روستای دو سنه/ کوه زاغه/ بانه/ غار کرفتو/ سقز/ دیواندره/ کردستان

خاطره اولین روز مدرسه را، آبادان پر از شور وهلهله را، حس شیرین در ارتفاع فریاد کشیدن را، طعم بی نظیر پاستیل در اوج خستگی را، مفهوم بی بدیل آب دراوج تشنگی را، رقابت دوربین چشم های تو را برای شکار لحظه ها  وووو شاید فراموش کنم.

 خاطره سوار شدن درون تراکتور با بار تکه های آسفالت را در ارتفاعات بانه  نه!

  نشسته ایم روی بار آسفالت تراکتور.  توگوئی در بستری از پرهای غو! این همان علیرضا است مهیشکا! که به اسفالت  میگفت زبان نفهم انهم به آسفالت صاف نه آسفالت تکه تکه شده وناموزون!  دست تکان میدهد برای عابرین از پرنده وگاو وهرچه .  تراکتورمحترم یک جین آدم را در سایز های مختلف به بار آسفالتش اضافه کرده واز گردن ودرو دیوارش آویزانیم و خم به ابرو نمی آورد. از بسکه از ندید بدیدی ما بیچاره ها در تعجب است. تا میتواند به ستون فقرات خود فشار می آورد و ما را میکشد که  به ما خووووش بگذرد.

  ما تو را وحشیانه دوست میداریم  عطیه! وقتی که حلول میکنی در روح تک تکمان خانم دکتر روابط بین الملل  جناب اقای مهندس واستاد  دانشگاه وحسابرس وسرمایه گذار ونخبه و متخصص  میشویم   تو!  لابد هدفی داریم از سوازندن ترک های صورت ولبهایمان در ارتفاعات  وگرنه که چگونه میشود  تکه های سخت اسفالت درون تراکتور را ترجیح بدهیم به صندلی ها ی چرم  یک روز تعطیل در خانه.

 خلاصه  که تراکتور سواری در فراز ونشیب کوچه باغهای روستا  دو سنه بانه آییی خوشمزه بود. مهیییشکا!

.......................................................................................................................................

 قرار ساعت چهار وچهل وپنج دقیقه  صبح روز چهار شنبه بیست وششم ابان هشتاد ونه سیالان به تاخیر کشیده سیالان پاشنه کفشش رو کشیده  ومیدود( میترا وسعید وگلبرگ و نیما وشرینا ولادن ونسیم و  اطهره واسحاق و اقای میرزائی. ساعت شش به اضافه من ومحدثه. میرویم ساوه  میرویم همدان به اضافه عمید وشراره به اضافه زحمت تهیه ناهار میرویم دیواندره به اضافه حامد ومحسن وبا کمی فاصله به اضافه فاروق!

 ساعت حدود چهار چهار شنبه! عید قربان! راستی عید شما مبارک! ببخشید ما عجله داشتیم زودتر برسیم کردستان به جاهای زیادی از ارتفاع وعمق طبیعت برسیم. صبحانه در ماشین نهار در ماشین

  دویدیم  ودویدیم وآخرش هم به مراسم بزرگداشت مقبل نرسیدم. ببخش کاک فرید! ببخش کاک ئاوات!

 روح بزرگوار مقبل  کوه نوردتان (مان) قرین آرامش وآسایش! تن شما وتما م همنوردان دیگر سالم.

 ......................................................................................................................................

 ازدیواندره به غار کرفتو میرویم. سنگفرشی و پله ای وغاری که در ارتفاعات خود پنجره های چوبی دارد رو به آسمان. دو سگ در افسردگی فاصله گرفتن از زندگی در طبیعت درون سنگفرش  های ابتدای محوطه غار لمیده اند وهیچ ادمی را آدم حساب نمیکنند وآبروی هر چه نگهبان را برده اند. زندگی سگی؟

  از پله ها بالا میرویم درون غار. مثل تمام غار های دیگر  قسمتهائی ازآن نامگذاری شده است. سالن اجتماعات( یعنی جمع میشدند و حرفهای سیاسی میزدند؟) دهلیز. وپله های چوبی تعبیه شده در غار. راستی چوب و رطوبت مگر در تضاد نیستند. درخت این چوبها درخت بدی بوده مهیشکا؟ باید که شکنجه شوند؟ به جرم درخت بودن؟ فعالیت سیاسی؟

  میچرخیم واز دالانهای تنگ وتاریک عبور میکنیم. در انتهای بن بستی از خودمان پذیرائی میکنیم. سعی میکنیم بخندیم وبخندانیم. آواز میخوانیم وروح های سر گردان در غار دستهایشان روی گوشهایشان است.

 در مرتفع ترین قسمت غار اتاقهائی هست با پنچره چوبی که وقتی پشت پنجره می ایستی وبه روبرو وویا پائین نگاه میکنی به حقارت ارتفاع خودت پی میبری!  این اتاق به درد این میخورد که روزی هزار بار شاهد معاشقه موجودات طبیعت باشی وببینی وبفهمی که تو هیچ نیستی! هیچ!

 یعنی اینجااتاق چه کسی بوده  مهیشکا؟ برای من اتاقی بساز در ارتفاع میخواهم شاهد منظره بوسیدن آسمان وپیشانی  خورشید باشم! بی بهانه! بی بهانه!

..........................................................................................................................................

  در تاریکی کامل باز میگردیم به ارتفاعات پائین غار و میرویم به قصد سقز.

 باز هم زحمت بسیار میزبانی از ما در خانه ای از اقوام کرد. سرکار خانم پری حلاج.وشباهت عجیب ایشان به مادر بزرگوارشان.

 جه درون وبرون واحدی داری پری! صادق ویک رنگ! انچه که از ذهنت عبور مبکند جاری میشوددر کلامت!

 ما را ببخش به خاطر  بر هم زدن اسایش خانه ات در یک روز تعطیل! برای انکه نشد توهم به ما ملحق شوی! برای پنجره خانه ات  از افتاب تشعشع بی بدیل عشق را طلب  میکنیم که سلیقه ات برای انتخاب خانه ارتفاع بود واز پنجره های خانه ات میشد  سقز را به نظاره نشست.

 .....................................................................................

ساختمان های با ارتفاعات مختلف کنار هم یعنی با هر ارتفاعی میشود کنارهم بود یکی در مقام کوه ودیگری چشمه ویا درخت؟

  بعد از عبور از  ورودی مسقف بازار که اتوبوس را درون  خود راه نداد. از پله بالا میرویم برای رسیدن به کوچه و ورودی در ب خانه پری خانم. (فکر کن! پله وسط خیابان وکوچه) کمی انسوتر روی دیوار نوشته دوم بهمن روز...

..........................................................................................................................................

پنج شنبه ساعت شش صبح میرویم برای زیارت کوه! کاک رامیار کاردار کنار در اتوبوس ایستاده وبه

 تک تکمان خوشامد میگوید.( با اینکه ادب اکتسابی وآموزشی است نوع اظهار ادب خویشاوندان کردمان

جوری عجیب ذاتی  در نظرم می آید.)

رامیار  بی ادعاطبیعتشان را حفظ است  و حیفش می اید که ما ندانیم این قله آن قله این منطقه آن منطقه به چه نام و عقبه  ای است. از  روستائی که آقای بهمن قبادی زمانی برای مستی اسبها را تدارک دیده بود هم عبور میکنیم.

 میرویم به روستای بوئین عجب مسجدی پسر! چه سرویس بهداشتی محشری!   در ابتدای ورودی روستا پلی است که چندین نفر از پسر بچه ومردان مسن تر ایستاده اند.

راهی میشویم به قصد ارتفاعات زاغه!  بعد از حدود چهل وپنج دقیقه ای پیاده روی  آسفالت عزیز موفق به صعود تراکتور میشویم و ای بابا! نیسان آبی های میان دشت ودمن کیلوئی چندین؟

  میرویم تا روستای دو سنه.آدمهای زیادی از روستا را ندیدم. دو دختر بچه در  شکل وشمایل لباس مرد کارهای مربوط به دام هایشان را  انجام میدادند. متفاوت با دیگر روستا ها  حضور  ما برایشان چندان   اهمیتی  نداشت.تصورقدم زدن در فصل اردیبهشت در این کوچه باغها هم حتی روح ادم را جلا میدهد وپائیزش که رنگ زرد وخاک وقهوه ای وطیف های کم رنگتر سبز و خاکستری سنگها و... بی نظیر بود! بی اغراق  میگویم.

جای تمام دوستانی که نبودند سبز . روح تمامشان را به سبزه وپائیز و طراوت کوهستان گره زدیم وبرگشتیم( مهرداد/سمیه/ فاطمه/ محمد/ علی /مرجان/ حجت/کاتب.....

 بالاتر رفتیم بالاتر انقدر  بالاتر که من فهمیدم( هیچم! هیچ! بچه ها مرا ببخشید)

 مسیر صعود ( سرپرست:آقای افروزی ـجلودار:آقای حلاج عقب دار: اقای بشیری.  عکاس :آقای نیما)

انگار که روی کمر شتری بالا برویم بود.  خیلی زیبا بود!  خیلی !

 

 ساعت حدود یک بعد از ظهر پنج شنبه بیست وهفتم آبان در ارتفاعت زاغه 2725 متری ثانیه ها   رسیدم به آنجا که کوه ها را به نام زده ایم مرز ما وعراق. سه ردیف کوه های چین واچین و شبیه موج  ودامن زنان کرد آنجا که یک  روز

 توشدی

سرباز عراقی ومرا وخانواده ام  راکشتی ومن شدم سرباز ایرانی دودمان تورا به اتش کشیدم... هیچ صدائی نبود. ار تیر وتانک ودشمن هیچ دشمنی حتی فرضی!

تو  از تاثیر بمب های شیمیائی آن روزها هر شب بلند میشوی میدوی سمت پنجره مشت میکوبی به شیشه وخواهر ومادر خودت را که روزی برای دفاع از آنها جنگیدی به فحش میکشی و آنهااز التذاذ اجر معنوی خدمت به تو زنده اند  ومن خودم را که از کنار جنازه مادر بزرگ وخواهرم درست جلوی در وردی خانه مان  پخش شده بودند و من با شکم پاره شده  ودل  وروده ام در بغل میدویدم برای فرار هنوز نمیتوانم ببخشم.

تو/ من....تو/ من..... تو/ من/ ...

*(( اين دنياي دل انگيز ما ست 

تمامش یرای تسکین ما ست  

ببينيد هواپيما ها چه عاشقانه  به آغوش گرم برجها مي روند

وسران سياست چه محتاطانه به آغوش زنهاشان ))

(( در کربلای پنج گنج میسر نشد حمید))

  خلاصه که ارتفاعات زاغه را در بانه  به خاطر بسپارید برای صعود! بی نظیر است.

اگر روزی موفق به قدم زدن  وصعود ارتفاعات زاغه شدید وگردنبندی را به رنگ نقره با تن وبدنی مشبک ونگین آبی سرگردان کوه ودشت دیدید بدانید برای من است  بدون اینکه به من بگوید جا مانده است! بی معرفت!

 قصد باز گشت میکنیم. در ارتفاعات کمتر کنار چشمه ای با منظره مخصوص خودش ( عکسی گرفته ام   از این منظره که  وااااااااای مهیشکا!آففففرین به من برای شکار این ثانیه/ آفرین به من)میمانیم برای غذا ودر تاریکی باز میگریدم در آغوش روستای دو سنه!

 بر میگردیم بانه!( بانه خالی از زندگی ونفس! ببخش برای این قضاوت مرا) ولی من در بانه زندگی ندیدم مهیشکا!

 آقای رامیار کاردار( دوست جدیدمان) وآقای فاروق حلاج (که خودش عضوی از سیالان است) که زحمت میزبانی این دو روز به دوششان بود میروند. ممنون بابت مهربانی  ووقت عزیزتان که هزینه سیالان شد.(کاکه پیروز به)

  در دیواندره  حامد ومحسن (ارام وساکت) میروند. در همدان عمید وشراره واینگونه است که سیالان هر جا یک تکه از خودش را جا میگذارد ( همانگونه که وقت رفتن برشان داشته بود) ودوباره بر مگیردیم به تهران.

 ساعت حدود سه بامداد جمعه بیست وهشتم آبان ماه است. از نیم ساعت قبل سرپا ایستاه ام که مثلا به محض نزدیک شدن به خانه مان من هم جا گذاشته شوم از سیالان درست در ده دقیه ای محلمان  با چشمهای باز مغزم به خواب میرود. ایستاده/ با چشمهای باز/مغزم خوابید/ به مذهبم قسم  مهیشکا! با چشمهای باز مغزم خوابید و محلمان را ونام خبابانمان را و...

( گیج تر از تو هم پیدا میشه لیلا؟) سر پرست قبول نمیکند که خودم تنها بروم! دارم میمیرم از شرمندگی!

 لعنت به جنسیت! باید که تحویل یکی از مردهای خانوداه ام شوم! لعنت به جنسیت! من اگر مرد بودم آن فریاد بر سر تو آوار نمیشد همنورد!   که میان تنهائی من ودستور سرپرست معلقی!جماعتی را معطل  کرده ام! بیشتر از این دیگر جایز نیست وسایلم را برمیدارم ومیدوم یعنی که آمدند و اوتوبوس میرود مشمای خرید هایم پاره میشود وای بابا!

  فریاد میشوم سر برادرم ( که به  خاطر من از سر شب بد خواب شده است) فقط نگاهم میکند. بیچاره مردها! اتوبوس میرود ویک اتوبوس با تمام  سرنشین ها و حتی هر صندلی خالی فریاد میشود(  سعید: لیلا گیج/نیما: لیلا گیج/ اسحاق: لیلا گیج/..... علیرضا:لیلا گیییییم اوووووور نه تر وخدا! بچه ها!  مرا ببخشید)

 سر گیجه دارم مهیشکا! ساعت چهار صبح شنبه بیست وهشتم آبان است چشمهایم بسته نمیشوند . نشستهام کنار بخاری  با چشمهای به شدت باز! محدثه زنگ میزند! گازوئیل تمام کرده ایم وااااای....

 اتوبوس بالاخره به میدان انقلاب میرسد. راننده توهم روزی صد هزارتومن بیشتر از آنچه که توافق کرده است را درذهن داشته تمام مدتی که به تصمیم خود مسیر را دور کرده ولنگ لنگان  رخشش را میکشید. تصوراتی در ذهن میپروانده!

  میشود به عبارتی پانصد هزار تومن بیشتر! ای بابا!  یعنی باید این سفر هنوز به تهران نرسیده در پلید ی های دروغ ودونگ آلوده شویم.  ما تمامان رسیده ایم به خانه هایمان و سعید  تهران را برای  دادن پولی بسیاربیشتر از انچه توافق شده بوده از این عابر بانک به عابر بانک دیگری  مرور میکرده...

 ((ساعت پنج وچهل وچهار دقیقه شنبه بیست ونهم آبان ماه  از صبر وحوصله همنوردان قویتر وقویترین که با مهربانی اجازه قد کشیدن به دیگران هم میدهند سپاسگزارم))

ما بر آسمانها وزمین وکوه های عالم عرض امانت کردیم همه از تحمل آن امتناع  ورزیده واندیشه کردند تا انسان پذیرفت وانسان هم بسیار ستمکار ونادان بود ( سوره احزاب_آیه 72)

*از علیرضا پور مسلمی

به قلم ليلي عزيزخاني


مطالب مشابه :


سفر به بانه با اتوبوس از اراک

سفر123 - سفر به بانه با اتوبوس از اراک - خاطرات و نکات مفید سفر از ایران گردی تا جهان گردی




اشنایی با استان کردستان - Kordestan - Kordistan

از شهرهای مختلفی برای این استان اتوبوس وجود از غرب از عراق از مسیر سلیمانیه - بانه و




شما باهوش ترید یا بچه ها؟؟؟؟

خانه ریاضیات شهرستان بانه. dont ever give up. شما باهوش ترید یا بچه «اتوبوس شکل زیر به کدام طرف




سفر به بانه قسمت اول

سفر به بانه قسمت اول . به نام خدا ساعت 5:20 دقیقه صبح روز سه شنبه 14 خرداد به قصد مسافرتی سه روزه




بيمارستان 504 ارتش

همانطور كه پزشك كشيك بيمارستان بانه سفارش كرده بود با اولين اتوبوس راهي تهران شدم.




سفرنامه سلیمانیه

شخصی به کردستان عراق را دارید ابتدا بهتر است به سنندج بروید و با اتوبوس به بانه سفر




روستای دو سنه/ کوه زاغه/ بانه/ غار کرفتو/ سقز/ دیواندره/ کردستان

خلاصه که تراکتور سواری در فراز ونشیب کوچه باغهای روستا دو سنه بانه که اتوبوس را




برچسب :