رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-

کاااش می تونستم لحظه ای فراموشش کنم، فکر جدایی خردم می کرد، به گذشته فکر می کردم، یاد فینگیلی گفتناش، یاد مهربونییاش، یاد خودکشیش به خاطر من، یاد اون روزی که فهمیدم نیما پسر عمومه، یاد اون شبی که بابا منو تو اتاق حبس کرد، یاد روزی که رفتم عسلویه، یاد روزی که برای نیما کار پیدا شد، یاد روزی که شهروز اونجور من و داغون کرد، یاد شبایی که برای درس خوندن بعد از اینکه نیما خوابش می برد ، پاورچین می رفتم تو آشپزخونه و با یه چراغ کم نور درس می خوندم که نیما بیدارنشه، یاد روزایی که از خستگی نمی تونستم رو پاهام وایسم.... این همه سختی برای هیچ.... حالا بعد جدایی چی میشه؟ برای چی اینقدر سختی کشیدم؟ به آقای حسینی چی بگم؟ به یلدا... خنده های پیروزمندانه عمه ها رو چطوری تحمل کنم ... سعید ... خدایا کمکم کن... یاد خاطراتی که از این اتاق داشتم دیوونم می کرد، یاد روزی که اسباب کشی کردیم و اومدیم اینجا.... صدای قلبم و به وضوح میشنیدم، با همیشه فرق داشت، ... چقدر بدبخت بودم من....
صدای نیما رو میشنیدم که با تلفن صحبت می کرد،
: مامان به جون خودش هیچی نیست، شما اشتباه می کنین، از شما بعیده به خدا، چرا زودتر از اینا بهم نگفتین...
.
: خوب می فهمیدم عوض شده من خر فکر می کردم مریض شده، مامان فکر می کردم به آرامش احتیاج داره ، از شما توقع داشتم بهم میگفتین ، حتما" باید کار به اینجا میکشید
.
: تو اتاقشه... ماااادر من در اتاق و بسته... جواب نمیده، من نمی دونم خوبه یا بد، موبایلشم حتما" تو ماشین جا گذاشته ، اینجاها که نیست
.
.
: مامان بیا با ندا صحبت کن،دلم شور می زنه...
.

: حالا من فردا چه خاکی بریزم تو سرم نمیشه نرم، دلم آروم نیست، مامان این چه بلایی بود اومد سرم، من خاک بر سر چه می دونستم کار به اینجا می کشه
.
: می خوای الآن زنگ بزنم هر چی از دهنم بیرون می یاد به عمه بگم.
.
:به خدا تقصیر من نیست، اون باید زودتر بهم میگفت ار کجا دلخوره، تو آرامش میشد براش توضیح بدم...الآن که عصبانیه بر حرفام گوش نمیده...باورم نمیشه اون اینقدر ازمن بدش بیاد
.
: خیالم راحت باشه، تو رو خدا مواظب ندا باشینا، من قول میدم براتون توضیح بدم و جبران کنم... مامان من پسرتم چطور این حرفا رو میزنی ، تو که می دونی من برای ندا می میرم ، می دونی از این عتیقه ها خوشم نمی یاد... ای کااااش مرده بودم و امروز نرفته بودیم اونجا
.
کم کم چشام داشت گرم میشد، که نیما دوباره اومد پشت در،
: ندااااا، نداااائی ، ببخشید، باید برات توضیح می دادم، در و باز کن، غلط کردم، خواهش می کنم بذار بیام پیشت... دستم بشکنه...ندااا جوابمونمیدی...
کاش حرف نمی زد، صداش عذابم می داد
: فرشته کوچولو، به خدا اشتباه میکنی، چی بهت گفتن، تو چرا اینهمه حرف و تو دل کوچیکت نگه داشتی...چرا بهم نگفتی؟ باید می یومدی جلوی همه میزدی تو گوشم... ندااا تو رو خدا جوابمو بده....
می خوای همین الآن بریم خونه عمه مجبورش کنم ازت معذرت خواهی کنه، اصلا" می خوای بهش زنگ بزنم و به حسابش برسم، ... ندا تقصیر خودتم هست، باید باهام حرف می زدی ، لا اقل همونجا بهم میگفتی... من خر تو چه فکری بودم و اونا... خیلی نامردن....
دیگه داشت رو اعصابم راه می رفت، ول نمی کرد بره
:برو راحتم بذار، من دیگه خر نمیشم، فقط بروووو...با گریه ادامه دادم:شما مگه وقت می کنین بیاین پیش من، آقا کجا بودن که بهشون بگم، رفته بودن درد دل کنن با عشقشون... خاک بر سرمن، دیدم عطر خانومو زدی، به خودت رسیدی...نگو می خواستی باهاش خلوت کنی، حالا حتما" امشب جلوی همه باید می رفتی تو اتاق... تو که کار داشتی منو نمی بردی... می خواستی خردم کنی ، مگه من چیکارت کردم که باید اینهمه حرف بشنوم...خیییلی نامردی...
نیما با مشت زد به در اتاقو داد زد
: مزخرف نگو ...حقت بود زدم تو دهنت، اگه دستم بهت برسه دوباره می زنم، باید فکتو بشکنم ... در و باز کن لعنتی ... خیلی احمقی ... می فهمی چی داری میگی...

: ااااا ... ناراحت شدی، بهت برخورد ... غلط می کنی می زنی، مگه شهر هرته...نیما من دیگه کوتاه نمی یام، نمی تونم ادامه بدم ، دیگه خر نمیشم، نذار اوضاع خرابتر بشه، فردا میرم دادگاه ... دیگه تموم شد... میرم راحت باشی... نیما تو به من هیچ دینی نداری، چرا باید تحملم کنی... ولی اینو بدون هیچوقت نمی بخشمت...

: به همین راحتی ...برم گمشم... این فکرا و از سرت بکن بیرون، تو مریضی ...من کوتا بیا نیستم... حرفای جدید می زنی ،مگه بچه بازیه بری دادگاه...اگه دنیا رو زیر و رو کنی محاله بذارم از دستم بری، شده تا آخر عمر بداخلاقی کنی و اذیتم کنی نمی ذارم بری... هر کاری می خوای بکنی،پیش من... تو خونه من... نه هیجای دیگه ... حالا تو هر طور می خوای فکر کن... من هیچ کاری نکردم که جواب پس بدم... انقدم نگو میرم ... میرم ...اصلا" مگه زبون نداری ؟ چطور جواب منو دو برابر میدی !! جواب اونا رو نمیدی؟ اونا آبرو دارن من ندارم، چرا وایمیسی هر چی می خوان بهت بگن... اصلا" حقته، اگه نبود که از حقت دفاع می کردی... چطور می تونی به خاطر کار نکرده منو عذاب بدی؟ اونوقت جلوی اونا مثل موش می ترسی، تقصیر منه که بهت رو دادم، ... آخه خره اونا اگه منو دوست داشتن چطور دلشون می یومد زندگیم و بهم بریزن...
نیما با التماس ادامه داد: ندا در و باز کن ...چرا همونجا به من بد و بیراه نگفتی؟ چرا الآن نمی یای بزنی تو گوشم... دنبال بهانه ای منو از سرت وا کنی ...باشه، در و باز نکن، به همین خیال باش که از دستم خلاص بشی...
همینطور که گریه می کردم گفتم: عمه تو رو دوست نداره دخترشو دوست داره، من به اونا چی بگم نیما، مگه حال و روز بابا رو نمی بینی، دکتر میگه استرس براش سمه، مگه حال مامان و ندیدی داشت سکته می کرد... مگه نمی دونی من حریفشون نیستم تازه فهمیدی من بی عرضم، اگه عرضه داشتم تو اینطوری سوارنمیشدی ... تو زندگیت برات چی کم گذاشتم که اونا میگن بدبخت شدی، تو بهشون گفتی من زوریم، گفتی بچه دار نمیشم، گفتی زیادی می خورم و می خوابم، اونا تو رو می خوان به هر قیمتی ، برووووو... نیما من با همه نداریات ساختم، کجا بودن اونوقتی که به خاطرتو با بابا جنگیدم، کجا بودن اونوقتی که من در به در برات دنبال کار بودم.... نیماعاشقت بودم ... می دونی چرا باهات حرف نزدم چون جرات نکردم ، می ترسیدم، از تو و احساست می ترسیددددددم... ترسیدم احساست همیشگیت نسبت به من عشق نباشه عادت بوده باشه...ترسیدم چیزی بهم بگی که طاقتشو ندارم، همونی که ازش می ترسیدم، همونی که امروز دیدم...از وقتی کوچیک بودم جلوی اونا کم می آوردم، نمی دونستی، حالا یه دفعه باید زبون در بیارم... حالا باید با اونا بجنگم ، چی شده نیما؟؟... هیچوقت با اونا گرم نمی گرفتی، ... تو خیلی بدی ...هیچوقت باور نمی کردم بهم رو دست بزنی... اصلا" من به همه چیز شک دارم ، چرا لادن اینقدر پیش تو راحته، حتما" یه چیزی هست...نکنه باباشی

: ندا خیلی احمقی به همین راحتی تهمت می زنی ، به خدا اگه دستم بهت برسه...
گریه امانم و بریده بود نمی تونستم حرف بزنم، خستگی این چند سال اومده بود سراغم، استخونام تیر می کشید

: ندا تو رو خدا گریه نکن، در و باز کن بذار بیام پیشت، بذار باهم حرف بزنیم یه دندگی نکن.. خواهههههههش می کنم
: دیگه هیچی نگو برو فقط برو بذار تنها باشم
اون التماس می کرد ولی من ذره ای کوتاه نیومدم، تصمیم خودمو گرفته بودم، نیما صبح زود باید می رفت فرودگاه حدودا" یک ماه طول میکشید تا برگرده، فرصت خوبی بود، در نبود اون می تونستم مراحل قانونی جدائی رو طی کنم... وکیل می گیرم که زیاد باهاش رو در رو نشم... تند تند با خودم نقشه میکشیدم... اما مگه میشه، مگه اون یه غریبه بود که من راحت ازش جدا شم، مگه میشه ما جدا از هم زندگی کنیم وقتی هر دو متعلق به یه خانواده هستیم، اصلا" من چطوری بدون اون دوام بیارم، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد...
ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم

هر جا که پا میزارم تورو اونجا میبینم

یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود

قصهء غربت تو قد صدتا قصه بود


یاد تو هرجا که هستم با منه داره عمره منو آتیش میزنه

تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد

گونه های خیسمو دستای تو پاک میکرد

حالا اون دستا کجاس اون دوتا دستای خوب

چرا بیصدا شده لب قصه های خوب

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد

عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد

آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده

انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده

یاد تو هرجا که هستم با منه داره عمره منو آتیش میزن

صبح با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شدم، گیج بودم... چرا نرفتم سر کار؟ ...نیما کجاست؟... سریع رفتم طرف در اتاق، چرا در اتاق قفله؟... تازه یادم افتاد، دیشب... اون دعوا... دلم گرفت، درو باز کردم رفتم طرف آیفون، مامان بود.. وای خدا مرگم بده من دیشب کل خونه رو ریختم به هم... به اطراف نگاه کردم... خونه مرتب بود... کار نیما بود، می دونست مامان می یاد، نخواسته بود متوجه بشه، سریع آیفونو زدم، تا مامان اومد بالا در آپارتمان و براش باز کردم... چشمام خیلی پف کرده بود، خجالت می کشیدم مامان با این حال منو ببینه ولی چاره ای نبود... مامان تا منو دید شروع کرد به غرغر کردن: چرا دیشب تا حالا گوشیت و جواب نمی دی، نیم ساعته پشت درم، نمیگی نگران میشم، ... حالا زود باش آماده شو بابات پائین منتظره،
: مامان گوشیم تو ماشین بود، حالا کجا با این عجله؟ به بابا بگو بیاد بالا
: بریم خونه ما دیگه، نیما که رفته ماموریت، باباتم که خوشش نمی یاد تو تنها تو خونه باشی، زود باش مادر جونم قراره بیاد اونجا پیر زن می یاد پشت در می مونه زشته،
: مامان من حوصله ندارم ، شما برین من بعد از ظهر می یام
: آماده شو بریم، منو اذیت نکن، از دیشت تا حالا یکدقیقه هم نخوابیدم، حالم خوب نیست، باباتم نگرانه بیا بریم اونجا، عصر بر می گردیم لباساتو می بریم برای مدتی که نیما نیست کلا" پیش مابمون... خونتم که مرتبه...
نتونستم جلوی اصرار مامان وایسم... رفتم جلوی آینه که خودمو مرتب کنم، موبایلم جلوی آینه بود و روی اون یه کاغذ که مطمئن بودم از طرف نیماست ، گوشیم و برداشتم و کاغذ و مچاله کردم و انداختم رو زمین، دلم نمی خواست هیچی از نیما بشنوم یا بخونم، برای من همه چیز تموم شده بود... به اتفاق مامان رفتیم پائین، بابا تو ماشین منتظر ما بود، خیلی جلوی خودمو گرفتم که جلوی بابا گریه نکنم....
سرم به شدت درد می کرد، و به زور چشمام و باز نگه می داشتم، بابا سر راه نون تازه برامون گرفت، وقتی رسیدیم خونه، مامان بساط صبحونه رو آماده کرد، همین که رفتم تو آشپزخونه و میز صبحونه رو دیدم حالم بد شد... وااای خدای من، رفتم تو دستشویی و آبی به صورتم زدم، ترجیح دادم برم تو اتاقم و رو تخت دراز بکشم ... بدجوری به هم ریخته بودم ، خدا خدا می کردم مادر جون نیاد و من و با اون حال ببینه،... مامان با یه لیوان آب قند اومد تو اتاق و گفت: ندا مادر چی به سر خودت آوردی؟ چرا چشمات اینقدر قرمزه، دستات و دیدی پر خراشه، نخواستم جلوی بابات چیزی بگم، اینقدر سخت نگیر، البته من بهت حق میدم ولی با دعوا و خود خوری چیزی درست نمیشه...آآآآآه ... نمی دونم چیکارکنم... حالا دیگه به هیچی فکر نکن یه کم استراحت کن ، بعدا" در موردش باهم صحبت می کنیم، راستی مادر جونم زنگ زد که نمی یاد، گفت یکم ناخوشه بمونه خونه براش بهتره...
خدا رو شکر اصلا" حوصله جواب پس دادنو نداشتم، نمی تونستم پلکام و ببندم، پلکام درد می کرد، گلوم گرفته بود، دلم می خواست جیغ بزنم، گریه کنم ... دوباره حالم بد شد، تا اومدم بلند شم، سرم گیج رفت و افتادم روی زمین، مامان دست و پاشو گم کرده بود، بابا رو صدا زد و با کمک بابا منو بلند کردن مامان لباسامو عوض کرد و با کمک بابا منو بردن اورژانس... البته این که فشارم می افتاد و غش می کردم یا حمله عصبی بهم دست می داد و خودم و میزدم، خیلی غیر منتظره نبود، اینا یادگارایی بود که نیما برام جا گذاشته بود، از زمانی که نیما رو تو اون حالت دیده بودم و شوک بهم وارد شده بود و اتفاقاتی که بعد از اون حادثه افتاد، باعث شده بود که بلافاصله بعد از وارد شدن فشار به من کنترلم از دستم خارج بشه، حتی یه بار دکتر به نیما گفت مطمئنی تو رفته بودی به کما ، آخه عوارضش گریبانگیر خانومت شده.... دکتر اورژانس فشارم و کنترل کرد و دستور داد یه سرم بهم وصل کنن، تو دفترچه هم یه سری تقویتی و آزمایشات متعدد برام نوشت و توصیه کرد آزمایش و به یه متخصص نشون بدم ...
عصر با بابا رفتیم خونه ومن وسایل مورد نیازم و برداشتم، نیما چند بار بهم زنگ زد ، ولی بی فایده بود اگه هزار بارم زنگ می زد من جواب نمی دادم، .. سر میزشام بابا سر صحبتو باز کرد و گفت: ندا بابا حالا تصمیمت چیه؟ با حرفایی که مامان بهم زده من حقو به تو میدم و هر تصمیمی بگیری من پشتت وایمیسم، نیما باید تنبه بشه
با اینکه بغض نمی گذاشت خوب حرف بزنم ولی باید با یکی حرف می زدم داشتم منفجر میشدم: بابا یادته تو روت وایسادم و گفتم نیما، بابا یادته چقدر گریه کردم ...یادته چقدر نذر کردم تا براش یه کار خوب پیدا بشه و برگرده... من همه زندگیمو به پاش ریختم، همش کار کردم که اون خسته نشه، ازخواسته هام گذشتم که اون اذیت نشه، از دوستام گذشتم که با اون باشم و اون تنها نباشه ، بابا اصلا" شما باور می کنین من نمی دونم چقدر پول به حساب بانکیمه چون همه حساب و کتابم و سپردم دست اون... من برای ادامه تحصیل تا نصفه شب درس می خوندم ، تازه می رفتم تو آشپزخونه که نیما بیدار نشه، اونوقت عمه میگه من خوردم و خوابیدم و نیما جور منو کشیده، به خدا من هیچی برای نیما کم نذاشتم، براش هم خواهر بودم هم دوست هم همسر ازش بپرسین چی کم گذاشتم که باید پشت سرم اینقدر حرف و حدیث باشه؟... من یه بار می خواستم برم باشگاه نیما گفت حیف نیست وقتی که می تونیم باهم باشیم تنهام بذاری، حالا عمه خانونم برگشته به من میگه تو چون قیافه نداری نیما دلگرم نیست برا زندگی و بچه دار شدن ...
دیگه بغضم ترکید، با گریه ادامه دادم: بابا دیدین ستاره اسم دخترشو گذاشت لادن، اون از کجا می دونست نیما از چند سال پیشتر این اسمو دوست داشته، یا عمه می گفت نیگاه لادن چه آروم تو بغل نیما می خوابه، پس حتما" چندین بار دیگه هم نیما بچه رو بغل کرده که عمه اینطوری میگه...نیما عوض شده بعضی وقتا دیر می یاد ، یه وقتایی زنگ می زنم سر کارنیست... بابا من دیگه بریدم، چند وقته دارم عذاب میکشم، مامان کم و بیش خبر داره نمی خواستیم شما نگران بشین، اما حالا که فهمیدین و کار به اینجا کشیده دیگه نباید ادامه پیدا کنه ... خستگی این همه سال موند به تنم، دیگه ازم هیچی نمونده...
بابا هیچی نگفت و فقط گوش داد، اونشب تا صبح تو دستشویی بودم حالم اینقدر بد بود که با صدای بلند گریه می کردم، با معده خالی اینقدر عق زده بودم که تمام ماهیچه های شکمم درد گرفته بود.
صبح رفتم سر کار ، شکر خدا حسابی سرم شلوغ بود و این باعث شد حال و هوام یکم عوض بشه، میخواستم یه سر برم دادگاه برای درخواست طلاق که از بس کار داشتم موکول کردم به فردا... یک ماه فرصت داشتم ...می دونستم نیما به مامان زنگ می زنه و می خواد کاراش و توجه کنه، اینم مطمئن بودم که مامان اینقدر از دستش ناراحت و دلخوره که محاله طرفشو بگیره، بعد از صحبتای دیشب بابا خیالم از بابت اونم راحت شده بود.... با همه این اوصاف فقط خدا می دونه تو دلم چه غوغایی بود، وقتی به دلم رجوع می کردم می دیدم حتی با وجود یه رقیب بازم نیما برام خیلی عزیزه... من بدون اون هیچی نبودم... اگه هرشخص دیگه ای به جز ستاره بود، می جنگیدم، کوتاه نمی یومدم، حتی اگه آخرشم موفق نمی شدم ازنیما جدا نمی شدم، ادامه می دادم ... اما حالا اوضاع فرق می کرد، نیما به بدترین شکل ممکن غرورم و له کرده بود، درست من و به کسی فروخته بود که یه عمر حسرتمو خورده بود ... تماسای پشت سرهم نیما باعث شد موبایلم و خاموش کنم، با خودم عهد کردم دلم و له کنم، یک بار به حرفش گوش دادم بس بود، ...
بلاخره رفتم و دادخواست طلاق و تنظیم کردم... خیلی برام سخت بود، به مامان و بابا چیزی نگفتم، دلم براشون می سوخت ... دیگه آدم به کی می تونه اعتماد کنه... هیچوقت ازش نمی گذرم چون هستیم و به باد داد، دلم عین چینی شکسته بود ... نه خواب داشتم و نه خوراک ، ازبوی غذا حالم بد میشد و تا چشمام گرم میشد کابوس می یومد سراغم، از ترس اینکه خوابم ببره یه پتو می پیچیدم دور خودمو می نشسم کنار پنجره، عین دیوونه ها با ستاره ها درد و دل می کردم ، با گریه آسمون تا صبح گریه می کردم ، شده بودم یه مرده متحرک...
به اصرار مامان یه روز صبح قبل از کار رفتم آزمایشگاه تا آزمایشاتی که دکتر اورژانس برام نوشته بود و انجام بدم، ولی خودم می دونستم هیچیم نیست، خوب یادمه وقتی نیما رفته بود عسلویه هم همین حالتا رو داشتم.... مامان بدتر ازمن رنگ و رو پریده بود، بابا نقش بازی می کرد ولی مرتب فشارش می رفت بالا، وقتی حال و روز اونا رو می دیدم استرسم بیشتر میشد، واقعا" چه سرنوشتی در انتظار منه، نکنه بلایی سراین دو تا بیاد...جواب اطرافیان و چی بدم، چه طوری با آقای حسینی کار کنم، با دلم چیکار کنم، غرور له شدم...خداااایا...حتی فکر آینده هم آرامش و ازم می گرفت، شبا تا صبح فکر می کردم ... نیما مرتب با مامان صحبت می کرد، به بابا هم زنگ می زد و همه این جریانات و انکار می کرد، ولی انصافا" اونا به نیما حق نمی دادن و تو جبهه من بودن...
مامان چند بار بهم زنگ زد که عصر حتما" برم پیش دکتر، خودمم راضی بودم دیگه خسته شده بودم از این وضعیت... ساعت 5 رفتم آزمایشگاه،جواب و گرفتم برای ساعت شش برای متخصص داخلی وقت گرفته بودم، جواب آزمایشو گرفتم، ازمنشی پرسیدم:ببخشید خانوم مشکلی که نداشتم، خانومه از پشت عینک یه نگاهی بهم انداخت و گفت: نه ... پرسیدم : میشه من با دکتر آزمایشگاه یه صحبتی بکنم
:بفرمائید، اتاق دست...چپ تابلو داره
حوصله دکتر رفتن و نداشتم ، اگه مشکلی نبود دکتر می خواستم چیکار، در اتاق دکتر باز بود، به در چند ضربه زدم
: بفرمائید داخل
: سلام ببخشید آقای دکتر می خواستم اگه میشه به آزمایش من یه نگاهی بندازین، راهنمائی بفرمائید، لازم هست برم دکتر یا نه...
دکتر برگه آزمایشو ازم گرفت، تمام صفحات و چک کرد و بعد با لبخند و تعجب پرسید
: می دونین مشکل اصلی شما یا بهتر بگم آزمایش اصلی شما مربوط به چی بوده؟
: بله آقای دکتر، فشارم افتاده بود، وضع معدم به هم ریخته، سرم گیج میره...
دکتر یه خنده کوتاهی کرد و گفت: خانوم یعنی شما حدس نزده بودین دکتر برای چی شما رو فرستاده آزمایشگاه، شما به جز بارداری مشکل دیگه ای ندارین....خودتون متوجه نشده بودین، چطورمیشه؟؟ خانوما معمولا" با این علائم به اولین چیزی که شک میکنن بارداریه
وااای خدای من حتما" اشتباهی شده ، این امکان نداره با گیجی گفتم:
: چی گفتین؟ مطمئنین...بارداری ی ی... این امکان نداره، من.. یعنی ما... ببخشید من باید برم...
برگه آزمایش و گرفتم و زدم بیرون، همیشه فکر می کردم لحظه ای که این خبرو بشنوم بهترین لحظه زندگیمه، اما اون موقع از ناراحتی اشک می ریختم، باورم نمی شد، نیما حتی از حرف بچه دار شدنم بدش می یومد، یعنی چی شده؟ حالا چیکار کنم؟ مغزم کار نمی کرد، نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت، بدنم بی حس شده بود ... اگه اون بفهمه حتما" شوکه میشه...خدایااا ... به شدت اشک می ریختم

یک آن تصمیم گرفتم به خانوم یکی از همکارای نیما که دکتر زنان بود تماس بگیرم و برم پیشش، البته همکار که نه، مشاور شرکتشون، یه بار باهم رفته بودیم بیرون، شمارشو همون روز ازش گرفته بودم، ولی مطمئن نبودم منو خوب بشناسه و تحویلم بگیره، به هر حال بهترین فکری که تو اون لحظه به مغزم خطور کرد همین بود، سریع شمارشو پیدا کردم و تماس گرفتم، برعکس انتظارم خیلی تحویلم گرفت و آدرس مطبشو بهم داد و گفت به منشی سفارش میکنه بدون معطلی برم پیشش، منم سریع ماشین و روشن کردم و راه افتادم... اینقدر با خودم درگیر بودم که چند تا خیابون و اشتباه رفتم و حدود دو ساعت تو راه بودم، ولی خدا رو شکر تو مطب معطل نشدم و منشی با شنیدن اسمم با لبخند ازم خواست بعد از بیرون اومدن اولین مریض برم داخل، بعد از ورود به مطب بعد از یه احوالپرسی آزمایش و دادم به خانوم دکتر، خانوم دکتر آزمایشات و نیگاه کرد و پرسید
: چند روزه پریودت عقب افتاده
: را... راستش دقیق نمی دونم... فکر کنم ده روز شایدم دوارده روز، نمی دونم حواسم بهش نبوده
: آره بهت حق می دم، چون چند بار این موضوع تکرار شده، دیگه حتما" انتظارنداشتی باردار بشی
منظور دکتر و خوب نمی فهمیدم، یعنی چی تکرار شده بوده با تعجب بهش نگاه می کردم
: ببینین ندا جان، من به آقا نیما گفتم اگه واقعا" قصد دارین بچه دار بشین شما باید حتما" چند دوره دارو مصرف کنین...نیما خان می گفت سیکل عادت ماهیانه شما مرتب نیست...ولی ما دکترا که خدا نیستیم
:ببخشید خانوم دکتر من اصلا" متوجه منظورتون نمیشم، یعنی نیما هیچی به من نگفته بود...راستش نیما اصلا" دوست نداشت ما بچه دار بشیم...اون...
: اشتباه میکنی خانوم حکیمی، من قول داده بودم حرفی به شما نزنم ، راستش و بخوای چند وقت پیش نیما اومد پیش من برای مشاوره گفت شما یکم حساسین و نمی خواد متوجه بشین که اون بچه می خواد ، اون راهنمائی می خواست و مشکلش هم این بود که چرا بعد از مدتی که قصد بچه دار شدن دارین شما باردار نمیشین، منم یه سری آزمایشات برای هر دوتون نوشتم، یکی دو روز بعدم اون جواب آزمایشات و برام آورد، نیما مشکلی نداشت ولی هورمونای بدن شما بد جور به هم ریخته بود، من به آقا نیما گفتم مشکل شما جدیه و باید برای بچه دار شدن دارو مصرف کنین ولی اون با کمال خونسردی جواب داد: من دوست ندارم همسرم فکر کنه مریضه، آقا نیما فکر می کرد اگه شما بفهمین مشکل از شماست اوضاع بدتر میشه ازم خواهش کرد بهتون چیزی نگم تا در یه فرصت مناسب باهاتون صحبت کنه و یا به بهانه بیماری دیگه ای داروها رو بگیره و شما مصرف کنین، ولی خدا خیلی بهتون لطف داشته ، تو علم پزشکی این یه معجره ست
گیج شده بودم، حرفای خانوم دکتر منو شوکه کرده بود، خوب یادمه چند ماه پیش نیما به بهانه چک آپ منو برد آزمایشگاه، بعدم بهم گفت هیچیم نیست و سالمم، مونده بودم بخندم یا گریه کنم، یعنی نیما اینهمه وقت به خاطر من به همه گفت بچه نمی خواد ...اون فقط به خاطر حال من از خواستش گذشت...چی می شنوم ...

: ولی نیما به من هیچی نگفت، همش می گفت بچه نمی خواد

: برو خدا رو شکر کن که همسرت اینقدر خوبه، بعضی از مریضای من التماس میکنن شوهراشون نفهمن مشکل دارن چون اگه بفهمن طلاقشون میدن... حالا تو از اونور پشت بوم افتادی...نیما خیلی دوست داره، یادمه شبی که باهم رفتیم بیرون اون همش حواسش به تو بود، من همون شب به شوهرم گفتم : اقای حکیمی عاشق همسرشه و اونم تائید کرد، خدا رو شکر .. حالا اون می دونه...
اینقدر گیج بودم که نمی فهمیدم چی میگم..
: نه خانوم دکتر ، خارج از کشوره، حالا چیکار کنم

: کار خاصی نباید انجام بدی...مشکلی نداری، یه سری داروی تقویتی بهت می دم، مواظب خودت باش، آرامش داشته باش، خوب استراحت کن، خوبم غذا بخور، من برات پرونده تشکیل میدم، اگه اوضات خوب بود یک ماه دیگه بیا مطب اگه هم مشکلی بود سریع بیا .... راستی می خوای سونو انجام بدی دقیق متوجه بشیم چند روزشه
اشک تو چشام جمع شده بود و به جای جواب دادن فقط به دکتر نگاه می کردم، مثل دیوونه هاشده بودم...
: بلند شو ... بلند شو برو رو اون تخت بخواب، این ناز بچه رو دید بزنم
نمی تونستم از جام بلند شم، متوجه شد حالم خوب نیست، اومد دستم و گرفت و بهم کمک کرد، زل زده بودم به صفحه دستگاه سونو، با ورم نمیشد ... خدایا یعنی خواب می بینم، یعنی واقعا" من دارم بچه دار میشم... خانوم دکتر دستشو گذاشت رو مانیتور
: نگاه کن، این قلبشه ،
یه خورده مکث کرد و گفت : یعنی قلبشونه، بذارخوب ببینم درسته دو قلو هستن، قلبشون تشکیل شده، 42 روزه... وااای چطور زودتر نمتوجه نشدی؟ سابقه دو قولو زایی داشتین
: نه ، یعنی نمی دونم، باورم نمیشه
:باید خوشحال باشی عزیزم و مواظب خودتو نی نی هات باشی، خدا رو شکرفعلا"همه چیز مرتبه... تموم شد، بیا اینم عکسش...
اشک تو چشام حلقه زده بود، یعنی من مادر دو تا بچه شده بودم ، یعنی ....
: خانووووم دکتر خیالم راحت باشه، مطمئنین دو تا هستن، حالا من چیکار کنم؟
: بله عزیزم دو تا قلب بود، دیدی که خودت ...از چی خیالت راحت باشه، چرا اینقدر استرس داری، خدا رو شکر خودت سالمی ، شوهر خوبیم که داری، مواظبته ... وضع جسمانیتم که خوبه...با کمی آرامش همه چیز درست میشه...
می خواستم بگم مطمئنین نیما بچه می خواد، می خواستم بپرسم مطمئنین من باردارم، اما ترسیدم اگه حرفی بزنم فکر کنه دیوونه شدم..

از مطب اومدم بیرون چه بارونی می یومد، منم همراه آسمون گریه می کردم، تندتر از آسمون اشک می ریختم...نشستم روی لبه جدول خیابون، و با صدای بلند گریه کردم، خدایا من چیکار کردم، خدایا یعنی همه چیزاییکه در مورد نیما فکر می کردم اشتباه بود، ااااای خدا تکلیف من چیه؟ ... چیکار کنم؟ درست نفهمیدم چند وقت اونجا نشستم و گریه کردم، وقتی به خودم اومدم خیس خیس بودم ، تازه متوجه شدم هر کی از کنارم رد میشه بهم نگاه میکنه، جونی نداشتم که از جام بلند شم، کاش نیما الآن اینجا بود و من در آغوشش گریه می کردم، الآن 15 روزه که اون رفته بود ،چقدر دلم براش تنگ شده، من احمق به عشقش شک کردم... اونو از خودم روندم...با دستای لرزون ازتو کیفم موبایلمو در آوردم و بی معطلی شماره نیما رو گرفتم،
: سلام ندای من خوبی گلم، چه عجب!!!!!!!
نمی تونستم حرفی بزنم فقط گریه می کردم
: فرشته من، چرا گریه میکنی؟ الهی من بمیرم که اذیتت کردم... کجایی الآن... جوابمو بده... ندا خواهش می کنم، چیزی شده؟؟ ندا حرف بزن ... از دستم دلخوری می دونم ، ببخشید... حرفبزن تو رو خدا...
:...نیمااااا... دلم برات تنگ شده، حالم خوب نیست
: منم دلم برای تو تنگ شده عزیزم، قربون صدات برم که اینقدر می لرزه، قول میدم زود برگردم، چیزیت که نیست، مامان گفت حالت خوب نیست، بذار بیام می برمت یه دکتر خوب، به خدا دیگه هیچوقت بی احتیاطی نمی کنم و نمی ذارم کسی اذیتت کنه، حالا اشکاتو پاک کن و حرف بزن... ندا خیلی باهات حرف دارم، این مدت خیلی فکر کردم...قول میدم جبران کنم....از این به بعد هر چی تو بگی...تازه تصمیم گرفتم بچه داربشیم، اگرم مشکلی بود می ریم دکتر میگیم بهمون دارو بده زودتر بچه دار بشیم و تو هم از تنهایی بیای بیرون ...
: نیما منو میبخشی
:عزیزم تو کاری نکردی که من ببخشمت، تو باید منوببخشی...گریه نکن دیگه، ندا کجایی؟صدات خوب نمی یاد...ندا اتفاقی افتاده، مامان و بابا کجان؟...
: کنار خیابونم، زیربارون... نیما خیس شدم، سردمه...هیچکس نیست کمکم کنه از زمین بلد شم... مثل همون وقتی که اومدم عسلویه، اونوقتم بارون می یومد یادته... اونروزم خیلی گریه کردم، اما اونشب تو بودی، منو بردی خونه زیربارون نمونم...
: واااای ندا چی میگی؟؟؟ چرا کنار خیابون؟ با بابا حرفت شده، براشون اتفاقی افتاده...تو رو خدا درست حرف بزن الآن سکته می کنم،

: همه خوبن، همه خوبن... جز من...دلم بد جوری گرفته، تنهام نیما...
: گل من یکم تحمل کن زود می یام، الآن برو خونه ، استراحت کن، کنار خیابون واسه چی؟؟؟ غلط کردم...همه چی درست میشه، دیگه تنهات نمی ذارم... قول میدم نذارم کسی ناراحتت کنه...
با بغضادامه داد: ندا چرا رفتی زیربارون، سرما می خوری عزیزم... مگه میشه اونشب و یادم بره... تو... بارون...ترسیدم سرما بخوری زود بردمت تو خونه... خدا تو رو برای من فرستاد تا زندگی رو بهم برگردونی... من خر با تو بد کردم...ولی مطمئنم الآن هم همون اتفاق داره تکرار میشه... تو... زیر بارون ...بهم زنگ زدی و میگی دلت برام تنگ شده، یعنی دوباره زندگی، یعنی دوباره عاشقی....تو منو بخشیدی مگه نه... ندا تو همه زندگی منی... ممنون که بخشیدیم، ممنون که بهم زنگ زدی
: دوست دارم از همیشه بیشتر، کاش اینجا بودی
اصلا" نمی تونستم حرف بزنم، صدام گرفته بود..
: ندا جان الآن برو خونه، من باهات تماس می گیرم... منم دوست دارم عزیزم ...زود برو خونه، زود دیگه هیچی نگو...بوس بوس.. بای

به زور سوار ماشین شدم و خودم رسوندم خونه، مامان وقتی منو با اون حال و روز دید شوکه شد
: ندا چرا خیسی؟ کجا بودی؟ اتفاقی افتاده... این چه سر و وضعیه دختر...
: چیزیم نیست مامان، الآن میرم دوش می گیرم و لباسام و عوض میکنم... راستی مامان میشه شام برام سوپ درست کنی، انگار یکم سر ماخوردم..
: حتما" عزیزم، چه عجب تو یه چیزی خواستی، مطمئنی اتفاقی نیفتاده...
بعد از دوش گرفتن احساس خستگی می کردم، ترجیح دادم یکم درازبکشم، همین که سرم و گذاشتم زمین خوابم برد... با خودم تکرار می کردم :حالا دیگه تنها نیستم، دارم مامان میشدم ، باید حواسم بیشتربه خودم باشه...
بعد از صحبت با نیما آروم شده بودم، هر چند هنوز سوالای زیادی تو ذهنم بود که بی جواب مونده بودن و نیما باید به همشون جواب قانع کننده می داد تا دلم از کینه و کدورت پاک بشه، اما دلم گواهی می داد که نیما بیگناهه... تحول بزرگی تو زندگیم ایجاد شده بود، هنوز باور نداشتم مادر شدم، تو این مدت به حدی درگیر بودم که حتی لحظه ای به وضعیت خودم توجه نداشتم ...اونشب بعد از مدتها تونستم غذا بخورم و خوب بخوابم...
حالم خیلی بهتر بود، البته حالت تهوع داشتم ولی چون دلیلش و می دونستم نگران نبودم... صبح زود با نیما تماس گرفتم و براش تعریف کردم که از کی تا حالا به خاطرش غصه خوردم و صدام در نیومده، بهش گفتم همه منو مامان و تحقیر کردن، بهش گفتم ازش انتظار نداشتم بهم بی توجهی کنه ... نیما به من حق می داد و قول داد به محض برگشتن علت همه کاراشو توضیح بده و اگه من قانع نشدم اون هیچ حرفی نزنه و هر چی من گفتم بپذیره... تو تماس بعدی بهش گفتم: نیما تا حالا هیچوقت در مورد بچه دار شدن تصمیم جدی نگرفته بودم ولی برای ادامه زندگی من دلم بچه می خواد... بیشتر می خواستم ببینم چی میگه؟ و حرفای خانوم دکتر تا چه حد درست بوده، اون بعد از یه مکث بهم گفت: ندا ، بچه دارشدن که همش دست ما نیست، از خدا بخواه بهمون یه بچه سالم بده، باشه من دیگه حرفی ندارم، وقتی اومدم باهم می ریم پیش خانوم دکتر، خانوم محسن و میگم، یا خواستی من تنها میرم... راستش و بگم ندا...آزمایشی که برای چک آپ ازت گرفته بودم یادته، وقتی به خانوم دکتر نشون دادم بهم گفت تیروئیدت مشکل داره، تو اول باید قرصایی که خانوم دکتر بهت میده رو بخوری تا تیروئیدت کنترل بشه بعد هر چی تو بگی... ازش خداحافظی کردم... بغض گلوم و گرفته بود، نیما هنوزم نمی خواست من بفهمم که اشکال از من بوده و اون به خاطرمن حاضر شده قید بچه رو بزنه و تازه جلوی همه هم خودشو خراب کنه...

نیما کاراشو بکوب انجام داده بود و تاریخ برگشتشو انداخته بود جلو، من دو روز قبل از برگشتش مرخصی گرفتم، برای مرتب کردن خونه و خرید یه سری وسائل ... شبی که از مهمونی برگشتم هر چی تو خونه بود و شکستم، تازه روتختی و پرده ها هم باید عوض میشد، از مامان خواستم بهم کمک کنه... اون خیلی تعجب کرده بود نه به اون علم شنگه ای که بعد از رفتنش راه انداختم و نه به الآن، براش توضیح دادم که نیما چی گفته و به مامان و بابا اطمینان دادم، که اگر توضیحات نیما قانع کننده نبود و ریگی به کفشش بود دیگه جای هیچ تخفیفی براش نمی ذارم، اونا خیلی خوشحال شدن که این مسئله داره حل میشه، درسته که طرف من و گرفتن و حمایتم می کردن ولی غم و غصه تو صورتاشون موج می زد... خلاصه که اونا هم از نگرانی اومدن بیرون و خوشحال در امر تعویض و جابجایی دکوراسیون خونه من و یاری می کردن ... روز اول همه وقتمون به خرید کردن گذشت و روز دوم از کله سحر اومدیم خونه ما و کارمون و شروع کردیم... کاغذی که نیما نوشته بودو مچاله شده روی زمین پیدا کردم، اون کاغذ و برداشتم و شروع کردم به خوندن
ندای عزیزم ، نمی دونی تو این چند ساعت چقدر خودمو سرزنش کردم. کاش بهم اجازه می دادی تا در آغوشت بگیرم، و باهات حرف بزنم، خیلی حرفهاست که باید بهت بزنم تا از این سردرگمی نجات پیدا کنی .خیلی دلم می خواست قبل از رفتن باهم باشیم ، کوتاهی از من بود که وقتی از تو سردی دیدم ، سعی نکردم علت اصلی این رفتارت و بفهمم، از نظر خودم درحقت لطف کردم و نخواستم اذیت بشی، ندا ما از هم دور شدیم بدون اینکه خواسته باشیم. تو از من متنفرشدی بدون اینکه من کاری انجام داده باشم، هر بار خواستم به تو نزدیک بشم تو منو ازخودت روندی و من دلیل رفتارای تو رو خستگی و افسردگی فرض کردم، خواستم مدتی با خودت خلوت کنی ، بی خبر از اینکه درون تو غوغایی به پا بود، من از تو و از زندگیم غافل شدم، تنها گناه من غفلت بود، از تو ، از اطرافیان ، می دونی بدی ما آدما همینه که وقتی چیزی رو به دست آوردیم با خودمون فکر میکنیم دیگه کار تمومه غافل ازاینکه هر لحظه ممکنه این خوشبختی ازدستمون بره و ما فرصتی برای جبران نداشته باشیم، من باید برم، مواظب خودت باش، می دونم نمی تونی به همین راحتی منو ببخشی، با حرفاییکه مامان بهم زد، بهت حق میدم باهام بدرفتاری کنی ، از نظرمن هربلایی به سرم بیاری حقمه، فقط حرف از جدایی نزن، خواهش میکنم بهم فرصت بده تا از خودم دفاع کنم، بعد هر طور خواستی قضاوت کن، من هر روز باهات تماس می گیرم اگه خواستی بهم جواب بده، واگه تونستی منو ببخشی بهم زنگ بزن، من بیصبرانه منتظرت می مونم ، و ازت می خوام منو ببخشی.. خیلی دوست دارم و لحظه ای نمی تونم بدون تو زندگی کنم.هیچوقت نمی تونی ازم جدا بشی و یا ترکم کنی این فکر و ازمغزت بیرون کن ولی هر تنبه و یا شرطی که داشته باشی قبول میکنم.... عاشق خطاکار... نیما

از خوندن اون نامه اشکام سرازیر شد، نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم، دلم برای نیما خیلی تنگ شده بود...
خونه شده بود مثل یه دسته گل، حتما" نیما کلی ذوق زده میشه، که اون خونه ویرونه حالا تبدیل شده به یه خونه شیک و تر و تمیز، البته برای این تغییر و تحول کلی خرج روی دستم موند.
ساعت پروار نیما 3 نصفه شب بود، مامان و بابا می خواستن بیان فرودگاه ولی من هر جور بود راضیشون کردم تنها برم و بعد از اینکه نیما یکم استراحت کرد، بریم پیششون، با کلی اصرار راضیشون کردم شب خونه خودم بخوابم ... ساعت 1 راه افتادم به طرف فرودگاه، دیگه طاقتم تاب شده بود، عشقم داشت می یومد، مدتها بود بدنم خشکیده بود اما با اومدن اون من دوباره جون می گرفتم، با اومدن امید زندگیم، مرد من تا مدتی دیگه می یومد پیشم ، دیگه هیچوقت نمی ذارم ازم دور بشه ...خدا خدا می کردم پرواز تاخیر نداشته باشه... ساعت "3:10 بود که نیما رو از دور دیدم ... نیمای من مثل همیشه زیبا و سربلند... از دیدنش تمام وجودم به لرزه افتاده بود...قلبم داشت از تو سینم میزد بیرون...خدای من ... براش دست تکون دادم، انگار سالهابود ندیده بودمش، دلم می خواست پرواز کنم به طرفش ...حرکت کردم اونم بدون توجه به اطرافش دستاشو بازکرده بود و دوید به طرف من، همین که بهش رسیدم بدون پروا پریدم تو بغلش عین بچه ای که مامانشو گم کرده و حالا می بینتش، اونم منو محکم بغل کرد، مرتب منو می بوسید، خرم نفساش وجودم و از یه خواب شیطانی بیدار می کرد، خوابی که داشت زندگیمونو از هم می پاشید... در آغوش اون فقط گریه می کردم، انگار می خواستم دلتنگیه این مدت و یکجا خالی کنم، و با زبون بیزبونی بهش بفهمونم که چقدر دلتنگش بودم ...اون باهام حرف می زد ولی من نمی تونستم چیزی بگم...
وقتی سوار ماشین شدیم، نیما دوباره منو بغل کرد و بوسید، بعدم گفت:ندا خیلی لطف کردی اومدی اصلا" فکرشو نمی کردم بیای دنبالم،چطور مامان وبابا نیومدن
: من ازشون خواستم نیان، می خواستم باهم تنها باشیم
:اااا اینجوری یاست، ناز گل من مثل همیشه مهربون شده، یعنی منو بخشیده و دوستم داره... کار خوبی کردی، اگه می یومدن باید می رفتیم خونه اونا، من می خوام بریم خونه خوب ببینمت... دلم برات تنگ شده باید تا صبح نگات کنم...
نیما ماشین و روشن کرد و عجله به سمت خونه حرکت کرد
تو این فکر بودم که چطوری قضیه پدر شدنشو بهش بگم...
: نیماااااا
: فدای اون نیما گفتنت ، جانم
: می خوام یه چیزی بگم روم نمیشه... یعنی نمی تونم بگم
: ندا به خدا بین من و اونا هیچی نبوده، حالا برات میگم، بگذر از این حرفا بگذریم، خیلی دلم برات تنگ شده ، الآن اصلا" دلم نمی خواد در مورد هیچی جر خودمون حرف بزنم
: تو از کجا می دونی در مود خودمون نیست
با حالت قهر رومو برگردوندم، واقعا" نمی دونستم چطور بهش بگم ...نمی تونستم تو چشاش نیگاه کنم، یه جوری بودم...
: معذرت می خوام، ندا قهر نکن، ببخشید.. ببخشید دیگه حالا به من نگاه کن ، بخند و هر چی دلت می خواد بگو
صورتمو برگردوندم، نیما بهم لبخند زد، چشماش میدرخشید، اینطوری نمی تونستم بهش بگم... سرمو گذاشتم روی شونشو چشمام و بستم

: ندا چی شده؟ چرا حرف نمی زنی، یعنب من اینقدر بدم که تو باهام رو دروایسی داری... بگو چی می خواستی بگی؟... ...نگرانم بگو دیگه
: بذاربریم خونه ... نیما می ترسم بگم تو...
نیما پاشو گذاشت رو ترمز... سرمنو گرفت بین دو تا دستاش، اشکای منم که دوباره سرازیربود
: ندا تو چشمام نیگاه کن... اتفاقی افتاده؟ ... چیه که تو نمی تونی بگی؟.... ندا نیگام کن... تو رو خدا حرف بزن...
به چشمای نیما زل زدم ، دلم لرزید، هنوز بعد از سالها وقتی تو چشماش نیگاه می کردم دلم می لرزید و بدنم گر می گیرفت، تو چشماش نگرانی موج می زد، دلم نیومد بیشتر از این انتظاربکشه
: نیما راستش می خواستم زودتر از اینا بهت بگم ولی نشد، یعنی خواستم کنارم باشی تا این خبرو بهت بدم، نیماااا... رااااستش تو پدر شدی
فکر کنم باورش نشد، چون همینطور با تعجب بهم نگاه می کرد... چشاش زده بود بیرون ولی چیزی نمی گفت..

: نیما دیدی گفتم می ترسم بگم تو باور نکنی
چشمای نیما از ذوق گرد شده بود، محکم صورت منو فشار داد
: ندا چی میگی تو؟ باورم نمیشه ...بگو به جون مامان... چطور ممکنه؟
بعدا" منو محکم چسبوند به خودش و سرم و بوسید، هنوز هم گرمای بدنش آتیشم میزد، عطر تنش از خود بی خودم می کرد چقدر بهش احتیاج داشتم، دوری از اون روحم و خسته کرده بود..
: گلی من نمی تونم باور کنم، می خوام داد بزنم، خیلی هیجان زده ام
: نیما خوشحال شدی مگه نه، چرا بهم نگفتی بچه دوست داری، چرا بهم نگفتی اشکال از من بود؟
: مگه میشه خوشحال نشم... چرند نگو کی گفته تو مشکل داشتی، حتما" عمه خانوم،
: یه خبر دیگه هم دارم که اونو دیگه بهت نمی گم، باید اول ببینم چی سوغاتی برام آوردی اگه صرف کرد بهت میگم
: باشه، ولی مگه بهتر از این، خبری هم هست.. ندا کی فهمیدی؟ تو رو خدا دستم که نمی ندازی
: حدود 10 روز پیش رفتم دکتر ، آخه بعد از رفتنت خیلی حالم بد بود، دو سه بار حالم بد شد، وقتی رفتیم اورژانس دکتر گفت حتما" باید آزمایش بدی، منم از همه جا بی خبر رفتم آزمایش وانجام دادم ، تازه دکتر آزمایشگاه کلی مسخرم کرد که چطور نفهمیدم، به هیچکس نگفتم، خواستم خودت بیای باهم به مامان و بابا بگیم
نیما سریع راه افتاد با حداکثرسرعت رانندگی می کرد.

اون از دیدن خونه داشت شاخ در می آورد
: ندا چطور با این حالت این کارا رو کردی... وااااای عالیه
بهش احتیاج داشتم ، دستام و انداختم دور گردنش و بوسیدمش ، آروم تو گوشم زمزمه می کرد... ندااای من، عشق من ، همه زندگیم، برام عزیزی... دوست دارم... نیما بیشتراز هزار بار منو بوسید...
کلی برام سوغاتی آورده بود، لباس، کفش ، لوازم آرایش بعد از اینکه سوغاتیام و بر انداز کردم، نشستم رو تخت و گفتم نیما نمی خوای بدونی خبر دومم چی بود
: آهاااان حالا اگه صرف میکنه بگو، ببین چقدر برات خرید کردم، به خدا دلو دماغ نداشتم، اعصابم به هم ریخته بود، کارم زیاد داشتم وگرنه برات سنگ تموم می ذاشتم
: دیگه می خواستی چی بیاری!!! حالا نوبت کادوی منه، اول بگم این کادو خیلی می ارزه... دوم بگم بابت این خبر باید چند ماهی آشپزی کنی، همش نازم و بکشی، هرروز ببریم بیرون، برام قاقا لیلی بخری و...
: نخواستیم بابا نخواستیم، این که خیلی سنگین از آب در می یاد
: خوب پس منم نمیگم، تازه خیلی هم خوابم می یاد، روتختی هم خیلی خوشکله دستتون درد نکنه
: ببخشید متوجه نشدم، آخه همه این خونه تغییرکرده من کلی باید فکر کنم ببینم چی به چیه؟ ... ندا نخوابیا من می خوام امشب تا صبح بیدار بمونیم ... باشه، گور پدر ضرر... قبول، همه شرایط قبول
چشمام و بستم و گفتم فعلا" که من خوابم، حالا تا بیدارشم ببینم چی میشه
نیما اومد به طرف من و شروع کرد به قلقلک دادنم
: حالا کی می ذاره بخوابی ، من می خوام خوب ببینمت، وقت برای خواب زیاده، بلند شو بشین
: نکن نیما ، دلم ضعف رفت.... ولم کن، یه چیزیم میشه ها.. ووولم کن، وااای دلم...
: اااااا ببخشید یادم نبود،... هواسم نبودمامان شدی، نباید باهات ازاین شوخی خا بکنم...
بالشت و زدم بهشو گفتم: بار آخرت باشه، بچم می ترسه...
دستشو گذاشت رو شکمم و گفت: ندا راستی حسش میکنی ، یعنی باورم بشه بابا شدم... بچه تو ندا ...چقدر خوبه منو تو نی نی داشته باشیم
: نیما جان درست حرف بزن، بنی نی هامون
نیما گیج شده بود
: حالا کو تا بعدیا بزار ببینیم با همین یکی چیکار می کنیم، راستی از حالا بگم تو حق نداری اونو بیشتر از من دوست داشته باشی..
با لبخند گفتم: چیه؟ به من نمی یاد دو قلو بیارم،
با دهن باز بهم نگاه می کرد

:نهههههههههه ، اینو دیگه دروغ میگی

: آآآآآآآره
اینبار چشمای نیما پراز اشک شده بود، اومد روی تخت پیش من، دستاشو حلقه کرد دور کمر من و چشماشو گذاشت روی هم، انگار می خواست بچه هاشو حس کنه...اونشب بعد از مدتها عاشقانه در کنارهم بودیم و از هم لذت می بردیم...

با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدیم، نیما گوشی رو جواب داد... بابا بود، نیما رو دعوا کرده بود که چرا نرفتیم اونجا، اونا برای صبحونه منتظرمون بودن،...
: گلی آماده شو بریم خونه مامان اینا، خیلی شاکی شدن، ساعت 9 صبحه، چطور اینهمه خوابیدیم؟
همین که از جام بلند شدم، دوباره سرگیجه و تهوع اومد سراغم، سریع رفتم تو دستشوی، نیما هم پشت سرم اومد، هر چی با دست اشاره کردم بره بیرون، توجه نکرد، وقتی حالم بهتر شد لباساموب رام آورد تا عوض کنم ..
: ندا قول میدم مواظبت باشم، ببخش تو این اوضاع تنهات گذاشتم، از حالا به بعد نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره، به خاطر ندونم کاری چقدر اعصابتو بهم ریختم، بمیرم الهی...ندا تو رو خدا منو ببخش ...

مامان اینا ازدیدن ما خیلی خوشحال شدن، مخصوصا" که میدین اختلافی مابینمون نیست، بعد از خورن صبحونه و یه صحبت کوتاه، نیما رو کرد به مامان و گفت: مامان ببخشید تو رو خدا من از این اوضاعی که پیش آوردم شرمنده ام، قبل از اینکه برم قول داده بودم برگشتی قانعتون کنم، نمی خوام کدورتی تو دلتون بمونه... ماجرا بر می گرده به وقتی که من برای اولین بار شوهر ستاره رو دیدم، البته عمه اینا به همه گفته بودن که اون دو تا باهم نامزدن، من شوهر ستاره رو از خیلی پیشتر یعنی زمان دانشجوئیم می شناختم، اونو تو چند تا مهمونی دیده بودم، با مهران دوستم خیلی عالم یکی بود، اون اصلا" ثبات اخلاقی نداشت و دیگران هم دید خوبی نسبت بهش نداشتن، اونجوری که میگفتن روانی بود ... من تا اونو با ستاره دیدم شناختمش ولی اون به روی خودش نیوورد، حالا یا نشناخت و یا خودشو زد به اون راه، دو دل بودم که موضوع و به عمه بگم یا نه، تا اینکه دل و زدم به دریا و تو یه فرصت مناسب خودمو رسوندم به عمه و ماجرا رو براش تعریف کردم و آخر سرم بهش گفتم: عمه هنوز که اتفاقی نیفتاده، نامزدن، به نظر من به همش بزنین بهتره، عمه کلی برام زار زد که عمه به کسی نگو ولی کار از کار گذشته وقتی گرفتنشون هر دو تاشون مست بودن و بینشون یه چیزایی بوده و ما مجبور شدیم به خاطر سرپوش گذاشتن رو گندشون عقدشون کنیم... دیگه بعد از ازدواج هم که خودتون کم و بیش در جریانید که اون پسره و خانوادش چه بلایی سر ستاره آوردن...گذشت تا حدود یک سال پیش که عمه زنگ زد به من و گریه و زاری که عمه ستاره خودکشی کرده و تو بیمارستانه بیا اینجا دست تنهام، وقتی خودم و رسوندم بیمارستان اول از همه التماس کرد که دلش نمی خواد هیچکس از این ماجرا بویی ببره و منو قسم داد که به کسی چ


مطالب مشابه :


رمان ازدواج اجباری-27-

رمان,دانلود رمان لباس روشنم پر شده بود از دختر و ولش کن خونت محاصره




رمان قرارنبود2

لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک نگاه کن اون وسط نشستن.اینبار (دانلود) رمان آن




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان,رمان با شلوار جین آبی روشنم هارمونی بعد فکر کن افسون هم مثل




رمان ازدواج اجباری

رمان,دانلود رمان,رمان باز کن فقز صدای دیدم یه جای خیلی روشنم مامانم نشسته بود رو




هکر قلب(1)

رمان,دانلود رمان,رمان دادم.شلوار لی آبی روشنم رو پام کردم.و کن هلیا.آخه




رمان حسش کن

توی روز روشنم فرض کن جلو مودب پور,آنلاین,رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-

رمان,دانلود رمان خدایا کمکم کن به نقشه های عمه، به ساده دلی نیما، به آینده روشنم




برچسب :