رمان نوشناز

منم که تقلا می کردم از دستش آزاد شم اما چه زوری داشت لامصب سخت بود از دستش خلاص شم اما باید سعیم و می کردم شاید فایده ای داشت...کم کم اومد نزدیک و نزدیک تر و خیسی زبونش و که میکشید دور لبام حس میکردم وایی خدا نه...
وای اگه باهام کاری کنه می فهمه دختر نیستم...وای خدایا اگه بهم بیشتر دست بزنه دیگه نمی تونم خودم و جمع و جور کنم چه کار کنم؟ وای وای ذهنم بهم کمک کن من چکار کنم... سرم و بردم جلوتر یه لبخند محو کنج لباش نشیت فکر کنم فکر کرد من می خوام همراهیش کنم و دیگه نرم شدم اما لبام و کشیدم رو لباش و از همونجا سُر دادم سمت گردنش و تا اونجایی که قدرت داشتم گاز گرفتم اون که دردش اومده بود دستاش و ول کرد منم اومدم فرار کنم تو اتاق که پیراهن اومد پایین و گیر کرد زیر پام نزدیک بود که دوباره با دماغ بیام رو زمین مه آقای فرشته نجات سورن خان بنده رو گرفتن...سورن: کجا خانم کوچولو... بودیم در خدمتتون...من: خدمت از ماست نه دیگه مزاحمتون نمیشم... برگشتم سمتش که ببینم چه خبره...دیدم با حرف من یه لبخند گل و گشاد زده اما تا دید دارم نگاش می کنم گفت:سورن: این چه کاری بود؟ نکنه سادیسم داری...من: نمی دونم شاید داشته باشم... سورن ول کن دستمو خوابم میادسورن: اممشب پیششش بنده باش... در ضمن اشکال نداره منم یه کمکی سادیسم دارم... البته یه نموره صدات برام کافیه... که اونم با بی رحمیه تموم به دستش میارم...بعدم من و با خودش کشید سمت اتاقی که تخت دو نفره داره پیراهنم خودش تا نصفه ها درومده بود وقتی پرت شدم بقیشم درآورد منم که با حرفا تا حد مرگ ترسیده بودم ازینورم خودم مشکل داشتم برگشتم سمتش و با گریه گفتم:من: سورن تر و خدا با من کاری نداشته باش خواهش می کنم سورن تر و خدا نه نه جلو نیا خواهش می کنم تو قول دادی امضا دادی و بعدم به هق هق افتادم...اومد جلو و نشست رو تخت کنارم سرم و گرفت تو بغلش و منم تو بغلش همینجور مثل ابر بهار اشک میریختم...سورن: شش خانمم باشه کاریت ندارم که عسلی خانم فقط می خواستم بترسونمت همین... بسته دیگه ساکت به خدا کاریت ندارم...من: خیلی بدی به بابام می گمت...سورن: ای بچه ننه... این چه طرز حرف زدن نمی گی خوردنی میشی می خورمت...من: سورن هیچوقت، هیچوقت به من نزدیک نشو باشه؟ قول میدی؟سورن: باشه بهت نزدیک نمیشم.... اما قول نمیدم شاید یه روزی خودتم خواستی... اگه یه باردیگه ازین کارا کنی قول میدم رسما شوهرت شم...وقتی سرم رو شونه هاش بود احساس می کردم یه تکیه گاه دارم یکی که از کوه هم مقاوم تره... یه حسی داشتم یه حس خیلی قشنگ این و همه خانما میفهمن و میدونن وقتی سرت رو شونه کسی،کسی باشه که دوسش داری چه حسی داره... آره من دوسش دارم تا حالا خیلی سعی کردم پنهانش کنم اما من دوسش دارم بهش عادت نکردم... عاشقش نیستم فقط میدونم دوسش دارم... کاش میشد مال من باشه اما حالا که نمیشه باید خودم سر و سامونش بدم...سورن: نوشنازی خوابت برد...من: دوباره یکم آبغوره گرفتم تا هم بفهمه بیدارم هم من و از رو شونه هاش بلند نکنه... حلقه دستاش که دورم بود و محکم تر کرد...سورن: ای بابا دیگه گریه نکن دیگه عذاب وجدان میگیرما... می خوام باهات حرف بزنم...من: باشه... بابت امشب بببخشید من یکم لجبازی کردم اما خودمم ته دلم راضی نبود...سورن: دیگه راجع بهش حرف نزن... حالا هماین پتو رو بپیچ دورت برگرد پشت من موهات و باز کنم واستم یکم حرف بزنم...من: وای خاک به سرم اصلا حواسم نبود بنده فقط ببخشیدا با لباس سبکی نشستم پیش ایشون آخه لباسم کاپ داشت نیازی نبود چیز اضافه ای ببندم... با خجالت گفتم ببخشید و پتو رو پیچیدم دورم و برگشتم پشت بهش...سورن: همین لوندیاست دیگه کاری کرده بعد با کلی عشوه و قر معذرتم می خواد... می گم نوشناز هیکلت فوقالعادستا...من: همش به خاطر شناست البته از بعد از ازدواجم شنا نرفتم اما خوب می دونی که هیکلی که با شنا کردن درست شه هیچوقت حالتشو از دست نمیده...سورن: آره بر عکس بدنسازیه دیگه... من: اوهوم...یکم سکوت بینمون شد و سورن بعد از چند دقیقه سکوت در حالی که سنجاقای موهام و باز می کرد گفت:سورن: نوشناز اگه بگم من دوست دارم اگه بگم دیگه مثل اولا نیستم اگه بگم تو رو به خاطر خودت میخوام اگه بگم جنسیتت واسم مهم نیست باور می کنی؟ آره/ ؟نوشناز اگه بگم دیگه سورن سابق نیستم... و حاظرم حتی بهت دستم نزنم فقط خانم خونم باشی قبول می کنی؟ باورم می کنی؟سکوت...سورن: چرا حرف نمیزنی/ ؟ نوشناز نمی گم از اول با یه نگاه عاشقت شدم... الانم عاشقت نیستم اما واسه من دوست داشتن خیلی مقدس تر از عشقه... احساس تو تو وجوم ریشه کرد یعنی ذره ذره ریشه کرد و رشد کرد... هیچی ازت نمی خوام حتی همین چیزی که تو ازش می ترسی و منم دلیلش و نمی دونم... حتی بهت قول میدم دوست دختری هم نداشته باشم البته به همه دوست دخترام گفتم ازدواج کردم حتی فردا خطی که سفارش داده بودم آماده میشه... اما الهه پیچیده نشد که تو امشب فرصتش و بهم دادی و ازتم ممنونم... نوشنازم میشی خانمم؟ خانم خونم؟ میشی؟ میشی قربونت برم؟ حرف طلاق و نمیزنی؟ هر شرطی هم داشته باشی نوشته میدم قول میدم...حالا چی می گی؟من: اوخی نازی خدا چقده قشنگ حرف میزنه...نه نوشی تو باید مراقب باشی نه اون می تونه با یکی دیگه خوشبخت شه فکر کردی اگه بفهمه یکی باهات کاری کرده رفتارش همین باقی می مونه؟نه معلومه که نه...من: نه سورن دیگه حرفای امشب تکرار نشه بگرد دنبال یه زن یه زنی که بتونه باهات زندگی کنه... بعدم پا شدم و پتو رو انداختم و رفتم تو اتاقم در و قفل کردم... و رفتم حموم زیر آب بودن اعصابم و راحت می کرد احتیاج داشتم گریه کنم احتیاج داشتم سبک شک این چند وقت خیلی درد داشتم... صدای سورن و میشنیدم که داد میزد لعنتی چرا... حداقل بگو چرا...بیخیال صدای سورن که کم کم قطع میشد وان و پر از شامپو بدن هوگو که بوی واقعا خوبی داره کردم و خوابیدم توش...فکر کنم دو ساعتی تو حموم بودم بله درست فکر کردم اومدم بیرون ساعت 1.30 نصف شب بود... لباس پوشیدم و رفتم بیرون از اتاق یه کم شیر کاکائو خوردم... سورنم اومد بیرون تو تاریکی زیاد معلوم نبود اما موهای پریشونش دیده میشد... اومد سمتم و موهام و که از حموم اومدم و نبسته بودم از پشت گرفت و کشید که سرم اومد بالا:سورن: گوش کن لعنتی من طلاقت نمیدم شده نگهت دارم تو این خونه تا آخر عمر عذاب بکشی اما بی ناموسم اگه طلاقت بدم تا بری به کاری که نمی دونم چیه برسی...بعدم موهام و ول کرد و رفت تو اتاقش یه کم رو مبل پذیرایی نشستم و پا شدم برم تو اتاقم که سورن با یه ساک اومد بیرون... سورن: چند روزی حونه نمیام ، می تونی به مامان اینا بگی واسه یه عمل یه هفته ای رفتم دبی... حواست باشه حرف دیگه ای از دهنت بیرون نیاد وگرنه منم حرف واسه گفتن زیاد دارم... از این به بعد من می دونم و تو نوشابه خانم بچرخ تا بچرخیم... صد تا خوشگل تر از تو واسه من هست اما خوب من وقتی هوس یه چیز بزنه به سرم باید مال من باشه حتی تو که از راه ابراز عشق خام نشدی...بعدم رفت بیرون و در محکم بست...هه خدایا مثل پسر بچه های تخس میمونه قشنگ معلومه از اینکه دست رد به سینش زدم ناراحته ها اما باز به روی خودش نمیاره و میگه می خواد ثابت کنه حرفاش دروغ بوده بیخیال من که می دونم این حقیقت زندگیم و بفهمه رفتارش و دوست داشتنش از بین میره پس ناراحتیه الانش بهتر از طوفان بعد از فهمیدنشه................................ای خداااااااااااا این کیه خوب میبینه در و باز نمی کنه برم دیگه کی اجازه داده از پایین بیاد بالا؟ لابد سورن مگه کلید نداره...اومدم بابا... معلوم نی کیه اول صبحی دستش و از رو زنگم بر نمیداره... در وباز کردم بله بله.؟شبنم: اوه خاله خرسه هم اینقدر نمی خوابه ، چه خبرته؟ چرا اینقدر می خوابی؟ چه خبر دیشب جرعت نکردم بهت زنگ بزنم سورن شکاره شکار بودا بیا اینم لباسات...نوشابه کجایی من اومدم تو خونه ها چیه چرا دم در وایسادی اونجوری نگام میکنی؟ مگه شمر ذول نمی دونم چی چی دیدی؟ ذوالجوشن بود؟ آره اون و دیدی...من: خجالت نمیکشی؟ نمی گی تو خواب سکته می کنم؟شبنم: نه بابا تو تا ما رو سکته ندی خیالت راحت نمیشه... بیا نوشی جون من بگو چی شد؟من: اول تو بگو اونجا چی شد؟یهو شبنم با جیغ گفت نشین نشین...منم ترسیدم سر پا شدم گفتم چیه چرا؟ چه خبرته؟شبنم: برو سر و صورتت و بشور... بیتربیت کثیف... مگه نمی دونی شیطون شبا میاد رو صورت آدما ما آدما هم صبح برای اینکه روش و کم کنیم صبح صورتمون و میشوریم بهد شیطون میره تو چاه آب بهد در آخر میرسه به فاضلاب...من: حرفش وقطع کردم گفتم وای وای شبنم نمی خواد حالا چرخشم واسم تعریف کنی... باشه تو پاشو برو یه چی آماده کن بخوریم منم برم یه بلایی سر موهام و این شیطونن صورتم بیارم...شبنم: نوشابه هم نوشابه های قدیم اونا حرفم نمیزدن تکنولوژی اینقدر پیشرفت کرده نوشابه های الان دستورم میدن...من: شبنم امروز اصلا تو مود شوخیای بی مزه و آبکی تو نیستما....شبنم:ایشششششششش... پس تو هود چی هستی شما؟من: شبنننننننننننمممم مود نه هود وای خدا بعدم دیگه وای نستادم ادامه حرفاش وبشنوم رفتم دستشویی و صورتم و شستم بعدم موهام و شونه کردم و بع از تعویض لباس نشستم پیش شبنم که واسه خودش شیرینی و شیر کاکائو آورده بود یه چشم غره بهش رفتم و رفتم واسه خودمم آوردم من: اول تو بگو دیشب که سورن من و آورد چی شد...شبنم: نچ... زرنگی؟ اول تو بگو بعد من...من: تا نگی نمی گم...شبنم: لا مصب... چه جیگریه پدر سوخته...من: فکر کردم الهه رو میگه شیر کاکائو رو گذاشتم زمین گفتم کی؟شبنم : تو دیگه بیشرف، چی زدی به این صورتت نوشی یه ماچ میدی؟من: شبنم پاشو از خونه من برو بیرون...دید اوضاع وخیمه منم اعصاب ندارم...شبنم: ببخشید من غلت اضافه کردی، من چیز خوردی...من: زهر مار... می گی یانه/؟شبنم: بیتربیت زهر مار تو لوزالمعدت ...من: هر وقت رفتی درم پشت سرت ببند بعدم پا شدم برم تو اتاقم شبنم: نه مثل اینکه اوضاع قرمز-وخیمه... بیا بگم...برگشتم نشستم سر جام و بهش نگاه کردم....تو که رفتی همه به من نگاه کردن منم گفتم زن و شوهرین و کلا همه چی رو گفتم البته نه همه چیا فقط اینکه زن و شوهرید و یکم لج و لجبازیتونه...همین... بعد همه به الهه خمصانه و به چشم زندگی خراب کن نگاه می کردن... الهام و الهه کم مونده بود من و بیرون کنن که من خودم وسیله های تو و خودم و به کمک سینا زدم زیر بغلم در رفتم سینا هم تا یه جایی با من اومد بعدم شمارش و داد گفت خوشحال میشه باهاش تماس داده باشی...من: اونم مثل بقیست با اینکه فهمید شوهر دارم شماره داد...شبنم: باز تو جو گیر شدی؟ شماره مطبشه و داد... روانشناسه بابا... اونم تشخیص داد تو روانی هستی...من: امروز واقعا خیلی روانیم واسه اولین بار باهات موفقم پس رو مخم بندری نزن که میزنم فکت و مرخص میکنما...شبنم: واوووووو... هاردت ویروسی شده هی داره ارور میده چرت و پرت میگه باشه بابا حالا تو بگو چه خبر؟من: منم همه چی و واسش تعریف کردم...که باز اون رگ رویایی بودنش زد بالا...شبنم: وایییییییییییییییییی نوشی خودش داشت موهاتو باز می کرد... وایی قشنگ زبونش و کشید رو لبات؟ چه حرفه ایی هم هستا می دونه چه جوری یه کار کنه طرف باهاش راه بیاد اول نرفته سراغ اصل مطلب که لب باشه، می خواست تشنه تشنت کنه بعدش بچسبه به اصل قضیه...من: شبنم بسه مثل زنایی حرف میزنی که اینکاره تشریف دارن زشته خواهش میکنم حواست به حرفات باشه...شبنم باشه باشه ببخشید... نوشی می گم اونجا چه آرتیستی بازوت و گرفت و با اون دستشم زیپت و باز کردا...من: شبنم بسه تر و خدا... بعدم سرم و گذاشتم بین دستام... شبنم فکر می کنه من احساس ندارم منم حالیمه خر که نیستم نمی فهمه با حرفاش دیوونم میکنه... تلفن زنگ زد یعنی کیه؟اومدم بگم شبنم جواب ندیا که دیگه دیر شده بود و شبنم جواب داده بود... خانم مادر شوهرم بود...من:سلام مامان جان...خوبید شما؟مادرششوهر: سلام... بلاخره ما صدای گرم شما ور شنیدیم یه زنگ نزنیاووومن: مامان...حرفم و قطع کرد گفت: مادر ششوهر: می دونم می دونم لازم نیست بگی درس داشتی امتحانا بود یا حالا هرچی... شبشام بیایین اینجا...من: مامان سورن نیست یه هفته ای واسه یه عمل رفته دبی...مادر ششوهر: وا خوب تو رو هم میبورد... پاشو بیا اینجا... من: نه مرسی مامان خودمم مهمون دارم شبنم اینجاست...مادر ششوهر : خوب با مهمونت بیا مارد...من: مرسی حالا ببینم چی میشه شاید فردا بیام پیش شما...مادر: قدمت روی چشم دخترم... مراقب خودت باش خداحافظ...من: چشم حتما... ممنون... خداحافظ...شبنم : آرزو به دل موندم یه بارم با من اینطوری حرف بزنی...من: منم آرزو به دل موندم یه بار تو رو جدی ببینم که بتونم همینطور باهات جدی حرف بزنم...شبنم: انقدر جتی جتی نکن...من عمرا باهات سوار جت بشم...من: بیا اینم نمونش...شبنم: با ادای گریه گفت: بیا بعد از این همه رفاقت موش آزمایشگاهیتم شدم......................................................امرروز 8 روز از رفتن سورن گذشت هنوز نیومده به همه گفتم چند روزی دیرتر میاد دارم کم کم نگرانش میشم به بیمارستانم زنگ زدم گفتن ده روزی مرخصیه پس 2 روز دیگه میاد اما باز یه کم نگرانم... این چنتد روز دو روز خونه مادر شوهرم بودم دو روزم خونه بابا اینا بقیشم خونه خودمون... شبنممگ ه گداری میاد پیشم و با حرفاش بعضی وقتا شادم می کنه بعضی وقتا رو مخمه...شبنم: دروغ میگه من همش شادش می کنم...من نبودم تا حالا پترس شده بود...من: شبنم جان دپرس...شبنم: حالا همون...من: از دست تو!! شبم لطفا دیگه وسط فکر کردنم نیا...شبنم : عاقبت هر کی که بلند فکر میکنه همینه خانم طلا...وای وای خدایا چرا از درون یه طوری شدم... سورن اومد... خودم ماشینش و از پنجره دیدم داشت بیرون پارک می کرد می آورد تو پارکینگ... چه استرسی گرفتم!!! سر وضعم خوبه... صدای کلیدش که انداخت تو در و شنیدم وایی در باز شد... بلند شدم...من: رفتم جلو تر و گفتم سلام و رفتم جلوتر نزدیکش... ( اون همه دعوا یادم رفت فقط ذوق دیدنش بود که کل وجودم و گرفته بود تموم دلخوریام و اخم و تخمام وقتی دیدمش دود شد رفت هوا)سورن: سلام، همین خیلی سنگین سلام کرد و رفت تو اتاقش... اگه اونم من و دوست داشت دلخوریاش و فراموش می کرد... نه خوب دوست نداره دیگه... من خر و بگو غرورم و شکستم نمی دونم چی فکر کردم که رو اینکه مثل زن و شوهرا با هم سلام و علیک می کنیم و... حساب کردم... تازه می خواستم گلگی کنم که چرا دیر اومدی و یه زنگی بهم نزدی... زهی خیال باطل... غروروم و شکستم کارت بی جواب نمیمونه سورتمه خان( این سورتمه و شبنم انداخته تو دهنم...)ولش کن بزار برم تو اتاق یه آهنگی گوش بدم دلم گرفت خیلی بی معرفتی سورن، خیلی...می گن هیچ عشقی تو دنیا، مثل عشق اولی نیست می گذره یه عمری اما، از خیالت رفتنی نیستداغ عشق هیچکی مثلِ اون که پس میزنتت نیستچه بد تنها شی وقتی هیچکسی همقدمت نیییست ، هیچکی همقدمت نیییستمی گن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اوّلی نیست می گذره یه عمری اما از خیالت رفتنی نیستداغ عشق هیچکی مثل اون که پس میزنتت نیستچه بد تنها شی وقتی هیچکسی همقدمت نیستچقده سخته بدونی اونکه می خواییش نمی مونه که دلش یه جای دیگست و همه وجودش مال اونهچه بده برای اونکه جون میدی غریبه باشی بگی می خوام با تو باشم بگه می خوام که نباشیول کن حوصله ندارم بقیش و گوش کنم بزار خاموشش کنم، اما راست می گه ها هیچ عشقی مثل عشق اول نیست( حالا انگار من چند تا عشق داشتم!!!)اومدم بیرون اتاق داشتم چایی میریختم که سورن اتو کشیده و مرتب از اتاقش اومد بیرون و کنار اُپن وایسادسورن: من میرم بیرون... شب برو خونه مامانم اینا منم میام اونجا...من: مامانت که چیزی نگفت...سورن: زنگ زد به موبایلم... پسر خالم از سوئد اومده امشب مامان دعوتش کرده بعدم که رفت بیرون...اشکال نداره سورن خان یه حالی ازت بگیرم این بیتربیتیات جواب دارن همشون......................مامان: سلام دخترم. خوبی ؟من:سلام مامان مرسی... شما خوبی؟ ببخشید دیر اومدم دوستم اومده بود خونمون، از اینورم نزدیکای عیده مردم همه بیرونن ترافیک دو برابر همیشست...مامان: اشکال نداره مامان جان بیا ، بیا تو کسری (پسر خاله سورن) هم اومده...من: سلام خوبید شما؟کسری با یه لحن خاصی گفت:کسرا: سلام... ممنونه شما... سورن نیست؟نیامد؟من: سورن مطبه تا یه ساعت دیگه میاد.... بعدم رفتم واسه تعویض لباس، لباسم تنیکه چرم مورچه بود آستینشم تا بالاتر از آرنجم با یه شلوار یخی...صندلامم که مشکی بود لاکمم صدفی... رفتم پایین و نشستم سرگرم حرف زدن با کسری شدم، مامان که اجازه نمی ده تو کارا کمکش کنم... با کسری انگلیش حرف میزدیم چون واقعا واسش سخت بود بخواد پارسی حرف بزنه، بعضی حرفا رو هم اشتباه می گفت... خلاصه ما یه دستی هم شطرنج زدیم تا بلاخره آخرای بازیمون بودیم که سورن خان تشریف فرما شدن...
خاله سورن ایران نیست به خاطر همینم پسر خالش مستقیما تشریف آوردن خونه خالشون که مادر سورن باشه... الانم داریم میریم خونه ما سورن یه تعارف الکی زد اما کسری خیلی سریع گفت ممنون باشه میرم وسیله هام و جمع کنم.........دارم در و باز می کنم سورن و کسری هنوز پایینن نیومدن الان به این نتیجه رسیدم که اگه این آقا بیاد اینجا من و سورن چطور از هم جدا بخوابیم هم واسه خودش سوال میشه هم ممکنه به مادر شوهرم بگه...اوف سورن خدا بگم چه کارت نکنه پسره ی آفتابه پیتیه کم عقل...( بی ادب شدیا نوشناز خانوم)اونا هم اومدن بالا به کسری اتاق نشون دادم که لباسش رو عوض کنه یکی از اتاقا رو آماده کردم براش کسری که رفت تو اتاق رفتم پیش سورن که تو آشپزخونه داشت آب میخورد...من: شما مهمون دعوت کردین نره به مامانتون بگه ما جدا می خوابیم؟سورن: منظور؟من: منظور نداره که می گم کسی نفهمه؟سورن: یه کلام بگو می خوام پیش تو بخوابم دیگه چرا لقمه می چرخونی...من: من حاضرم پیش پسر خاله دوست داشتنیت بخوابم اما تو... یکم نگاش کردم... اما تو اصلا...( خودمم نفهمیدم چه طور این حرف از دهنم درومد اما میدونم حرف درستی نزدم) آنچنان زد تو گوشم که نزدیک بود بیفتم خودش دستم و گرفت بعدم لیوان و زد زمین خورد کرد...کسری اومد بیرون و گفت: وات هپن؟(چی شد)من: هیچی لیوان شکست... سورن جان مواظب باش نره تو پات(تو ذهنم: چون می خوام این تیکه شیشه ها رو بکنمش تو قلبت)سورن: نه عزیزم تو دستت و بده من.. رو فرشیت و چرا نپوشیدی؟ من چیزی پامه...بعدم با یه حرکت من اومدم رو دوتا دستاش کسرا هم که انگار داشت فیلم سینمایی تماشا میکرد یه لبخند گل و گشادی هم زده بود که نگو... انگار بردنش استادیوم تیتابا!!!من:سورن بزارتم زمین ...سورن: نه خوشگلم تا اتاق خواب میبرمت... بعدم رو به کسری گفت: کسری جان خونه خودته خوش اومدی اون اتاق واسه خودته هرچی خواستی می تونی بر داری مزاحمت نمیشیم خسته ای برو بخواب... گود نایت(شب بخیر)کسری: هَو نایس نایت( شب خوبی داشته باشید)من و بزار پایین...در اتاق و با پاش بست و من و گذاشت پایین... سورن: بیا اینم از پایین...بعدم کتش و در آؤرد و در همون حال گفت:سورن: این چند شب تو این اتاق خواب می خوابیم تا ببینیم کی میره...من: ناخونام و فشار دادم تو بازوهاش و گفتم: این سیلی برای چی بود فکر نکن حرف نزدم یادم رفته ها خیلی دستت هرز میره هواست و جمع کن اگه نمی تونی من جمعش کنم...سورن گفت: ولی من یادم رفته بود و بعد موهام و از پشت گرفت کشید که سرم اومد بالا و بعد با دستاش اون بازوم و گرفت و صورتش و آورد نزدیک صورتم فاصله لبام با لباش یه سانت بودسورن: با حرف زشتی که زدی حقت بیشتر از این بود خانمی...وبعدم لباشو گذاشت رو لبام باهاش پیش نرفتم ولی مانعش مشدم چشام خود به خود بسته شد بعد از حدودا فکر کنم دو دیقیه جلو جلو امد که باعث شد من برم عقب و بچسبم به دیوار و سورنم بچسبه به من از لبام لباشو کشید و برد کنار گوشم نفساش و آروم میداد تو گوشم که باعث میشد بیشتر وسوسه بشم و حس خواستنم بیشتر شه... اما گفتم: من: سورن بسه...ولی کو گوش شنوا جون سورن کم کم تا پایین گردنم پیش رفت حالا هم نفسای من تند شده بود هم سورن... باید یه کاری می کردم... شونش و گرفتم که کشیده شد به سمت بالا فکر کنم فکرد منظورم لب چون دوباره یه لب طولانی نصیبم شد اما بعد که اوم دوباره پیش بره گفتم:من: من هنوزم نمی خوام... پس لطفا ادامه نده...با چشمای خمار و نیمه بازش نگام کرد و بعد گفت:سورن: خواهش...من:نه، تو هنوزم من و واسه خودم نمی خوایسورن : لعنتی... و بعدم کتش و ورداشت و رفت...بعدم من با یکم استرس و تشویش و ناراحتی شایدم دلشکستگی خوابم برد... سلام صبح بخیر...کسری: سلام صبح شما بخیر... خواب اینجا چه جبگری داشتا نفهمیدم کی صبح شد...من:منظورت مزه نیست.؟ می خواستی بگی چه مزه ای داشت؟کسری: آره آره همون...بیا صبحونه بخور...کسری: مرسی مرسی زخمت کشیدی... وای چه رنگا رنگ...من: خیلی سادست...کسری: ساده اما زیبا...من: مرسی...کسری: سورن کی رفت؟من: صبح خیلی زود...کسری: پس فعلا نمیاد بعد از صبحونه بریم جاهای دیدنی رو بهم نشون بدی؟ میشه از طبیعت و فضای سبز شروع کنیم؟من: آره حتما چرا که نه... خوشحال میشم هم راهنمات میشم هم خودمم یه حال و هوایی عوض می کنم... ************************* کسری: oh my God، vow ( وااوووو، اُ خدای من) it`s so beautiful) این خیلی قشنگه...)من: فکر کنم هیجان زده شدیا پسر پارسی حرف بزن تا پارسیت روون شه...کسری: او ساری (متاسفم) ... نوشیناز اینجا خیلی خیلی حوشکله... اسمش چی هست؟من: باغ بهشت... اینجا مخصوص مراسم و اینطور چیزاست اما خوب دختر صاحب اینجا دوست منه و ازش خواستم بتونیم یه بازدید یه ساعته داشته باشیم... باباشم وقتی فهمید که می خوام به یه ایرانی که از اونور اومده نشون بدم با کمال میل قبول کرد حالا که همه جا رو دیدی بیا بریم بشینیم گفتم نسکافه بیارن بخوریم بریم بوستان نبوت و نشونت بدم...کسری: باشه باش یکم دیگه کنار این دریاچه بمونیم خیلی حوشکله نوشیناز...من: کسری جان من نوشیناز نستم نوشناز... نوش and after that ناز... جیج یو آندرستند؟ ( فهمیدی؟)کسری: اُ یه... تکرارش می کنم بشه نوشناز... دری کفتم:؟من: یه... اومدم بهش پارسی یاد بدم خودمم قاطی کردم آخه گناه داره قدرت درک واسش سخته... تا اونجایی که بتونم پارسی میحرفم اما باید یه جور حرف بزنم که بتونه درک کنه... کم کم همه حرفام رو پارسی می کنمش...شانس آوردیم کسری دیشب ماشین بابای سورن و آورد والا آلان باید با تاکسی میرفتیم...خودم رانندگی می کردم یهو یه ماشین که توش پر از پسر بود اومد کنارمون...ماشین پر از: واییی چه خانمی... آقاتونم آقاست یکی دیگشون گفت : بچه ها آقاشون تو باغ ما نیست... خانمی هیف تو چه گاگولی گیرته...دستی رو کشیدم لاستیکا یه جیغی زد و ازش.ن سرعت گرفتیم...کسری: what they say? ( اونا چی میگفتن؟)من: کسری جان پارسی حرف بزن... هیچی علاف و مزاحم بودن..کسری: آها... رفتیم، نبردمش نبوت آخه دیگه دم دمای غروب بود مستقیم رفتیم پای کوه...کسری: وای چقدر قشنگ اون سبزه رو نگاه پای کوه یه باهالی... چی هست اون؟من: منظظورت اینه که چه باحاله؟ اون یه خونست که طوری با چراغ تزئین شده تو نور شب به شکل اسم زهرا که از اسم های حضرت فاطمه هست نمایش داده میشه... می دونی که؟کسری: آره آره اونجا بودم اما کلی کتاب به زبوت اصلی راجع به ایران دینمون اسلام و خیلی خیلی چیز های دیگگه خوندم... راستی فکرش می کردم که دیکه کسی نمی گه پارسی اما از لحنی تون فهمدم که هنوزم خیلی ها رو تمدنشون جدی هستن و فراموششین نشده چی هستین...من: با اینکه تو فعلا مشکل داری اما بازم با اینکه اینجا بزرگ نشدی باید بایت همین یکمی هم که بلدی بهت تبریک بگم و ازینکه راجع بع ایزان خوندی خوشحالم... آره من خیلی متعصبم و اصلا نمی تونم بگم کسی به دینم و تمدنم و تاریخ کشورم توهین کنه... کسری: من هخامنشیان یعنی همون پارس ها رو کامل خوندم...من: مطالعه من راجع بهشون زیاد بوده... من عاشق این قسمت تاریخم، کوروش بزرک و داریوش کسانی که نام ایران و زنده نگه داشتن و باعث شدن الان من و شما به داشتن این تاریخ و ایرانی بودنمون افتخار کنیم...کسری: عالیه پس من خیلی چیزا می تونم ازت یاد بگیرم...من: آره حتما باعث افتخاره... خوب بیا بریم آش بخوریم اینجا آش خیلی مزه میده بعدم لواشک و آلوچه ...کسری: ok خوبه بریم... ***************************************** وقتی رسیدیم پایین ماشین و پارک کردم رفتیم داخل ماشین سورن بود پس یعنی اومده اوخی بمیرم حتما حوصلش سر رفته بچم :) رفتیم بالا... سورن حموم بود لباسامون و در آوردیم چایی ریختم داشتیم چایی میخوردیم...کسری: می تونم چهرت و بیارم رو کاغذ؟من: جدا می تونی...؟کسری: صبر کن...رفت و یه تخته شاسی با برگه A4 آورد و با یه مداد نشست رو به رو یکم نگام کرد و پا شد اومد سمتم صورتمو گرفت بیان دو تا دستاش و داشت بهم می گفت که چه ور وایسم خم شده بود روم... صورتامون نزدیک هم بود نفسامون به هم میخورد...یهو صدای سورن و شنیدم...سورن: سلام خوش گذشت؟من نمی دونم چرا یهو ترشیدم و پا شدم وایسادم و کسری هم مثل خطا کارا نگاه می کرد...سورن: ببخشید مزاحم شدم.؟من: نه کسری داشت صورتم و تنظیم می کرد که بیارش رو کاغذ... همین... باشه من کی چیزی نگفتم نقاشیتو بکش کسری جان؟ خوبی؟ کجا رفته بودین:؟کسری: رفته بودیم دَدَر دودور حیلی حوش گذشت حیلیای بمیری شبنم تقصیر شبنمه زنگ زد صداشو گذاشتم رو آیفون موقع رانندگی بودم آخه بعد اونم سربه سرم گذاشت اینم هر چی اون گفت و ضبط کرد ازم پرسید ددر دودور یعنی چی ؟ منم گفتم گردش حالا صاف اومد گذاشت کف دست این سورن دیوونه...سورن به من نگاه کرد...سورن: ددر دودور خوش گذشت خانمی؟من : اره جات خالی...سورن: شام از بیرون میگیرم نمی خواد چیزی درست کنی...کسری: نه نه ما خوردیم...واییییییی خدا سورن الان میاد از وسط نصفم می کنه حالا خوبه گفتم به سورن نگو دلش نخواد...کسری: ای واییی نوشیناز گفته بود نگما یادم رفت...سورن یه چشم غره بهم رفت بعدم گفت شب بخیر و رفت تو اتاق... یکم نشستم پیش کسری...من: کسری جان من میرم بخوابم تو هم اگه چیزی خواستی صدام کن تعارفم نکن خونه خودته..کسری: باش ... ممنون... شب بحیر حانومی...برگشتم با تعجب نگاش کردم...کسری: سورن الان بهم یاد داد دیگه...خندیدنم و رفتم تو اتاق... سورن دراز کشیده بود دستشم رو چشماش بود نمیشد فهمید خواب یا بیدار آخ که چقدر دوسش دارم... ببخشید لج کردم عزیزم ، بوس بوس اونم از نوع آبدارش اونم از لبای نازت...\(ای بی حیا) لباس برداشتم رفتم حموم یه دوش گرفتم اومدم بیرون و یه کم با فاصله از سورن دراز کشدم برگشتم سمتش هنوز دستش رو چشماش بود آروم نفس می کشد پس یعنی خوابه این یکی دستش که سمت من بود دراز بود سرم و گذاشتم رو دستشو آروم آروم رفتم تا اینکه سرم رسید کنهر سینش آخر دستش... دستمم گذاشتم رو سینش و بعدم یکم خودم و دراز کزدم یه بوس از کنار لبش کردم... اومدم برگزدم که سورن دستشو ورداشت...سورن: کجا خانومم... قربونت برم... الهی فدات شم... نمی گی تنها با یکی میری بیرون دلم میسوزه دلم آب میشه..؟ من به تو اعتماد دارم از برگ گلم پاکتری اما دوست داشتم منم میومدم پس کاش بهم می گفتی...اوخی نازی چه مهربون... هنگ کرده بودم نمی دونستم چی بگم... هول شده بودم... قلبم تند میزد خجالت همه چی با هم بود...من: ببخشید گفتم شاید نیای... بابت اینکارمم متاسفم اومدم بلند شم که دستم و گرفت و کشیدم که افتادم تو بغلش نوشنازم بسه دیگه بیا امشب پیشم باشی خو؟ باشه...من: نه نمیشه...سورن: ببین الان فهمیدم خودتم می خوای... پس نزار از در خشونت وارد شم بیا خانومی... بعد م لباشو گذاشت رو لبام و کم کم لباسم و که یه پیراهن کوتاه بود دکمه هاشو باز کرد... وای خدا فهمید منم دوسش دارم و می خوامش...یعنی فهمید؟من: خدایا چه کار کنم... باید همه چی و بهش بگم آره بهش می گم بهترین کاره والا اگه کار کنه فکر می کنه گولش زدم... اومد پاینن کم کم داشت پیش میرفت و خودمم همراهیش می کرددم فکر کنم واسه اولین و آخرین بار بتونم اینجوری تو بغلش بمونم... دستام و چنگ زده بودم تو موهاشو بیشتر به خودم میچسبوندمش... کشیدمش بالا نیاز داشتم تو چشماش نگاه کنم تو چشاش نگاه کردم بهم لبخند زد لبخندی که بهم امیداری میداد اما واسه من بحث ترس نبود که سورن بهم امیدواری بده من فرق داشتم با همه کسایی که ازدواج می کنن... وای سورن چقدر دوست دارم... سورن سرم و گذاشت رو سینش و همینجور که نوازشم میداد گفت:سورن : به چی فکر می کنی خوشگلم؟ خودت پیش منی و اما چشات و فکرت پیش من نیستا چی شده که مردمک به اون قشنگی میلرزه؟ اشک واسه چی توش جمع شده؟من: سورن بزار امشب فقط تو بغلت باشم، باشه؟ کاری نکن...سورن: نمی خوای بگی چی شده؟/ چرا یهو برگشتی؟من: سورن چیزی نپرس حرفایی که باید بهت بگم و جواب سوالتن اصلا قشنگ نیست...سورن: نوشنازم هر چی باشه مهم نیست حتما می خوای بگی دوسم نداری باشه من صبر می کنم عاشقم شی فقط زود باشه؟بعدم پا شد که بره...من: کجا؟ اومد نشست رو تخت همینجور که موهام و نوازش میکرد گفت:سورن: میرم بیمارستان تا وقتی کسری اینجاست شبا به بهونه بیمارستان میرم که تو راحت باشی بهت نزدیک نمیشم تا بگی تو هم دوسم داری و نیازامون و عشقمون دو طرفست... اونقدام هوس باز نیستم نوشنازم ارزشت واسه من خیلی بیشتر از یه رابطست...خدایا چه درکی داره عاشقتم سورن عاشقتم دوست دارم...خیلی زیاد... داشت بلند میشد که دستشو گرفتم... نگام کرد...من: من که بهت گفتم بزار امشب تو بغلت باشم ... خواهش می کنم... سورن : باشه خانمی دوباره برگشت رو تخت و بغلم کرد تو بغلش آرامش داشتم.. آرامش؟ چیزی که خیلی وقت بود بهش نیاز داشتم و پیداش نمی کردم... اما خوب از فردا دوباره همه چی مثل اول میشه... سورن همینجور که داشت پشتم و نوازش می کرد اومد در گوشم و با نفساش شروع به حرف زدن کرد... گفت: می دونی نوشنازی من روز اولی که اومدم خونتون هیچ حسی بهت نداشتم حتی اومدم باهات صحبت کنم که همه چی و بهم بزنیم جوری که دیگه حرفی نباشه اما اصرارای تو باعث شد من جری تر شم و پا فشاری کنم نمی دونم چرا اما همیشه سمت کسایی جذب میشم که بهم بگن نه و پسم بزنن... یعنی بیشتر مزدا و پسرا اینجورین...تو مثل همه دخترا نبودی که تا بفهمن دکترم خونه و ماشین دارم یا مثلا به خاطر قیافم بیان کنارم... خوشم اومد که تو دنبال عشق بودی یه احساسی که تو وجود کمتر کسی پیدا میشه... اومدی تو خونم کم کم بهت عادت کردم... از همه چیت از ظرافتت از مدل موهات از هر چی که فکر کنی فکر میکردم فقط یه دونه هست و اونم مخصوص تو... به نظرم تو تک بودی کم کم با همین مقایسه کردنام و اینکه تو بهترینی احساس کردم بهت عادت کردم و تو شدی بتم.، غیرتای الکی روت نشون میدادم چون به خودم می گفتم تو همخونمی باید حواسم بهت باشه که بی غیرت نشم می دونستم این کارام فقط به خاطر این نیست که تو همخونمی و غیرت بازیام و یا یکم اذیت کردنام همش بهونه بود روزی که با داداش دوستت دیدمت اصلا قبول نکردم دوست دارم روز جشن روزی که پسر داییم ازت عکس می گرفت فهمیدم نه یه حسی تو دلمه که داره روز به روزم بیشتر میشه... نمی خوام بحث و بکشم به چیزی که فکر کنی روت هوس دارم... نه خوب هر مردی رو زنش به مدلای مختلف هوس داره و یکیشون من...داشتم می گفتم خودت می دونی وقتی عشق تو وجود یکی ریشه کنه دیگه نمی تونه از معشوقش دور بمونه و یه هورمونایی تو بدنش ترشح میشه که اونو وا میداره تا با طرفش رابطه داشته باشه... نوشنازم من از حس خواستنم از اینکه می خوام کنارت باشم ازینکه کنارت به آرامش می رسم می فهمم که عاشقتم می فهمم که دوست دارم... من ازت رابطه نمی خوام تا تو هم عاشقم شی... دوست دارم خانمم باشی بانوی این خونه و بانوی دل من بعدم من و محکم تو بغلش گرفت...چرا گریه می کنی خانمی؟ حرف بدی زدم... وای نکنه محکم بغلت کردم؟ دردت گرفت؟ بببخشید خانم طلا...من:رفتم تو بغلش گفتم نه... سورن.، سورن منم خیلی دوست دارم... دوست دارم کنارت باشم اون حسی که می گی عشقی که ازش حرف میزنی وقتی داشت تو وجود تو شکل می گرفت تو وجود منم به وجود اومد...من ، منم طالبتم...سورن: پس، پس چرا زودتر نگفتی؟ چرا هر دفعه پسم زدی؟ چرا تا میومدم کنارت ازم دوری می کردی؟من: چون دلم نمی خواست فکر کنی گولت زدم... چون من با همه فرق دارم...سورن: چه فرقی خانمی... گفتم که تو همه چیت با بقیه فرق داره این چه فرقیه که ازش حرف میزنی ومن متوجه همش شدم جز این یکی؟ چیه که به خاطرش تا حالا ساکت بودی...؟دستم و کشیدم رو لباش... ششش سورن بزار امشب فقط تو بغلت باشم فردا بهت می گم باشه؟ این تنها چیزیه که می خوام / ؟ باشه؟سورن: نوشابه خانم داری نگرانم می کنیا بگو دیگه/؟من: خودم و بیشتر تو بغلش جا دادم و با لوس بازی گفتم اِ سورن اذیت نکن دیگه می خوام امشب واسه آخرین بار به آرامش برسم می دونم که اگه بهت بگم دیگه جایی ندارم نه تو خونت نه بغلته نه کنارت...سورن: نوشناز نگران شدم و من دارم می گم عاشقتم اونوقت تو میگی آخرین بار؟ یعنی چی/ ؟ می خوای باهام بازی کنی؟من: نه نه سورن هیچی نپرس... باشه؟ به خاطر من اگه دوسم داری؟سورن: باشه نازگلم بیا تو بغلم ببینم کوچولوی تو بغلی... چقدر تو خواستنی هستی...رفتم بالا تر یکم تو چشماش نگاه کردم و لبام و گذاشتم رو لباش می دونستم با این کارام حالشو خراب می کنم و یه جورایی به قول خود مردا عذاب می کشن اما خوب نمیشد کاری نکنم دیدن اون لبا وسوسه ای بود واسه ... من: سورن ببین من بی حیام لباسی ندارم یعنی تون در آؤردیشون پس تو چرا مومنی؟سورن: سورن دست انداخت بند لباس زیرم و باز کرد و گفت تا تو بقیه رو دراری منم لباسام و در میارم...من: یکم خجالت کشیدم امت خوب شوهرمه دیگه... بعدم همون زیر پتو کلا لباسامون و در آوردیم و رفتم تو بغلش پاهامون و تو همدیگه قفل کردیم و سورن با دستاش نوازشم می کرد وایی وقتی در گوشم نفس می کشید و می گفت دوست دارم یه جوری میشدم حسم بیشتر میشد...اونشب من تا صبح با زمزمه ای سورن به آرامش رسیدم و هیچکدوممنون نخوابیدیم و فهمیدم چقدر دوسش دارم و وسورن با اینکه حالش خیلی بد بود کاری نکرد...صبح که بیدار شدم پتو رفته بود کنار از دیدن خودم و سورن تو اون وضعیت خجالت کشیدم پتو رو انداختم رو مون و یه نگاه به ساعت کردم ساعت 12 بود وای خاک عالم مثلا مهمون دارم...سورن بیدار شو آقا سورن مگه شما نمی خوای بری بیمارستان... نوشی بخواب امروز نمیرم می خوام امروز و با زندگیم بگذرونم... سورن ساعت 12 ... ظهر شده مثلا ما مهمون داریما بلند شو تا برم حموم بیام تو هم بیدار شو ها... داشتم بلند میشدم که یهو دستم و گرفت... و با صدای لوسی گفت:سورن: منم باهات بیام حموم..؟ من و بشولی/؟من:نه خیر...سورن: نوشی بیام دیگه...من: کسری اینجاست زشت میشه...سورن: نه نمیفهمه... بعدم پا شد دستم و گرفت با هم رفتیم حموم تو حموم ازم پرسید نمی خوام ار حرفای دیشب چیزی بهش بگم که گفتم امشب واسش توضیح میدم... اونم دیگه چیزی نپرسید و فقط کلی شیطونی کرد... بعدم اومدیم بیرون بعد از لباس پوشیدن رفتم مثلا واسه ناهار چیزی درست کنم که دیدم کسری همه کارا رو انجام داده کلی هم خجالت زده شدم...وایی حسابی خوش گذشت سورن تو پیش کسری بمون من دوش بگیرم یکم بخوابم خیلی خسته ام واسه ساعت 7 بیدارم کن شام درست کنم... باشه؟سورن: باشه عزیزم برو خبالت جمع...الان تو حمومم امروز ساعت 12 ناهارمون و که کسری زحمتش و کشیده بود برداشتیم بردیم جاده باغ ما... خیلی خوش گذشت خودمون سه تا بودیم والیبال بازی کردیم، خرس وسط، تاب بازی، قایم موشک، دنبال بازی، خلاصه همه چی دیگه خیلی عم خسته شدم الان ساعت 5.30 یه دوش گرفتم که تمیز باشم الانم دارم می خواب سورن 7 سورن بیدارم می کنهکه شام درست کنم... وای امشب می خوام بهش بگم خدا کنه همینجور مهربون باشه و با قضیه کنار بیاد...و درک کنه که من مقصر نبودم... حالا باید یکمی هم خودم و خوشگل کنم شاید بهتر باشه یکم به خودم برسم فعلا تا بعد...******************از خواب پریدم وایییییییی یعنی درست می بینم ساعت 9 شبه ؟ مگه میشه ؟ قرار شد سورن من و 7 بیدار کنه که؟ پاشدم خودم و مرتب کردم رفتم بیرون...من: سورن، سورن کجایی؟ سلام...مگه قرار نشد من و ساعت 7 بیدار کنی من شام درست نکردما...کسری: سلام...سورن رو مبل لم داده بود داشت با کسری فیلم نگاه می کرد... سورن: سلام به روی ماه شسته نشستت... خسته بودی خانمم دلم نیومد سفارش دادم غذا بیارن...من: تو دلم گفتم آخی نازی چه مهربون... و بعدم چون کسری جوری نشسته بود که من و نمیدید برای سورن که داشت نگام می کرد یه بوس فرستادم... اونم پا شد اومد بردم تو اتاق...سورن: خانمی دیگه اینجوری به من بوس ندیا من بوس هوایی دوست ندارم من بوس اینجوردی دوست دارم بعدم لباشو گذاشت رو لبام و خوابوندم رو تخت همینجور روم بود داشتیم لب می گرفتیم... که با صدای زنگ جفتمون پریدیم سورن خودش و مرتب کرد کیف پولش و برداشت رفت بیرون منم خودم و مرتب کردم و رفتم بیرون ... غذا رو آورده بودن... غذا رو خوردیم و بعد من برگه آوردم اسم فامیل بازی کردیم چون واسه کسری نوشتن پارسی سخت بود همه چیا رو به فینگلیش مینوشت... و در آخر با بردن من قرار شد کسری و سورن هر کدوم جدا یکیشون من وبه سفره خونه و اون یکی بستنی خوردن مهمونم کنه که حالا خودشون توافق می کنن چه روزی باشه... میوه آوردم و خوردیم البته من برای همه پوس کندم کلی هم خوشبحالون شدا...بعدم یه زنگ به شبنم زدم...شبنم: سلام چه عجب خانم با معرفت خونه که نیستی گوشیتم که خاموشه .. نمی گی این دلم خوشحال میشه که مردی؟من: زبونتو گاز بگیر.. من هنوز کلی آرزو دارم؟شبنم: اِ؟ تا دیروز که می گفتی دعا کن بمیرم و رااحت شم؟ چی شده حالا نظرت عوش شد؟من: وایی شبنم اگه بدونی سورن انقدر خوبه؟ انقدر مهربونه؟ می خوام امشب همه چی و بهش بگم هر دو مون اعتراف کردیم که همدیگه رو دست داریم...شبنم: جدی شد... مطمئنی می خوای بگی؟من: آره شبنم واسم دعا کن باورم کنه...شبنم: هر چی خدا بخواد... خوب چه خبرا این مهمون خارجیتون چطوره؟ اومده بمونه؟ میشه من و ببره خارج؟من: تو هم گیر دادی به خارجا؟ نه نمیشه... ولی شبنم پسر آقاییه اومده ایران بمونه اینجوریم که فهمیدم هنوز نیومده چندین جا پیشنهاد کار داشته... دوست داشتم آشناتون کنم...شبنم: مرگ من؟ وای نوشابه من قربون پاهای بلوریت من قربون شاخای برندت...من من: حرفشو قطع کردم گفتم خجالت بکش مگه من حیوونم...شبنم: واییییییییییی ببخشید جو زده شدم عزیزم... مرسی... دیدی دوست به تو گنه تو خیلی خوشگلی می دونستی نوشابه؟من: نو شابه ؟ اصلا حالا که اینطورشد پشیمون شدم...شینم: ببخشید بنده چیز خورد غلت کردم ... نه نه ببخشید بنده غلت کردی...من: نه التماس نکن که بی فایدست...شبنم: جدا؟ می دونی نوشابه الان که فکر می کنم میبینم دوست به درد نخوری هستی هیچ خیلی هم زشت و بد ترکیبی حرفام و جدی نگیری اون اولیا رو واسه دلخوشیت گفتم...من: خیلی بی چشم و رویی تو به خدا شبنم... هیف هیف که من بی معرفت نیستم واسه فردا صبح یه قرار میزارم ببرش تهران تنگ واشی فکر نکم تا شبم برگردین خواستی شایانم ببر... می گم 6 صبح پایین باشه حسابی خودت و تو دلش جا کن البته سر مردم کلاه نزاریا بزار ببینیم شاید اون از تو خوشش نیومد...شبنم: واه واه واه خیلی هم دلش بخواد بچه پررو...من: حالا گفتم شاید... من و سورن نمیتونیم بیاییم چون من هنوز تکلیفم مشخص نیست... فکر کنم فردا تنها باشیم بهتره... سعی کن بم دیر وقت بیایین هر چند راه جوریه که همینم میشه... فقط زنگم بهم نزن...شبنم:اوووووووووووووووو تو هم انگار می خواد چه عملیات سری انجام بده...: من :از سریم سری تره... شبنم کار ندار یسورن اومد رفت حموم الان من برم تا نیومده یکم به خودم برسم...شبنم: ای خاک و چوکمان... می خوای برادر سورن و منحرف کنی...من:شبنم من وقت ندارم بعدم گفتم ساعت 6 اینجا باش قطع کردم... رفتم بیرون به کسری هم گفتم 6 شبنم میاد دنبالش تو سبد گردش واسشون همه چی گذاشتم (از شیر مرغ تا جون ادمیزاد ) و بعدم گذاشتمش تو یخچال به کسری هم نشونش دادم گفتم که ما نماییم نمی خواد صبح میره بیدارمون کنه و اینکه 6 پایین باشه بعدم اومدم تو اتاق خودمون در و قفل کردم کلیدشم گذاشتم رو میزم...از بین لباس خوابام یه پیراهن بندی که بلندیش تا تقریبا به زور زیر باسنم میرسید و انتخاب کردم ... داشتم آرایش می کردم که سورن آب و بست پس یعنی داره میاد بیرون دو لا شدم که رژم و از نزدیکتر تو آینه ببینم که سورن که فقط یه شلوارک پاش بود از پشت بغلم کرد و گفت چه خوردنی شدی خانمم...من: با یه لبخند : مرسی عزیزم...از کنار میز اومدم اینور و نشستم رو تخت سورنم نشست پیشم... دستشو کشید رو رون پام... چه پوست صافی داری... رنگش و تا حالا ندیدم... من: سورن تو چرا هر چی که تو وجود منه و تا حالا ندیدی؟سورن: چون تو تکی خانمم... از نوشابه من فقط یه دونست...من: تو هم یاد گرفتیا هی نوشابه نوشابه...سورن افتاد روم و شروع کرد به قلقلک دادنم منم که قلقلکی کلی آروم خندیدم اخه کسری اینجا بود نمیشد بلند بخندم و جیغ بزنم... کل لباسم رفته بود بلا من: دستم و گذاشتم رو صورتم گفتم : سورن نکن تمام گوشت تنم آب شد... آآآآههه چه کار می کنی دیوونه بعدم زدمش کنار( آخه خانما رو شکمشون خیلی حساسن)...سورن خوابد کنارم من م گرفت تو بغلش دهنم افتاده بود رو گودی گردنش خلاصه کلی شیطونی کردیم... اما باز نذاشتم سورن ادامه بده که باعث شد سورن ناراحت شه و ازم بخواد هر چی زودتر دلیل کارام و بگم اما من میترسیدم دادو بیداد کنه یا یه کاری کنه جلو کسری آبروم بره واسه مین بهش گفتم کسری 6 صبح میره بزار اون موقع بهت میگم... کلی عصبی شده بود همش دستش و چنگ میزد تو موهاش آخرم پا شد یه سیگار از تو کشوش برداشت و رفت پای پنجره...اولین بار بود میدیدم سیگار می کشه... رفتم کنارش... سیگار و از رو لباش برداشتم یه کام خودم گرفتم... نگاه خیرشو حس می کردم اما خوب منم به آرامشی که با سیگار کشیدن به دست میاد نیاز داشتم...من: ببخشید... می دونم... می دونم خیلی سخته فقط واسه تو مشکل نست برا منم هست سورن تو که اینهمه تحمل کردی این چند ساعتم روش...سورن: تو بگو چند سال برای با تو بودن تحمل کنم برا من خیالی نیست چون دیگه تو رو واسه سک*س نمی خوا مشکل من چیز دیگست... نوشناز، نوشناز تو از من خوشت نمیاد؟من": این چه حرفیه سورن؟ تو اولین عشق زندگیمی ... مطمئن باش و مطمئنم که آخری هم هستی... من مشکل دارم مشکل از منه... اگه تاحالا کنارت نموندم به خاطر خودت بود اما این چند وقت هر روز هر روز حس خاستنم نسبت به تو زیاد تر مش دیگه نتونستم دور بودن از تو رو تحمل کنم... می دونم این دو شب خیلی اذیتت کردم من وببخش بهت حق میدم که بری کنار یکی دگه چون من سرت نمی کنم هیچ گشنه ترتم کردم...سورن: شششششششششش... این حرفا رو نزن خانمم... تو فقط مشکلت و بگو کاملا مشخصه که میترسی... ببنم نوشناز با اخم بهم نگاه کرد بازوهام و تو دستاش گرفت و یکمی هم فشار داد: سورن: قبلا با کسی بودی که میترسی؟ چیزی دیدی که تو این ترس دخل و تصرف داشته باشه؟من: سورن خواهش می کنم بزار کسری بره واست مس گم دیگه راجع بهش نحرف بیا بیا بریم بخوابیم... وعدم رفتیم تو تختمون ...نیم ساعت بعد صدای نفسای آروم سورن خبر از خواب بودنش میداد اما من نتونستم بخوابم پا شدم یکم صورتش و تماشا کردم یکم از صورت خوابش با گوشیم فیلم و عکس گرفتم ( نگید دیوونم چون شابد دیگه من و نبخشه و دیگه نتونم اینجوری کنارش باشم و نگاش کنم...) رفتم کنار پنجره رو یکم جایی که داشت نشستم و سیگار کشیدم و فکر کردم... به بعد از این ماجرا به عواقبش به اینکه بهش بگم یا نه... وقتی به خودم اومدم که یه ماشین پیچید تو کوچه این ماشین شبنمه پس یعنی 6 صبح شد وای چه استرسی گرفتم یه پک محکم به سیگار زدم اومدم یه سیگار دیگه بردارم که تموم شده بود... .وای اتاق پر دود بود من کی اینهمه سیگار کشیدم؟ چرا خاکشو ریختم تو اتاق؟ چرا اینجا انقدر کثیفه؟ سورن مریض نشه... صدای در خونه اومد پس کسری رفت... باید تا سورن بیدار نشده اینجا ها رو تمیز کنم یه نگاه به سرون انداختم که یه قلط زد و دستش رو دراز کرد رو تخت بعد گفت نوشنازم کجایی خانومی؟ و چشماش و باز کرد... حالا اون داشت من و نگاه می کرد منم اون و نگاه میکردم...بلند شد اومد نزدیک...سورن اومد نزدیکم چه غلتی کردی...من: سکوت... سورن موهام و پیچید تو دستش یکم کشید با توام؟ کجایی ؟ تو عالم هپروت؟ چه غلتی کردی؟ اتاق چرا اینجوری شده؟ چشمات چرا مثل آدمای نعشست؟ ها ؟من: سکوت و گریه...دید گریه می کنم نرم شد...سورن: چه خبره نوشنازم؟ قیافت چرا اینجوریه؟ زیر چشمات چرا سیاهه؟ اتاق چرا پر از دوده.... با یه دستش یه بازوم و گرفت تکونم داد...سورن: با توام کجایی؟ چرا انقدر یخی؟ چی کار کردی با خودت/؟یه نگا به زمین انداخت،سورن: تموم سیگارای این باکس و کشیدی؟ چرا آخه نوشناز؟ چته؟ د حرف بزن ... نوشناز خوبی؟ داری نگرانم می کنیا...بعدم رفت از اتاق بیرون و چند ثانیه بعد با لیوان آب اومد تو اتاق به زور داد بخورم بعدم دستم و گرفت نشوندم رو تخت...سورن: نوشناز نمی خوای حرف بزنی؟من: سورن من... سورن من نمی تونم زنت باشم اون کسی که می خوای باشم...سورن: وااای خدای من...بعدم سرش و گرفت بین دستاش...سورن: یعنی تموم این ک


مطالب مشابه :


رمان نوشناز

دانلود رمان. دیگر 58-رمان نوشناز [ چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۱ ] [ 12:23 ] [ تینـــا ] [ ]




رمان نوشناز

قسمت دانلود رمانرمان نوشناز قسمتی از این رمان زیبا: من: نه اونقدا منطقي نيست بعدم من ازش




رمان نوشناز

اکثر رمان ها از سراسر اینترنت جمع شده و از سایت ها و انجمن های مختلف براتون دور هم جمع کردیم




رمان نوشناز

دانلود رمان. 58-رمان نوشناز [ یکشنبه دوم مهر ۱۳۹۱ ] [ 16:41 ] [ تینـــا ] [ ] درباره




دانلود رمان نوشناز

PeRsiAn rOmaNs STAR2 - دانلود رمان نوشناز - خلاصه داستان: نوشناز اصلا تو نخ ازدواج نيست راستش رو




رمان نوشناز

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ دانلود آهنگ می گم نوشناز هیکلت فوقالعادستا




رمان نوشناز (فصل اول)

رمان نوشناز (فصل اول) دانلود رمان نوشناز [ یکشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۲ ] [ 8:3 ]




رمان نوشناز 13

رمان ♥ - رمان نوشناز 13 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ




رمان نوشناز فصل 2

ایران پیپ - رمان نوشناز فصل 2 - rss پست لینک 2 دانستنی ها و دانلود. از اون چیزای عاشقانه




برچسب :