رمان ازدواج به سبک اجباری 5


با بی خیالی از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم،خریدامو جابجا کردم و لباسمو با تی شرت و شلوارک عوض کردم.
 
وارد آشپزخونه که شدم دیدم علی هم به دنبالم اومد،روی صندلی میز ناهارخوری نشست و گفت:
 
بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم
 
روبروش نشستم و گفتم:
 
می شنوم
 
می دونستی همون ضامن آهو الان از تو بدش میاد؟
 
با تعجب گفتم:
 
تو از کجا می دونی؟
 
همه می دونن که ضامن آهو از افرادی که مشروب می خورن و جلوی نامحرم بی حجابن، می رقصن و با نامحرم دست می دن،بدش میاد
 
واقعا؟؟؟؟
 
بله،حتی امام صادق عليه السلام می فرمایند: كسي كه شراب بنوشد تا چهل روز نمازش پذيرفته نمي شود؛ مگر از اين گناه بزرگ توبه كند. اما بايد توجه داست كه قبول
 نشدن نماز بهانه اي براي ترك آن نيست؛ بلكه شخصي كه شراب خواري كرده نيز بايد وظيفه خود را در خواندن نماز انجام دهد و الا گناه ترك نماز هم بر او نوشته مي
 
شود. البته اگر كسي در حال مستي نماز بخواند نمازش باطل است.
 
رفتم تو فکر،یعنی الان تا 40 روز من نباید نماز بخونم؟؟؟!!!!!!!
 
نه می تونم بخونم فقط قبول نیست که اونم اهمیتی نداره.
 
رو بهش گفتم:
 
اکی مرسی
 
خواهش می کنم
 
چقدر مهربون شده بود!!!!!!!!!
 
فکر می کردم الان دعوا می کنه و پوزخند می زنه ولی باهام آروم حرف زد!!!!!!!
 
پس عصبی بودنش برا چی بود؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
 
ولی یه چیزی رو می خوام اعتراف کنم،اگه از ریشاش فاکتور بگیریم بودن باهاش واقعا لذت بخشه!
 
دلم می خواد طعم اون لبا رو یه بار دیگه تجربه کنم!!
 
واااااااااااااااای من چه بلایی سرم اومده،من از نزدیکی بهش حالم بهم می خورد الان لذت می برم!؟
 
نه نه من هنوزم ازش متنفرم...دیگه حرف اضافی هم نباشه.
 
به همه اعلام کردم دلم نمی خواد پاگشا بشم،آخه مهمونی خیلی مزخرفیه.
 
.اول باید دور دوستامو خط می کشیدم آخه اگه باهاشون دوست باشم مجبورم کارایی کنم که ضامن آهو دوست نداره پس خطمو عوض کردم...
در خواب خوش به سر می بردم که یه دفعه با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم،صفحه ی گوشیمو نگاه کردم علی بود:
 
بله
 
سلام
 
علیک
 
ببین خانم بزرگ تا نیم ساعت دیگه اونجاست داره میاد برای چند وقت بمونه
 
وای چطور بی خبر؟ اصلا چرا می خواد بیاد؟
 
می خواد ما رو غافلگیر کنه بعدم چند وقت بمونه ببینه میونه ما چجوریه
 
باشه باشه سریع درستش می کنم
 
ممنون.خدانگهدار
 
بای
 
سریع بدون اینکه لباس خوابمو عوض کنم یا دست و صورتمو بشورم رفتم تو اتاق علی،تمام لباسا و وسایلشو انتقال دادم اتاق خودم آخه خیر سرمون زن و شوهر بودیم.
 
اون برنامه ریزی هم پاره کردم انداختم دور ، اون اتاقم مثل اتاق مهمان درست کردم.
 
لباسمو تند عوض کردم و یه تی شرت و شلوارک پوشیدم،صورتمم صفا دادم.
 
از حساسیت خانم بزرگ روی آشپزی خبر داشتم و می دونستم اگه بفهمه غذا رو کاگر درست می کنه عصبانی میشه چون اعتقاد داره غذای خونه رو زن باید با عشق برای شوهرش درست کنه.
 
یادمه فریبا هم همین مشکلو داشت و جلوی خانم بزرگ خیلی ظاهرسازی می کرد.
 
ساعت 12:30 ظهر بود،رفتم تو آشپزخونه و به طوبی گفتم:
 
طوبی الان غذا امادس؟
 
بله خانم آمادس
 
خیلی خب ببین می تونی دستور العمل چند نوع از بهترین غذاهای ایرانی به همراه شماره تلفنتو برام بنویسی؟
 
چشم خانم فقط شمارمو برای چی؟
 
می خوام اگه مشکلی پیش اومد بهت زنگ بزنم.
 
خب همین جا ازم بپرسین.
 
نمی شه تو از الان تا موقعی که مهمونمون بره فقط تمیزکاری و خرید خونه رو انجام می دی.
 
مهمونتون کی میاد؟
 
الاناست که پیداش بشه.
 
پس من رفتم سراغ گردگیری شما هم الکی بیاید سر قابلمه.
 
باشه برو حواسم هست
 
تا رفتم پای قابلمه زنگ آیفون زده شد،رفتم گوشیو برداشتم و گفتم:
 
کیه؟
 
منم درو باز کن
 
خودمو متعجب نشون دادم و گفتم:
 
اااااااوا خانم بزرگ شمایین بفرمایید داخل
 
در خونه رو باز کردم و رفتم بدرقه، اااااااااااه مای گاد خانم بزرگ با دو تا چمدون بزرگ و سنگین که رانندش داشت براش میاورد،یعنی می خواد زیاد بمونه؟؟؟!!!
 
سارا خنگ شدیا آخه با این چمدونا برای دو روز می مونه!
 
با غرور همشگیش قدم بر می داشت وقتی نزدیکم شد گفتم:
 
سلام خانم بزرگ،خوش آمدین
 
سلام
 
راننده بدخت هم رو به من گفت:
 
خانم چمدونا رو کجا بزارم؟
 
راهنماییش کردم به سمت اتاقی که آمادش کرده بودم.
 
خانم بزرگ نشست ، منم بلند داد زدم:
 
طوبی ،طوبی
 
طوبی هم از طبقه بالا تند اومد و گفت:
 
بله خانم
 
ما از امروز یه مهمون ویژه داریم دلم می خواد کمال احترامو بهش بزاری و الان هم از خانم پذیرایی می کنی
 
طوبی رو به خانم بزرگ گفت:
 
سلام خانم،خوش آمدین
 
خانم بزرگ هم فقط سرشو براش تکون داد.
 
طوبی خیلی سریع از اژدهای دو سر پذیرایی کرد.
 
وقتی که اژدها خوب تغذیه شد از جاش بلند شد منم به تبع بلند شدم و به سمت اتاقش راهنماییش کردم.
 
از طرف علی اس داشتم بازش کردم:
 
ما باید جلوی خانم بزرگ ادای زوج عاشق رو در بیاریم پس لطفا سوتی نده
 
جوابشو ندادم،ااااااااااااااااااه آخه خانم کوچیک من از دست کارای تو چیکار کنم؟!
زنگ در زده شد،دستی به لباسم کشیدم و رفتم استقبال مثلا شوهرم.
 
درو باز کردم وبا لبخند گفتم:
 
سلااااااااااااااااااام عزیزم،خسته نباشی...
 
سلام خانومی،ممنون تو هو خسته نباشی عزیزم
 
بعدم گونمو بوسید و اومد داخل و با دیدن خانم بزرگ مثلا تعجب کرد و گفت:
 
اااااااااااااا سلام خانم بزرگ
 
علیک سلام
 
اومد و نشست روی مبل منم مثل همسرهای وظیفه شناس یه فنجون چای با شیرینی و قند جلوش گذاشتم اونم با لبخند گفت:
 
ممنون خانمم
 
خواهش می کنم عزیزم،بخور که خستگیت در بیاد
 
شام هم از روی اون چیزی که طوبی نوشته بود قرمه سبزی درست کردم با اینکه حدس می زدم برای اولین بار گند خواهم زد ولی واقعا خوشمزه شده بود و قیافه ی خانم بزرگ و علی نشون می داد که گل کاشتم که البته علی جلوی خانم بزرگ کلی تشکر و به به و چه چه کرد...
 
آخر شب به خانم بزرگ شب به خیر گفتم و رفتم مسواک زدم و به عادت همیشگیم لباسمو با لباس خواب کوتاه قرمز رنگم عوض کردم,بدون لباس خواب خوابم نمی برد.
 
روی تخت دراز کشیدم که علی وارد اتاق شد و چشمش به من خورد آب دهنشو به سختی قورت داد و چشماشو به زور از من گرفت وتی شرتشو با یه رکابی مردونه سفید عوض کرد و اومد اول چراغو خاموش کرد و اون طرف تخت دراز کشید،داشت خوابم می برد که یه دفه گفت:
 
می خوای با این طرز لباس پوشیدنت منو تحریک کنی؟ مثه اینکه اون شب خیلی بهت خوش گذشته ولی جهت اطلاع باید بگم من اصلا تحریک نمی شم و طرفت نمیام اون شبم خودت اومدی طرفم
 
اول یه پوزخند صداداری زدم و گفتم:
 
اون شب فرق می کرد من مست بودم و حالم دست خودم نبود حتی اگه اورانگوتان هم جای تو بود بازم همون رفتارو باهاش داشتم پس لطفا به خودت نگیر بعدم من عادت دارم موقع خواب لباس خوابمو بپوشم در ضمن من به راحتی تو رو می تونم تحریک کنم و به طرف خودم بکشونم فقط تا حالا خودم نخواستم
 
هه فک کردی عمرررررررررررررررا
 
شرط می بندیم
 
شرط بندی در اسلام حرومه
 
بگو کم آوردی دیگه چرا بهونه میاری؟!
 
من عمرا کم بیارم
 
پس شرط ببندیم؟
 
یه خرده مکث کرد و گفت:
 
خیلی خب قبوله...فقط سر چی شرطو ببندیم؟
 
هر کی شرطو باخت باید هر چی طرف مقابل گفت رو انجام بده
 
مشکلی نیست
 
پس شب خوش
 
شب تو هم خوش
 
آلارم گوشیمو تنظیم کردم که راس ساعت 6:30 از خواب بیدار بشم آخه خانم بزرگ روی سحرخیزی حساسه اییییییییی خانم بزرگ لعنت به تو!!!!!!!!!!
 
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب نازم بیدار شدم ای هیولای دوسر بمیری از شرت راحت شم،لباسمو با تی شرت و شلوارک صورتی عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه و یه صبحونه مفصل درست کردم.
 
اول رفتم بالا سر علی و تکونش دادم دیدم نخیر بیدار نمیشه سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم گفتم:
 
علی نمی خوای بیدار شی؟
 
 برای اولین بار بود که به اسم کوچیک صداش می زدم،یه حس عجیبی داشتم...
 
یه دفه چشاشو باز کرد و گفت:
 
تو منو صدا زدی؟
 
آره خب بیدار نمی شدی
 
ساعت چنده؟
 
یه ربع به هفت
 
وااااااااااااااای دیرم شد
 
سریع از جاش پرید و رفت دستشویی.
 
خندم گرفت بود پس بالاخره این نظم دقیق و برنامه ریزی علی آقا شکست.
 
رفتم تو آشپزخونه که خانم بزرگ وارد شد:
 
سلام خانم بزرگ،صبحتون به خیر
 
سلام.صبح تو هم خوش
 
نشست پشت میز و منم براش یه فنجون چای ریختم بعد هم یه لیوان شیر و یه لیوان آب پرتقال جلوش گذاشتم که علی وارد شد
 
یه لبخند ملیح زدم و گفتم:
 
سلام عزیزم ،صبحت به خیر
 
اونم در جواب لبخندم لبخندی زد و گفت:
 
سلام عزیز دلم ،صبح تو هم به خیر خانومی
 
بعدم اومد و گونمو بوسید و نشست روی صندلی،منم عین دقیقا عین خود کوزت براش چای و
 شیر و آب پرتقال ریختم.
 
علی که از در رفت بیرون و منم عین جوجه اردک به دنبالش بدرقش کردم یادم افتاد باید ناهار درست کنم ای بدبختی.
 
برای ناهار قیمه بادمجون درست کردم با سیب زمینی سرخ شده،در اینجا بود که فهمیدم بنده
 استعداد عجیبی در آشپزی دارم چون غذام به شدت خوشمزه شده بود.
 
طوبی هم از ساعت 9 اومد تا 5 بعد ازظهر هم رفت.
 
وقتی که طوبی رفت عصرونه ای رو که آماده کرده بود آوردم،همونجوری که سریال
تلویزیون رو می دیدیم خانم بزرگ گفت:
 
تو که خودت هم با سلیقه ای و هم کدبانو دیگه چه احتیاجی به مستخدم داری؟
 
وای بدبخت شدم الان می فهمه من تا حالا هیچ کاری نمی کردم،سارا فکر کن فکر کن...
 آهان یافتم:
 
وای خانم بزرگ گفتین منم همینو می گم ولی علی می گه تو خسته می شی یکه و تنها با این
خونه بزرگ باید یه نفر باشه کمکت کنه.
 
خانم بزرگ سرشو تکونی داد و دیگه هیچی نگفت،نفسی از سر آسودگی بیرون فرستادم وای
 به خیر گذشتا...
 
برای شام کوفته تبریزی درست کردم,آخ اگه می دونستم این همه هنر دارم اصلا زن این علی
 نمی شدم،سارا دلت میاد پسر به این ماهی..وای من چی گفتم حتما زده به سرم آخه من از
براد...نه نه نمی تونم بهش بگم برادر...آخه برام مثل برادرم نیست...وای من چم شده؟!
 
وقتی علی از راه رسید بازم مثل دیروز نقش بازی کردیم.
 
موقع خواب بعد از گفتن شب به خیر به خانم بزرگ یاد شرط دیشب افتادم و نقشه کشیدم
باقلوا..
 
لباس خواب حریر و فوق العاده باز زرشکی رنگمو پوشیدم،خط چشم به روش همیشگی و
 رژ قرمزی که فوق العاده تحریک کننده بود روی لبام کشیدم.روی گردن و مچ هامم عطر
خوشبوی خودمو زدم.
 
چراغو خاموش کردم و آباژور کنار تختو روشن کردم،علی درو باز کرد و وارد شد...
تی شرتشو با رکابی عوض کرد و اومد اون طرف تخت دراز کشید،فکر کنم عادت داشت با رکابی بخوابه.
 
چشماشو روی هم گذاشته بود،حالا وقت اجرای نقشه بود:
 
جناب علی اقا خیلی بده یه آقایی مثل شما جلوی من رکابی بپوشه ها...
 
چشماشو باز کرد و نگاهش به من افتاد، چشماش همونجوری مات مونده بود.
 
رفتم جلوتر طوری که به اندازه یه بند انگشت با هم فاصله داشتیم،چشمای طوسیمو خمار کردم و به چشمای خاکستری رنگش زل زدم ولی اون عین سیب زمینی هیچ عکس العملی نشون نمی داد،دیگه داشتم نا امید می شدم که یه دفعه دستم کشیده شد و افتادم بغلش،لباشو گذاشت روی لبامو با ولع شروع به بوسیدنم کرد منم بی حرکت مونده بودم از قصد باهاش همکاری نمی کردم که بعدا واسم بد نشه ولی خیلی سخت بود داشتم سست می شدم که کشید عقب و گفت:
 
تو شرطو بردی حالا بگو چیکار کنم؟
 
واااااااااااااااااااااااا ااااااای این از کجا فهمید من می خواستم شرطو ببازه؟
 __________________________________________________ __________________
 
 
علی:
 
 
 
وارد اتاق که شدم به عادت همیشگیم تی شرتمو با رکابی عوض کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم،ذهنم خسته بود چشمامو گذاشتم روی هم داشتم تو دنیای خودم غرق می شدم که با صدای سارا چشمامو باز کردم:
 
جناب علی اقا خیلی بده یه آقایی مثل شما جلوی من رکابی بپوشه ها...
 
تو دلم گفتم داره تلافی می کنه چون دیشب بهش گفتم لباس خواب پوشیده و می خواد منو تحریک کنه،برگشتم جوابشو بدم که مات موندم،نور زرد رنگ آباژور روی بدن خوش فرم و خوش تراشش افتاده بود،رسما لال شده بودم،اومد جلوتر و با چشمای خمار طوسی رنگش تو چشمام زل زد،دست و پام شل شده بود با اینکه می دونستم می خواد شرطو ببره دستشو کشیدم و افتاد تو بغلم،نگام افتاد به لبای قلوه ای قرمز رنگش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با ولع شروع به بوسیدنش کردم،واقعا لبای شیرینی داشت اولین دختری بود که تونسته بود منو به طرف خودش بکشونه .
 
وقتی سیراب شدم عقب کشیدم و گفتم:
 
تو شرطو بردی حالا بگو چیکار کنم؟
 
تجب کرد فکر نمی کرد من با علم به این که شرطو دارم می بازم ببوسمش با این حال کم نیاورد و گفت:
 
اوووووووووووم بزار فکر کنم...
 
بشکنی زد و گفت:
 
یافتم...
 
بعدم با چشمای پر از شیطنت به ریشام زل زد،پرسیدم:
 
 این یعنی چی؟
 
چشماشو تو چشمام انداخت و لباشو آورد نزدیک گوشمو گفت:
 
یعنی باید ریشاتو بزنی
 
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم:
 
حرفشم نزن
 
ولی تو قول دادی
 
قول بی قول برو بخواب شب به خیر
 
پشتشو کرد بهم و گرفت خوابید،منم نفسی از سر آسودگی کشیدم و با خیالی آسوده خوابیدم.
با صدای خنده های ریزی از خواب بیدار شدم چشمامو که باز کردم با تعجب سارا رو که لباس دیشبشو با تی شرت شلوارک عوض کرده بود و داشت ریز می خندید رو دیدم،یه چیزی هم که سیاه رنگ بود دستش بود،شدیدا مشکوک می زد.
 
با چشمای باریک شده نگاش می کردم که یه دفه نگاش افتاد به من سریع خندشو قورت داد و دستاشو پشتش قایم کرد.
 
با پرویی تمام گفت:
 
چیه؟ خوشگل ندیدی.
 
با پوزخندی گفتم:
 
خوشگل که زیاد دیدم ولی آدم مشکوک و پرو ندیده بودم که الان چشمم بهش خورد
 
در کمال تعجب اصلا جوابمو نداد و فقط نگام کرد.بی خیال از جام بلند شدم و رفتم دستشویی می خواستم دست و صورتمو بشورم خودمو تو آیینه نگاه کردم...یااااااااااااااا حضرت عباس چه بلایی سر صورتم اومده...
 
نصف ریشام زده شده شده بود،چجوری تو خواب اینطوری شده؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
 
اوووووووه یادم اومد کار اون سارای سرتقه.با عصبانیت درو باز کردم و دیدم بله جا تره و بچه نیست.
 
خدایا حالا چه غلطی بکنم؟
 
لامصب با تیغ هم زده بود دیگه مجبور شدم کل ریشمو با تیغی که سارا نصف ریشمو زده بودبقیشم بزنم چون اصلا ریش تراش هم نداشتم.
 
ساعتو نگاه کردم چشام اندازه توپ بسکتبال گرد شد،ساعت 10 صبح بود.
 
خدا بگم این سارا رو چیکارش کنه...!
 
وارد پذیرایی که شدم خانم بزرگ و سارا روبروی هم نشسته بودن تا چشمشون به من افتاد در حین تعجب چشماشون برق می زد ولی برق چشمای سارا خاص بود یا من اینطوری فکر می کردم.
 
سارا از جاش پرید و اومد دستاشو دور گردنم حلقه کرد وصورتمو بوسید و گفت:
 
وای عزیزم خوشتیپ بودی خوشتیپ تر شدی!
 
منم لبخندی زدم و دستامو دور کمر باریکش انداختم و گفتم:
 
به زیبایی خانمم که نمی رسم
 
ما چقدر بازیگرای ماهری بودیم...
البته منم که کارشو مطمئنا بدون تلافی نمی زارم،نقشه ها دارم براش...
 
گوشیم زنگ خورد رفتم تو اتاق،شماره ی کارخونه بود:
 
بفرمایید
 
صدای پر از ناز و عشوه منشی که ولوم خیلی بالایی هم داشت و حالمو بهم می زد پیچید تو گوشم:
 
سلام جناب شکیبا.خوب هستین؟
 
علیک سلام.کاری داشتین؟
 
بله می خواستم ببینم امروز کارخونه تشریف نمیارین؟
 
خیر
 
خیلی ممنون.خدانگهدارتون
 
خداحافظ
یه دفه صدای ترق از بیرون اتاق به گوشم رسید رفتم بیرون صدای پایی رو شنیدم که از پله ها پایین می رفت یه خرده دلا شدم و دیدم بله سارا خانم بوده که حس کنجکاوی بهش دست داده و حتما هم صدای بلند منشیه رو شنیده...
 _______________________________________
 
سارا:
 
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم،خیلی آروم رفتم و اون تیغی که قبلا برای روز مبادا خریده بودم رو آوردم،قبلش نصف ریشاشو با قیچی کوتاه کردم بعدم با تیغ همشو زدم،اییییییییییییییی جونم چه پوست نرم و صافی داره،ناخوداگاه دستمو روی صورتش نوازش گونه کشیدم ولی سریع دور شدم.
 
قیافش خیلی خنده دار شده بود داشتم ریز می خندیدم که از خواب بیدار نشه که یه فه دیدم با چشمای باریک شده زل زده به من،منم سریع تیغو پشتم قایم کردم و خندمو قورت داد و با پرویی گفتم:
 
چیه؟ خوشگل ندیدی.
 
اونم با لحن مشکوکی گفت:
 
خوشگل که زیاد دیدم ولی آدم مشکوک و پرو ندیده بودم که الان چشمم بهش خورد.
 
جوابشو ندادم اشکال نداره الان که خودشو تو آیینه ببینه تمام دق و دلیم خالی میشه،خیلی تعجب کرد از جواب ندادنم ولی چیزی نگفت و رفت تو دستشویی،سرمو چسبوندم به در بعد از یه دقه صدای بلندش اومد:
 
یاااااااااااااااااااااا حضرت عباس
 
منم سریع فلنگو بستم و رفتم پیش خانم بزرگ نشستم.
 
بعد از چند دقیقه وارد سالن شد،وااااااااااااااااااااا ی چقدر جیگر شده بود،جلوی خانم بزرگ سریع از جام پریدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم و صورت صاف و نرمشو بوسیدم و گفتم:
 
وای عزیزم خوشتیپ بودی خوشتیپ تر شدی!
 
اونم لبخندی زد دستاشو دور کمرم انداخت و گفت:
 
به زیبایی خانمم که نمی رسم
 
چجوری می تونه اینقدر آروم باشه،مشکوک می زد شدید،نکنه برام نقشه قتل کشیده!!!!!!!!!
 
گوشیش که زنگ خورد رفت تو اتاق منم که کنجکاو رفتم و فال گوش وایسادم،صدای یه دختره میومد چقدر صداش عشوه ای بود،پس علی آقا هم بله؟؟؟!!!!!!!!
 
بی شعور،نفهم،کصافط خیر سرش زن داره هاااااااااااا یه دفه اعصابم خورد شد و با پام زدم به گلدون بغلم که صدای ترق داد و منم فهمیدم چه سوتی ای دادم سریع از پله ها رفتم پایین..
برای ناهار باقالی پلو با گوشت درست کردم،علی همچین با اشتها می خورد ایشالا کوفتش بشه،درد بشه به جونش کصافط اخمش برای منه لاس زدنش برای دیگرون...
 
عصر بود وسه نفری روی مبل نشسته بودیم و منم یه عصرونه تپل آورده بودم دیگه رسما شده بودم حمال،من بدبخت باید کلفتی این آقا رو بکنم بعدم بره با کسای دیگه عشق و حال،ظاهرش گول زنندس وگرنه معلوم نیست چه کصافطیه.
 
داشتم عصبی پوست لبمو می کندم که خانم بزرگ گفت:
 
سارا تو همیشه این جوری تو خونه جلوی شوهرت اینطوری لباس می پوشی؟
 
هر دو تامون جا خوردیم ولی من کم نیاوردم و گفتم:
 
چطور خانم بزرگ؟
 
آخه لباسات تو مجردی بازتر و بهتر بود بالاخره جلوی شوهرت باید همونجوری لباس بپوشی
 
وای چه جوابی بهش بدم،اووووووووووم آهان:
 
خانم بزرگ من به احترام حضور شما اینطوری لباس می پوشم وگرنه که لباس پوشیدنم اصلا این طوری نیست تو خونه.
 
خانم بزرگ جرعه ای از چاییشو خورد و گفت:
 
تو از این اخلاقا نداری که مراعات کسیو بکنی
 
اوه اوه دیگه حتما الان می فهمه،یه دفه علی نجاتمون داد:
 
خانم بزرگ با اجازتون من بهش گفتم اینجوری لباس بپوشه جلوی شما.
 
حالا من اجازه می دم که مثل همیشه لباس بپوشه و همین الان هم باید لباسشو عوض کنه
 
یعنی دلم می خواست برم خانم بزرگو ماچ بارون کنم،آخ قربون دهنت خانم بزرگ ، حرف نیست که لامصب گوهر از دهنش میاد بیرون...
 
سریع پریدم تو اتاق و تاپ قرمز گردنی که یقش کاملا باز بود و کمرش کاملا لخت بود فقط دو تا بند از دو طرف میومد روی کمرش بسته می شد با شلوارک لی که قدش به زور تا زیر باسنم می رسید رو پوشیدم یه رژ قرمزم زدم و رفتم بیرون،کلا عاشق رنگ قرمز بودم...
_____________________________________________
مثل مانکنا به سمت پذیرایی شروع کردم راه رفتن خانم بزرگ با دیدن من یه لبخند نامحسوسی روی لباش نقش بست ولی خیلی سعی می کرد پنهونش کنه،علی هم که یه لبخند دخترکش زد و گفت:
 
عزیزم بیا پیش خودم بشین
 
رفتم و با ناز پیشش نشستم،دستاشو دورم حلقه کرد و بازومو تو دستش فشرد،وای قلبم چرا اینقدر تند می زنه؟؟؟؟؟!!!!!!!!
 
گرمم شده شدیدددددددد،فکر کنم مریض شدم باید برم دکتر...
 
کلافه شده بودم اومدم از جام بلند شم که با دستش نگهم داشت و نذاشت برم،کلافه گفتم:
 
بزار برم
 
 شیطون پرسید:
 
چرا؟
 
می خوام شام درست کنم
 
نمی خواد خودم از بیرون شام می گیرم
 
خب بزار برم کار دارم
 
با شیطنت ابروشو انداخت بالا و دم گوشم گفت:
 
مگه جات بده؟
 
پس این علی هم از این کارا بلده!!!!!!!!!! تا حالا فکر می کردم مثل سیب زمینی می مونه تا سمتش نری کاری باهات نداره البته از اون صحبت کردنش با اون زنیکه می شد فهمید همه چی بلده!!!!!!!!!!!
 
برای شام از بیرون کباب کوبیده گرفت که واقعا خوشمزه بود،خانم بزرگ که شب به خیر گفت منم رفتم تو اتاق،داشتم ناخونامو سوهان می کشیدم که علی وارد شد،نگاهش یه جوری بود مثه اینکه بخواد انتقامو بگیره ناخودآگاه از جام بلند شدم و عقب عقب رفتم اونم بیشتر اومد جلو،اینقدر عقب رفتم که از پشت خوردم به دیوار اونم کاملا اومد بهم چسبید،نفس هامون با همدیگه قاطی شده بود،تو چشمام خیره شد،چه خوش رنگ بودن چشماش لامصبا سگ داشتن،رنگ نگاش کم کم عوض شد و یه جور خاصی شد یه برقی روی چشماش اومد که دوباره همون حال عصرو به من انتقال داد یعنی هم ضربان قلبم بندری می زد هم گرمم شده بود زیاااااااااد.
 
_________________________________
تو چشمای همدیگه خیره شده بودیم انگار تمومی پرده ها از جلوی چشمامون برداشته شده بود و داشتیم توی نگاه همدیگه حل می شدیم،هیچ چیزی جز صداقت تو نگامون نبود.
 
 
ناخوداگاه همزمان با هم سرهامون با هم اومد جلو،یه دستش پشت کمرم و یه دستش پشت سرم قرار گرفت منم یه دستمو دورش حلقه کردم و ناخونای اون یکی دستمم فرو کردم
 
 تو موهای لخت و نرمش.
 
 
نگامون روی لبای همدیگه بود،لباش قرمز بود و فوق العاده وسوسه انگیز.
 
 
لبامون روی هم لغزید و جفتمون با آرامشی خاص همدیگه رو می بوسیدیم،اولین بوسه ای بود که جفتمون از ته قلب بدون هیچ پیش زمینه ای از همدیگه می کردیم.
 
 
از لبام گازهای کوچیک می گرفت که واقعا لذت بخش بود،سرش رفت توی گردنم منم بیشتر گردنمو کشیدم تا راحتتر ببوسدش،اینقدر با آرامش می بوسید که خمار شده بودم.
 
 
در حالی که گردنمو می بوسید یکی از دستاشو انداخت زیر پاهام و اون یکی دستش هم کمرمو گرفت و از زمین بلندم کرد و انداختم روی تخت و خودشم روم خیمه زد،دستش
 
 رفت زیر تاپمو به صورت نوازشگر همه جاحرکت می کرد دیگه واقعا جفتمون انگاری مست شده بودیم و هیچی حالیمون نبود.
 
لذت توی تک تک سلولام پخش شده بود که...
یه دفه صدای پر از عشوه اون دختره تو ذهنم مثل اکو پخش شد،دستامو گذاشتم روی سینش و هلش دادم عقب ذره ای تکون نخورد مثل چسب دوقلو بهم چسبیده بود،بازم یه هل دیگه بهش دادم این بار با تعجب سرشو بالا آورد و با چشمای خمارش بهم زل زد،خودش که نمی دونست داره با نگاهش دیوونم می کنه،زیر لب نالیدم:
 
بسه علی بسه
 
سرشو چسبوند به گوشم و گفت:
 
چرا عزیزم؟
 
کلافه سرمو تکونی دادم و با یه حرکت از بغلش بیرون اومدم ، تا حالا کار از این سختتر انجام نداده بودم،دم تخت وایسادم جفتمون تو تاریکی بهم زل زده بودیم و نفس نفس می زدیم انگار که کوه کنده بودیم.
 
برای اینکه دوباره بندو به آب ندم سریع پریدم تو حموم و آب یخو باز کردم و رفتم زیرش یه لرز بدی افتاد به جونم ولی برای خاموش کردن عطش و آتیش دلم لازم بود...
_______________________________________
 
علی:
 
 
 
همینجوری شک زده سر جام مونده بودم،من داشتم چیکار می کردم؟!!!!!!!!
 
وای خدای من اگه اتفاقی میافتاد چی؟؟؟؟؟!!!!!!!
 
بازم خداروشکر سارا جلوی هر دومونو گرفت وگرنه معلوم نبود چی می شد...
 
چرا اینجوری شد؟! من که اولش به قصد تلافی اومده بودم پس چی شد؟!
 
آهان وقتی تو چشماش خیره شدم زمان و مکان و تلافی یادم رفت ،ولی این دختر چقدر خوشمزه بود آدم دلش نمی خواد ازش جدا بشه، چشماش مثل شرابه آدمو مست می کنه،
 
 لباش که وای طعم فوق العاده ای داشت نمی تونستم ازش دل بکنم وقتی گازشون می گرفتم که حال می کردم...اااااااااااااه من چم شده؟!!!!!!!
 
علی بس کن،تو از سارا متنفری،اون یه دختر قرتی و از خود راضیه فهمیدی؟
 
چشمامو گذاشتم روی هم ولی خوابم نمی برد بدجور تشنه یه آغوش بودم،تو حال خودم بودم که فهمیدم تخت بالا و پایین شد...
 __________________________________________________ _____
 
صبح که از خواب بیدار شدم سارا هنوز خواب بود،ساعتو نگاه کردم وای خدای من ساعت 7 بود سریع بلند شدم و وضو گرفتم نفهمیدم چجوری نمازمو خوندم،لباسامو پوشیدم و با ماشینم از خونه بیرون رفتم.
 
ساعت 8 بود که به کارخونه رسیدم، نگهبان با دیدنم نزدیک بود از تعجب شاخاش در بیاد وای اصلا صورتم یادم نبود ای خدا بگم این سارا رو چیکارش کنه!!!!!!!!
 
وارد سالنی که از اونجا به اتاقم می خورد شدم،تمامی کارکنان تو دید بودن و حتما صورت منو می دیدن خودم این طرحو داده بودم که هر ساعت به کاراشون رسیدگی کنم ولی الان دلم می خواست گردنمو بشکنم با این پیشنهاد دادنم ااااااااااااه.
 
خیلی مغرورانه یه دستمو کردم تو جیبم و راه افتادم سمت اتاقم،همه ی کارمندا از جاشون بلند شده بودن و با دهن باز نگام می کردن واقعا عصبی شده بودم سر جام وایسادم و یه چرخ روی پاشنه کفشم زدم و با صدای متعادلی گفتم:
 
مشکلی پیش اومده؟
 
همه به خودشون اومدن و پته پته افتادن و یکیشون گفت:
 
خیر جناب شایسته
 
اینبار با صدای بلند داد زدم:
 
پ چرا وایسادید به من زل زدید؟ به کاراتون برسید
 
بعدم با عصبانیت رفتم تو اتاقمو درو محکم بهم کوبیدم.
 
وای خدا این زیر دستامن بهم احتیاج دارن هیچی نگفتن بابامو چیکار کنم؟؟؟!!!!!!
 
عصبی چنگی تو موهام زدم که یه دفه در با شدت باز شد و بابا وارد اتاق شد،چشمش که بهم افتاد وسط اتاق خشکش زد،یواش یواش اومد جلو و روبروم وایساد،گفتم:
 
سلام حاج آقا.صبحتون به خیر
 
یه دفه...
صورتم به یه طرف پرت شد..بله حاج آقا شایسته به تک فرزندش،تک پسرش سیلی زده بود...
 
با عصبانیت فریاد زد:
 
من اینجوری تربیتت کرده بودم؟؟؟؟؟؟!!!!!
 
آبرومو بردی،پس فردا چجوری سرمو بین همکارا بلند کنم؟؟؟؟!!!!!!!!
 
خاک بر سرت بی شعور که حداقل یه جو آبرو بین مردم برای من و خودت نمی زاری...
 
اون از عروسم اینم از تو واقعا که...
 
یه پوزخند صداداری زدم و با آرامشی که می دونستم بیشتر عصبیش می کنه گفتم:
 
هه،حق دارین حاج آقا یه عمر تمام سعیتونو کردین که فقط مردم ازتون تعریف کنن و مثل بت بپرستنتون،
 
می رین عالم و آدمو خبر می کنین که چی مثلا می خواین به یه خیریه کمک کنین..
 
عروستونم به خاطر پول خودتون انتخاب کردین وگرنه من که گفتم اصلا ارث نمی خوام یادم نمی ره بهم گفتین غلط کردی پسره جولق مگه دست خودته؟!
 
حالا هم اون ریشی که داشتم فقط برای ریا و آبرو داری شما بین مردم بود که منم همشو زدم و دیگه ریش نخواهم گذاشت چون چیزی به جز ریا نیست من دین و ایمانمو فقط به خدا نشون می دم نه به بنده خدا واسلام...
 
با عصبانیت دندوناشو روی هم فشاری داد و بعدم با قد های محکم درو به هم کوبید و رفت...
 
روی مبل ولو شدم، پوووووووووووووف چه کار سختی بود،انگار این کار سارا منو به خودم آورد که نباید مثل یه برده فقط اطاعت کنم،با یادآوری سارا یاد دیشب افتادم و یه لبخند عمیق روی لبم نقش بست...
 
داشتم به کارا رسیدگی می کردم که تلفنم زنگ خورد منشی بود:
 
جناب رئیس دوستانتون تشریف آوردن...
 
بفرستینشون داخل...
 
چشم...
 
خودمو یه ذره مرتب کردم تقه ای به در خورد و احمد و محمد وارد شدن،با دیدن من سرجاشون خشکشون زد ولی بعدش پوزخندی زدن و احمد اومد جلو و در حین دست دادن گفت:
 
سلام علیکم علی آقا
 
علیک سلام احمد آقا بفرما بشین
 
بعد با محمد سلام و علیک کردم و تعارفش کردم بشینه...
 
زنگ زدم به منشی گفتم سه تا چای بیاره...
 
محمد با همون پوزخندش گفت:
 
معلومه حسابی زندگی مشترک بهت خوش گذشته
 
با لبخند گفتم:
 
درسته خیلی خوش گذشته
 
بعد از چند دقیقه بلند شدن و رفتن فهمیدم به خاطر ظاهرم باهام حسابی سرسنگین برخورد کردن،کلا ازشون خوشم نمیومد دیگه کلا باهاشون رفت و آمد نمی کنم...
سارا:
 
 
 
خانم بزرگ چند روز دیگه ای هم موند و بعد رفت.بازم هر شب پیش هم می خوابیم ، هیچ کدوممون به روی هم نمیاریم که باید اتاقمونو از هم جدا کنیم.طوبی هم دیگه غذا درست نمی کرد البته خودم اینطور خواستم،دیگه چون دستم راه افتاده بود و عاشق آشپزی شده بودم .
 
خوابیده بودم که با صدای خوندن یه دعایی از خواب پریدم کورمال کورمال رفتم بیرون،چراغ آشپزخونه روشن بود،تلویزیونم روشن بود و داشت یه دعایی می خوند،رفتم تو آشپزخونه و گفتم:
 
خب چرا شام بیشتر نخوردی که گشنت نشه؟
 
این غذا برای گرسنگی فردامه...
 
یعنی چی؟! خب فردا گرسنت شد غذا بخور
 
نمی تونم می خوام روزه بگیرم
 
روزه همونیه که آدم نباید تا اذان مغرب چیزی بخوره
 
آره،پس فردا اول ماه مبارک رمضانه و منم فردا می خوام پیشواز برم.
 
اونوقت روزه چه فایده ای برای آدم داره؟
 
صبر کن
 
رفت و یه کتاب آورد و از روش خوند:
 
روزه در حقیقت باعث استراحت معده میشود. در حالت روزه، اسید معده به جای غذا به وسیله صفرا، خنثی میشود و زخم معده ایجاد نمیشود. براساس آخرین یافته ها و تحقیقات علمی، روزه داری اسلامی موجب کاهش استرس و اضطراب در بین افراد میشود.
 
تازه این یه قسمتش به عنوان نمونه بود و از همه مهمتر ضامن آهو افراد روزه دار رو خیلی دوست داره.
 
رفتم تو فکر خب پس منم روزه می گیریم تا قهرمان رویای کودکیم ازم راضی باشه...
 
با علی سحری خوردیم و بعد اذانم رفتم وضو گرفتم و چادر سفیدی که به تازگی خریده بودم انداختم روی سرم و نمازمو خوندم اومدم مهرمو جمع کنم که دیدم علی با تعجب به من زل زده آخی تا حالا ندیده بود من نماز بخونم،بعد از گذشت حدود یه دقه به خودش اومد و بدون هیچ حرفی خوابید منم بعد از جمع کردن چادرم خوابیدم.


مطالب مشابه :


دانلود کامل رمان چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر

دانلود کامل رمان چشمهایی به دانلود چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر. اینم از سرور




رمان توسکا25

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ (زهره کلهر) نگاهاش پر از عطش و خواستن شد




رمان جدال پرتمنا 11

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان (زهره کلهر) آراد بود حتما از عطش




رمان پرستش 12

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان حکم دل23

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان افسونگر20

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان راند دوم 79

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




رمان ازدواج به سبک اجباری 5

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان از ما بهترون2 (زهره کلهر)




برچسب :