پیمان عاشقی

اون روز قرار من با دوستانم ، آسايشگاه كهريزك بود .
جايی بود بزرگ و با صفا و پر از نيمكت های رنگ وارنگ .
اين قدر دارو درخت داشت كه در بين آنها گم می شدی ، افسوس كه فضای غم گرفته ای داشت .
در محوطۀ آسايشگاه ، پيرزنها و پيرمردهايی را می ديدم كه هر كدام مشغول صحبت با دوستان و هم اتاقی هايشان بودند .
بعضی ها هم در گوشه ای خلوت ، تنها و آرام نشسته بودند و انگار كه از تنها بودن بيشتر از با هم بودن لذت می بردند .
مدت ها بود كه به آن جا می رفتم و با تعدادی از آنها گفتگو می كردم ، شايد موضوع تازه ای پيدا كنم ولی هيچ كدام نظرم جلب نمی كرد ، تا اين كه آن روز چشمم به اتاقی افتاد كه هميشه پرده هايی كشيده داشت و فقط سايه ای پشت پنجره ديده می شد .
كنجكاو شدم كه اين اتاق متعلق به چه كسی است . به سراغ سرپرست آنها رفتم ، با ديدن من و دوستانم از جا بلند شد و گفت : ببينم بالاخره شما موضوع مناسبی پيدا كرديد يا نه؟
گفتم : تا امروز كه نه و بلافاصله گفتم : خانم ارسلانی اون اتاقی كه بيشتر اوقات پرده هايش كشيده شده است مال كيه؟
با تعجب گفت : چه طور مگه!؟
گفتم : دوست دارم باهاش صحبت كنم . رو به من كرد و گفت : نه عزيزم! ايشون به درد تو نمی خوره ، چون وضعيتش با بقيه فرق داره .
با گفتن اين حرف كنجكاوی من بيشتر شد . گفتم : منظورتون چيه؟ گفت : ببين عزيزم ايشون دوست نداره با كسی صحبت كنه ، چون به ميل و رغبت اونو بچه هاش نياوردند . هميشه هم دوست داره توی خلوت خودش باشه . از اتاقش هم بيرون نمی ياد . جاش هميشه پشت پنجره است . حالا فكر می كنی كه باز هم به دردت می خوره؟
با اشتياق زياد گفتم : آره ، دوست دارم باهاش صحبت كنم ، امتحانش كه ضرری نداره . از نظر شما اشكالی داره؟ خانم ارسلانی سری تكان داد و گفت : هر طور ميل شماست .
امّا آن روز چون ديگر وقتی برای ملاقات نبود به خانه رفتم و روز بعد با خوشحالی زياد از خانه بيرون آمدم و به طرف خانه سالمندان پيش رفتم . ماشين را جلوی گل فروشی نگه داشتم و يك دسته گل رز گرفتم و دوباره راه افتادم . از در كه وارد شدم بيشتر خانم ها با من شوخی می كردند و می گفتند كه وای دستت درد نكنه چه دسته گل قشنگی برامون آوردی .
با خنده به همشون سلامی كردم و وارد سالن شدم . به اتاق خانم ارسلانی رفتم و بعد باهاش به طرف همان اتاق مورد نظر راه افتاديم .
توی راه خانم ارسلانی رو به من كرد و گفت : خانم عزيز انتظار نداشته باشی كه با برخورد اول بشينه و سير تا پياز زندگيشو برای تو تعريف كنه .
سرم رو تكون دادم و گفتم : نه خيالت راحت بالاخره من به حرفش می آرم .
در را كه باز كرد با يك اتاق نسبتا" بزرگ مواجه شدم كه قالی رنگ و رو رفته ای وسط آن پهن شده بود .
فضايی ساده داشت با پرده های حرير سفيد و چند گلدان گل شب بو .
در گوشه اتاق دو سه تا صندلی و يك ميز بود و گلدان كوچكی با چند شاخه گل . تختخواب يكنفره ای هم گوشه اتاق بود و صندلی راحتی بزرگی كه رو به روی پنجره ها قرار داشت . اون خانم هم بدون اعتناء به ورود ما روی صندلی راحتيش لميده بود .
جلو رفتم و سلام كردم ، بعد هم صورتش را بوسيدم و دسته گل را به طرفش دراز كردم ، ولی برخلاف انتظارم هيچ حركتی به خودش نداد . دسته گل را روی پاهايش گذاشتم . يك صندلی برداشتم و روبرويش نشستم .
چشمانش هم چنان به بيرون دوخته شده بود . نگاهش را دنبال كردم گويا سالهاست كه چشم انتظار است . به صورتش خيره شدم . زنی بود حدودا" پنجاه ساله كه ظاهرا" ناراحتی جسمی هم نداشت . موهای سفيد و چهره درهم شكسته اش و غبار غمی جانكاه كه وجودش را تسخير كرده بود ، همه حاكی از دردهای فراوانش بود .
انگار نه انگار كه در دنياست و دارد نفس می كشد . درست مثل يك مرده بی تحرّك .
من هم آن چنان مات و مبهوت چهره اش شده بودم كه حتی صدای خانم ارسلانی را نمی شنيدم .
با خود فكر می كردم چه چيزی اين زن را اين قدر می آزارد كه اين چنين در افكار خود فرو رفته است ، كه ناگهان با فشردن شانه ام به خود آمدم . خانم ارسلانی بود كه مرا صدا می زد .
گفتم : بله بله با من بوديد . گفت : وای دختر انگار كه با چشم باز خوابت برده ، چرا جوابمو نمی دی؟ ازش عذرخواهی كردم .
گفت : بلند شو ، از وقتی كه به ديدن خانم فكوری اومدی تو هم مثل اون شدی . پاشو بيا بيرون .
خواهش كردم كمی ديگر هم مرا با خانم فكوری تنها بگذارد .
با رفتن خانم ارسلانی از جا بلند شدم صدا زدم ، خانم فكوری سلام ، ولی جوابی نشنيدم . دستهای سردش را در دستانم گرفتم و به گرمی فشردم و گفتم :
خانم عزيز من يك مشاور هستم و دوست دارم كه با من درد دل كنی و منو مانند دخترت بدونی .
با گفتن اين كلمه نگاه سردی به من انداخت و آه بلندی كشيد . آه سردی بود ولی مرا دل گرم می كرد ، چون اولين قدم را برداشته بودم و اين قدم موفقيت آميز بود .
بلند شدم و دوباره صورتش رو بوسيدم و گفتم : حيف كه ديگه نمی تونم اين جا بمونم وگرنه تنهاتون نمی گذاشتم .
ازش خداحافظی كردم و بيرون آمدم .
توی راه پيوسته با خودم فكر می كردم كه بايد هر طور شده باهاش ارتباط برقرار كنم تا بتونم پی به اسرار درونش ببرم . اين قدری خسته بودم كه تا روی تخت دراز كشيدم خوابم برد .
حالا مدت ها بود كه به ديدن خانم فكوری می رفتم ولی هر بار دست از پا درازتر بر می گشتم .
روز پنجشنبه ای بود كه تصميم گرفتم برای آخرين بار به ديدنش بروم . ديگر از اين همه سكوت و بلاتكليفی خسته شده بودم .
وارد سالن شدم . خانم ارسلانی كه با من روبرو شد گفت : بابا تو ديگه كی هستی ، چرا از رو نمی ری؟ برو پی كارت دختر . می بينی كه دلش نمی خواد باهات صحبت كنه .
خيلی ناراحت شدم ولی جواب ندادم و به راه خودم ادامه دادم . جلوی اتاق كه رسيدم نفس عميقی كشيدم و با خودم فكر كردم كه بايد يك برخورد قاطع باهاش داشته باشم شايد به حرف بياد .
وارد اتاق كه شدم يك دسته گل مريم توی گلدون روی ميز گذاشته بود و روی اون نوشته بود به ياد كسی كه هميشه به ياد توست . تعجب كردم ، صندلی را جلو كشيدم يك سلام بلند و محكم كردم و نشستم .
داشتم با خودم فكر می كردم چه عكس العملی بايد نشان بدهم كه ناگهان صدايی توجهم را به خود جلب كرد . خوب كه گوش كردم ديدم انگار صدای گريه است . باورم نمی شد كه اين كوه سنگی داره گريه می كنه . بلند شدم و برای اطمينان جلوتر رفتم . بله صورت لاغر و نحيفش را ميان دستان لرزانش گرفته بود و گريه می كرد . پاهايم سست شد . جلو رفتم و سرش را در بغل گرفتم و گفتم : مادر چرا با من صحبت نمی كنی؟ چرا مرا غريبه می بينی؟ بگذار به جای دخترت يا دوستت سنگ صبورت باشم . با من حرف بزن . الهه جون الهی قربونت برم ، بگو .
سرش را بلند كرد چشمهای عسليش زير اون همه اشك زيباتر شده بود . اين اولين باری بود كه من اونو به اسم صدا می كردم . موجی از عشق و نفرت رو می شد توی چشماش ديد .
بالاخره به هر زحمتی بود آرومش كردم و زير بغلهاش رو گرفتم و روی تخت درازش كردم و ازش خواهش كردم تا برای سبك شدن خودشم كه شده با من حرف بزنه .
تا اين كه بالاخره به من اعتماد كرد و آرام آرام شروع به صحبت كرد . اولين حرفش اين بود كه : دختر گلم من می دونم سرنوشت سياه و غمبار من به درد تو نمی خوره .
حالا ديگه بعد از اين همه سال چه فايده داره ، جز اين كه درد اين زخم كهنه را بيشتر كنه ، بهش گفتم : الهه خانم تو به خاطر من حرف بزن ، برام تعريف كن بگو ببينم چرا اومدی اين جا؟ چی شده كه با اين سن كه هيچ احتياجی به پرستار نداری اين جا هستی؟ بچه هات كجان؟ اصلا" بچه داری؟ سرش را پايين انداخت و گفت : آره عزيزم بچه دارم ، دو تا ، مثل دو تا دسته گل كه خيلی هم به من علاقه دارن . گفتم : پس چرا گذاشتند تو بيای اين جا؟ يعنی توی خونه شون جايی برای تو نبود؟ آه بلندی كشيد و گفت : تو كه نمی دونی توی اين چند سال عمری كه خداوند به من داده چه ها كه نكشيدم .
باشه اگر تو حوصله شنيدنش رو داری من هم برات تعريف می كنم . بعد هم خيلی روان و راحت شروع به صحبت كرد .

من توی يك خونواده معمولی در يكی از شهرستانهای نزديك مشهد به دنيا اومدم . فرزند اول خانواده بودم و خدا بعد از من دو پسر ديگه به پدر و مادرم داد . من سوگلی پدرم بودم ، اين قدر بهم علاقه داشت كه نمی شه توصيف كرد . پدرم يك مغازه كوچيك زير بازارچه داشت و يك نون بخور و نميری واسه زن و بچه اش در می آورد .
يك خونه قديمی با صفا داشتيم كه توی حياطش پر بود از درختهای بلند و سر به فلك كشيده ، باغچه دور تا دور حوض هم كه پر بود از گلهای رنگا رنگ ، زيبايی خاصی به خونمون بخشيده بود . تابستون كه می شد مادرم گلدونهای شمعدونی را دور حوض می چيد . يك تخت بزرگ كنار حوض بود كه عصرها مادر قاليچه های رنگ و وارنگش رو روی اون پهن می كرد ، سماور رو گوشه تخت می گذاشت و وقتی كه چای دم می كرد چنان عطر چای و عطر گلها درهم می آميخت كه انسان را به وجد می آورد .
با اينكه پدرم وضع مالی خوبی نداشت ولی وجودش سرشار از محبت بود . هر روز پدر از سركار خسته و كوفته به خانه بر می گشت . همين كه صدای كلون در را می شنيدم می دويدم در را باز می كردم و با يك سلام گرم ، خودم را از گردنش آويزان می كردم . پدرم هندوانه های زير بغلش را توی آب حوض می انداخت و لباسهايش را در می آورد و روی تخت می نشست . بغلشو باز می كرد و من بدون معطلی خودم را توی بعلش می انداختم و آن قدر دستهای چروك و زمختش را می بوسيدم كه بالاخره مادرم صدايش در می آمد و می گفت : بشين دختر ديگه ، يك دقيقه آروم بگير ، مگه نمی بينی بابات خسته است .
ميدونی هيچ وقت اون سالها و لحظه ها يادم نمی ره ، كاش هيچ وقت بزرگ نمی شدم . چايی های مادرم توی استكانهای كمر باريك با آبنباتهای زعفرونی يه مزه ديگه ای داشت كه ديگه هيچ وقت نه خوردم و نه ديدم . بوی كباب شامی هايی كه مادرم برای شام پخته بود ، دلمو قلقلك می داد . دلم می خواست برم و يه ناخونكی به اونها بزنم .
مادر شامش را كه آماده می كرد قليون آقاجون را لب حوض می آورد ، اونو چاق می كرد ، قليونی كه از زنجيرهای طلاييش آب می ريخت بعد آتيش ها را توی آتيش گردون می ريخت و با مهارتی خاص اونها رو دور می داد . از توی ايوون هميشه نظاره گر كار مادرم بودم . دلم می خواست از اون بالا اون زغال های روشن را كه توی شب زيبايی خاصّی داشت بگيرم تو دستم و بچرخونم . ولی حيف كه هيچ وقت اين كارو ياد نداشتم . بالاخره قليون رو جلوی آقاجون می گذاشت و خودش هم كنار اون می نشست و شروع می كردند با هم به صحبت كردن . گاهی اوقات چند تا چايی ام می ريختند و با هم می خوردند . خيلی دلم می خواست حرفهاشون رو گوش بدم ولی مادر هيچ وقت اجازه نمی داد .
پدرم دو خواهر و يك برادر داشت كه همه شون از ثروت زيادی برخوردار بودند برعكس خانواده ما . من اين تفاوت را وقتی خوب حس می كردم كه بزرگتر شده بودم . هر وقت خونه عمو و عمه ها دعوت می شديم من سر از پا نمی شناختم چون اين قدر زندگی تجملاتی رو دوست داشتم كه نگو و نپرس ولی مادرم هميشه از اين اخلاق من ناراحت بود . اون قدر توی خونه عمه ها و عمو به من خوش می گذشت كه دلم می خواست هميشه اون جا باشم .
چند سالی گذشت و من بزرگ و بزرگ تر شدم و كم كم می فهميدم كه دوروبرم چه می گذره . ساعتها با خودم فكر می كردم كه چرا بايد عمو اين قدر پولدار باشه ولی ما تو يه خونه قديمی زندگی كنيم . چرا بايد پدر من يك موتور نداشته باشه ولی اونها با ماشين آخرين مدل همه ی تفريح ها را داشته باشند . ديگه اون خونه قديمی برام مثل بهشت نبود ، ديگه اون گلها عطر و بويی واسم نداشتند . وقتی به دختر عمه ها و پسر عموهام نگاه می كردم و تفاوت ها را می ديدم دنيا برام زندون می شد .
سيزده سالم كه تموم شده بود ، مثل پدرم قد بلند و باريك اندام بودم و چشمهای عسلی و موهای خرمايی ام شبيه مادرم شده بود . هر روز عصر مادرم می نشست و با حوصله ، موهای بلندم را كه تا زير كمرم آمده بود شانه می كرد . بعد اونها را می بافت و دائم مرا می بوسيد و می گفت : قربون تو دختر خوشگلم برم كه توی فاميل تكی . هيشكی دختری به خوشگلی تو نداره . ولی اين حرفها منو آروم نمی كرد ، من تشنه پول و ثروت شده بودم و دائم بهانه گيری می كردم و پدر و مادرم را آزار می دادم . ديگه دوست نداشتم به خونه عمو و عمه هام برم ، چون نمی خواستم كمتر از اونها باشم . پدر و مادرم نمی تونستند اون خواسته هايی كه من داشتم اجابت كنند .
شده بودم يك آدم منزوی و گوشه گير ديگه زندگی برام زيبا نبود و روز به روز هم زشت تر می شد . با خودم می گفتم : آره ديگه ، لابد من هم بايد مثل مادرم زن يه آدم يه لاقبا بشم كه هيچ مال و منالی نداره . نه ، ولی من نمی تونم ، من بايد زن يك آدم پولدار بشم تا شايد اون بتونه منو به آرزوهام برسونه . امان از نوجوانی و رؤياهای بچگانه .
اين قدر سرگرم خودم و افكارم بودم كه گذشت روزها را حس نمی كردم . شبها لحاف رو روی سرم می كشيدم و توی روياهام يه پسر پولدار رو می ديدم كه به خواستگاريم اومده و همه ، چشمهايشان از تعجب گرد شده . من با اون تصورات به سرزمين روياهام می رفتم . اين قدر اين روياها شيرين و دوست داشتنی بود كه هميشه زودتر از بقيه به رختخواب می رفتم تا با خودم خلوت كنم . چه قدر هم شيرين بود ولی افسوس كه همه اش خيال و رؤيا بود .
اين قدر مشغول خواب و خيالات خودم بودم كه نمی فهميدم پدرم هر روز داره لاغرتر و رنگ پريده تر می شه و مثل يك درخت خزان زده شده . يك روز كه به خانه يكی از دوستانم رفته بودم ، وقتی برگشتم ديدم عمو و عمه هام همگی خونۀ ما هستند . بی توجه همه از مقابل در گذشتم كه مادرم مرا صدا كرد و گفت : الهه ، الهه .
با بی ميلی گفتم : بله
گفت : بيا اين جا
رفتم جلو و ناگهان مثل آدمی كه انگار تازه از خواب بيدار شده باشد پدرم را ديدم كه توی بستر افتاده بود و انگار كه يك پوست روی استخوان هايش كشيده باشند . دويدم و رفتم بالای سرش نشستم . گريه كنان صداش كردم صدای منو كه شنيد چشمهايش را باز كرد .
با بی حالی لبخندی به من زد و گفت : چيه دخترم؟ چرا گريه می كنی؟ عزيزم چيزی نشده ، بعد هم صدا زد فخری ، پاشو دخترتو ببر بيرون آرومش كن ، چيزی نشده كه اين قدر گريه می كنه .
مادر ، منو بلند كرد و از اتاق بيرون آورد . برای يك لحظه انگار كه دنيا به آخر رسيده باشه ، خودم رو توی بغل مادرم انداختم و زدم زير گريه . مادرم در حالی كه دستش رو روی سرم می كشيد ، اشكهام رو پاك كرد و گفت : دخترم ، حيف چشمهای به اين قشنگی نيست كه با گريه كردن خرابشون كنی ، انشاءالله پدرت هم خوب می شه عزيزم . برو دست و صورتتو بشور و بيا كه عمه ها و عموت ناراحت می شن ، بده .
گفتم : چشم و رفتم پای حوض نشستم . آبی به سر و صورتم زدم و موهام رو مرتب كردم و داخل اتاق شدم .
با ورود من همه ساكت شدند . عمع اقدس فورا" كنار خودش برام جا باز كرد و گفت بيا اين جا عزيزم انشاءالله كه توی لباس عروسی ببينمت . بعد رو به مادرم كرد و گفت : فخری جون ، تو رو خدا واسه الهه تند و تند اسپند دود كن ، می ترسم چشم بخوره از بس كه خوشگله اين دختر .
نمی دونستم چرا يك دفعه ای مهر من توی دل عمه جون قلمبه شده بود ، قبلا" كه من و مادرم رو زير پاهاش هم راه نمی داد . اون موقع دليل اين همه چاپلوسی رو نفهميدم نمی دونستم كه چاپلوسيه يا دلسوزی . اون روز بعد از اين كه پدرم خوابش برد عمه ها و عمو بلند شدند و رفتند و كلی هم به مادر بيچاره ام سفارش كردند كه نگذاره پدرم سر كار بره و داروهايش رو هم به موقع بخوره . وقتی نگاهم به صورت مادرم افتاد احساس كردم كه انگار چند سال پيرتر شده . اصلا" ديگه حوصله و دل و دماغ گذشته رو نداشت .
يك هفته گذشت . حال پدرم بهتر نشد كه بماند . بدتر هم شده بود . ديگه مثل اون روزهای اول كسی به عيادت پدرم نمی اومد . يه روز كه عمو اصغر به ديدن پدرم آمده بود ، ديدم يواشكی قدری پول به مادرم داد و مادرم با سرافكندگی و از روی ناچاری پذيرفت . خيلی از دست اين زندگی كلافه و خسته شده بودم .

هر دفعه كه دكتر به عيادت پدرم می آمد كلی پول می گرفت . ديگه پس انداز و حتی طلاهای مادرم همه صرف دوا و دكتر شده بود ولی پدرم روز به روز حالش بدتر می شد . مادرم اين قدر غرق مواظبت از پدرم بود كه انگار ما را فراموش كرده بود . كم كم اون بهشت خانوادگی به جهنم تبديل شده بود . ديگه نه از صدای خنده خبری بود و نه از صدای قليون آقاجون . بوی عطر چايی های مادرم هم نمی اومد . ديگه عصرها كسی نبود كه آجر فرش های كف حياط را آب بپاشه و جارو كنه و روی تخت ، قاليچه تركمن بندازه . چون مادرم حتی قاليچه تركمنی شو هم فروخته بود تا خرج شكم ما و دواهای آقا جون كند . حالم از عمو و عمه هايم به هم می خورد با خودم می گفتم : آخه چرا بايد دنيا اين قدر بی رحم باشد كه يكی از پرخوری بميره و يكی از گرسنگی . ديگه در خونمون رو باد هم نمی زد .
فصل پاييز شده بود و حالا درست هفت ماه بود كه پدرم به بيماری مهلك يرقان دچار شده بود . يك روز از خواب كه بيدار شدم دستی به سر و رويم كشيدم و رفتم توی اتاق آقاجون . بيچاره بابام شده بود پوست و استخوان . جدا از بيماری اش برای عذاب كشيدن ماها هم ناراحت بود و خودش رو نمی بخشيد . كنارش نشستم دستهای استخوانی اش را تو دستهام گرفتم . يادم اومد وقتی كه خوب و سرحال بود از بيرون كه می اومد من صورت و دستهاشو رو غرق بوسه می كردم . دلم گرفت ، يك آن بغضم تركيد و شروع به گريه كردم . با صدای گريه من آقاجون به زور چشمهاش رو باز كرد نگاهی به من انداخت كه لرزه به جانم انداخت . انگار می خواست چيزی بگه ، ولی نمی تونست . ديگه توان حرف زدن هم نداشت متوجه او كه شدم ديدم از چشمان غم گرفته و بيمارش اشك می ريزه . گويی يكی قلبم را توی مشتش گرفته و محكم فشار می داد .
صدا زدم پدر ، پدر عزيزم ، كه ناگهان ديدم چشماش رو به من ماند و دستهاش كه در دستم بود بی حركت و شل شد . وای خدای من ، نه ، حتما" اشتباه می كنم ناگهان ترس تمام وجودم را گرفت دستهايش را رها كردم . دستهای بی جان و لاغرش بدون هيچ عكس العملی به زمين افتاد . باورم نمی شد دهانم خشك شده بود ، انگار كه يكی زبانم را به سقف دهانم دوخته باشد ، عقب عقب رفتم سرم را ميان دستهايم گرفتم و بلند جيغ كشيدم و مادرم را صدا كردم .
مادر هراسان به اتاق دويد و با ديدن اين صحنه خودش را روی جنازه آقاجون انداخت و شروع به گريه كرد . برادرهام كه تازه با صدای ما از خواب بيدار شده بودند ، دوان دوان به اتاق آمدند و با ديدن مادر كه چنگ بر سر و رويش می زد ، گوشه اتاق كز كردند و مظلومانه شروع به گريه كردند . در يك چشم به هم زدن همه جای خونه پر شد از همسايه ها ، عمو و عمه هايم كه نمی دانم كی خبرشون كرده بود . توی اين هياهو دلم برای برادرهايم سوخت كه آن چنان مظلومانه گريه می كردند . به طرفشان رفتم هر دو را در بغلم گرفتم و با صدای بلند هر سه با هم گريه كرديم .
يك نفر را دنبال دكتر فرستادند . دكتر گواهی مرگ پدرم را داد . پدرم را به طرف غسالخانه بردند تا او را غسل و كفن كنند و به خاك بسپارند انگار كه ديگر حتی يك ساعت هم نمی شد ديرتر دفنش كنند . با خودم فكر می كردم چرا آدم ها تا زنده اند قدرشان ناشناخته است . عمه هايم به سر و صورتشون می زدند ، ولی چه فايده هيچ كدومشون كه موقع زنده بودن پدرم به دردش نخوردند ، حتی دريغ از يك عيادت ساده و خشك و خالی .
طفلك مادرم كه در اين دنيا به غير از پدرم كسی را نداشت ، آن قدر خودش را زده بود كه از هوش رفت . من خودم را بالای سرش رساندم زنها گلاب روی صورتش می ريختند . مادرم تا به هوش آمد مرا در بغل گرفت و گفت : عزيزم ديدی چی به سرمون اومد ، ديدی كمرمان شكست ، ديدی سايه سرمان رفت . من هم آن قدر در آغوش مادرم گريه كردم كه ديگر رمقی برايم نمانده بود . بالاخره قبر را آماده كردند و جنازه پدر عزيزم را كناری گذاشتند تا بر او نماز بخوانند . بعد از خواندن نماز زنها دستهای مادر و عمه هايم را گرفتند تا بروند و برای آخرين بار پدر را ببينند . با شتاب دويدم و گفتم بگذاريد تا من هم پدرم را ببينم وقتی مانع من شدند ، مادرم دست مرا گرفت و با خود برد . پارچه روی صورت پدرم را كه برداشتند گويی پدرم را برای بار اول بود كه می ديدم اين قدر گريه و بی تابی می كردم كه نگذاشتند رويش را ببوسم . صورت لاغر و نحيف پدرم در ميان كفن سفيد ، هيچ گاه از يادم نمی ره . با خودم می گفتم آه آه پدر كاش تو را بيشتر ديده بودم ، كاش قدر تو را بيشتر می دانستم ، كاش فقط يك بار ديگر چشمانت را باز كنی تا به تو بگويم كه چه قدر دوستت دارم ولی افسوس اين ها همه خيالی بيش نيست آه پدر تو را به خدا می سپارم .
حالا سه روز بود كه پدرم از بين ما رفته بود . خرج مراسم و شام و نهار رو عمو اصغر به عهده گرفته بود . شايد باورت نشه ولی می تونم بگم كه بعد از چند ماه تنها غذای درست و حسابی كه خورده بوديم ، غذای عزای پدرم بود . دخترهای عمو اصغر كه خيلی به سر و وضعشون می رسيدند به پيراهن سياه رنگ و رو رفته من می خنديدند . سعی می كردم كه بهشون گير ندم ، چون مادرم كلی به من سفارش كرده بود كه به احترام عمو اصغر چيزی بهشون نگم . اونها هميشه به محبتی كه آقاجون به من داشت حسودی می كردند و حالا موقعيت خوبی بود كه حال منو بگيرند . از اين كه همه از خوشگلی من تعريف می كردند و اون ها از زيبايی بهره ای نبرده بودند حرصشون در می اومد .
از كنارم كه رد می شدند می گفتند : آخی طفلكی الهه ، عزيز دردونه عمو ، يتيم شده ، ديگه بابايی نداره كه براش ناز كنه .
دلم می خواست سرشون داد بزنم ، ولی مجبور بودم كه تحمل كنم و چيزی نگم . يادمه كه روز دوم عزای پدرم بود ، زن عمو با يك بقچه لباس مشكی به خونه ما اومد و برای من و مادرم لباس های مشكی خودش و دخترهاش رو كه ديگر حتی نگاه به اون ها هم نمی كردند ، آورده بود و تأكيد كرد كه حتما" اونها رو بپوشيم و گفت : كه زشته اين لباسهای سياه و كهنه تنمون باشه . با اصرار مادرم حاضر شدم لباسهای كهنه دختر عمو رو بپوشم كه البته از انصاف نگذريم در مقابل لباسهای ما ، انگار تازه از بازار خريده بودی .
روز سوم تعزيه بعد از مراسم ختم ، رفتيم سرخاك ، موهای خرمايی و بلندم رو كه روی لباس مشكی ريخته بودم و لپ هام كه از شدت گريه انگار سرخاب ماليده اند توجه همه رو جلب می كرد . ولی من بی توجه به نگاههای اطرافيان به طرف قبر پدرم دويدم و خودم را روی خاكش انداختم . دلم می خواست قبر باز می شد تا يكبار ديگر پدرم را در آغوش بگيرم .
خانم فكوری كه بی خبر از گذشت زمان سفرۀ دل پر دردش را برای من باز كرده بود به اينجا كه رسيد شروع به گريه كرد .
هر كاری كه می كردم نمی تونستم اون رو آروم كنم تا اين كه خانم ارسلانی وارد اتاق شد و گفت : چه خبره! چه اتفاقی افتاده بعدم رو به من كرد و گفت : ببين چه به روزش آوردی! ولش كن ديگه ، دست از سرش بردار . الهه خانم سرش را بلند كرد و گفت : نه خانم تقصير اون نيست بر عكس اون برای من يه فرشته نجاته . خانم ارسلانی گفت : پس چرا گريه می كنيد ، ببينيد ساعت يازده شده ، بيشتر خانم ها خوابيدند . خواهش می كنم ادامه صحبتهاتون رو بگذاريد برای فردا .
دست های الهه رو گرفتم و گفتم : الهه جون منو ببخش اگه اذيتت كردم . اگه اجازه بدی فردا مزاحمت می شم ، خواهش می كنم ديگه گريه نكن .
الهه رو به من كرد و گفت : می دونی دلم می خواد يك بار ديگه سر قبر پدرم برم و قبرش را در آغوش بگيرم و خاك قبرش را سرمه چشمام كنم . دوست دارم به اندازه تمام سالهايی كه از او دور بودم گريه كنم . دوست دارم باهاش درد دل كنم شايد سبك بشم . شايد اون و مادرم منو ببخشند و از سر تقصيراتم بگذرند . حرفش را قطع كردم و ازش خواستم كه استراحت كند تا فردا .
موقع خداحافظی پرسيد : راستی خانم ، اسمت رو به من نگفتی .
با خنده گفتم : دختر شما ، سعيده هستم . انشاءالله فردا حسابی راجع به خودم با هم حرف می زنيم . الآن ممكنه صدای خانم ارسلانی در بياد و منو بيرون كنه . خنده ای زوركی كرد و منو به خدا سپرد .
در را بستم و به طرف خانه به راه افتادم وقتی به خانه رسيدم ديدم كه مادرم با نگرانی دم در ايستاده . با ناراحتی پرسيد كجا بودی تا حالا؟ می دونی دلم هزار راه رفته نبايد يه زنگ به خونه بزنی؟
خنديدم و گفتم : مادر تو كه اجازه نمی دی من حرف بزنم . مادرجون من كه گفته بودم به آسايشگاه می رم . درسته ، هيچ موقع تا اين وقت شب نمی موندم . ولی مادرجون نمی دونی كه بالاخره موفق شدم تا خانم فكوری رو به حرف بيارم . بيا بريم تو تا برات مفصل تعريف كنم .
بالاخره بعد از كلی صحبت برای مادرم براش توضيح دادم كه اگر يك وقت دير به خونه اومدم توی آسايشگاه می مونم و ديگه دلواپسم نشه . از فرط خستگی يه دوش گرفتم و چند قاشق از غذايی كه مادرم پخته بود خوردم . به صورتش كه نگاه كردم ياد حرفهای خانم فكوری افتادم . بلند شدم و صورتش رو بوسيدم و شب بخير گفتم و به اتاقم رفتم . روی تخت كه دراز كشيدم همه حواسم به حرفهای الهه بود مگه اون چه گناهی كرده بود كه دوست داشت اونو ببخشند و حلالش كنند . در همين افكار بودم كه خوابم برد .
صبح با صدای مادر بيدار شدم ، نماز رو كه خوندم ، خوابم نمی برد دوست داشتم هر چه زودتر ساعت هفت بشه تا به ديدن الهه جون برم و دوباره پای حرفاش بنشينم .
بالاخره ساعت شش و نيم بود كه با عجله چند لقمه صبحانه خوردم و با دفتر و وسايلم توی ماشين نشستم و به طرف آسايشگاه راه افتادم . توی راه چند شاخه گل خريدم و باز به طرف آسايشگاه ادامه مسير دادم . با عجله و بی تابی به طرف اتاق الهه جون رفتم كه خانم ارسلانی از راه رسيد و گفت : سلام فرشته نجات ، برو كه خانوم فكوری منتظرته . بعد ادامه داد :
اين اولين باره كه صبح زود صبحانه اش را خورده و به سر و وضعش رسيده تا دوست عزيزش بياد . در ضمن تو امشب مهمون ما هستی البته نه امشب تا هر وقت كه دلت بخواد . حالا برو . خوشحال به طرف اتاق راه افتادم ، دستگيره در را چرخوندم ، در را كه باز كردم با تعجب ديدم كه الهه روی روی صندلی نشسته و فنجان چای جلوش حاكی از اين بود كه خيلی وقته منتظر منه . وارد شدم ، سلام كردم و گلهايی رو كه خريده بودم به دستش دادم .
با خوشرويی گفت : مرسی سعيده جون . تو نمی دونی چه قدر من گل رز قرمز دوست دارم و ناگهان ساكت شد . انگار شاخه گل من يادآور خاطراتی بود كه دلش را غمگين می ساخت . صندلی رو كشيدم جلو و روبرويش نشستم . قوری رو برداشتم يك فنجان چای ريختم و جلوش گذاشتم و فنجان چايی رو كه سرد شده بود از جلوش برداشتم و گفتم : خوب الهه جون منتظرم .
بی فاصله كمی از چايی شو سر كشيد و گفت : آره سعيده جون از اون جا بود كه تازه بدبختی ما شروع شده بود و خودم خبر نداشتم . بالاخره مراسم عزاداری هم تموم شد قرار شده بود كه شب جمعه خونه عمه اقدس برای شادی روح آقاجون روضه بخونند . شب جمعه رسيد و همه آماده شده بوديم كه به خونه عمه بريم . ولی من دلم نمی خواست كه اون جا برم ، تصميم گرفتم كه به مادرم بگم كه من نمی يام ولی همين كه نگاهم به صورت خسته و غمزده اش افتاد ، دلم برايش سوخت . از اين همه زجری كه می كشيد و دم نمی زد نگران بودم .
با خودم گفتم : هر چه باداباد ولش كن . آماده شدم و با مادر به طرف خونه عمه راه افتاديم .
مقابل خونه عمه پارچه سياه بزرگی زده بودند و اسم پدرم رو روی اون نوشته بودند . توی حياط صندلی هايی يكدست چيده بودند و جلوشون ميز گذاشته بودند و روی ميزها پر بود از ديس های بزرگ ميوه و حلوا و نقل . يك دسته گل بزرگ كه عكس پدرم رو توی اون گذاشته بودند كنار اونها بود . روی بالكن هم يك ميكروفون بود كه آقای مداح می خواست مداحی كند . در هال را كه باز كرديم عمه به استقبال ما آمد و همه با خوش و بش وارد شدند .
عمّه رو به من كرد و گفت : عمه جون چرا دم در وايستادی غريبی نكن بيا تو . وای كه چه دمُ دستگاهی راه انداخته بود وسط تمام مبل ها دسته گل های بزرگ مريم و گلايل بود كه نوارهای مشكی دورشون منو ياد غصه هام می انداخت . اين قدر عود و عنبر روشن كرده بود كه نمی شد نفس كشيد . ظرفهای بزرگ ميوه و حلوا و نقل روی هر ميز با زيبايی خاصی چيده شده بود . بوی غذا فضای آشپزخانه شون رو گرفته بود . عمه هم دائم اين ور و اونور می رفت تا مبادا چيزی از قلم بيفته و كلاسش بياد پايين . لباس گيپور مشكی تن عمه هم از بهترين پارچه ها دوخته شده بود . كم كم سر و كله عمه و عمو و بچه هاشون هم پيدا شد . جات خالی بود كه ببينی چه لباسهايی پوشيدند ، همه مشكی و شيك ، حتی تورهای مشكی كه روی موهای رنگ شده شون انداخته بودند . يك لحظه دلم برای مادرم سوخت ، چه قدر ساده و بی آلايش بود . در تمام سالهای زندگيش نتوانسته بود حتی يكبار هم كه شده مثل اونها لباس بپوشه يا آرايش كنه .
هر وقت كه به آقاجون می گفتم چرا ما مثل عمو اينا پولدار نمی شيم با خندۀ تلخ می گفت : عزيزم پول زحمت كشی و حلال هيچ وقت به راحتی جمع نميشه ، دخترم من نمی خوام بچه هام نون حروم بخورند . ولی من اين حرفها سرم نمی شد . من يه زندگی مجلل می خواستم كه ما از داشتنش محروم بوديم . بالاخره مهمونها ، يكی يكی اومدند و همه سر جاهاشون نشستند .

عمه ها و مادرم کنار هم روى یک مبل نشسته بودند و من رو به روى اونا . خدمتکار خونه عمه هم که گویا عمه حسابى سفارشش کرده بود تند تند از مهمانها پذیرایى مى کرد . عمه ها تورهاى مشکى روى صورتشون انداخته بودند و دستکش هاى مخمل مشکى و دستمال سفید دستشون بود و مثلا" یواش یواش گریه مى کردند و چنان چه قطره اشکى از چشمشون مى اومد زود با دستمال کاغذى پاکش مى کردند که مبادا آرایششون بهم بخوره . حالم از این همه تجملات به هم مى خورد . انگار راه نفسم بند آمده بود . هوا برام سنگین بود . دیگه تحمل این فضا رو نداشتم . خواستم بزنم بیرون که مادرم فهمیده بود قصد دارم مجلس رو ترک کنم با حرکت چشماش به من اشاره کرد که سر جام بنشینم با ناراحتى دوباره نشستم و اون فضاى لعنتى رو هر جور بود تحمل کردم .
بالاخره مجلس تمام شد و من و مادر و برادرهام به خونه برگشتیم . خونه به اون بزرگى برام مثل یه قفس شده بود . دیگه زندگى برام معنایى نداشت . جاى خالى پدرم آزارم مى داد . با خودم مى گفتم یعنى توى دنیاى به این بزرگى جایى براى من و خونوادهام نیست؟ نمى شد زندگى خوب پیش بره و سایه پدرم روى سرمون باشه و زندگى این قدر سخت و طاقت فرسا نباشه؟! آخه چرا زندگى فقط روى زشتش رو باید به من نشون بده؟ چرا باید مادرم به این سختى کار کنه تا بتونه شکم خودش و بچه هاش رو سیر کنه؟ این ها همه سؤالاتى بود که دائم ذهنم رو مشغول کرده بود . دیگه اون الهه شاد و سرزنده همیشه نبودم . دیگه دلیلى براى شادى کردن نمى دیدم . مادر بیچاره ام هر کارى گیرش مى اومد انجام مى داد . شبها هم قالى کوچکى رو که چند وقت بود شروع به بافتن کرده بود مى بافت تا کمک خرج خونه باشه . از خودم بدم مى اومد چون هیچ کارى بلد نبودم و هیچ کمکى نمى تونستم به اون بکنم . مادر روزها سر زمین و مزرعه دوستان و آشنایان مى رفت و پا به پاى کارگرها کار مى کرد و شب خسته و کوفته به خونه مى اومد . دیگه حال و حوصله گفتگو با منو نداشت ، بارها سر سجاده نمازش این قدر گریه مى کرد و خدا خدا مى کرد که همونجا خوابش مى برد . از فقر و ندارى بدم مى اومد ، هر جا آدم بى پول رو که مى دیدم حالى به حالى مى شدم . با خودم مى گفتم ، اصلا" تو دنیا جایى براى آدم بى پول وجود نداره . آدمى که پول نداره حتى نباید نفس بکشه . این قدر گوشه خونه نشسته بودم و از این فکرها مى کردم که کارم به دکتر و دوا کشید . دکتر به مادرم گفته بود که نذاره زیاد تو خونه بشینم . مادرم که مشکلات خودش کم بود ، حالا درد من هم اضافه شده بود . یک سال مثل برق و باد گذشت .
مادر مراسم سالگرد رو سر قبر پدرم گرفت . دیگه نه از گریه هاى عمو و عمه هام خبرى بود و نه از دست و دلبازی هایشان فقط این مادرم بود که از ته دل گریه مى کرد . زهره دوست صمیمی ام که قبلا" با هم خیلى رفت و آمد مى کردیم ، و بعد از مرگ پدر دیگه فراموشش کرده بودم ، با خانواده اش به مراسم آمده بودند . مادر زهره اهل تهران بود ولى بعد از ازدواج با پدر زهره به شهر ما آمده بود . زهره نزدیک من اومد دستم رو گرفت و به کنارى برد و گفت الهه چرا این قدر افسرده شدى چرا دیگه به دیدن من نمى یاى؟ چند دفعه ام که من به دیدنت اومدم مادرت گفت : که اصلا" با کسى صحبت نمى کنه و دائم توى یه اطاق خودشو زندانى مى کنه و بیرون نمى آد . تو رو خدا این قدر غصه نخور . چرا دیگه مثل قدیما خونه ما نمى یاى؟ 
زهره تنها دوست خوب و صمیمى بود که داشتم . دوستى که هیچ وقت با اون احساس تنهایى نمى کردم با این که ثروت زیادى داشتند . ولى هیچ وقت طورى رفتار نمى کرد که احساس کنم او از من سره یا این که فیس و افاده داشته باشه . همون جا بهش قول دادم که یک روز یه سرى بهش بزنم . بالاخره همه به خونه هاشون رفتند و ما هم به خونمون برگشتیم . حرفهاى زهره فکرم رو مشغول کرده بود . تصمیم گرفتم فردا که مادرم سر کار رفت من هم با اجازه اون به خونه زهره برم و همین کار رو کردم .
به خونه زهره که رسیدم یه کمى خودمو مرتب کردم زنگ در رو زدم ، گوهر خانم که توى خونه شون کار مى کرد در رو باز کرد و با خوشرویى از من استقبال کرد . وقتى وارد شدم ، مادر و پدر زهره که با هم مشغول صحبت بودند با دیدن من خیلى خوشحال شدند . بعد از سلام و احوالپرسى به طرف اتاق زهره رفتم . همین که جلو اتاق زهره رسیدم زهره در را باز کرد و منو تو بغلش گرفت و با خوشحالى ، من رو به اتاقش برد . روى تختش نشستم و اون هم رفت بیرون تا با گوهر خانوم صحبت کنه . چشمهام دور تا دور اتاقش مى چرخید پرده هاى عکس دار پرچین ، یک دستگاه استریو گوشه اتاق روى میز گذاشته بود . یک میز و دو تا صندلى و تا دلت بخواد گل و تزئینات ، واقعا" به این همه خوشبختى اون حسودیم مى شد . توى همین فکرها بودم که زهره با سینى اى که در دست داشت و توى اون یک ظرف میوه و چایى با یک تکه بزرگ کیک بود وارد شد و رو به روی من نشست . گفت : می دونی طفلکی گوهر امروز از صبح همین طور داره آشپزی می کنه آخه امروز مهمون داریم داداشم که تهران زندگی می کنه با خانمش و یکی از دوستای صمیمیش به خونه ما می آد ، اگه بدونی مادرم چه قدر خوشحاله . به ساعت نگاه کردم تازه ساعت هشت بود و به ظهر خیلی مانده بود با خودم فکر کردم زودتر برم که وقتی مهمونهاشون میان من اون جا نباشم . آخه من کجا و زهره کجا .
بالاخره با زهره کلی حرف زدیم از درس براش صحبت کردم و اون همه اش از مرگ پدرم اظهار تأسف می کرد . زهره دختر خیلی خیلی خوبی بود و من واقعاً اونو دوست داشتم .
بالاخره ساعت نزدیک یازده شد خواستم خداحافظی کنم که گفت : مگه من می ذارم . کجا می خوای بری؟ 
گفتم : باید برگردم خونه و دیگه نمی شه این جا بمونم .
زهره اخماش رو تو هم کرد و گفت : حرفش هم نزن امروز باید تا شب پیش من بمونی من به گوهر گفتم : که ظهر نهار مهمون دارم .
گفتم : نه زهره جون درست نیست من این جا باشم ، شما ظهر مهمون دارید .
زهره با تعجب گفت : مهمون ها که غریبه نیستند ، داداشمه .
سرم رو با خجالت پایین انداختم . روم نشد بهش بگم که از سر و وضعم خجالت می کشم .
زهره که دختر زرنگی بود زود سر کمد لباسهاش رفت و یه لباس صورتی خوشرنگ که معلوم بود تازه خریده ، آورد و گفت : اینو هنوز نپوشیدم دوست دارم که اونو به تو بدم ، قبول می کنی؟ خیلی خوشحال شدم اشک چشمهام رو گرفته بود زهره رو بغل کردم و بوسیدمش . زهره گفت : خیلی خوب دیگه ، زود بپوش تا ببینم که چطوری می شی هرچند آدم خوشگل هر چی بپوشه بهش می آد . لباس زهره رو تنم کردم انگار که برای خود من دوخته شده بود . یه بلوز آستین کوتاه با یقه هفت باز که دور تا دورش گلدوزی های ظریفی داشت با یه شلوار پاچه گشاد که روی پاچه هاش گلهای ریزی گلدوزی شده بود . موهام رو شونه کردم ، موهایی بلند که تا روی باسنم اومده بود .
زهره که وارد اتاق شد با تعجب فریاد زد و گفت : وای خدای من ، چه قدر خوشگل شدی دختر .
راست می گفت خود من هم توی آینه باورم نمی شد با خودم گفتم : حیف که هیچ وقت این جور لباسهايی نداشتم . زهره وسایل آرایشی رو آورد و روژ کم رنگ به لبام زد و یک کمی به خودمون رسیدیم و از خوشحالی دائم می خندیدیم . بعد از یک سال این اولین روزی بود که این طور می خندیدم و شاد بودم . انگار همه غصه ها یادم رفته بود .
یکهو صدای زنگ خونه شون بلند شد . گوهر دم در رفت و با صدای بلند خانوم و آقا رو صدا کرد . معلوم شد که داداش زهره رسیده . زهره با عجله در اتاق رو باز کرد و از پله با سرعت پایین رفت و مشغول خوش و بش با داداش و زن داداشش شد . این قدر سرگرم شده بود که منو توی اتاق یادش رفته بود و من هم از داخل اتاق به صداشون گوش می دادم که یکهو زهره گفت : وای خدای من الهه یادم رفت .
مهمونهاشون توی هال رو مبلها لم داده بودند . معلم بود که خیلی خسته هستند .
زهره منو صدا کرد الهه جون بیا پایین .
زهره داشت از پله ها می اومد بالا که از اتاق اومدم بیرون . خیلی خجالت می کشیدم . از پله اومدم پایین و سلام کردم . پدر و مادر زهره انگار که منو تا حالا ندیدن با تعجب به من نگاه می کردند . حتما" با خودشون می گفتند : وای این دختر با لباسهای کهنه ش چه طوری یکهو نو و نوار شد . به طرف مهمانها رفتم و با اونها دست دادم .

داداش و زن داداش زهره مثل خودش آدمهاى مهربون و خونگرمى بودند . زهره منو کنار خودش نشوند سرم پایین بود .
مادر زهره گفت : واى چرا پیمان بیرون نمى آد؟ مگه یک آب به سر و صورت زدن چه قدر کار داره .
على برادر زهره صدا زد : پیمان ، پیمان ، چیکار مى کنى بیا بیرون دیگه .
گوهر که مشغول پذیرایى بود نگاه معنى دارى به من کرد و رفت . با صداى بسته شدن در سرم رو بالا کردم واى چه جوون خوشگلى ، ناخودآگاه از جا بلند شدم . زهره هم سریع منو معرفى کرد .
ایشون الهه جون دوست عزیزم و ایشون هم پیمان همکار و دوست برادرم هستند . ولى من چیزى نمى شنیدم ، لکنت زبون گرفته بودم ، نمى دونم چرا این طور شده بودم . البته اون هم یه لحظه چشم از من بر نمى داشت . جوانى بود زیبا ، چهارشانه و قد بلند با چشمانى درشت . کم کم معلوم شد که پیمان پسر خوب و خوش اخلاقى است .
یک لحظه با خودم گفتم : خوش به حال کسى که شوهرى مثل پیمان نصیبش بشه .
فکر کردم ، حتما" ازدواج کرده . یواشکى از زهره پرسیدم چرا تنها اومده و زنش رو نیاورده . زهره خنده اى شیطنت آمیز کرد و گفت : خیالت راحت هنوز ازدواج نکرده . از جواب زهره خیلى خوشحال شدم ولى با خودم گفتم من کجا و پیمان کجا!
خلاصه اون روز نهار رو همه با هم خوردیم . اتفاقى بود یا عمدى نمى دونم ولى سر میز نهار کنار پیمان نشسته بودم . با همه وجودم آرزو مى کردم که اى کاش او همسر من باشه . بعد از نهار همه به اتاق هاى خودشون رفتند . من هم با زهره به اتاقش رفتم ولى من دیگه اون الهه صبح نبودم تمامى فکرم پیش پیمان بود انگار تپش قلبم بیشتر شده بود . یه احساس دیگه اى داشتم . از زهره پرسیدم که این پیمان چیکاره است .
گفت : که اون پسر یه آدم پولداره و توى تهرون زندگى مى کنه ولى پدرش چند ساله که مرده و حالا با مادرش زندگى مى کنه . بر عکس خودش یک مادر خشک و بداخلاقى داره که به غیر از مال دنیا به چیز دیگرى فکر نمى کنه . خلاصه خیلى زن خود خواهیه . مى گفت مادرش از ملاکین بزرگه . شوهرش چند ساله که مرده و پیمان رو خودش به تنهایى بزرگ کرده .
از شنیدن حرفهاى زهره غصه ام گرفته بود ، نمى دونم چرا ولى یک جورى به زندگى پیمان و خونواده اش علاقمند شده بودم . گرم صحبت بودیم که گوهر ما رو صدا کرد . بیرون که رفتیم دیدم بساط عصرانه رو بیرون چیده و ما رو به خوردن عصرانه دعوت کرد . چشمام همه اش دنبال پیمان مى گشت . پدر و مادر زهره هنوز بیرون نیومده بودند و زهره هم گرم صحبت با برادرش شده بود . بوى گل ها و عطر خاک نمناک باغچه یه حال دیگه به آدم مى داد . به طرف باغچه رفتم چمن هاى گل سرخ که همه پر شده بود از گل هاى خیلى زیبا . این قدر غرق افکار خودم بودم که نفهمیدم یکهو با کسى رو به رو شدم و بهش برخورد کردم . سرم رو که بلند کردم دیدم پیمانه که مى خنده . واى چقدر خجالت کشیدم . سریع عذرخواهى کردم .
پیمان که انگار از این تصادف خوشحال هم بود با خنده گفت : خواهش مى کنم مگه این طورى بشه که دخترى به این خوشگلى یه توجهى هم به من بکنه .
از این تعریفش خوشم اومد . بعد هم دست دراز کرد و یه شاخه گل رز چید و لاى موهام گذاشت و گفت : این طورى خوشگل ترى .
از خجالت سرم رو پایین انداختم و زود به طرف زهره و خونواده اش راه افتادم . شاخه گل رو از توى موهام برداشتم ، نفس عمیقى کشیدم . بوى گل رز آدم رو سرمست مى کرد . من که یه حس و حال دیگه اى داشتم انگار پر در آورده بودم دلم مى خواست پرواز کنم . پیش زهره و برادرش که رسیدم ، زهره نگاهى به من انداخت و گفت : واى چه قدر سرخ شدى ، حالت خوبه؟ سرم رو تکان دادم و گفتم آره حالم خوبه ، دیگه باید برم .
زهره با تعجب نگاهى به من انداخت و گفت : کجا مى خواى برى .
گفتم : دستت درد نکنه زهره جون حسابى زحمتت دادم باید برم خونمون تا شام رو آماده کنم . الآن دیگه مادرم میاد و بلافاصله به سوى اتاق زهره رفتم تا لباسم رو عوض کنم .
زهره دنبالم اومد و گفت : چیکار مى کنى؟
گفتم : لباست رو در مى آرم ، ممنون زهره جون .
زهره با ناراحتى گفت : دیونه اونو براى خودت دادم ، یه هدیه کوچک از طرف من .
از این حرفش خوشحال شدم چون دوست نداشتم پیش پیمان با اون لباسهاى کهنه باشم ، لباسهام رو برداشتم و با همه خداحافظى کردم . جلوى پیمان که رسیدم ، با یه لحن خاصى گفت : به امید دیدار . توى دلم که دوست نداشتم ازش دور بشم ، ولى چاره اى نبود . وقتى از خونه زهره بیرون اومدم ، همه اش با خودم فکر مى کردم که یعنى مى شه ، این همه علاقه با یک بار دیدار؟! آیا اون هم همین احساس رو نسبت به من داره یا نه ، غرق افکارم بودم که نفهمیدم کى به خونه رسیدم . حال و هواى دیگه اى داشتم و همه فکر و ذکرم پیش پیمان بود . چهره اش با اون چشمهاى درشت و جذاب یک لحظه از نظرم دور نمى شد . لحن زیبا و دوست داشتنى و کلمات قشنگش از توى گوشم بیرون نمى رفت .
یک لحظه به خودم گفتم : دختر ، هى دختر به خودت بیا . تو کجا و اون کجا . خونواده پولدار و با اصل و نسب اون کجا ، فقر و فلاکت تو کجا ، کى پسر به این پولدارى و خوشگلى به خواستگارى یه دختر خانواده متوسط میاد . اگر هم عشقى باشه ، فقط از طرف منه شاید براى اون هوس باشه .
اون شب اصلا" اشتهایى به خوردن غذا نداشتم . زودتر از همه به رختخواب رفتم و با یاد روز شیرینى که پشت سر گذاشته بودم خوابم برد . صبح همین که چشمهام رو باز کردم یاد پیمان افتادم نمى دونم چرا دلم براش تنگ شده بود . اصلا" دست و دلم به کار نمى رفت ، دلم مى خواست به یه بهانه اى پیش زهره برم تا شاید یک بار دیگه پیمان رو ببینم . اون روز رو بالاخره به هر جورى بود گذروندم .
شب که شد ، مادرم از سر کار اومد و بعد از خوردن شام ، رو به من کرد و گفت : راستى الهه ، توى راه زهره رو دیدم .
یکهو از جا پریدم و گفتم : خوب چى گفت ، هیچى از من خواهش کرد تو فردا باهاش برى بیرون . گفت که فردا به باغشون میرن دوست داشت که تو هم باشى .
نمى تونم بگم که چقدر خوشحال شدم . اون شب از خوشحالى خوابم نمى برد . تو فکر بودم که فردا چه خواهد گذشت ولى با خودم فکر مى کردم که نه ، من نباید نسبت به پیمان هیچ احساسى داشته باشم چون ما با همدیگر هیچ وجه مشترکى نداشتیم . بالاخره هم خودم رو قانع کردم .
صبح زود از خواب بیدار شدم ، یه دوش گرفتم و یه کمى به سر و وضعم رسیدم . همین که مى خواستم برم بیرون زهره اومد دنبالم خوشحال شدم و با مادرم خداحافظى کردم . بیرون که اومدم ، دیدم همه شون توى ماشین منتظر من هستند .
زهره گفت : ماشین ما که پر شده بیا من و تو با ماشین پیمان بریم هر چى که مى خواستم خودمو ازش دور کنم به عکس مى شد .
در ماشین رو باز کردم و سلام کردم ، پیمان هم با خوشرویى جواب سلامم رو داد . تا باغ زهره که رفتیم حتى یک کلمه هم حرف نزدم . ولى زهره یک ریز صحبت مى کرد .
یکهو پیمان گفت : الهه خانم چرا این قدر ساکتید نکنه از این که با ما همراه شدید ناراحتید .
با عجله گفتم : واى خداى من این چه حرفیه؟ خیلى ام خوشحالم . آخه حرفى براى گفتن ندارم چى بگم .
پیمان گفت : خوب از خودت بگو .
بدون مقدمه گفتم : ما چند تا محله از خونه زهره پایین تر زندگى مى کنیم . پدرم یک ساله که فوت کرده من و دو برادرم با مادرم تنها زندگى مى کنیم و بر عکس خونه هاى محله مون که همه چند تا همسایه با هم زندگى مى کنند ، ما تنها هستیم و اگه از سن و سالم مى خواهید بد


مطالب مشابه :


تخت خواب های گردی که حال و هوای اتاق خوابتان را عوض می کند(بخش اول)

تخت های مدرن و زیبا برای اتاق خواب های شیک, جدیدترین و لوکس ترین مدل تخت




روتختی یکنفره ملروز مدل Imperial

کالای خواب - خواب شاپ - روتختی یکنفره ملروز مدل Imperial - محصول اصل +قیمت نمایندگی + سرویس رایگان




تشک رویال تن آرا

قیمت مدل تخت تشك برن ,تشك خواب ,تختخواب لایکو,سرويس لحاف يكنفره,سرویس لحاف دو نفره




پیمان عاشقی

تختخواب يكنفره ای هم گوشه اتاق بود و صندلی راحتی بزرگی كه رو به روی پنجره ها قرار مدل موی




برچسب :