رمان عشق به سبک6

شکوفه در حالیکه میخندید:خب دیگه مینا جون با اجازتون دو تا اتاق این جوونا رو یکی کنیم .....

_هرجور صلاح میدونی شکوفه جان

چه زدوم با هم عیاق شدن ... مینا جون و شکوفه جون ..... دوستی مادر زن و مادر شوهر چه شود؟

شکوفه جون انگار دست بردار نبود این دفعه نوبت بابا بود که ازش اجازه بگیره :اقای کامیاب اجازه میفرمایید؟

بابا هم رضایتشو اعلام کرد و شکوفه جون با گذاشتن شناسنامه ها جلو متصدی تقریبا کل هتل رو خبر کرد.هلهله ای شد بیا و ببین ...... سیل تبریکات از سوی مهمانان و کارکنان هتل سویمان روانه میشد و ما ناگزیر با لبخند جوابشونو میدادیم. کم کم انقدر تعداد مردم زیاد میشد که من و امیر گم شده بودیم بینشون .... بین اون همه ادم داشتم خفه میشدم که متصدی هتل کلید اتاق دونفره ای رو با چشمک تحویلمون داد و برامون ارزوی خوشبختی کرد. با هزار بدبختی راهمونو از بین اون جمعیت کشیدیم و رفتیم.

_خدا خیرش بده ... خوب جیم شدیما !دیگه داشتم خفه میشدم.

در اسانسورو باز کرد: خدا مامان شکوفه ی منم خیر بده ......

تاب تحمل نگاه اتشینشو نداشتم.سرم ناخوداگاه به سمت پایین میرفت ..... با اوردن دستش زیر چونم سرمو بلند کرد ...... حرارتش از دور منو میسوزوند. تپش های قلبش در کنار صدای ناهنجار اسانسور هم به گوش میرسید ......با توقف اسانسور به خودمون اومدیم. در اسانسور باز شد و پیرزنی خیره به صورت های سرخ ما لگان وارد شد و ما خارج..... وسایل اتاقمو به کمک امیر بیرون اوردم و کلیدشو تحویل دادم. وارد اتاق دونفرمون شدیم . زیر سنگینی نگاه امیر وسایلو جا به جا کردم و همه چیزو مرتب گذاشتم سرجاش ...... التهاب نگاه امیر ارسلان منو میسوزوند . میدونستم بیتاب دیدن موهاییه که تا به اون روز ندیده بود اما من مجالی میخواستم که موهامو مرتب کنم. انگار فهمید چون بلند شد و رفت دستشویی تا مهلتی به من بده برای در اوردن چادر و مانتوم. تر و فرز لباسای سفیدمو با یه تی شرت بنفش و شلوار جین برمودا عوض کردم.موهامو مرتب کردم و ارایشمو پررنگ تر. صدای بسته شدن در توالت اومد. جلوی اینه بودم و روی برگشتن نداشتم.قلبم توسینم بالا و پایین میپرید و با هر قدمی که امیرارسلان به سمتم برمیداشت ضربان قلبم تندتر میشد. یک ..... دو ..... سه ..... حالا درست پشت سرم بود و نفس های گرمش گردنمو نوازش میداد. اروم از شونه هام گرفت و برم گردوند . دو چشم میشی فریاد عشق سر داده بودند. : اعتراف میکنم حتی فکرشم نمیکردم که فرشته کوچولوی من انقدر خواستنی باشه ..... با یه حرکت سریع تو اغوشش جا گرفتم .اغوش ستبرش حالا پناهگاه من بود. نفس عمیقی کشیدم و مشاممو پر کردم از عطری که دیوونم میکرد.امیر پیشونیمو با لب هاش نوازش میداد و من به اهنگی که قلب عزیزترینم مینواخت گوش جان سپرده بودم . خدایا امیرمو برام حفظ کن ..... سرشو کرده بود لای موهام ...... اغوشش هر لحظه تنگ تر میشد و من هر لحظه گرمتر ..... :امیرارسلان .... دوستت دارم ...... اولین باری بود که صریح این جمله رو به زبون می اوردم. برای خودمم عجیب بود که این قفل بالاخره شکسته شد. امیر متعجب سرشو بلند کرد و نگاهامون به هم گره خورد. عشق و حیرت تو چشماش موج میزد. سرشو پایین اورد و بوسه ای کوتاه بر لبم زد . جریان برقی که منو میلرزوند اغوش امیرو تنگ تر کرد. بعد یک ثانیه .... یک دقیقه ... یک ساعت راضی شدیم همدیگرو ول کنیم. استخونام تقریبا خرد شده بود و پیراهن امیرم خیس عرق بود. خودشو انداخت روی تخت: دیدی مال خودم شدی خانوم؟!

با عصبانیتی تصنعی:بله بله؟ داشتیم اقا؟

از جا پرید:شرمنده مادمازل ..... غلط کردم ....

حرکتش منو خندوند :امیرارسلان .....!

_به قربونت!

_خدانکنه!

اشاره کرد به تخت:میشه بیای بشینی؟

قلبم از سینه بیرون اومده بود دیگه. از حرکتی که میتونست بکنه و رفتاری که میتونست از خودش نشون بده هراسون بودم دست پاچه گفتم:من ... اخه ...... اینجا؟

خندید:منظورم اون نبود هانی خانومی! کدوم ادم عاقلی ....الان..... نشستم.کشیدم عقب و سرمو رو شونش گذاشت. تو سکوت مطلق ضربان قلب همدیگرو میشمردیم ...... بعد اون همه سختی هر دو نیازمند ذره ای ارامش بودیم ... دور از هیاهو .....

چشمامو باز کردم .... خجالت کشیدم و دوباره بستمشون .جای بالش دست امیر زیر سرم بود و نفس های گرمش رو صورتم. اون یکی دستشم گرفته بود پشتم و من گیر افتاده بودم تو اغوشش. جام خوب بود تصمیم نداشتم بلند شم. یه کم که گذشت حوصلم سر رفت .چشمامو باز کردم و باخیال راحت دقیق شدم تو چهره اش . چشمای میشیش بسته بود و مژه های بلندش خوابیده بود رو صورتش. پوستش خوشرنگ تر از همیشه به نظر میرسید ..... چقدر دوستداشتنی بود و چقدر من دوستش داشتم ..... قلبم مالامال از عشق شد ... یه لحظه وسوسه شدم ببوسمش .اروم خودمو بالا کشیدم و خیلی اروم گونشو بوسیدم. در همون حال چشماش باز شد. سریع چشمامو بستم و خودمو زدم به خواب .... خندید:من خیلی وقته بیدارم هانی خانومی ..... زیرچشمی داشتم نگاهت میکردم .....

خجالت کشیدم و خون زیر پوستم دوید .

_ قربون خجالتت برم که اونم خواستنیه ..... خیلی چسبید ... نمیخوای یکی محکمتر مهمونم کنی بیشتر بچسبه؟

چشمامو باز کردم.شیطنت از نگاهش میبارید.:نه خیر اقا همون یکی بستت بود ....!

سری به نشونه تاسف تکون داد:عجب کاری کردما.....!اخه همچین یه دفعه ای بوس کردی ذوق کردم پلکام پرید.

اغوششو تنگ تر کرد.:تا بوس ندی نمیذارم بری!

بچه پررو! کی میخواست بره؟ چشمامو بستم و خودمو بیشتر بهش فشردم.بوسه ای بر پیشونیم زد و دستاش رفت سمت موهام:لااقل چشماتو باز کن.

چشمامو باز کردم و باز گره خوردم به نگاه میشیش.نگاهش رو تک تک اعضای صورتم میچرخید. توقف کرد رو لبهام.منظورشو فهمیدم .... سرخ شدم ..... داغ شدم ..... هنوز وقتش نبود ...... سرمو تکون دادم. سرش میومد جلوتر. یه میلی متر مونده بود که تقه ای به در خورد. هردومون با هم از جا پریدیم. بوسه ای کوتاه بر گونه ام نشوند و رفت درو باز کنه . شادی بود.از پشت در خجالتو تو صداش تشخیص میدادم:ببخشید امیر .... شرمنده .... ولی ... چیزه .... نگرانتون شدیم .... چیز .... یعنی .... اونا روشون نشد بیان .... منو فرستادن .....

امیرارسلان خندید:حالا چرا زبونت میگیره؟بیا تو....

شادی با وحشت:بیام تو؟چی؟

از کنار رفت اون طرف تا شادی تو اتاقو ببینه.براش دست تکون دادم. متعجب نگاهم کرد.حتما با خودش فکر کرده بود ......

خندیدم و ازش خواستم بیاد داخل .... تشکری کرد و سریع خداحافظی کرد و رفت.

امیر درو بست و خندید:خودش فهمید بی موقع اومده.خب کجا بودیم؟

_امیر ما از دیروز عصر اینجاییم.برای شام هم که نرفتیم.الن بریم پایین میخوان دستمون بندازن ..... اخ .... گفتم شام معدم صداش دراومد.بدو بریم که حداقل به صبحونه برسیم.

چشم خانومی گفت و رفت سمت دستشویی و من کلی خوشحال شدم که تونستم ذهنشو منحرف کنم.

هردومون حاضر و اماده میخواستیم بریم بیرون که ایستاد جلوی در.:یه چیزیو یادت نرفته هانی خانومی؟

سرمو انداختم پایین و سرخ شدم.

_یه بوس کردن لنقدر سخته؟

سرمو گرفت بالا و صورتشو اورد جلو:بدو که منتظرم.

با بدجنسی بوسه ای کوچک بر گونه اش نشاندم.

لپمو کشید:تو چقدر بدجنسی دختر !گفتم محکم !تا من بیام بفهمم چی شد که تموم شد!صبر کن حالا ....

خندید و شونه به شونه ی هم بیرون رفتیم تا فرصتی بدیم به شکوفه و مینا برای خندیدن و سربه سر گذاشتن.

اولین سال تحویلیه که کنار امیرم.اولین سال تحویلی که به جز اسم خودم اسم یکی دیگه هم تو شناسنامم هست. اولین سالی که زندگیم فقط مال خودم نیست.نشستیم رو به حرم و منتظریم سال تحویل بشه.هر کس یه جوری دعا میکنه.ابا نماز میخونه و مامان قران.شکوفه جون دعا میخونه و اقای نامدار هم. امیر مهدی و اتنا هم جفتشون قامت کرفتن واسه نماز.شادی و سهند چسبیدن به هم و گریه میکنن و من و امیر تو سکوت دعا میکنیم.نگاهم رو به گنبد طلایی که من و امیرو به هم پیوند داد.خدارو شکر میکنم بابت همه مهربونیاش و دعا میکنم همیشه هممون سالم باشیم و دلامون خوش باشه.دعا میکنم خوشبخت باشیم.واسه امیر دعا میکنم.واسه خودم .... واسه همه اونایی که تو اون جمعن ... واسه همه مریضا .... واسه همه عاشقا ..... واسه سیمین و مه دخت بی معرفتی که خیلی وقته ازشون خبرندارم. سال تحویل میشه و اشکم درمیاد. همه ی عیدای زندگیم میاد جلو چشمم.این بیست و هشتمیشه .... امسال بیست و هشت سالم تموم میشه و میرم تو بیست و نه ...... امسال خونم عوض میشه و از خونه بابام میرم خونه ای که قراره با عشق بسازیم ..... امسال ...... ازپس زمان نگاهی به هانی گذشته میکنم و نگاهی به هانی که اینجا نشسته ..... به همه اون چیزایی که یه زمان میخواستم رسیدم .... خدایا شکرت ..... گریم شدت میگیره .... امیر پشتمو میگیره و تو گوشم میگه: فکر نمیکردم انقدر زود بفهمی چه کلاهی سرت گذاشتم و گریمو خنده میکنه. بزرگتر ها عیدی میدان.صدای نقاره تو فضا میپیچه و روحمو صفا میده . سال نو رو به هم تبریک میگیم و من به برنامه هایی که تو سال جدید دارم فکر میکنم. به عنوان یک زن متاهل مسئولیت هام دوبرابر شده ..... میریم که نماز بخونیم و من دلمو میدم دست امام رضا ..... کینه هامو فراموش میکنم ....سختی هایی که کشیدمو میذارم تو بقچه هر چی بدیه از دلم جمع میکنم میدم دست امام رضا که همه رو خوبی کنه ...... میدونم راهم روشنه ..... با امیرارسلان ...... وقت رفتنه ... اخرین دیداره ... خداحافظی میکنم ....... راه میفتیم سمت شمال ..... من و امیر تنهاییم تو ماشین. همه خرت و پرتا رو گذاشتن تو ماشین امیر که ما تنها باشیم ......... درختا جوونه زدن و عشق هم تو دل من .....

دریا خروشانه .باد تازیانه میزنه. سردمه . اتیش روشن کردیم نشستیم دورش .خوابم میگیره و سرمو میذارم رو شونه امیر.دستشو حلقه میکنه دورم .....

چشمامو باز میکنم ...... روی کاناپه ام. یه بالش زیر سرم و یه پتو روم. هرکی یه جا ولو شده. تعدادمون زیاده و به هرکی یه اتاق نمیرسه.دلم واسه امیرارسلان تنگ میشه.بدعادت شدم. بالش بهم دهن کجی میکنه و به یادم میاره شبای قبل دست امیر جای اون بوده. شادی خر وپف میکنه و سهند که روی زمین خوابیده تو عالم خواب میگه ای جون!

خندم میگیره. خواب از سرم پریده . پتوی کنارمو میپیچم دورم و اروم میزنم بیرون.دریا میخروشه . اتیش روشنه و یکیم کنارش. میرم جلو .سرشو برمیگردونه :داشتم فکر میکردم چی میشه بیای .....

_چرا تا حالا نخوابیدی؟

جواب نداد.فهمیدم اونم بدعادت شده .بی هیچ حرفی نشستم کنارش و سرمو گذاشتم روشونش ...... دریا میخروشید و قلب من هم ....

اوف ..... یه بار دیگه چمدون لباسی رو که چیدنش کار مامانه زیر و رو میکنم ..... نه خیر ..... یه دونه لباس تمیزم پیدا نمیشه ..... نگاهی به تن حوله پیچ شدم می اندازم. این جوری که نمیشه ...... به ناچار چمدونو خالی میکنم رو زمین ...... یه چیزی پیدا کردم! با خوشحالی تالباسو باز میکنم. یه شلوارک کتون زیر زانو با یه تیشرت جذب! اخه اینا به چه دردم میخوره ....؟ جلو سهند که نمیشه ..... یادم افتاد سهند و شادی رفتن یه گشتی تو شهر بزنن ...... اخه فقط سهند نبود که ..... هنوز با بابای امیر رو در بایستی داشتم ..... موهامم هنوز ندیده بود چه برسه به این پر و پاچه ی ....... رفتم سراغ چمدون شادی ...... اینا که همش لباس خواب بود ..... مثل اینکه چاره ای نداشتم جز پوشیدن همون لباسا ..... لباس کثیفامو برداشتم که بندازم تو ماشین و از پله ها اومدم پایین.سلام!صبح به خیر.

همه داشتن فوتبال نگاه میکردن و کسی حواسش به من نبود . اخیش .... خودمو رسوندم به اشپزخونه و لباسا رو شوتیدم تو ماشین لباس شویی . داشتم فکر میکردم چه جوری برم بشینم که توجه کسی جلب نشه که نگاه خیره ی شکوفه جونو احساس کردم: روز به روز خوشگل تر میشیا ..... این که اینجوری گفت بقیه چی میگن ..... اوف ..... داشتم فکر میکردم همونجا بشینم تا کار ماشین تموم شه که شکوفه جون یه سینی چایی داد دستم:زحمت میکشی عزیزم؟

_رنگ به رنگ شدم: اخه اینجوری شکوفه جون؟ خجالت میکشم ..... لباسام همه کثیف بود مجبوری اینا رو پوشیدم ....

خندید: کسی نیست که دختر .شادی و سهند که نیستن .... بقیه هم که محرمن .... باباته و امیرمهدی ..... اونورم که امیر ارسلان و باباش ...... امیر که شوهرته خجالت نداره ...... نکنه از باباش خجالت میکشی ؟

سرمو انداختم پایین :هر دو .....

خندید و مامانم پشتش ......:حمید مرد چشم پاکیه دخترم ازش خجالت نکش .... اونم جای بابات ..... امیر ارسلان هم که شوهرته دیگه ......

_من ... اخه ....

هلم داد بیرون و یه لحظه توجه همه بهم جلب شد ..... بدتر از این نمیشد ...... درحالیکه سرخ شده بودم احمقانه لبخندی زدم. نامدار بزرگ لبخندی زد و دوباره مشغول شد و امیر یه ان نگاه ماتش موند روم و اونم زود برگشت . رفتم جلو و سینیو اول گرفتم جلو حمید .برداشت و لبخند قشنگی زد :متشکرم عروس گلم. نگاه و لبخندش انقدر به دلم نشست که حس کردم دخترشم و خجالتو گذاشتم کنار. به بابا و امیرمهدی و اتنا هم تعارف کردم و اخر سر سینی رو گرفتم جلو امیر ارسلان . سرشو بلند کرد و با نگاه داغش منو سوزوند: انقدر تودل برویی که هیچ کلمه ای واسه تعریف پیدا نمیکنم . با صورتی سرخ نشستم کنار اتنا . گوشیم زنگ خورد. مه دخت بود.حتما زنگ زده بود عیدو تبریک بگه.

_بله؟

_سلام !خوبی؟

_سلام خانوم!از احوال پرسی های شما؟

_عیدت مبارک بی معرفت ....

_عید شما هم ..... من بی معرفت یا شما بی معرفت؟

_صادقانه میگم من ..... خیلی بد کردم ..... امسال سال تحویل شرمنده خیلیا بودم. هم تو .... هم شادی ..... من یه خریتی کردم ..... تو هم کم بی معرفتی نکردیا ..... عقدم نیومدی ....

_یه عذر خواهی بهت بدهکارم. واقعا حالم جوری نبود که بخوام تویه مجلس عقد شرکت کنم ...... ایشالا واسه عروسیت جبران میکنم ... علی اقا چطوره؟

_خوبه .... سلام میرسونه .جات خالی اومدیم شمال ..... سیمین و نامزدشم هستن ... اقای نامدار خوبن؟مشهدین.؟

جانم؟نامزد؟اینا که تا دوروز پیش دوست بودن چه جوری شدن نامزد؟

_نه اتفاقا ما هم شمالیم .

_پس چه خوب میشه یه وقتی بذاریم همدیگرو ببینیم ..... ویلای خودتونید؟

_نه .... ویلای امیراریناییم .... فاصلمون خیلی زیاد نیست .....

_اخ جون پس قرار برقرار؟

_با امیر حرف بزنم ببینم اگه راضی باشه .....

با سیمین هم حرف زدم و بعد پایان تماس ماجرا رو برای امیرارسلان گفتم. استقبال کرد و قرار گذاشتیم فرداش با شادی اینا بریم ویلای اونا ......

ا دیدن مه دخت درکنار علی هرچی ناراحتی ازش داشتم از بین رفت .جلو رفتم و محکم در اغوش کشیدمش .دلم براش یه ذره شده بود. دلم برای سیمین بدعنق هم تنگ شده بود. وقتی رومو برگردوندم تا نامزدشو ببینم خشکم زد ..... ذهنم رفت به یک سال قبل :من سعید مرسوم هستم ....... خودش بود؟ اونم رنگش پریده بود. سلام کردم و تبریک گفتم. پس اون بدبختی که قرار بود سیمینو تحمل کنه مرسوم بود؟! حقا که در و تخته خوب با هم جور میشن.دوتا بی احساس خوردن به تور هم ..... همیشه فکر میکردم همسر سیمین باید خدای احساس باشه تا یکم زندگیشون متعادل بشه اما حالا ..... از ته دل ارزو کردم خوشبخت بشن و سعی کردم فراموش کنم مرسوم یه روزی اومده بود خواستگاریم ...... رفتارم کمی محتاط بود . و این احتیاط از چشم امیرارسلان دور نموند :اتفاقی افتاده هانی خانومی؟پکری؟

_پکر نیستم .... فقط .... فقط چیزه

_نمیخوای نگو ....

_نه .... مسئله خاصی نیست ..... مرسوم قبلا اومده بود خواستگاریم .....

انتظار داشتم مثل هر مردی اخم کنه اما عکس العملش یه خنده خوشگل بود: بابا سخت نگیر دنیا رو خانوم ..... خودت داری میگی بود! بعدم مجرد که نیستید معذب باشی . حالا هم اون درشرف ازدواجه هم تو ....

خندیدم و خدا رو شکر کردم .....

چند دقیقه بعد صدای خنده ی شادی و سهند تو خونه پیچیده بود . شادی از خاطرات با هم بودنمون میگفت و ما میخندیدیم.

_نگاه نکنید اینو اینجوری مظلوم نشسته اینجا .... یه اتیشی میسوزوند بیا و ببین ....... یه بار داشتیم جرئت حقیقت بازی میکردیم .....

به اینجای حرفش که رسید ادامه نداد :وای!چرا زودتر به مغز ناقصم نرسید ..... بیاید بریم به یاد قدیما جرئت حقیقت بازی کنیم .... حال میده ها !بهتر از اینکه من این وسط دلقک بشم شما بخندید ......

همه از پیشنهادش استقبال کردند . رفتیم بیرون کنار دریا و اتیشی درست کرده نشستیم کنارش ...... بطری چرخید ..... سهند پرسشگر و سعید پاسخ دهنده :جرئت یا حقیقت؟

_حقیقت ....

_چقدر سیمین خانومو دوست داری؟

سعید مکثی کرد: یه دنیا ...... من در کنار سیمین مفهوم عشقو درک کردم.

نگاهی عاشقانه به سیمین انداخت و سیمین هم .هر دو سرخ شدند و من درحالیکه به چشمام شک کرده بودم با خیال راحت ادامه بازی رو نظاره کردم. باز هم بطری چرخید .شادی و علی .....

شادی_جرئت یا حقیقت؟

سهند :اگه جونتو دوست داری بگو حقیقت و اگه ازش سیری بگو جرئت .....

علی خندید: جرئت ....

سهند:بدکاری کردی علی جون ..... تو شادی ما رو نمیشناسی .....

شادی_اوی! تو شریک دزدی یا رفیق قافله ! مرده و جرئتش !چرا میخوای شجاعت پسر مردمو ببری زیر سوال؟

انگشت اشارشو کرد تو دهنش و ژست ادمای متفکرو گرفت: چی بگم که خدا رو خوش بیاد .....

بعد چند دقیقه قیافه ی ارشمیدسو داشت تو حموم:یافتم یافتم ..... علی اقا پاشو بزن به اب .....

وحشت زده به هم نگاه کردیم :چی؟!

بابدجنسی خندید:واضح بود ! گفتم بزن به اب !

به جای علی صدای سهند دراومد:شادی رحم کن اینجا داریم از سرما میلرزیم اونوقت تو میگی بزن به اب؟حواست هست؟

قیافه ی حق به جانب گرفت ....: اره که حواسم هست .... پاشو دیگه علی اقا .....

قیافه ی علی دیدنی بود: تا کجا؟

_هرچقدر بیشتر مه دختو دوست داری جلو تر برو ....

اسم مه دختو که اورد تردیدشو گذاشت کنار . دولا شد و کفشاشو در اورد و اروم اروم جلو رفت . به جای اون پاهای من تیر کشید .حالا فقط بالاتنش بیرون اب بود. منتظر بودیم برگرده اما اون جلو و جلوتر میرفت ..... فقط گردنش بیرون اب بود ..... سرش هم کم کم میرفت زیر اب و بعد چند دقیقه دیگه هیچی معلوم نبود. جو دوستانمون متشنج شده بود . مه دخت با دلهره ناخوناشو میجوید ..... چند دقیقه گذشت و خبری از علی نشد .... دلم شور میزد ..... مه دخت از جا بلند شد و بی هیچ حرفی با دراوردن کفشاش وارد اب شد ..... چشماشو بسته بود و جلو و جلو تر میرفت .... کم کم اونم محو شد ..... شادی لبشو میگزید:عجب غلطی کردم ..... ولی رمانتیک میشه ها .... دوتایی تو دریا غرق بشن ....

با چشم غره ی سهند ساکت شد ...... نفر بعدی سعید بود که از جا بلند میشد : برم ببینم چی شد .....

کفشاشو در اورد و مثل دو نفر دیگه تو اون سرما وارد اب شد ...... تا زانو توی اب بود که پیکر مه دخت و علی از دور نمایان شد .... دست در دست هم پا به ساحل گذاشتند .خنده بر لب جفتشون بود ...... رفتند داخل تا لباساشونو عوض کنند و سیمین و سعید هم دنبالشون روان شدند . شادی خنده کنان دستاشو مالید به هم: دیدید برگشتن ترسوها! و دوباره بطری رو چرخوند ...... شادی و امیر ارسلان ...... خدا به دات برسه امیر .....

_جرئت یا حقیقت؟

_جرئت ....

_دل داریا اقاامیر .... بعد اون بلایی که سر علی اوردم میگی جرئت ...... ولی چون پسر خوبی هستی برات تخفیف قائل میشم ..... پاشو سهندو ببوس ......

اشاره به لباش کرد :اینجوری ..... میدونم کار چندشیه ولی چه میشه کرد دیگه! شما زیادی شجاعید!

سهند سری بهنشونه تاسف تکون داد: شادی .... مغز تو کله ی تو هست؟ اخه پاشه منو ببوسه؟هانیم که اینجا چغندره دیگه!

شادی زد تو سرش ..... چرا زودتر به فکر خودم نرسید؟ اخه قدیما که شوهر نداشتیم اینجوری بازی میکردیم ...... پاشو اقا امیر .... پاشو که منتظریم ......

به جای امیر من معترض شدم: شادی ..... نداشتیما .....

چشمکی زد ... جز ما که کسی اینجا نیست ..... پاشو امیر خان .... وقتی میگفتی جرئت فکر اینجاشم میکردی دیگه .....

باز ضربان قلبم شدت گرفت ..... تو خلوت خودمون نمیذاشتم .... حالا جلو این دوتا ؟!

_یهنی از علی کمتری دیگه؟

امیرارسلان بلند شد و اومد کنارم ..... دستام عرق کرد ..... منو کشید سمت خودش و نشوند بغلش . سرشو اورد جلو و ثانیه ای بعد لبهامون یکی شد ........ دیگه نه حضور شادی برام مهم بود نه سهند ...... امیرارسلان بود و من و جریان برقی که مارو به هم وصل میکر د .... نگاهایی که به هم گره خورده بود ...... چشمای میشیش پر خواستن بود ...... هوا گرم بود چرا اتیش روشن کرده بودن ؟ این پتو چی بود دورم؟ بوی عطرش نشسته بود تو بینیم ....... بعد چند ثانیه سرامیر عقب رفت ..... نگاهش میسوزوندم ..... تازه حضور شادی و سهند و شاید هم مه دخت و سیمینو به خاطر اوردم. سرمو برگردوندم ..... من و امیر تنها بودیم ..... خورشید داشت غروب میکرد ...... توی چند ثانیه هوا تاریک شده بود! سرمو برگردوندم ...... قدرت حرف زدن نداشتم .....

_چقدر خوبه که انقدر جرئت دارم .....

باز سرش اومد جلو .... قدرت عقب نشینی نداشتم ........

سیزده روز عیدم به سرعت برق و باد گذشت .... تو اون سیزده روز با امیر نصف ایرانو گشتیم ..... شیراز و کرمان و تبریز و اردبیل ..... یکی از قشنگ ترین سفر های عمرم بود که کلی عکس ازش به یادگار مونده . ادمای تو عکس که من و امیر ارسلان باشیم لبخند عمیقی به لب داریم ..... لبخندی که فقط خدا میدونه عمرش چقدره ...... بعد سیزده روز برگشته بودم تهران و اماده ایستاده بودم جلوی در منتظر امیرارسلان .... مدت زیادی بود که هیچ کدوممون بیمارستان نرفته بودیم و حالا با هم میرفتیم که خبر ازدواجمونو اعلام کنیم . سر راه چند جعبه شیرینی خریدیدم و ب ورود به بیمارستان سیل تبریکات روانه شد سمتمون . از اقای عظیمی نگهبان گرفته تا خانوم کسمایی طبقه نهم همه کامشون شیرین شد و لبخندی به لبشون نشست ..... اخرین نفر دکتر سماوات بود . تقه ای به در اتاقش زدم و یاد اولین روزی که امیرو دیده بودم افتادم .... یکسالی از اون روز میگذشت و حالا شیرینی به دست اومده بودیم خبر ازدواجمونو بدیم . حکمت خدا واقعا ستودنی بود ..... با بفرمایید دکتر سماوات درو باز کردم. دکتر با دیدن ما گل از گلش شکفت ..... :به به! خانوم و اقای دکتر ..... خوش امدید!

_سلام

_سلام به روی ماه جفتتون .... عیدتون مبارک .... پیوندتون مبارک ..... به پای هم پیر شید

_مرسی دکتر .... عید شما هم مبارک ..... سال خوبی داشته باشید ......

_مگه میشه با وجود این پیوند خجسته سال بدی داشته باشم؟

باشیطنت گفتم:دکتر ما ازدواج کردیم شما چرا خوشحالید؟

اومد جلو لپمو کشید:امیر تو هنوز زپبون این وروجکو کوتاه نکردی؟

خندید:دکتر جون منو باهمین زبونش از راه به در کرده ..... بمونه همینجوری که همیشه یادم بمونه .....

_به همین زودی پشیمون شدی پسرم؟

_با اجازتون بله .....

اخمام رفت تو هم

_شما خیلی بی جا کردی پسرم!

خندیدم!

_دخترمو از سر راه نیاوردما .......

_ما کوچیک دختر شمام هستیم دکتر ....

_خب ... اینجور که نشون میده مبانی زن ذلیلی رو با نمره بیست پاس کردی .....!

_دکتر موضعتونو مشخص کنید بالاخره

_من طرف جفتتون با همم. حرفی که جفتتون روش توافق داشته باشیدو قبول دارم ..... من دیگه نه هانی میشناسم نه امیر ..... حالا من یه خونواده میبینم .... یه زوج ..... زوجی که واسه رسوندشون به هم کم زحمت نکشیدم ...... شما دوتا ثمره ی تدریس من بودید .....

_متوجه نمیشم ....!

خندید:بگم تیکه پارم میکنید که جوونا .....

_استاد!

_چه میکنه این هانی .... با یه کلمه ....! بشینید تا بگم ..... من سالهاست شما دوتا رو برای هم در نظر گرفتم ....

_بله؟

_صبر داشته باش دختر ..... امیرارسلان 5سال قبل از تو وارد دانشگاه شد ... یه پسر فوق العاده باهوش ..... بعد تو ...... حتی باهوش تر از امیر ..... شباهت زیادی به هم داشتید و تفاوت های زیادی با اطرافیانتون .... همون موقع ارزوم شد دیدن بچه های شما دوتا ......... هانی که دائم جلو چشمم بود ... امیرم که باهام درتماس بود ...... تو دخترم ..... یادته گفتم دلیلی برای فرانسه فرستادنت دارم که بعدا بهت میگم ... دلیلم همین بود ... میخواستم امیرو بهتر بشناسی ..... یا تو پسرم ... که ازت خواهش کردم به روی خودت نیاری که فرانسوی بلدی ...... همیشه پشتتون بودم و شما احساس نکردید ....... وقتی برگشتید من رد عشقو تو چشمای جفتتون پیدا کردم .... من بودم به مادرت که اومده بود از این عشق بپرسه گفتم بدون اطلاع تو بره خواستگاری ...... هانی ..... هیچکس به تو مشکل دقیق امیرو نگفت ..... کسی نگفت چرا فقط 40روز بهش امید دارن و تو هم نپرسیدی ..... انقدر درگیر بودی که اصلا متوجه نشدی ...... امیر مثل هر ادم دیگه ای تا اخرین تپش قلبش فرصت داشت ..... چهل روز فرصتی بود که تو با عشقت کنار بیای .....

حرفای دکتر سماوات سیلی به صورت جفتمون بود ...... راست میگفتند عاشق کوره ......

شیر آبو بستم و نگاهی به صورت سرخم انداختم .... خوب بود . امیر قرار بود بیاد .میگفت یه کار واجب داره . با یه نگاه تازه یادم فتاد حوله نیاوردم با خودم. صدامو انداختم رو سرم: مامااااااااااااااان!بی زحمت اون حوله ی منو میدی ؟ حنجره ام پاره شد ولی مامان نشنید . دوباره دهنمو باز کردم که تقه ای به در خورد.ایستادم پشت در و دستمو دراز کردم بیرون .:اخ دست گلت درد نکنه مامان جونم . درو بستم و بدنمو خشک کردم . نگاهی به موهام انداختم . بد نبود درستش میکردم ..... حوله کتیمو از تنم بیرون اوردم و استیناشو پایین گردنم به هم گره زدم که حولم کثیف نشه . کل ژلو خالی کردم رو موهام و همونجوری رفتم بیرون که سشوار بکشم .ایستادم جلو اینه و سشوارو برداشتم . به چهره ی خودم تو اینه دقیق شده بودم که حس کردم یه چیزی پشتمو قلقلک میده. ترس برم داشت و جیغ بنفشی کشیدم. درکسری از ثانیه در اغوشی فرو رفتم و لبهایی جیغمو خاموش کرد ....... ضربان قلبم انقدر شدید بود که امیر هم احساسش کرد: خوبی؟

دستم رفت سمت نبض گردنم:به لطف شما ...... اخه این چه کاریه تو میکنی؟ چه جوری اومدی تو که من نفهمیدم؟

_من از اولم اینجا بودم هانی خانومی . شما حواست نبود . اونیم که حوله رو داد بهت من بودم نه مامان مینا ......

_اون وقت این مامان مینا کجابود که تو جاش اومدی؟

_رفت خرید. من کارم تو بیمارستان زودتر تموم شد برای همین یه یه ساعت زودتر از قرارمون رسیدم ....... مامانتم گفت حالا که تو اومدی من برم خرید .....

_حضورتو بهترم میتونستی اعلام کنی اقا .....

_اگه اعلام میکردم که با اردنگی مینداختیم بیرون .....!

تازه یاد وضعیت خودم افتادم: چه خوب یادم انداختی بفرمایید بیرون .....

دوباره از پشت بغلم کرد و بوسه ای بر شانه ی عریانم زد و بیرون رفت ...... کمد لباسمو باز کردم ..... چشمم خورد به یه تاب گردنی ..... خیلی دلم میخواست بپوشمش ..... ولی هنوز نه ..... کت و دامن قهوه ای پوشیدم و بعد اندکی ارایش رفتم بیرون ... میخواستم برم اشپزخونه که با اشاره ای به ظرف میوه ی روی میز گفت :مامانت اورده ..... واسه اینکه دلخوریاش از بین بره رفتم جلو و نشستم کنارش .محکم بوسه ای بر گونش نشوندم و گفتم: عاشق همین درک کردناتم ........ دستشو حلقه کرد دورم و بی مقدمه گفت: اومدم ازت اجازه بگیرم برم سفر .....

از جا پریدم:چییییی؟

_واسه شروع زندگیمون نیاز به پول داریم خانومی ...... مامان و بابا دریغ نمیکنن ولی من میخوام خونه ی عشقم با زحمت دست خودم ساخته شده باشه ..... میخوام باب میل جفتمون باشه نه اینکه مراعات مامان و بابا رو بکنیم. یه شرکتی هست برای کارکنانش پزشک میخواد . تو عسلویه ..... دوره ولی حقوقش عالیه ..... هفته ای دوتام جراحی داشته باشم دو سه ماهی پول خونه جور میشه .... دو سه ماهم مقدمات عروسی طول میکشه ..... خدا بخواد طبق قول و قرارمون اول پاییز بریم سر خونه زندگی خودمون ......

_میبری و میدوزی دیگه ....؟

سرشو انداخت پایین: اگه قرار باشه تو جایی بری منم باهات میام ....

سرشو بلند کرد: تو دانشگاه داری هانی خانومم .... چند ترم به خاطر من عقب افتادی نمیخوام این عقب افتدگی رو بیشتر کنم ......

_ خب تو باهام کار میکنی میرم امتحانامو میدم .... اخه ترم قبل سر کلاس حاضر بودم ....

_کار عملی که ندارید؟حرفشم نزن ....

_پس تو هم نمیری ...... فوقش عروسیمون چند ماه عقب میفته دیگه ....

_هانی!

_من دلم برات تنگ میشه ..... نمیتونم تحمل کنم ..... چند ماه عقد و نامزدی واسه اینه که همدیگرو بهتر بشناسیم و بدون دغدغه از بودن با هم لذت ببیریم ..... نه اینکه ....

_فکر میکنی دل من برای تو تنگ نمیشه خانوم؟ میدونم همه ی اینایی که تو میگی و میدونم ازم چه انتظاری داری .... این چند ماه میگذره خانوم من .... میخوام یه عمرو بی دغدغه بگذرونی ..... میخوام وقتی زندگیمونو شروع کردیم هم خوش باشیم دیگه فکر کرایه خونه و عوض کردن خونه و پول جمع کردن نباشیم ..... یه دو سه ماه سختی بکشیم که یه عمر راحت باشیم .... بد میگم؟

_نه امیرارسلان ..... منطقیه ولی با احساس جور ر نمیاد ..... نشنیدی میگن از دیده برفت ...

نذاشت حرفمو تموم کنم : من به خاطر تو میرم هانی .... میرم که بتونیم تو بهترین شرایط زندگی کنیم ...... یه مقدار پس انداز دارم ولی کمه .....

_خب منم یه مقدار پس انداز دارم .... میذاریم رو هم .... حقوق این چند ماهمون هم میذاریم روش .... حله دیگه ....

_حرفشم نزن .....

_مگه قول نداده بودیم قدمامونو با هم برداریم؟ پا به پای هم زندگی رو بچرخونیم؟به همین زودی یادت رفت؟

_پس اندازت چقدره؟

_حدود .....

_خب بس نمیشه خانومی ....

_مگه میخوایم قصر بخریم امیر؟ بیا بریم یه چند تا خونه ببینیم بعد با توجه به قیمتا تصمیم بگیریم ....

_مگه من حریف تو میشم ؟

با خوشحالی لباس پوشیدم و با هم رفتیم املاک سر کوچه .... کل محله رو گشتیم ولی یه خونه پیدا نکردیم که هم به دل من بشینه هم امیر ..... اوف .... قیمتام که نجومی ....... محله به محله گشتیم تا رسیدیم به خیابون ایران زمین : امیر رد شو سریع که اینجا شوخی بردار نیست .... یه دونه اپارتمانم نداره ... همش خونس ......

خندید و من با خودم فکر کردم نکنه اون همه ایراد گرفتنش واسه این بود که برسه اینجا؟

_خندون گفت : حالا پیاده شو دیدنش که ضرر نداره ....

_چی چیو ضرر نداره؟ اینجا رو ببینی که دیگه راضی به اپارتمان نشینی نمیشی .....

انقدر گفت تا وسوسه شدم و پیاده شدم ..... املاکیه قیمت میداد و سر من سوت میکشید ..... با خودم گفتم برم ببینم قیمتش برازنده ی خونه هست یا نه ..... اولین خونه ای که دیدیم اصلا به دلم نشست .... وارد دومی شدیم ...... از همون بیرون ابهتش منو گرفت .... شبیه خونه ی رویاهام تو بچگی بود .... با یه نگاه فهمیدم امیرم خوشش اومده .... یه حیاط نسبتا بزرگ که بی شباهت به باغ نبود و خونه که چه عرض کنم عمارت 500متری ...... از ساختش عیچ ایرادی نمیشد گرفت ..... منتظر بودم امیر یه ایرادی از توش دربیاره که خندون گفت عالیه .....

جلو املاکیه هیچی نگفتم ..... نظاره میکردم که چطور چونه میزنه و حرص میخوردم .... اخر نتونستم تحمل کنم .کشیدمش کنار : امیر میشه بگی چیکار داری میکنی؟ چند سال میخوای کار کنی که بتونی این خونه چند میلیاردی رو بخری؟ بیخیال شو تو رو خدا .....

جوابم لبخند بود: شده باشه دوسال جون میکنم ولی این خونه رو میخرم .....

خدایا این همون امیریه که میگفت تا اول پاییز باید بریم خونه خودمون؟ ..... باید یه کاری میکردم از خر شیطون بیاد پایین

امیر سفت و سخت وایستاده بود رو حرفش و یه قدم هم از موضعش کناره گیری نمیکرد. خب منم از اون خونه بدم نیومده بود ولی دوست نداشتم اول زندگی بریم زیر بار قرض و قوله ..... پس انداز هامونو گذاشتیم رو هم و یه حساب بانکی باز کردیم .سود پول هر ماه بهش اضافه میشد. خودمونم هر روز با هم بحث داشتیم ..... من به یه اپارتمان صد متریم قانع بودم و امیر بلند پروازی میکرد ..... هر جوری فکر میکردم اون همه پول تو دو سه ماه جور نمیشد .... امیر میگفت مهم نیست .... بیشتر میمونم و من بدتر اعصابم به هم میریخت ..... تحمل دوریش برام سخت بود .... شرط کردم اگه میره منم ببره و بالاخره قبول کرد . در حالیکه خیلی از کارم رضایت نداشتم یه سال از دانشگاه مرخصی گرفتم و راه افتادم دنبال اقا عسلویه ..... یه قرار داد 4ماهه بستیم و توی خونه ای که بهمون دادند ساکن شدیم . اونجا دیگه خبری از محیط شیک و تمیز بیمارستان نبود . یه درمانگاه کوچیک بود که من و امیر ادارش میکردیم . درمانگاهی که مخصوص کارگرا بود و راهروهاش جای اینکه بوی الکل بده بوی عرق میداد. هر صبح که میخواستم برم سرکار یه شیشه عطر رو خودم خالی میکردم. امیر از این وضعیت خیلی راضی نبود . میدونستم دوست نداره تو چنین محیطی باشم ولی دیگه کاریش نمیشد کرد قرارداد بسته بودیم و مجبور بودیم تا پایان 4 ماه اونجا بمونیم. حالا منم برای خریدن اون خونه اشتیاق داشتم ... باعشق میرفتم سرکار و کلی سربه سر امیر میذاشتم که خستگیش دربره . تو اون شرایط سخت فقط کنار هم بودنمون اروممون میکرد. از صبح تا شب توی اون گرما کار میکردیم و شب که میشد خسته و کوفته جلو کولرگازی ولو میشدیم .... 5شنبه جمعه ها کارمون نیمه وقت بود . امیر میرفت توی بیمارستانای اون اطراف جراحی انجام میداد و منم گاهی باهاش میرفتم . بقیه مواقعم توی اموزشگاهی که اون اطراف بود زبان تدریس میکردم. هردومون به معنی واقعی کلمه جون میکندیم و رقم موجودی حساب بانکیمون روز به روز بیشتر میشد و همین خستگیامونو در میکرد. کار کردن تو اون محیط سختی های خاص خودشو داشت . جدا از اینکه باید با بوی عرق و گرما کنار میومدیم پوست هردومون به میزان قابل توجهی تیره شده بود طوریکه نمیشد تشخیص داد از ساکنان بومی اونجا هستیم یا نه ... امیر که به نظرم قشنگتر شده بود . تیرگی پوستش چهرشو مردونه تر میکرد و من این حالتو دوست داشتم . امیرم میگفت من خوشگل شدم .... میگفت عاشق دخترای سیاه سوخته بوده و منم از حرصم بهش پس گردنی میزدم. خلاصه به زندگی با هم عادت کرده بودیم . اینکه هر صبح که چشمامونو باز میکردیم همدیگرو میدیدیم و شب هام موقع خواب تو بغل هم خوابمون میبرد . امیر مرد خیلی خوبی بود. روز به روز علاقم بهش بیشتر میشد . تقریبا دوماه از اومدنمون به عسلویه گذشته بود که خانواده امیر خبر دادن دارن میان دیدنمون . تند تند خونه رو جمع کردیم و منتظر نشستیم . قیافشون وقتی مارو دیدن هیچوقت فراموش نمیکنم ..... با دهن باز همینطور نگامون میکردن. اخرسر شکوفه جون به زبون اومد:خودتونید؟

امیر خندید: انقدر سیاه شدیم که نمیشناسید؟

شکوفه جونم خندید :جفتتون خوشگل شدید .... رو اومدید .... ماشالا ... ماشالا ....

از فکری که کرده بود خجالت کشیدم. قرمز شدنم هم فکر نکنم با اون صورت افتاب سوخته معلوم میشد . امیر مادرشو متوجه اشتباهش کرد: حالا مونده رو اومدن اصلی مامان جونم .... !

_پس زودتر فکری براتون بکنم ....!

نشستند و من رفتم میوه بیارم . وقتی رسیدم که بحثشون بالا گرفته بود:ببین امیر ... ما میخواستیم اینو شب عروسیت بهت بدیم .... حالا یه کم زودتر چه ایرادی داره؟ بابا کادوی عروسیه .... هانی ... تو یه چیزی بهش بگو بابا جان ....

_چی بگم؟ من اصلا نمیدونم قضیه چی هست .....

_من و حمید برای کادوی عروسیتون یه واحد اپارتمان درنظر گرفتیم. همه کاراشم کردیم مونده امضای امیر .... حالا اقا ناز میکنن ..... میگه میخوام رو پای خودم وایسم .... انگار کسی جلوشو گرفته ...... من اگه مخالف استقلال شما دوتا بودم که نمیذاشتم پات برسه اینجا .... دختر مردم از دانشگاه و زندگیش زده افتاده دنبال تو که میخوای مستقل باشی؟

_من که راضیم شکوفه جون .....

_از خانومیته عزیزم .... این پسره باید بفهمه فرق لطف و وظیفرو ...

شکوفه جون انقدر گفت تا امیر تسلیم شد . کمک بزرگی بود برامون ....

چهار ماهم به سرعت برق و باد گذشت . تو اون مدت چند بار مامان اینا و چند بار دیگه هم شکوفه جون اینا بهمون سر زدن . یکبار هم شادی و سهند اومدن ...... بعد چهار ماه باز هم پولامون به اون حدی که باید نرسیده بود. قرارداد 4 ماه دیگه تمدید شد .... هر روز که میگذشت نگرانی منم بیشتر میشد . کامل کردن جهیزیه و چیدن خونه و کار های محضریش و خریدای عروسی رو چیکار باید میکردیم .... بعد 8ماه مجموع پس انداز هامون و پول اپارتمان هدیه عروسیمون و درامد هامون به علاوه سودشون و هدیه قابل توجهی که مدیر کارخونه به مناسبت عروسیمون داد پولمون به اون حد لازم رسید .... اخ که چه جونی واسش کندیم ! هنوزم وقتی یاد هوای شرجی عسلویه می افتم تمام تنم گر میگیره ..... ولی خریدن اون خونه خوشگل می ارزید به اون همه جون کندن ...... الهی شکر که توانایی کار کردنو تو وجودمون قرار دادی .....

یه هفته ای میشد اومده بودیم تهران و دنبال کارای خونه بودیم. سه دونگ خونه خورد به اسم من و سه دونگش به اسم امیر . چه ذوق و شوقی داشتیم فقط خدا میدونست . بعدش افتادیم دنبال کارای عروسی .... طبق توافق عروسیمون افتاد 15بهمن .... روزو شبمون تو بازار میگذشت . برای چیدمان خونه از یه دکوراتور کمک گرفتیم ..... هر روز یه تیکه از جهیزیه رو میچیدیم ..... عشق تو هر نفس جاری بود . روز اخرو که 5روز قبل عروسیمون بود هیچوقت یادم نمیره ...... بالاخره با کمک مامان و شکوفه جون و اتنا و امیر مهدی چیدمان خونه رو تموم کردم . با دیدن میلی متر به میلی متر خونه لذت میبردم . خشت خشت این خونه رو با عرق ریختن و جون کندن خریده بودیم و همه وسایلشو خودمون با هزار بدبختی بالا پایین کرده بودیم . دیگه برام کمر نمونده بود اما از کارم راضی بودم . عاشق اون خونه بودم و عاشق امیر ......

خودمو پرت کردمتو اتاق : دیگه جون واسم نمونده ......

میخواستم بخوابم رو پای مامان که مانع شد :نه تو رو خدا پا واسم نمونده ....

رفتم سمت شکوفه جون :دختر اخه پای لاغرمردنی منم خوابیدن داره؟

نگاهی به امیر مهدی انداختم:فکرشم نکن!

اتنا هم که سرشو انداخته بود پایین!

دلم نمیومد برم بالش بردارم و کله عرقیمو بذارم روش .... میخواستم همه جای خونم بوی نویی بده ..... چه حس قشنگی .... خونم .... خونه ی من و امیر ....... ناخوداگاه از این فکر لبخندی روی لبم نشست .....

امیرمهدی: خواهرم دیوونه شد رفت .....

امیرارسلان خندید: بیا خانوم .... بیا پای خودم هست .... بیا فدات شم تا از دستم نرفتی ....

از خدا خواسته شیرجه زدم سمتش و خوابیدم رو پاش :اخیش .... چه گرم و نرمه ..... عیب نداره ... شما هیچکدوم ندید! شوهرم که میده!

تا این از دهنم اومد بیرون همه زدن زیر خنده و من سرخ شدم ..... چی شد؟ سوتی دادم باز ..... ای خاک تو اون سرم که شوهرم کردم و ادم نشدم ......

چشمامو باز و بسته میکنم و تو نور ماه به قلب سبزی که یادگار امیر از حنابندونمونه نگاه میکنم ....... دو روز دیگه عروسیمه و استرس زیادی دارم ...... یکبار دیگه خاطرات حنابندونو مرور میکنم و با یه لبخند روی لب به خواب میرم ..... چقدر جای امیر اینجا خالیه!

با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم.:بله؟

صدای مهربونش پیچید تو گوشم: سلام هانی خانومم!ساعت خواب؟ نمیخوای بری حموم؟

با شنیدن صداش دهنم خشک شد و بدنم یخ زد یه استرس شیرین وجودمو پر کرد: سلام امیرارسلان ..... خوب شد بیدارم کردی .....

مکالممو زود تموم کردم و رفتم تو حموم ..... اب داغو تا اخر باز کردم اما باز هم گرم نشدم ...... با خودم فکر کردم این اخرین روزیه که میتونم بگم اینجا خونمه ..... از فکرش بدنم مورمور شد ........ درگیر احساسات دوگانه بودم ..... یه طرف امیر بود و یه طرف دیگه خانوادم ..... خانواده ای که 28سال تمام روز و شبمو باهاشون گذرونده بودم ...... حالا میخواستم ثانیه هامو با مردی قسمت کنم که همه وجودمو درگیر عشقش کرده بود ........ ی


مطالب مشابه :


پذیرش دانشجوی کارشناسی ارشد(بدون آزمون)

واحد آموزش دانشگاه بین المللی پیام نور مرکز عسلویه مرکز بین المللی عسلویه دانشگاه




آغاز ثبت نام پذیرش بدون آزمون کارشناسی ارشد و دکترا در پیام نور

برگزیدگان علمی و استعداد درخشان در مقاطع کارشناسی ارشد و دکتری دانشگاه پیام نور، گفت:




تكميل ظرفيت كارشناسي ارشد فراگير براي اولين بار

پذیرش دانشجو در مراکز بین‌المللی کیش و عسلویه دانشگاه پیام نور ظرف چند روز آتی خبر




بگو مگوی ما !

8-مرد عسلویه(کنگان) 96-دانشگاه علمی کاربردی کنگان . آزمون پيام نور.




رمان عشق به سبک6

امیرارسلان 5سال قبل از تو وارد دانشگاه به عسلویه گذشته بود و تو نور ماه به قلب




رمان دو نیمه سیب 6

و سریع سعی كردم از این حس بیام کی دیگه میرسونتت دانشگاه چراغ دیوار کووب اتاقمو که کم نور




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8-

سختی از جام تکون خوردم، صدا آشنا بود، خودم و کشوندم طرف صدا ، اما نور عسلویه سر کار




برچسب :