رمان نامزدمن-4-

 ماشینوروشن کردمو آروم راه افتادم ، سردرد بدی گریبانگیرم شده بود. بابا با عصبایت گفت : خیالت راحت شد ، وقتی میگم به نامزدت برس ، باهاش برو بیرون میشه دخالت ، وقتی هم هیچی نمیگم اینجوری گند بالا میاری .
حوصله پندو موعظه های بابارو نداشتم خودم به اشتباهم پی برده بودم ، سعی کردم بحثو عوض کنم . دنده رو جابه جا کردمو گفتم : انقد آزادی اون دخترو محدود کردن که مجبور شده همچین دروغی بسازه . بابا نفسشو داد بیرونو گفت : جامعه خراب شده پسر ، ربطی به محدودیت نداره خودت که میدونی ماچقدر روزنو دخترامون غیرت داریم . حرفای باباروهم قبول داشتم هم تکذیبشون میکردم یه درگیری به تمام معنا . پیچیدم توکوچه و دم درایستادم ، بابا از ماشین پیاده شدو رهت طرف در حیاط ، قصد نداشتم برم خونه ترجیح میدادم تنها باشمو به افکارم سروسامون بدم . بابا خم شدتا درو باز کنه که گفتم : بابا باز نکن من بیرون کار دارم . بابا با اخم نگام کردو سرشو تکون داد . پامو گذاشتم روپدال گازو راه افتادم .
جلوی ساختمون سفید رنگ حامد ایستادمو بهش نگاه کردم ، وقتی دانشجو بودیم این خونه رو باهم گرفتیم ولی چون پاتوق حامدو دوست دختراش بود شد خونه ی حامد . از ماشین پیاده شدمو رفتم طرف ساختمون . وارد آسانسور شدمو باپام رو زمین ضرب گرفتم ، این دغدغه های فکری هیچ وقت نذاشته من مثل یه آدم عادی رفتار کنم ، نفس عمیقی کشیدمو از آسانسور خارج شدم ، کلیدو انداختمو درخونه رو باز کردم ، بوی عطرزنونه ای یه لحظه از مشامم گذشت . به بینیم چین انداختمو باخودم گفتم : نکنه آرش کسی رو اورده اینجا . نه بابا آرش مال این نیست . درحالی که دکمه های لباسمو باز میکردم رفتم طرف آشپزخونه ، منم توهم زم هاا ، بطری آبو ازیخچال کشیدم بیرونو لاجرعه سر کشیدم . لباسمو پرت کردم رو مبلو رفتم طرف اتاق خواب ، کلید چراغو زدم که با جیغ خفیف ظریفی 6متر از جا پریدم ، با تعجب به پانا که دستشو گرفته بود جلوی دهنش نگاه کردمو گفتم : تواینجا چیکار میکنی ؟
پانا با تته پته گفت : امم ... خوب .... کلید اینجارو حامد بهم داده بود .. منم گفتم امشب بیام اینجا .... ببخشید نمیدونستم توام اینجایی .
تو تمام مدتی که پانا داشت اومدنشو به اینجا توجیه میکرد چشمم به بالا تنه لختش بود ، یقه لباسش بیش از اندازه باز بود .
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: اشکال نداره .
پانا بلندشدو گفت : چیزی میخوایی واست بیارم ؟
چشمم رو پاهاش ثابت موند ، یه شلوارک تنگ پوشیده بود ، چشمامو بستمو سرمو تکون دادمو گفتم : آره میشه یه لیوان آب بهم بدی ؟
مضخرف بود من چند ثانیه پیش آی خورده بودم . ولی میخواستم پانا از راس دیدم خارج بشه تا بتونم به خودم مسلط بشم .
موهای بلندشو جمع کردو اومد از کنارم رد بشه که بی اراده مچ دستشو گرفتم ، میخواستم امشب بی خیال همه چی بشم ، بی خیال حامد ، بیخیال بابا و عقایدش ، بیخیال آیتان ، میخواستم حریمی که تواین 2ماه واسه خودم درست کرده بودمو بشکنم .
پانابرگشت طرفمو دست آزادشو گذاشت رو سینم ، شروع کردم به جوییدن لب پاینمو لامپ اتاقو خاموش کردم . *******************
چشماموباز کردمو با خستگی توجام غلت زدم ، چشمم به ساعت افتاد 11بود ، یعنی من این همه خوابیده بودم . با یاد آوری اتفاقایی دیشب یه پوزخند گوشه ی لبم نقش بست ، من هیچ وقت تغییر نمیکنم ، فعلا باید با پانا باشم تابعدا کیس مناسبتری پیدا کنم ، ولی پاناهم بد تیکه ای بود نمیشد راحت ازش گذشت ، از جام بلند شدمو دنبال لباسم گشتم ، یادم اومد دیشب پرتش کردم رو مبل توهال ، آه از نهادم بلند شد امروزم باید آخر وقت برم شرکت ، رفتم دستشویی و صورتمو شستم . توآینه به خودم نگاه کردم چشمم افتاد با گردنم با انزجار دست خیسمو کشیدم رو گردنم . از دستشویی اومدم بیرونو رفتم داخل آشپزخونه ، پانارو صندلی آشپزخونه نشسته بودو به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود .
با صدای آرومی گفتم : سلام
نگاش رو بدن برهنم خیره موندو گفت : سلام
بی توجه به نگاش نشستم رو صندلی و گفتم : بهم یه لیوان شیر سرد میدی
از جاش بلند شدورفت طرف یخچال ، بعد از چند ثانیه لیوان شیرو گذاشت جلومو گفت : میری شرکت ؟
باید میرفتم دنبال آیتان به اندازه کافی گند بالا آورده بودیم از این به بعد باید حواسم بیشتر بهش باشه .
لیوانو گرفتمو گفتم : نه بیرون کار دارم اگه میری خونه آماده شو میرسونمت
دستشو کشید روموهاشو گفت : نه خودم میرم .
لیوان شیرو لاجرعه سر کشیدمو بلند شدمو گفتم : هرجور راحتی .
رفتم طرف مبل توهالو لباسمو برداشتمو تنم کردم ، پانا از آشپزخونه اومد بیرونو روبه روم ایستادو آروم شروع کرد به بستن دکمه های لباسم اولین دکمه رو بستو سرشو آورد بالا و نگاه ملتهبشو بهم دوخت ، لبخند محوی زدم میدونستم چی میخواد . به لب های کوچیکو صورتیش خیره شدم . یه بوسه ی کوتاه هیچی از من کم نمیکنه سعی کردم با یه بوسه ی گذرا قضیه رو فیصله بدم ولی وقتی لبم به لبش خورد اشتیاقم بیشتر شدو دستمو گذاشتم دوطرف صورتشو با ولع بوسیدمش
آخرین دکمه رو بستو از من جدا شد با خماری بهش نگاه کردم که با شیطنت گفت : تموم شد
به خودم اومدمو یقه لباسمو مرتب کردمو گفتم : ممنون
دستشو کشید گوشه ی لبمو گفت : خواهش
داشتم دوباره وسوسه میشدم تا ببوسمش که با یه آه از من فاصله گرفت
موهامو با دست مرتب کردمو گفتم : کاری باهام نداری ؟
شروع کرد به ور رفتن با انگشتاشو گفت: نه فقط گوشیت روشنه ؟
شروع کرد به ور رفتن با انگشتاشو گفت: نه فقط گوشیت روشنه ؟
گوشیو از تو جیبم در آوردمو مشغول وارسیش شدم . 5تا میس از آرش ، برم شرکت پدر جدمو در میاره . سرمو تکون دادمورفتم طرف در خروجی و گفتم : آره کاری داشتی بهم زنگ بزن .
جلوی دانشگاه ایستادمو به سردر دانشگاه نگاه کردم . به به خانوم ماهم که گرافیک میخونه ، از ماشین پیاده شدمو به در دانشگاه چشم دوختم . بعد از یه ربع ، خانوم با دوستشون از دانشگاه اومدن بیرون سعی کردم حداقل امروزو خوش اخلاق باشم ، رفتم طرفش هردوشون سرشون تو یه برگه های خم بودو داشتند حرف میزدن که صدامو بلند کردمو گفتم : سلام ......
آیتان سرشو بلند کرد نور خورشید مستقیم توصورتش بود که باعث شد چشماشو یکم جمع کنه ، با اخم گفت : مثلا علیک اینجا چیکار میکنی ؟
نه مثل اینکه جنبه رفتار درستو نداره ، منم مثل خودش اخم کردمو گفتم : اومدم دنبال خانوم . اگه کارت تموم شده بریم .
دختر کنارش با کنجکاوی گفت : آیتان جان نمیخوایی معرفی کنی ؟
انگار خیلی مشتاق بود منو بشناسه . آیتان پوفی کردو گفت : آقا آروین نامزدم
بعدم به دوستش اشاره کردو روبه من گفت : مریم دوستم
به مریم نگاه کردم ، یه دختر که بر عکس آیتان نه چادر داشت نه حجاب آنچنانی با لبخند گفتم : خوشبختم .
مریم با عجله گفت : من خیلی مشتاق بودم شمارو ببینم ، واقعا از آشنایی باهاتون خوشبختم تو مراسمتون که نبودیم همینجا میگم امیدوارم خوشبخت بشید دست راستتون رو سر ما .
رفتم کنار آیتانو دستشو گرفتمو گفتم : ممنون اگه کاری با آیتان ندارید مابریم.
آیتان دستشو کشیدو گفت : ده بار گفتم آیتان نه و آیتان خانوم . من رو این خانوم حساسم فرار که نمیکنم تو برو منم میام
با عصبانیت بهش نگاه کردمو با چشمام براش خطو نشون کشیدم ، بامریم خداحافظی کردمو رفتم سوار ماشین شدم .
ماشین آریا با سرعت ازکنارمون گذشت ، با تعجب به آیتان که تازه سوار ماشین شده بود نگاه کردمو گفتم : آریا اینجا تدریس میکنه ؟
آیتان چادرشو از سرش کشیدو گفت : استاد کاشانی ؟ آره استادمونه
ماشینو روشن کردمو گفتم : نگفته بودی .
- اولا لزومی نمی دیدم بگم ، ثانیا تواز من نپرسیده بودی .
- اولا تو نه و شما .... ثانیا از این به بعد همه چی رو باید بهم بگی چی ازت بپرسم چه نپرسم . آیتان کامل برگشت طرفمو یه تای ابروشو داد بالا وگفت : ببین اگه پاش برسه من از همه ی کت و شلوارو کیف سامسونت و میز گردهای شما جوجه مهندسا رسمی ترم . تو هم باید کلاتو بندازی هوا که من تو خطابت میکنم ، بعدشم من مفتش سفارش ندادم .
حرصمو رو پدال گاز خالی کردم از جواب های آماده ای که میداد خوشم میومد از یه طرفم به خاطر این حاضر جوابیاش حرص میخوردم
- توام گوش کن خاله سوسکه ، زیادی واسه خودت نوشابه باز میکنی . سعی کن حواستو جمع کنی تا گند بالا نیاری من نمی تونم همیشه بادیگاردت باشم افتاد ؟ با خنده سرشو تکون دادو گفت : آره افتاد منم گرفتمش گربه جونم .ولی آروین از حق نگذری از بی اعتمادی بدت نمیاد ؟
سعی کردم حرفایی بابا رو تحویلش بدم ، حوصله نداشتم به دردو لایی این خاله سوسکه گوش بدم پس گفتم : بحث بی اعتمادی نیست جامعه خراب شده . دوباره جدی شدو گفت : این جامعه نسل خودشونه ، پس خودشون مسول خرابیشن چرا من باید چوبشو بخورم این انصاف نیست .
بعضی حرفاش واقعا خلع سلاحم میکرد و تو جوابش میموندم ، بهش نگاه کردم . چشمم افتاد به گونه سمت چپش ، کبود شده بود ولی چون پوستش سبزه بود زیاد تو دید نبود ، پوزخندی زدو گفت : داری به شاهکارت نگاه میکنی ، تلافیشو سرت در نیارم آیتان نیستم . با اخم رومو برگردوندمو آروم گفتم : خداروشکر سیاهی مشخص نمیشه
آیتان با بهت گفت : تو .... چی گفتی ؟ من سیاهم ؟ تو کور رنگی داری فرق بین سیاهو سبزه رو نمیدونی درضمن رنگ پوست من مده از خداتم باشه
یامن زیادی افکارمو بلند بیان کرده بودم یا این دختر گوشای تیزی داشت
- باشه بابا اصلا تو سفید برفی ، زیبای خفته نزن منو
دستشو گذاشت زیر چونشو گفت : ببین هرکول بیا مثل دوتا دوست بمونیم و همدیگرو تحمل کنیم تا به مرور زمان تکلیفمون تواین بازی مشخص بشه ، خوشم نمیاد توام مثل داداشامو بابام باهام رفتار کنی ، اختیار من دست خودمه توکارای هم دخالت نمیکنیم برای هم تصمیم نمیگیریم قبوله ؟
ابرو هامو بالا انداختمو گفتم : منو تو که تواین بازی مثل دوتا خط موازی میمونیم ولی پیشنهاد خوبیه تو کارای هم دخالت نمیکنیم .
لبخند پتو پهنی زدو یه آبنبات چوبی گرفت طرفمو گفت : بیا
با تمسخر به آبنبات چوبی نگاه کردمو سرمو تکون دادم
آبنبات چوبی رو گذاشت جلومو گفت : اخلاقت چه بد اخلاقه اینو بخوری هیچی از کلاست کم نمیشه آق کاشانی
آبنبات چوبی رو گذاشت جلومو گفت : اخلاقت چه بد اخلاقه اینو بخوری هیچی از کلاست کم نمیشه آق کاشانی
جلوی در عمارت ایستادمو گفتم : بپرپایین من کار دارم
آیتان با خنده گفت : منم بار دارم میبری ؟
با اخم گفتم : داری مسخرم میکنی ؟
چادرشو کشید جلو گفت : نه گل پسر ، از این به بعد من سه شنبه ها میرم باشگاه به حاجی هم میگم شوهرم اجازه داده باشه ؟
روفرمون ضرب گرفتمو گفتم : باشه
در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت : خدا حافظ .
- فردا کلاس داری ؟
- نوچ آقای بادیگارد ....
بدون خدا حافظی ماشینو روشن کردمو راه افتادم طرف شرکت .
از این زندگی تکراری خسته شده بودم ، یا خونه بودم یا شرکت ، یا داشتم درباره آیتان با خودم کلنجار میرفتم . درحالی که گوشیمو درمیاوردم وارد شرکت شدم . زنگ زدم به پانا ، بعد از چند بوق گوشیشو برداشتو با صدای خواب آلودی گفت : بله
- سلام خانوم ساعت خواب
- سلام آروین خسته نباشی .
با سر به منشی سلام دادمو وارد اتاقم شدم .
- مرسی ، امشب چیکاره ای ؟
- امم ...... هیچکاره ، چطور مگه ؟
- بریم بیرون
باذوق گفت : شهر بازی ؟
لبخندی زدمو گفتم : اهوم شهر بازی .... ساعت 8 آماده باش میام دنبالت
-باشه آروینی یه دنیا ممنون
- خواهش فعلا خداحافظ .
- میبوسمت .............. بای
نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز ، صدای در اتاق باعث شده دوباره سرمو بلند کنم . آرش چای به دست اومد تو اتاقو گفت : به به آقا آروین چه عجب ماشمارو زیارت کردیک ، نشست رو صندلی روبه روی میزمو چای رو گذاشت رو میزو با جدیت گفت : میشه مسائل شخصیتو وارد حیطه کاریت نکنی ؟
چشمام اندازه ی توپ فوتبال گشاد شد و گفتم : نه بابا ! چه عجب تویه بار مثل آدم حرف زدی . آرش بلند زد زیر خنده ، این خلو چل چرا همچین میکنه ، در حالی که صورتش از خنده کبود شده بود گفت : یاد یه چیزی افتادم ، آروین مرگ تو کلاغا یه خبر رسوندن دسته اول خوراک خودته ، دوباره شروع کرد به خندیدن
- اه بنال بینم چی شده ؟
با خنده گفت : علیرضا رو یادته ؟
با اخم گفتم : علیرضا کدوم خریه ؟
- صاحب آخرین مهمونی که رفتیم وپلیسا ریختن رومون .
- آها ........ بنال
دوباره خندیدو گفت : دیشب دوباره گرفتنش .
- مسخره ، کجای این خنده داره ؟ توکه خودتو خفه کردی .
- بزار ماجراشو واست تعریف کنم ، مثل اینکه دیشبم مهمونی داشتن ، این آقا هم تا خرخره میخوره و مست میکنه بعدم هوس شیطونی میزنه پس کلش ، آرش دوباره زد زیر خنده ودستشو گذاشت رو شکمش .
با عصبانیت گفتم : دهه شورشو در آوردی یا درست بنال ،یا بزار من به کارم برسم .
آرش خندشو خوردو ادامه داد : خوب جونم برات بگه که آقا دست یه دختره رو میگیره و میبره تو یه کوچه بن بست داخل ماشین ، حالا ازشانس گندشون گشت از اونجا رد میشه و ماشین علیرضا رو میبنه که زیگزاک میره ، خلاصه یکی از سربازا میره طرف ماشین ببینه چه خبره که صدای دختره رو میشنوه ، مثل اینکه دختره زیادی از خودش صدا در میاورده . حالاهم آقا علیرضا داره آب خنک میخوره و معلوم نیست چندتا شلاق نوش جون کنه . آروین میگن بد میزنن
خودکارمو پرت کردم طرفشو گفتم : این کجاش خنده داشت ؟ تو که خودتو کشتی
آرش دوباره خندیدو یه چشمک حواله من کردو گفت : سرو صدای دختره خنده داره
منفجر شدم از خنده و گفتم : خیلی بی شعوری .
آرش جدی شدو گفت : دیشب با پانا بودی ؟
خندمو قورت دادمو گفتم : کلاغا چه زود خبرارو میرسونن .
آرش خیره شد به منو گفت : داری چیکار میکنی آروین ؟ تو زن داری ، اسم این کار خیانته میفهمی ؟ تو داری به زنت خیانت میکنی .....
از کوره در رفتمو گفتم : کدوم زن ؟ من زن گرفتم تا آبروی بابام حفظ بشه ، تا بابام با گیر دادنای بیخودش نره رو اعصاب من ، تا از زخم زبونای آریا و بهنوش خلاص شم
آرش هم با عصبانیت بلند شدو گفت : حالا به درک که آرزو های اون دخترو خراب میکنی زندگیشو جهنم میکنی ، ولی چرا با پس مونده ی حامد میپری ؟
از عصبانیت در حال انفجار بودم رفتم طرفشو یقشو گرفتمو گفتم : ببند دهن کثیفتو ، حق نداری اینجوری حرف بزنی میفهمی یا حالیت کنم ؟
آرش یه نگاه به دست منو یه نگاه به صورتم کردو با پوزخند گفت : حقیقت ته خیاره
یقشو ول کردمو از شرکت زدم بیرون ، رفتم قبرستون جای که بهم آرامش میداد
به درخت تکیه دادمو به قبر مامان خیره شدم ، خوب من آیتانو دوست ندارم ، حتی از روی هوس و میل جـ . سی هم نمی تونم برم طرفش ، این دختر بدجور رومخمه . مگه زنم نیست ، مگه من حق ندارم از زنم لذت ببرم ؟ چرا به خودم اجازه نمیدم ازش لذت ببرم ،اون دختر چی داره که من انقد ازش دوری میکنم ؟

 اون دختر چی داره که من انقد ازش دوری میکنم ؟
به ساعتم نگاه کردم ، 6 بود ، 2 ساعت دیگه باید میرفتم دنبال پانا . بلندشدمو لباسامو تکوندم. یه نگاه کلی به لباسام انداختم ، خوب مثل اینکه باید عوضشون کنم ..
داشتم موهامو شونه میزدم که آریا اومد داخل اتاقو درو بست ، با تعجب از تو آینه بهش نگاه کردمو گفتم : خبریه ؟ ؟
آریا با اخم غلیظی گفت : توچی ؟ خبریه ؟ شیک و پیک کردی ، کجا به سلامتی .
بی تفاوت گفتم : فکر نکنم به تو مربوط باشه !!
- امروز اومده بودی دنبال آیتان ؟
نفسمو دادم بیرونو گفتم : نگفته بودی که استادشی ........
آریا با عصبانیت گفت : سوالمو با سوال جواب نده ؛ نیازی نبود بهت بگم
- جواب سوالتو که خودت میدونی . برگشتم طرفش ، آریا اومد روبه روم ایستادو گفت : داری چه غلطی میکنی احمق؟ فکر کردی نفهمیدم دیشب با اون دختره بودی .
با اخم گفتم : عفت کلام داشته باش . وقتی مثل آدم باهات رفتار میشه مثل آدم رفتار کن، فهمیدی که فهمیدی ، الان شکلات میخوایی عمویی ؟
با تک خنده ی عصبی ادامه دادم : کشف بزرگی کردی آقا آریه آفرین
آریا به موهاش چنگ انداختو گفت : تو لیاقت آیتانو نداری .
دلیل حساسیتشو نسبت به آیتان نمیدونستم ، با دست پسش زدمو گفتم : خفه شو بابا .
- لیاقت تو همون دخترایین که هرشب بغل یکی میخوابن ، توارزش پاکی آیتانو نداری
میدونستم خونسردیم عصبانیش میکنه پس با خونسردی دستمو تو هوا تکون دادمو گفتم : جواب ابلهان خاموشیست . رفتم تو حیاطو ماشینو بردم تو کوچه ، حرفها ورفتار آریا اصلا واسم مهم نبوده ونیست . بعد از نیم ساعت جلوی خونه ی پانا نگه داشتمو رو گوشیش تک انداختم که از در خونه اومد بیرون ، به نظرم پانا این روزا چاق شده بود ولی مثل همیشه شیکو با وقار بود . سوار ماشین شدو دستشو به طرفم دراز کردو با لبخند گفت : سلام
دستشو دوستانه فشردمو گفتم : علیک بریم .
پانا سرشو کج کردو گفت : بریم
روندم طرف شهربازی ، دستم رو دنده بود که پانا دستشو گذاشت رو دستمو گفت : فکر میکردم با آرش میایی ؟؟
لبخند زورکی زدمو گفتم : نه بابا ! سرخر میخوام چیکار .
پانا مستانه خندیدو دستمو فشار داد
به زور جای پارک پیدا کردمو روبه پانا گفتم : پیاده شو .
از این جنتلمن بازی ها خوشم نمی اومد که خودم برم درو واسش باز کنم ، هر دوتامون پیاده شدیمو رفتیم طرف شهر بازی ، همیشه از جاهای شلوغ بدم میومد ، دست پانارو گرفتمو تغییر مسیر دادمو بردمش طرف فضای سبزی که کنار شهر بازی بود .
رو چمنا نشستم ، پانا با تعجب گفت : چرا اومدیم اینجا .
دستشو کشیدمو مجبورش کردم کنارم بشینه و گفتم : یه امشبو بیخیال باکلاس بازی شو من از جاهای شلوغ بدم میاد از اینجا هم میتونی شهربازیو ببینی .
پانا سرشو گذاشت رو شونمو گفت : باشه هر چی توبگی .
داشتم به اطراف نگاه میکردم که پانا یکی از دکمه های بالای لباسمو باز کردو دستشو شید رو سینم ، داشت با این کارا حالمو خراب میکرد .
- آروین تو چرا انقد کم حرفی ؟
جایی که مانشسته بودیم تاریکترین نقطه بود و رفتو آمد کمی داشت.
دستشو از رو سینم برداشتمو گفتم : چون از وراجی خوشم نمیاد .
پانا آروم گفت : برعکس حامد .
مثلا الان باید بهم برمیخورد ولی واسم مهم نبود چون من پانارو واسه ی یه مدت کوتاه میخواستم واسه رفع نیازم ، ولی با سیاست همیشگیم دستمو گذاشتم زیر چونشو مجبورش کردم بهم نگاه کنه آروم گفتم : دیگه اسم حامدو نیار
پانا لبخند ملیحی زود گفت : ناراحت میشی ؟
منم مثل خودش یه لبخند زدمو به لبهاش خیره شدم ، بازم اون وسوسه ی کذایی افتاد به جونم ، سرمو خم کردمو لبامو گذاشتم رو لباش ، شروع کردم به بوسیدنش پانا دستاشو گذاشت روسینمو همراهیم کرد ، داشتم با لذت میبوسیدمش که پانا سرشو برد عقب ، سر منم کشیده شد طرفش که با خنده گفت : آخه اینجا جای بوسیدنه ؟ اگه یکی مارو ببینه حسابمون با کرام الکاتبینه ......
راست نشستمو دستمو کشیدم روچمنا ، پانا یه دستمال از تو کیفش کشید بیرونو اومد طرفمو گفت : ببین همه رژ لبامو خوردی ، دستمالو کشید رولبم . دستمالو از دستش کشیدمو گفتم : بده خودم پاک میکنم
از تو کیفش آینه و رژ لبشو در آوردو رژشو دوباره تجدید کرد .
بهم نگاه کردو چشماشو ریز کرد و گفت : آروین چشمات چه رنگیه ؟
حال خرابم باعث شد چنگ بزنم به چمنا وگفتم : چطور مگه ؟
مثل اینکه پانا پی به حال خرابم برده بود اومد نزدیکمو گفت : آخه من دیشب با یه پسر چشم عسلی عشق بازی کردم ، ولی الان رنگ چشمات سبزه ...
لبخندی زدمو گفتم : توهم زدی ها ، فک کن یه چیزی توهمین مایه هاست دیگه
کامل بهم چسبیدو گفت : چشمات خیلی خوشکلن .
آب دهنمو قورت دادمو گفتم دیگه زیادی اغراق میکنی .
پانا دستشو کشید رو لبو گفت : نه من بیخود از کسی تعریف نمیکنم .
نفس هام تند شده بود ، بلند شدمو دستمو کشیدم تو موهام ؛ پانا با تعجب بهم نگاه کرد ،دستمو دراز کردم سمتش ، دستمو گرفت . محکم دستشو کشیدمو با قدمای بلند رفتم طرف ماشین ، این دفعه خودم در جلوی ماشینو باز کردمو تقریبا پانارو پرت کردم تو ماشین . خودمم سوار شدم ،با سرعت ماشینو روندم طرف باشگاه نیم سازی که پشت شهربازی قرار داشت . گذر هیچ احدی به این ورا نمی افتادو ماشینو خاموش کردمو به پانا نگاه کردم ، خودش میدونست چی میخوام ، اشتیاقو توچشمای اونم میدیدم ، پانا آروم گفت : بریم پشت . هیچ وقت فکر نمیکردم به خاطر نیازم ماشینمو به گند بکشونم .
هردوتامون رفتیم پشت ، پانا مانتوشو در آورد به تاپ صورتیش نگاه کردم بالبخند دکمه های لباسمو باز کرد ، اما من چشمم ثابت مونده بود رو آبنبات چوبی که آیتان بهم داده بود . صدای خنده های آرش توگوشم بود ، منو آرش داشتیم به علیرضا میخندیدیم ، اونوقت من دارم همون کار خنده دار علیرضارو تکرار میکنم . پانا آخرین دکمه ی لباسمو باز کردو دست تبدارشو کشید رو سینم ، همه صداها توگوشم زنگ انداخته بودن صدای آریا که میگفت : تو لیاقت پاکی آیتانو نداری ، صدای خنده های معصوم آیتان ، صدای آرش که میگفت : با پس مونده ی حامد نپر
نفس عمیقی کشیدمو دستای پانارو گرفتم ، انگار تموم عطشم خوابیده بود . پانا با تعجب بهم نگاه کرد . آرومو شمرده شمرده گفتم : من یه قرار مهم دارم باید برم
دلیل مضخرفی بود خود پانا هم متوجه بهانه گیری من شد و با عصبانیت دستاشو از دستم کشید بیرون . مانتوشو پوشید . منم دکمه های لباسمو بستم .
ماشنو روشن کردمو روندم طرف خونه ی پانا ، توراه پانا اصلا حرف نزد منم سعی کردم این سکوت حفظ بشه .
جلوی خونه پانا ایستادم ، پانا از ماشین پیاده شدو در ماشینو محکم کوبید .
پوفی کردم انگار ارث باباشو خوردم .
آبنبات چوبی رو برداشتمو تو دستم تکونش دادمو گفتم : خوبه توبودی ها ایول
باخنده سرمو تکون دادم ببین کارم به جایی رسیده که با ابنبات چوبی حرف میزنم


مطالب مشابه :


روزای بارونی45

دانلودرمان روزای به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بود تو این دنیا فقط




رمان نامزدمن-10-

58-دانلودرمان تنگ بقیه به تو چه ربطی داره نیستم که نیازم رفع بشه ،تو وجود تو دنبال




88روزای بارونی

به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بود تو این - جون خودمه آقا به تو چه 58-دانلودرمان




اوایی بین عشق و نفرت

دانلودرمان که یه روز وقتی به یه همدل و همدم نیازم بود بابام بگو به تو چه




رمان نامزدمن-4-

خیالت راحت شد ، وقتی میگم به نامزدت برس ، باهاش برو تو تمام مدتی که پانا داشت




دانلودرمان انتقام گر

رمان نیازم به تو (ادامه لحظه های دلواپسی) رمان دانلودرمان انتقام




گل عشق من و تو قسمت7

دانلودرمان روزای اما نیازم و تو باید بر طرف وای خدا روشکر تو به هوش اومدی و با گریه بغلم




نامزد من 14

دانلودرمان نیستم که نیازم رفع بشه ،تو وجود تو این همه به تو و مادرت بد




رمان الهه نازجلددوم-قسمت8

دانلودرمان روزای کی به تو این چرت و پرتها رو الحمدالـله بی نیازم .




برچسب :