اشعار مولانا با صدای شاملو

شاملو

دزديده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

بشنوید

در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم می کردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از این از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را به دست آرم
تا از او کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذره
معنی والضحی بیاموزم
کهربای تو را شوم کاهی
جذبه کهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم
سر مازاغ و ماطغی را من
جز از او از کجا بیاموزم
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بی‌قبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بی‌دست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوش لقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم
  بشنوید     بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر کی هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
  بشنوید   بمیرید
بمیرید
در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید ,همه روح پذیرید
بمیرید
بمیرید
وز این مرگ مترسید
کز این خاک بر آیید سماوات بگیرید
بمیرید
بمیرید
وز این نفس ببرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید
بمیرید
وز این ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید
خموشید
خموشی دم مرگ است
هم از زندگی هستیم که ز خاموش نفیرید
  بشنوید   چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون
چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

بشنوید   آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
-گر عسس خرد تو را منع کند از این روش
-حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
-در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
-ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن
-ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته‌ای
-اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن
خیز کلاه کژ بنه وز همه دام‌ها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
-خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
-مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
-چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت
-چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن
-هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
-آتش اختیار کن دست در آن میانه کن
-شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
-آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
-حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن
-جرعه خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا
ده به کفم یگانه‌ای تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن
-کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
-مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن
-ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
-گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقه در چه می شوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن   بشنوید   وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی‌کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت‌های خموش
در زبان نامده‌ست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بی‌زبان که منم
می شدم در فنا چو مه بی‌پا
اینت بی‌پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم   بشنوید   بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست
بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده‌ست
بر آن زشت بخندید که او ناز نماید
بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست
همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده‌ست
چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت
مگر نامه اعمال ز آفاق پریده‌ست
بکوبید دهل‌ها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده‌ست   بشنوید     برون شو ای غم از سیــــنه که لطف یــــار می آید
تو هم ای دل زمن گــــم شو که آن دلـــــدار می آید

نگویم یار را شـــادی که از شــادی گذشت افسون
مرا از فـــرط عشق او ز شــــــــــــادی عار می آید

مسلمانان مسلمانان مســـلمانی زســــــــــــر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلـــــــــــمان وار می آید

برو ای شکر که این نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صـبـــــــــر گر چه او گهی هم کار می آید

روید ای جمله صورتهـــــا که صورتهای نو آمد
قلمــــــــــــهاتان نگون گــردد که او بسیار می آید

در و دیوار این ســینــــــه همین دررطل انبوهی
که انــدر در نمی گــــــــــنجد که از دیوار می آید

بشنوید   شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
فرش غمش گشتم و آخر ز بختآه که امروز دلم
را چه شداز طلب گوهر گویای عشق روز شد
و چادر شب می درداز دل تو در دل من نکته​هاست
گر نکنی بر دل من رحمتی
ای تبریز از هوس شمس دین
در طلبت رفت به هر جا دلم
می نگرد جانب بالا دلم
رفت بر این سقف مصفا دلم دوش چه گفته است کسی با دلم موج زند
موج چو دریا دلم در پی آن عیش و تماشا دلم
آه چه ره است از دل تو تا دلم
وای دلم وای دلم وا دلم چند رود سوی ثریا دلم   بشنوید          


مطالب مشابه :


عاشقانه ترین شعر مولانا محمد بلخی ( مولوی )

گنجینه ی بهترین شعرها - عاشقانه ترین شعر مولانا محمد بلخی ( مولوی ) -




اشعار مشهور مولانا

مولانا - اشعار مشهور مولانا - . شد ز غمت خانه سودا دلم در طلب زهره رخ ماه رو فرش غمش گشتم و




شعر از : مولانا جلال الدین محمد بلخی

Sherhaُُ - شعر از : مولانا جلال الدین محمد بلخی - -شعر-ترانه Sher -taraneh




اشعار مشهور مولانا

مولانا - اشعار مشهور مولانا - . در هوایت بی قرارم روز و شب روز و شب را همچو خود مجنون کنم جان




اشعار مولانا

کتاب های الکترونیکی - اشعار مولانا - دانلود کتاب, کتاب, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب




مولانا، شمس، سماع

مولانا، شمس، مثنوی می‌خواندند و با اشعار شورانگیز و عشق‌آمیز دیوان کبیر چرخ می‌زدند.




جایگاه رباعیات مولانا

اشعار فردوس اعظم - جایگاه رباعیات مولانا - تاجيكستان امروزها تحقیق موضوع های گوناگون




اشعار مولانا به زبان انگلیسی

آموزش زبان انگلیسی - اشعار مولانا به زبان انگلیسی - وبلاگ آموزش زبان انگلیسی و دانستنیها و




اشعار مولانا در باره حضرت علی 1

علي شناسي - اشعار مولانا در باره حضرت علی 1 - امام علي کيست ؟ .




اشعار مولانا با صدای شاملو

سفر - اشعار مولانا با صدای شاملو - خدا انسان را آفرید تا خود بی اندیشد نه اندیشه ی دیگران را




برچسب :