رمان ازدواج صوری-2-

*

رمان ازدواج صوری


- هااان؟
- سو گل اون کلید ..
از بالا تا پایینمو رصد کرد. یهو اومد تو که منم مجبور شدم بیرم عقب. در بست وبا صدای عصبی گفت:
تو همیشه اینجوری میای دم در؟
به قیافه ی خودم جلو ایینه دم در نگاه کردم. وایـــــــــی! حالا چی کار کنم؟ ای خاک بر سرت که اینقدر حواس پرتی! قرار نبود این اتفاق بیوفته، قرار نبود باراد هیچ وقت منو اینجوری ببینه. هیچ وقت! ولی صبر کن نباید کم میاوردم. با خونسردی گفتم:
بر فرض که اینطوری بیام به کسی چه؟
دستشو کشید لای موهاش وبا لحن تحدید امیزی گفت:
ببین خانوم خانوما برام مهم نیست زنمی یا که نیستی ،برام مهم نیست این ازدواج دائمی یا موقتی ولی بزار یه چیزی رو برات روشن کنم، وقتی کسی وارد خانواده ی من میشه چه دائمی یا موقتی باید اخلاق منو تحمل کنه ممکنه از این حرفی که میزنم خوشت نیاد ولی خوب گوشاتو وا کن تو وقتی با من ازدواج کردی حتی اگرم موقتی باشه قبول کردی زنم من باشی پس دیگه اینجوری نیا دم در ( با ارامش گفت) خوب؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. نمی دونم چرا قلبم داشت میومد تو دهنم و از غیرتی شدنش خوشم اومد. به هر کیه که از غیرتی شدن شوهرش خوشش نیاد؟ یه صدایی تو مغزم گفت:
دلتو زیاد خوش نکن. اون که تورو دوست نداره نکنه تو دوسش داری؟
سرمو محکم تکون دادم. با صدای زنگ تلفن دویدم سمتش.
- بله؟
-سلام دختری!
صدای بسته شدن در حاکی از رفتنش بود. نفسم محکم بیرون دادم.
- سلام مامان.
- چطوری؟
-خوبم مرسی.
– همه چی میزونه؟
- اره خدا رو شکر.( مثل سگ دروغ می گفتم)
- زنگ زدم بگم با تقاضای وامم موافقت شده.
– راست میگی؟
قلبم اومد تو دهنم.
- اره.ولی..
–چی؟
- قبل از من دو نفر تو نوبتن. کار اونا که جور بشه حاج اقا گفته با وام منم موافقت میشه!( حاج اقا کریمی خیر محلمون)
- پس باید صبر کنم؟
-اره گلم. من باید برم صدام کردن.
بعدم تلفن قطع کرد. با ناراحتی از جام بلند شدم ورفتم سمت در. از ترس اینکه نکنه دوباره باراد باشه بلند پرسیدم: کیه؟
صدای مردونه ای گفت: سلام ببخشید! سیامندم. اگه میشه در باز کنید.
- یه لحظه.
سریع دویدم تو اتاقم وچادرم از جا نمازم در اوردم. بعدم سرم کردم وبدو رفتم دم در.در باز کردم. ای نامرد لامصب همون رنگ لباس خونه ی مردونه ی مورد علاقمو پوشیده بود. تی شرت زرد وشلوار سبز. موهاشم داده بود بالا.- سلام ببخشید مزاحمتون شدم اینو مادرم درست کرده بفرمایید! و یه کاسه اش رشته داد دستم.
- دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدین. کاسه رو ازش گرفتم.
– خواهش می کنم چه زحمتی! فقط ببخشید برادرتون هست؟
برادرم؟؟ برادرم کی بود؟نکنه منظورش ..؟
- نه پیش پای شما رفتن.
– خوب پس بهش میرسم! فعلا.
بعدم رفت منم در بستم. بعدا بهش میرسم؟؟ چمیدونم والا! گیر یه مشت خل چل افتادیم . آشو گذاشتم تو یه ظرف مخصوص و ظرف اصلیشو خالی کردم تا بعدا بدم بهشون. با خودم گفتم حالا که قرار تنها باشم پس چطوره یه نهار مشتی برای خودم درست کنم . قرمه سبزی! مواد قرمه سبزیمو بار گذاشتم تا اماده بشه یه چند ساعتی طول میکشه پس رفتم توی حال یکم تلویزیون این ور واونور کردم. تلویزیون داشت یه شو قشنگ نشون می داد. منم برای خودم بلند شدم وصداشو زیاد کردم حالا نرقص کی برقص! یه لحظه چرخیدم وقلبم در جا وایستاد. یا قمر بنی هاشم. – چیه اتفاقی افتاده؟
قلبم داشت از دهنم می زد بیرون. خدایا من با عزرائیل ازدواج کردم یا ادم؟ مگه این نرفته بود.
- اونجوری نگام نکن.
اومد یکم جلوتر.
- ببین می تونی کمکم کنی؟
دیروز تو دانشگاه یکی از بچه ها ادامس گذاشته بود رو صندلیم ،حالام نمیره!
با عصبانیت گفتم :باید بزاریش تو اب سرد.
–گذاشتم ولی اثر نکرد.
چه راحت میتونه خودشو به بیخیالی بزنه، شایدم ندیده بود ولی خودم دیدم وایستاده نگام می کنه. فکر کنم براش مهم نبود. مطمئنا همین بود. حالا این به درک ! اون پسره رو بگو که بی خودی بهش گفتم. به من چه! مگه تقصیر من بود؟ من اون چیزی که فکر کردم گفتم. منم خودمو زدم به بیخیالی.
– بده من برات درستش می کنم.
– دست ابجی گلم درد نکنه!
بعدم با پوزخندی رفت. اه! لعنت به تو سیامند! می مردی جلو دهنتو می گرفتی چه جوری بهش گفته؟؟ معلوما توسط وسیله ی مزخرفی به نام موبایل . ا ه لعنتی. بدو رفتم لباسمو عوض کردم. یه تی شرت و شلوار پوشیدم ویه بافتنیم روش پوشیدم ورفتم تو اشپزخونه. یه تیکه یخ برداشتم وبا حرص مالیدم رو شلوارش. هزار بار به جون کسی که باهاش این کارو کرده دعا کردم. پس اقا استاد دانشگاه بود. لابد دوست دختراشم همون دانشجوهاش بودن دیگه! وقتی کارم با شلوارش تموم شد وتمیزش کردم رفتم سمت اتاقش. در زدم.
- بیا تو.
بی ادب بفرما تو!. در باز کردم ورفتم داخل اولین چیزی که چشمامو گرفت پیانو گوشه اتاق بود. اخـــــــــــخ! چقدر دلم براش تنگ شده. پیانو ، ویالون ، گیتارهمه ی اینا رو بلد بودم وخیلی وقت بود که نزده بودمشون. تو اتاق پیانو وگیتارم بود .مادرم وقفشون کرده بود به مراکز خیریه تا بچه های اون جا یاد بگیرم. هفته ای دو روز باهاشون کلاس داشتم. چه دورانی بود ! منو و خواهرم چه کیفی می کردیم.اگه اون تصادف لعنتی نبود شاید الان هیچ کدوم از این اتفاق نمیوفتاد! نا خوداگاه یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد. پشتش به من بود وداشت کمدشو می گشت. سریع پاکش کردم وگفتم:
شلوارتو اینجا میذارم.
و گذاشتمش رو تخت. وبرگشتم سمت در.
– طوری شده؟
-نه. اسمشو باید بزارم چهار چشم . والـــــا. بعدم رفتم بیرون. بالاخره قرمه سبزی اماده شد وبوش کل خونه رو برداشت منم نامردی نکردم یه بشقاب برای خودم کشیدم وبقیشو گذاشتم تو یخچال. نشستم پشت میز و چند لحظه بعد سر کلش پیدا شد. یه نگاهی به بشقاب من کرد و چشماش برق زد. عععععمراااا! حتی یه لقمه! مردی خودت برو غذا از یخچال در بیار برای خودت بکش!. شروع کردم با لذت به خوردن. وقتی غذامو کامل دهنی کردم با لذت بلند شدم رفتم از یخچال نوشابه رو کشیدم بیرون. وقتی برگشت سمت غذام دیدم ای دل غافل! جا تر و بچه داره می لونبونه!
- ببخشید اون غذای من بود.
با ارامش گفت: دیگه نیست!
– اِاِاِاِ! من درستش کردم ومن اول برای خودم کشیدم. بعدشم دهنی خوردن مریضتون میکنه پس لطفا غذامو بهم بده!
– مگه نمی گی دهنی خوردن مریض می کنه؟ خوب این الان دهنی منه!
- خیلیی پررویی!
– نظر لطفته!
با حرص از اشپزخونه رفتم بیرون.تازه یادم افتاد اش رشتم داریم. سریع برگشتم تو اشپزخونه.
- چی شد می خوری؟ قاشوقشو گرفت سمتم.
- خفه شو بابا!
بلندخندید. با لذت کاسه ی اش در اوردم گذاشتم رومیز.در یخچالو بستم و وقتی خواستم برش دارم، حس کردم چشمش همش به دنبال اینه برای همین یه لبخند زدم وگذاشتمش تو ماکروویو. خودمم اونجا موندم.وقتی گرم شد اونم غذاشو تموم کرد ولی از جاش بلند نشد. منم برای اینکه حالیش کنم کاسه رو برداشتم ورفتم رو مبل نشستم شروع کردم به خوردن. اونم چند لحظه بعد اومد ورو مبل نشست. به سه دقیقه نکشید که با حرص گفت:
نترکی یه وقت.
بلند خندیدم وگفتم:
شما نگران نباش.
معلوم بود حرصش در اومده. ولی دلم براش سوخت. خیلی بده که ادم به یه چیزی نگاه کنه ونتونه بخورتش. بلند شدم ورفتم تو اشپزخونه ویه ظرف پیدا کردم ونصف اشو ریختم توش.بردم تو حال وگرفتم سمتش. عین این بچه شیطونا گفت:
ایول! عاشقتم! با تعجب بهش نگاه کردم. دوتا بوسم برام فرستاد. چپ چپ نگاهش کردم و رومو کردم اونور. الحق که مرد وشکمش! ( ولی خدایی خوشم اومد  [MrGreen]  )خودمم کاسه اشمو برداشتم وشروع به خوردنش کردم. بعد از اینکه اشمونو خوردیم یه چندتا خمیازه کشید وبعدش رفت تو اتاقش. - خواهش می کنم!
برگشت سمتم. لبخندی زد و گفت : مرسی ابجی کوچولو.
خوبه ما یه غلطی کردیما منم نامردی نکردم و گفتم : از سیا جون تشکر کن. عین این فیلم ترسناکا برگشت سمتم
کیم؟ ( ترکی گفت به فارسی یعنی کی ، مثلا مزه پروند )
منم از فرصت سو استفاده کردم و رو مبل لم دادمو تلویزیون نگاه کردم.
- همون پسر خوشتیپه همسایه طبقه چهارم.
- سیامند؟
- اوهوم.
- چه ربطی به اون داره؟
- اخه مامان اون درست کرده بود برام.
اومد تو حال و رو مبل نشست.
- چه غلطا! یه عمر همسایمون تا حالا از این کارا نکرده با اینکه بهترین دوستمه.
- حالا دیگه!
نیم خیز شد سمتم.
- ببینم نکنه خبریه؟
از جام بلند شدم و رفتم به سمت اتاق.
- اگرم باشه به کسی مربوط نیست!
و رفتم سمت اتاقمو در بستم. احساس خوبی داشتم ! این قده کیف می ده وقتی کرم می ریزی! رو تختم دراز کشیدم. اومد در باز کرد .
- خیلی بی ادبی که هنوز حرفم تموم نشده سرتو میندازی پایین و می ری.
اوووف! عین فنر از جام بلند شدم و رفتم سمتش. تقریبا داد زدم :
بی ادب تویی که بدون در زدن وارد اتاق یه خانوم میشی! خجالت نمیکشی؟ هان؟
با چشماش گشاد نگام کرد.
- خیله خوب چرا عصبانی میشی ببخشید.
یه کم تند رفتم . یه کوچولو صدامو آروم کردم.
- خیله خوب کارتو بگو.
طلبکارانه ازش پرسیدم.
- هیچی خواستم بگم من میرم بیرون.
- به سلامت!
بعدم در بستم . اگه یه ذره بیشتر طول می کشید آبروم می رفت. تا درو بستم از خنده منفجر شدم! دلم براش سوخت. های خدا ! این لحظات خوش ازم نگیر. رفتم آروم رو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم . کم کم خوابم برد

با صدای بسته شدن در از خواب بیدار شدم. با تعجب پتویی رو که روم بود کنار انداختم من عادت به پتو انداختم نداشتم ولی این از کجا اومده بود خدا داند. شایدم انداختم و خودم خبر ندارم به هر حال یه کش وقوسی به بدنم دادم. ساعت شیش بود وشواهد نشون می داد رفته بیرون.( خونه ساکت ساکت بود و هیچ چراغیم رو شن نبود) از جام بلند شدم ورفتم تو دستشویی ویه ابی به صورتم زدم وحال اومدم. از صبح تصمیم گرفته بودم که یکم برم بیرون ویه نگاهی به این دور وبر بندازم پس لباسمو پوشیدم ودر قفل کردم ورفتم بیرون.محله ی قشنگی بود به خصوص سر کوچه به نظرم جالب بود. چون تابلوی چند تا فروشگاه می شد دید.وقتی سر کوچه رسیدیم خیلی ناراحت شدم چون دقیقا مثل محل خودمون بود. پاتوق! و از همه مهم تر ماشین باراد و دوستاشم اونجا بود. اولش خواستم از جلوش رد شم ولی گفتم چه فایده! محل سگم با اون هور وپری های تیتیش مامانی نمیذارتم پس بی سر وصدا رامو کج کردم و به سمت اونور میدون حرکت کردم. دو قدم نرفته بودم که یکی از اراذل به همراه دار ودستش سوار بنز جلو پام وایستادن.
- برسونتمت خانمی!
محلشون نذاشتم وبه راهم ادامه دادم.
– عجب نازیم می کنه پدر سوخته!
– چشمات چه جیگر!بپر بالا بریم صفا سیتی!
زیر لب گفتم: گمشو!
- جووون!
بعدم با هم خندیدن. دنیا برعکس شده نه به اون موقع که مچرد بودیم و محل سگمون نمی ذاشتن و نه به حالا که از در و دیوار می بارن! یه دفعه یکی دستمو از پشت کشید.
- آیــــی!
برگشتم سمتش. از چشاش خون میبارید.
- اوه اوه! بچه ها مثل اینکه صاحابش اومد در رین!
بعدم ماشین با ویراژی رفت. اروم زیر لب گفتم:
باراد دردم اومد.
- تو مثل اینکه تا جلب توجه نکنی ادم نمیشی نه؟
منظورش چی بود؟ تقصیر من چی بود؟ محکم دستمو گرفت وکشید سمت ماشینش. فقط قیافه متعجب دوستاشو کم داشتیم. تازه سیامندم اونجا بود. یه دفعه به خودم اومدم ودستمو محکم کشیدم بیرون. با پرخاش گری گفتم:
چته؟ اصلا تو کی هستی که باهام اینجوری برخورد میکنی؟
همه نگاها سمت من بود.
- ننمی؟ بابامی؟ کیمی؟ ببین اقای محترم تا اینجاشم که بهت اجازه دادم باهام اینجوری برخورد کنی اشتباه کردم اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه..
– مثلا چه غلطی می کنی؟
عصبانی بهم زل زد.
- باراد.
صدای نگران سیامند بود
- تو دخالت نکن سیا!
– ببینم اصلا میدونی فرق تو واون پسره چیه؟ می دونی؟ (ساکت موند) پس بزار بهت بگم. فرقی ندارین!( با این حرفم رنگش قرمز شد ولی کوتاه نیومدم). فقط اون یکم شعور داشت که تو نداری اون دختر باز توام دختر بازی ، اون ..
تا اومدم حرفمو ادامه بدم، محکم خوردم زمین سمت راست صورتم بدجوری سوخت. نامرد بدجوری خوابونده بود تو گوشم.
– باراد!
سیامند اومد سمتم. بهم کمک کرد بلند شم. دستمو گذاشتم رو صورتم جوری که بشنوه گفتم:
دستتونو رو ضعیف تر از خودتون بلند میکنین!
( می دونم یکم هندی شد اما خوب راست گفتم) با این حرفم بغضم ترکید وبعدش نفهمیدیم چطوری با تمام سرعتم دویدم .
- سوگل خانوم!
برام مهم نبود کی ، چه جوری نگام میکنه فقط می خواستم زودتر برم خونه برم یه گوشه وزار بزنم. با تمام بدبختی که بود خودمو به در خونه رسوندم که همزمان شد با سر رسیدن ماشین اون . سریع از در راننده پیاده شد ودوید سمتم منم سرعتمو بیشتر کردم ودویدم. پله هارو دوتا یکی بالا میرفتم وگاهی می خوردم زمین. صداش تو کل راهرو می پیچید: سوگل! توجه نمی کردم. نفهمیدم چه جوری رسیدم دم در. سریع کلیدامو در اوردم ولی مگه می رفت.وقتی اونو نزدیک دیدم. با تمام زورم به کلید فشار اوردم که بالاخره رفت تو سوراخ. سریع در باز کردم وکفشامو یه جوری در اوردم ودویدم سمت اتاقم. اگه یه ثانیه دیرتر می رفتم منو میگرفت. بازور تمام در بستم وسریع قفلش کردم. به در تکیه دادم اروم گریه کردم.- خوب گوشاتو باز کن اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه اونجوری منو جلوی دوستام ضایع کنی من میدونم وتو! واقعا عجب ادمایی پیدا میشن. عوضی!- حالام بیا بیرون تا در نشکوندم.از جام تکون نخوردم نفسم بالا نمیومد . با ترس به در نگاه کردم. می ترسیدم! ترس از دیدن دوبارش. تا حالا هیچکی روم دست بلند نکرده بود.صدای چرخیدن کلید تو در ترسمو بیشتر کرد. سریع رفتم گوشه ی اتاق و پشتمو کردم بهش. در باز شد و اومد تو. نفسمو تو سینه حبس کردم.
- برگرد سمتم.
اروم گفت. حرکتی نکردم.
- برگرد.
تقریبا داد زد.با لرز برگشتم سمتش. سرمو پایین گرفتم.دستشو گذاشت زیر چونم و صورتمو گرفت بالا. به سمت راست صورتم خیره شد ودستشو اروم کشید رو گونم. می ترسیدم یه حرکتی بکنم وبیشتر عصبانی شه پس هیچ کاری نکردم وفقط بهش نگاه کردم.
– خیلی درد داشت؟
صداش همراه با عجز بود. نا خود اگاه یه قطره اشک از صورتم سرازیر شد. اشک گونمو پاک کرد وگفت:
گریه نکن!
خیلی پررویی! زدی صورتمو داغون کردی بعدم میگی( با دهن کجی بخونین) گریه نکن که چی مثلا مدل جدید ببخشید ؟؟ آخه بگو مرض داری؟ جوابشو ندادم.
- درد داشت؟!
په نه په اشک شوق!بعدم رفت بیرون ودر محکم پشت سرش بست. منم اروم ولو شدم روی تخت و گریه کردم. احساس عجز می کردم نمی دونستم باید چی کار کنم. کجا برم که کسی باهام کاری نداشته باشه. یه نیم ساعتی گذشت که بالاخره اروم شدم. دوباره اومد تو اتاقم. دوباره که ،عصبانی بود. اَاَاَی بابا. مثل این که من باید عصبانی باشم نه آقا ! الان باید تریپ پشیمونی بگیرین نه عصبانیت! تلفن گرفت به سمتم.
- بله؟
- چطوری نعشه؟
جیغم رفت هوا.
- تیرداد!!
– اووو! یواش کر شدم!
- کی از ماموریت برگشتی؟
- دیشب.
– چرا به من نگفتی؟ ( قیافه باراد دیدنی بود!)
– پدر سوخته من باید طلبکار باشم که یواشکی می ری ازدواج می کنی به ما نمیگی!
خودمو لوس کردم.
- تیا جون!
– جوون؟
- خوب یهو شد دیگه .
- آره می دونم از دست شما جوونا!
- اووو! همچین می گه انگار خودش چند سالشه! حالا خونه ای ؟
-اره بیا منتظرتم.
- دو سوته میام.
همزمان با قطع کردن تلفن، رفت بیرون. خیلی خوبه انگار با شنیدن صداش همه ی ناراحتیام از بین رفتن. سریع لباسامو پوشیدم و یه کم ارایش کردم به خصوص جای چک اقارو. خدا لعنتت کن بشر!ورفتم از اتاق بیرون. رو مبل نشسته بود وداشت تلویزیون نگاه می کرد. رفتم تو اشپزخونه وزنگ زدم اژانس. با خوشحالی رفتم سمت در.
– کجا؟
تو دلم گفتم:
تورو سننه؟
محلش نذاشتم. دوباره پرسید:
کجا.
هیچی نگفتم سریع از در رفتم بیرون. هنوز اژانس نیومده بود پس یکم وایستادم. چند دقیقه بعد تیپ زده اومد بیرون. بازم محلش نذاشتم گفتم دوباره میره بیرون ولی همون جا وایستاد. شده بود مثل سایه! چپ میرفتم دنبالم میومد،راست میرفتم دنبالم میومد. به محض رسیدن ماشین سریع پریدم که اونم اومد تو. راننده به باراد گفت:
اقا کجا برم؟
باراد به سمت من اشاره کرد.
- بهتون می گم ولی من برای خودم اژانس گفتم نمی دونم ایشون چرا اومدن تو؟
- سوگل خودتو لوس نکن ادرسو بگو.
- اِاِاِ؟ اینجوری.
از ماشین پریدم بیرون وبه راننده گفتم ایشون ببرید هر جهنمی که می خوان! اونم اومد بیرون.
– میشینی یا به زور واصل شم؟
با دهن کجی ادا شو دراوردم. طلبکارانه نشستم وادرس خونه رو دادم. ماشین حرکت کرد.چهل وپنج دقیقه بعد رسیدیم دم خونه

زودتر ازش پیاده شدمو رفتم در زدم.
- بیا بالا ابجی خوشگله!
با ذوق دویدم سمت خونه. وقتی رسیدم دم در منتظرم بود.پریدم بغلش .اونم منو بغل کرد ورو هوا چرخوندتم. وقتی منو گذاشت رو زمین اینجوری کرد:
اوه اوه بی شرف ببین! چه تیپی زده.( یه قیافه باحال گرفتم) حالا ور پریده شوورت کو؟
به پشت سرم نگاه کردم. تیرداد اون طرفو نگاه کرد. بعدم بدون حرفی رفتم تو خونه.رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون.
– تیا مامان میدونه؟
- اره دیشب بهش گفتم گفت فردا میاد.
باراد اروم رو مبل نشسته بود .تیرداد تو اشپزخونه بود. رفتم پیشش. داشت ظرف میوه رو آماده میکرد. یه سیب دستش بود با دیدن من گفت:
برادر سوخته ! بعد تیکه ای رو گیر انداختیا !
–خفه شو.
– بیا اینو بگیر ببر تو حال.
ظرف میوه رو گرفت طرفم.
- اوووو! حالا انگار کی اومده.
با حرص ظرفو ازش گرفتم وبردم تو حال رو میز گذاشتمش. تمام این مدت سرمو پایین گرفتم و بهش نگاه نکردم ولی نگاه اونو حس کردم. وقتی داشتم برمیگشتم تیرداد دستمو گرفت وگفت:
کجااا؟
با صدای بچه گونه ای گفتم :
الان میام.
– لازم نکرده.
منو به زور نشوند کنارش.
– خوب اقا باراد این ابجی کوچولوی ما که اذیتت نکرده.
چپ چپ نگاش کردم. باراد خیلی معمولی گفت:
نه بابا بیشتر من اذیتش کردم تا اون!
حالا نوبت باراد بود جوری نگاش کردم ، جوری نگاش کردم که می خواستم جفت پا برم تو صورتش! ولی بچه پررو با لبخند نگام کرد.
– حالا که چی من اونو اذیت کردم یا اون منو چه فرقی برای تو داره؟؟ حالا بگذریم تو که آشپزی بلد نیستی ، خونه داریتم که صفر ، کار با ماشین لباسشویی که اصلا ولش کن ، دیشب چی خوردی؟
- گفتی سوگولی!
دیشب فهمیدم خدا چه نعمتی بهم داده از گشنگی تا صبح مردم. دستامو گذاشتم رو لپاشو کشیدممشون:
الهی من فدات شم!
– اهــــــه! نکن کصافت بدم میاد!
– این چه طرز حرف زدن با خواهرت؟
زبون درازی کرد.
- اصلا من میرم.
با حالت قهر از جام پاشدم دستمو کشید وگفت:
می خوای منو تنها بزاری؟ حداقل تا مامان بیاد صبر کن!
- مامان بیاد؟
- اره مگه نمیدونی؟
- چیو؟
- انتقالیش به مشکل خورده داره برمیگرده .
–اااا!
– الف زیر ب!
– بی ادب. اصلا حقت که تنها بمونی.
دستمو کشیدم بیرون رفتم تو اتاقم. دستمو بردم سمت لباسام ولی دلم برای تیرداد سوخت و هم اینکه دلم براش تنگ بود.برای همین پشیمون شدم رو تختم ولو شدم. صدای در زدن اومد:
بله؟
در باز شد و تیرداد اومد تو.اومد رو تخت نشست. منم چشمامو بستم. اروم موهامو نوازش می کرد منم که معتاد این کارا. در واقع نقطه ضعفم بود.
– دلم برات تنگ شده بود.
یهو یه احساس شدیدی پیدا کردم عین فنر از جام پریدمو بغلش کردم. اونم منو محکم بغل کرد.
– معلومه که تنهات نمی ذارم کی دلش میاد همچین پسری رو ول کنه و بره خونه شوهر؟
خندید وگفت: راستی شوهرت گفت می ره یه کاری داره و برمیگرده.
پسره ی بیشور! اخه من چی بگم .
- سوگول بیا بریم لب اون پنجره بزرگه به یاد قدیما.
با ذوق گفتم: برام کتاب می خونی ؟
- اره اگه بزاری رو پات بخوابم.
پریدم بغلش و یه ماچ محکم کردمش. بعدم سریع دویدم لب پنجره و کنار پنجره اتاقش نشستم. پنجره ی خیلی بزرگی بود از بالا تا پایین . همیشه تو بچگیامون منو سوگند و تیرداد میومدیم اینجا و شومینه اتاقو روشن می کردم وبرفو تماشا می کردیم درست مثل الان که برف شروع به باریدن کرده بود. تیرداد اومد و شومینه رو روشن کرد و کتاب به دست سرشو گذاشت رو پاهام. منم شروع کردم با موهاش ور رفتم اونم شروع به خوندن کتاب مورد علاقه هر جفتمون کرد:
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.
"حجر الاسود" من روشنی باغچه است.
کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.
اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.
یهو ساکت شد بهش که نگاه کردم خندم گرفت .
– تیا؟
همممم؟
- لالا؟
- اوهومم.
بالشتی رو که بهش تکیه داده بودم برداشتم و گذاشتم زیر سرش. بعدش خودم بلند شدم و رفتم پتوی تختشو بلند کردم و انداختم روش. خودمم چراغ خاموش کردم و رفتم بیرون. یواشکی رفتم توی اتاق سوگند.با اینکه درش قفل بود ولی همیشه کلیدا جایی جز بالای در نبود برش داشتم ورفتم تو. هنوزم بوش توی اتاق پر بود. نفس عمیقی کشیدم و نا خود آگاه گریم گرفت. رو تختش دراز کشیدم سرمو تو بالشت فرو بردم اروم گریه کردم.

فصل سوم

با صدای گنجشک پشت پنجره از خواب بیدار شدم به اطرافم که نگاه کردم دیوارای اتاق خودمو دیدم . حتما تیرداد منو اورده بود اینجا. چشمامو دوباره بستم و چرخیدم به اونور. یه لحظه صبر کن. با تعجب چشمامو باز کردم. یا ابوالفضل. این دیگه چیه؟یه نگاهی به لباسام کردم وای خدا کی اینارو عوض کرده ؟ من دیشب تنم تاپ وشلوارک نبود! پتو رو تا گردن رو خودم کشیدم. همین کارم باعث شد بیدار شه. به پشت خوابید. یا حضرت فاطمه! این چرا اینجوریه؟ با صدای خماری گفت:
ساعت چنده؟

دهنم وا مونده بود. عجب هیکلی داشت پسر! اوووف!

- اینجوری که زل زدی می ترسم تو گلوت گیر کنم.

یهو به خودم اومدم.

– خیلی .. کصافطی!

پتو رو محکم زدم کنار و رفتم سمت در.

– ساعت پنج صبحی کجا میری؟

با حرص گفتم:

به تو چه؟

- برای خودت میگم.

با بی خیالی ادامه داد:

زشت نیست داداشت ببینه رو مبل خوابیدی؟

یه لحظه میخکوب شدم. هرچیم باشه راست میگه.اگه بگه اینجا چی کار می کنی چی بگم؟ بگم چون شوهرم بولیز تنش نیست خجالت می کشم؟ نمی گه اخه تو و خجالت. دستامو مشت کردم و برگشتم سمت تخت. یه چشم غره ای بهش رفتم که اونم بهم لبخند زد.رخودمو ول کردم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم.

– تو یه وقت با این وزنت فکر نمیکنی تخت میشکن؟

بچه پرو ببینا!

– خیلیم سبکم!

– دیشب که داشتم شلوارتو به زور در میاوردم دیدم.

یه دفعه عین جن دیده ها شدم. برگشتم سمتش

– چی کار کردی؟

دستای عضلانیشو گذاشت زیر سرشو و خیلی ریلکس گفت:

داداشت لباساتو داد وازم خواست عوض کنم.

- توام از خدا خواسته قبول کردی!

برگشت سمتم و برای اینکه حرصمو در بیاره گفت:

عزیزم این چیزا دیگه برای من عادی شده.

کصافط! سریع بالشتمو از زیر سرم کشیدم بیرون محکم کوبوندم توی سرش

– خیلی عوضی!... بیشعور.

دستاشو سپر کرد و همینم مانع خوردن تو صورتش شد.بالشتم پرت کردم تو صورتش و به حالت قهر رومو کردم اونور و نیم خیز شدم که برم دستمو گرفت و منو کشید. نمی دونم خواسته بود یا ناخواسته ولی تالاپی افتادم روش.برای یه لحظه به چشمای هم زل زدیم. انگار که جادو شده باشم صدای قلبم توی مغزم پیچید عطر تنش همه ی وجودمو پر کرد.یهو به خودم اومدم و خواستم برم که دیدم محکم گرفتتم.

- ولم کن.

تقلا بی فایده بود.

– و.. لم .. کن!

یهو قفل دستش ازاد شد منم سریع بلند شدم لباسامو از روی مبل برداشتم و ریلکس رفتم بیرون همین که پامو از در بیرون گذاشتم دویدم تو اتاق مامان. و درو بستم قلبم داشت مثل گنجشک میزد هنوزم چشماش و عطرش تو خاطرم بود. وای خدایا من چم شده نکنه... نکنه عاشق شدم؟؟ اَاَاَه! سرمو تکون دادم و سریع لباسامو عوض کردم . آروم از اتاق رفتم و بیرون یه نگاهی به ساعت کردم. اینکه هشت.ولی چرا هوا مثل پنج صبح؟ ایـــــــــــشه! رفتم سمت اتاقم ودر زدم. وقتی دیدم صدایی نیومد آروم درو باز کردم ورفتم تو.اوووف! خدارو شکر کپیدن! رفتم تو لباسامو گذاشتم تو کشو. داشتم میرفتم که روشن خاموش شدن گوشیش رو میز کنار ش توجهمو جلب کرد .نرم نرم خیز برداشتم سمتش. وقتی رسیدم با دیدن عکس دختر روی صفحش حالم بهم خورد این دیگه چی بود؟ آدم یا بوزینه؟ اَه اَه ! لباشو انگار بادکش انداختن . مژه بود یا اعصاب مغز؟ مژه مصنوعیش از نوک انگشتم تا مچ بود و قیافه و لباساش که نگو. یهو عین این کارتونا یه چراغ تو کلّم روشن شد. گوشیشو برداشتم و رفتم از اتاق بیرون. سریع دویدم تو اتاق مامانم ودرو محکم بستم وقفل کردم . یواش گفتم

– الو؟ -الـــــــــــــــو. باراد جون. بالاخره جواب دادی؟ عشقم کجایی ؟ از دیشب که ترکم کردی همش نگرانتم ! کجایی جوجو؟ الو؟ .

بدبختی می دونین چیه؟ صداشم شبیه چیتا بود اخه! با هق هق گفت: باراد جونم باشه ترکم کن ولی حداقل بزار یه بچه ازت داشته باشم که یادگار تو باشه. تو رو خدا!.

ایـــــــــــی! یعنی زنم اینقدر جلف. بچه داشته باشم؟ بیچاره اون بچه که تو مامانش باشی! آشغال.

- الــــو؟

- ببخشید خانم شما؟

یه دفعه ساکت شد.

- تو کیی؟ موبایل باراد دست تو چی کار می کنه؟

-ببخشید من باید بپرسم شما کیین؟ شماره شوهر منو از کجا دارین؟

- شوووووهر؟ می کشمت باراد!

یهو گوشیرو قطع کرد. اوه اوه اوه! چه گندی زدم من! ولی میدونی دلم خنک شد حقش بود پسره ی بی چشم ورو. عزیزم این چیزا دیگه برای من عادی شده! اداشو با دهن کجی در آوردم. یعنی چی عادی شده؟ نک.. نکنه! اصلا به من چه . اوووف! دیوونه شده بودم. قفل باز کردم و رفتم بیرون. اول رفتم تو اتاق سیامک تا بیدارش کنم که اگه یه وقت ابن قلقلی خواست دوباره اذیتم کنه به هوای اون کوتاه بیاد.در زدم و رفتم تو ولی اتاق خالی بود و تختم نا مرتب یه نیگاهی به اطراف انداختم و با دیدن یادداشت روی آیینه به سمتش رفتم:

صبح به خیر خواهری! من چون دیدم یخچال خالیه رفتم بیرون تا خرید کنم نگرانم نباش!

داداش خوشتیپت!

از اعتماد به نفسش خندم گرفت! ولی خداییش تیا خوشتیپ بود یه چیزی بین سیامند و باراد. مثل اینکه این منم و این میدون. یه نفس عمیق کشیدم و به سمت اتاق راه افتادم. یواشی در زدم خدا خدا میکردم که خواب باشه.

– بله؟

یا خدا! یعنی آدم جوگیر باشه ولی بدشانس نباشه. آب دهنمو قورت دادم ورفتم تو. داشت موهاشو مرتب می کرد. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که آروم برم و گوشیشو بزارم سرجاش هرچند که مطمئنا تا الان فهمیده بود. پس با خودم فکر کردم که بهتر رو میز سمت خودم باید یه جوری رد میشدم.اخه من نمی دونم کدوم ابلهی میزتوالت گذاشته بغل تخت اوووف! بزارم همین که خواستم رد شم دستشو دراز کرد سمتم

– گوشی.

هَی وای من!

– چی ؟

- گوشیم همونی که صبح برداشتی.

خودمو زدم به کوچه ی علی چپ.

–چه کشکی ؟ چی میگی.

یه پوفی کرد واومد سمتم. یه لحظه با یادآوری سیلیش تنم لرزید. نکنه؟ نه بهم قول داد ولی اگه بزنه زیرش چی؟؟ عین یه طعمه ای که ببر دیده از جام جم نخوردم. اومد جلوم وایستاد. چشمامو بستم و گوشیشو با ترس گرفتم سمتش. گفتم الان که جیغ بکشه. یک ... دو ..سه!

یه دفعه گرمی دستاشو حس کردم . من چم بود چرا یهو اینجوری شدم. انگار رو اتیش وایستادم. چشمامو باز کردم و بهش دوختم. اونم با لبخند نگام کرد وگوشیرو ازم گرفت . وایــــی خدا! تقریبا قلبم داشت میومد از دهنم بیرون.
– نمی خوای درو باز کنی؟
- هـــــــــان؟
- در .
دارن زنگ می زنن. یهو انگار از خواب بلند شده باشم .
- من میرم دروباز کنم.
بعدم حرکت کردم.
– چی کار میکنم؟
اونقدر هول بودم که به جای در پیش گرفتن راه خروجی به سمت درکمد حرکت کردم که البته از چشمش دور نبود. با عجله رفتم از اتاق بیرون. در باز کردم.
- کجایی دختر از کت و کول افتادم! اینارو ازم بگیر.
خریدارو ازش گرفتم ورفتیم سمت آشپزخونه. گذاشتمشون روی میز.
– شوهرت کو؟
- تو اتاقه؟ چُطور؟
- چُطور... ( اومد سمتم) پس توام برو پیشش.
دستامو گرفت منو به سمت در هل داد.
– ولی چرا .. اخه ..!
– چرا بی چرا برای اینکه می خوام دستپختم بهت نشون بدم و تو مزاحمی . برو ببینم!
- خوب من کاریت ندارم قول میدم!
ولی مگه فایده داشت؟نمیدونم چرا همه می خوان بفرستن پیشش! منو بیرون کرد و درو بست. اوووف! چه گیری کردیم.
- رفتی؟
از اون تو داد زد. اَی بابا!
–اره بابا رفتم.
به زور حرکت کردم سمت اتاق . برای اینکه دوباره روشو نبینم بدون در زدن یه راست درو باز کردم و رفتم تو اتاق. بدون توجه به نگاه های خیرش نشستم پشت میز و کامپیوترم رو روشن کردم. چون بی دلیل روشنش کرده بودم ، نمی دونستم چی کار می خواستم بکنم. فقط منتظر بودم که بره بیرون ولی نامرد انگار فهمیده بود چون مستقیم اومد و رو تخت ولو شد. اه! اصلا به درک ! کامپیوتر خاموش کردم وبی حوصله رو صندلی نشستم. دلم آروم نمی شد از صبح یه چیزی فکرم مشغول کرده بود یعنی راست گفته بود؟ آروم پرسیدم:
بــــاراد؟
سرشو گرفت سمتم ونگام کرد. یه دفعه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم .
– هیچی ولش کن.
روشو کرد اونور. بالاخره که چی باید بپرسم یا نه. باید بدونم با کی طرفم یا نه؟
- قول بده عصبانی نشی.
مظلومانه نگاش کردم. سرشو به علامت مثبت تکون داد. یه نفس عمیقی کشیدم و تند پرسیدم:
اونی که صبح گفتی واقعی بود؟
- کدوم؟
( این قدر بدم میاد از اینایی که خودشون به کوچه علی چپ میزنن!)
- همونی که بعدش با بالشت کوبیدم تو سرت.
با تعجب نگام کرد بعدم لبخند زد. ودوباره روشو برگردوند. داشتم از فضولی می مردم! رفتم لبه ی تخت نشستم .
- بــــاراد! نمیگی؟
بلند شد ورو تخت نشست.
– چه فرقی برای تو داره؟
- بگو دیگه.
– اول تو بگو.
- اوووف خیله خوب! من باید بدونم با کی زندگی می کنم دیگه!
پوزخندی زد و رفت پایین . منم با چشمام دنبالش کردم.
– در همین حد بدون که با یه دیو بی رحم زندگی می کنی.
بعدم رفت بیرون. چی شد؟ دیو بی رحم؟؟ نکنه .. نکنه؟ اَه لعنتی. فکر کنم کارم سخت تر شد.
– سوگل؟
- بله؟
- بدو بیا !
–اومدم.
وقتی رفتم آشپزخونه جفتشون روبه روی هم نشسته بودن و از اونجایی میز چهارنفره بود من یا باید بالا میشستم یا پایین که فرقیم نمی کرد به هر حال کنارم بود. با شیطونی گفتم :
اوووم! چه بوی املتی میاد!مثل اینکه به بعضیا زندگی تنهایی ساخته!
بعدم رفتم رو صندلی جلوم نشستم.
– اینارو از کی یاد گرفتی؟ شیطون!
چپ چپ نگام کرد و گفت:
مگه حتما باید از جایی آموخته باشم؟به هر حال تابستونی گفتن ، تیرماهیایی گفتن ، تیردادی گفتن!
– اوووو! پیاده شو باهم بریم ! خوبه من یه املت گفتم اگه قرمه سبزی می گفتم چی کار می کردی؟
شروع کردم به خوردن . همیشه عادتش بود. نمی دونم این تیریا چی دارن که این هی به رخ میکشه! مثلا ما اردیبهشتیا چیمون کمتر؟ والا! ولی املت !الحق که خوشمزه بود! روشو کرد به سمت باراد و گفت:
راستی باراد هنوزم تو شرکتی؟
با تعجب پرسیدم : هنوزم؟؟
- آره مگه نمی دونستی؟
- چیو؟
- من باراد بهترین دوست هم بودیم .
نَ مَ نَ! بهترین دوست؟؟ همینو کم داشتیم ! حالا خر بیار وباقالی بارکن!
– از کی؟
- دانشگاه. تازه تو شرکتم همکاریم.
همین جور که می خورد می گفت. هَمکار!!!! یا ابوالفضل! غذام پرید تو گلوم.
– سوگل خوبی؟
یه لیوان آب داد دستم.
– بیا !
آب و گرفتم و رفتم بالا. زیر چشمی یه نگاهیم به باراد انداختم . عوضی داشت می خندید.
– من میرم درو باز کنم.
بدون حرفی تیرداد رفت بیرون. زیر لب طوری که بشنوه گفتم :
کـــوفت!
بلند تر خندید . یه کمی که دقت کردم تونستم صدای حرف زدن یه زن بشنوم. از جام بلند شدم و رفتم به سمت در.
- الهی من قربون پسر یکی یدونم بشم! مادر فدات شه چقدر لاغر شدی عزیز دلم.
– اووووو! می ترسم اینجوری که قربون صدقش می رین گیر کنه تو گلوش!
سیامند بلند خندید و گفت :
فدات شم فسقلی ! حسودیت شد؟ خودم بغلت می کنم عزیزم!
دستاشو باز کرد و اومد سمتم . اروم اروم رفتم عقب :
تیا بی خیال جدی که نمی گی؟
- مگه من با تو شوخی دارم؟ اومد جلوتر .
– اصلا می دونی من غلط کنم حسودی کنم نیا !
– اِ نگو خواهر گلم ! اگه من الان بغلت نکنم یکی دیگه این کارو می کنه.
– مثلا کی؟
- یه نرّه خر !
یه دفعه وایستادم. منظورش باراد بود؟ یکان از خنده منفجر شدم.
– اِ تیا!
باراد رفت سمت تیرداد. منم جلوخندموگرفتم.
– نه داداش منظورم اون یکی نرّه خر!
با تعجب پرسیدم: کدوم؟
بارادم بهش نگاه کرد.
– همون عمو سیا دیگه. پسره فکر کرده باراد داداشت.
– کی؟
- چقدر خنگ شدی دختر! همون پسر خوشتیپ دیگه سیامند.
از تعجب دهنم وا موند .تا باراد اومد یه چیزی بگه مامانم پرید وسط و گفت :
چه خبرتون !بچم تازه از راه رسیده بزارین استراحت کنه. ولش کنین!
تیردادم با لحن لوسی گفت :
اره مامان اگه بدونی چقدر اذیتم کردن!
– الهی من فدای شاخ شمشادم بشم!
چون دیگه داشت حالم بهم می خورد گفتم :
اوووغ! همون بهتر که ما بریم!

*


مطالب مشابه :


تاپ شلوارک

رنگارنگ - تاپ شلوارک - هر چیز خوشمزه - رنگارنگ تاريخ : سه شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۸۷ | 10:38




رمان آنتي عشق

با تاپ و شلوارک من احمق اگه اون تاپ وشلوارک و زیر لباسم نمیپوشیدم مجبور مدل مصاحبه




رمان دوراهی عشق و نفرت

بیشتر تیپش به یه مدل شبیه بود چشم های ولباسم رو با یه تاپ وشلوارک عوض کردمجلوی اینه




رمان ازدواج صوری-2-

گریه نکن که چی مثلا مدل جدید ببخشید ؟؟ آخه بگو مرض داری؟ من دیشب تنم تاپ وشلوارک نبود!




برچسب :