رمان اسم من اهریمن{6}

 


با چشماني وحشت زده به سه خواهر نگاه مي كردم كه از ميان درختان به سمت ما مي آمدند.جكي با آن موهاي بلند كه پشت سرش در اهتزار بود و گردنبند شيشه اي كه روي گلويش بالا و پايين مي افتاد و جودي با آن لباس هاي پاره و كثيف ولي زنده و شاداب در وسط قرار داشت و از چشمانش خشم فرو مي باريد.

جيلي در حالي كه با يك عصا راه مي رفت سعي داشت هم پاي آنها بدود.موي طلاييش شانه هايش را پوشانده بود.و صورت سفيد او را زيباتر از هميشه جلوه گر مي ساخت.

با ناراحتي با خود انديشيدم: "تا همين چند روز پيش آنها بهترين دوستان من بودند ولي حالا... "

حالا آنها فكر مي كنند كه من زندگي آنها را تباه كردام.هر سه ي آنها معتقدند كه من سعي دارم آنها را نابود كنم.

و به همين دليل دارند به سراغم مي آيند. و تا لحظاتي بعد...در چنگ آنها خواهم بود.

نفس عميقي كشيدم و رو به گلن كردم و گفتم: " قبول مي كنم! " اين كلام را با صداي خيلي آرام گفتم.سپس از روي شانه،خواهران را ديدم كه نزديك تر مي شدند.

نجواكنان گفتم: " قبول مي كنم گلن...باشه من و تو. "

دستم را به طرفش دراز كردم و گفتم: " در قدرت تو سهيم مي شوم.اجازه بده بخشي از قدرت تو را در اختيار بگيرم! "

كاملا احساس مي كردم كه ديوار نامرئي در حال محو شدن است يك گام به سمت گلن برداشتم.سپس گامي ديگر...من دوباره مي توانستم حركت كنم. نگاه او در چشمانم خيره شده بود و آنها را مي سوزاند.گفت: " جدي؟به من كمك مي كني اونا رو براي هميشه نابود كنم؟ "

در حالي كه دستم را به طرفش دراز مي كردم گفتم: " آره...آره،عجله كن.من مي خوام اون قدرت رو دوباره به دست بيارم.چيزي نمونده به ما برسن!زودباش! "

يك قدم به جلو آمد.دستش را به طرف من دراز كرد و دستم را گرفت.و آن را محكم فشار داد.

با خوشحالي گفتم: " از تو متشكرم!بله...واقعا متشكرم! "

 

فصل28


جكي به سمت ما اشاره كرد و فرياد زد : " اوناهاشن...اونجان! "

جيلي خسته و نفس زنان از كشيدن خود در مسير جنگلي با چوب زير بقل فرياد زد: " مگي... "

من دستم را همان دستي را كه گلن فشار داده بود بالا آوردم و با لحني هشدار دهنده گفتم: " عقب بايستيد!بهتون هشدار ميدم،جلو نياييد! "

جودي فرياد زد: " اين كارا بايد متوقف بشه!نزديك بود اون حيوونا من رو بكشن! "

جكي تكرار كرد: " بله.اين اوضاع بايد تموم بشه...همين حالا! " به سمت گلن برگشتم و خنده ي موزيانه اي را در صورتش ديدم.گفت: " اهريمن هنوز شروع نكرده! "

به طرف سه خواهر برگشتم و فرياد زدم: " همه ي اينا كار گلن بود!من نبودم،بلكه گلن بود!اونه كه از قدرت اهريمني برخورداره!اون...اون از من استفاده مي كرد! "

گلن در حالي كه سينه اش را با غرور جلو داده بود فرياد زد: " بله!...بله همه ي اينها كار من بود!قدرت من!نيروي فوق العاده ي من!ولي من كاري كردم كه شما باور كنيد دوستتون اهريمنييه.من شما رو وادار كردم باور كنين! "

شوك و حيرت را در چهره ي سه خواهر مي ديدم.ولي منتظر واكنش آنها نماندم.مي دانستم كه بايد هر چه سريع تر دست به كار شوم.روي پاشنه چرخيدم و رو در روي گلن قرار گرفتم.دستم را بالا آوردم و رو به او حركت دادم.تمام فكرم را متمركز كردم...بازوانم شروع به سوزن سوزن شدن كردند.دست هايم شروع به سوختن كردند...

گلن فريادي از سر حيرت سر داد.غافلگير شده بود و وقتي براي مقابله به مثل نداشت.و سپس شروع به چرخيدن كرد همچون فرفره به دور خود و روي يك پايش مي چرخيد.تنها كاري كه توانست انجام دهد اين بود كه بگويد: " هي،بس كن! "

سعي كرد انگشت خود را به سمت من نشانه برود و از قدرت خود براي متوقف كردن من استفاده كند. ولي من او را واداشتم سريع تر بچرخد.چنان سريع كه از زير پايش ابري از خاك و برگ هاي خزان زده به هوا برخاست.

فرياد زدم: " گلن...از اينكه نيروي خود را با من تقسيم كردي متشكرم.از دست و دلبازي تو خيلي تشكر مي كنم! "

و سپس تمركز خود را بيشتر كردم...و او را از زمين كندم.هر لحظه بالا و بالاتر مي رفت...تا بالاترين شاخه هاي درختان اوج گرفت...

در همان حال كه مي چرخيد دست هايش هوا را مي شكافت.در ميان گردبادي از شاخ و برگ و خاك هر لحظه بر سرعت او افزوده مي شد.

و سپس فكري به خاطرم رسيد.روي آن فكر تمركز كردم... گلن را با سرعت به سمت زمين راندم.او با شكم روي زمين فرود آمد و مثل توپ چند بار بالا و پايين رفت.

و قبل از اينكه بتواند حركتي انجام دهد دوباره تصميمم را عوض كردم.انگشتانم را به طرف او گرفتم.و كوچك...و كوچكتر شدن او را تماشا كردم...تا اينكه به يك موش خرماي ريز با نوار هاي قهوه اي و سفيد تبديل شد.پنجه هاي كوچكش خاك را مي ساييد.با چشمان گرد و سياهش يكي دوبار به من نگاه كرد و سپس تنه ي فرو افتاده ي درختي را دور زد و زير بستري از برگ هاي خزان زده ناپديد شد.

بالاخره دست هايم را پايين آوردم و در كنارم قرار دادم و دوباره شروع به نفس كشيدن كردم.

جكي به طرفم دويد و مرا در آغوش گرفت: " بهش كلك زدي؟ "

با سر جوابش را دادم.

جودي پرسيد: " حالا ديگه تموم شد؟ترس و نگراني تموم شد؟ببينم هميشه گلن بود كه اين كار را مي كرد؟نيروي اهريمني گلن؟ "

زير لب گفتم: " بله...او از من استفاده مي كرد. "

و س پس هر چهار نفر يكديگر را در آغوش كشيديم و در ميان خنده و گريه از يكديگر عذر خواستيم. بالاخره آه بلندي از اعماق سينه كشيدم و گفتم: " مي تونم از بين رفتن نيرو رو احساس كنم.من دارم دوباره احساس طبيعي خودمو به دست ميارم. "

جكي فرياد زد: " آه نه...صبر كن!قبل از اينكه تمام قدرتت رو از دست بدي يه كاري بكن! "

حيرت زده پرسيدم: " چي؟چه نوع كاري؟ "

مي توني نمره ي جبرمون رو تغيير بدي؟ "

خنديدم و سپس چشمانم را بستم و شروع به تمركز كردم...تمام قدرتم را به كار بردم...

س پس به آنها گفتم: " حدس بزنيد چي شد...هر چهار نفرمون در ليست شاگردان ممتاز قرار گرفتيم! "

پایان

نظرشما چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


مطالب مشابه :


دانلود بازی resident evil 6 اهریمن خاموش 6 برای pc

بازی مرگ - دانلود بازی resident evil 6 اهریمن خاموش 6 برای pc - - بازی مرگ




رمان اسم من اهریمن{6}

رمان طنز سرگرمی - رمان اسم من اهریمن{6} - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




کارتون های موجود در ویدئو کلوپ دریا

اهریمن خاموش تباهی 59 جک ولوبیای 6 فروشگاه اسباب بازی 7 تارزان1-2-3-4-5-6-7




نام کارتون های ویدئوکلوپ دریا زرنق علی حمز ه زاده

ا-شرک 2-لینجا قهرمان 3-تام وجری 4-زورو 5-سوپر من 6-اسکویی ترکیبی 65-اهریمن خاموش 66-دیگ




رمان اسم من اهریمن 02

بـــاغ رمــــــان - رمان اسم من اهریمن 02 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




در مورد اهرام مصر چی می دونید؟

حقيقت خاموش - در مورد اهرام مصر چی می دونید؟ - جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه , چون ندیدند




برچسب :