رمان شب بی ستاره-18-

به محض دیدن کیان با کت و شلوار زودي فهمیدم فیلم متعلق به روز عقدمان و همان مهمانی است که خانواده ام اجازه شرکت در آنرا ندادند.کمی خیالم راحت شد و با کنجکاوي مشغول تماشاي فیلم شدم.کسانی را که در جشن شرکت داشتند تا حدودي میشناختم همان هایی بودند که در مهمانی عروسی هم دعوت شده بودند .از جمله شعله و چند نفر از زنهایی که در مهمانیهاي دوره کتی آنها را دیده بودم ولی هر چه دقت کردم سرهنگ را ندیدم و فهمیدم شعله به تنهایی در این جشن شرکت کرده است.البته نمیشد گفت او تنهاست زیرا مردهاي حاضر در سالن که شاید چشم سرهنگ را دور دیده بودند از هر طرف او را محاصره کرده بودند و دقیقه اي نبود که تنها دیده شود.شعله در این جشن لباس شب بلند و فوق العاده چسبانی برنگ مشکی بتن داشت که یقه آن بطرز زننده اي باز بود.بغیر از آن روي کمر لباس حاشیه اي مانند کمربند جدا شده بود که از جنس حریر بود و ناحیه شکم و نافش از زیر ان بخوبی پیدا بود.بر خلاف اولین باري که دیدمش موهایش برنگ بلوند نقره اي بود که همخوانی زیبایی با لباس مشکی اش داشت در حالیکه با نفرت به او نگاه میکردم نمیتوانستم منکر زیبایی سحرانگیزش شوم کیان در ابتداي فیلم زیاد سرحال بنظر نمیرسید که البته دلیل آنرا بهتر از هر کس دیگري میدانستم هر وقت دوربین روي او میرفت اشاره میکرد که از او فیلم نگیرد.کمند مثل همیشه لباس جلف و سبکی بتن داشت پیراهن یکسره برنگ مشکی تنش بود
نیمی از فیلم گذشته بود و چندان هم که فکر میکردم بد و غیر قابل دیدن نبود.نمیدانم چرا کیان انرا دور از
چشم من نگه داشته بود .پیش خود فکر کردم شاید چون خاطره خوبی از آن شب ندارد فیلم را داخل کیف
گذاشته است .همانطور که چشم به تلویزیون دوخته بودم در یک لحظه کمند را دیدم که کنار کیان نشست و
همانطور که دستش را تکان داد گفت رامین اینجارو بگیر .فیلمبردار که لحن صمیمی اش نشان میداد که از
اشنایان است گفت کجا رو بگیرم و دوربین را روي پاهاي لخت و برهنه کمند گرفت و گفت دارم میگیرم به به
چه صحنه دیدنی و جذابی
صداي کمند را شنیدم که گفت:دیوونه منظورم اینه ما رو بگیر
ببخشید نکنه فکر کردید بنده سگم البته اگه منظور پاچه خودتونه حرفی ندارم ولی از گرفتن پر و پاچه اون نره غولی که کنارتون نشسته معذورم صداي خنده از جمعیت بلند شد و رامین دوربین را بالا برد و تصویر کیان و کمند روي صحنه امد دیدم کیان میخندد و از آن حالت بغ کرده بیرون آمده است صداي رامین را شنیدم که گفت برو ضبط میشه . کمند به کیان اشاره کرد و گفت: امشب شب عروسی این آقاي خوشتیپ و خواستنیه حتما میپرسین عروسش کجاست جونم براتون بگه عروسی در کار نیست چون مثل اینکه موقعی که عروس میره گل بچینه شهرداري دستگیرش میکنه
صداي خنده از جمعیتی که تعدادشان هم کم نبود شنیده شد تا ان لحظه ندیده بودم کمند چنین بلبل زبانی
کند.همانطور که با نفرت به این صحنه چشم دوخته بودم شنیدم کمند ادامه داد: البته اونم زیاد بی تقصیر نبوده
آخه زن براي این آقا پیدا نمیشد گشتیم از یک کوره داهات براش یکی پیدا کردیم.اونم شهرو خوب
نمیشناخته و فکر میکنه اینجا هم ولایت خودشونه که از هر جا که دلش میخواد میتونه گل بچینه.حالا از کسانی
که یک عدد عروس با این مشخصات...چشمانش را چپ کرد و شکلکی درآورد و ادامه داد:...سراغ دارن خواهش میکنم به بیمارستان روانی تحویلش بدهند
صداي خنده کسانی که اطراف او بودند خونم را بجوش آورد.بخصوص که کیان هم بدون اینکه بهش بر بخورد
همراه آنان میخندید.دلم میخواست لیوان شربتی را که در دست داشتم بطرف تلویزیون پرتاب کنم تا حرصی
را که میخوردم در دلم خالی کنم از کمند همینطوري هم متنفر بودم ولی با دیدن این مسخره بازي تشنه خونش
شدم گویا کیان آن لحظه خیلی مست بود زیرا بر خلاف قیافه یخ کرده و نحسی که اول فیلم داشت حسابی
شنگول و س رحال شده بود و از اینکه کمند مرا مضحکه مردم کرده بود لذت میبرد شاید خنده او بیش از
تمسخر کمند مرا منزجر و متنفر میکرد
کم کم دلیل پنهان کردن فیلم را فهمیدم زیرا یک صحنه رقص وسط سالن هم بود که کیان با شعله میرقصید
البته عده زیادي وسط سالن بودند .ولی چشمان من فقط آندو را میدید که مانند دو معشوق دست در کمر و
گردن هم انداخته بودند و در حین رقص صحبت میکردند با دیدن این صحنه بی اراده وبا صداي بلند
گفتم: بیشعور کثافت جلوي من جوري رفتار میکنه مثل اینکه هیچوقت این زنیکه رو ندیده.
بخودم آمدم و به اطراف نگاه کردم.خدا را شکر کردم که گلی خانم بیرون رفته و حرفم را نشنیده بود
در همان صحنه کمند همراه پسر جوانی که با او میرقصید جلوي دوربین آمد و به فیلم بردار اشاره کرد که از
کیان فیلم بگیرد.دوربین بسمت کیان برگشت و روي آندو زوم شد.اکنون آندو را واضح و دقیق میدیدم که
چطور در حین رقص با هم صحبت میکردند.شعله به کیان چیزي گفت چون نیم رخشان به سمت دوربین بود
نفهمیدم چه گفت.کیان با خنده جوابش را داد گویی جوابی که کیان به شعله داده بود زیاد باب میلش نبود زیرا
اخم کرد و با حالت دلبرانه اي سرش را بسمت دوربین چرخاند .کیان سرش را زیر گوش او برد و چیزي به او
گفت که لبخند شعله نشان میداد از حرف کیان راضی شده است.حسادت تمام وجودم را گرفته بود.از ناراحتی
اشک در چشمانم حلقه زده بود.صاي کمند داخل فیلم ضبط شده بود که با خنده خطاب به فیلمبردار
میگفت:رامین خوب این صحنه را بگیر که لازمش دارم
صداي فیلمبردار که اکنون میدانستم نامش رامین است واضح تر از او بگوش رسید :چکارش داري؟
کمند همانطور که میخندید گفت:بعنوان مدرك میخوامش
رامین گفت:خب پس اگر اینطوره خرج برمیداره
_باشه تو بگیر خرجش هر چی باشه میدم
_هر چی؟
_گمشو رامین یک چیزي بهت میگمها
_پس لطفا معرفی کنید این خانم لوند و پر احساس چه نسبتی با این آقا داماد بی عروس ما دارند؟
در همان حال دوربین روي صورت شعله و کیان زوم شده بود.کمند با خنده گفت:ایشان خواهر زن سابق این آقا
هستند
یک لحظه احساس کردم خون از مغزم خالی شد و تمام بدنم بی حس شد.دوربین همچنان روي آندو بود ولی
فقط یک چیز در مغز من تکرار میشد
خواهر زن سابق...خواهر زن سابق...مدتی طول کشید تا بخودم آمدم و فیلم را عقب زدم تا یکبار دیگر جمله اي
را که کمند گفته بود بشنوم ایشان خواهرزن سابق این آقا هستند
صداي رامین را شنیدم که گفت:ببخشید گفتید زن سابقش
_نه دیوونه گفتم خواهرزن سابقش
_اخه اینجور که این اقا داره با این خانم میلاسه...ببخشید یعنی گپ میزنه... گویی رابطه اي غیر از سابقه و سابق و اینجور حرفهاست
_گمشو حرف نساز میدونی اگر سرهنگ بفهمه چیکارت میکنه؟
_ایشان اگه میخواست کاري بکنه براي این خانم میکرد تا انقدر تشنه گرد جهان نگرده
_خاك بر سرت رامین اگه سرهنگ بفهمه از هستی ساقطت میکنه
_ما که به زنش نزدیک نشدیم بخواد اخته مون کنه
_خیلی بی تربیتی
_دست شما درد نکنه پس دیگه برات مدرك جمع نمیکنم
_خیلی خب خودتو لوس نکن
_میگن نازکش داري ناز کن نداري پاتو دراز کن
صداي خنده کمند مانند سوهانی به روحم خش می انداخت: پس پاتو دراز کن چون بمیري هم نازتو نمیکشم
رامین کجارو میگیري میگم از اون دو تا بگیر
رامین ادامه داد: کجا رفتن آها پیداشون کردم نوچ نوچ...چه دل و قلوه اي هم به قرض میدن.پس براي همینه که
میگن خواهرزن نون زیر کبابه خب نگفتی الان زن سابق ایشون کجا تشریف دارن؟
مانند تشنه اي رسیده به آب خودم را جلوي تلویزیون انداختم و دو زانو جلوي آن نشستم و با چشمانی از حدقه
در امده گوش به جوابی که کمند میداد سپردم
_همسر این اقا
صداي دیگري که متعلق به مردي بود گفت: اي خانم واسه چی براي جوون مردم پرونده سازي مکیند.آقا اینا
همش کذبه این آقا هیچچ نسبتی با این خانم نداره فقط
کمند حرف او قطع کرد و گفت: آقا شما خواهر داماد هستید یا من؟
صداي حر و بحث کمند با آن مرد که البته مشخص بود شوخی است میشنیدم و دعا کردم این بحث ادامه پیدا
کند تا من بتوانم چیزهایی بفهمم.صداي رامین می آمد که گفت:حالا اون قسمتو ول میکنیم میریم سروقت این
دو تا ببینیم جریان بحثشون به کجا میکشه.و دوربین را روي کمند و مرد جوانی که کنارش ایستاده بود گرفت و
گفت:خوب پس چی شد این اقا زن سابق داشت یا نداشت؟
کمند با خنده گفت:اره آقا
مرد دستش را روي دهان کمند گذاشت و گفت: نه آقا کذب محضه نامزدش بود
کمند سرش را کنار کشید و با عشوه گفت:دستت رو بردار سینا رژم را پاك کردي خب زن با نامزد چه فرقی
میکنه
سینا به کمند نگاه کرد و گفت: قربون اون رژت برم چند تا میخواي برات بخرم؟
کمند دلبرانه خندید و فیلمبردار با شوخی سرفه اي کرد و گفت: آقا تو دادگاه این حرفا خلاف محسوب میشه و
ممکنه تو پروندتون ثبت بشه...سپس ادامه داد: خانمی که رژ جیگرتون جیگرم رو آب کرد ...ببخشید خانم
کمند بهتاش شمادلیلتون براي این ادعا چیه؟
کمند که هنوز مشغول پاك کردن دور و اطراف لبش بود با خنده گفت:دلیل نمیخواد رامین جون از هر کسی
بپرسید بهتون میگه که اون دو تا عاشق و معشوق بودن
صداي سینا در آمد: اقا من اعتراض دارم
ولی رامین حرف او را قطع کرد و گفت:آقا ساکت از شما هم سوال میشه.بعد گفت حالا شما بگید دلیلتون براي اینکه این حرف کذب محضه چیه؟
سینا صدایش را صاف کرد و گفت: اولا اگه اینطور که این خانم خوگشل و خواستنی میگه اونا عاشق و معشوق
بودن الان ما اینجا کمبود عروس نداشتیم.دوما دختره یکهو بیخبر نمیگذاشت بره و بعد از یک مدت خبرش رو
از خارج بیارن سوما...
کمند با خنده به بازوي سینا زد و گفت: ولش کنی تا صد و هزار هم میره .
رامین گفت:آره بابا بیسواد هنوز نمیدونه باید بگه اولا ثانیا .راستی صد و هزار به عربی چی میشد.ولش کنید خب کافیه دادگاه وارد شور میشه آقا شما گفتید این کذب محضه حالا براي چی میخواهید خانمتون رو طلاق بدید اونم سه طلاقه؟
صداي خنده آندو با بلند شد و سینا با خنده گفت: براي اینکه این خانم تمکین نمیکنه
کمند با عشوه به سینا نگاه کرد و خندید.
رامین گفت:پس اصرار نکنید بنده با این خانم ازدواج کنم تا طلسم سه طلاقه شما شکسته بشه .بار دیگر صداي خنده آندو بلند شد و در این هنگام صداي کتی بگوش رسید
بچه ها شوخیتون گرفته رامین از مجلس فیلم میگیري یا با بچه ها مصاحبه میکنی؟
رامین دوربین را روي کتی چرخاند و گفت: بشنوید چند کلام گوهربار از مادر عروس...ببخشید ...داماد نه
ببخشید زن پدر
به محض اینکه کتی رو تصویر آمد فیلم قطع شد .با اینحال من هنوز چشم به تلویزیون دوخته بودم.در صفحه
.برفکی آن بدنبال معنی حرفهاي آنها بودم.با صداي گلی خانم که تازه بمنزل برگشته بود به خودم امدم
.الهه جون چرا اونجا نشستی مادر چشمات اذیت میشه
حق با گلی خانم بود.چشمانم بشدت درد میکرد و تازه متوجه شدم مدتیست دو زانو جلوي تلویزوین نشسته ام
و به صفحه بدون تصویر آن چشم دوخته ام براي رفع شبهه گفتم داشتم تلویزیون رو تنظیم میکردم .گلی خانم
بدون گفتن چیزي به اشپزخانه رفت فیلم را ازدستگاه بیرون آوردم و به طبقه بالا برگشتم .مدتی همانطور که
فیلم رادر دست داشتم روي تخت نشستم و به فکر فرو رفتم.از همه متنفر بودم و احساس میکردم بمن خیانت
شده است.فیلم را داخل کیف انداختم و پس از قفل کردن در آن زري تخت قرارش دادم تا سروقت به انباري
برش گردانم.
آنروز وقتی کیان از سرکار برگشت مثل همیشه به استقبالش نرفتم و برخلاف همیشه خیلی کم با او صحبت
کردم.تمام وقت چشم به تلویزیون داشتم بدون اینکه چیزي از برنامه هاي آن بفهمم احساس کردم کیان هم از
رفتارهاي من گیج شده است.زیرا چند بار حالم را پرسید دست خودم نبود.هرچه بخودم فشار می آوردم سردي
.ام را بروز ندهم نمیتوانستم ارام باشم
زودتر از همیشه براي خواب به اتاقم رفتم و چند دقیقه بعد از من کیان به اتاق آمد بدون اینکه محلش بگذارم
سرجایم دراز کشیدم کیان لبه تخت نشست و دستش را بطرفم دراز کرد .آنرا پس زدم و با تلخی گفتم که
دستش را کنار خودش نگه دارد.لحظه اي به حرکت ماند و گفت:الهه تو امشب چت شده؟
چشمانم را بستم و گفتم:چیزیم نیست میخوام بخوابم
صورتم را گرفت و سرم را بطرف خودش چرخاند با قهر از او برگرداندم و گفتم ولم کن
دستش را دور کمرك انداخت و مرا در آغوش کشید .بحدي از او متنفر و دلزده بودم که دلم میخواست فریاد
بزنم.در عوض او سرحال و خوشحال بود که سوژه اي براي سر به سر گذاشتن گیر آورده است .یک یک صحنه
هایی که در این دو روز چشمانم آنرا ضبط کرده بود جلویم رژه میرفت .عکس کیان با آن دختر پنهان کردن
جریان مادرش رقص کیان با شعله در آن مهمانی چندش آور و حرفهاي کمند و مسخره کردن من توسط او
همچنین کیان بجاي اینکه نگذارد کمند آن چیزها را درباره من بگوید .همه و همه برایم عقده شده بود و راه
نفسم را بند می آورد .تلاش کردم خودم را از دستش خلاص کنم.ولی او میخندید و از تلاش بیهوده من نهایت
لذت را میبرد.در فرصتی خودم را از چنگش خلاص کردم و از تخت پایین آمدم.خواستم از اتاق خارج شوم که
راهم را سد کرد.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:کیان برو کنار
با خنده گفت:کجا هنوز باهات کاردارم
با نفرت گفتم:ولی من با تو کار ندارم
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:این دیگه بخوت مربوطه
_کیان برو کنار حال و حوصله ات رو ندارم
_اتفاقا من خیلی تو حالم
دندانهایم را فشردم و ناخودآگاه گفتم: برو گمشو
لحظه اي مکث کرد گویی فهمید قضیه جدي تر از این حرفهاست.ولی بدون اینکه خودش را ببازد دستانش را به
علامت تسلیم بالا برد و گفت:خب فهمیدم عصبانی هستی حالا بگو علتش چیه تا منم بدونم اکی؟
مانند مجسمه جلویش ایستاده بودم فکر میکردم کار خرابتر از آن شده که بتوانم درستش کنم.بهتر دیدم
سکوت کنم .کیان دستش را زیر چانه ام آورد تا سرم را بالا بگیرد.سرم را چرخاندم و خواستم از جلویش کنار
بروم که دستم را گرفت و گفت: نمیشه هر چی دلت بخواد بگی بدون اینکه توضیح بدي براي چی بمن توهین
کردي
با اخم به او نگاه کردم و گفتم: کیان دستم رو ول کن.او بشدت مرا ب طرف خود کشید و خواست مرا ببوسد که بی اراده دستم بالا رفت و سیلی محکمی روي صورتش نشاندم.از صداي برخورد دستم به صورتش دلم فرو
ریخت.کیان لحظه اي با تعجب نگاهم کرد و سپس رهایم کرد.با اینکه هولم نداده بود اما چون درپاهایم حس
وجود نداشت روي میز افتادم.او بدون اینکه بمن نگاه کند لباسهایش را برداشت و از اتاق خارج شد.دست و
پاهایم از ترس به لرزش افتاده بود و همانطور که نفس نفس میزدم به این فکر کردم که چه کاري کردم؟تاثر
شدیدي وجودم را فرا گرفته بود و اگر آنقدر حالم بد نبود دوست داشتم همان لحظه بدنبالش بروم تا به طریقی
ناراحتی حاصل از اینکار را از دلش در بیاورم چند دقیقه از خارج شدن او گذشته بود من د رحالیکه از از جایم
تکان نخورده بودم به قبح کاري که انجام داده بودم می اندیشیدم.هنوز حس و حال به تنم باز نگشته بود که
صداي روشن شدن خودروي او را از پارکینگ شنیدم تازه آنوقت بود که بخودم آمدم و با شتاب از جا پریدم و
از اتاق خارج شدم ولی هنوز به پله ها نرسیده بودم که صداي بسته شدن در پارکینگ را شنیدم و فهمیدم که دیر شده و او منزل را ترك کرده است.با دلی نگران و تنی لرزان به اتاق با دلی نگران و تنی لرزان به اتاق برگشتم و لبۀ تخت نشستم. مدتها به همان حال ماندم. قبول داشتم که اتفاقی
که افتاده تقصیر خودم بود و این من بودم که چنین وضعی را پیش آورده بودم. دعا می کردم کیان برگردد تا از
او معذرت خواهی کنم. با خودم گفتم همش تقصیر آن کیف لعنتی و محتویات داخل آن بود. بعد از مکثی کوتاه
حرفم را تصحیح کردم و ادامه دادم بهتره بگم همش تقصیر خودم و کنجکاوي لعنتی ام بود. خدایا اگر کیان
برگردد فردا صبح اول وقت کیف را به انباري بر می گردانم و هرگز به یاد نمی آورم چه چیز داخل آن بوده
.است
عقربه ها ساعت دو نیم شب را نشان می داد. نزدیک به چند ساعت بود که کیان منزل را ترك کرده و رفته بود.
با نگرانی در اتاق قدم می زدم بدون اینکه حتی جرأت بیرون رفتن از اتاق را داشته باشم. در این مدت از بس
خودم را سرزنش کرده بودم دیگر حرفی نمانده بود که به خودم نگفته باشم. کلمه هایی از قبیل حسود و بخیل
و نانجیب و نفرت انگیز و آشغال کم ترین صفاتی بود که به خودم نسبت داده بودم. وقتی سه ساعت از رفتن او
گذشت و خبري نشد از شدت دلشوره و ناراحتی کم مانده بود بروم کتی را از خواب بیدار کنم و به او بگویم که
کیان با قهر منزل را ترك کرده است. نمی دانستم دلیلی آن را چه باید عنوان کنم و فقط به همین دلیل از این
کار صرف نظر کردم. ساعت از سه نیمه شب گذشته بود که با شنیدن صداي خودروي او که وارد پارکنگ شد
نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که سالم به منزل برگشته است. خودم را آماده کردم تا وقتی آمد با او چگونه رفتار کنم. ابتدا سر جایم دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم، ولی دیدم این طور نمی توانم از او
معذرت خواهی کنم، تصمیم گرفتم بدون فیلم بازي کردن در نهایت صداقت به او بگویم که کار بدي کرده ام و
از او معذرت خواهی کنم. همین کار را کردم و منتظر آمدن او شدم. مدتی طول کشید تا بالا بیاید. نمی دانم
پایین چه می کرد. ولی وقتی صداي پایش را در سکوت شب می شنیدم که از پله ها بالا می آمد دلم به تپش
افتاد. در آخرین لحظه کم مانده بود روي تخت شیرجه بزنم و براي اینکه با او روبه رو نشوم خودم را به خواب
بزنم، ولی نیشگونی که از خودم گرفتم باعث شد سرجایم بمانم. کیان در را باز کرد و داخل شد. لبه تخت رو به
در نشسته بودم و او را دیدم که داخل شد. با دیدن من گفت: هنوز بیداري؟
.از اینکه با من حرف می زد خوشحال شدم، زیرا این کارم را راحت تر می کرد. گفتم: آره، منتظرت بودم
در حالی که دکمه هاي لباسش را باز می کرد گفت: براي چی؟
_براي اینکه ازت معذرت بخوام
نگاهی به من کرد و گفت:" خب بر فرض که معذرت خواستی، بعدش چی؟
_می خواستم بهت بگم کار خوبی نکردم
ابروانش را بالا برد و همان طور که لباسهایش را در می آورد گفت:" خب، هنوزم نمی خواهی بگی براي چی
دختر بدي شده بودي؟
چیزي براي گفتن نداشتم، ولی او می خواست علت تغییر اخلاق مرا بداند و براي این کار پافشاري می کرد. می دانستم براي خلاصی از این گرفتاري باید راستش را بگویم، زیرا هر عذر و بهانه اي می آوردم براي توجیه آن
.کار کافی نبود، دل به دریا زدم و گفتم: تو به من راستش را نگفتی
نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت و بدون کلامی منتظر ادامه حرفم شد، با نگاه او شهامت چند دقیقه قبل از یادم رفت به خصوص که با استشمام بوي الکل فهمیدم مشروب خورده است، دست و پایم را گم کردم و گفتم: کیان تو الان خسته اي، بهتر است زودتر بخوابیم، می ترسم فردا خواب بمونی، بعدا با هم صحبت می کنیم.
تا خواستم بلند شوم دستم را گرفت و گفت: صبر کن، نمی خواد فکر خواب موندن منو بکنی، اینم می دونم که
فهمیدي مشروب خوردم، ولی فکر نکن این قدر حالم خرابه که نفهمم چی به من گفتی، بگو در چه مورد
راستش رو به تو نگفتم.
متوجه شدم همان طور که خودش گفته آن قدر حالش خراب نیست که حرفم را نفهمیده باشد، چون چاره اي
نداشتم گفتم: تو به من نگفته بودي کتی ... کیان به خیره شد.
 همین مرا ترساند. نیمی از حرفم را زده بودم، ولی براي ادامه آن دچار تردید بودم، تکرار کردم: کتی ... مادر واقعی تو نیست
لحظه اي همان طور که به من خیره شده بود خندید. نفسم که در حال بند آمدن بود سرجایش برگشت و خیالم
راحت شد که دست کم از مطرح شدن این موضوع ناراحت نیست. وقتی از خنده سیر شد گفت: همین؟
با قیافه حق به جنابی گفتم: خب این خیلی مهمه. وقتی به من این موضوع رو نگفتی فکر کردم به من اطمینان
نداري
_خب، حالا این موضوع خیلی مهم رو کی بهت گفت؟
_کسی بهم نگفت
_از کجا فهمیدي کارگاه کوچولو؟
_از شناسنامه ات
باز خندید و در حالی که روي تخت دراز می کشید گفت: پیش خودت نگفتی شاید اون اسم دوم کتی باشه؟
.نه، چون اسم واقعی کتی خدیجه است و من اینو وقتی کارآموز بیمارستان بودم، در پرونده اش خواندم
کیان با لذت خندید و گفت: بله، یادم نبود خانم دکتر الهه
با این کلام به یاد گذشته افتادم و احساس کردم هنوز او را دوست دارم
کیان ادامه داد: یعنی همسر عزیز بنده به خاطر اینکه به او نگفته بودم کتی مادر واقعی من نیست این قدر
عصبانی بود؟
سرم را تکان دادم و گفتم: خب، آره
_راستی که بچه اي
_چرا؟
_به خاطر موضوع بی اهمیتی مثل این شبمون رو خراب کردي
_یعنی این موضوع براي تو بی اهمیته؟
_آره و می خوام براي تو هم همین طور باشه
_آخه براي چی؟
_براي چی باید اهمیت داشته باشه؟ "_
_خب یعنی تو فرقی بین مادر خودت و همسر پدرت نمی گذاري؟
_مگه کتی وظیفه شو بد انجام داده؟
_نه، اتفاقا کتی زن خوبیه
_پس چی؟  کیان ... من حق دارم بدونم مادر همسرم کیه
_خب برفرض هم که ندونستی، بعدش می خواي چه کار کنی؟ از من بپرس بهت می گم
_خب بگو
_یک زن مثل همه زنهاي خوشگذرون و بی عاطفه دنیا. زنی که به خاطر خود خواهیهاش رفت دنبال عشق و
حال خودش
از شنیدن چنین کلماتی از زبان کیان هاج و واج ماندم. از مطرح کردن چنین چیزي احساس پشیمانی می کردم.
تصمیم گرفتم دیگر چیزي نپرسم،
 ولی خودش در حالی که به سقف چشم دوخته بود گفت: هیچ وقت احساسی نسبت به او نداشتم. هیچ وقت نبود تا بفهمم معنی داشتن مادر چیه، سالی نه ماه سفر بود. هیچ وقت درك نکردم اونایی که می گن دست پخت مادرمون خوبه یعنی چی. همیشه به خودم می گفتم این حرف چه معنی می ده و بعدها که معنی آن رو فهمیدم خودم را این طور گول می زدم که اگه مادر بعضیها دست پخت خوبی دارن در عوض مادر من دکتره و این خیلی مهم تراز اینه که آدم فقط آشپزي بدونه
هیجان زده گفتم: کیان راست راستی مادرت دکتره؟
پوزخندي زد و گفت: زیاد هیجان به خرج نده، اسمش دهن پر کنه، ولی وقتی بچه یکی از اونا باشی می بینی
که هیچی براي خودت نیست و فقط حسرتت براي کسان دیگه است
به روي شکم کنار او دراز کشیدم و دستانم را زیر چانه ام گذاشتم. کیان نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
چیه، مثل اینکه خیلی قصه دوست داري
به خودم آمدم و با خجالت گفتم:" نه، ولی شنیدن سرگذشت برام جالبه
نفس عمیقی کشید و گفت: شاید براي شنیدن جالب باشه، ولی براي من که در متنش بودم نه تنها جالب نیست بلکه خیلی هم نفرت انگیزه
لحظه اي سکوت کرد. ترسیدم نخواهد چیزي بگوید و مرا در خماري بگذارد، ولی ادامه داد: وضع پدرم از
همون اول خیلی خوب بود، چون پدر بزرگم تاجر بزرگی بود که همین یک پسر رو داشت. در سفري به هند
مریض میشه که همون باعث مرگش میشه و اونقدر براي پدرم ارث می زاره که حسابش از دستش خارج بوده.
اون موقع پدرم جوون بود و مثل خیلی از جووناي دیگه بی سیاست و کم تجربه، به همین خاطر به توصیه یکی از
دوستاي پدر بزرگم یک مباشر استخدام می کنه تا به کمک اون سر از کار تجارت دربیاره، وکیل پدر بزرگم به
کاراي اونا نظارت می کرده و چون خیلی دقیق بوده کسی نمی تونست این وسط بچاپ بچاپ راه بندازه. تا اینکه یارو مباشره پیشنهاد می کنه وکیل دیگري استخدام کنن و اونقدر دلیل و برهان میاره تا پدرم خام میشه و این کار رو می کنه. از طرفی مباشر پدرم یک دختر پانزده شانزده ساله داشته که گاهی اوقات اونو با خودش به دفتر کارش می آورد. که به اون تو کار نوشتن و جواب دادن به تلفنها و خلاصه از این جور کارا کمکش کنه.
اون زمان پدرم بیست و نه سال سن داشته و هنوز ازدواج نکرده بود. یک سال بعد مباشر پدرم به اون پیشنهاد
می کنه که دختر شانزده هفده ساله اش را عقد کند پدرم فکر می کنه مباشرش سربه سرش می گذاره، ولی وقتی متوجه میشه قضیه خیلی جدي است به او می گوید که چطور حاضر می شود دخترش را به مردي بدهد که دو برابر سن اوست، مباشر پدرم می گوید که دخترش خودش این پیشنهاد را کرده و در حقیقت شیفته و شیداي او شده است. پدرم که تا آن زمان آن قدر در کار فرو رفته بود که توجهی به احساسش نداشت. با شنیدن این حرف گویی چشمانش تازه باز می شود و به دختر مباشر که از قضا دختر زیبایی هم بوده توجه نشان می دهد و همین باعث ازدواج آن دو می شود و در حقیقت با این کار خودش را به روز سیاه می نشاند
با حیرت گفتم: اسم اون دختر چی بود؟
کیان با نیشخند گفت:همون اسمی که جنابعالی تو شناسنامه من کشفش کردي
_لیلا؟
.کیان با حالتی گرفته سرش را تکان داد
_خب، بعدش چی میشه؟
کیان به طرفم چرخید و گفت:دیگه نشد. دیگه قرار نیست همه داستان را یک دفعه برات تعریف کنم، باشه یک
شب دیگه ... مثل داستان هزار و یک شب
آن چیزي لعنتی که خورده بود تازه داشت روي مغز او اثر می گذاشت، زیرا با حالتی گیج و منگ حرف می زد.
می دانستم اگر آن شب تمام شود محال است بتوانم بار دیگر او را وادار به حرف زدن کنم، به همین خاطر
گفتم: کیان، فقط یک چیز دیگه ... بعدش خواستی دیگه چیزي نگو
_چی می خواي بگم
_بعداز ازدواج پدرت با لیلا چی شد؟
کیان خمیازه اي کشید و در حالی که دستش را زیر سرش قلاب می کرد گفت: اگه اینو بگم تو هم باید تلافی
بی محلی امشب رو دربیاري ... اگه قبول داري بگم
می دانستم اگر قبل از اینکه حرفش تمام شود خوابش نبرد شانس آوردم چون چشمانش را بسته بود و معلوم
بود برخلاف خواسته اش به شدت خوابش می آید
_باشه کیان، هر چی تو بگی. حالا زودتر بگو الان دیگه صبح میشه. و با پنجه هایم موهایش را به نوازش
گرفتم
کیان با چشمانی بسته لبخند زد و گفت: آخیش، چه حالی می ده
_بگو کیان و گرنه موهاتون نمی مالم
_با صداي خمار و خواب آلود گفت:" نه بمال می گم، چی می گفتم؟
_ بعد از ازدواج لیلا با پدرت ...
_آره بعد از ازدواج اولین کاري که لیلا کرد به اجرا گذاشتن مهریه اش بود. طوري هم این موضوع را مطرح
کرد که پدرم با طیب خاطر علاوه بر مهریه اش مبلغ هنگفتی هم به حسابش گذاشت. بعد پدر لیلا شروع کرد به سرکیسه کردن پدر به عناوین مختلف و شاید اگر لیلا خودش را یک کم دیرتر به پدر می شناساند تمام ثروت
پدرم به جیب مباشرش سرازیر شده بود
همان طور که موهاي کیهان را نوازش می کردم گفتم: چرا به جاي مباشرش نمی گی پدر بزرگ. مگه اون پدر
مادرت نبود؟
_من هیچ وقت به لیلا مادر نگفتم که بخوام به اون مردك طماع پدر بزرگ خطاب کنم
_خب کیان، بعد چی شد؟
_بعد؟ زمانی که لیلا با پدرم ازدواج کرد کلاس دوم دبیرستان تحصیل می کرد. پس از ازدواج بدون تأخیر
تحصیلاتش را ادامه داد تا دیپلم گرفت. بعد یواش یواش آهنگ دانشگاه زد. پدر ساده و احمق من که گیر مار
خوش خط و خالی مثل اون افتاده بود که حسابی هم افسونش کرده بود بدون مخالفت این اجازه رو بهش داد
غافل از اینکه با دست خودش بناي زندگیش را روي آب می ساخت. سال اول دانشگاه لیلا ناخواسته حامله شد و متأسفانه آن موجود ناخواسته که تو شکم اون جا خوش کرده بود من بودم. لیلا خیلی سعی کرد به پدر بقبولاند تا اجازه دهد بچه اش را سقط کند، چون می ترسید وجود بچه به درسش لطمه بزند، اما پدر براي اولین بار با خواسته اش مخالفت کرد و به این ترتیب بنده، پا به این دنیا گذاشتم. از همون اول از شیر و لالایی و نوازش و تاتی تاتی و این جور چیزا خبري نبود. خدا برکت به شرکت شیر خشکه نستله و سرلاك بدهد که مرا گرسنه نگذاشت. همین زن دلسوز و مهربان که متأسفانه اسم مادر را هم با خود به یدك می کشید به محض اینکه توانست سرپا بشه منو به دست خاله پیر پدرم سپرد و خودش دانشگاه برگشت. گویی درس و دانشگاه برایش مهم تر از هر چیز دیگه اي بود. مثل یک علف خودرو بزرگ می شدم بدون اینکه او حتی مراحل رشدم را ببیند.
هر سال که می گذشت بیشتر از او فاصله می گرفتم، البته او هم همین طور بود. چهار سالم بود که لیسانسش را گرفت و بعد از یک سال تأخیر سازش رو کوك کرد که تحصیلاتش را در خارج از کشور ادامه دهد. پدرم مخالف بود، ولی او پایش را در یک کفش کرده بود که برود. آخرش هم به کمک پدر حیله گرش توانست
پدرم را وادار به این کار کند. آن زمان تازه کمند را حامله شده بود. وقتی پدر این موضوع را فهمید اجازه
خروجش را منوط به این شرط کرد که کمند را سالم به دنیا بیاورد. دو ماه پس از به دنیا آمدن کمند به امریکا
رفت و پدر براي نگه داري کمند پرستاري استخدام کرد. اسم این پرستار خدیجه روح پرور بود. بیوه اي که
خودش هم یک دختر یک سال و نیمه داشت.
نفس در سینه ام حبس شد. لبم را به دندان گزیدم تا بتوانم از شدت هیجانم بکاهم. کیان هم چنان که
چشمانش را بسته بود خواب آلود صحبت می کرد
لیلا پنج در آمریکا تحصیل کرد و در تمام این مدت صورت حسابهاي کلانی براي پدر می فرستاد که بعضی
اوقات این مبالغ به حدي سرسام آور بود که صداي اعتراض پدر را در می آورد. با این حال پول را می فرستاد به
این امید که روزي برگردد و براي دو فرزندش مادري کند. وارد دوره راهنمایی شده بودم که درس لیلا تمام
شد. ولی خبري از بازگشتش نبود. پدر ازتأخیر طولانی او نگران شد و به امریکا رفت تا همراه او برگردد، ولی
وقتی خسته و شکسته و تنها از سفر بازگشت فهمیدم اتفاقی افتاده که از حد توان او بیشتر بوده است. چند روز بعد از پنهانی گوش کردن به صحبت او با مباشر حیله گر فهمیدم لیلا از طریق سفارت تقاضاي طلاق کرده است.
این جریان فقط به پدر ضربه زد. زیرا من هیچ وقت احساسی نسبت به او نداشتم تا بخواهم از نبودش ناراحت
شوم. کمند هم که اصلا او را نمی شناخت تا برایش دلتنگی کند. لیلا پس از دوشیدن کامل پدر طلاقش را از او
گرفت و به دنبال سرنوشت خودش رفت. تنها کار خوبی که کرد گفتن حقیقت به پدر در آخرین دیدارشان بود
تا او بیش از این خودش را مضحکه دست این و آن نکند. در آن دیدار لیلا به او گفته بود که از همان ابتدا علاقه
اي به او نداشته و این ازدواج فقط طبق نقشه اي بوده که پدر حیله گرش طراحی کرده بود تا به این وسیله هر
دو به مقاصدشان برسند.لیلا به آرزوي همیشگی اش که تحصیل در خارج از کشور بود و آن پیر طماع نیز به
ثروت بی حساب پدرم.
پدر پس از این جریان شراکتش را با پدر لیلا به هم زد و باقی مانده ثروتش را از چنگال آن کفتار پیر بیرون
کشید و آن قدر خسته و شکست خورده بود که دیگر کار تجارت را ادامه نداد چون دیگر نه توان کار داشت و
نه سرمایه اش آن چنان بود که بتواند شرکت تجاري بزرگی راه بیندازد، ولی همین قدر بود که بتواند تا آخر
عمر او را سرپا نگه دارد. بعد از چهار سال تنهایی و افسردگی عاقبت پدر با پرستار کمند ازدواج کرد. کتی زن
خوبی براي او بود، ولی پدر تا آخر عمرش دیگر به هیچ زنی اعتماد نکرد
با احتیاط از او پرسیدم: تو هیچ وقت به دیدن لیلا نرفتی؟
دو سال پس از مرگ پدر، لیلا خواست من و کمند به امریکا برویم و با او زندگی کنیم، شاید پس از رسید به
آرزوهایش تازه فهمیده بود چه چیزهایی را براي به دست آوردن چیز دیگري از دست داده است. کمند ذوق
زده قبول کرد برود، ولی من ماندن را به رفتن ترجیح دادم، نه به خاطر اینکه دوست نداشته باشم آنجا زندگی
کنم. بلکه به خاطر تنفري که از لیلا احساس می کردم نمی خواستم هیچ وقت او را ببینم. یکی دو سال پس از
رفتن کمند، بعد از چند بار فرستادن دعوتنامه عاقبت راضی شدم براي مدتی به آنجا بروم. لیلا وضعیت مالی
خوبی داشت و همه چیز براي یک زندگی ایده آل مهیا بود، اما نمی توانستم او را ببینم و طاقت بیاورم که با پولی که از پدر تبغیده بود پذیراي بوي فرندهاي نره غول آمریکایی اش باشد. سه هفته زودتر آنجا را ترك کردم و
به هلند رفتم تا بقیه تعطیلات را پیش یکی از دوستانم سر کنم، بعد از اینکه به ایران برگشتم تصمیم گرفتم
دیگر هیچ وقت او را نبینم.
کم کم صداي کیان خواب آلود و آرام می شد و معلوم بود که تا چند لحظه دیگر گفته هایش به هذیان خواب
مبدل خواهد شد
با کنجکاوي پرسیدم: کیان، کمند چی؟ اون چرا نموند؟
صداي محو کیان بی شباهت به هذیان نبود: کمند... می موند اون حادثه باعث شد... لعنتی... می خواستم
بکشمش اون نگذاشت... مقصر اون بود... باید می کشتمش
کیان سکوت کرد. با کنجکاوي روي تختم نیم خیز شدم و گفتم: کدوم حادثه؟
سکوت کیان نشان از آن را داشت که به خواب رفته است. نفس عمیقی کشیدم و پنجه هایم را آرام از لابه لاي
موهایش بیرون آوردم
کم کم سپیده صبح از مشرق سر زد. بی صدا از تخت پایین آمدم تا براي نماز آماده شوم. به فکر کیان و
سرگذشتش بودم. با خودم فکر کردم اي کاش می توانستم از کیان در باره شراره هم بپرسم
روز بعد کیان تا نزدیک ظهر خوابید و وقتی بلند شد کمی بد اخلاق بود. البته همیشه بعد از افراط در نوشیدن
مشروب صبح بد اخلاق و نحس از خواب بر می خواست. پس از رفتن او سراغ کیفم رفتم و یک بار دیگر
.تصویر لیلا را به دقت نگاه کردم. عکسها را مثل اول داخل پوشه گذاشتم و کیف را به انباري برگرداندم
چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز که تازه از خواب برخاسته بودم گلی خانم گفت که برادرم پشت خط
است. با خوشحالی به طرف تلفن دویدم و گوشی را از گلی خانم گرفتم. حمید تنها کسی بود که گاهی به من زنگ می زد و حالم را می پرسید. از او حال شبنم را پرسیدم و گفت که چیزي به زایمانش نمانده است. از
.خوشحالی با صداي بلند خندیدم و به یاد مبین و کارهاي شیرینش افتادم
حمید گفت: الهه جان، زنگ زدم بهت بگم فردا یا پس فردا مادر زنگ می زند تا تو و کیان را براي آخر هفته
دعوت کند
وقتی حمید این موضوع را به من گفت لبم را به دندان گزیدم. نمی دانستم چه جوابی بدهم
حمید ادامه داد: پیش از مادر بهت زنگ زدم تا آمادگی لازم رو داشته باشی
تشکر کردم. در عین حال می دانستم دلیل زنگ زدن حمید این بوده که من زودتر کیان را آماده کنم تا مبادا
حالا که مادر راضی به پذیرفتن او شده بد قلقی نکند. بعد از اتمام صحبت با حمید خدا حافظی کردم و گوشی را گذاشتم. به آشپز خانه رفتم. گلی خانم مشغول درست کردن ناهار بود. یک صندلی عقب کشیدم و روي آن
نشستم و گفتم: داداشم بود، می خواست به من بگه مادرم من و کیان را براي آخر هفته به خونشون دعوت
کرده.
گلی خانم با خوشحالی گفت:به سلامتی، چه خوب، خدا رو شکر که عاقبت همه چیز به خوبی و خوشی ختم
شد
آهی کشیدم و گفتم: گلی خانم، اگه یه وقت کیان قبول نکنه بیاد چی؟
_.نه مادر، ان شاءا... که میاد باید راضیش کنی
_آخه چطوري؟
_خودت بهتر می دونی مادر، سعی کن به راهش باهاش حرف بزنی. راضی میشه بیاد. همه چیز اولش یک کم
_سخته
نفس عمیقی کشیدم و گفتم امیدوارم، ولی خودم می دانستم محال است به این سادگی راضی به آمدن شود.
همان شب در فرصتی که احساس کردم سرحال است موضوع را به او گفتم، با تمسخر خنده اي کرد و گفت:
اسم این دعوت چیه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: نمی دونم ،هر چی دوست داري اسمش رو بزار
با تمسخر گفت: اگه بشه اسمش رو مادر زن سلام بزاریم باید بگم کمی دیر یادش افتاده
آن شب تا وقتی که براي خواب به اتاق می رفتیم شوژه اي براي تمسخر کردن خانواده ام گیر آورده بود و کلی
.مرا حرص و جوش داد، ولی براي اینکه کارم گیر او بود دندان روي جگر گذاشتم و دم نزدم
همان طور که حمید گفته بود مادر دو روز بعد به منزلمان زنگ زد تا من و کیان را دعوت کند. این نخستین بار
بود که مادر به من زنگ می زد. از خوشحالی به گریه افتادم. به مادر گفتم به طور حتم می آییم، ولی در همان
.زمان به امدن کیان اطمینان نداشتم
چهار شنبه شب از راه رسید و من هنوز نتوانسته بودم جواب قطعی را از او بگیرم. هرچه به او عز و التماس
کردم فقط گفت تا ببینم و جواب قاطعی به من نمی داد. همان شب به او گفتم: اگه می خواهی نیایی بگو تا من یک عذر و بهانه اي براي نرفتنمان جور کنم، این جوري بهتر از این است که آبروي من جلوي خانواده من برود
چیزي نگفت و نگاهش را به صفحه تلویزیون دوخت.با امیدواري فکر کردم شاید راضی به آمدن شده، ولی
رویش نمی شود که قاطع بگوید که می آید. دیگر چیزي نگفتم تا صبح روز پنجشنبه که با خواهش و التماس از
او خواستم که زودتر بیاید که به خانه مادرم برویم.باز هم بدون اینکه چیزي بگوید مرا بوسید ورفت. بعد از
ناهار به اتاقم رفتم تا از همان موقع براي رفتن آماده شوم.ساعت از چهار گذشته بود ولی هنوز نیامده بود.کم
کم دلشوره ام شروع شد.ساعت پنج به تلفن همراهش زنگ زدم گفت کاري برایش پیش آمده که تا یک
ساعت دیگر تمام می شود و خواست تا با آژانسی که برایم می فرستد به منزل مادرم برو.به او گفتم : تو کی
میایی؟
جوابم را نداد و تلفن را قطع کرد.با ناراحتی بار دیگر شماره اش را گرفتم ولی تلفنش را خاموش کرده بود.چند
دقیقه بعد گلی خانم خبر داد که آژانس دم در منتظر است. نمی دانستم چه کنم، بروم یا بمانم.دل را به ددریا
زدم و به امید اینکه محال است کیان مرا جلوي خانواده ام کوچک کند با آژانسی که فرستاده بود به منزل مادرم
رفتم.
آن شب یکی از بدتربن شبهاي زندگی ام بود، زیرا هرچه منتظر شدم کیان نیامد.ساعت از ده شب گذشته بود و مادر منتظر بود کیان بیاید تا سفره را پهن کند.هرچه بود آن شام به مناسبت آمدن او تدارك دیده شده بود.از
نگاه هاي معنی دار دیگران نهایت خجالت را کشیدم و امیدوارانه گوش به صداي هر خودرویی سپردم که به
کوچه وارد می شد.چند بار با تلفن همراهش تماس گرفتم اما خاموش بود. عاقبت به پیشنهاد حمید سفره را
پهن کردیم و شام خوردیم.هر چند که هیچ چیز از طعم و مزه ي غذا نفهمیدیم.سکوت اعضاي خانواده و اینکه
چیزي به روي خودشان نمی آوردند بیشتر عذابم می داد.به حدي از کیان متنفر شده بودم که حاضر نبودم دیگر
ببینمش .ساعت از دوازده گذشته بود که دیگر قانع شدم او نمی آید.می خواست به ما بفهماند هنوز خانواده ام را نبخشیده است. این وسط من بودم که سکه یک پول شده بودم.حمید و شبنم که اکنون به سختی راه می رفت حاضر شدند که به منزلشان بروند.از حمید خواستم مرا هم برساند.مادر خواست شب همانجا بمانم اما من قبول نکردم و گفتم باید بروم چون ممکن است براي کیان اتفاقی افتاده باشد گرچه خودم می دانستم چنین چیزي نیست.ولی امیدوار بودم اتفاقی براي او افتاده باشد تا بار خجالتم کم کند
حمید مرا رساند و گفت روز بعد با من تماس می گیرد.با دردي عمیق که از اعماق قلبم مرا می سوزاند به خانه
برگشتم.پیش از داخل شدن به منزل نگاهی به پارکینگ انداختم .خودرویش داخل پارکینگ نبود و معلوم بود
هنوز نیامده است.آن قدر ناراحت و عصبی بودم که امیدوار بودم هیچوقت نیاید
یک ساعت بعد از من کیان آمد.خونسرد و بی خیال، بدون اینکه حتی به خاطر این کار از من عذرخواهی کند.آن
شب براي اولین بار بر سرش فریاد کشیدم و به او گفتم که بی عاطفه ترین و پست ترین انسان روي زمین
است.او بدون اینکه کلمه اي بگوید که کمی تسکین پیدا کنم مرا ترك کرد و از منزل خارج شد
با رفتن او ساعتی گریستم و بر بخت بد خود لعنت فرستادم.با تقه اي به در از جا پریدم.اول فکر کردم کیان
است که برگشته است ولی بعد از چند لحظه کتی اجازه خواست تا داخل شود.خیلی سعی کردم که خوددار باشم و نشان ندهم که گریسته ام ولی نگاه او گویاي این بود که همه چیز را فهمیده است.وقتی حرف زد متوجه شدم حتی صداي فریاد مرا شنیده است.کتی روي صندلی میز آرایشم نشست و با حالتی غم گرفته گفت:
الهه می دونم شاید الان لحظه ي خوبی براي نصیحت نباشهولی چون بهت علاقه دارم وظیفه ام دونستم مثل یک  دوست البته اگه قبول داشته باشی اینو بهت بگم
کتی را دوست داشتم چون در تمام مدتی که به منزل کیان آمده بودم در همه حال ازم حمایت کرده بود.با این
حال سرم را پایین انداختم تا چشمان قرمزم را از نگاهش بدوزدم.در آن حال صدایش را شنیدم که گفت:
الهه باید بدوونی تو زندگی هرزن و شوهري این مسائل وجودداره اولش یک کم سخته تا آدم بخواد خودشو با
زندگی جدیدش وفق بده.ولی اگه یکم سیاست داشته باشی می تونی موفق بشی.کیان پسر بدي نیست.منم قبول دارم خیلی قده و اینو بهت بگم این صفت رو از پدرش به ارث برده.چون اون هم همینطور بود.بدلج و یک دنده... به خاطر اینه که می گم سعی کن هرچی می گه بگی باشه بعد اگه خواستی کار خودت رو انجام بده.این جوري از خیلی اختلافاتتون جلوگیري میشه
کتی از جا برخاست و دستی روي شانه من گذاشت و بدون کلامی از اتاق خارج شد.نمی دانستم از روي حرفاي او که بدون شک از روي خیرخواهی گفته بود چه نتیجه اي بگیرم.به هر صورت او تسکینی بود براي اینکه گریه را کنار بگذارم و فکر کنم چه رفتاري در پیش بگیرم.دلم نمی خواست تو سري خور و ذلیل باشم، چون همیشه از این جور زنها بدم می امد و همیشه خودشان را به خاطر ذلالتشام مقصر می دانستم ولی اکنون می فهمیدم بعضی وقتها شرایطی پیش می آید که زن براي بقاي زندگیش مجبور می شود که کوتاه بیاید.همان کوتاه آمدن هاي متوالی او را خوار و ذلیل می کند.می دانستم من هم باید کوتاه بیایم تا جرقه نفرتی را که بین ما زده شده خاموش کنم و البته جز این چاره ي دیگه اي هم نداشتم.
نیمه هاي شب کیان مست و از خودبی خود به خانه آمد.با ورودش هوشیار شدم ولی آن قدر از او ناراحت بودم
که نخواستم قیافه اش را ببینم
تا چند روز بااو حرف نمی زدم. او هم خونسرد و بی خیال بود.گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.به هیچ عنوان هم
سعی نکرد از من معذرت خواهی کند تا ناراحتی حاصل از کارش را از دلم در بیاورد.عاقبت خودم را راضی به
گذشت کردم و با او صحبت کردم ولی خجالتی که بابت او پیش خانواده ام کشیدم هرگز فراموش نکردم


مطالب مشابه :


رمان بچه مثبت(16)

(16) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی کم مونده بود تو بغل پدر مائده هم یه دل سیر گریه




رمان شب بی ستاره-13-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان کتی با لبخندي تصنعی به من نگاه کرد و فنجانی چاي




رمان تقلب(14)

رمان تقلب(14) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - کتی دو دیقه بشین همینجا تا بیام.




رمان بچه مثبت(15)

(15) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی یه گل خوشکل و یه جعبه شیرینی بزرگ خرید و




رمان شب بی ستاره-18-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی را دوست داشتم چون در تمام مدتی که به منزل کیان




رمان شب بی ستاره-15-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی با لباس قشنگی به رنگ آبی آسمانی جلوي در انتظار ما




رمان بچه مثبت(17)

(17) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل کتی خانم اونقدر قربون صدقه مائده میرفت که دختر




رمان بچه مثبت(17)

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا را به جشنی که




رمان بچه مثبت(13)

رمان بچه مثبت(13) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان -اوه سلام کتی خانوم حال شما




برچسب :