در امتداد حسرت قسمت ششم

 

 

رمان ، در امتداد حسرت

 

یک دفعه وسط اتوبان پا رو ترمز گذاشت و هر دو به جلو پرت شدیم و اگر کمربند نبسته بودیم حتما از شیشه بیرون می پریدیم. از شانسمان پشت سرمون هم ماشینی نبود وگرنه تصادف افتضاحی به بار می اومد. چند لحظه سرش را روی فرمان گذاشت از خودم بدم اومد چون در مقابل خوبیهای اون، هر بار با تلخ زبانی آزرده بودمش. آرام صداش کردم: دکتر، فکر نمی کنید جای بدی رو برای نگه داشتن انتخاب کردین؟
سرش را بلند کرد و لحظه ای نگام کرد و گفت: چرا، الان راه می افتم.
وقتی به راه افتاد، من هم شروع کردم به تعریف از زندگیم، از روزهای پر غصه ام، از روزهایی که می تونست شادو خوشحال کننده باشه ولی برای من به شکل یک کابوس دراومده بود. وقتی حرفهام تمام شد با دستمال اشکامو پاک کرد و گفت: گریه نکنید. با ناراحت کردن و آزار دادن خودتون و مادرتون دردی از شما دوا نمی شه. حیف نیست به خاطر اشتباه پدرتون زندگی رو اینطور بر خودتون حرام کنید.
_ نمی تونم، هر کاری میکنم که گذشته رو از یاد ببرم نمی شه، مخصوصا وقتی که پدری رو میبینم که چطوری با محبتش بچه اش رو سیراب میکنه بیشتر عذاب میکشم.
همینطور که با هم حرف می زدیم یک دفعه پرسید:راستی دوست تون مژگان خانم چطورن، خوبن؟
با شنیدن این جمله، یک دفعه داغ کردم و با ترشرویی جواب دادم: خوبه، دیروز با هم بودیم. اتفاقا اون هم سراغ شما رو از من می گرفت، ارادت خاصی به شما پیدا کرده.
_ ایشون لطف دارن، خانم خوبی به نظر می رسن،اگه دیدین سلام منو هم برسونید.
با حرص گفتم: حتما.
_ ببخشید خونتون کجاست؟چون نمی دونم کدوم سمت باید برم.
یک دفعه از دهانم پرید: جهنم.
به خیال اینکه از خونه فراری شده ام گفت: دیگه نشد،قراره دیدگاهتون رو نسبت به زندگی تغییر بدین.
بیش از پیش حرصمو در آورد، دندونامو بهم فشردم و گفتم: سعی می کنم.
_ خوب نگفتین خونتون کجاست؟
قیطریه است، ولی اول من شما رو می رسونم بعد. راستی خونه شما کجاست؟
قاطعانه گفت: مطهریه. ولی من اول شما رو می رسونم خونه،بعد خودم می رم.
_ راستی شما ماشینتون رو تو اتوبان گذاشتین چون الان دیگه فکر نمی کنم ماشینی اونجا مونده باشه، حتما دزدیدن.
_ نگران نباشین، با آژانس اومده بودم چون متوجه شدم شما با ماشین خودتون هستین.
آدرس خونه رو دادم و تا وقتی که برسیم حرفی نزدم، وقتی سر کوچه رسیدیم گفتم: اگه اجازه بدین از اینجا تا خونه راهی نیست خودم برم.
_ مطمئن باشم که خونه میرید؟
سرمو به نشانه مثبت تکان دادم، ماشین رو کنار کشید و نگه داشت. کاپشنش رو برداشت و پیاده شد، من هم پیاده شدم، چون می دیدم از دست دادن با نا محرم پرهیز می کنه به عمد دستمو بطرفش دراز کردم وگفتم: شرمنده که امروز روز شما رو هم خراب کردم، بابت همه چیز ممنونم.
دستمو گرفت و گفت: خواهش می کنم من کاری نکردم، دیدن کوههای پوشیده از برف عاری از لطف نبود.
خداحافظی کرده و سوار ماشین شدم که یک دفعه اشاره کرد، شیشه رو پایین کشیدم و گفتم: امری داشتین؟
_ شرمنده، من اونقدر با عجله از خونه بیرون اومدم که یادم رفت دستبندتون رو بیارم.
و به طعنه ادامه داد: شما مجبورید یه دفعه دیگه قیافه منو تحمل کنید.
با چشمهای خمار شده ام نگاش کردم و جوابی ندادم وفقط سرمو تکان دادم و حرکت کردم و داخل کوچه پیچیدم. از آیینه به پشت سرم نگاه کردم هنوز اونجا ایستاده بود. فاصله زیادی تا خونه نبود، کمی که جلو رفتم با ریموت درب پارکینگ رو باز کردم. قبل از اینکه داخل برم شیشه رو پایین کشیدم و دستی تکان دادم و به داخل پارکینگ رفتم. قبل از اینکه بالا برم نگاهی به ساعت انداختم 15/7 دقیقه بود. خودمو برای قیامتی که مامان به پا می کرد آماده کردم و سپس بالا رفتم، بسم ا... گفتم و کلید را انداختم و داخل شدم. با دیدن قیافه عبوس و گرفته حاضرین به عمق فاجعه پی بردم، هر چند از قبل پیشبینی می کردم. مامان بزرگ و بابا بزرگ، مامان، دایی، زندایی و سامان داخل هال نشسته و منتظر آمدن من بودند. از اینکه بقیه مهمانها رفته بودند جای شکر داشت. سلام کردم و مشغول در آوردن مانتو و روسریم شدم، بعد بدون اینکه به روی خودم بیاورم و به آشپزخانه رفتم و یک چایی لیوانی برای خودم ریختم و سپس با صدای بلند گفتم: چایی می خورید براتون بیارم؟
صدای غضبناک مامان، نفس را توی سینه ام حبس کرد: نخیر، شما تشریف بیارید بشینید من الان ازتون پذیرایی میکنم، زحمت نکشید.
قلبم به تپش افتاد، لیوان چایی رو برداشتم و به هال رفتم. از ترس پهلوی مامان بزرگ نشستم، از بچگی هر وقت مامان عصبانی می شد پشت مامان بزرگ سنگر می گرفتم. امشب هم از اون شبها بود. هنوز چند جرعه از چایی رو نخورده بودم که مامان پرسید:
_ تا این وقت شب کجا بودی؟
از ترس به دروغ دهان باز کردم: خونه مژ...
که نگذاشت ادامه بدم و گفت: اونجا نبودی زنگ زدم، گفتم کجا بودی؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم آبعلی.
سامان یک دفعه پقی کرد و خنده کنان گفت: با اون وضع رفته بودی اسکی کنی، مخصوصا کفشات جون می داد برای اسکی.
دایی چپ چپ نگاش کرد و با تشر گفت: الان چه وقت شوخیه.
با بغض جواب دادم: رفته بودم تا از شر زندگی خلاص بشم. اینطوری شما هم دیگه عذاب نمی کشین.
مامان بزرگ بغلم کرد و گفت: قربونت برم این حرفا چیه می زنی، مادرت هم اگه عصبانیه بخاطر اینکه از وقتی که تو رفتی هزار بار مرده و زنده شده. همه نگرانت بودیم.
حداقل یه تلفنی می کردی و اطلاع می دادی و ما رو از نگرانی در می آوردی. صد بار زنگ زدیم دسترس نبودی، خوب به ما هم حق بده.
بلند شدم و رفتم پیش مامان و دستاشو بوسیدم و گفتم: معذرت می خوام، ببخشید.
اشک رو گونه اش لغزید، چشمهاشو بوسیدم و گفتم: قربون اون اشکهاتون، ببخشید. دست خودم نیست، از وقتی که دیدمش با شنیدن صداش مثل زلزله تار و پود وجودم به لرزه در می آد.
دستاشو دور گردنم انداخت و محکم به سینه اش فشرد و گفت: می بینم چطوری عذاب می کشی ولی به من هم رحم کن. به خدا من هم شب روز رنج کشیدم، دلم خونه ولی چیکار کنم نمی تونستم که برم سر به کوه و بیابان بزنم.
_ حالا اجازه می دی برم دست و صورتمو بشورم.
دستی بر سرم کشید و گفت: پاشو برو تا من هم برات غذا گرم کنم.
سامان در مقابل حرف مامان گفت: عمه شاید اونجا کباب نوش جان کرده و گرسنه اش نیست.
با یاد آوری دکتر، لبخندی زدم و گفتم: اوه چه کبابی، چقدر هم مزه داد.
بعد از شستن دست و صورتم به اتاقم رفتم، لباسامو عوض کردم و موهامو شونه می کردم که نیلوفر به اتاق آمد. از طرز نگاهش فهمیدم باز یه دسته گلی به آب داده، برای همین پرسیدم: خوب خانم خانما، باز چیکار کردی، به وسایل من دست زدی؟
_ نه.
_ پس چیکار کردی شیطون بلا؟
_ اگه بگم دعوام نمی کنی؟ قول میدی؟
_ قول میدم.
_ بگو جان مامان.
_ به جان مامان دعوات نمی کنم.
_ یادته چند وقت پیش شماره خونه، مامان و خودتو نوشتی و گفتی همیشه پیشم باشه تا اگه مشکلی برام پیش اومد بشه باهاتون تماس گرفت.
_ وقتی مهد می رفتی این کارو کردم، خوب حالا؟
_ من شماره تو به بابا دادم.
روی زانو کنارش نشستم و گفتم: باید اول ازم اجازه می گرفتی بعدا بهش می دادی؟!
_ چرا ببخشید، آخه من نمی دونستم تو این طوری ناراحت میشی ولی قول میدم دیگه تکرار نکنم.
صورتش رو بوسیدم و گفتم: آفرین دختر خوب، این دفعه رو می بخشمت. حالا بیا بریم به مامان کمک کنیم.
با هم به آشپزخانه رفتیم، بشقابها رو برداشتم و به پذیرایی رفتم و مشغول چیدن بودم که سامان هم به بهانه کمک پیشم آمد. از قیافه اش پیدا بود می خواهد حرفی بزند، به روی خودم نیاوردم. مشغول کار بودم که برام پیغام آمد، گوشی رو از جیبم در آوردم و نگاه کردم. دکتر محمدی بود، نوشته بود سلام با عرض پوزش، چون نگرانتون بودم به خودم اجازه دادم که مزاحمتون بشم. می خواستم بدونم مشکلی تو خونه براتون پیش نیومد؟
از اینکه فردی تا به این حد نگرانم بود خوشحالم کرد و گل از گلم شکفته شد. برای همین جواب دادم: با وجود فرشته نجاتی مثل شما امروز تا به این لحظه در کمال صحت و سلامت هستم،، نگران نباشید.
جواب داد: خواهش میکنم، خدا رو شکر که سلامت هستید و امیدوارم که از این به بعد هیچ وقت دریا طوفانی نشه. شب خوش.
امروز دو بار این جمله رو برام تکرار کرده بود، هر چه به ذهنم فشار آوردم متوجه معنی حرفهاش نشدم. در فکر بودم که سامان رو در کنار خودم دیدم و دستپاچه گفتم:: چی شده؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
_ کی بود؟
_ مژگان.
پوز خندی زد و گفت: چه خوب شد خونتونو عوض کردین. اگه اینجا نمی اومدین تو هم با مژگان آشنا نمی شدی.
مات و مبهوت پرسیدم: چرا این حرف و زدی؟ منظورت چی بود؟
_ برای ماس، مالی کردن دروغات. چه دوست صمیمی، وقتی sms لپات گل می اندازه.
دستمو رو گونه هام گذاشتم و خودمو جم و جور کردم و گفتم: سامان چرند نگو که حوصله ندارم و یه چیزی بهت می گم. بیچاره نگرانم بود برای همینsms داد تا از اوضاع خبر بگیره.
_ بده ببینم.
گوشی رو در جیبم گذاشتم و گفتم: شرمنده، جوکی برام فرستاده که یه خورده روحیم رو عوض کنه.
حرفامو باور نکرد و بارویی ترش کرده روی صندلی نشست و تا موقع رفتنشان حتی نیم نگاهی هم نینداخت. فهمیدم خیلی ازم دلگیر شده، با خودم گفتم: بعداً با هاش حرف می زنم و یه جوری از دلش در می آورم. وقتی همه رفتند و با مامان تنها شدیم رو به مامان گفتم: مامان حوصله داری یا خسته ای و می خوای بخوابی؟
بی آنکه خودمم دلیلش را بدانم می خواستم در مورد دکتر باهاش حرف بزنم، برای اولین بار می خواستم اونو در جریان اتفاقی که افتاده بود قرار بدهم، مامان نگاهی موشکافانه به صورتم انداخت و گفت: چیزی شده؟
_ شما اول جواب بده خسته هستین یا نه؟
آمد و در کنارم نشست و گفت: بگو گوش می کنم.
_ من امروز به تنهایی آبعلی نرفته بودم.
و اونچه رو که در این چند روز اخیر اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. وقتی حرفام تمام شد ابرویی بالا انداخت و گفت: تو هر کار خدا حکمتیه، شاید اگه دستبند تو بر حسب اتفاق اونجا نیفتاده بود ( دستی بر سرم کشید و ادامه داد) توی احمق الان دست به کار ناشایستی زده بودی. خندیدم و گفتم: تا الان حتماً مرده بودم، در واقع یخ زده بودم.
_ یاسی تو رو خدا اینجوری حرف نزن که قلبم تیر می کشه . در ضمن تلفن این آقای دکتر رو بده تا ازش تشکر کنم.
_ ای مامان، می خوای بگه این دختره بچه ننه است و همه چیز رو میره به مادرش میگه.
_ با تعریفایی که تو از اون کردی همچین فکری نمی کنه. راستی بگو ببینم چی شد که یکدفعه حرفای دل تو به من زدی ، تو که از این کارا نمی کردی. چون مطمئنم اولین پسری نیست که باهاش ارتباط داشتی.
برای فرار از ادامه بحث با مامان بلند شدم و گفتم: بریم بخوابیم که هردومون روز سختی رو پشت سر گذاشتیم، شب بخیر.
به اتاقم رفتم و لباس خواب پوشیدم و سر جام دراز کشیدم و همانطور که به دکتر و رفتارش فکر می کردم به خوابی سنگین رفتم. صبح روز بعد به خاطر برف سنگینی که از دو روز پیش شروع به باریدن کرده بود و امکان بیرون رفتن را نمی داد، بوم را برداشتم و مشغول نقاشی شدم . چنان غرق کار شده بودم که زمان فراموشم شده بود و تا وقتی که مامان برای خوردن ناهار صدام کرد از اتاق بیرون نرفتم. بعد از ناهار کمی استراحت کردم و دوباره مشغول کار شدم، وقتی از کار دست کشیدم که نقاشی ام تکمیل شده بود. منظره زیبایی از کوه های پوشیده از برف و دختری تنها که کنار کلبه ای ایستاده و به دور دستها خیره شده، عقب رفتم و به تابلو نگاه کردم . کار زیبایی از آب در آب در آمده بود، خستگی از تنم بیرون رفت. کش و قوسی به بدنم دادم و از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. مامان به درسهای نیلوفر رسیدگی می کرد، دستش رو گرفتم و گفتم: مامان بیا یه لحظه ببین تابلوم قشنگ شده.
_ بذار درسهای نیلوفر تموم بشه می آم.
_ نه، همین الان بیا.
نیلوفر یاسی منم بیام؟
_ بیا.
سه تایی به اتاقم رفتیم. مامان چند دقیقه ای خیره شد و سپس پرسید: خیلی وقته به رنگ بوم دست نمی زدی چی شده، نکنه هدیه است.
از اینکه به راحتی به منظورم پی برده بود خنده ام گرفت و خنده کنان جواب دادم: نه بابا، همین طوری یک دفعه هوس کردم.
_ فکر نمی کنم همین طوری باشه، حتما برای سامان کشیدی، آره.
اخمی کردم و گفتم: نه که سامان خیلی اهل ذوق وهنره.
آرام در گوشم زمزمه کرد: برای دکتر کشیدی. همون اول حدس زدم، فقط می خواستم عکس العملت رو ببینم.
در جوابش فقط لبخند زدم. در همان حین موبایلم زنگ زد، بطرف میز آرایش رفتم و گوشی رو برداشتم. چون کمی درنگ کردم مامان خیال کرد دکتر تماس گرفته و من جلوی اونها نمی توانم جواب بدهم، برای همین دست نیلوفر را گرفت و گفت: ما رفتیم راحت باش.
از اشتباهش خنده ام گرفت چون پشت خط مژگان بود، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: دیروز باز کجا غیبت زده بود، بیچاره مادرت در به در دنبالت می گشت.
_ دلیلش رو هم گفت؟
_ آره گفت، ولی اینکه نمی شه هر وقت باباتو دیدی یا باهاش حرف زدی از خونه فراری بشی. می ترسم چند روز دیگه اسم تو، توی مجله ها ببینم، در منجلاب فرار. چه آدم مهمی برای خودت می شی.
_ مسخره، زبونت مثل نیش عقرب می مونه.
_ به جان خودت کمال همنشینی اثر کرده. خوب نگفتی کجا رفته بودی.
نمی خواستم بدونه با دکتر بودم، برای همین بدون اینکه اسمی از دکتر ببرم گفتم:
_ تو خیابونا ول می گشتم.
_ اون همه ساعت، بابا تو دیگه کی هستی، دیوونه ای. حداقل میومدی پیش من. اصلا این حرفا رو ولش کن، زنگ زدم ببینم حوصله داری بریم شو لباس. یکی از دوستام شو لباس گذاشته.
_ تو این هوا، الان همه جا ترافیک.
_ خوب، باشه ما هم بیکاریم.
چون از صبح خونه نشسته بودم قبول کردم و تند تند آماده شدم. از خونه مژگان تا خونه ما فاصله ی زیادی نبود برای همین دقایقی طول نکشید که آمد. داخل ماشین هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نتوانستم ماجرای روز قبل رو برایش تعریف کنم. در فکر بودم که یک دفعه گفت: یاسی کاش دیروز هم میومدی پیشم، اونوقت خیلی عالی میشد.
متعجب نگاش کردم و پرسیدم: چرا؟
_ چون مطمئنم تو باز حالت بد میشد و ما به بهانه مریضی تو به دکتر زنگ می زدیم.
یکدفعه هول کردم، آب دهانم به گلوم پرید و به سرفه افتادم. مژگان در حالیکه به پشتم می کوبید گفت: مثل اینه آرزوم برآورده شد و تو داری خفه می شی.
بعد از اینکه سرفه ام قطع شد با چشمای گرد شده گفتم: مژگان تو جدی جدی عاشق دکتر شدی.
خودش را لوس کرد و جواب داد: عاشق که نه، همچین بگی نگی ازش خوشم اومده و شخصیتش برام جالبه، از نظر تو ایرادی داره؟
در حالیکه در دلم غوغایی بر پا شده بود جواب دادم: نه چه ایرادی، فقط به گمونم یه خورده سن تو بیشتر از دکتر باشه. البته اگر اون هم ازتو خوشش اومده باشه دیگه حرفی نمی مونه.

حالم به کلی دگرگون شده بود و دلم می خواست زودتر به خونه برگردم و به اتاقم پناه ببرم ولی حیف که امکانش نبود، از طرفی هم ترافیک خیابان حوصله مو سر برده بود. در عالم دیگری سیر می کردم و حواسم نبود و اگه مژگان با صدای بلند صدام نمی کرد متوجه نمی شدم: یلسی،یاسی، کدوم باغ سیر می کنی، تلفنت زنگ می زنه.
گیج و منگ نگاش کردم: چی، متوجه نشدم.
_ میگم موبایلت زنگ می زنه.
لپمو نیشگون گرفت و ادامه داد: طفلکی، از دیروز کر هم شده.
گوشی رو برداشتم و به شماره نگاه کردم، مهرداد بود. چون حوصله هیچ کس و هیچ چیزو نداشتم جواب ندادم که مژگان دوباره پرسید: کی بود، چرا جواب ندادی؟
_ یه مزاحم که حوصله اش را ندارم.
ابرویی بالا انداخت و گفت: مزاحم، حوصله، چی شده کشتیات غرق شده. ناز نازی من، بگو کی اذیتت کرده تا پدرشو در بیارم.
صمیمیت بیش از حد مژگان باعث شد از دست خودم حرصم بگیرد چون برای دوستی ارزش بیش از حدی قائل بودم، مخصوصا برای مژگان. با اینکه مدت کمی بود با هم آشنا شده بودیم ولی خیلی بهم وابسته شده و زبان همدیگه رو خوب می فهمیدیم، از این رو سعی کردم دکتر رو به فراموشی بسپارم.
دو روزی از آن ماجرا می گذشت ولی از دکتر خبری نبود،گویا فراموش کرده بود که امانتی در نزدش هست باید به صاحبش برگرداند. نزدیک ظهر بود و در آشپزخانه سخت مشغول بودم، چون مامان خونه دایی اینا رفته بود و من باید تا آمدن نیلوفر نهار و آماده می کردم. صدای زنگ تلفن باعث شد تند تند دستامو بشورم و به اتاقم بدوم. قبل از جواب دادن نگاهی به شماره انداختم، دکتر بود. باز قلبم به تپش افتاد، مثل دختر بچه چهارده ساله هیجان داشتم. لحظه ای درنگ کردم و سپس جواب دادم: بله بفرمایید.
_ سلام، حال شما، خوب هستین.
خودمو به اون راه زدم و گفتم:سلام، ممنون امری داشتید.
_ گویا باز بد موقع مزاحمتون شدم.
_ ببخشید شما؟
_ ببخشید خودمو معرفی نکردم، محمدی هستم. با خود گفتم از روی شماره ام حتما می شناسین.
_ اوه دکتر شمایید، شرمنده شماره تون رو سیو نکردم برای همین نشناختمتون. شما خوب هستید؟
_ ممنون، شما چطور، خوب و سر حال هستید؟
_ به لطف و مرحمت شما بد نیستم، فکر می کردم منو از یاد بردین.
_ نه خواهش می کنم، اگه دیر بهتون زنگ زدم عذر می خوام، باور کنید اصلا وقت سر خاروندن ندارم یا دانشگاهم یا بیمارستان، وگرنه از یادم نرفته و باید امانتی شما رو زودتر از اینها پس می دادم. امروز عصر وقت دارین؟
با شنیدن این حرف وا رفتم، پس بخاطر دستبند فقط یادی ازم کرده بود. به سردی جواب دادم: راضی به زحمتتون نیستم، اگه می خواین با پیک بفرستین.
دستپاچه جواب داد: نه، نه منظورم این نبود.اگه افتخار بدین عصر در خدمتتون باشم.
ناز کردم و گفتم: امکان نداره مزاحم شما بشم چون می دونم شما وقت اضافی ندارید، درکتون می کنم، با پیک برام بفرستید.
_ به خدا منظورم این نبود ، بدم نمی آید یه زنگ تفریحی داشته باشم . حالا قبول می کنید؟ نکنه با من بودن حوصلتونو سر می بره و تحملم براتون سخته.
خنده ای از ته دل کردم و در دلم گفتم: من از خدامه که با تو باشم، چون بهم آرامش می دی.
جواب دادم: باشه مزاحمتون می شم، چه ساعتی و کجا؟
_ ساعت هفت سر خیابون منتظرم باشین.
_ پس خداحافظ تا عصر.
_ به امید دیدار.
بعد از قطع کردن تلفن به مامان که خونه خاله مرجان رفته بود زنگ زدم و بهش اطلاع دادم و خواستم قبل از ساعت هفت به خونه بیاید. هیجان خاصی سراسر وجودمو در بر گرفته بود و اضطراب داشتم، انگار برای اولین بار می خواستم سر قرار برم. تا ساعت هفت، شش ساعت مونده بود. بعد از خوردن ناهار و خوابیدن نیلوفر به اتاقم پناه بردم و سرمو به خواندن رومانی گرم کردم. نزدیک ساعت پنج مامان هم آمد. داخل خونه، این ور و اونور می رفتم، آخر سر مامان دستمو گرفت و یه جا نشوند و گفت: سرم گیج رفت، چرا این قدر هولی، انگار برای اولین بار می خوای ببینیش.
خندیدم و گفتم: اتفاقاً خودمم مرتب این حرف رو تکرار می کنم ولی نمی دونم چرا باز استرس دارم.
_ پاشو برو یه دوش بگیر، این طوری هم وقت زود می گذره و هم کمی از اضطرابت کاسته می شه.
فکر بدی نبود و بلند شدم و به حمام رفتم. وقتی بیرون اومدم بلافاصله موهامو خشک کردم و سپس با وسواس شروع کردم به آرایش کردن. وقتی کارم تمام شد ساعت 45/6 دقیقه بود. پالتومو پوشیدم و شال آبی رنگی که با رنگ چشمام همخوانی داشت سرم کردم، سپس از اتاق بیرون رفتم . مامان با دیدنم لبخندی زد و گفت: خیلی خوشگل شدی، اینطوری می خوای پدر دکتر رو در بیاری.
خودمو لوس کردم و گفتم: ای وای مامان این حرفا چیه، اصلاً همچین منظوری ندارم.
_ آره قربونت برم می دونم، ما هم این دوران رو گذروندیم، امیدوارم خوش بگذره.
لحظه ای که می خواستم از درب بیرون برم به یاد تابلو افتادم،خواستم برگردم ولی یکدفعه پشیمان شدم و با خودم گفتم: بهترین بهانه است برای قرار دیگه.
و بدین ترتیب رهسپار شدم. داخل کوچه تاریک بود و به راحتی سر کوچه دیده نمی شد، ولی هرچه جلوتر می رفتم ضربان قلبم بیشتر می شد. چند قدمی بیشتر نمانده بود که ماشینش رو دیدم، کنار ماشین ایستاده، و تکیه داده بود. با دیدنم لبخند زد و من هم با دیدنش لبخند زدم، چقدر به خودش رسیده بودو. پلیور سفید با شلوار جین و کاپشن چرمی مشکی کوتاه، موهای حالت دارش رو به طرف بالا شونه کرده و ریش هایش هم آنکارد شده بود به گمونم تاتزه اصلاح کرده بود. تیپ و قیافه اش بیشتر از قبل به دلم نشست مخصوصاً با پلیور سفیدش، و تو دل بروتر شده بود. اونقدر تو بحرش رفته بودم که فراموش کردم رو به رویش قرار گرفتم، سلام هم نکردم و اگه اون سلام نمی کرد ساعتها محو تماشایش می شدم. از کارم خجالت کشیدم و به زمین چشم دوختم و سلام کردم، بعد از سلام و احوالپرسی به ماشین اشاره کرد و گفت:
_ بریم، هوا خیلی سرده و ممکنه سرما بخورید.
از اینکه به فکرم بود خوشحال شدم. آرام به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. وقتی حرکت کرد بدون اینکه نگاهم کنه پرسید: خوب کجا باید بریم؟
_به گمونم شما میزبانید، هر جا که دوست دارید.
نگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت: اگه به انتخاب من باشه باید دور و بر دانشگاه یا بیمارستان یه لقمه برای ته بندی بخوریم.
_ از نظر من هیچ اشکالی نداره.
_ خواهشا تعارف نکنید، یه جای خوب مثل اون دفعه انتخاب کنید.
_ دربند خوبه؟
_ تا حالا نرفتم، اگه شما بگید خوبه حتما خوبه، از سلیقه تون پیداست.
احساس کردم به خاطر دفعه قبل مسخره ام می کنه برای همین گفتم: مسخره ام می کنید، حتما به خاطر لنگه به لنگه بودن کفشام و یا نا مرتب بودن لباسام.
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: وای خدای من، فکرتون همیشه در جهت منفی کار می کنه.
برگشت و به صورتم خیره شد و ادامه داد: هر چقدر هم بد سلیقه باشین در حالت عادی نمی تونستین اونطوری کفش بپوشین.
با یاد آوری اون روز نتوانست جلوی خنده اش را بگیره و همانطور که می خندید گفت:
_ ببخشید که نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.
خودمم خنده ام گرفت، چون تجسم گردم در حالت عادی هیچ آدم عاقلی اونطوری با اون تناسب نمی تونه کفش بپوشه مگر یک دیوانه.
پس نمی توانست مسخره ام کنه، گفتم: باشه بخندین، یه روز هم نوبت من می شه.
دوباره سکوت سنگینی بین مون حاکم شد و تا رسیدن به دربند هیچ کدام حرفی نزدیم. وقتی به خیابان فنا خسرو پیچید بخاطر برف یخبندان ماشین به سختی بالا می رفت. از پیشنهادی که کرده بودم پشیمون شدم و گفتم: جای بدی رو انتخاب کردم، بهتره برگردیم.
_ چرا؟
_ برای اینک هر چه بالاتر بریم حرکت ماشین سخت تر می شه، با این برف و یخبندان عجب پیشنهادی دادم اصلا به خاطرم نرسید.
_ نه می ریم ما که عجله نداریم یه خورده دیر تر می رسیم، من عادت ندارم از نیمه راه برگردم. پیداست جای قشنگی باید باشه.
باور کردن بعضی از حرفهای دکتر برام سخت بود چطور امکان داشت پسری با این شکل و شمایل و شغل، دوست دختر نداشته باشه. من که باورم نمی شد، همین طور که برگشته و به صورتش خیره شده و در فکر بودم صدایش از جاپراندم. در حالیکه لبخند گوشه لبش بود پرسید:
_ چه چیزی باعث شده که اینطور متفکرانه به صورتم خیره بشید.
از اینکه مچم را گرفته بود خجالت کشیدم، به جلو چشم دوختم و جواب دادم: هیچی.
_ هیچی که نشد حرف، چون خیلی با خودتون درگیر بودید.
_ اگه بپرسم راستش رو میگید، یعنی ناراحت نمی شید؟
_ حالا باید راستش رو بگم یا ناراحت نشم، کدومشون؟
گویا با حرفهاش امشب قصد داشت کلافه ام کند، از این رو خودمو آماده کردمو گفتم:
_ نمی تونم باور کنم شما دوست دختر ندارید، یعنی غیر ممکنه.
_ اول اون چوب رو زمین بذارید بعد، تا من بتونم جواب بدم.
حیران نگاهش کردم و گفتم: کدوم چوب، گویا شما امشب حال مساعدی ندارین.
باز خندید و جواب داد: چرا خیلی هم خوبه، منظورم ابروهاتونه، چنان ابروهاتونو گره کردید و با اخم گفتید که یک لحظه ترسیدم.
از شوخیش منهم خندیدم و گفتم: ببخشید، بعضی موقعها کنترل خودمو از دست می دم.
_ همان در که شما زود از کوره در می رید من هم خونسرد و ریلکس هستم و صبر و طاقتم زیاده.
_ خوش به حالتون.
_ خوب حالا جواب سوال شما، به چی باید قسم یخورم تا شما باور کنید، به خدایی که اون بالا شاهدمونه من دوست دختر ندارم.حالا باور کردید چون دلیلی نداره دروغ بگم.
چون قسم خورد قانع شدم، راست می گفت دلیلی هم برای دروغ گفتن نداشت. با من هم بر حسب تصادف آشنا شده بود پس چرا باید پنهون می کرد، به دنبال من هم راه نیفتاه بود که بخواهد پنهان کند. باز به فکر فرو رفته بودم که پرسید: هنوز باور نکردید؟
_ چرا.
_ پس چرا توفکر فرو رفتید.
_ به حرفهای شما فکر می کردم.
_ حالا نوبت منه که از شما بپرسم، شما چی دوست پسر ندارید؟

وای خدای من عجب سوالی کرد چه جوابی باید می دادم، با خودم گفتم دختره دیوونه مگه مرض داشتی که ازش بپرسی دوست دختر داری که خودت هم گیر بیفتی. هر چی بد و بیراه بود نثار خودم کردم. خوشبختانه خودش متوجه شد که درگیرم و به نوعی مسیر حرف را عوض کرد و پرسید: از بیکاری و خونه نشستن حوصله تون سر نمی ره.
از اینکه مجبور به جواب دادن نبودم خوشحال شدم و فورا جواب دادم: چرا گاهی اوقات حوصله ام سر می ره، گاهی اوقات هم نه، چون بعضی روزها دوست دارم تنها باشم و اونجور موقعها به اتاقم می رم و ساعتها بیرون نمی آیم یعنی فقط موقعی که مامان برای غذا خوردن صدام می کنه بیرون میرم.
_ چرا، اون همه ساعت تو اتاقتون چیکار می کنین؟
قبل از اینکه جواب بدم به رستوران مورد دلخواهم رسیدیم. با دست اشاره کردم و گفتم: این رستوران خیلی با صفاست.
ماشین رو به محوطه رستوران هدایت کرده و گوشه ای نگه داشت. پیاده شدیم، زمین و درختان پوشیده از برف بود و دیدن این مناظر همیشه منو به وجد می آورد. بی توجه به لیز بودن زمین به راه افتادم که یک دفعه به خاطر پاشنه بلند چکمه هام سر خوردم و اگه دکتر به موقع بازویم را نمی گرفت با کله زمین می خوردم. نگاه محبت آمیزی بهش کردم و گفتم: ممنون، اگه به دادم نمی رسیدید الان سر و صورتم خونی بود.
_ برای اینکه احتمال می دادم زمین بخورید چون قدمهاتون شل بود. در واقع در عالم دیگری سیر می کردید.
از شنیدن این حرف چنان به وجد آمدم که یک لحظه موقعیتم رو فراموش کردم. درست رو به رویش ایستادم و به چشمانش خیره شدم، محبت در چشمای سیاه و گیرایش سو سو می زد. دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش. همین طور که نگاش می کردم یک دفعه دکتر سرش را پایین انداخت فهمیدم ای حرکتم باعث معذب شدنش شده است، نفس بلندی کشیدم و به سمت پله های رستوران برگشتم، بی حواس بالا می رفتم که طنین صدایش گوشم را نوازش کرد.آرام گفت: مواظب باشین، پله ها هم لیز و خطرناکه.
سری تکان دادم و با گامهای محکم خودمو به تخت کنار شومینه رساندم و لبه تخت نشستم، ولی اون کفشاشو در آورد و گوشه تخت نشست. روی نگاه کردن نداشتم، پاهایم رو که از تخت آویزان بود تاب می دادم که گفت: بعضی موقعها فکر می کنم یه دختر بچه هشت ونه ساله هستین؟ فکر می کنید اینجوری راحت غذا بخورید.
همان طور که سرم پایین بود چکمه هایم رو در آوردم و همان گوشه نشستم. لحظاتی به سکوت گذشت، سفارش غذا رو دادیم و باز هم سکوت تا اینکه دکتر پرسید: کجا بودیم، آهان یادم اومد، داشتم می گفتم اون همه ساعت تو اتاقتون چیکار می کنید.
سرمو بلد کردم و از شیشه به منظره بیرون چشم دوختم و جواب دادم: رو تختم دراز می کشم و فکر می کنم.
به فکر فرو رفت و سپس پرسید: به چی فکر می کنید؟
_ به اینکه برای چی بدنیا اومدیم و زندگی چه ارزشی داره، جز پوچی و بیهودگی.
_ چرا دیدگاهتون به زندگی اینقدر منفیه، چرا این همه سخت می گیرین. به نظر من هر کسی یه چند ساعتی یه جا بشینه و فکر کنه نا خود آگاه به بن بست می رسه، اصلا دیوونه می شه.
پوز خندی زدم و گفتم: شما هم اگه به جای من بودید قاتی می کردید.
_ من اگه جای شما بودم به نوعی سرمو گرم می کردم تا کمتر فکر کنم. چرا از یه روانشناسی کمک نمی گیرید.
به شوخی ولی با اخم گفتم: یعنی می گید من دیوونه ام، دستتون درد نکنه.
_ استغفرالله ، من کی همچین غلطی مردم، چرا فکرتون همه اش منفیه. خندیدم و گفتم: دور از جون، من هم خواستم باهاتون شوخی کرده باشم. راستش رفته ام ولی یه مشت داروی خواب آور بهم دادن، اما درد من درمون نداره و بیچاره مامان هم از دستم عاجز شده.
همان لحظه گارسون غذا رو آورد و شکر خدا از موعظه کردن دکتر رها شدم. موقع خوردن غذا زیر چشمی نگاهش می کردم، به فکر فرو رفته بود و هراز گاهی یک قاشق غذا می خورد. طاقت نیاوردم و پرسیدم: تو کدوم باغ سیرمی کنید.
سرش رو بالا گرفت و لبخند زنان جواب داد: تو باغ نبودم، به حرفهای شما فکر می کردم.
_ اگه می دونستم حرفهام اینقدر فکر شما رو به خودش مشغول می کنه، به هیچ وجه حرف نمی زدم. راستی چرا شما از خودتون چیزی نمی گید تا من مجبور بشم براتون روضه بخونم تا از آشنایی با من پشیمون بشید.
_ شما روضه نمی خونید که من پشیمون بشم. ممنونم که منو لایق درد و دل کردن دونستید و من از این بابت خوشحالم. اگه من حرفی نمی زنم برای اینکه زندگیم تو کتاب خلاصه شده.
_ تو خانوادتون همه مثل شما درسخون هستن؟
_ نه، پنج برادر بزرگتر دارم که همه شون شغل پدرمو ادامه دادن و وارد بازار شدن. سه تا هم خواهر دارم، دو تاشون خونه دارن و فقط یکیشون که یکسال از من بزرگتره، معلمه.
از داشتن این همه خواهر و برادر خوشم آمد. در حالیکه می خندیدم گفتم: وای خوش به حالتون، چه جالب می شه وقتی همه دور هم جمع می شین، پس شما ته تغاری هستین؟
سری تکان داد و گفت: بله، من آخرین فرزند هستم. برای فرار از سر و صدای بچه ها بیشتر اوقات تو بهار خواب خونمون می رفتم تا راحت بتونم درس بخونم.
بعد از تمام شدن غذامون، نگاهی به ساعت انداختم که فورا پرسید: دیرتون شده؟
_ یک ساعت دیگه فرصت دارم یعنی ساعت ده باید خونه باشم.
_ اگه مایل باشین یه چایی بخوریم و بعد بریم.
سرمو به نشانه مثبت تکان دادم. بعد از خوردن چایی، رستوران رو ترک کردیم. در بین راه پرسید: روزهای جمعه برنامه خاصی دارین؟
_ نه چطور؟
_ من روزهای جمعه با دوستام میرم کوه، گفتم اگه شما هم دوست داشته باشین این هفته با ما همراه باشید.
لحظه ای فکر کردم و سپس گفتم: نه مزاحمتون نمی شم، بین چند تا پسر به تنهایی راحت نیستم.
خدید و گفت: دوستای من فقط پسر نیستن، بینشون دختر هم هست. مطمئنم از همراهی با ما نه تنها معذب و ناراحت نمی شید بلکه بهتون خوش می گذره.
با شنیدن این حرف چشمامو تنگ کردم و نگاهش کردم و زیر لب زمزمه کردم: آب زیر کاه، میگه من دوست دختر ندارم.
قاه قاه خندید و گفت: خیلی کج خیالین، مغز شما در جهت مثبت فرمان نمی ده. در ضمن از این به بعد، یادتون باشه که گوشهای من خیلی تیزه.
فکر نمی کردم حرفمو شنیده باشه. از خجالت صورتم داغ شد، شیشه رو کمی پایین کشیدم تا کمی خنک شوم. هر دومون ساکت بودیم، وقتی سر خیابان ترمز کرد نفس راحتی کشیدم و قبل از اینکه پیاده بشوم دستبندمو از جیبش در آورد و بطرفم گرفت و گفت: بفرمایید این هم امانتی شما.
_ ممنون.
خواستم پیاده شوم که گفت: یاسی خانم، به مژگان خانم سلام برسونید و از طرف من برای روز جمعه ایشون رو هم دعوت کنید البته اگه مایل بودن. چون شمارشونو ندارم به شما زحمت می دم.
حرصم گرفت ولی برای حفظ ظاهر لبخند زنان گفتم: حتما هیچ زحمتی نداره، خیلی هم خوشحال می شه.
سریع پیاده شدم تا پی به درون آشفته ام نبره، قبل از اینکه درب و ببندم گفتم: بخاطر شام هم ممنون. شب خوبی بود، خداحافظ.
_ خواهش می کنم، برای من هم شب خوبی بود، خداحافظ تا روز جمعه.
پیاده شدم، اونقدر عصبانی بودم که دلم می خواست درب و محکم بکوبم تا اون گوشهای تیزش کر بشه. از حرص شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی درب رسیدم، بی توجه به اینکه هنوز سر خیابان ایستاده، درب و باز کردم و به داخل رفتم. شبم رو خراب کرده بود و شام کوفتم شده بود، پس دلیلی نداشت که ازش دوباره تشکر کنم. وقتی وارد خونه شدم، مامان مشغول تماشای سریال بود. سلام کردم، اون هم جواب داد، به سمت اتاقم می رفتم که پرسید: خوش گذشت؟
چون نمی خواستم از دل پریشونم با خبر بشه، همان طور که به طرف اتاق می رفتم جواب دادم: ای بد نبود.
_ کجا داری میری؟ بیا چند لحظه بشین بعد برو خودتو حبس کن.
_ قصد حبس کردن ندارم. لباسامو عوض کنم بیام، چشم.
برای اینکه به آرامش برسم آرام آرام لباسامو عوض کردم و سپس پیش مامان رفتم. به محض نشستن گفت: خوب تعریف کن ببینم چی شد؟
_ قرار نبود چیزی بشه، رفتیم دربند شام خوردیم بعد برگشتیم.
_همین، یعنی تواین چند ساعت که با هم بودین اصلا حرفی نزدین.
خنده ام گرفت، در حالیکه می خندیدم جواب دادم: لال که نبودم، البته اگه لال هم بودیم با اشاره حرف می زدیم. بیشتر از اون من حرف می زدم چون همش سوال می کرد مثل مجرمی که ازش باز جویی می کنن.
مامان با تعجب نگام کرد و پرسید: یعنی چی؟ همچین می گی احساس می کنم با یه آدم مغرور و از خود راضی طرفی.
از تشبیه مامان، خنده ای از ته دل کردم و گفتم: نه بابا، بد بخت این جوری نیست.
_ پس حتما حرفی زده که بهت بر خورده.
نه ای گفتم و مختصر و مفید برایش تعریف کردم. مامان به نوعی سعی در نصیحتم داشت، ولی حیف که درکش برای من سخت بود. شاید هم فکرم در حول و هوش مژگان و دکتر می چرخید. وقتی حرفهاش تمام شد بلند شدم و به ماوای تنهاییم پناه بردم. نگاهی به گوشیم انداختم دو تا مسیج آمده بود اولی از طرف مهرداد بود که نوشته بود، بی معرفت یه خورده تحویلمون بگیر، چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمی دی. با خودم گفتم: برای اینکه حوصله تو ندارم، حرفات برام تکراری شده.
مسیج دومی مربوط به دکتر بود که نوشته بود، دخترخوب و بی احتیاط وقتی زمین لیزه نباید دوید.
با عصبانیت گوشی رو روی تخت کوبیدم و شکلکی در آوردم و گفتم: به تو چه، دلم می خواد می دوم. اصلا تو چه کاره ای که امر می کنی.
ولی چیزی در دلم فریاد زد و گفت: بیچاره، بده که اینقدر به فکر سلامتیته. حیف اون، تو لیاقت نداری، همون بهتر که بره سراغ مژگان.
مثل دیوانه ها به خودم جواب دادم: به درک، پسر که قحط نیست.

 

با خودم درگیر شده بودم و سخت کلافه، برای همین بلند شدم وآهسته درب و باز کردم. چراغها همه خاموش بودند، پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفتم و لیوان و یخ برداشتم و دوباره به اتاقم برگشتم و نوشیدنی انرژی زا را داخل لیوان خالی کردم از فکر و خیال و افراط ، سست بی حال روی تخت ولو شدم و نمی دانم کی خوابم برد.
صبح وقتی چشم باز کردم سرم به شدت درد می کرد، به حدی که قادر به باز کردن چشمام نبودم. به زور از روی تخت بلند شدم، اول ملافه تخت را که در اثر بی احتیاطی مقداری از نوشابه رویش ریخته بود جمع کردم و سر جاش گذاشتم سپس لیوان رو زیر تخت پنهان کردم تا سر فرصت به آشپزخانه ببرم. بعد حوله ام رو برداشتم و به حمام رفتم و زیر دوش نشستم چون اگه مامان منو با اون وضع می دید حتما میفهمید. وقتی بیرون آمدم باز سرم درد می کرد. از اتاق بیرون رفتم و با دیدن متن روی یخچال خوشحال شدم. از شانسم، مامان به مدرسه نیلوفر رفته بود.از قفسه کلوچه ای برداشتم و با یک لیوان شیر خوردم، بعد هم دو تا مسکن خوردم تا شاید از سر دردم کم بشه. روی کاناپه دراز کشیده بودم که مامان هم آمد، با دیدن قیافه ام پرسید: خواب دیدی؟
_ نه، چطور؟
_ آخه اخمهات تو همه، برای همین. گفتم شاید مثل بابات خواب دیدی، اون هر وقت خواب می دید تحملش سخت بود.
درست زمانی که حال نداشتم مامان دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود، آهی گفتم و دوباره به اتاقم پناه بردم. اونقدر به سقف چشم دوختم که با ذهنی آشفته و به کمک مسکن ها، پلکهام رو هم افتاد. توی خواب هم راحت نبودم، کنار دره ای ایستاده بودم که یک دفعه زیر پایم خالی شد و به پایین پرت شدم. در این لحظه شکر خدا از خواب پریدم.
قلبم به شدت می تپید. نگاهی به پنجره انداختم، هوا کاملا تاریک شده بود. با یاد آوری خوابی که دیده بودم به یاد حرف مامان افتادم، همیشه می گفت: یاسی موقع غروب نخواب، خواب شیطونه. آدم اذیت می شه.
سرم نه تنها خوب نشده بود بلکه بیش از پیش هم درد می کرد، دستی به موهای پریشونم کشیدم و کورمال کورمال بطرف کلید رفتم و چراغ رو روشن کردم. سپس به هال رفتم، نیلوفر داشت بازی می کرد.وقتی چشمش بهم افتاد، خندید و گفت: یاسی، مثل خرس به خواب زمستونی رفته بودی.
قبل از اینکه من حرفی بزنم مامان از اتاقی که مشغول کار بود، داد زد و گفت: نیلو، باز تو حرف زدی.
در جوابش گفتم: مامان، خوب بچه راست می گه از صبح همش خوابیدم.
سپس به طرف نیلوفر رفتم و بغلش کردم و گفتم: صبر کن خرسی بهت نشون بدم که حظ کنی.
شروع به قلقلک دادنش کردم چنان با صدای بلند می خندید که من هم به وجد آمدم، یه خورده که بازی کردیم سر حال شدم. بعد از اینکه حسابی خسته شد، روی زمین نشست و گفت: یاسی، جون من بس کن، دلم درد گرفت.
دستش رو گرفتم و بلند کردم و گفتم: پس بیا بریم تا من شام و نهارمو بخورم، تو هم شامت رو.
بعد از گرم کردن غذا، مامان رو هم صدا کردم و سه تایی مشغول خوردن غذا شدیم. چون حسابی گرسنه ام شده بود خیلی بهم چسبید. هنوز سر میز نشسته بودیم که تلفن زنگ زد. نیلوفر زودتر از ما دوید و جواب داد، سپس گفت: یاسی، مژگان جونه. باهات کار داره.
از مامان تشکر کردم و به طرف تلفن رفتم. به محض الو گفتن، با صدایی که سرشار از انرژی بود گفت: به به خانم خانما، ساعت خواب. جون مژگان اگه وقت کردی یه خورده بخواب. اگه اینطوری پیش بری از بی خوابی ضعف اعصاب می گیری.
خنده کنان جواب دادم: چشم، تو از کجا فهمیدی؟
_ عزیزم، اگه یه نگاهی به گوشیت بندازی می فهمی چند تا میس کال داری،دست کم نه، ده تا. فکر کردم به سلامتی دار فانی رو وداع گفتی، از این رو مزاحم مریم جون شدم. خوب خانمی دلیل این بی خوابی چی بود، باز چه مرگت شده بود؟
_ علت خاصی نداشت، یه خورده سرم درد می کرد.
_ ببینم باز دیشب زیاده روی کرده بودی.
_ اوهوم.
_ همه اش از بیکاریه، اتفاقا جات خالی یک ساعت پیش غیبتت رو می کردیم.
یک لحظه پیش خودم فکر کردم حتما با دکتر، از این رو به میان حرفش پریدم و پرسیدم:
_ با کی؟
_ خوب دختر خل وچل با مامانت.
_ خوب چی می گفتین؟
_ می گم، مگه تو زبانت فول نیست.
_ خوب.
_ کامپیوتر هم الحمدالله از بس که چت کردی وارد شدی.
_ خوب، مسخره بازی در نیار و حرف آخرتو بزن.
_ خوب به جمالت، توی شرکت ما به یه دیوونه ای مثل تو نیاز دارن. این طوری وقتی پیشم باشی خیالم راحته، حالا نظرت چیه؟
_ نمی دونم مادر بزرگ باید فکر کنم.
_ خره فکر کردن نداره.
دو دل بودم که پیغام دکتر رو برسونم یا نه، آخر عقلم بر احساسم غلبه کرد و گفتم:
_ مژگان روز جمعه از آدمای بیکار دعوت کردن برن کوهنوردی.
خیلی جدی جواب داد: از طرف کدوم تیم، اسم و رسم داره، چون در صورتی قبول می کنم که در خور شان بنده باشه در غیر این صورت معذورم.
_ از طرف تیم دکتر محمدی.
هورایی کشید و گفت: بله بله، حتما قبول می کنم. راستی مارمولک چی شده به تو خبر داده هان؟!
_ برای اینکه دستبندم تو بیمارستان افتاده بود.
_ به جان یاسی یه لحظه دلم هری ریخت، گفتم حتما با تو رو هم ریخته.
خندیدم و گفتم: نه نترس، خیالت آسوده باشه همچین خبری نیست.
_ آه خدایا شکرت.
بعد از قطع کردن تلفن با مامان راجع به پیشنهاد مژگان صحبت کردم، اول یه خورده ناز و نوز کرد سپس قبول کرد. می دونستم بر خلاف میل باطنی اش راضی به کار کردن من شد و برای اینکه از لاکم بیرون بیام زیر بار رفت. روز پنج شنبه مامان از صبح برای کمک به خونه خاله مرجان رفته بود چون شب بخاطر سامان مهمانی داشت. من و نیلوفر هم عصر بعد از اینکه آماده شدیم راهی شدیم. در بین راه یک دفعه بخاطرم رسید کادویی برای سامان تهیه کنم، هم از سربازی برگشته بود و هم اینکه باهام قهر کرده بود. نزدیک خونه خاله مرکز خریدی بود، جلوی پاساژ پیاده شدیم، بعد از کلی گشتن عطری برای سامان و مقداری خرت و پرت برای نیلوفر خریده و بیرون اومدیم. سر راهمون هم دسته گلی برای خاله خریدیم. وقتی به اونجا رسیدیم بیشتر مهمانها آمده بودند. خاله با دیدن دسته گل به شوخی در گوشم گفت: عزیزم معمولا پسرا به خواستگاری دخترا می رن.
چشمکی زدم و جواب دادم: این دفعه بر عکس شده. حالا شازده دوماد کجاست، اومده یا نه؟
_ آره اون گوشه کنار شومینه بغ کرده و نشسته.
دسته گل رو به دست خاله دادم و به سالن رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانها یکراست پیش سامان رفتم و جلویش ایستادم و سلام کردم. با اخم جواب داد، عطر رو بطرفش گرفتم و گفتم: بفرمایید قابل شما رو نداره. بد اخلاق، باهام قهری نی نی کوچولو.
همانطور با اخم جواب داد: ممنون، لطف کن ببر بده به همون مژگان جونت.
_ آخه برای تو خریدم. می خوای این طوری جلوی همه سنگ روی یخم کنی، مخصوصا با اون دختر خاله لوست.
بدون اینکه اخمهاشو باز کنه کادو رو گرفت. از این عملش حرصم گرفت برای همین گفتم: سامان به جان خودت که خیلی برام عزیزی، اگه ادامه بدی همین الان از اینجا میذارم و می رم. اون وقت جواب مامان و مامان بزرگ رو خودت باید بدی.
دستش رو بطرفم دراز کرد و گفت: ببخشید، آشتی آشتی ام.خواهشا منو با اونا در ننداز.
بعد منو در کنار خودش نشوند و با هم شروع به صحبت کردیم. از هر دری حرف می زدیم که تلفنم زنگ زد با دیدن شماره دکتر نفس تو سینه ام حبس شد، روشن کردم و خیلی عادی گفتم: سلام مژگان جون، چطوری، خوبی.
_ سلام شما خوب هستین. مثل اینکه نمی تونین حرف بزنین.
_ دقیقا.
_ پس زیاد مزاحمتون نمی شم، فردا ساعت شش جلوی ورودی بام تهران منتظر هستم. توچال میریم . شب خوش.
_ حتما شب تو هم به خیر.
سامان که تمام حواسش به من بود بعد از قطع کردن، پرسید: چیکار داشت؟
لحظه ای فکر کردم و بعد جواب دادم: می گفت شب بیا پیش من، یه خورده بی حوصله بود.
_ این روزا خیلی با هم صمیمی شدین.
_ چیکار کنیم دیگه.
بعد از رفتن مهمانها آماده رفتن شدیم. نیلوفر اصرار می کرد که شب به خونه مامان بزرگ بریم. با التماس به مامان نگاه کردم. مامان کمی فکر کرد و سپس گفت: یاسی، تو ماشین و بردار و برو.
بابا بزرگ در جواب مامان پرسید: یاسی مگه تو با ما نمی آیی؟
_ بابا بزرگ به دوستم مژگان قول دادم شب برم پیشش، ولی فردا می آم.
مامان و نیلوفر همراه اونا به کرج رفتند و من هم به خونه برگشتم، چون از تنهایی می ترسیدم با الاجبار به مژگان مسیج دادم که خوابی؟
اون هم فورا جواب داد: نه، کاری داشتی؟
_ می خواستم ببینم می تونی بیایی پیشم، چون تنهام، صبح هم از اینجا با هم می ریم.
_ منتظرم باش، می آم.
نیم ساعتی طول کشید که مژگان آمد، با آمدنش نفس راحتی کشیدم. چون در کنار هم بودیم و گرم صحبت، خواب از سرمان پریده و تا صبح بیدار نشستیم. سر ساعت شیش در محل قرار حاضر بودیم ولی دکتر هنوز نیامده بود. مژگان با انرژی مضاعف گفت:
_ بعد از جدایی از محسن دل و دماغ این جور جاها رو نداشتم ولی الان از خوشحالی دارم پرواز می کنم.
انرژی مژگان به من هم سرایت کرده بود. نیم ساعت بعد از ما، دکتر هم با تاکسی از راه رسید مژگان به محض دیدنش آرام گفت: قربونت برم ، تو چقدر نازی.
متعجب نگاش کردم، با اینکه دلم به در اومد ولی به روی خودم نیاوردم چون تصمیم گرفته بودم روز خوبی رو سپری کنم. دکتر وقتی کنارمان رسید سلام کرد و گفت:
_ ببخشید که دیر کردم، هر کاری کردم ماشین روشن نشد.
مژگان در جوابش گفت: خودتونو ناراحت نکنید ما مشغول صحبت بودیم و متوجه تاخیر شما نشدیم.
دکتر: اگه آماده اید حرکت کنیم.
من که تا اون لحظه ساکت بودم بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم: دوستاتون نیومدن؟
دکتر: چرا، اونا جای همیشگی منتظرن.

 

بعد از پارک کردن ماشین، وقتی پیاده شدیم دکتر با دیدن دوستانش دستی تکان داد و رو به ما گفت:
_ بچه ها اونجا ایستادن.
به سمتی که دکتر اشاره می کرد نگاه کردم، چهار دختر سه پسر منتظر ایستاده بودند. وقتی کنارشون رسیدیم دکتر رو به آنها گفت: بچه ها امروز دو تا مهمون داریم.
بعد از خوش آمدگویی، خودشان را معرفی کردند. پسری که قد متوسط و صورتی سبزه و با نمکی داشت خودش را ارسلان معرفی کرد.
مژگا


مطالب مشابه :


در امتداد حسرت قسمت ششم

رمان در امتداد حسرت رمان حریم




رمان در امتداد حسرت - قسمت سوم

actor - رمان در امتداد حسرت - قسمت سوم - اگر عکسی باز نشد روی آنراست کلیک کنید showpicture را کلیک




رمان در امتداد حسرت 11

رمان در امتداد حسرت 11. تاريخ : شنبه ۱۳۹۲/۱۲/۰۳ | 14:27 | نويسنده :




رمان در امتداد حسرت 10

رمان در امتداد حسرت 10. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۲۵ | 15:19 | نويسنده :




برچسب :