رمان درهمسایگی گودزیلا(18)


هردو از خونه خارج شدیم...
حالا دوتا صدا توراهروی ساختمون می پیچید...یکی صدای سرفه های مکرر رادوین ویکی صدای هق هق گریه های من...
رادوین به سمت آسانسور رفت ودرش وبازکرد...منتظر ایستاد تامن سواربشم...
اول من وارد آسانسور شدم و بعد رادوین...
بافشرده شدن دکمه پارکینگ به دست رادوین،آسانسور به حرکت دراومد.
درتمام مدت،صدای گریه های من وصدای سرفه های ممتد ومکرر رادوین سکوت بینمون ومی شکست...
بالاخره آسانسور متوقف شد...رادوین درو برام باز کرد واشاره کرد که پیاده شم...
به سمت در رفتم...وقتی می خواستم از کنار رادوین رد بشم،بی اختیار نگاه خیس از اشکم روی چشماش ثابت موند...روی چشمای عسلی که حالا بیشتر از هرموقع دیگه ای معتادشون شده بودم.حالاکه ترس ازدست دادنشون بغض توی گلوم وتحریک می کنه...
رادوین لبخند مهربونی روی لبش نشوند تا بهم آرامش بده...
همین لبخندت...همین!...ترس از دست دادن همین لبخندت اشک به چشمام آورده...
صدای مردونه وبمش که حالا با سرفه های مزاحمش همراه شده بود،به گوشم خورد:
- رها...من خوبم!ببین...توروخدا گریه نکن!
صدات...همین صدایی که به شنیدنش عادت کردم...من می ترسم رادوین...می ترسم یه روزی بیاد که دلم برای صدات تنگ بشه ولی دیگه هیچ جوری نتونم لمسش کنم!...من می ترسم رادوین...!
گریه ام شدت گرفته بود...قطره های لجباز ومزاحم گونه هام وبه بازی گرفته بودن!
دلم نمی خواست گریه کنم...نمی خواستم رویِ رادوین وزمین بندازم واشک بریزم...رادوین ازم خواسته بود که گریه نکنم...اما گریه کردنم دست خودم نبود!...تمام اون اشکا وگریه هابی اراده بودن...
نگاهم واز رادوین گرفتم ودرحالیکه از شدت گریه به سختی نفس می کشیدم،از کنارش گذشتم...
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم به سمت ماشینش رفتم که درست کنار ماشین اشکان،پارک شده بود.
رادوین به سمت ماشین اومد ودرش وبازکرد...
کلافه از بغضی که گلوم وچنگ میزد،دست دراز کردم ودر ماشین وبازکردم...
سنیگنی نگاهش وحس می کردم...می دونستم نگاه خیره اش ودوخته به من ولی جرئت نداشتم سرم وبلند کنم...طاقت نگاه کردن به چشماش ونداشتم!
کلافه تر از قبل،سوار ماشین شدم ودروبستم...بعداز سوار شدن من،رادوینم به سمت درراننده رفت وپشت رول نشست.
سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمام وبستم...هنوزم قطره های اشک از چشمام جاری می شدن.
رادوین استارت زد وماشین حرکت کرد...
هیچی نمی گفت...منم چیزی نمی گفتم!...تنها صدای گریه من وسرفه های اون سکوت بینمون وخاموش می کرد!
همه راه تو سکوت گذشت...
حتی برای یک لحظه هم چشمام وباز نکردم...طاقت روبرو شدن با نگاهش ونداشتم...چشمام وبستم تا نگاهم به نگاهش نیفته...تا گریه ام شدت نگیره!تا از اینی که هستم داغون تر نشم...اگه نگاه خیره ام و بهش می دوختم از فرط نگرانی دیوونه می شدم!...می ترسیدم که با خیره شدن به چشماش،به یاد این بیفتم که ممکنه از دستش بدم...
لبم وبه دندون گرفتم تا صدای هق هق گریه هام وخفه کنم...
اشک ریختنم دست خودم نبود...ترس واضطرابم دست خودم نبودم...این همه نگرانی وآشفته حالی دست خودم نبود...همه چیز بی اراده بود!همه چیز...
صدای سرفه های رادوین هنوزم محسوس بود...سرفه هاش وخیم تر از قبل شده بودن واین حال من وبدتر می کرد!
- رها...
باصدای رادوین به خودم اومدم وسریع چشمام وبازکردم وخیره شدم بهش...
لبخندمحوی زد وبا نگاهش به روبرو اشاره کرد...
گیج وگنگ،نگاه اشکیم وازش گرفتم ورد نگاهش وگرفتم ورسیدم به تابلوی بیمارستان!
ماکی رسیدیم؟...من حتی متوجه از حرکت ایستادن ماشینم نشدم!انقدر توفکربودم که نفهمیدم رسیدیم...
حالا ماشین رادوین،دقیقا روبروی بیمارستان پارک شده بود...
- پیاده نمیشی؟!
با این حرف رادوین،نگاه متعجبم واز تابلوی بیمارستان گرفتم وخیره شدم بهش...
سرفه امونش وبریده بود...
نگران وآشفته پرسیدم:خوبی رادوین؟!
سری به علامت تایید تکون داد واشاره کرد که پیاده شم...
نگاه نگرانم وازش گرفتم ودستم وبه سمت دستگیره در دراز کردم وپیاده شدم...
رادوینم پباده شدو بعداز قفل کردن در ماشین،به سمتم اومد...
هرچه بیشتر می گذشت سرفه هاش وخیم تر می شدن!
رادوین درست روبروی من وایساد وخیره شد به چشمام...
تحمل نگاه های خیره اش ونداشتم...تمام مدت توی ماشین چشمام وبستم تا نگاهم به نگاهش گره نخوره اون وقت حالا چطور می تونم نگاه خیره اش وتحمل کنم؟!
نگاهم وازش گرفتم وخواستم سرم وبندازم پایین که دست رادوین مانع شد...دستش وگذاشت زیر چونه ام وسرم وبلندکرد.
نگاهم به نگاهش برخورد کرد...
دقیق وموشکافانه زل زدبهم...اخمی روی پیشونیش نقش بست!
دستش وبه سمت صورتم برد واشکم وپاک کرد...
زیرلب گفت:حتی اگه خوبم باشم بادیدن اشکت داغون میشم...دیگه چه برسه به حالاکه این سرفه های لعنتی دارن دیوونه ام می کنن!
وبعداز گفتن این حرف،دستش وکه زیر چونه ام بود،پایین آورد ودستم وگرفت...
سرش وبه سمت گوشم آورد وگفت:اگه گریه کنی بیشتر سرفه می کنما!
وبه سرفه افتاد...همون طورکه سرفه می کرد،قدم اول وبرداشت وحرکت کرد...منم مجبور به قدم برداشتن شدم...
لبخندتلخی روی لبم نشسته بود...
همین مهربونیاته که باعث وبانی این گریه ها شده...اگه بداخلاق بودی،اگه بی احساس وسنگ بودیوابسته ات نمی شدم...کاش یه ذره فقط یه ذره کمتر مهربون بودی...اون وقت شاید می تونستم ازدست دادنت وتحمل کنم!
به سختی نفس عمیقی کشیدم وسرم وانداختم پایین...نگاهم خورد به دست های درهم گره شده امون...
قطره اشکی از چشمام جاری شد وروی گونه ام سُر خورد...
زیرلب زمزمه کردم:
- چرا انقدر مهربونی؟
دستم وبه سمت صورتم بردم واشکم وپاک کردم...
به خاطر رادوین گریه نکن...سخته ولی به خاطر رادوین اشک نریز!...
به سختی بغضم وقورت دادم وسعی کردم دیگه گریه نکنم.
دست در دست هم،از پله های جلوی بیمارستان بالارفتیم و وارد شدیم...
خیلی شلوغ نبود...آخه ساعت 12 شب برای ی باید شلوغ باشه؟!کدوم آدم دیوونه ای مثل من یه مریض ومجبور می کنه که همچین موقعی بیاد بیمارستان؟
به سمت پذیرش بیمارستان رفتیم...
رادوین مشغول حرف زدن با پرستاری شد که توپذیرش بود ومنم خیره شدم به چهره بدحال اما همچنان جذاب رادوین!...
رادوین داشت باپرستاره صحبت می کردو حواسش متوجه من نبود...
نگاهم روی تک تک اعضای صورتش چرخید...روی چشماش ثابت موند!...
چشمات...همین چشمای خوش رنگت من و وابسته کردن...
تازه امشب فهمیدم که چقدر بهت وابسته شدم!همین سرفه های مکررت به من فهموند که چقدر برام عزیزی... ترسِ از دست دادنت من وبه اینجاکشونده!...ترسِ از دلتنگ شدن برای نگاهت مجبورم کرد که بیارمت اینجا...رادوین...چرا انقدر زود برام مهم شدی؟!اونقدر مهم که به خاطرت نفسم از زور گریه به شماره افتاده!...توچیکار کردی که دلم انقدر بهت عادت کرده؟!چیکار کردی که فکر از دست دادنت انقدر عذاب میده؟؟چیکار کردی لعنتی؟
چشمام پراز اشک شد بود...
بسه دیگه!...چقدر اشک؟!چقدر گریه؟
نمی خواستم اشک بریزم...خیلی تلاش کردم تا سد راه اشکم بشم اما نتونستم...
قطره اشکی از چشمام جاری شد...
- خانوم...شما حالتون خوبه؟!
باصدای پرستاره به خودم اومدم...
رادوین با این حرف پرستار،متوجه من شد ونگاه عسلیش ودوخت به چشمام...خیره خیره نگاهم می کرد...نگرانی تونگاهش موج میزد...
زیرلب گفت:خوبی رها؟!
کلافه وبی حوصله سری تکون دادم ودستم واز دستش بیرون کشیدم...
روم وازرادوین گرفتم وبه سمت صندلی هایی رفتم که کنار راهروی بیمارستان جاخوش کرده بودن...
روی یکی از صندلی هانشستم وسرم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم...
چشمام وبستم ودوباره سیل اشک گونه هام وخیس کرد!...
برام مهم نبود که پرستار بیمارستان راجع به من چی فکر میکنه... هیچکس مهم نبود...نظر هیچکس واسم اهمیتی نداشت.فقط رادوین...تواون لحظه فقط رادوین مهم بود!...
صدای سرفه هاش هنوزم به گوشم می خورد...
داشتم دیوونه می شدم...
ناخودآگاه چهره سارا اومد جلوی چشمام...
سرفه هاش،سرگیجه هاش،بهانه تراشی هاش برای شونه خالی کردن از دکتر رفتن...همه وهمه مثل برق وباد از جلوی چشمام گذشت...درست مثل یه فیلم!
صدای سرفه های رادوین هنوز ادامه داشت...
دلم لرزید...
انگار برای دومین بار یه بلای آسمونی سرم نازل شده بود...انگار دوباره قرار بود تنهابشم...دلم می ترسید...نگران بودم!...بعداز رفتن خونواده ام،رادوین تنهاییام وپر کرد...این رادوین بودکه هیچ وقت تنهام نذاشت...حالااگه رادوینم از پیشم بره من چیکار کنم؟!...اگه رادوین چیزیش بشه من دوباره تنها میشم...خیلی تنهاتر از اینی که هستم...خیلی تنهاتر!...
- رهاجان...
باصدای رادوین به خودم اومدم...چشمام وباز کردم ودستی بهشون کشیدم واشکام وپاک کردم...تکیه ام واز دیوار برداشتم وخیره شدم به رادوین که حالا دقیقا روبروم وایساده بود.
سرفه اش برای لحظه ای قطع شد...لبخندمهربونی تحویلم داد ودستش وبه سمتم دراز کرد..گفت:پاشو بریم تو مطب دکتر...
دستم وبه سمتش دراز کردم...دستش گرفتم واز جابلند شدم...
نگاه خیره ام واز چشماش گرفتم تا داغون تر از اونی که بودم نشم!...تا به از دست دادنش فکرنکنم وحالم خراب تر نشه...
باهم دیگه به سمت مطب دکتر رفتیم...پاهام می لرزیدن!...دست خودم نبود!توان راه رفتن نداشتم...انگار پاهام دیگه تحمل وزن بدنم ونداشتن...بی اختیار اشک از چشمام جاری می شد...رادوین ازم خواست که گریه نکنم ولی...نمی تونستم! دلم نمی خواست گریه کنم ولی توان کنار زدن اشکام ونداشتم...
بالاخره به هرسختی بود،رسیدیم به اتاق دکتر...
رادوین دست آزادش وبه سمت دستگیره برد ودرو باز کرد.
دست دیگه اش واز دستم بیرون کشید وگذاشت پشت کمرم...
سرش وبه سمت گوشم خم کرد ومیون خس خس سرفه هاش گفت:اگه می دونستی با گریه کردنت چی به روزم میاری،انقدر راحت اشک نمی ریختی!


با این حرفش میون اون همه نگرانی وترس،یه احساس خوشحالی بی رمق تودلم جون گرفت...
حرفش بهم این امیدو دادکه احساسم به رادوین یه طرفه نیست!...همون قدر که اون برای من مهمه،منم براش مهمم...همون قدر که دیدن اشک اون من وداغون می کنه،دیدن اشک منم برای رادوین غیرقابل تحمله...

رادوین من وبه داخل اتاق هدایت کرد...
دستی به چشمام کشیدم تا حداقل جلوی دکتر آبروم نره!
وارد اتاق که شدم چشمم خورد به یه دکترمرد مُسِن...با عینکی روی چشم و روپوش سفیدی که به تن داشت،روی صندلیش نشسته بود...نگاه دکتره روی من ثابت بود...یه نگاه خونسرد وبی تفاوت!
بعداز من رادوینم وارد اتاق شدو درو بست...باهم به سمت صندلی ها رفتیم ودرست در نقطه مقابل دکتر،کنارهم نشستیم...
رادوین سلامی کرد ودکتره هم جواب داد...منم زیرلب سلام کردم اما صدام اونقدر آروم بود که دکتر بیچاره چیزی نشنید!
دکتر نگاه گذرایی به رادوین انداخت وبعد نگاهش رسید به من...
پرسید:مشکلتون چیه؟...مریض شمایید دیگه؟
لبم وبا زبونم تر کردم...بغض توی گلوم،باعث شده بود که صدام بلرزه وخش دار به نظر بیاد!...سری به علامت منفی تکون دادم وگفتم:من مریض نیستم...(به رادوین اشاره ای کردم وادامه دادم:)ایشون مریضن!
با این حرفم،دکتر نگاه متعجبش ودوخت به رادوین...
رادی از همون اول که وارد اتاق دکتر شدیم تا حالا یه بند داره سرفه می کنه!...این دکتره چجوری با وجود سرفه های مکرر رادوین،فکر کرده من مریضم؟
صدای متعجب دکتر به گوشم خورد که خطاب به من می گفت:
- واقعا؟!...اما قیافه شما بیشتر به مریضا می خوره...شوهرت مریض شده بعد تو ماتم گرفتی؟
لبخندی روی لبش نشسشت وروبه رادوین ادامه داد:
- قدر خانومت وبدون پسرجان...کمتر کسی پیدا میشه که به خاطر یه چندتا سرفه جزئی اینجوری اشک بریزه!
واشاره ای به چشم های به خون نشسته ام کرد...
چیزی نگفتم وفقط سرم وانداختم پایین...
تنها جوابی که از رادوین شنیده می شد،صدای سرفه هاش بود...
دکتر ازش در مورد مشکلش پرسید ورادوینم گفت که از امروز صبح خیلی سرفه می کنه وچند باری هم سرش گیج رفته...گفت که مشکل چندادن بزرگی نیست و خانومم خیلی بزرگش کرده!
خانومت؟!...
خانوم تو...فکرکن...من بشم زن تو!...
سرم وبلند کردم وخیره شدم به رادوین...
یه احساس عجیب وغریب تهِ دلم سنگینی می کرد...احساسی که با حرف رادوین،به وجود اومده بود...وقتی بهم گفت خانومم یه احساس عجیب تمام وجودم ودربرگرفت...
نگاهم رو نگاهش ثابت بود...
دکتر مشغول به معاینه کردن رادوین شده بود ومن درتمام مدت ساکت بودم...
خب یعنی ساکتِ ساکتم که نه...یه صدای فین فین خفیف که به خاطر اشک ریختنم بود،ازم در میومد!
در طول مدتی که دکتر به معاینه مشغول بود،من اشک می ریختم وتودلم خدا خدا می کردم که اتفاقی برای رادوین نیفته!
بالاخره معاینه دکتر تموم شد...دفترچه رادوین وازش گرفت وشروع کردبه نوشتن نسخه...
نگاه خیره ونگرانم ودوخته بودم به دکتر...نفسم توسینه حبس شده بود.هرآن منتظر بودم که دکتر دست از نسخه نوشتن برداره وحرف بزنه...
می ترسیدم...نگران بودم!...ترسم از این بود که حرفای تکراری بشنوم...که بشنوم ممکنه رادوین واز دست بدم...
بالاخره قلم دکتر متوقف شد وسرش وبالاآورد...خیره شدبه من ورادوین وگفت:مشکل خاصی نیست...یه سرماخوردگی جزئیه که با قرص ودارو حل میشه!
تواون لحظه انگار دنیارو بهم داده بودن...دلم آروم گرفته بود!...نمی دونستم از خوشحالی زیاد باید بخندم یا گریه کنم!...
لخندی روی لبم نشست اما اشکام همچنان جاری می شدن...
دکتر نگاهی بهم انداخت وگفت:دخترم چرا گریه می کنی؟...دیدی که معاینه اش کردم...شوهرت هیچیش نیست!...فقط سرما خورده ...همین!
لبخندم پررنگ تر شد...
نگاهم واز دکتر گرفتم وخیره شدم به چشمای رادوین...
لبخندمهربونی بهم زد...زیرلب گفت:گفته بودم که چیزی نیس...
خیره خیره نگاه عسلیش ومزه مزه می کردم...
خدایا شکرت...شکرت که حالش خوبه!شکرت که تنهاتراز اینم نکردی...شکرت!...
رادوین ازجا بلند شدومنم به تبعیت از اون بلندشدم...بعداز خداحافظی از دکتر،باهم از اتاق خارج شدیم...
رادوین دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت در خروجی بیمارستان هدایت کرد...
هنوزم اشک می ریختم!...این بار اشک ریختنم از سر خوشحالی بود نه نگرانی!...
باقدم های آروم وآهسته،شونه به شونه هم راه می رفتیم...
ازبیمارستان که بیرون اومدیم،رادوین یه لحظه از حرکت ایستاد...
درست روبروی من جاخوش کرد وخیره شدبه چشمای اشکیم.
لبخندی زد وبالحن مهربونی گفت:رها...این همه نگرانی برای چی بود؟...فقط یه سرماخوردگی ساده اس!دیدی که دکترم همین وگفت...
خیره خیره نگاهش می کردم...
باصدای بغض آلودی گفتم:آخه...سرفه ها وسرگیجه هات من ویاد سارا انداخت!...سارام مثل تو همش سرفه می کرد...وقتی سرفه وسرگیجه ات ودیدم ترسیدم...ترسیدم که توام مثل سارا...توام...من می ترسیدم که تورو هم ازدست بدم...که تو...
ودیگه نتونستم ادامه بدم....به گریه افتاده بودم...قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شدن!...
صدای مردونه رادوین به گوشم خورد:
- رها!!گریه؟!
با این حرفش گریه ام شدت گرفت...بی هوا خودم وانداختم توبغلش!
نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم...
رادوین مکث کوتاهی کرد...انگار از حرکتم جاخورده بود!...بعداز اون مکث کوتاه،دستاش ودور کمرم حلقه کرد ومن ومحکم درآغوش گرفت...
سرم وگذاشتم روی سینه اش وخودم وبهش فشار دادم...به هق هق افتاده بودم...عطرتلخش وبوکشیدم!
اگه دیگه نمی تونستم بوی این عطر تلخ ولمس کن چه بلایی سرم میومد؟!...اگه دوباره نمی تونستم صداش وبشنوم چی به سرم میومد؟....اگه دوباره چشمای عسلیش و نمی دیدم چیکار می کردم؟...من...بهش عادت کردم!وابسته اش شدم...به مهربونی هاش،به لبخندش،به شوخیاش،ازهمه بیشتر به چشماش...من بدون اینکه خودم بفهمم وابسته اش شدم...
رادوین سرش وتکیه داد به سرم...گوشش وخم کرد سمت گوشم وزیرلب گفت:چرا انقدر مهربونی؟!...این همه اشک ریختی به خاطر من؟...
وبوسه ای روی سرم نشوند!...
هق هق گریه ام بیشتر شده بود...اشکایی که می ریختم از نگرانی ودلتنگی نبود،از سرِخوشحالی بود!...باورم شد....باورم شدکه اون روز توی رخت خوابم رادوین من و بوسید!...درست مثل حالا!...مهربونی های رادوین انتهانداره...
فقط اشک ریختم...فقط توآغوشش اشک ریختم وهق هق کردم...
وقتی توآغوشش بودم،یه آرامش عجیب تمام وجودم ودربرگرفته بود!...آرامشی که واسم تازگی داشت...آرامشی که تابه حال هیچ کجا تجربه اش نکرده بودم...یه آرامش عجیب وخاص!...آرامشی که باعث می شد دلم نخواد هیچ وقت از آغوشش دل بکنم...
نمی دونم چقدر گذشت ومن چقدر توآغوش آرامش بخشش غرق بودم ولی بالاخره رادوین من واز آغوشش بیرون کشید...
مجبورشدم که سرم وازروی سینه اش بردارم...سرکه بلند کردم،نگاهم خورد به پیرهن مردونه رادوین...روی سینه اش از اشکای من خیس شده بود!...
نگاهم بالاتر رفت ورسید به صورتش...روی اجزای صورتش چرخیدوخیره شد به چشماش!
لبخندی تحویلم داد....دستش وبه سمت صورتم برد واشکام وپاک کرد...
خیره شد توچشمام وگفت:دیگه دلم نمی خواداشک بریزی...هیچ وقت!...هیچ وقت گریه نکن رها...بدون یه قطره اشکت دلم وبه آتیش می کشونه...وقتی گریه می کنی،دیوونه میشم!...
حرفش دلم ولرزوند...یه جوری شدم!...احساسی ولمس کردم که برای خودمم عجیب بود!
به زور لبخند محوی روی لبم نشوندم...نگاه خیره اش معذبم می کرد!نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه زیر انداختم...
انگار از نگاهش خجالت می کشیدم...نگاه امشبش باهمه نگاه هاش فرق داشت...یه چیزی تواین نگاه بود که از بقیه نگاه ها متمایزش می کرد!چیزی که من نمی فهمیدم چیه...چیزی که برام گنگ وعجیب بود...
رادوین که وضع واون طوری دید،گفت:بهتره بریم توماشین...هواسرده!
وبه سرفه افتاد...
دیگه شنیدن صدای سرفه هاش نگرانم نمی کرد...چون می دونستم که دلیل این سرفه هافقط یه سرماخوردگی کوچیکه!...چون می دونستم قرارنیست ازدستش بدم وتنهابشم!...
رادوین به سمت ماشین رفت ومنم پشت سرش به راه افتادم...
به ماشین که رسیدیم،قفل درو باز کرد و سوارشد...منم سوار شدم وماشین به حرکت دراومد.
سرم وتکیه دادم به پشتی صندلی وروکردم به رادوین...خیره خیره نگاهش می کردم...نگاهش به روبرو بود وحواسش جمع رانندگی...از فرصت استفاده کردم وتاجایی که می تونستم بهش خیره شدم!...
چقدر برام مهم شدی رادوین...با دلم چیکار کردی که حتی فکر از دست دادنت داغونش می کنه؟با دلم چیکار کردی رادوین؟!چشمات بدون اینکه خودم بفهمم معتادم کردن...حالا من معتادم!معتاد یه نگاه عسلی!...تقصیر نگاه توئه...تقصیر مهربونی های توئه...تقصیر لبخندته...تقصیر توئه که انقدر زود من وبه خودت وابسته کردی!...درست وقتی وارد زندگیم شدی که تنهاتر از همیشه بودم...توهمه تنهاییام وپرکردی...حالا برام اونقدر مهم شدی که با سرفه کردنت داغونم می کنی...برام مهم شدی رادوین...خیلی مهم تر از اون چیزی که فکرش وبکنی!...هم مهم شدی هم عزیز!
لبخندی روی لبم نشسته بود...لبخندی از سرِآرامش!...دلم قرص بودکه رادوین سالمه...همین تهِ دلم وگرم می کرد!...صدای سرفه هاش به گوشم می خورد ولی همین که می دونستم دلیل سرفه هاش با سرفه های سارا فرق می کنه آرومم می کرد...

 


نگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به خیابون روبروم...
رادوین بخاری رو روشن کرد...فضای ماشین بدجوری گرم شده بود!اونقدر گرم که پلک هام وسنگین می کرد...
دست دراز کرد وبا فشردن دکمه ضبط،سکوت بینمون وشکست...
بوی عطر تلخ ومست کننده رادوین به مشامم می خورد...فضای گرم وخواب آور ماشین خواب به چشمم آورد...پلک هام بدجور سنگین شده بودن!...صدای آهنگ توی گوشم می پیچید:
چیزی شبیه زندگی داره،دستام وتودست تومیذاره
بازعشق،این کابوس رویایی،دست از سرمن برنمیداره
مهتاب چشمات،آسمون گیره
وقتی میای غم از دلم میره
محتاجتم پاشو همین حالا
فردا برای اومدن دیره
درکم کن این دیوونگی سخته
باتوخیالم از خودم تخته
شاید ندونی اما باورکن
هرکی باتوباشه خوشبخته(2)
جز من به هردیوونه ای شک کن
اسم من وروی لبات حک کن
اسم من وبه خاطرت بسپار
تردیدو از دنیای من دَک کن
دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو
دلتنگی ودل شوره هاش ازمن
درکم کن احساسم ترک خورده
خب عاشقم شو دلم ونشکن
درکم کن این دیوونگی سخته
باتوخیالم از خودم تخته
شاید ندونی اما باورکن
هرکی باتوباشه خوشبخته(2)

"درکم کن-پویا بیاتی"

اونقدر گیج ومنگ خواب بودم که بی اختیار چشمام بسته شد وپلک هام روی هم افتاد...
زیرلب این قسمت از آهنگ و زمزمه کردم:
-مهتاب چشمات،آسمون گیره وقتی میای غم از دلم میره
تصویر چشمای رادوین توی ذهنم حک شده بود...لبخندی روی لبم نشست...مهتاب چشمات آسمون گیره...
زمزمه رادوین به گوشم خورد...زمزمه ای که بایه لحن عجیب همراه بود:
-دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو دلتنگی ودل شوره هاش ازمن
درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن
اونقدر گیج خواب بودم که به خودم زحمت ندادم به معنی زمزمه اش فکرکنم...
کم کم پلک هام سنگین شد وبه خواب رفتم...
**********
- خوب بخوابی عزیزم!...
این صدا توی گوشم می پیچید...یه صدای مردونه...یه صدای مردونه آشنا...صدایی که عجیب بوی رادوین ومی داد!...
بابه یادآوردن اسم رادوین،ناخودآگاه پلک هام تکون خوردن و چشمام ازهم باز شدن...
نگاهم به نگاه مهربونش گره خورد...
وقتی چشمای بازم ودید،لبخند زد...پتوی روی تخت وکشید روم ومرتبش کرد...زیرلب گفت:بخواب خانومی...چشمات وببند وبخواب!
لحنش...نگاهش...حرفاش...با همیشه فرق داشت!...رادوینی که لبه تختم نشسته بود واون حرفارو بهم می زد،رادوین 3 روز پیش نبود...اون رادوینی نبودکه باهام دردودل کرد...یه آدم چطور می تونه تواین مدت کم انقدر تغییر کنه؟!...
انقدر خوابم میومد که حوصله فکرکردن نداشتم...به نشوندن لبخندی روی لبم بسنده کردم وزیرلب گفتم:شب بخیر...
وچشمام وبستم...
روی تخت،تواتاق خودم، دراز کشیده بودم واین نشون می دادکه رادوین این بارم مثل دفعه قبل،من واز پارکینگ تا اینجا درآغوش گرفته!...فقط حیف که وقتی من وتوآغوشش گرفته بود،به خواب رفته بودم ونتونستم آرامش وگرمای تنش ولمس کنم...آغوش رادوین عجیب بهم آرامش میده!...آرامشی تواین آغوش هست که هیچ کجای دیگه پیدا نمیشه...حیف که نتونستم آرامش آغوشش ولمس کنم!...
غرق این افکار بودم که یهو بوسه ای روی پیشونیم نشست!...
یهو تهِ دلم خالی شد...
نفسم حبس شده بود!...قلبم دیوونه وار می کوبید... تمام تنم داغ شده بود!...داغِ داغ...
می دونستم که کسی جز رادوین توی اتاقم نیست وتنهاکسی که می تونیسته من وبوسیده باشه رادوینه!...دلم می خواست چشمام وباز کنم وخیره بشم به نگاهش...خیلی کنجکاو بودم تا بفهمم چه احساسی تونگاهش موج میزنه اما... راستش جرئت نداشتم که چشم باز کنم وبا نگاهش روبرو بشم!...اونقدری شجاع نبودم که بتونم در برابر نگاه های خیره ومجذوب کننده اش دووم بیارم...نگاه امشب رادوین،با همه نگاه هایی که تابه حال بهم انداخته بود،فرق می کرد...باهمه نگاه هاش!...ترسِ از روبرو شدن با این نگاه عجیبش بودکه بهم توان چشم بازکردن نمی داد...
بعداز چند لحظه صدای به هم کوبیده شدن در به گوشم خورد...
پس رفت!...
نفس حبس شده ام وبیرون دادم واز سرآسودگی پوفی کشیدم...ضربان قلبم آروم تر شده بود...
پتورو کشیدم روی سرم...پلک هام وروی هم فشردم تا خوابم ببره...تمام سعیم وبه کار گرفته بودم تا به خواب برم که ناخودآگاه یادِ این حرف رادوین افتادم:
-دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو دلتنگی ودل شوره هاش ازمن
درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن
منظور رادوین از این حرف چی بود؟!...شاید داشت باآهنگ همراهی می کرد!این زمزمه نمی تونه فقط به خاطر همراهی کردن با آهنگ باشه...چون اگه می خواست با آهنگ همراهی کنه،فقط همین یه تیکه رو زمزمه نمی کرد وبقیه آهنگ وهم می خوند!پس دلیل این حرفش چی بوده؟!...دنیام وعاشق کن...نگاهش از تو...دلتنگی ودلشوره هاش ازمن...
رادوین عاشق شده؟!...عاشق کی؟...از کی می خواد که دنیاش وعاشق کنه؟
تهِ دلم لرزید... یه حسادت عجیب توی وجودم رخنه کرده بود...حتی فکرکردن بهشم داشت دیوونه ام می کرد!...
رادوین عاشق شده؟!...غلط کرده!مگه شهر هرته که زرتی رفته واسه من عاشق شده؟!...اصلا یعنی چی که برمی گرده میگه "درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن"؟!...احساست ترک خورده که خورده...مگه هرخری احساسش ترک خوره باید بره عاشق بشه؟!من چشمای تو واون دختره بی شعوری که قراره عاشقت بشه رو از کاسه درمیارم!...
هِی!...بشکنه دستی که نمک نداره... این همه نشستم واسه خاطر چهارتادونه سرفه ویه سرگیجه زار زدم وگریه کردم بعد آقا رفته واسه من عاشق شده...تازه پررو پررو جلوی من با عشقش حرف میزنه وشعرای عاشقونه واسش می خونه!
رادوین جلوی من اون حرفا رو زد...دیوونه نیست که جلوی من با عشقش حرف بزنه!خب رادی خره باید این حرفارو جلوی عشقش بگه...چرا وقتی من کنارش بودم اون تیکه ازآهنک و زمزمه کرد؟...نکنه...نکنه که...که...
به سختی آب دهنم وقورت دادم...
حسادتی که تو وجودم بود جاش ودادبه یه ترس...یه ترس عجیب که خودمم دلیل به وجود اومدنش ونمی دونستم...
نکنه رادوین داشت اون حرفارو به عشقش میزد؟!...
جان؟!...چرا چرند میگی رها؟؟جز تو ورادی خره که کس دیگه ای اونجا نبود!...خب منظورمنم اینه که...که...
که عشق رادوین من باشم!...
زرشک!...توهم فانتزی از این ضایع تر نداشتی بزنی؟!...آخه رادوین برای چی باید عاشق توبشه؟....اون به توبه عنوان یه دوست نگاه می کنه نه به عنوان یه عشق!...
آخه کدوم خری به دوستش میگه عزیزم یا خانومی؟!...یا دوستش وماچ می کنه؟اونم نه ماچ معمولی،ماچ رادوین یه جوری بود...یعنی چجوری بود؟!...راستش...خودمم نمی دونم...
اصلا رادوین امشب چش شده بود؟!...دفعه قبلی که من وبوسید،هرچی تلاش کردم از زیرِ زبونش بکشم خودش بوده یانه نَم پس نداد...بعد اون وقت،الان اومد زرتی من وماچ کرد؟!اونم درست وقتی که می دونست من بیدارم ومی فهمم؟...اصلا اون نگاه های عجیبش چه معنی می دادن؟!...حرفاش...این که مدام ازم می خواست گریه نکنم...اینکه جون خودش وقسم می داد تااشک نریزم!...اینا چه معنی میدن؟!...اگه من بیرون گود بودم ومی خواستم در مورد احساس رادوین قضاوت کنم،با دیدن این حرکات ورفتارش می گفتم که عاشقم شده ولی...حالاکه وسط این ماجرام،توکَتَم نمیره!...هیچ رقمه حالیم نمیشه که رادی من ودوست داشته باشه...آخه رادوین برای چی باید بیاد دنبال من؟...نمیگم من به تیریپش نمی خورم واون خیلی از من بالاتره و از این مزخرفات...اصلا بحث سر این حرفا نیست!...بحث سر اینه که به رادوین نمی خوره که عاشقم باشه...اصلا من باورم نمیشه...یعنی... من تاحالا فکرمی کردم که رادوین به عنوان یه دوست قبولم داره ولی حرفا وحرکات امشبش شک وتردید به دلم راه داده...یعنی رادوین عاشق شده؟عاشق من؟!...رادوین تازگیا خیلی عوض شده...
منم عوض شدم...چرا؟ چرا انقدر عوض شدم؟!چرا احساسم به رادوین تغییر کرده؟چرا رادوین انقدر برام مهم شده؟چرا ترسِ از دست دادنش داغونم می کنه؟!...چرا فکرِ اینکه رادوین عاشق کس دیگه ای باشه باعث حسادتم میشه؟...چرا آرامشی که توآغوش رادوین لمس می کنم و تاحالاهیچ جای دیگه تجربه نکردم؟!...چرا فقط با گذشت 3روز،دلم برای چشماش تنگ شد؟...چرا اونقدری برام مهمه که حالا نشستم ودارم پیش خودم فکر می کنم که چه احساسی به من داره؟!...چرا؟؟...
معنی این همه تغییر چیه؟!...یعنی...من عاشق شدم؟!...عاشق رادوین؟!! اصلا عاشق شدن چجوریه؟...عاشق شدن نباید یه نشونه خاص داشته باشه؟...یه نشونه که به آدم بفهمونه احساس ته قلبش چیه؟!...من تاحالا عشق نشدم....حتی نمی دونم عاشق شدن چه شکلیه... این احساسی که من یه رادوین دارم عشقه؟...احساس اون چی؟!...
اون قدر به این چیزا فکر کردم وبا خودم کلنجار رفتم که تا ساعت 5 صبح خوابم نبرد!...خیلی خسته بودم...فکرم هنوز درگیر بود ولی اونقدر خسته بودم که بالاخره پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم...
**********

**********
نگاه پرحسرتی به کارت ویزیت توی دستم انداختم وآه پرسوزی کشیدم...نگاهم روی کارت چرخید و روی شماره رادوین ثابت موند...
بهش زنگ بزنم؟...نزنم؟!...
مرده شور این همه شک وتردیدو ببرن الهی!
چند دقیقه ای بیشتر نیست که بیدارشدما اما ازهمین کله صبحی دلم واسش تنگ شده!...آخه یه خری نیست بگه توکه دیشب شوصون ساعت کنارش بودی،حالادیگه دلتنگ شدنت واسه چیه؟!...چه می دونم؟!...اصلا مگه دست منه؟خب دله دیگه!...
گذشته از این دلتنگی،نگرانشم هستم...یعنی الان حالش بهتره؟!بازم مثل دیشب سرفه می کنه؟داروهاش وخریده؟...الان داره چکار می کنه؟...بهش زنگ بزنم؟...نزنم؟!اگه زنگ نزنم که از نگرانی ودلتنگی دیوونه میشم!...دیوونه بشی بهترازاینه که زنگ بزنی بهش بگی رادوین جان عزیزم دلم واست تنگ شده بود!...خجالتم خوب چیزیه!...توخیلی بی جا کردی که دلت واسه رادوین تنگ شده!خیلی هم بی خود کردی که نگرانشی...
اما آخه...من نمی تونم جلوی خودم وبگیرم وبهش زنگ نزنم!...
بالاخره تردیدو از دلم بیرون کردم و گوشیم و که کنارم روی مبل بود به دست گرفتم... شروع کردم به شماره گرفتن!...
ای خدا!...من وبکش راحتم کن...این چه فلاکتیه که من بهش دچار شدم؟چرا تازگیا من انقدر دلتنگ رادوین میشم؟...سنگ قبرم وبشورم الهی که شماره اشم از حفظم!...بدون انداختن یه نیم نگاه به شماره روی کارت،شماره گرفتم!...همینه دیگه.هر خر دیگه ایم به جز من بود،وقتی چهار ساعت تمام زل بزنه به یه شماره حفظش می کنه!...خاک توسرمن کنن!
- بله؟!
با شنیدن صدای رادوین هول کردم!...
ذهنم انقدر درگیر فحش وفحش کاری باخودم بودکه اصلا یادم رفت رادوینم درکاره که منه گوربه گور شده دارم بهش زنگ میزنم!
تک سرفه ای کردم تا یه ذره به خودم مسلط بشم...
دهن بازکردم وباصدای خفه ای گفتم:سلام...
بااین حرفم،رادوین مکث کرد...یه مکث خیلی طولانی!...مکثی که نمی دونم دلیلش چی بود...
بعداز اون مکث،ناباورانه خندید وگفت:رها...تویی؟!
پس فکرکردی روح آق بزرگ ننه اتم واز اون دنیا زنگ زدم بهت تا حال واحوالت وجویا بشم!؟...
برای همراهی با رادوین،منم تک خنده مصنوعی کردم وگفتم:آره خودمم!
واقعا مکالمه ضایعی بود!
ودوباره صدای خنده اش.... خنده اش آروم آروم محو شد وصدای سرفه هاش توی گوشم پیچید!
صدای سرفه هاش وکه شنیدم،دلم هری ریخت.اونقدر هول کرده بودم که اصلا یادم نبود رادی مریضه ومن زنگ زدم بهش تاحالش وبپرسم...
بانگرانی گفتم:رادوین بهتری؟!...داروهات وگرفتی؟
باتک سرفه ای به سرفه هاش خاتمه داد وگفت:آره گرفتم...حالمم خوبه خوبه!...(مکث کوتاهی کرد وبعد پرسید:)توچی؟خوبی؟...
- آره...من خوبم!مطمئنی که حالت خوبه رادوین؟!
بالحن آرامش بخشی گت:خوبم...هیچیم نیست!نگران نباش عزیزم...
واین عزیزم آخرش،یاد شب قبل و برام زنده کرد...یاد نگاه های متفاوتش،حرفاش،لحنش...
- رها...الو؟!...
باصدای رادوین،از فکر بیرون اومدم...مکثم باعث شده بودکه فکرکنه پشت خط نیستم.تک سرفه ای کردم تا بفهمه هنوزم گوشی دستمه!...
- چی شدی تو؟!
- چیزی نبود...ببخشید!
مکثی کرد وبرای ادامه دادن بحث گفت:دانشگاهی؟
- نه...امروز کلاس ندارم.شرکتی؟
- آره...
وبا این حرف،تمام صحبتامونن به معنی واقعی کلمه ته کشید!...نه من توان حرف زدن وکِش دادن بحث وداشتم ونه رادوین...
سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود.
بالاخره صدای ظریف وزنونه ای سکوت وشکست:
- جناب مهندس ناهار چی میل دارین براتون سفارش بدم؟
رادوین مکثی کرد وبعدگفت:قورمه سبزی...
با این حرفش،لبخندی روی لبم نشست.
یاد اون شبی افتاده بودم که براش قورمه سبزی درست کردم!...همون شب که فیلم گذاشت ومن وسکته داد!...همون شب که برای اولین بار رادوین باهام مهربون شد!
با یادآوری اون اتفاقات،فکری توذهنم جرقه زد...
باصدای خفه وآرومی صداش کردم:رادوین...
- جانم؟
با این حرفاش بدجوری دلم ومی لرزوند...وقتی اینجوری باهام حرف میزد،دست وپام وگم می کردم...
سعی کردم به خودم مسلط بشم...تک سرفه ای کردم ومن من کنان گفتم:
- میشه؟...یعنی...میگم...
بانگرانی پرید وسط حرفم:
- چیزی شده رها؟
با عجله گفتم:نه...چیزی نشده!فقط...
- فقط؟!
آب دهنم وبه سختی قورت دادم...نمی دونم چرا هول کرده بودم!
چیزی نمی خوای بهش بگی که دختر...هول نکن...بدون استرس وباخیال راحت حرفت وبزن!
مکث کوتاهی کردم تابه خودم مسلط بشم وبتونم حرف بزنم...
لبم وبازبونم ترکردم ویه نفس گفتم:امروز ناهار خونه من دعوتی!
وبعد ازگفتن این حرف،از سر آسودگی پوفی کشیدم.
رادوین اما انگار از شنیدن حرفم،رفته بود توشوک!...صداش درنمیومد...برای یه مدت طولانی سکوت کرده بود!
بالاخره به حرف اومد...اونم نه به حرف بلکه به داد!
ناباورانه دادزد:
- بامنی؟!
یه جوری داد زد بامنی که یه آن فکر کردم یه فحش خواهر مادری چیزی بهش دادم!...آخه منه بیچاره که چیزبدی نگفتم!فقط دعوتش کردم بیاد خونه ام...چرا دادمیزنه؟!
داشتم از ترس زهر ترک می شدم...
با تته پته گفتم:خب...خب...اگه کار داری باشه یه وقت دیگه...اصلا...اصلا...ببخشید!
همچین با عجز والتماس ازش معذرت خواهی کردم که انگار واقعا بهش فحش داده بودم وحالا باید منت کشی می کردم.
صدای خنده بلندش توگوشم پیچید!
دیوونه...دودقیقه پیش با دادش تمام تنم ولرزوند حالا واسه من می خنده؟
یه دل سیر که خندید،باذوق گفت:جونه رادوین با من بودی؟!
وا!!...من دارم با توحرف میزنم...کس دیگه ای پشت تلفن نیست که بخوام با اون باشم!...این بچه هم ازدست رفت!
گیج وگنگ گفتم:خب آره دیگه...
شیطون شدو به شوخی گفت:ممنون از دعوتت ولی باید بگم که...من هرمهمونی نمیرم...برای مهمونی رفتن شرط دارم!
- چه شرطی؟
مکث کوتاهی کرد وبعد صدای ذوق زده اش به گوشم خورد:
- غذا باید قورمه سبزی باشه!اونم قورمه سبزی مخصوص رها خانوم...
با این حرفش به خنده افتادم...
بین خنده هام گفتم:اِی به چشم!...یه قورمه سبزی درست کنم انگشتاتم باهاش بخوری!
خندید...
- هنوزم مزه قورمه سبزی اون شب زیر دندونمه!عجب غذایی بود!...
(وبعداز مکث کوتاهی،داد:)ساعت 2 اونجام...غذات باید آماده باشه ها!...فعلا کاری نداری؟
- نه...خداحافظ.
- فعلا!
وگوشی وقطع کردم...
لبخند عریضی روی لبم خودنمایی می کرد!...داشتم ذوق مرگ می شدم!
قراره رادوین برای اولین بار مهمون من باشه...
به اومدن رادوین که فکر می کردم،ته دلم غنج می رفت!
باشوق وذوق به سمت آشپزخونه رفتم... وسایل آشپزی وموادش وآماده کردم وگذاشتمشون روی میز.
نگاه خیره ام روی کتاب آشپزی توی دستم ثابت موند...
درسته که دفعه پیش یه قورمه سبزی ترگل ورگل تحویل رادوین دادم ولی نباید فراموش کنم که همه اش از صدقه سری همین کتاب آشپزی بود!...دومین باره که دارم قورمه سبزی می پزم ولی هنوزم محتاج این کتابم!خداکنه این غذاهم مثل دفعه قبل خوب از آب دربیاد!دلم می خواد رادوین وخوشحال کنم...حتی شده با پختن یه غذا!
لبخند روی لبم وتمدید کردم وباشوقی مضاعف مشغول غذا درست کردن شدم...

**********

 

در زودپزو برداشتم وخیره شدم به خورشت خوش رنگ ولعابم!
با ذوق قورمه سبزی رو بوکشیدم ولبخندی از سر رضایت روی لبم نشست...
عالی شده!...درست مثل دفعه قبل خوش رنگ وخوش عطر...من میمیرم برای این بوی قورمه سبزی!...
این بار چون اندازه نمک وادویه و... دستم اومده بود،کارم خیلی راحت تر شده بود...خیلی راحت وبی دردسر غذا درست کردم!...به کمک زودپزم غذارو زودتر آماده کردم.قربون خودم برم که این همه استعداد نهان توآشپزی داشتم و رو نمی کردم!
بالاخره از قورمه سبزی محشرم دل کندم ودرزودپزو گذاشتم...از آشپزخونه خارج شدم وبه سمت اتاق رفتم...
چیزی به ساعت دو نمونده!...بالاخره من باید یه ذره به خودم برسم یانه؟!خیر سرم مهمون دارم!
تمام خونه ام وهم تمیز کردم!... سرامیکا از تمیزی برق میزنن!
الکی نیست که رادوین مهمونمه!...دلم می خواد بهش خوش بگذره...دلم می خواد همه چیز وهمه جا مرتب باشه...شاید بتونم با این مهمونی کوچیک یه ذره از زحمتا ومهربونی های رادوین وجبران کنم...دلم می خواد واسش سنگ تموم بذارم!...
هیچ وقت از مهمونی دادن ودردسرایی که داشت خوشم نمیومد ولی این بار با همیشه فرق داره!...این بار رادوین مهمونمه...این مهمون باهمه مهمونای دیگه فرق داره!
وارد اتاق شدم وبه سمت کمد رفتم...درش وباز کردم وخیره شدم به لباسایی که توکمد جا خوش کرده بودن...
چی بپوشم؟!...
بعداز کلی کلنجار رفتن باخودم،بالاخره تصمیم وگرفتم...
یه شلوار اسپرت مشکی پوشیدم بایه تونیک کوتاه صورتی-توسی...یه شال صورتی هم سرم کردم.
روی صندلی،روبروی میز آرایش نشستم وشروع کردم به آرایش کردن...
پنکک وریمل ورژگونه وسایه مشکی-سفید...بایه برق لب...
خیره شدم به عکس خودم توآینه...
لبخندی روی لبم نشست...
به به!...می بینم که قیافه ات آدمیزادی شده!
میمیری همیشه انقدر شیک وخوشگل باشی؟...حتما باید رادوین مهمونت باشه که تویه ذره به این قیافه چلغوزت برسی؟...
صدای زنگ در من از فکر بیرون کشید!
با شنیدن صدای زنگ،دلم هری ریخت...تنم یخ کرده بود!...قلبم تندتند میزد.
چته تو؟!..چرا جدیداً هربار اسم از رادی میاد می گُرخی؟رادوینه دیگه لولوخُرخُره که نیست!
نفس عمیقی کشیدم تا استرسم کمتر بشه...
آخرین نگاهم وبه آینه انداختم وازخوب بودن سرو وضعم مطمئن شدم.بالاخره از اتاق وآینه دل کندم وبه سمت در ورودی خونه رفتم.
پشت در وایسادم ودستم وبه سمت دستگیره دراز کردم...
هنوزم مضطرب بودم...ضربان قلبم بالارفته بود!دوباره نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه...چشمام وبستم ویه نفس عمیق دیگه...
صدای زنگ در دوباره بلند شد...
بیچاره هلاک شد اون پشت!...تونشستی اینجا داری به محیط زیست کربن دی اکسید هدیه میدی وهی هی نفس عمیق می کشی؟درو باز کن دیوونه!
باتشری که به خودم زدم،دستگیره رو به دست گرفتم ودرو باز کردم...
وبا شاخه گل رزقرمزی روبرو شدم!...شاخه گله صاف داشت میومد تو حلقم!خیره شده بودم به گلی که حالا دقیقا روبروم بود!
لحن شیطون وپرانرژی رادوین به گوشم خورد:
- هرچند که خودم گلم!...اما گلم خریدم که بشه گل توگل!
خندیدم و شاخه گل واز دستش گرفتم...نگاهم ودوختم به چشماش وباشیطنت گفتم:اکثراً تواین جور مواقع میگن گل برای گل...
نگاه عسلیش روی چشمام ثابت بود...لبخند محوی زد ومهربون گفت:درگل وخانوم بودن شما که شکی نیست!...چیزی که روشن واضحه که نیازی به ذکر کردن نداره!
اخم مصنوعی کردم وبه شوخی گفتم:خوبه خوبه!...من گنجایش هضم این همه هندونه و نوشابه رو باهم ندارم!...(چشمام وریز کردم ومشکوک پرسیدم:)حالا این همه داری تحویلم میگیری چی ازم می خوای؟!
رادوین داشت سرفه می کرد...سرفه اش که تموم شد،باشیطنتی مضاعف گفت:هیچی...فقط یه قورمه سبزی خوشمزه!...انتظار زیادیه؟
- نه والا!...تو ازهمون روز اول بچه قانعی بودی!...خیالت از بابت قورمه سبزی راحت باشه!حاضرو آماده اس...( از جلوی در کنار رفتم وبه داخل خونه اشاره کردم وادامه دادم:)چرا دم در وایسادین؟ تورو خدا بفرمایید تو!دمِ در بده.
لبخند مهربونی تحویلم داد و وارد خونه شد...منم دروبستم و به سمت رادوین برگشتم...داشت کتش و درمیاورد!...اومدم تیریپ باکلاسی بردارم ومتشخص باشم،کیفش وازدستش گرفتم وبهش کمک کردم تا کتش ودربیاره.بالبخندی روی لبم،گفتم:میذارمشون تواتاق.تو بشین...
ودر مقابل نگاه متعجب ودر عین حال خاص وعجیب رادوین،از کنارش گذشتم وبه سمت اتاق رفتم...کیفش وروی تخت گذاشتم وکتشم به چوب لباسی آویزون کردم.از اتاق خارج شدم وبه هال رفتم...رادوین روی مبل سه نفره نشسته بودو با لبخند محوی روی لبش،زل زده بود به من...
به سمتش رفتم وکنارش نشستم...
هنوزم خیره خیره به من نگاه می کرد!
نگاه متعجبی بهش انداختم...از سر گیجی لبخندی زدم وپرسیدم:چیزی شده؟!
سری به علامت منفی تکون داد... همون طورکه بهم خیره شده بود...بالحنی که عجیب شبیه لحن دیشبش بود،گفت:خیلی خوشگل شدی...
ونگاهش واز نگاه متعجبم گرفت وخیره شد به تلویزیون!...کنترل وبه دست گرفت وشروع کرد به عوض کردن کانالا!...
من اما گیج وگنگ زل زده بودم به رادوین...
این چی گفت؟...گفت من خوشگل شدم؟!...من؟جونه ما؟!!...ایول بابا...ایول!
کم کم از شوک بیرون اومدم ولبخندی روی لبم نشست وبهت وتعجب از نگاهم محو شد...
صدای سرفه های رادوین توی گوشم می پیچید...دیگه مثل دیشب وخیم ومکرر نبود!...گه گداری به سرفه می افتاد...
همون طورکه نگاهش به تلویزیون خیره بود،باذوق وشوق گفت:یه خبر خوب دارم...
- چه خبری؟!
چشم از صفحه تلویزیون برداشت وخیره شد بهم...لبخندی روی لبش نقش بسته بود...گفت: شراکتم وبا سحر بهم زدم!
بالحنی که ذوق وخوشحالی توام با ناباوری توش موج میزد،گفتم:نه؟!چجوری؟
لبخندش پررنگ تر شدوگفت: سعید سهم سحرو خرید!...بهم گفت که ازباباش پول گرفته تا من واز این منجلابی که دارم توش دست وپامیزنم خلاص کنه!امروز رفتیم محضروهمه چی تموم شد!حالادیگه به جای سحر،سعیدشریک منه...حالاآخرین نقطه مشترک من وسحرم نابود شده!سعید بزرگ ترین مشکل زندگیم وحل کرده.خیلی ازش ممنونم...(نگاه مهربون وقدردانی بهم انداخت وادامه داد:)اما بیشتر از اون از توممنونم...اگه اون شب باتو درد ودل نمی کردم دیوونه می شدم...اگه تو کنارم نبودی،بازم مجبورمی شدم تمام غم وغصه هام وبریزم تودلم وبه هیچ کس هیچی نگم...رها ممنونم.به خاطر تمام مهربونیات!...
لبخند شرمگینی زدم ومهربون گفتم:این چه حرفیه؟!...من وتوکه باهم این حرفارو نداریم!تازه من که کاری نکردم...
لبخندش پررنگ تر شد...نگاهش به نگاهم خیره شده بود...دلم می خواست زل بزنم به چشمای عسلیش وتاآخردنیا دست از سرشون برندارم اما...راستش می ترسیدم...می ترسیدم خیره بشم به این چشمای خوش رنگ وبعد نتونم ازشون دل بکنم...می ترسیدم که سوتی بدم!
برای فرار از نگاه های خیره اش،خنده مصنوعی کردم وگفتم:گشنه ات نیست رادوین؟...
با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد! سری به علامت تایید تکون دادوگفت:چرا اتفاقا...دارم از گشنگی هلاک میشم.
باشیطنت گفتم:پس پیش به سوی قورمه سبزی!
وازجابلند شدم...
خندید...ازجاش بلند شدو گفت:بریم که این بچه خوشمزه رهاخانوم وبزنیم تورگ!
با این حرفش،به خنده افتادم...همون طورکه می خندیدم،جلوتر از رادوین به سمت آشپزخونه رفتم...
چه دیوونه ای بودم من!...واسه یه قورمه سبزی خودم وبه آب وآتیش زدم...چه بچم بچمی هم می کردم!...خخخخخ...
وارد آشپزخونه که شدم،شروع کردم به چیدن میزناهار...رادوینم به کمکم اومد ودر چشم به هم زدنی میزو چیدیم.
رادوین صندلی رو برای من بیرون کشید واشاره کرد بشینم!
گذشته از مهربون شدنش،خیلی خیلی با ادب تر از قبل شده...مثل جنتلمنا رفتار میکنه!
باتعجب خیره شده بودم بهش...رادوین اما بی توجه به نگاه خیره من،صندلی خودش وبیرون کشید ونشست.
به سختی نگاه متعجبم وازش گرفتم وروی صندلی نشستم...
نگاه رادوین به میز غذای روبروش خیره بود...مثل پسربچه ای که بهش آبنبات داده باشن،ذوق مرگ شده بود!باذوق وشوق گفت:انقدر گشنمه که می تونم کل این میزو یه جا قورت بدم!
ودست دراز کرد و کفگیر وگرفت وشروع کرد به برنج ریختن...نه یه کفگیر...نه دوتا...نه سه تا...بلکه پنج تا!
یه عالمه خورشتم روش خالی کرد وبا اشتها و ولع شروع کردبه خوردن...
باتعجب بهش زل زده بودم.
چند روزه به رادی بیچاره غذانرسیده؟...الهی بمیرم...ببین چجوری داره خودش وخفه می کنه!
رادوین برای لحظه کوتاهی نگاهش واز بشقابش گرفت وخواست برای خودش دوغ بریزه که نگاهش بانگاهم برخورد کرد...
باتعجب گفت:چرا چیزی نمی خوری؟
آب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:می خورم...
ودست دراز کردم برای خودم برنج وخورشت ریختم ومشغول خوردن شدم...
واقعا خوشمزه شده!...به به...به این میگن قورمه سبزی!
- رهاچند ترم دیگه مونده تا لیسانست وبگیری؟
دستم وبه سمت پارچ آب دراز کردم ودرحالیکه برای خودم آب می ریختم،گفتم:چند روز دیگه امتحانای پایان ترم تموم میشه وفقط میمونه یه ترم دیگه...


مطالب مشابه :


رمان درهمسایگی گودزیلا(18)

دنیای پرازرمان - رمان درهمسایگی گودزیلا(18) - زیباترین،عاشقانه ترین وهیجانی ترین رمانهای




رمان درهمسایگی گودزیلا 9

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان درهمسایگی گودزیلا 9 - انواع رمان های طنز




رمان درهمسایگی گودزیلا (قسمت آخر)

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان درهمسایگی گودزیلا (قسمت آخر) - انواع رمان های




برچسب :