رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33


قسمت دوم

همین که وارد خونه شدیم مامان اومد بیرونو دویید سمت حیاط. فکر کنم مهردادو از پشت آیفون دیده بود که چادر سرش کرده بود.سرعتمو بیشتر کردمو رفتم سمتش..نزدیکش وایستادمو به صورتش خیسش نگاه کردم..این صورت خیس یعنی بهزاد همه چیزو بهشون گفته..بغلش کردمو زدم زیر گریه.

-مامان...

مامان-جان مامان..الهی من بمیرم برات.

با شدت بیشتری گریه کردم که بیشتر منو توی بغلش فشرد..از بغلش اومدم بیرونو نگاش کردم.

مامان-چی کار کردی یسنا؟زندگیتو به همین راحتی نابود کردی؟

سرمو انداختم پایینو هیچی نگفتم...حرفی برای گفتن نبود.

مهرداد-سلام.

به مهرداد که کنارم وایستاده بود نگاه کردمو برگشتم سمت مامان. اشکشو با چادرش پاک کردو گفت

مامان-سلام...خوش اومدین.

مهرداد لبخندی زدو سرشو به معنای تشکر تکون داد که مامان به سمت خونه راهنماییش کرد. ماشین الیاس توی حیاط بود..پس حتما اینجان.. درو بستمو به مهرداد که وسط سالن ایستاده بود نگاه کردم. حدسم درست بودو الیاس و پردیس روی مبل نشسته بودن..الیاس اخماش توی هم بود ولی با  پردیس دست دادمو یکمی کوروشو که توی بغلش بود ناز کردم. مهردادم با الیاس احوال پرسی کردو نشست. به مبلایی که یکمی اون طرف تر بود اشاره کردمو خودم رفتم سمت آشپزخونه. مامان نشسته بودو سرشو گذاشته بود روی میز.

-بابا کجاست؟

با صدای من سرشو برداشتو نگام کرد.

مامان-تو اتاقش..کجا بودی تو؟

-یعنی چی؟

مامان-از وقتی از خونه ی بهزاد اومدی هیچ خبری ازت نیست...هرچیم به گوشیت زنگ میزنم در دسترس نیستی.

-تو راه بودم.

مامان-با این پسره.

-مهرداد دوست....

مامان-نمیخواد معرفیش کنی..بهزاد همه چی رو گفت.

-بهزاد همه چی رو خیلی اشتباه بهتون گفته.

مامان-یعنی چی؟

-ببین مامان..مهرداد اصلا علت جدایی منو ارسان نیست.

مامان-پس چی شد که یهویی تصمیم گرفتی طلاق بگیری؟

-نمیتونستم کنار بیام با وجود آیلی.

مامان-اما تو خودت خواسته بودی.

-آره ولی هیچی وقت توی شرایطش قرار نگرفته بودم که ببینم واقعا میتونم یا نه.

مامان-چقدر بهت گفتم یسنا نکن..عزیز دلم نکن ولی کو گوش شنوا..مثل کبک سرتو زیر برف کرده بودیو هیچی رو نمیدیدی...حالا خوب شد؟ چی اخر برات موند؟غیر از فنا شدن تو واون ارسان بیچاره چی برات موند؟

-مامان..دیگه این حرفا واقعا فایده ای نداره.

با تاسف سری تکون دادو از جاش بلند شد.

مامان-برای چی تنها با این پسره اومدی؟ نمیگی یه بلایی...

-مهرداد اونطور آدمی نیست.

مامان-به هر حال...کارت اصلا درست نبوده.

آب دهنمو قورت دادمو گفتم

-باید باهاتون صحبت کنم.

فنجونی رو که داشت توش چای میریخت گذاشت کنارو گفت

مامان-خب...میشنوم.

-باید با هردوتون صحبت کنم.

مامان-یسنا باز خریت جدیدته؟

-مامان..

مامان-مامان بی مامان..اگر میخوای کار جدیدی بکنی از همین الان بهم بگو که من نباشم..دیگه ظرفیت من تکیمله.

-نه..چیز بدی نیست.

مامان-خدا کنه.

سینی چای و به سمتم گرفتو گفت

مامان-زشته مهمونو تنها گذاشتی...برو منم الان میام.

سینی از دستش گرفتمو رفتم سمت حال. مهرداد روی مبل تکی نشسته بودو با پاش روی زمین ضرب گرفته بودو بدجور توی فکر بود. الیاسم همینطور بودو پردیسم داشت با کوروش بازی میکرد.

-ببخشید تنها موندی.

با صدای من نگاهشو به سمتم چرخوندو لبخند زد.

مهرداد-مهم نیست.

چای و بهش تعارف کردمو سینی خالی رو گذاشتم روی میزو نشستم. بعد از چند دقیقه مامان از آشپزخونه اومد.

مامان-خیلی خوش اومدین.

مهرداد سرشو با لبخند تکون دادو هیچی نگفت.

-مامان..بابا نمیاد؟

مامان-داره کارای شرکتشو انجام میده.

-میشه بگی بیاد؟

هیچی نگفتو از جاش بلند شدو رفت سمت اتاق کار بابا. با کلافگی به در اتاق بابا نگاه کردم..نزدیک ده دقیقه بود که مامان رفته بود تا به بابا بگه بیاد...پس چرا نمیان؟ مهرداد یکمی خودش به طرف من خم کردو آروم گفت

مهرداد-این همه اضطراب همه چی رو بدتر میکنه.

-نمیتونم...دست خودم نیست.

مهرداد-هست...یه نفس عمیق بکش اسم خدا رو چند بار صدا بزن...اونوقت میبینی چه آرامش عجیبی بهت میده.

با تعجب بهش نگاه کردم..اصلا انتظار نداشتم یه روز همچین حرفی رو از مهرداد بشنوم.

مهرداد-اونطوری نگاه نکن..بلاخره منم خدا رو دوست دارم.

لبخند کمرنگی زدمو همون کاری رو که میگفت انجام دادم..واقعا آروم شدم..دیگه اونقدر اضطراب نداشتم..چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم که صدای در اتاق اومد.سریع چشامو باز کردمو به مامان و بابا که داشتن از اتاق میومدن بیرون نگاه کردم.مامان چشاش سرخ سرخ بود و معلوم بود گریه کرده ولی گریه برای چی؟بابا با قدمای محکم در حالی که یه اخم داشت اومد سمتمون. مهرداد سریع از جاش بلند شد و رفت سمت بابا و باهاش دست داد..بابا خیلی سنگین جوابشو داد.خواستم برم سمت بابا که اخم کردو روشو برگردوندو روی مبل نشست..این رفتارا رو حدس میزدم..من خودم برای همه چیزی آماده کردم.

بابا-برای چی اومدی اینجا؟

از این سوال ناگهانیش اونم جلوی مهرداد خیلی تعجب کردم.نفس عمیقی کشیدمو تا خواستم حرف بزنم بابا دوباره گفت

بابا-چرا طلاق گرفتی؟

-بابا من که قبلا باهاتون صحبت کرده بودم.

بابا-با من صحبت کردی ولی من مگه اجازه ی همچین کاری رو بهت دادم.

-بابا...

بابا-جواب منو بده یسنا...بهت اجازه دادم یا نه؟

-نه.

بابا-خب پس برای چی طلاق گرفتی؟هـــــــــــــــا!؟

-من نمیتونستم اون زندگی رو تحمل کنم.

بابا-تو که نمیتونستی برای چی زندگیتو بهم زدی؟مگه خودت اینو نمیخواستی که بعد زدی زیر همه چی.

-نمیدونستم اینقد برام سخته.

بابا-هه نمیدونستی؟چقدر ما بهت گفتیم نکن؟هی لج کردی..پاتو توی کفش کردی که الا و بلا باید ارسان ازدواج کنه..حالا خوب شد؟همون روزی که مامانت اومد باهام صحبت کنه با شرط قبول کردم این موضوعو..به مامانت گفتم یسنا حق نداره بعد از ازدواج شوهرش حتی یه ذره هم از زندگیش اعتراض کنه...یادته؟

سرمو به معنای آره تکون دادم که از جاش بلند شدو گفت

بابا-پس الانم حرفی برای گفتن نمیمونه..برو و دفعه ی بعد با شوهرت اینجا بیا..نه با یه مرد غریبه.

برگشتو خواست بره سمت اتاقش که سریع از جام بلند شدمو گفتم

-من میخوام ازدواج کنم.

سرجاش وایستادو برگشت سمتمو با تعجب بهم نگاه کرد.الیاس اخم شدیدی کردو با شک نگام کرد.آب دهنمو قورت دادمو به مهرداد که داشت بهم نگاه میکرد اشاره کردمو گفتم

-میخوام با کسی ازدواج کنم که بهم آرامش بده.

کم کم اخمش بزرگتر شدو گفت

بابا-چی گفتی تو؟

-منو مهرداد میخواییم ازدواج کنیم.

قدم قدم بهم نزدیک شد..صورتش سرخ شده بودو نشون میداد خیلی عصبانیه. روبروم وایستادو فقط نگام کرد. دستشو برد بالا با تمام توانش خوابوند توی گوشم..

مامان-وای خدا مرگم بده.

الیاس-بابا..

این شد چهارمین سیلی ای که توی عمرم از خانوادم خوردم..خیس خونو گوشه ی لبم حس کردم..رد همون زخمی بود که بهزاد زده بود.

بابا-فکر میکردم بهزاد دروغ میگه...میگفتم دختر من همچین کاری نمیکنه ولی حالا مبینم نه تنها تمام حرفاش راسته بلکه فهمیدم دختر من همه این نقشه ها رو کشیده تا به اینجا برسه.

با بغض نگاش کردمو گفتم

-به خدا اینطوری نیس...

بابا-خفه شو..هیچی نگو..فقط برو بیرون.

مامان-حمید..

الیاس اومد کنار بابا و در حالی که با اخم نگام میکرد گفت

الیاس-بابا توروخدا آروم باشین...صحبت کنیم بهتره.

ولی بابا بدون توجه به حرفای الیاس دوباره گفت

بابا-برو بیرون.

-بابا خواهش میکنم.

بابا-بـــــــــــــــــــــرو بیرون.. من دیگه دختری ندارم..برو بیرون.

مامان به سمتمون اومدو دست بابا رو گرفت

مامان-حمید نکن..جان من نکن.

بابا-چی رو نکنم؟من چی کار کردم مگه؟من این دخترو تربیت کردم فرح؟ آره؟

-بابا...

بابا-بابا چی؟میفهمی میخوای چه غلطی بکنی؟میدونی داری با آبروی من بازی میکنی؟میفهمی چه بلایی سر ارسان آوردی؟

سرمو انداختم پایینو هیچی نگفتم که ادامه داد:

بابا-بایدم شرمنده بشی..اگه شرمنده نمیشدی شک میکردم که حتی مامانت تورو به دنیا آورده.

دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدای گریم بلند نشه.

بابا-اگه میخوای همچنان عضو این خانواده باشی باید  برگردی سر زندگیت...حالا زندیگت هر جور که هست ولی اگه میخوای با این آقا ازدواج کنی باید دور همه ی مارو خط بکشی برای همیشه.

با عجز نگاش کردم..من اونا رو دوست دارشتم چطور باید بین اونا یکی رو انتخاب کنم..من ارسانمو از دست دادم اگه خانوادمم از دست بدم دیگه از من چی میمونه؟دیگه به چه امیدی زندگی کنم؟

-بابا تورو خدا اینو ازم نخواه.

بابا-همین که گفتم یسنا...یا ما یا این پسر.

با دقت به جزءجزءصورت هردوشون نگاه کردم..نمیخواستم حتی یه لحظه چهره هاشون از جلوی چششم بره تو روزای تنهاییم.. نگاهمو به چهره ی پر از اشک پردیس انداختم..یعنی بازم میتونم کوروشو ببینم؟به الیاس که داشت با یه اضطراب خاص نگام میکرد نگاه کردم..کاش میشد برای اخرین بار بغلت کنم داداشی..کاش اونقدر جرئت داشتم که یه قدم بردارمو شمارو انتخاب کنم.ولی....برگشتمو با قدمای آروم رفتم سمت در.

مامان-یسنا..

صداش میلرزید..پر از غم بود..من این غمو بهش هدیه داده بودم..توجه نکردمو کفشامو پام کردمو سریع رفتم بیرون..مهرداد داشت پشت سرم میومد. در ماشینو باز کردمو نشستم..اشکامو پاک کردمو زل زدم به بیرون.

مهرداد-یسنا..

-خواهش میکنم هیچی نگو..میدونم که به همه چی عادت میکنم..باید بسازم..همه اینا به خاطر بچمه وگرنه...

لبمو گاز گرفتمو سرمو برگردوندم..ماشینو روشن کردو راه افتاد..کم کم داشتیم وارد جاده میشدیم.

-کجا میریم؟

مهرداد-شیراز.

-برای چی؟

مهرداد-یه مدت بهتره تهران نباشیم...باید نشون بدیم که رفتی درمان کردی و بچه دار شدی..همینطوری یهویی حامله ببیننت نمیگن چی شد که این جوری شد؟شک میکنن همه.

راست میگفت..فکر اینجاشو نکرده بودم..اگه منو اینجوری میدیدن حتما شک میکرد و میگفت تو که اصلا بچه دار نمیشدی چی شد تا از ارسان جدا شدی باردار شدی..شک برانگیز بود.

-منو ارسان راه های درمان زیادی رو امتحان کرده بودیم ولی جواب نداد..به نظر من اصلا موثر نیست اینی که میگی.

ابرویی بالا انداختو رفت توی فکر.

مهرداد-خب میتونیم بگیم رفتیم خارج.

-یعنی اونجا رفتیم درمان کردم؟

مهرداد-آره...به نظرت چطوره...حداقل این که اونجا میگیم روشای خیلی موثرتری بوده.

-خوبه..ولی بازم...

مهرداد-از هیچی نترس...نمیزارم هیچکس به هیچی شک کنه..مطمئن باش.

-برای من دیگه فرقی نداره..من دیگه هیچکس وندارم...هیچکس.

سرمو به صندلی تکیه دادمو به بیرون خیره شدم..هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز به اینجا برسم..هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز اینقد تنها بشم ولی شدم..همه اینا رو خودم خواستم...همه اینا بازتاب اعمال خودمه..نمیخواستم تا این حد پیش بره ولی شد..همه چی رو از دست دادم..الان تنها دارایی من بچمه و مردی که قراره شوهرم بشه...یه شوهر دروغی...کسی که فقط اسمش میره توی شناسنامم نه چیز دیگه ای..همین..

 

#ارسان#

به چینی های شکسته روی زمین نگاه کردم..اصلا نفهمیدم چی کار کردم..با درد از جام بلند شدم که آیلی هم سریع از جاش بلند شدو با چشمای گریون نگام کرد..از وقتی یسنا رفته بود اومده بود اینجا..خیلی سعی کرد بتونه جلومو بگیره ولی نتونست..ترسید..سعی کرد مثل یسنا آرومم کنه ولی هیچکس مثل یسنا نمیشه..یسنا با رفتنش خردم کرد..کجایی یسنا که دستای بریدمو ببینی و مثل همیشه خودت برام پانسمان کنی با اون دستای قشنگت؟کجایی؟چشمام میخواست بباره ولی این اجازه رو بهشون ندادم...دیگه نمیزاشتم غرورم خرد بشه..یکدفعه شکستم ولی دیگه اون اشتباهو تکرار نمیکنم...بی توجه به آیلی رفتم سمت درو از خونه زدم بیرون..حس میکردم دارم از درون میسوزم..همه جای این خونه یادآور خاطراتم با یسنا بود...نمیتونستم بدون یسنا توش نفس بکشم...یه زمانی اینجور وقتا فقط یسنا بود که آرومم میکرد ولی الان چی؟از کی آرامش بگیرم؟هیچکس توی خیابون نبود...به تیر برق تکیه دادمو سرمو رو به آسمون گرفتم...کجایی خدا؟یسنام رفت؟دستامو مشت کردم..خیلی فشار روم بود...توی یه حرکت برگشتمو تا میتونستم به تیر برق مشت زدم...یکی..دوتا...سه تا..آروم نمیشدم...دیگه هیچ وقت آروم نمیشدم..........

 


مطالب مشابه :


رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

رمان بمون کنارم (جلد اول)(گیسوی شب) رمان برايم بمان رمان راند دوم(جلد دوم رمان رییس کیه؟)




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 55

مثبت alef.satari رمان بمون کنارم Gisoyeshab رمان دو نیمه سیب جلد دوم رمان دالان بهشتnazi




رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش میباشد(جلد دوم رمان لپ های خیس و صورتی)

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




پست دوم رمان دختر ارباب

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




رمان ببار بارون49

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




رمان حسش کن قسمت دوم

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




روزای بارونی58

رمان بمون کنارم. رمان اگه گفتی من رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




برچسب :