رمان ارغوان،برگ پاییزی - 4

 جلوی در خونه که رسیدیم ، امیرحسین ماشینو نگه داشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:
_موبایل
_امیر….
حرفمو قطع کرد:_حرف نزن آوا،فقط گوشیتو بده به من
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و دادم دستشو زودتر از اون از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.یه راست راه کارگاهمو پیش گرفتم، نمی دونستم با این گندی که زدم چه جوری می تونم باز سرمو بالا بگیرمو وارد جمع خونواده بشم. اشکام بی صدا می چکید رو گونه هام. چادرمو پرت کردم یه گوشه و چمباتمه زدم کنج دیوار. خیره شده بودم به روبروم و فقط اشک می ریختم. چیزی که ازش می ترسیدم به بدترین نحو ممکن سرم اومده بود. اگه این اتفاق جلوی امیرعلی افتاده بود انقدر اذیتم نمی کرد. با پشت دست اشکامو پاک می کردم،ولی انگار نه انگار، دوباره عین ابر بهاری می باریدن.
***
پشت میز آشپزخونه نشسته بودم و به مخلفات پای غذای مامان که رو میز چیده بود ناخنک می زدم که در ورودی باز شد، از کانتر سرک کشیدم، امیرحسین مثل برج زهرمار وارد شد و رفت سمت پله های طبقه ی بالا، انگار اصلاً منو ندیده بود، گفتم:
_سلام
بدون اینکه برگرده سمتم جواب سلاممو دادو به راهش ادامه داد،مامان گفت:
_امیرحسین……مگه تو نرفتی دنبال آوا؟!…
_رفت تو کارگاهش
_بیا برو صداش کن بیاد ناهار حاضره
_لباسامو عوض کنم می رم.
***
چند دقیقه بعد امیرحسین بدون در زدن در کارگاهو باز کرد و اومد تو. با همون چشمای اشکی نگاش کردم.گوشیمو گرفت سمتمو گفت:
_فرمتش کردم……وای بحالت اگه بفهمم باهاش هنوز رابطه داری…..فعلاً به کسی چیزی نگفتم ولی وای به حالت اگه تکرارش کنی….به قران ایندفعه با خود حاجی طرفی….
با سر حرفشو تایید کردم.ادامه داد:
_کاراتو درست می کنم میری ترمتو حذف می کنی،اول مهرم کلاساتو یه جوری بر می داری با گروه خودتون نیفتی
_جواب بابا رو چی بدم.؟
_یه کاریش می کنیم……مامان گفت ناهار آماده اس پاشو بریم بالا
وخودش جلوتر از کارگاه خارج شد.واقعاً ازش متشکر بودم که آبرومو حفظ کرده و نمی ذاره کسی چیزی بفهمه، با اینکه می دونستم خودش خیلی اذیت شده که این اتفاق جلو دوستاش افتاده.
صورتمو شستم و رفتم بالا،سر به زیر سلام کردم و با همون لباسای دانشگاه شروع کردم ظرف و ظروف ناهارو چیدن.نرگس جون گفت:
_تو برو لباستو عوض کن، خودم می چینم
آروم گفتم :_می رم
و به تعداد لیوان رو میز گذاشتم. نرگس جون گفت:
_آلاله و آرمین واسه شب میان اینجا، درس نداری ؟می تونی یه خورده کمکم کنی؟
_نه، می خوام این ترمو حذف کنم
یه دفعه سر نرگس جون مثل فنر پرید بالا و گفت:
_واسه چی؟
نمی دونستم چی بگم،یه قطره اشک چکید رو گونم.یه لحظه دیدم که امیرمحمد داره بهم پوزخند می زنه.امیرحسین گفت:
_من ازش خواستم بیاد شرکت کمکمون، کارای مالیمون یه خورده بهم خورده، یه خودی باید بهش رسیدگی کرده، به غریبه اعتماد نمی شه کرد
نرگس جون گفت:
_نباید مجبورش کنی
پشت به نرگس جون اشک رو گونمو گرفتم و گفتم:
_نه مجبورم نکرده، واسه کارآموزیمم مفیده……خودم خواستم.
تابلو بود که بین این دوتا یه چیزی هست فقط من نمی دونم چه اصراری داشتن به تکذیبش،آوا میزو چید و رفت سمت اتاق گوشه ی سالن و چند دقیقه بعد برگشت، لباساشو عوض کرده بود و یه دست لباس راحت پوشیده بود.مامان با کمک آوا غذارو کشید و چهارتایی تقریباً تو سکوت غذامونو خوردیم. امیرحسین و آوا که کاملاً مشخص بود هر دو حسابی تو فکرن.بعد غذا آوا بی حرف ایستاد کنار سینک و آروم آروم ظرفارو شست، حسابی تو کوک هردوشون بودم، حسابی به هم ریخته بودن.
بلند شدم و رفتم تو نشیمن، امیرحسین رو مبل جلوی تلویزیون لم داده بود هر کی از دور می دیدش فکر می کرد داره یه برنامه ی مهیجو دنبال می کنه، فقط منکه می دیدم تلویزیون داره برنامه کودک می ده می دونستم که داداشم از دنیا خارجه و داره تو عوالم خودش سیر می کنه. کنارش نشستمو دستمو انداختم دور گردنشو گفتم:
_چته داداش؟
حاضرم شرط ببندم که حتی نزدیک شدن منو حس نکرده بود.یه هو به خودش اومد:
_جان؟
_می گم چته؟
_هیچی….مگه قراره چی باشه؟
_تو خودتی؟
_نه بابا….خسته ام
_جریان حذف ترم این دختره آوا چیه؟
_هیچی….گفتم که….ازش خواستم بیاد به حسابای شرکت رسیدگی کنه
_خب حالا واقعیش چیه؟…..اونو که واسه مامان گفتی
_همینه دیگه
خواستم بهش یه دستی بزنم تا ببینم حدسم در مورد علاقش به آوا درسته یا نه:
_من می خوام جدی تر رو پیشنهاد مامان فکر کنم….اصلاً شاید بخوام قبول کنم……باید طرفمو بشناسم…….تو اون دانشگاه چه خبره؟
_این حرفا از تو که فرنگ رفته و دنیا دیده ای بعیده…….برو جلو ، به این چیزام فکر نکن……از آوا سالمتر پیدا نمی کنی……من یکی رو سرش قسم می خورم…..
بعد با لبخند ادامه داد:
_بعدم اصلاً صبر کن ببین اون تورو قبول می کنه
_منم حالا همچین مطمئینم نیستم…….فعلاً به مامان چیزی نگو باز گیر می ده
سرشو به علامت تایید تکون داد. کارای امیرحسین ضد و نقیض بود.نمی تونستم احساس واقعیش به
آوا رو درک کنم.انگار قرارم نبود خودش نم پس بده. شونه هامو انداختم بالا و از کنارش بلند شدم.
می خواستم برم بالا و یه خورده استراحت کنم. قدم رو اولین پله که گذاشتم آوا پشت سرم از پله ها دوید بالا و گفت:
_ببخشید آقا محمد…..می شه من یه سری مدارکمو از توی اتاق بر دارم
با دست به سمت اتاقش اشاره کردم، تشکر کرد و وارد شد. از توی کشوی میز تحریرش یه پوشه برداشت و گفت:
_ببخشید
و خواست از اتاق خارج بشه .بدم نمیومد یه خورده اذیتش کنم. خجالتی بودنش تحریکم می کرد که سر به سرش بذارم. در حالیکه سعی می کردم لبخندمو پنهون کنم گفتم:
_راستی….
برگشت به سمتم،ادامه دادم:
_با اجازه من امروز از حمامت استفاده کردم.
_خواهش می کنم
_راستش به خاطر سینوزیتم مجبور بودم موهامو خشک کنم، ناچاراً کشوهاتو گشتم تا سشوارتو پیدا کنم.ببخشید که بی اجازه بود.
بهت زده سرشو بلند کرد و یه لحظه احساس کردم کل خون بدنش هجوم آورد به صورتش. با خودم گفتم الانه که سکته کنه و خونش بیفته گردنم. احساس کردم الانه که منفجر بشه ولی فقط سرشو انداخت پایین و به سرعت از اتاق خارج شد.فقط دستمو گرفتم جلوی دهنم که از خنده منفجر نشم و صدام به گوشش برسه.
بعد اون همه خرابکاری فقط همین یکی رو کم داشتم، آخه چرا من این همه گند بالا میارم. اشکام دوباره شروع کرد به باریدن،انگار پشت پلکام منتظر ایستاده بودن تا با کوچکترین اتفاق دوباره سرازیر بشن،بالای پله ها بازبا امیرحسین روبرو شدم. منو که دید گفت:
_چته باز گریه می کنی؟…..منکه چیزی به کسی نگفتم.
بی حرف فقط سرمو انداختم بالا و اشکامو با پشت دست پاک کردم.خواستم از کنارش رد بشم :
_واستا ببینم….می گم چی شده؟
چی باید می گفتم بهش؟،از گند بعدی که بالا آوردم می گفتم؟،فقط گفتم:
_مرسی که آبرومو نبردی……ولی امیرحسین به خدا من نمی خواستم اینجوری بشه……اون بدپیلگیش گرفته بود……….منکه اولش سرم تو کار خودم بود.
پوف بلندی کشید و گفت:
_دیگه نمی خوام بهش فکر کنی…….فقط واسه اینکه خیالتو راحت کنم می گم ….از روز اول سر کار بودی………….ساده تر از تو پیدا نکرده بود ،فقط می خواست سر به سرت بذاره،هیچ علاقه ای هم وجود نداشت……….و اگه من مجبورش نکرده بودم حالاحالاها سر کار بودی……من بدون اینکه بدونم طرف محمد تویی وقتی فهمیدم یه دختر ساده رو داره می ذاره سر کار و از احساساتش سواستفاده می کنه مجبورش کردم قیدتو بزنه
سرمو انداختم پایین.ادامه داد:
_تو دانشگاهتون یه آشنا دارم،بهش سفارش می کنم واست مرخصی پزشکی رد کنه این ترمو حذف کنی، فقط یه سری مدارک پزشکی باید واست جور کنم
_باشه
سرشو تکون داد و رفت تو اتاقش.منم همون بالای پله ها سعی کردم اشکامو کامل پاک کنم و بعد برم پیش نر گس جون. نرگس جون ازم خواست واسه شب یه کیک شکلاتی درست کنم، واسه اینکه فکرم از مسائل امروز جدا بشه کار خوبی بود. داشتم وسایل پخت کیک و آماده می کردم و نرگس جونم مشغول آشپزی خودش بود که امیرمحمد لباس پوشیده و آماده وارد آشپزخونه شد.منو که دید یه لبخند شیطنت آمیز زد و روشو به سمت مامانش برگردوند.با خجالت و صورت حسابی داغ شده سرمو تا جایی که می شد تو گردنم فرو کردم.نرگس جون گفت:
_کجا می ری مادر؟
_برم هتلو تسویه کنم و وسایلمو بیارم
نخیر،مثل اینکه قرار بود این آقا حالا حالاها موندگار بشن ،فقط نمی دونم تکلیف من و این بی خانمانیم چی می شه.
قیافه ی این دختره آوا دیدنی بود،لبخند منو که دید اگه می تونست سرشو فرو می کرد تو کیسه ی آرد تو دستش،رومو به طرف مامان برگردوندم دیدم داره با لبخند نگاه منو رو آوا دنبال می کنه، اینم واسه خودش فکرو خیال می کنه.گفت:
_کجا می ری مادر؟
_برم هتلو تسویه کنم و وسایلمو بیارم
مامان با لبخند سرشو تکون داد . دستمو بلند کردم و گفتم :
_فعلاً
و از آشپزخونه و بعدشم خونه خارج شدم. با ماشین امیرعلی که دستم بود رفتم هتلو بعدم سر راه یه سری شامپو خمیر ریشو وسایل اصلاح خریدم و برگشتم طرف خونه، از این بوی توت فرنگی رو بدنم حالم داشت بهم می خورد.
وقتی رسیدم خونه بوی کیک خونگی و قرمه سبزی دستپخت مامان حسابی تو خونه پیچیده بود.از دم در صدا زدم:
_امیرحسین…
مامان از آشپزخونه اومد بیرون:
_سلام مامان جان……امیرحسین خوابه….چیکارش داری؟
_هیچی می خواستم بگم بیاد کمکم وسایلمو ببرم بالا
سرو کله ی امیرعلی از پشت مامان پیدا شد:
_سلام داداش بده من برات ببرم.
یکی از چمدونارو دادم دست امیرعلی و یکیشم خودم برداشتم و رفتیم سمت پله ها، صدای آوا از تو آشپزخونه بلند شد:
_امیرعلی داشتی میومدی پایین همون چمدون منم با خودت میاری ؟
_خرج داره
_اذیت نکن دیگه……نتونستم خودم بیارم
_حالا ببینم
مامان گفت:
_اذیتش نکن امیر…..وسایلشو لازم داره
امیرعلی خندید و جلوتر از من رفت بالا،چمدونو گذاشت گوشه ی اتاق آوا و رفت سراغ کتابخونشو یه دفتر ازش کشید بیرون و بازش کرد و یه نگاهی توش انداخت و بعد با یه لبخند شیطنت آمیز دفترو زد زیر بغلشو چمدون صورتیه کنار اتاق و برداشت و رفت بیرون، مطمئین بودم می خواد سر بسر آوا بذاره واسه همین منم سریع پشت سرش از اتاق خارج شدم.همینطور که از پله ها پایین می رفت شروع کرد بلند بلند خوندن:
توی روزگاری که سوختن شمع غنیمته
توی اون بهاری که تنگ بلور مصیبته
توی کوچه هایی که به جای بوی نسترن
پره از دود و غبار و برگای خزون زده
….
صدای جیغ آوا از تو آشپزخونه بلند شد و خودش دوید بیرون:
_امیرعلی خیلی بدجنسی…….تو می دونی من دوست ندارم کسی به دفتر شعرم دست بزنه.امیرعلی دستشو گرفته بود بالا و با یه خنده ی موزیانه بقیه ی شعرو می خوند و جیغ و داد و تقلای آوا هم به جایی نمی رسید:
_اگه یک روزی بشه،که دل بشه بهای شمع
اگه یک روزی بشه ،که تنگ بشه خونه ی دل
اگه جای نسترن دودو غبار از دل بره
اگه گرمای دلم جوونه هارو آب کنه
…..
لحن مسخره ی خوندن امیرعلی و جیغ و داد آوا اصل شعرو تحت تاثیر قرار داده بود و آدمو به خنده مینداخت وگرنه به عمقش که نگاه می کردی قشنگ و احساسی بود. من یه گوشه ایستاده بودم و به حرکات اون دو تا می خندیدم ،مامانم سعی داشت امیرعلی رو راضی کنه که دست از سربسر گذاشتن با آوا برداره و دفترشو بده ولی زورش بهش نمی رسید. امیرحسین که فکر کنم از سروصدای این دوتا بیدار شده بود و هنوز قیافش خوابالود بود از پشت سر امیرعلی دفترو از تو دستش در آورد و گفت:
_اگه گذاشتین یه بار آدم مثل آدم بگیره بخوابه….
امیرعلی مسخره گفت:
_پس بلانسبت داداشم شما مثل چی می خوابی؟
امیرحسین دفترو بست و دادش دست آوا و بدون اینکه جواب امیرعلی رو بده رو به آوا گفت:
_خب توهم اینو یه جا قایم کن هر روز این پیداش نکنه قشقرق راه بندازین دیگه
مامان گفت:
_بعدم مادرجان شعر می گن که همه ازش استفاده کنن دیگه …….قرار نیست که قایمش کنی فقط خودت بخونیش که
یعنی این شعرو این دختره خودش گفته بود؟،جالب بود برام، این کارها بهش نمی اومد.
چمدونمو که امیرعلی همون جلوی پله ها ولش کرده بود کشیدم و بردم تو اتاق. دلم اتاق خودمو می خواست. الان می خواستم دوش بگیرم و باید جلوی یه لشکر پسر می رفتم داخل حمام و برمی گشتم. حوله و لباس و شامپوهامو که بعداز ظهری همه رو گذاشته بودم تو چمدون برداشتم و غرغر کنان از اتاق خارج شدم. آرادم رسیده بود و پسرا همشون طبقه ی پایین جمع بودن. نفس راحتی کشیدم و رفتم بالا. وسایلمو گذاشتم روی سکوی سر حمام و رفتم زیر دوش . انگار هر یه قطره ی آبی که رو سرم می چکید و سر می خورد رو بدنم لحظه به لحظه سبکترم می کرد. اتفاقای امروز خیلی کلافم کرده بود ، زیر دوش چشمامو بستم و سعی کردم یه خورده فکرمو خالی کنم ولی نمی شد. هر چی سعی می کردم قیافه ی عصبانی امیرحسین از جلوی چشمم کنار نمی رفت. باز اشکام چکید، سعی نکردم جلوشو بگیرم، اینجا جای خوبی بود واسه باریدن، می خواستم سبک بشم. انقدر زیر دوش موندم و اشک ریختم تا دیگه اشکی واسه ریختن نموند. سریع خودمو شستم و همونجا سر حمام لباسامو پوشیدم. سخت بود ولی چاره ای نبود.یه دامن سفید با بلوز صورتی که روش توپ توپای سفید داشت و یه شال حاشیه دوزی شده ی سفید پوشیدم. صندلای صورتی لاانگشتیمم که یه گل بزرگ روش داشت و عاشقشون بودم پشت در منتظرم بود. وسایلمو زدم زیر بغلمو از حمام خارج شدم. از این مدل حمام رفتن متنفرم، حس می کردم همه ی لباسام دوباره تو تنم نم کشیده. از پله ها که رفتم پایین آراد گفت:
_وسواسی بالاخره اومدی بیرون؟، یه ساعته می خوام دوش بگیرم منتظر جنابالیم
حوصلشو نداشتم، بی توجه بهش رفتم سمت اتاق. وسایلمو جابجا کردم و رفتم تو آشپزخونه سراغ نرگس جون ،نرگس جون تا منو دید گفت:
_خدا مرگم بده تو چرا موهاتو خشک نکردی، الآن سرت سرت سرما می خوره ، تمام شالت خیس شده.
_حوصله ندارم نرگس جون، خودش خشک می شه.
نرگس جون بی توجه به حرف من ،از آشپزخونه خارج شد و چند دقیقه بعد با یه حوله برگشت، دست منو گرفت و نشوندم رو صندلی و شالمو از سرم برداشت:
_اِ نرگس جون الان از بیرون دیده می شه
بازم بی توجه به من حوله رو انداخت رو سرمو شروع کرد ماساژ دادن رو موهام.
_اگه سشوار نمی کشی حداقل با حوله خوب نمشو بگیر
بدون توجه به آخ و واخ من همینطور حوله رو روی سرم حرکت می داد،گفتم:
_نرگس جون آخه چرا شما مثل بچه های دو ساله با من رفتار می کنید…….بابا من همونجوری عادت دارم به خدا
_برای اینکه وقت شوهر کردنت شده ولی همینجوری باید یکی بالا سرت باشه……مثل بچه ها مواظبتت کنه.
حوله رو که از سرم برداشت یه نفس راحت کشیدم، موهامو پیچوندم و با یه کلیپس بستم و خواستم شالمو سرم بندازم که نر گس جون گفت:
_اونو دیگه سرت نکن، سرما می خوری.
_شال دیگه ندارم…..بقیه ی وسایلم بالاس.
_امیرمحمد الان با بچه ها تو نشیمنه، بیا برو از بالا برش دار.
پوفی کشیدم و یه سرک به بیرون آشپزخونه کشیدم، همشون پشتشون بهم بود، سریع رد شدم و از پله ها رفتم بالا.
رفتم تو آشپزخونه سراغ مامان، آوا پشت میز نشسته بود و داشت سالاد درست می کرد، مامانم طبق معمول سرش تو دیگ و قابلمه هاش بود. بوی عطر شامپوی توت فرنگی آوا تو آشپزخونه پیچیده بود و بوی غذاهای دست پخت مامانو تحت شعاش قرار داده بود، خندم گرفته بود، نمی دونم چه جوری بود که این بویی که از بدن خودم انقدر حالمو به هم می زد انقدر دلنشین و خوب شده بود. یه نگاه بهش انداختم ، سرش حسابی تو کار خودش بود، اصلاً انگار متوجه من نشده بود. نا خودآگاه نزدیکتر شدم.یه نفس عمیق کشیدم، بیخودی نیست که عطرای مردونه و زنونه رو متفاوت از هم می سازن. این عطر واسه یه دختر شاید معرکه بود، اونم با اون لباسایی که پوشیده بود، ناخودآگاه یه پوزخند زدم ، بازم صورتی. رفتم سمتشو یه برش گوجه فرنگی از تو ظرف سالادش برداشتم، یه متر از جاش پرید . درست حدس زده بودم، اصلاً متوجه ورود من به آشپرخونه نشده بود، سرشو بالا گرفت و نگام کرد. صورتش ساده ی ساده بود، بدون هیچ آرایشی ، و چشماش پف کرده و غمگین، ناخودآگاه دلم براش سوخت.گفتم:
_ترسوندمت؟
_نه….ببخشید متوجه نشدم اومدین
بعدم ظرف سالاد و هول داد سمتمو گفت:
_بفرمایید
برش گوجه ی تو دستمو نشونش دادم و گفتم:
_مرسی ، کافیه
مامان باز کارشو ول کرده بود و با یه لبخند داشت مارو نگاه می کرد، دلم می خواست بهش بگه "آخه مادر من اینا برخوردای عادی و روزمره اس، چرا آخه از هر برخورد من با این دختره واسه خودت داستان می سازی"
سرمو تکون دادم و رفتم سمت مامان:
_یه چای به من می دی مامان؟
با لبخند گفت:
_آوا جان من دستم بنده مادر، یه چایی می ریزی واسه امیر محمد.
_چشم
نفسمو پر صدا بیرون دادم، می خواستم بگم"بابا اصلاً من غلط کردم، چایی نمی خوام، آخه مادر من تو که خودت اونجا ملاقه به دست بیکار ایستادی، چرا می گی دستم بنده؟"
ولی ناچار همه حرفامو تو دلم به خودم گفتم و فقط تونستم یه صندلی رو بکشم عقبو بشینم روش. آوا یه فنجون از کابینت برداشت،مامان گفت:
_لیوانی بریز مادر،امیرمحمد لیوانی دوست داره
_چشم
یه چشم غره به مامان رفتم، که جوابش یه لبخند مسخره بود. آوا لیوان چای رو تو یه سینیه یه نفره ی کوچیک گذاشت رو میز جلومو ، قندونم گذاشت کنارشو درشو از روش برداشت و گفت:
_بفرمایید
چاره ای نبود زیر لب گفتم:
_ممنون
از آشپزخونه خارج شد به مامان گفتم:
_ماما ن می شه لطفاً هر برخورد منو با این دختره به معنی نگیری و برای خودت ازش داستان نسازی؟
اخمای مامان رفت تو هم انگار دلخور شد، دلم نمی خواست ناراحتش کنم، بلند شدم و رفتم روی سرشو بوسیدم و گفتم:
_من فقط واسه خودم که نمی گم، نمی خوام تا قطعی تصمیمی نگرفتم اون چیزی متوجه بشه و یه وقت واسه خودش فکر و خیالاتی کنه و بعد ضربه بخوره…….حرفم منطقی نیست؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
_چرا،ولی بهت گفته باشم، آوا خواستگاره خوب زیاد داره، همین فردا هم قراره یکیشون بیان…….از آشناهای حاجی هم هستن……بهت گفتم که فکر نکنی دختر به این خوبی رو می ذارن تو خونه ی باباش بمونه تا هر وقت تو دلت خواست.
_این چیزا قسمته……اگه قسمتش کس دیگه اس بذار بره پی زندگیش.
مامان بازم با دلخوری شونه هاشو بالا انداخت و سر خودشو با کاراش گرم کرد.
زنگ درو که زدن با اف اف درو باز کردم، آلاله و ترانه پشت در بودن ، رفتم جلوی در ورودی ، چند روزی می شد ندیده بودمشون،دلم حسابی واسه بچه ها تنگ شده بود . با آلاله روبوسی و خوش و بش کردم و بعد ترانه رو از بغلش گرفتم و یه عالمه ماچ آبدار از لپاش گرفتم، تا صدای آراد در اومد:
_ای بابا ، آوا بذار یه چیزیم از اون وروجک واسه ما بمونه، بداخلاقش می کنی بعد می فرستیش سراغ ما.
نرگس جون داشت آلاله و امیرمحمدو به هم معرفی می کرد. من بی توجه به حرف آراد همینجوری داشتم با ترانه بازی می کردم و تو بازی کت و کلاهشم از تنش بیرون می آوردم. بچه ها تنها موجوداتین تو این دنیا که در هر شرایطی می تونن حال خراب منو خوب کنن.آراد اومد طرفم و خواست ترانه رو از بغلم بگیره ، وقتی ترانه متوجهش شد دو دستی به گردن من چسبید و صدای خنده ی از ته دل منو بلند کرد. انگار کل غصه های امروزم یادم رفت، من محکم به خودم فشردمشو بلندش کردم و بردمش تو اتاق، یه عروسک از بچگی داشتم که همیشه می دادم به ترانه تا باهاش بازی کنه ، ولی متاسفانه الان بالا بود و تو اتاق موقت آقا محمد خان. واسه همین یه برگه کاغذ و خودکار گذاشتم جلوش تا مثلاً روش نقاشی کنه. اون مشغول بود و یه چیزایی دست و پا شکسته بهم می گفت و منم باز فرو رفته بودم تو فکرای دور و دراز خودم. آلاله اومد تو اتاق و با خنده گفت:
_می بینم که فقط زورشون به تو رسیده و تو رو آلاخون والاخون کردن
_بابا اینجوری خواست……اشکال نداره موقته دیگه
_چه خبر؟
_هیچی
_پس چرا انقدر پکری؟
_نمی دونم، حالم خوب نیست
_مربوط به اون پسره اس؟
باز چشمام اشکی شد.با بغض گفتم:
_امیرحسین فهمید……
_وای!………..به بابا گفته؟
سرمو انداختم بالا و گفتم:
_با امیرحسین دوست بوده
دستامو گذاشتم رو صورتمو با گریه گفتم:
_آبروم رفت آلاله……….دیگه نمی تونم تو صورتش نگاه کنم……..می میرم از خجالت
_چقدر بهت گفتم نکن
_من دوستش داشتم
_آخه خواهر من، هر چیزی یه رسم و رسومی داره……. از قدیم گفتن زن نازه و مرد نیاز……
_سرزنشم نکن …………خودم به اندازه ی کافی داغون هستم
_حالا چی شده که امیرحسین به بابا چیزی نگفته
شونه هامو انداختم بالا:
_فکر کنم دلش برام سوخت…………خیلی مردونگی کرد………..آبروشو جلوی همه دوستاش بردم
آلاله اشکامو پاک کرد و گفت:
_حالا دیگه کاریه که شده……..باید ازش درس بگیری واسه از این ببعدت…….در ضمن بابا گفت بهت بگم………..فردا خواستگار می آد برات
_وای نه!….آخه تو این موقعیت؟
_بابا چه می دونه موقعیت تو چه جوریه………حاجی عمرانی خواسته واسه پیرش بیاد بابا هم نه نگفته…..می گفت پسر خیلی خوبیه به آوا بگو روش فکر کنه……..در واقع بابا صد در صد تاییدش کرده
پوفی کشیدم و باز دستامو گذاشتم رو صورتم تا شاید بتونم جلوی اشکامو بگیرم.
صدای بابا از بیرون می اومد.اشکامو پاک کردم و ترانه رو بغل کردم و با آلاله از اتاق رفتیم بیرون.آلاله جلوتر از من رفت و به بابا سلام کرد. منم پشت سرش ترانه رو بردم پیش بابا. بابا از تو جیبش یه شکلات بیرون آورد و داد دست ترانه و صورتشو بوسید.من فقط نگامو انداختم پایین و سلام کردم.بابا دستشو زد زیر چونمو گفت:
_علیک سلام، چی شده خانم کوچیک؟
آلاله مثلاً می خواست درستش کنه با خنده گفت:
_ به خاطر خواستگاری فردا دلخوره
بابا آروم خندید. یه نگاه چپ چپ به آلاله انداختم، دوست نداشتم جلوی پسرا حرف از خواستگاری بزنه. امیرحسین دقیق شده بود رو صورت من، بابا با همون لبخند گفت:
_پسر خوبیه بابا، ان شا الله اگه قسمت باشه من از خدا می خوام یه همچین کسی دامادم بشه. تو رو که سرو سامون بدم دیگه خیالم راحته
بعد با دستش به بچه ها اشاره کرد و گفت:
_اینا دیگه مردن، خودشون می تونن گلیم خودشونو از آب بیرون بکشن
آراد به مسخره گفت:
_حاجی جون بیا بی خیال عروس کردن این دخترت باش، ما قول می دیم هر کدوم یه گوششو بگیریم گلیم اونم از آب بکشیم بیرون
بابا فقط خندید و رفت تا لباساشو عوض کنه. امیر علی داشت با یه لبخند مسخره نگام می کرد و به محض رفتن بابا گفت:
_بچه ها آخ جون عروسی
نرگس جون با اخم گفت:
_اینجوری نگو…..هنوز نه به داره نه به باره ، اسم دختره رو می اندازی سر زبونا
_اینجا که کسی غیر خودمون نیست.
_باشه بذار حالا بیان ببینیم چی می شه؟
امیرحسین جدی گفت:
_حاجی که هنوز نیومدن تایید می کنه یعنی یه جورایی باید بشه
و یه نگاه به من انداخت. چشمامو بستم و سعی کردم با یه نفس عمیق جلو اشکامو بگیرم، بعدم دلخور رو به آلاله گفتم:
_الان وقت این حرفا نبود، جلوی این بی جنبه ها
نرگس جون صدام زد، ترانه رو دادم بغل آلاله و رفتم تو آشپزخونه:
_بله
_بیا مادر همین چای رو ببر
سینی رو از دستش گرفتم و بردم تو نشیمن، گوشه ی سینی نرگس جون یه چای لیوانی بود که می دونستم مال امیرمحمدشه. رفتم سمتشو سینی رو گرفتم جلوشو گفتم:
_بفرمایید، فکر کنم لیوانیه مال شماس
یه نگاه دقیق تو صورتم انداخت و با یه خورده مکث لیوانشو برداشت. انگار اینم بازیش گرفته بود.با صورت سرخ شده از جلوش کنار رفتم و سینی رو گرفتم جلوی آلاله، همینطور که یه فنجونو بر می داشت زیر لبی گفت:
_جریان چیه این پسره اینجوری نگات می کرد؟
_ول کن تروخدا آلاله….لابد اینم مثل اونای دیگه بازیش گرفته دیگه.
بابا اومد و رو یه مبل لم داد، رفتم و سینی رو گرفتم جلوش ، نگاش نمی کردم، می خواستم دلخوریمو نشون بدم.بابا همینطور که یه فنجون بر می داشت گفت:
_رسم ادب نیست آدم با قهر به کسی چیزی تعارف کنه، سرتو بگیر بالا این لوس بازیارم در نیار، این شتریه که دم خونه ی همه می خوابه، تو هم دفعه ی اولت نیست واست خواستگار میاد.
یه نگاه سرسری به بابا انداختم و سینی رو گرفتم سمت آراد و امیرعلی که کنار هم نشسته بودن، دوتایی همزمان برداشتن ،خیلی سعی داشتم جلوی بغضمو بگیرم ولی شدنی نبود،هیچ کس حال این روزای منو نمی فهمید، من هنوز نتونسته بودم از محمد دل بکنم که بتونم به همین راحتی به کس دیگه ای بله بدم.رفتم سمت امیرحسین، تا اومد فنجونشو برداره یه قطره اشک چکید توش، سرشو بالا آورد و نگام کرد،آروم گفتم:
_بذار برم عوضش کنم
_نمی خواد، من وسواسی نیستم.
فنجون و برداشت و نفسشو پر صدا بیرون داد و تکیه زد به مبل پشتش.
سینی رو بردم تو آشپزخونه و نشستم پشت میزو زدم زیر گریه، نرگس جون انگار ترسید:
_اِوا………چی شده مادر جون
_نرگس جون تروخدا شما یه چیزی به بابا بگید………..من الان نمی خوام ازدواج کنم
_از تو بعیده….اینم یه خواستگاره مثل بقیه ی خواستگارات، چرا انقدر بزرگش می کنی برا خودت، کسی که مجبورت نمی کنه، بذار بیان اصلاً شاید خودت پسندیدی
_اینجوری که بابا می گه یعنی قطعیه
خندید:
_تو هنوز باباتو نشناختی ؟….جونش می ره واسه تو،امکان نداره مجبورت کنه،پاشو بیخودی زانوی غم بغل نگیر
صورتمو تو سینک ظرفشویی شستم، احساس می کردم انقدر این چند روز گریه کردم چشمام تار می بینه.
آرمین و لیلا هم با بچه ها رسیدن،از آشپزخونه رفتیم بیرون، پیام و پرستو بعد از سلام کردن به بابا دویدن سمت من ، ترانه هم سعی می کرد بهشون برسه، هر سه تاشونو بوسیدم و نشوندم کنار خودم.آلاله که دید من سرم با بچه ها گرمه رفت تو آشپزخونه تا برای آرمین اینا چای بیاره، پیام داشت دفتر مشق و آفرینای معلمشو نشونم می داد و پرستو به قول مامانش کنار گوشم ویز ویز می کرد.دفتر مشق پیامو که دیدم پرستو گفت:
_عمه جون برام لاک می زنی؟
وبدون اینکه منتظر جواب من بشه دوید سمت پله ها که بره و از تو اتاقم لاکارو بیاره. بابا گفت:
_پرستو ،بابا جان اتاق عمه جون فعلاً همین پایینه.
_یعنی لاکاشم همین پایینه
نرگس جون خندید:
_برو بیار، اشکال نداره
بابا رو به من گفت:
_خودت بلند شو باهاش برو، چیزی رو بهم نریزه
دست پرستو رو گرفتم و با هم از پله ها رفتیم بالا.وارد اتاقم شدیم، چیزی تغییر نکرده بود فقط گوشه و کنار وسایل این پسره پخش و پلا بود و نظم اتاقمو بهم زده بود . پرستو خودش جای لاکارو می دونست، رفت و با کلی وسواس بالاخره یه رنگ مورد علاقشو انتخاب کرد و با هم برگشتیم پایین، آقا رسول ،شوهر آلاله هم رسیده بود، با هم سلام علیک و احوالپرسی کردیم و من مشغول لاک زدن برای پرستو بعدش هم مسلماً ترانه شدم. گوشم به حرفای بابا بود، داشت از خواستگاری پسر حاجی عمرانی برای آرمین و آقا رسول می گفت و هی داغ دل منو تازه می کرد.لیلا با لبخند کنارم نشست و گفت:
_بابات و آرمین خیلی از این پسره تعریف می کنن
فقط یه لبخند زدم، چی می تونستم بگم:
_خودت دیدیش؟
_نه
امیرمحمد یه گوشه نشسته بود و فقط به صحبتای دیگران گوش می داد، انگار هنوز تو جمع غریبه بود. وقتی موضوع به سلامتی از خواستگاری و این حرفا پرت شد، آرمین شروع کرد رو به امیر محمد از شرایط زندگی تو کانادا سوال کردن.لیلا با خنده گفت:
_همچین جدی سوال و جواب می کنه انگار همین الان همه کاراشو کرده فقط مونده بلیط بگیره و بپره
آروم خندیدم.آلاله گفت:
_مردا که بدشون نمیاد، همین الان به رسولم رو بدی می خواد بذاره بره.
لیلا با خنده گفت:
_نه آخه آرمین عمراً خودش آقاجونو ول کنه و بره
مامان از توی آشپزخونه آوا رو صدا کرد، از همون اپن آشپزخونه سرک کشید و گفت:
_رو زمین سفره بندازم ، یا بریم رو میز پذیرایی.
حاجی رو به من گفت:
_چطوری راحتی پسرم
دستای گره کرده امو از هم باز کردم:
_فرقی نداره، هر جوری بقیه راحتن
آرمین با لبخند رو به آوا گفت:
_فکر نمی کنم آقا محمد بعد این همه سال بتونه روزمین چارزانو بزنه، همون میزو بچین آوا جان.
آواسری تکون داد، فکر نمی کردم بعد اینهمه سال دوری من اینطوری باهام خوب برخورد کنن، با خودم فکر می کردم حتما کمِ کم یه خورده قیافه رو واسم می گیرن. آوا وسایل سفره رو از تو آشپزخونه منتقل می کرد به پذیرایی و بچه ها هم مثل سه تا جوجه مرغ دنبالش از این ور به اون ور می رفتن و خنده اشو در می آوردن، هیچ وقت دل خوشی از بچه ها نداشتم، نمی تونستم درک کنم این دختره با اوج غمی که از چشاش می باره ، چه جوری می تونه با اون سه تا کنه انقدر خوب برخورد کنه و با حرکاتشون ریسه بره از خنده، انگار تموم دنیاش تو همین خواهر برادرا و بچه هاشون خلاصه می شد.امیرحسین فهمیده بود رفتم تو کوک آوا ، اومد و کنارم نشست و با لبخند گفت:
_رفتی تو فکر؟………
سرمو به تایید حرفش تکون دادم.
_رقیب پیدا کردی….
پوزخند زدم:
_یه جوری می گی انگار عاشق چشم و ابروش بودم و حالا داره از دستم می پره
آروم خندید:_جریان این خواستگاریه جدیه ها…….حاجی از هر کسی اینجوری تعریف نمی کنه
نگاه کردم تو چشماش و حرفمو رک و راست زدم:
_چرا خودت دست بکار نمی شی؟
یه نفس عمیق گرفت و سرشو انداخت پایین؛ چند لحظه رفت تو فکر و بعد سرشو بلند کرد و گفت:
_اگه هر کس دیگه ای به جز آوا بود معطل نمی کردم
خندید و گفت:
_حتی بهت فرصت نمی دادم فکر کنی بهش
_چرا؟چرا حالا که آواس نه؟…….مگه فرق منو تو چیه؟
_فرق منو تو اینه که …….من برادرانه هام نسبت به آوا خیلی زیاده، نمی شه تغییرش داد، تو نبودی ………وضعیتت خیلی فرق می کنه…………..
بعد با شیطنت نگام کرد و گفت:
_ولی به عنوان زن داداشم خیلی راحت می تونم بپذیرمش.
_تا نگی جریان بین شما دوتا چیه من حتی اگه بخوام نمی تونم یه تصمیم جدی واسش بگیرم.
یه خورده فکر کرد و گفت:
_تو از من توقع داری درد و دلای خواهر و برادریشو بیام برات تعریف کنم؟
_آخه شما دوتا خیلی مشکوک می زنید
فقط خندید و از کنارم بلند شد و رفت سمت بچه ها، ترانه رو بغل گرفت و پشت سر آوا وارد آشپزخونه شد.


مطالب مشابه :


رمان ارغوان،برگ پاییزی - 10

187 - رمان سایه تقدیر 188 برگ پاییزی, معتادان رمان, دانلود رمان ارغوان. پشتیبانی




رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت آخر

رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت » 187 - رمان سایه تقدیر » 188 - رمان




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16

- رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان سایه ی تقدیر - 1

176 - رمان ارغوان ، برگ معتادان رمان, دانلود رمان سایه ی تقدیر برای گوشی و




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 4

مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - رمان ارغوان،برگ پاییزی رمان سایه تقدیر




دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

- دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (pdf و موبایل) - - .




رمان ارغوان،برگ پاییزی - 1

187 - رمان سایه تقدیر 188 رمان ارغوان, برگ پاییزی, معتادان رمان, دانلود رمان ارغوان.




دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

- دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) - - .




برچسب :