و گفت:
- دقیقا!! برای این نرفتم یک ساعت توی اتاق بودم!
یه اَبرومو دادم بالا، سوالی نگاش کردم.. چشمکی زد و از جلوی در رفت کنار...
نگاهم بین اتاقِ پر از شمع و بوی عود و دوتا چشم تیله ای مشکی که برق میزد شناور شده بود. رفتم جلوتر و خیره شدم.. یه دست لباس خوابِ ساتن سفید روی تخت و جعبه ی مخمل زرشکی روش..
صداش توی گوشم پیچید...
- نمی خوای ببینیش؟!
دست کشیدم به لباس ... با ترس بازش کردم و بجای اون لباس خواب های یه جوریه پشت ویترینا یه بلوز شلوار ساده ی خوشگل دیدم.
دستاش رو از پشت گذاشت روی شونم.
- می پوشیش؟!
سرم رو تکون دادم و موهای لختِ توی صورتم رو کنار زدم.
بازوهام رو فشاری داد و رفت سمت در...
هنوز بیرون نرفته بود که گفتم:
- عماد ؟!
- جانِ دلم؟؟!
- یه اس ام اس به مجی بزن بگو کار پیش اومده نمیایم!!
دستش رو روی چشمش گذاشت و دوباره برگشت که بره.
- عماد؟؟؟!!
- جانم خانومم؟؟!
- میشه همه ی تلفن ها رو قطع کنی؟!!!
چشماش برق زد ... و توی سکوت از در رفت بیرون...
دوست داشتم.. این غافلگیر شدن ها رو دوست داشتم.. این طراوتِ عشق ورزیدن و دوست داشتم این گردنبندِ حرفِ "ع" ای رو که امشب نشسته بود توی گردنم... و خوشحال بودم که فعلاً دلشوره ای در کار نیست!!
نور خورشید.. بوسه داغ روی گونه و زمزمه های زیر گوشم...
لحاف رو کشیدم روی سرم ...
- وای عماد، نه .. بذار بخوابم ...
لحاف رو با ملایمت زد کنار و گفت:
- پاشـــــو پری حوصله م سررفت...
یکی از چشمامو یکم باز کردم و با خنده گفتم:
- خوب پاشو برو سر کار!!
دست به سینه با یه شلوار گرمکن طوسی و بدون پیرهن و موهای شاخ شاخ شده بالای سرم وایساده بود و چپ چپ داشت نگام می کرد .. هردو چشمم رو باز کردم و گفتم:
- چیه ؟؟؟!! خوب میگم برو سر کار دیگه...
نگاش بدجنس شده بود!!
اخمی کردم و گفتم:
- مشکوک می زنی به خدا اگه...
اومدم بگم قلقلک که حمله ور شد بهم ... از زور خنده، نفسم بالا نمیومد ..... اشک تو چشمام جمع شده بود و سینم درد گرفته بود.
- دی .. ووو.. نــــه ...... خ َ ... فه... ش... دم...!!!!
خودشم پا به پام می خندید و بالاخره قبل از اینکه سکته کنم ولو شد کنارم و اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و گفت:
- آدم شدی؟؟ یا بازم...
- نــــه ... ن...ه.. تورو..... خدا ..... هیییییییییی!
سمتم برگشت روی پهلو خوابید و دستش رو گذاشت زیر سرش ...
- من گشنمه.
خیلی عادی لحاف رو کشیدم روم دوباره و گفتم:
- منم!! برو بساطِ صبحانه رو بچین تا من یه چرت می زنم!
چند ثانیه ای سکوت شد که یهو گفت:
- باشه میرم ... ولی قبلش ...
احساس کردم سرش خم شده به هوای اینکه میخواد ببوستم لبخند رمانتیکی زدم که یهو گونم رو گاز محکمی گرفت..
- بیشعورِ نفهم ... جاش میمونه .. کبود میشه .. اونوقت فکر میکنن کتکم زدی!
با خنده شونه ای بالا انداخت و قبل از اینکه از در بره بیرون با عشوه ی زنونه و خنده داری گفت:
- خوبه که!!! عوضش فکر می کنن دیشب اینجا جنگ و دعوا بوده. چشممون نمیکنن پری جـــووون...

***
حوله به دست در حالی که داشتم گونم رو می مالیدم رفتم سمتِ آشپزخونه. بوی نیمرو توی کل خونه پیچیده بود و بدجور هوس کرده بودم لقمه های خوش نمک از دست عماد بخورم.
هنوز پام رو توی آشپزخونه نذاشته بودم که زنگ در آپارتمان زده شده ... با اون موهای پریشون رو کردم سمت عماد و گفتم:
- اولِ صبحی کیه ؟؟!
عماد شونه بالا انداخت و با خنده به ساعت که 11 رو نشون میداد اشاره زد و راه افتاد سمتِ در ...
اونقدر گرسنم بود که وارد آشپزخونه شدم و یه لقمه نیمرو از تو ظرف برداشتم و شروع کردم به خوردن..
داشتم لقمه ی توی دهنم رو میجویدم که احساس کردم چقدر خونه ساکته..
احساس کردم توی این سکوت، چقدر صدای پچ پچ های دونفر واضحِ ...
قلبم ریخت ...
لقمه ی توی دهنم خیلی زود تر از اونچه که فکرش رو کنم، سیرم کرده بود ...
دستی به دلم چنگ انداخت...
دلم شور زد ...
دلم ریخت ...
دلم ...
بی اختیار رفتم سمتِ در ...
بی اختیار صدا ها واضح و واضح تر شد..
- به چه حقی اومدی اینجا؟؟!!
- چیه ناراحتی بعد از این همه مدت دیدیم ؟؟!!
صدای خیلی زنونه ای بود...
دستم به وضوح لرزید ... نیم تنم رو تکیه دادم به دیوار، به زور سرم رو خم کردم ...
خیلی سریع بوی عطر ورساچه ی تلخ و تندی مشامم رو پر کرد ..
- بهت گفته بودم این ورا پیدات شه.....
- چیه ؟؟ مثلا میخوای چی کار کنی؟؟!! تا کی میخوای قایم موشک بازی در بیاری؟؟!!
صدا بالا و بالا تر می رفت ...
عماد عصبی و عصبی تر میشد و من ....
من ...
اگه از من تو بپرسی ...رنگ عاشقی چه رنگه ....
من میگم رنگش سیاهه .... اما باز واسم قشنگه ....
حالا به دوتا چشم یکی خیلی تیره و یکی خیلی روشن زل زده بودم ... با دهن پر و همون موهای پریشون ... بغض داشتم .. به اندازه ی یه دنیا بغض داشتم ....
به صورت آرایش شده و لباسای مرتبش خیره شدم ...
به موهای بهم ریختم دست کشیدم ... به پیرهن خواب چروکم ... لقمم قورت دادم ... به سرفه افتادم ... چشام پر از اشک شد .. نه از سرفه...!!!
- تو باید پرتو باشی!! من رو یادت نمیاد ؟!
نگام به عماد بود.. به چشم های فراری پر غمش...

تو همونی که میگفتی .... همیشه پیشم میمونی ....
چرا قلبم رو شکستی ... چرا از من گریزوونی !!!
بوی ورساچه غلیظ و غلیظ تر شد...
- من آنی ام ... آنیتا !!!
تمام مدت جمله ی اولش تو ذهنم میچرخید..
(من رو یادت نمیاد؟؟)
یعنی باید یادم میومد؟؟؟
چهره های آدم هایی که توی این سی سال عمرم دیده بودم عین یه فیلم تند شروع کرد جلوی چشمام رژه رفتن ... از 18 سالگی دونه به دونه از
بچه های دانشگاه...
آشناها ..
اقوام ...
فامیل ..
عروسی مریم ...
عروسی مانا ...
فامیلِ مانا ...
دختر خاله ی مانا ..
نفسم حبس شده بود ...
تصویرِ دختر خاله ی مانا پررنگ و پررنگ تر میشد...
خیلی فرق کرده بود ولی... ولی ته چهره اش یکی بود ... خودش بود ... فقط جا افتاده تر ... با صورت تمیزتر ... خوشگلتر ... عملی تر!!
تو چشمام خیره شد:
- شناختی نه؟؟!! شنیده بودم باهوشی...
با یک دست شالش رو از سر برداشت و به گردن عرق کرده اش دست کشید ... چشمم به حلقه اش خشک شد...
دائم با خودم می جنگیدم ... می جنگیدم که قبول نکنم ... که فکر نکنم ... این آنیتا ... همون آنیــ .. آنیتــاست!!!
اومد نزدیک ... رو در رو ... چشم در چشم ... با لحنی که نمی دونم چی بود، پرسید:
- منو شناختی؟؟!!! .... شناختی منـــــو؟؟
صدام رو صاف کردم ... تارهای صوتیم همکاری نمی کردن.. صدام خش دار بود ...
- دختر خاله ی مانا...
خنده ای کرد و گفت:
- زدی تو خال!!
خنده اش هم شبیه خنده نبود!!!
رو کرد سمت عماد و گفت:
- دیشب منتظرتون بودم .... نیومدید .... ولی من خیلی چیزا دستگیرم شد .... خیلی چیزا دورادور می دونستم .... ولی خوب!!
فکِ عماد سفت شد ... فقط سفت شد!!! چرا حرفی نزد؟؟ چرا حرف نمی زنی؟؟
نالیدم:
ــ عمــ ..ــاد ...
پوزخندی زد ... انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و پشتِ هم زد روی شونه ام:
ـ اون موقع که تو رفتی پی عشق و حالت... اون موقع که رفتی تو بغل یه بچه پولدار ...
انگشتش رو به سمت عماد گرفت و ادامه داد:
- اینی که می بینی تو بغلِ من بود!! وقتی مست و پاتیل اسم تورو زجــه می زد، این من بودم که پیشش بودم... من بودم که اشکش رو می گرفتم... من بودم که پا به پاش گریه می کردم... حق توی لعنتی این وسط چیه؟؟ ..... چی میخوای از جونِ زندگیِ من؟؟
سوالش توی سرم چرخید!!
(حق من چی بود؟؟ حق من؟؟ .... من حقی داشتم؟!؟! .... حقی بود؟؟
سرم رو انداختم پایین .... پاهام می لرزید. زانوهام رعشه گرفته بودن. دستهای عرق کرده ام رو کشیدم به پیراهنم.... پیراهنم؟؟ ...... این پیراهن ....... حقِ من بود؟!!
عماد با خشونت بازوی آنیتا رو گرفت و کشیدش به سمت در...
آنیتا با یک حرکت سریع بازوش رو آزاد کرد و داد زد:
دوباره صداش پیچید ...
- می دونی؟؟ تو عروسی کردی ... من عماد رو دوست داشتم. نمیگم با یه نگاه.. ولی عماد رو از همون شب عروسی مانا دوست داشتم ... فقط یه جا گوشه ی قلبم قایمش کردم .. تو رفتی و عماد هرشب پیشِ مانا اینا بود .. مانا می دونست دوستش دارم فهمیده بود .. به منم می گفت بیام ... منم می رفتم .. عماد هر شب با یکی بود !! هر شب مست یه چیز بود یه شب ودکا یه شب آب جو .. ولی من همین جوریش رو دوست داشتم ..تا اینکه باباش رفت .. پا به پاش اشک ریختم ... از خواهرش بیشتر کمک کردم تو مجلس .. اونقدر که صدای مانا در اومد ... گفت زشته.. گفتم می خوامش! دوستش دارم! همین جوریشو میخوام !! مانا کمکم کرد ... زیرِ پاش نشست گفت .. پری رفت ..و پری مرد ... پری ....
لعنت به پری .. تو دلم می گفتم!! یه عمر تو دلم گفتم!! حتی همون موقع که با هم بودید!!!!
(بغضم گرفته بود ... از این لعنت به پری هایی که می گفت.. تو دلم گفتم دیدی زندگیش چه لعنتی شد!!! دیدی... خدا جواب از ته دل لعنت کردناتو داد ... پس چرا جواب من رو نمیده ... من که کسی رو لعنت نکرده بودم؟!! )
صداش خش دار شده بود ... بغض داشت:
- بالاخره تصمیم گرفت.. تحمیل شدم... حس می کردم تحمیلیم ولی راضی بودم... عقدم که کرد.. اونقدر بامرام بود که هوامو داشته باشه.. کم کم کم ... آروم آروم آروم .. داشت میشد شوهرم.. داشت بهم وابسته میشد یه صدم اون که به تو وابسته بود...
تا اینکه تو ...
نمی دونم چی شد.. اینجای حرفش عماد پرید وسط:
- اومدی اینجا چی بگی؟؟! هان من داشتم می شدم یه صدم شوهرت .. من اصلا ..
اونقدر توی دلم از این مرد، توی همین چند دقیقه کینه داشتم که داد زدم:
- ساکت ...!! میخوام بشنوم ... خیلی وقته منتظرم بشنوم...!!
آنیتا پوزخند زد.. ازونا که می شناختم ... ازونا که خودم وقتی جاوید، خودش رو توجیه می کرد، نثارش می کردم ... صداش رو صاف کرد:
- داشت میشد ... باور کن ... باورم نکنی لااقل من راضی بودم ... تا ... تا اینکه تو .... خبر اومد طلاق گرفتی ... خبر اومد دیگه مال کسی نیستی .. آقا بالا سر نداری ... تنهایی .. خانواده نداری ...
(خنده ی تلخی رو لبم نشست ... آوازه ی بی کسیم تا کجا رفته بود و متنفر بودم از این دهن ها که بسته نمیشد!!!)
- وقتی فهمید تو!!! پرتو!!! تنهایی .. اون یه صدم منفی شد... آنی کیه ؟؟ باید میومد پیش پری !! آنی کدوم خریه ؟؟ من کیم ؟؟ من چیم ؟؟!!
داد میزد ... عماد نزدیکش شد ... میزد تو سینه ی عماد و میزد توی همون سینه ای که من دیشب سر روش گذاشتم ... گریه کرد و عماد عصبی دستی به موش کشید .. خودشو انداخت تو بغل عماد و عماد به من خیره شد ... چرا من؟؟! من کی بودم؟!!
نفس عمیق کشیدم و رومو کردم اونور ...
یخ بسته بودم ... آخرش این بودکه یه ماه از زندگیت میشد یه رویا .. یه رویا که وقتی بیدار می شی شیرینیش زیر دندونته ولی هیچی یادت نیست .. هیچیه .. هیچیه .. جز .. برق دوتا چشم مشکی!!
هق هق اش آروم شد ... از عماد جدا نشد و عمادم مثل یه چوب، ایستاده بود. عماد که نرمشش با من، چشم دنیا رو کور کرده بود، مثل یه چوبِ خشک یه زن دیگرو بغل کرده بود و من .. چه ساده لوحانه سعی می کردم خودم رو گول بزنم!
- تو اومدی .. آتیش زدی به همه چی ... آتیش زدی به زندگیم ... زندگی ای که 6 سال دوییدم تا بدستش بیارم!! 6 ساااال ...!!! تو گند زدی به همه چی ... آخه چرا جدا شدی لعنتی ...چِِِــــــرااا؟؟؟!!
این دختر کی بود که اینجوری دل من رو به چنگ گرفته بودو با بی رحمی فشار می داد؟؟ دلم می خواست سرش داد بزنم .. دلم می خواست از خونه م بیرونش کنم ... ولی عجیب درکش می کردم .... حسش، حس خودم بود وقتی فهمیدم جاوید با زن برادرمه!! پوزخند زدم...
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت...
- جدا شدی، آنتیا شد اَخی ... جدا شدی، هرروز یه بهانه!! ولی من صبور بودم تا اینکه مانا اینا رفتن ... گفت ما هم بریم ... خوشحال شدم .. از زندگی تو غربت بدم میومد ... ولی قبول کردم .. از تو دور میشد .. شاید فاصله ها سردش می کرد .. من رو اول فرستاد، می گفت کار دارم .. دیدم حق داره.. قبول کردم... ولی هربار که زنگ می زدم به بهانه ای می گفت میام کارام مونده تا اینکه ... تا اینکه خیلی چیزا فهمیدم.. دورادور خیلی زخم زبونا شنیدم ...
عماد کلافه پسش زد ....
- نیست که توام اونجا بهت بد می گذشت ... نیست که اینجا.. استغفرالله ... دهن من رو باز نکن ... نذار...
داد زد ... خودشو چنگ انداخت و من این وسط هاج و واج فکر می کردم این وسط چیکارم؟!!
- مثلا دهنت باز شه چی میشه ؟؟؟!! هاان؟؟!
اومد سمت من بازوهام رو گرفت تکونم داد ...
- بهت گفته من بچه دار نمی شم؟؟! آره ؟؟!! من؟؟ این همون کسی بود که گفت زوده و بچه ی اولمو سقط کرد .. می فهمی مجبورم کرد ...!!
عماد شرمنده شد.. زرد شد.. قرمز شد، آبی شد ..! حمله کرد. کشیدتش.. منم کشیده شدم، خوردم زمین. نگران نگام کرد.. خوب بودم ... سرمو دزدیدم .. کشید اونو سمتِ در، و کوبوندش به در .. جیغ زد .. فحش داد .. عماد رو زد ...
بغض کردم.. من اینجا چی کار می کردم ... این عماد کی بود که یه زن رو اینجوری می زد؟؟!
گوشام رو گرفتم ... باید فکر می کردم ..باید می رفتم... زیاده از حد بود برام ... دیگه ظرفیتم تکمیل بود... همه چی آوار شده بود رو سرم .. دیگه خسته بودم ... رفتم سمت اتاق .. عماد ولش کرد اومد سمتم.. خودش رو زد به غش .. چشماش رفت بالا .. هنوز جیغ می زد .. گریه می کرد ...
اون گریه می کرد.. پس چرا صورت من خیس بود .. از زیرِ دستِ عماد، در رفتم .. توی اتاق .. نمی دونم درو چجوری قفل کردم ؟!! رفتم دستشویی .. نرسیده به دستشویی ...
همه چی بهم خورد...... حتی بیشتر از یه شب خوب .. حتی بیشتر از زندگیم .... حتی بیشتر از حالم ... دل و رودم بهم خورد .. همه ی هیچی ها رو .. همه ی هیچ کاره بودن هارو .. همه ی بی تقصیری هارو...
عق زدم ... به این زندگی مزخرف!!
در کوبیده می شد ....
دلم چنگ خورد ...
صدای داد و بیداد یه مرد و جیغ زدن های یه زن ... صدای فحش کلِ خونه م رو برداشته بود.
بهم خورد ...
هه ... خونه م؟؟!
صورتم سرد شد.
تنم یخ بست ...
چشمام سیاهی رفت ...
صدای زن قطع شد ....
در کوبیده شد ...
طنین اسمم تو کل خونه پیچید ....
صدای مرد بود ....
شایدم یه نامرد ..
بغض داشتم ...
دستی به دهنم کشیدم ...
دستی به پیشونیِ یخ بستم کشیدم ...
از جام بلند شدم...
صدام می کرد...
باید می رفتم...
باید...
همه ی تلاشم شد یه قدمِ نصفه و نیمه ...
تکیه زدم به در ...
همه ی توانم رو جمع کردم ...
از ته دلم ... داد زدم .. فریاد زدم...
اون همه تلاش توی یه ناله پربغض خلاصه شد ... زانو زدم ... در تکون می خورد، خیره شدم بهش ... صورتم خیس بود ... گرم شده بود .. شور شده بود ...
سینه م با هر ضربه بالا و پایین می پرید...
در از جا کنده شد ...
عماد اومد تو ...
عماد بود....
کنارم زانو زد...
سرم رو به سینه ش گرفت ...
بوی ورساچه پیچید تو دماغم.. دلم آشوب بود ...
زدمش کنار.. بازم بغلم کرد...
نگو این آخرین دیدارِ ما بر باده
این ارتباطِ بی قراره ...
بی قرارت میشم آخه
با مشت کوبیدم به سینه ش ..
سینه ش رو جلوی مشتام سپر کرد ...زدم! با همه ی توانم زدم ... زدم به صورتش .. به گردنِ چنگ خوردش ...
گریه کردم .. زدم .. زار زدم و زدم!
نگو ما بینمون یک آهه
پاییزمون در راهه ...
برگ ها یه روز پر میزنن از روی شاخه
هر یه جانم گفتن، یه ضربه .. هر یه پرتو جان، یه ضربه .. هر یه خانوم گفتن، یه ضربه .. من خانومش نبودم!! خانومِ لعنتیش بوی خوب می داد!! خانومِ لعنتیش چشم رنگی بود!! خانومِ لعنتیش...
خوشگل بود!!!
نگو این پنجره رو به غروبِ
آخرین روزهای خوبِ
تو دلم آشوب پاییزه دوباره
اونقدر زدم، خسته شدم ... اونقدر زدم، به نفس نفس افتادم ..
اونقدر زدم، به سرفه افتادم، خم شدم رو زمین ...
بازم کشیده شدم تو بغلش ...
کشیده شدم بین شونه های لرزونش...
سرم و گذاشتم رو سینه ای که هق هق می کرد ...

نگو این خاطره رو به افول
عشقمون رو به نزوله...

صدای پر بغضش تو گوشم پیچید:
- خیلی حرفا هست .. تو باید گوش بدی ... گوش میدی؟؟!
سرم و بلند کرد ...
خیره شد تو چشمام ...
- گوش میدی؟؟؟!
سرد شده بودم ....
سنگ شده بودم ....
چی دید که تکون تکون دادم ..
- گوش میدی... نه؟؟؟! ... تو زنمی ...همه کسمی .... باید گوش بدی!!!.... باید !!! گوش بدی ... تو گوش ندی... من میمیرم ... من بی تو میمیرم پری ...!!
حرف هاش قانع کننده نبود... اینکه نصفِ سهامِ شرکت به نام آنیتاست .. اینکه نمی تونسته طلاقش بده، چونکه درخواست اقامت دچار مشکل می شده و صدتا دلیلِ مزخرفه دیگه!!
همه ی این دلایل توی ذهنِ من پشت یه کلمه قایم شده بود... زیبایی... آنیتا اونقدر زیبا بود که نخواد از دستش بده... شاید دلیلم مسخره بود شاید .. فکرم بچه گانه!! ولی جذابیت آنیتا انکارناپذیر بود!
چند ساعتی میشد که عماد از خونه رفته بود. حرفاشو زده بود. دلایلش رو آورده بود و من فقط یه پوزخندِ سرد به صورتش پاشیده بودم. پوزخندی که سرماش گرمای چشمای اون رو هم تحت الشعاع قرار داد و زد از خونه بیرون...
به چشم های پف کردم توی آینه نگاهی میندازم..
من خوشگل نبودم!!!
یه قیافه ی معمولی با یه خنده ی شاید بانمک...
ولی واقعا چند وقت بود نخندیده بودم؟؟!!
اولین مشت آب رو که به صورتم پاشیدم..
- تو شوهر داشتی و...شده بودی میوه ی ممنوعه ... منم! خسته بودم .... باید سر و سامونی به زندگیم میدادم..
مشت دوم موهامم خیس کرد...
- وقتی فهمیدم جدا شدی، حالم دست خودم نبود. تو اون بیرون بودی، آزادتر از همیشه، حتی آزاد تر از قبل از ازدواجت .. باید ... باید مال من می شدی!!
مشت سوم پیرهن تنمم نم دار کرد...
- تحملِ آنیتا سخت شده بود بخدا سخت بود.. خیلی سخت.. سرکش بود... و من توان اهلی نداشتم، اهلیش کنم .. من اهلی شده ی تو بودم ... من و چه به رام کردن دیگری؟؟؟!!
مشت چهارم صورتم بیشتر از آب از اشک خیس بود...
- نمی تونستم طلاقش بدم. نه چون خوب بود، نه!! آنتیا بد بود!!! خودش می دونه چقدر بد بود!!!... ولی خوب تونسته بود من و به زندگیش گره بزنه .. گره ی کور .. از اون گره ها که باید با صبر دونه دونه بازش کنی، پری؟! تو حرفای منو باوری میکنی؟؟!!! پری اینجوری نگام نکن ...پرتو ... با توام!!!
شیر آب رو بستم ... پوزخند سرد دوباره روی لبام نشسته بودم...
بین بودن و نبودن مونده بودم. دلم می گفت بمون و عقلم می گفت برو.. لعنت به این دل!!
که هرچی می کشیدم از دست اون بود...
نیاز داشتم به هم صحبت و کی بهتر از مریم...
لباسام رو عوض کردم و موهای پریشون گره خوردم رو شونه ...
دستم به تلفن نرفته بود که زنگ خورد... خودش بود.
- بله؟
- سلام... چطوری ستاره ی سیل بپیچون؟!!
چقدر صداش سرحال بود... حسودیم شد...
- سلام .. خوبم ... تو چطوری؟؟! دیشب خوش گذشت ؟
- عالی بود .. جات خالی .. چرا نیومدی؟؟!!! گوشیت خاموش بود!! خونم که می رفت رو پیغام گیر.. خیلی خیلی مشکوک خوب بودی...
خندش گوشی رو پر کرد و از تلخی شیرینی دیشب دهنم رو گس شد!!!
- دیگه نشد بیایم... حالا باید به مانا زنگ بزنم عذر خواهی کنم...
- آره حتما بزن .. وای پری نمی دونی چقدر بچش ناز بود ... یه جورایی هوس کردم ... مجیم همین جور ... کارش تو کل مهمونی شده بود بچه داری .. البته ماشاا.. پسرش خیلی ناز بودا ....
- ایشاا.. خدا بهش ببخشه ... خود مانا چطور بود ..حمید .. همه خوب بودن ؟!
- آره خوب بود دیگه جات خالی ... حالا برای فردا شب دعوتشون کردم خونمون... گفتم بهت بگم .. چون یه هفته بیشتر تهران نیستن و میخوان برن سفر... واسه ی همین منم گفتم فردا شب بیان تا نرفتن...
نمی دونم چرا زبونم قفل شده بود... چی می گفتم؟؟!!! اصلا می ترسیدم چیزی بگم... چون ته همه ی حرفا به یه جمله ختم می شد " خود کرده را تدبیر نیست "
با صدای مریم به خودم اومد:
- پس میای دیگه؟؟!!
- آره به عماد بگم... حتما...
- پری نپیچونیا؟؟!!
- نه ... ایشاا.. میایم...
- پس تا فردا شب ..
- فعلا ..
همونجا روی مبل نشستم و پام رو توی سینه م گرفتم .. بغض کردم از این همه تنهایی .. از اینکه حتی با مریمم نمی تونم دردِدل کنم .. بازم صورت آنیتا اومد جلوی نظرم و عطر تلخش ... مث حضور تلخش...
عقل می گفت بجنگم .. با حضورش بجنگم و دلم می گفت بکنم از همه وبرم... دوباره بسازم.. از نو... مثل همون وقتی که از جاوید کندم... سخت بود... خیلی سخت... توان می خواست .. ناتوان شده بودم ...
همونجا رو ی کاناپه دراز کشیدم..
باید فکر می کردم ... باید غم ها رو می زدم کنار و تصمیم درست می گرفتم و اونقدر توی ذهنم امروز و فرداهایی که می تونست بعد از امروز باشه رو مرور کردم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
فصل سی و چهارم :


با صدای تق و توق از خواب پاشدم ... عماد روبروم وایساده بود و داشت سوئیچ و عینک و موبایلش رو با صدا روی میز جلوی مبل مینداخت...
مردک بی شعور...
چپ چپی نگاش می کردم که گفت:
- ببخش بیدارت کردم..
سری تکون دادم و گفتم:
- اون موقع که اینارو پرت می کنی باید به این فکر باشی که من خوابم!
یکم نگاش نرم شد و گفت:
- ببخش تو حال خودم نبودم..
از جام بلند شدم بدنم خشک شده بود ... کش و قوسی به خودم دادم .. خیلی گرسنم بود. بوی کباب توی خونه پیچیده بود ... داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که گفت:
- غذا گرفتم... رو میزِ!
بدون اینکه برگردم رفتم سمت میز و یکی از ظرف های یه بار مصرف رو با نوشابه ی کنارش برداشتم و رفتم سمت کاناپه..
ولو شدم و بعد از روشن کردن تلویزیون، شروع کردم خوردن...
عمادم بعد از تعویض لباس نگاهی به من انداخت و رفت پشت میز آشپزخونه مشغول شد.
تقریبا آخرای غذام بودم که اومد جلوی تلویزیون ایستاد.
- برو کنار دارم می بینم!
اخمی کرد و گفت:
- حرف دارم!!!
چشمم رو با تنفر ازش گرفتم و یه قاشق پر گذاشتم دهنم و همونجوری گفتم:
- حرفاتو زدی!!
نفسشو با شدت داد بیرون و گفت:
- مگه بهت نگفتم به من اعتماد کن؟؟؟!!! دیدی زدی زیرش!!!
عصبی ظرف غدارو پس زدم و تقریبا پرتش کردم رو میز. از جام بلند شدم. درست روبروش اینور میز ایستادم...
- چی داری زر زر می کنی ..؟؟!! من هرروز باید صبح به صبح بهت بگم، عزیزم من به تو اعتماد دارم ؟؟!! مگه به گفتنه ؟؟ من هزاریم بگم وقتی عملی نباشه، مگه خوبه ؟؟!!! من همون روزی که تو اومدی دم خونه ی مریم گفتی من زنمو طلاق دادم با همه ی وجودم بهت اعتماد کردم!! یه بار پرسیدم مدرک نشون بده ؟؟!! یه بار پرسیدم کو سندِ طلاقت ؟؟؟!! آره این اعتماد نیست ؟؟؟!!! اعتماد رو تو چی تعریف میکنی؟؟؟!! شاید شامورتی بازی های صبحتون! شاید فکر می کنی باید برای هووم چایی میاوردم، آره ؟؟؟!! عماد، تو هم خدا رو میخوای هم خرما ..
- نه بخدا باور کن..
- خفه شو!!! بسه هرچی از صبح تا حالا زر زر کردی و خودت بریدی و دوختی ... تازه به قهر و طلب کاریم از خونه رفتی بیرون!!! تو برات یه سهام و اقامت اینقدر مهم بود که طلاق ندی دختررو؟؟؟!! تو که دار و ندار منو بالا کشیدی!!! چی می خواستی دیگه ؟؟؟!! اینقدر مادی و پست شدی؟؟؟!!! نه عزیزم ... چشماتو باز کن .. آنیتا دختری نیست که بشه به راحتی ازش گذشت!! من که زنم، دوست دارم نگاش کنم .. وای به حال تو!!!!
قلبم تند تند بالا و پایین می رفت و حس می کردم هر لحظه است که دوباره این اشک های لعنتی ... فینی کردم و رومو کردم اونور ...
حالم آشوب بود باز ... نیم نگاهی بهش کردم...
عماد عینِ سنگ به یه گوشه خیره شده بود.نمی دونم چجوری عشق دیروز یه شبه تبدیل شده بود به یه نفرت عمیق!!!
با صدایی که رسا بودنش با این بغض بزرگِ توی گلوم برای خودمم عجیب بود گفتم:
- درسته توی اون عقدنامه همه ی بند ها و تبصره هاش به نفعِ توئه ... ولی اگه یه ذره مردی تو وجودت باشه میذاری من برم پی زندگیم... خیلی ها همدیگرو دوست دارن، ولی قسمت هم نیستن .... یعنی نباید که باشن !!!! یه حکمتی هست که همش سرِ بزنگاه بایکوت میشن!!!! بفهم عماد ... ما مال هم نیستیم ... از اولم نبودیم!!! این وسطم بازنده تو نیستی!!! بفهم منم!! خودتو بذار جای من ... جای تنهاییام !! جای بی کسیام !!! تازه داشتم پر و بال می گرفتم چیدیشون !! نابودم کردی ... ولی من به اسم عشق وایسادم ... به حرمت علاقه ای که توی چشمات دو دو می زد وایسادم ... بسه عماد .... بذار منم نفس بکشم!!! خستم!!!
نگاهش عجیب بود .... نگاهش ترسناک بود .... لب تر کردم و اومدم ادامه بدم که داد زد...
- تو بســـــــــــــــه!!!!!!
به فاصله ی یه بازدم ادامه داد:
- رو حرفات فکر می کنم !!! فعلا هم زنمی !!! می فهمی!!!؟؟؟!! پس باید تمکین کنی!!!
پوزخند زدم!!!! تمکین !!! دردش این بود؟؟؟!!
این کی بود روبروی من وایساده بود...
نمی شناختمش...
حسِ بدی بود، این حسِ سقوط لعنتی...




مطالب مشابه :


دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل

دانلود رمان برای کامپیوتر کامپیوتر ، اندروید دانلود رمان سقوط آزاد




رمان پرتو35

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود برای ملکه الیزابت دوم که لباس انتخاب نمی کنی؟!




روزای بارونی 9

رمان,دانلود رمان ته دره سقوط می ببخشتش و برای همین رامین آزاد می




13 فرمان برای خانه تکانی

سقوط آزاد عضویت در گروه سرزمین دانلود { رمان تاپ } برای همه ی اونایی که دلو زدن به




رمان من هم ازقبولی خداسهمی دارم

رمان برای خوب بودن




مجموعه اس ام اس های عاشقانه اسفند ماه ۹۲

مرکز دانلود موبایل و سقوط آزاد را تنها برای این به جان میخرد که در زمین پوشش دهد اشک




رمان قرارنبود-23-

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود زندان آزاد شده ولی دانلود رمان تمنا برای نفس




برچسب :