رمان عاشق بودیم1

قسمت اول :

بهرام چشمهایش را به آرامی گشود و به اطراف نگریست ، در همان اتاق کوچک و دلگیر خودش بود ، با خود گفت :

- پس یعنی همش خواب بود؟ دیگه هیچ وقت نمی تونم راه برم...دیگه محاله

و نگاهش به تقویمی که روی دیوار روبه رو نصب بود افتاد ، سعی کرد خودش را روی تخت تکان دهد ولی برایش خیلی سخت بود ، دوباره پرنده نگاهش روی تقویم پر کشید درست پنج ماه از آن روز شوم می گذشت ، از آن روزی که بهرام برای همیشه راه رفتن را فراموش کرد...

در افکار سیاه خود غرق بود که در اتاق باز شد و قامت ظریف و شکننده دلربا را کنار در دید ، دلربا لبخند مهربانی زد و سلام کرد و کنارش روی تخت خوابید چند بار دستش را در موهای سیاه بهرام فرو برد و بر لبانش بوسه زد ولی بوسه هایی کوتاه و بی احساس...

شاید واقعا اینطور نبود ، ولی بهرام حس می کرد دلربا دیگر هیچ علاقه ای به او ندارد و سر اجبار تابحال وجود او را تحمل کرده است ... اگر اینطور هم بود و دلربا دیگر دوستش نداشت پس چرا لب تر نمی کرد ، بهرام فقط منتظر بود تا دلربا بگوید : " ازت خسته شدم... دلمو زدی...من مرد مفلوج نمیخوام " و یکی از همان جملات کافی بود تا بهرام هم در جواب بگوید : " منو ببخش ... تو لیاقت بهترین ها رو داری.... جوونی ات رو به پای من حروم نکن " ولی چیزی که بهرام را ناراحت می کرد این بود که دلربا اعتراضی نمی کرد ولی در رفتارو احساساتش سرد بود و بهرام از این تضاد ناراحت بود چرا که می دانست چشمان دلربا دیگر مانند سابق پر از محبت نیست ...

چند لحظه ای از این هم آغوشی نگذشته بود که دلربا مانند برق گرفته ها از بهرام جدا شد و گفت : داره دیرم میشه...

بهرام که مانند کودکی تشنه دریای محبت دلربا بود و می خواست با یک بوسه از لبان او سیراب شود گفت :

- من بهت نیاز دارم ... امروز نرو ... پیش من بمون.

دلربا به ساعت دیواری اشاره کرد و گفت : یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه... تو که دوس نداری دیر برسم؟

و بعد دوباره همان نگاه سرد را به سمتش پرتاب کرد ، بهرام سرش را تکان داد و گفت : زود برگرد ، دلم برات تنگ میشه...

دلربا گفت : تا ظهر کلاس دارم ، بعد از اون هم با بچه ها می خوایم بریم رستوران .... غذات توی یخچاله... بردار و گرم کن...بای بای...

و درحالیکه زیر لب یک آهنگ عاشقانه را زمزمه می کرد به سمت در رفت .

-دلربا...

-جانم؟

دلربا بسویش آمد و منتظر شنیدن صدایش شد .

-میشه فردا نری دانشگاه...

دلربا سرش را پایین انداخت و گفت : نه...آخه می دونی... درس آزمایشگاهی دارم ... مجبورم برم!

و بدون کوچکترین نگاهی از اتاق خارج شد و در راپشت سرش بست . بهرام که از رفتار او عصبانی شده بود قاب عکس ازدواجشان را که روی میز آباژور بود برداشت و محکم به سمت در پرتاب کرد ، شیشه قاب خرد شد و عکس طوری روی زمین افتاد که نگاه خندان دلربا دقیقا در آن پیدا بود...

یاد روزیکه برای اولین بار دلربا را دید افتاد ، اردیبهشت ماه بود و باران بهاری نم نم می بارید ، آن روز با سعید که یکی از بهترین دوستانش بود قرار گذاشته بود تا همدیگر را ببینند و چند سوال تخصصی در زمینه تجارت از او بپرسد چون سعید با اینکه بیست و شش سال بیشتر نداشت ، در دانشگاه تدریس می کرد و همین باعث می شد که بهرام با اینکه تحصیلات دانشگاهی نداشت به دانشگاه رفت و آمد داشته باشد. تازه ماشینش را پارک کرده بود و به سمت در ورودی می رفت که دختری چتر به دست که معلوم بود خیلی عجله داشت از روبه رو به شدت به او برخورد کرد ، بهرام که تا آن دقیقه نگاهش روی برگه های درون دستش بود خواست دختر را بخاطر بی توجهی اش سرزنش کند که نگاهش روی دو تا چشم عسلی خیره ماند .

دختر که صورتش سرخ شده بود با شرمندگی گفت : اِی وای... ببخشید ، تقصیر من بود!!

ولی بهرام هنوز مبهوت آن دو چشم افسونگر بود ، دختر که تحمل این نگاه عاشقانه و آشکار را نداشت راهش را کج کرد و رفت ولی بهرام هنوز ماتش برده بود ، صدای رعدی که در فضا پیچید او را به خودش آورد باران تند تر شده بود ، در محوطه دنبال دختر گشت و او را دید که با سرعت وصف ناپذیری به سمت خروجی دانشگاه قدم می گذاشت ، ناگهان فکری به ذهنش آمد به سمتش ماشینش دوید و جزوه ها و برگه های در دستش را روی صندلی عقب انداخت و ماشین را روشن کرد .

دختر جوان کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود ، بهرام جلوی پایش ایستاد و چند بوق زد ، دختر اخمی کرد و حتی بدون اینکه نیم نگاهی به راننده بیاندازد به خیال آنکه مزاحمی بیش نیست ، چند قدم آنطرف تر رفت ، بهرام از ماشین پیاده شد و گفت : خانم... منم.

و همان صدای گیرا کافی بود که نگاه دختر را به سمت او معطوف کند ، دختر لبخندی زد و جلو آمد و گفت :ببخشید ، شما؟!

که بهرام با این سوال وا رفت ، یعنی حضورش آنقدر برای دختر بی اهمیت بوده که برخورد چند دقیقه بیش را از یاد برده بود؟

بهرام با ناباوری گفت : منو یادتون نمی یاد؟ توی محوطه دانشگاه... خوردید به من...

دخترم لبش را گاز گرفت و گفت : آخ ببخشید بجا نیاوردم...آخه اون موقع پیاده بودید الآن با این ماشین زیر پاتون خیلی خوشتیپ تر شدید...

و نگاه تحسین برانگیزی به بهرام نگریست...

بهرام خندید و گفت : اختیار دارید ... حالا این خانم زیبا به بنده افتخار میدن به مقصد برسونمشون....؟

-واسه چی...؟!فکر کنم خیلی عجله داشتید مگه نه؟

- مهم نیست...می خوام بشناسمت....

-من عجله دارم ، دارم میرم خونه...

- خب من می رسونمت...

-زحمتتون میشه...

- این چه حرفیه ...

دختر چترش رابست و داخل ماشین کنارش نشست و گفت : من دلربا هستم... دانشجوی کاردانی مدیریت مالی...

و دستش را به نشانه آشنایی بسوی بهرام دراز کرد، با اینکه بهرام از این حرکت خوشش نیامد ولی همان دیدار باعث شد که شعله عشق در قلبش زبانه بکشد....

تمام آن روز آنقدر فکر چشمهای دلربا بود که اصلا یادش رفت برای چه به دانشگاه آمده بود ...
نگاه خسته بهرام ، چشمهای عسلی درون قاب عکس را نگریست ، آهی از دردمندی کشید و گفت : ازم خسته شدی مگه نه؟!!
همان لحظه صدای استارت زدن ماشین را از پارکینگ خانه شنید ، با تمام قلبش آرزو کرد که ماشین روشن نشود ، یا در راه پنچر شود و هر اتفاقی بیفتد تا دلربا آن روز را کنارش بماند و لی در عرض سه ثانیه ماشین روشن و صدای ویراژ دلربا از کوچه شنیده شد . حالا تنها بود ، دیگر صدای خنده های گهگاه دلربا وقتی که با تلفن حرف می زد و او را در اتاق تنها می گذاشت هم در خانه طنین انداز نبود ، نگاهش به صندلی چرخ دار کنار تخت افتاد ، می دانست که اگر تا شب همانجا روی تخت بی حرکت دراز بکشد دیوانه می شود برای همین لبه تخت را با دستانش چسبید و تمام قدرتش را در دستانش جمع کرد تا بتواند قدری خود را به سمت صندلی چرخ دار متمایل کند ، خدا می داند که چقدر تقلا کرد ، چقدر دندان هایش را بهم فشرد چقدر روی زمین افتاد تا عاقبت توانست روی صندلی چرخ دار بنشیند ، حالا پیروزمندانه به چهره دردمند خود در آیینه دیواری می نگریست ، به پاهایش دست زد نه هیچ حسی در آن پاهای پرتوان پنج ماه پیش نبود و حتی چیزهایی که در خواب دیده بود برای لحظه ای هم تعبیر نشده بود... در همین حین صدای زنگ تلفن از سالن به گوشش رسید ، قلبش به شدت می زد تنها بود و فکر می کرد تنهایی قادر به انجام هیچ کاری نیست ، حتی رفتن به سالن و برداشتن گوشی تلفن که با هر زنگ گویی داشت از درون منفجر می شد . به سمت در اتاق حرکت کرد و دستگیره آن را چرخاند ، زنگ ها را شمرده بود و این صدا هفتمین باری بود که به گوش می رسید ، با تمام قدرتی که در بازوانش بود ویلچر را به سمت میز تلفن هدایت کرد و در لحظه ای که دیگر از شنیدن صدایی آن سوی خط ناامید شده بود گوشی را برداشت :

-بله؟

-سلام ، آقای آریایی... خودتون هستید؟

-سلام بله ، بفرمایید امرتون؟

-من مجد هستم...

- شمایید اقای دکتر ؟ ببخشید بجا نیاوردم...

- باید هم بجا نیاری...پارسال دوست امسال آشنا... کجایی پسر خوب؟

- کجا باید باشم...

- چرا دیگه مطب نمی یای؟

- خودم که نمی تونم بیام...

- مگه خانمت نیس...؟!

- یه کم سرش شلوغه...بیشتر اوقات خونه نیس!

- تو باید جلسات فیزیوتراپی رو بیای...

-چرا هر وقت زنگ می زنید امیدوارم می کنید؟ امید به چیزی میدید که محاله...

- تو چرا اینقدر ناامیدی؟ تو که پولداری... می تونی بهترین دکترها رو داشته باشی...

-بازم مادرم بهتون زنگ زده؟

- باینکه مادرت ازت ناراحته ، ولی همیشه ازم می خواد بهت سر بزنم...دارم میام اونجا ، توی راهم می بینمت.

بهرام بدون کوچکترین حرفی گوشی را گذاشت و منتظر ماند تا دکتر سر برسد و مثل همیشه حرفهای امیدوار کننده چند ماه پیش را به او بگوید و او هم با بی میلی گوش کند ، بی اختیار یاد مادرش افتاد هر وقت دکتر به خانه شان می آمد بوی عطری که مادرش همیشه به لباسش می زد را میداد و حضور دکتر درست مانند آن بود که مادرش به دیدنش آمده و به او نصیحت می کند با این تفاوت که حرفهای مادرش از دهان دکتر بیرون می آمد.

-بالاخره یه روز میفهمی که ازدواج با این دختر اشتباه بوده...

صدای مادرش در گوشش پیچید یاد روزی افتاد که بخاطر بدست آوردن دلربا جلوی تنها عضو خانواده اش ایستاد و با حالت قهر مادر پیرش را ترک کرد:

دستان دلربا را محکم در دست گرفته و سینه اش را جلو داده بود و پیروزمندانه به مادرش که گوشه اتاق روی یک کاناپه با حالت ضعف افتاده بود می نگریست ، مادرش نگاهی ملامت انگیز به یکدانه پسرش که آرزوهای زیادی برایش داشت انداخت و دعا کرد که شاید همین نگاه کافی باشد تا پسرش از این دخترک بی اصل و نسب به تعبیر خودش ، دست بردارد ولی گویی چشمهای به رنگ عسل دخترک واقعا بهرام را جادو کرده بود و دخترک به مانند اسمش دل پسرش را ربوده بود و به این راحتی پس نمی داد.

بهرام که نمی خواست مادرش را آنقدر ناراحت و تنها ببیند ، گردنش را مانند بچه ها خم کرد و با یک ادای لوس کودکانه در پی شنیدن رضایت مادرش گفت :

- مامان خوشگلم...راضی باش دیگه...ما دو تا همدیگر رو خیلی دوس داریم...فقط مونده تو راضی بشی ...باشه؟

هنوز سخنش را به درستی ادا نکرده بود که ناگهان مادرش برآشفت و با اینکه در بدنش نایی برای داد کشیدن نمانده بود بلند گفت :

- دیگه چیزی نگو... راضی نمیشم به این وصلت...این دختره به درد تو می خوره...

بهرام به دلربا نگریست که در برابر حرفهای توهین آمیز مادرش نه اینکه خم به ابرو نیاورد بلکه چیزی نگفت و سعی کرد احترام او را با سکوتی که بر لبانش جاری بود حفظ کند ، بهرام عاشق بود و مگر عاشق نجوای حق را می شنود؟ مگر عاشق می تواند چاه سیاه بدبختی ها را که همه از آن می گویند را ببیند ؟ نه... عاشق کر و کور است و بهرام هم همینطور بود ...

به همین خاطر هیچ کدام از تهدید های مادرش باعث نشد که حتی برای لحظه ای چشم های دلربا را فراموش کند ، او عاشق این چشمها بود برای همین نه گذاشت و نه برداشت خیلی راحت و صریح به چشمان دردمند مادرش نگریست و گفت :

- حالا که اینطوره پس بهتره بدونی که ما امروز با هم ازدواج می کنیم...چه با رضایت شما و چه بی رضایت...برامون دعا کنید...

و با دلربا به سمت خروجی سالن رفته بودند که صدای مادرش را شنید:

-بالاخره یه روز میفهمی که ازدواج با این دختر اشتباه بوده...

و این حرف که با لحنی مطمئن از دهان مادری چون فرخنده که به دانای فامیل و جمع های خردمندانه معروف بود بیرون آمد رگه های تردید را در جسم و ذهن بهرام آشکار کرد ولی غرور بهرام مانع از این شد که حرف های راست مادرش را بپذیرد و با وجود فاصله طبقاتی زیاد و هزار اختلاف آشکار دیگر با دلربا پیمان زناشویی بست...

ادامه دارد...


  


مطالب مشابه :


رمان دیوانه ی عاشق1

دیوانه ی عاشق. روشنا نشسته بود رو صندلی و داشت سالاد درست می کرد نسرین هم داشت ظرفا رو می شست




رمان دیوانه ی عاشق 2

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق 2 - انواع رمان های طنز عشقولانه




رمان دیوانه ی عاشق2

رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) رمان نگار




رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر)

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر) - انواع رمان های طنز




رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه)




رمان دیوانه ی عاشق4

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق4 آنا: نه دیگه خودت باید بری بخونیش .اسمش دیوانه ی عاشق ـ چه




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق حرف های بهرام داشت دلربا را دیوانه می کرد ، احساس می کرد سرش دارد از




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم ولی من دیوانه بهرام هستم حتی اگر نتواند دوباره راه برود




رمان عاشق بودیم1

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم1 رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک




برچسب :