اتفاق عاشقی 19

منم چاییم رو برداشتم و یک قلپ خوردم...گفتم:خیلی خوشحالم...خوب کی بیام خواستگاری؟؟؟
چاییش رو گذاشت رو میز و گفت:عجله داری؟؟؟
زود گفتم:تا حالاشم زیادی صبر کردم...ما فردا عصر میایم خواستگاری...شب میریم عقد میکنیم...پس فردا عروسی..
یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:عرایض تموم شد؟؟؟خوب خیالبافی قشنگی بود...شما فردا بیا خواستگاری قدمت رو چشم ولی کیه که جواب مثبت بده به تو؟؟؟
مسخره گفتم:مثبت ندی چی میدی؟؟؟
خندید و گفت:نه بی شوخی من انقدر زود حاظر نیستم ازدواج کنم...ما تازه دومین سال از درسمونه...ترم چهارش...سال اول رو هم که من اصلا این شهر نبودم...این چهار ترمم که همش تو سر و کله ی هم زدیم...من زیاد نمیشناسمت...
بعد با حالت تهاجمی گلدون رو میز و برداشت و گفت:در ضمن از الان بگم مرد سالاری ممنوع...پرو بازی مصادف با خرد شدن این گلدون در فرق مبارک...
بلند زدم زیر خنده و اونم گفت:جدی گفتم...
گفتم:آره آره میدونم...هر چی تو بگی....
گفت:نه دیگه اونجوری هم بدم میاد...مرد باید مرد باشه نه بازیچه ی دست زن...
حرصی گفتم:خو الان من چه کار کنم؟؟؟
گفت:هیچی...حرفا با مشورت هم،پنجاه پنجاه...یعنی شما میای خواستگاری...عقد میکنیم...اما عروسی دو سال دیگه بعد از اتمام درسمون....فقط ایمان... حواست باشه جلو بابا و داداشم باید خودی نشون بدی ها...اصلا هم نگو که من و تو....
حرفش رو ادامه نداد...با کنجکاوی پرسیدم:من و تو چی؟؟؟
گفت:هیچی...اصلا فقط بگو ایشون همکلاسی من بودن و دیگر هیچ....
گفتم:باشه مشکلی نیس....
زود از هم خداحافظی کردیم که فرشته دیرش نشه...
از اون موقع همه چیز مثل برق گذشت...رفتیم خواستگاری...پدر و برادرش زیادم بد نبودن اما فرشته میگفت به ظاهرشون نگاه نکن...از پدرش خوشش نمیومد و تلاش های منم بی نتیجه بود...فرشته فوق العاده دختر سرکشی بود و من از این میترسیدم...
دستم رو از روی زنگ آرایشگاه برداشتم....داشتم برای دیدن فرشتم له له میزدم...
یک هفته از عقدمون میگذشت اما فرشته تا حالا نذاشته بود بی حجاب ببینمش...
لباس نامزدیش رو هم نشونم نداد که یک وقت حتی حدس هم نزنم درباره ی اینکه امکان داره فلان شکلی شه....
به قول خودش میخواست روز جشن نامزدیمون سورپرایز بشم....
ازش قول گرفته بودم هیچ کاری به بلندی و رنگ موهاش نداشته باشه....اونم خیلی قشنگ فقط سرش رو کج کرد و ناز گفت:باشه....
صدای تیک در آرایشگاه ضربان قلبم رو برد بالا... رفتم داخل...فرشته با شنلش که تا رونش بود و روی صورتش کشیده بود،جلوم ایستاده بود...فقط قسمت پایینی لباس رو میدیدم که شیری براق تو مایه های طلایی بود و کیپور صورتی روش خورده بود....
آروم آروم رفتم جلو...جلوی شنل رو با یک بند پاپیونی گره زده بودن....گره پاپیون رو باز کردم...یک نفس عمیق کشیدم تا یک وقت پس نیوفتم آبرو ریزی شه...دو طرف شنل رو گرفتم و درآوردمش....
خدای من...چی میدیدم؟؟؟خواب بودم یا بیدار؟؟؟فرشته ی ناز من چقدر خواستنی بود...چقدر تک بود...چقدر شنیون نیمه باز موهاش بهش میومد...چقدر تاج رو سرش جذاب بود...عین ملکه ها...چقدر آرایش صورتی و نقره ایش بهش میومد...چقدر لباسش ناز بود...گیپور های صورتی و آبی براقش روی حریر شیری رنگ فوق العاده بود....رفتم سمت صورتش...چشمای طوسیش تو حصار خط چشمش عالی شده بود...حالا من بودم و فرشته ای که برای من بود...فقط من و خودش و یک دوربین کنجکاو که بهترین و عاشقانه ترین لحظات زندگیم رو داشت فیلمبرداری میکرد....
...
فرشته سرخ شده بود...گفتم:چیزی نمیگی؟؟؟
گفت:خوشتیپ شدی ایمانم...
گفتم:فوق العاده شدی فرشته ی من...
جشن عالی بود...چشم های حسود رو راحت حس میکردیم و بهشون میخندیدیم...رقص و شادی و موزیک...همگی خوب بود...اون روز یکی از بهترین روز های زندگیم بود...
از فرداش حس و حالمون که عالی بود عالی تر شد....هر روز یک چیز وجودش رو کشف میکردم....فرشته فوق العاده ویلون میزد...آشپزیش حرف نداشت...سلیقش تو همه چیز تک بود...برخوردش با من همیشه جوری بود که ازش خسته نمیشدم هیچ هر روز هم تشنه تر میشدم برای داشتنش...همه چیز عالی بود...چون فرشته بود...چون اون عالی بود...رابطه اش با خانواده ی من بیست بود...تا اینکه اون روز رسیدید...28 مرداد ماهی که گرماش زندگیم رو آتیش زد....
تا اینکه اون روز رسیدید...28 مرداد ماهی که گرماش زندگیم رو آتیش زد....دو هفته ای بود میدیدم فرشته انگار که از یک چیزی میترسه همش نگرانه....کاراش رو با ریلکسی انجام نمیداد..
اونروز مامان فرشته بهم زنگ زد و گفت برم پارکی که دو چهار راه بالاتر از خونشون بود...تاکید داشت نزارم فرشته بویی ببره...
نگران بودم نگران تر شدم...با سرعت خودم رو رسوندم به پارک... مادرش رو دیدم که روی نزدیک ترین نیمکت به در ورودی نشسته بود...با همون چادر مشکی و روسری ساده...اما قیافه اش مثل همیشه نبود... تازه فهمیده بودیم مادر فرشته سرطان سینه داره و خرج عملش برای در آوردن غده ی سرطانی خیلی بالا بود...خیلی بالا بود....تو این چند وقت آب شده بود...کار فرشته از وقتی فهمیده بود شب و روز گریه بود...تو این مدت واقعا زجر میکشیدم...فرشته ی من داشت خودش رو هم نابود میکرد...
رفتم طرفش...با دیدن من ایستاد...تعارفش کردم بشینه..نشستیم....پنج دقیقه به سکوت گذشت...هیچ اصراری نداشتم زودتر به حرف بیاد...میدونستم اون چیزی که میشنوم باب میلم نیست...پس عجله برای چی؟؟؟
به حرف اومد:همیشه از این وابستگیش میترسیدم ایمان....از اینکه تا سرما میخوردم بیشتر از اینکه مراقب خودم باشم باید بشینم آبغوره های خانم رو جمع کنم....میدونستم یک روز کار دستش میده...همیشه که من تو این دنیا نیستم که....میترسیدم برای دخترم...برای پاره تنم...برای کسی که همش با هم در رقابت بودیم که به جای اون یکی تو شبای که پدرش مست از بار برمیگشتٰ کتک بخوریم...پدرش متعصب نبود که نزاره دخترش کاری کنه...مانع درس خوندنش هم نبود...اون فقط معتاد بود....معتاد...یک بیمار...ایمان الان ما رو نبین که جز طبقه ی نسبتا پایین جامعه ایم...عارف تمام ثروتمون رو تو قمار از دست داد...پسرشم ور دستش....راحت میتونستم نفرت تو چشای فرشته رو نسبت به عارف و فرهاد ببینم...وقتی که پریا رو باردار شدم نزدیک بود دیوونه بشم....میخواستم سقطش کنم اما فرشته فهمید و همش چهار چشمی مواظبم بود...پریا با تربیت فرشته بزرگ شد...شد پاره ی تنش...ایمان روزی که قضیه غده رو فهمید...
صدای گریه اش نزاشت حرفش رو ادامه بده:ایمان همون روز بود که گفت:هر کاری میکنم تا خرج عملت رو جور کنم...
گریه اش بازم اوج گرفت...قلبم داشت از سینه بیرون میزد اما باید مامان رو هم ساکت میکردم:ایمان فرشته داره یک کارای میکنه....به خدای احد و واحد راضی نیستم...ایمان نمیخوام فرشته ام...
گریه نمیزاشت ادامه بده...داشتم میمردم...با عصبانیت گفتم:فرشته داره چکار میکنه؟؟؟خواهش میکنم توضیح بدید...من که از کاراش سر درنمیارم...
اشراقی اشکاش رو پاک کرد...دست کشیدم رو صورتم که پر از اشک شده بود...از گریه ی یک مرد گریه ام گرفته بود....
با گریه ادامه داد:مامان گفت:فقط میدونم فرشته رفته تو یک گروه قاچاق دارو....داره با علمش خلاف میکنه ایمان...همش بهش زنگ میزنن...اونم هی میگه...میدونم...مواظبم...از این چیزا....
دنیا رو سرم آوار شد...ف..ف..فرشته داش...داشت چ...چکار میکرد؟؟؟
مامان رو رسوندم خونه و خودم رفتم دنبال فرشته....بردمش یک جای بیابونی که بتونم خودم خالی کنم....داد زدم...اون روز برای اولین بار صدام رو فرشته رفت بالا...سرش داد زدم...داد زدم...داد زدم...فرشته ی سرکشم بی پروا جلوم ایستاد و گفت:ایمان برای مامانم جونمم میدم....
کشیده ی محکمم خوابید تو گوشش....خودم زود تر افتادم زمین...زانو هام تحمل وزنم رو نداشت....من خاک بر سر روی فرشته ی نازم دست بلند کرده بودم...داد زدم:دستم بشکنه فرشته...دست ایمانت بشکنه....چرا داری با من اینکار رو میکنی؟؟؟
فرشته زانو زد جلوم...صورتش از اشکش خیس بود...جای دستام رو صورت سفیدش خودنمایی میکرد...دستش رو گذاشت رو گونم...اشکام رو پاک کرد....نالیدم:فرشته...
-نمیتونم ایمان....
-فرشته...
-مامانم...
-خواهش میکنم...
-هق هقش بلند شد و گفت:ایمان حال مامانم خوب نیست...من چیزیم نمیشه با اینکار اما مامانم چیزیش بشه میمیرم...تروخدا من رو ببخش...ببخش که دارم اذیتت میکنم ایمانم....
دستم و گذاشتم رو دهنش...چقدر سخت بود حرف زدن درباره ی این چیزا....
تو سکوت برگشتیم....از اون روز به بعد ایمان همیشگی مرد...فرشته سعی میکرد مثل همیشه باشه اما هرکاری میکرد من دیگه همونطوری که قبلا بودم نبودم....دوازده شهریور اومد پیشم...اونروز برام ویلون زد...حرف زد...من ساکت بودم..
-ایمان اگه نبودم مواظب مامان و پریا باشی ها...
کاش قدرت داشتم و حرف میزدم...اما من تبدیل شده بودم به یک آدم آهنی که خودش رو داشت به در و دیوار میکوبید تا عزیزش رو نبرن....
-به بابا بگو منو ببخشه...به داداش فرهاد بگو فرشته دوست داره ها....
اشکام سرازیر شد...فرشته نشست رو پام و اشکام رو پاک کرد....صورت خودش پر از اشک بود...گفت:ایمان تو از خودمم برام عزیزتری...انقدر عزیز که نمیتونم توصیف کنم....تو تنها مردی هستی که از ته ته دلم دوسش داشتم و دارم و خواهم داشت...زنت رو ببخش...فرشته ی خطاکارت رو ببخش...فرشتت مجبوره...
میخواستم بگم اگه عزیزم بمون فرشته...نرو عشقم...اما دهنم چسبیده بود...دلم آشوب بود...
انروز فرشته رفت...کاش پاش رو میشکستم تا نتونه بره....رفت و....
هق هق گریه اشراقی نزاشت ادامه بده....از روی تخته سنگ بلند شد و چند قدم رفت جلو....میون هق هقش...رو به آسمون داد زد:فقط فرشته ی من زیاد بود تو این دنیااااا؟؟؟آررررره خدا؟؟؟مگه چه کار کرده بودددم؟؟؟چه گناهی کرده بودم؟؟؟چی بوده که تاوانش انقدر سخت بود؟؟؟؟خدایاااااا چی بوده این گناه لعنتی؟؟؟
هق هق داشت خفم میکرد...فکر نمیکردم مرد جلوی روم همون اشراقی باشه که همیشه دیدم...حنجرش رو داشت داغون میکرد...زود بلند شدم و رفتم طرفش:آقای اشراقی.....تروخدا....
اشراقی داد زد-خدایاااا امتحان بود؟؟؟دیدی رد شدددم؟؟؟دیدی نتونستم؟؟؟؟دیدی بریدم؟؟؟
داد زدم:آقای اشراقی....خواهش میکنم.....
اشراقی-آخههههه چراااااا؟؟؟چرا؟؟؟چرا؟؟؟؟ف رشته ی من کجایی زمنینت رو گرفته بود؟؟؟جای چه کسی رو پر کرده بود؟؟؟به من میگفتی میزاشتمش رو تختم چشمم....نمیزاشتم رو زمین باشه....نمیزاشتم...
زانوهاش خم شد و افتاد رو خاک....شونه هاش از زور گریه میلرزید...سریع دویدم طرف ماشینش تا آب بیارم...زود بطری رو آوردم و بهش دادم:آقای اشراقی تروخدا خودتون رو اذیت نکنید....
بطری رو ازم گرفت ولی بدون اینکه لب بزنه گفت:وقتی داشتن به صورت قاچاقی دارو ها رو از مرز رد میکردنٰ پلیس گروهشون رو شناسایی میکنه....کار به تیراندازی میکشه و فرشته ی من هم....
دیگه ادامه نداد....لزومی نبود...فهمیدم دیگه...خدایا چقدر سختی کشیده بود این مرد...
به ساعت نگاه کردم...پنج دقیقه مونده به پنج!
صدای باد از درز پنجره تو گوشم می پیچید...فکرم مشغول سرگذشتی بود که شنیده بودم....به اشراقی نیم نگاهی انداختم...آرنجش لب شیشه بود و شده بود تکیه گاه سرش...یکدفعه گفم:از فرشته عکس دارید؟
یکدفعه اومد سمتم که ترسیدم و کشیدم عقب...دستش رفت سمت داشبورد...بدون اینکه به حرکت احمقانه ام توجه ی کنه و عکس العملی نشون بده...آدم نمی شدم...کیف پولش رو برداشت و داد دستم...
اشراقی-توی زیپ بغلیش یک عکس هست....
زیر لب با اجازه ای گفتم و بدون اینکه متظر جواب باشم کیف رو باز کردم...عکس رو درآوردم و بهش خیره شدم....واقعا فرشته بود....لطافت زنانه از سر و روش میبارید...تو دلم به اشراقی بابت انتخاب بی نظیرش احسنت گفتم...همونجور که به عکس خیره بودم زیر لب زمزمه کردم:چقدر ماهه...
انقدر آروم گفتم که خودمم نشنیدم....
صدای اشراقی تو ماشین پیچید:
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است
تعجب کردم که صدام رو شنیدم...رو بهش گفتم:شنیدید؟
یکدفعه از سوالم پشیمون شدم...آخه دختره خنگ الان جوابت اینه که بهت بگه:په نه په....
بگو دختره احمق اگه نشنیده بود که جوابت رو نمیداد...از دست خودم حرصی شدم اما اون پوزخند زد و گفت:فراموش کردی گوش های تیزی دارم؟
یادم اومد...هیچی نگفتم...به شهر که رسیدیم زمزمه کردم:میرم حرم...
هیچی نگفت فقط سر تکون داد....جلوی حرم پیاده شدم...چند قدم که از ماشین دور شدم که صدام زد:خانم اشتیاق...
برگشتم سمتش...از ماشین پیاده شد...گفت:ممنون که حرفام رو شنیدید...ببخشید اگه خستتون کردم....
لبخند زدم و گفتم:شما ببخشید که ندونسته حرفی زدم...خوشحالم که لایق بودم مثل یک خواهر محرم اسرار مهم زندگیتون بوده باشم.
پوزخند زد و زود سوار ماشین شد و جوری گاز داد که صدای جیغ لاستیک هاش سکوت محیط رو بهم میزد...اجازه ی جولان دادن افکار مختلف رو تو ذهنم ندادم...اصلا حوصله نداشتم....اصلا...
رفتم داخل حرم و نماز صبح قضا شده ام رو خوندم و بعد از زیارت پیاده راه افتادم سمت هتل...تا آخرین روز اقامت توی مشهد هم بگذره..از امام رضا خواسته بودم کمکم کنه...نمیدونستم چطوری؟؟؟اصلا نمیدونستم چی میخوام...فقط کمک خواستم و حالا دلم قرص شده بود...قرص قرص....
چند قدم مونده به هتل متوقف شده...زمان ایستاد....نفسم ایستاد....دنیا ایستاد...اگه صدای گرومب گرومب شدید قلبم نبود که مشت بزنه تو سینم میگفتم قلبمم ایستاد...لامبورگینی نقره ای رنگ با اون پلاکش که جواب دو تا جمع و تفریق شده بود شماره هاش بهم دهن کجی کرد...بهم گفت آرمیلا خانم صاحبم رو آوردم....خوشحال نشدی؟؟؟
و ذهنم داشت فریاد میزد:اگه نمیرفتی حرم....اگه با اشراقی برمیگشتی...اگه با هم می دیدتون...صبح کله سحر...چی میخواستی بگی؟؟؟چی داشتی بگی؟؟؟
آروم زیر لب زمزمه کردم:برای چی اومده؟؟؟چرا ناگهانی؟؟؟چرا بی خبر؟؟؟چی شده؟؟؟
یکدفعه دلم آشوب شد...اگه برای کسی اتفاقی افتاده باشه چی؟؟؟اما هر کاری میکردم نمیتونستم ندای درونم رو خفه کنم که میگفت:آرمیلا اگه میدید چی؟؟؟

از ماشین پیاده شد....نفسم بند اومد...خدایا...چرا نمیتونم انکار کنم دلم براش تنگ شده بود؟؟؟دلم برای قد بلند و هیکل ورزیده اش...برای موهای قهوه ای لختش که همیشه رو اعصابش بود و میزدش عقب اما اونا لجوجانه برمیگشتن جای اولشون... خم شد و کت کتان مشکیش رو از رو از صندلی کمک راننده برداشت و پوشيد...اختیار پاهام دست خودم نبود....داشتن میرفتن....اگه میشد پرواز هم میکردن....رفت سمت صندوق عقب و چمدون کوچیک دودیش رو از توش درآورد و روی زمین گذاشت....برگشت تا در صندوق رو ببنده که پشت سرش ایستادم و گفتم:سلام...
خیلی سریع برگشت سمتم....تعجب از صورتش می بارید....شیطنتم یکدفعه گل کرد:ترسیدی؟؟؟
راستین از شک دراومد و گفت:آرمیلا؟؟؟
گفتم:خوب بابا انگار روح دیده خودمم دیگه...
یکدفعه یاد دلشورم افتادم و سریع گفتم:اتفاقی برای کسی افتاده؟؟؟
راستین-نه بابا....
من-پس تو؟؟؟اینجا؟؟؟
راستین ابروش رو انداخت بالا و گفت: علیک.سلام
...حال شما؟؟؟خوب هستید؟؟؟مسافرت خوش میگذره؟؟؟اوقر بخیر...کجا تشریف داشتید کله سحر؟؟؟
دستم و زدم به کمرم و گفتم:خوبم....اول جواب سوال منو بده بعد بپرس حداقل...
راستین چمدونش رو از روی زمین برداشت و گفت:نریم داخل؟؟؟
رفتم کنارش که دست دیگش رو گذاشت پشت کمرم و منم با خودش همگام کرد....
یعنی اول صبحی فقط دو تا شاخ کم داشتم رو سرم....راستین و اینکارا؟؟؟بیخیال بابا...
بعد از اینکه یکی از اتاق ها رو کرایه کرد اومد سمتم که تو لابی ایستاده بودم و دستم رو گرفت و با خودش کشید سمت آسانسور....یا خدا...غلط نکنم کاسه ای زیر نیم کاسه است...این چش شده؟؟؟
خندم گرفت....همچین کار خاصی نکرده بود ولی برای من عجیب بود....خدایی من دیگه کی بودم....
تا رفتیم تو آسانسور راستین گفت:خوشحالی من اومدم داری میخندی؟؟؟
بیا دوباره به روش خندیدیم پرو شد...حرصی گفتم:جنابعالی فکر کنم باد به سرتون خورده...شیرین کاری میکنید جدیدا...
آهانی گفت و یک ابروش رو انداخت بالا و گفت:اینکه دست زنم رو بگیرم شیرین کاریه؟؟؟اگه آره که باید بگم یک کارایی بلدم که قه قه خندست....
شیطون نگاهم کرد...ای بی تربیت بی ادب...گفتم:جنابعالی تو سیرک کار میکنید؟؟؟
صدای زن نشون از این بود که رسیدیم...اومدیم بیرون و راستین رفت سمت اتاقش و درش رو باز کرد و کنار کشید تا برم داخل....رفتم تو...اونم اومد و رفت سمت کمد....منم رو تخت نشستم...گفت:کجا بودی؟؟؟
گفتم:حرم....
دلم آشوب بود و تو ذهنم غوغا....فریاد در فریاد....
ادامه دادم:چرا اومدی؟؟؟
در کمد رو بست و اومد کنارم نشست....کلا یک بوی خاصی میداد....بدون ادکلنم بدنش بوی خوبی میداد و تا کنارم نشست اون بو رو حس کردم...گفت:خسته شده بودم از یک نواختی....ساکت شد...منم ساکت بودم...ادامه داد:یک نواختی بدون تو....
دلم لرزید....چشام شد قد نعلبکی....برگشتم سمتش و با تعجب گفتم:فک کنم نخوابیدن رو حالت تاثیر گذاشته...حالت خوب نیست...
بلند شدم و گفتم:من رفتم...
رفتم سمت در که مچ دستم رو گرفت...ایستادم....اونم از جاش تکون نخورد...گفت:آرمیلا سخت گذشت وقتی نبودی...جات خالی بود...برم گردوند روبه روی خودش و دست آزادش رو روی قلبش گذاشت و گفت:جات توی قلبم....توی زندگیم خالی بود...
قلبم ریخت....گر گرفتم....چش شده بود این؟؟؟خواستم دهن باز کنم که گفت:آره حالم خوب نیست ولی نه اونجوری که تو فکر میکنی...حالم از نبودنت بد بود...حالم بد بود وقتی مجبورم کردی جلوت بایستم...حالم بد بود وقتی نخواستی صدام رو بشنوی...حالم بد بود که بدون خبر رفتی....حالم بد بود که باید از مامان بشنوم زنم رفته سفر...حالم بد بود که تو پنج روز دوبار صدای سرد زنم رو شنیدم...حالم بد بود که خودمم گرم نبودم....حالم از این بد بودن بد بود....حالم از اینکه حالم عوض شده بود بد بود...حالم تو این یک هفته افتضاح بود آرمیلا....
هنوز قدرت هضم حرفاش رو پیدا نکرده بودم که کشیده شدم تو آغوشش....آغوش گرمی که می خواستمش....امام رضا میبینی؟؟؟من این رو میخوام....بزار برام بمونه....بزار بتونم خوب نگهش دارم....گر گرفته بودم....اما دوسش داشتم...سرم رو سینه اش بود که مرتب بالا و پایین میرفت....گرمیش رو از روی پیرهنش هم میتونستم حس کنم..نفسای گرمش که لای موهام مینشست...دست نوازش گرش که آروم کمرم رو نوازش میکرد...زور زدم تا بگم:راستین....
با صدای بمش که حالا بم ترم شده بود گفت:جان راستین؟؟؟
آروم از بغلش اومدم بیرون...از بغلی که مخواستم جایگاه همیشگیم باشه...اما اومدم و با سختی گفتم:باید برم...تو هم بخواب....تو جاده خسته شدی....
رفتم سمت در که گفت:آرمیلا....
میدونستم چی میخواد بگه....حال و هوای الان رو نمیخواستم....با لحنی که سعی کردم عوضش کنم همونجور رو به در گفتم:صبح میام...صبحونه رو اینجا می خوریم....بعدش هم تا عصر کار دارم....بعدش میریم تهران تا من لباسام رو جمع کنم...از اونجا میریم نامزدی فاطمه...میای که؟؟؟
راستین خندید و گفت:آره که میام...اما زیاد نمیتونم بمونم...تا همون جمعه....شبش برمیگردیم....
لبخندی زدم و گفتم:تا فردا...
در و باز کردم که پشت سرم ظاهر شد...اتاقش رو به روی اتاق ما و کنار اتاق اشراقی اینا بود....
صدای باز شدن در اتاق اشراقی توجه مون رو جلب کرد و ثانیه ای بعد اشراقی بود که تو درگاه در ظاهر شد...قلبم تو سینه وحشیانه می کوبید....اگه از دهنش دربیاد که حرم چطور بود چه جوابی بدم؟؟؟
به من نگاهی کرد و لبخند زد و یکدفعه نگاهش به راستین افتاد...اخمش رفت تو هم...
به راستین نگاه کردم که اونم با اخم وحشتناکی داشت اشراقی رو نگاه میکرد....نگاهشون به هم مثل دو تا دشمن خونی بود....دلیل دشمنیشون رو نمیدونستم...
بالاخره اشراقی به حرف اومد و با پوزخند گفت:به به جناب راستاد...فکر کنم اشتباه اومدیدها...شرکت تهرانه....اونجا باید کارا رو بررسی کنید....
صدای باز شدن در اتاق اشراقی توجه مون رو جلب کرد و ثانیه ای بعد اشراقی بود که تو درگاه در ظاهر شد...قلبم تو سینه وحشیانه می کوبید....اگه از دهنش درباید که حرم چطور بود چه جوابی بدم؟؟؟
به من نگاهی کرد و لبخند زد و یکدفعه نگاهش به راستین افتاد...اخمش رفت تو هم...
به راستین نگاه کردم که اونم با اخم وحشتناکی داشت اشراقی رو نگاه میکرد....نگاهشون به هم مثل دو تا دشمن خونی بود....دلیل دشمنیشون رو نمیدونستم...
بالاخره اشراقی به حرف اومد و با پوزخند گفت:به به جناب راستاد...فکر کنم اشتباه اومدیدها...شرکت تهرانه....اونجا باید کارا رو بررسی کنید....
راستین با پوزخند گفت:مهم تر از کارم اینجاست...زنم از هر کاری مهم تره....شما همیشه از همه چیز توضیح میخواید؟؟؟
اشراقی راهش رو کشید و رفت...روم رو کردم به راسین که شیطون داش میخندید....از خندش خندم گرفت...پسرک غد پروی بی تربیت!گفتم:شما دو تا چه پدر کشتگی ای با هم دارید؟؟؟
بدجنس خندید و گفت:برات پیش اومده بعضی وقتا از کسی که هیچ شناختی روش نداری بدت بیاد؟؟؟حس من دقیقا بهش اینه...گروه خونی مون متفاوته...به هم نمیخونه....بی دلیل ازش خوشم نمیاد....حس خوبی بهم نمیده...اون رو نمیدونم دیگه...
رفتم سمت اتاقم و گفتم:من میرم بخوابم...دارم تلف میشم...
راستین-باشه برو...تا صبح....
بدون جواب وارد اتاق شدم...در رو بستم و پشت در نشستم....صدای بسته شدن اتاقش رو شنیدم....نفسم و با فوت دادم یرون...همه چی و هم قاطی شه بود..اون از اومدن ناگهانیش...اون از حرفاش...اون اشراقی هم که کلا ولش کن....اینم از حرف زدنشون با هم...وای خدا اشراقی چیزی نگه...اینا با هم دشمنی دارن نزنه منو بد کنه با راستین؟؟؟زود گوشیم رو درآوردم و به اشراقی اس زدم:آقای اشراقی لطفا درباره ی بیرون رفتنمون با هم راستین متوجه نشه...نمیخوام برداشت بدی کنه...لطفا مواظب باشید...
گوشی رو کنارم گذاشتم و سرم رو گذاشتم رو زانوم...دو دقه بعد صدای اسم بلند شد...سریع گوشی رو برداشتم و گذاشتم رو سایلنت تا فروزان بیدار نشه و بعد اس رو خوندم:خیلی عزیزه نه؟خانم اشتیاق انقدر شعور دارم که خودم متوجه بشم...به شعورم توهین کردید با پیامتون...حواسم هست...در ضمن آقای راستاد باید به نامزدشون اعتماد کامل داشته باشن....اینطور نیست؟؟؟
اه مردتیکه ی الاغ....من چی میگم این چی میگه...بگو خودت اگه این جور حرفی رو درباره ی فرشته شنیده بودی چه فکری میکردی...حالا ناراحتم شده برای من....جواب دادم:قصدم جسارت نبود آقای اشراقی...به هر حال من باید محافظ کار باشم...من کاری نکردم که بخواد سر سوزنی برای راستین ابهام و یا شک رو همراه داشته باشه..قضیه اینه نه بی اعتمادی راستین به من....
رفتم لباسام رو عوض کردم و روی تخت ولو شدم...گوشیم روبرداشتم که دیدم از اشراقی پیام دارم:خوبه...خوش بحال آقای راستاد که همچین نامزدی دارن...محافظ کار....
اصلا از پیامش خوشم نیومد...این با خودش چی فکر کرده؟؟؟اه اه اه...موند فرشته چطور از این خوشش اومده...البته با ما که مثل فرشته نیست...
پتو رو کشیدم رو صرتم و سعی کردم بخوابم...خسته شده بودم...
***
فروزان-اه آرمیلا پاشو دیگه دختر....چقدر میخوابی...ساعت هشت شد...
نزدیک بود بزنم زیر گریه....من فقط دو ساعت بود خوابیده بودم بابا....
پتو رو از روی صورتم کشید...نور آفتاب چشمام رو اذیت کرد...با غر غر گفتم:ای خدا بکشتت فروزان...بزار یک ساعت دیگه کپه ام رو بزارم بلند میشم...
فروزان-ااا آرمیلا زشته بابا...روی هر چی خوابه کم کردی تو دختر..یا همین الان بلند میشی یا یک جور دیگه بیدارت میکنم....
چشمام اتوماتیک واربسته شد...به هیچ طریقی نمیتونستم بازشون کنم....
با احساس چیزی توی گوشم چشم باز کردم...فروزان داشت با پرهای کلپسش با گوشم بازی میکرد...
کلیپس رو زدم اونور و گتم:د آخه مگه کرم داری؟؟؟
فروزان قه قه خندید و گفت:قیافش رو...پاشو دیگه نیم ساعت دیگه هم خوابیدی...
نه مثل اینکه تا بیدار نشم دست از سرم بر نمیداره....
بلند شد و نشست رو تخت و گفتم:خوب شد؟وظیفت رو انجام دادی دیگه برو....
فروزان-ااا که شما باز بخوابی؟؟؟؟با هم میریم وقت صبحانه است...
من-فروزان خانم من امروز با شما نمیام...نامزد محترم تو اتاقشون منتظر منن...
فروزان-کی؟؟؟آقای راستاد؟؟؟اومده اینجا؟؟؟
بی حوصله گفتم:آره...
فروزان-بابا مردم چه کشته مرده هایی دارن....ایول
بلند شدم و گفتم:برو بابا تو هم دلت خوشه...
فروزان که دیگه مطمئن شد بیدارم و نمیخوابم گفتم:پس من رفتم...سلام برسون...خوش بگذره...
همچین شیطون گفت که از توی حمام هم متوجه شدم...همونجور که کفای دهنم رو خالی میکردم گفتم:بی حیا....
خندید و گفت:راحت باش....
صدای در اومد و منم بعد از آبکشیدن دهنم لباس پوشیدم و یک تک زدم به راستین....
پیامش اومد:بیا اتاقم...


مطالب مشابه :


مدل مو (شنیون موی زنانه)

مدل مو (شنیون موی زنانه) موضوع: عکس - مدل آرایش صورت و مو انواع مدل شنیون مدل شنیون باز




آموزش شینیون

مانند شکل زیر یک فرق کج باز کنید. نیمه ی پر فرق را تا تیزی گوش جدا کرده و با کلیپس ثابت کنید .




مدل های شینیون

همه ی موها در حالت باز با بابلیس بزرگ حلقه کاملا جمع و یا نیمه جمع آشنا شوید که شاید




معرفی آرایشگاه چهره ها

بعد هم که شنیون و مژه ها باز بسته به مدل شنیون هاشون هم متنوعه .من نیمه باز بود ولی




رمان اتفاق عاشقی13

چقدر تک بود چقدر شنیون نیمه باز موهاش بهش میومد چقدر تاج رو سرش جذاب بود عین ملکه ها




مدل شنيون پر طاوسي

اموزش تصویری شنیون ۱-مانند شکل زیر یک فرق کج باز کنید. نیمه ی پر فرق را تا تیزی گوش جدا کرده




مدل موی رمانتیک برای ولنتاین

از فر رها تا آراستن نیمه ی بالا و باز بودن نیمه ی پایین و شنیون های این شنیون ها کاملا




اتفاق عاشقی 19

بـــاغ رمــــــان - اتفاق عاشقی 19 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :