ملک الموت

درگیرم با خوابهایی که همش در پی آزار منن

دیشب و پریشب جناب ملک الموت تشریف فرما شده بودندتا مرا نیز با خود به دیار باقی ببرند

پریشب خودم را خیلی خسته احساس میکردم

انگار که از کوه بالا رفته باشم وخسته بشم

بچه ها داشتند فیلم میدیدند و من یواشکی رخت خوابهامو بردم حیاط و دراز کشیدم

لحاف و کشیدم روی صورتم

باد خنکی میوزید

خوابم گرفت بی آنکه خود متوجه شوم

یکی دوبار از صدای خنده های بچه ها خواب از سرم پرید

بعددوباره بیهوش شدم

حالم خوب نبود ونخواستم به آقایی هم بگم

گفتم بخوابم خوب میشم

فیلم که تموم شد آقایی هم اومد حیاط و خواست بخوابه

نا سلامتی سالگرد ازدواجمان بود و من انگار خستگی 22 سال را به دوش میکشیدم

آقایی بیدارم کرد

گفت حوصله نداری؟

گفتم دارم ولی خوابم میاد اون هم خیلی شدید

گفت پس برو بخواب

دوباره خوابم برد واین دفعه با صدای عطسه آقایی از جام پریدم

وعصبانی شدم

ولی باز تا دراز کشیدم خوابم برد

توی عالم خواب وبیداری بودم آیدا اومد و بیدارم کرد

مامان؟

بعله... اون هم با عصبانیت تمام

آبجی میگه دلم درد میکنه دوا میخواد

گفتم خوب مسکن روی میزه ده بار که به آدم نمیگند

باز عصبی و دیوونه تر از قبل

دیگه خواب از سرم پرید ولی همچنان دوست داشتم بدون اینکه کسی بیدارم کنه بخوابم

ولی دلم نیومد وهرچند عصبی بلند شدم و رفتم به شکم و کمرش پماد ویکس مالیدم و دوباره برگشتم

خالی از لطف نباشه

آقای هم تا خود صبح فحش نثارمون کرد و اون هم نتونست بخوابه

بالاخره در رختخواب بودم واینبار تصمیم گرفتم بمب هم منفجر بشه باز جام بلند نشم

داشت چشام گرم میشد که گرمی دستی را روی انگشت های پایم احساس کردم وداشت سردم میشد

چشمانم را باز کردم چیزی ندیدم و دوباره پلکهای سنگینی میکرد وباز اون دست داشت پاهایم را ماساژمیداد

حال حرف زدن نداشتم و اون دست هم ول کنم نبود

به یک باره گرمی دستانش را در پشت گلو وگردنم احساس کردم وبدنم داشت یخ میزد

میلرزیدم

به زور چشمانم را باز کردم وبه سرم را به طرف پشت برگردوندم فرشته ی مرگم بود او را میشناختم بارها وبارها

آمده ...این چندمین بار است که می آید

پیرشده بود

ریشی بلندوموهای صاف وبلند ولباسی سفید درتن داشت اول دستانش را دیدم وموهای پرپشت روی دستهایش

اول ترسیدم ولی بعد دیدم خودش است

تمام زورم را میزدم تا پلکهایم بسته نشود  نه خواب بودم نه بیدار

 خونمون را دیدم

وجایی که خوابیده بود ....شاید هم بیدار بودم و این اتفاقات تو بیداری داشت اتفاق می افتاد

چشمم به پنجره ی باز اطاق افتاد و دیدم آیدا داره ما رو نیگاه میکنه و....دیگه نتونستم دووم بیارم

گفتم انگار واقعا این دفعه وقت تمام است

تو را خدا بذار فقط آیدا رو بفرستم بره و جون کندن من ونبینه و اون داشت آروم آروم جون منو میگرفت

دیگه صدام در نمیومد

به خر خر افتادم چه جون کندنی بود سرم داشت بیحس میشد ضربان قلبم داشت کند میزد

داشتم تموم میکردم

برای آخرین بار زورم و زدم تا ببینم آیدا هنوز اونجاست

وچیزی نمیدیدم من مرده بودمو ملک الموت روی صندلی که بغلم بود نشسته بود

روحم از بدنم جداشد

روی دیوار روبرویی ...دیوار مشترک ما وهمسایمون چند نفر نشسته بودند و پاهاشون وآویزون کرده بودند

نیگاشون کردم ملک الموت هم برخواست و وسط آنها نشست

دیگه تصاویرشون واضح شده بود ...دایی جلال و آقا بهروز در طرف اون نشسته بودند و پدرومادرم وزن عموی تازه

درگذشتهمان وحتی علی اصغر کوچولو هم بود

دیگه باید میرفتیم اونها برا بردن من آمده بودن و همش سعی میکردم یه حرکتی بکنم تا بلکه یکی بیدارم کنه

ولی من بیدار بودم و داشتم جنازه ی سرد شده ی خودم و میدیدم ...بلند شدم تا برم پیش اونها

ولی هنوز آیدا پشت پنجره بود ...سعی کردم بفهمونم که باید بره بخوابه ولی اون همچنان نگاهم میکرد مات و

مبهوت

با نگاه پر از التماس آنها را نگاه کردم و یه نگاه هم به پیکر بیجان خود

داشتم میرفتم ....به اطراف نگاه کردم کسی صدایم را نمیشنید وحتی آقایی هم متوجه نشد

به یک باره بغضم ترکید و گریه کردم

گلوم خشک شده بود برای آخرین بار خواستم تکون بخورم و چشمانم را باز کنم تا شاید خواب باشد خودم خودم را

تکاندم و ...یه مشت محکمی به پشتم زدم وبعد با سرفه هایی که گلوی خشک شده ام را زخم کرد بیدارشدم

به زور چشمانم را باز کردم و  دیوار روبرو را نیگاه کردم خبری نبود به آسمان چشم دوختم و در اون لحظه دسته ای

ابرهای سفید را دیدم که مانند پرنده و دسته جمعی در حال پرواز بودند نمیدونم که دیگه اسمش را چی بگذارم

واقعا خواب بودم یا دربیداری این اتفاقها افتاده بود نمیدانم

از نفسهای تندم و سرفه هایم آقایی بیدارشد و گفت چیه؟

نمیتونی بخوابی؟ گفتم نه

گفت تو که خوابت میومد؟

گفتم :چیزی نگو حالش و ندارم

خواب بد دیدی؟

جن دیدی؟

ومن عصبانی شدم وگفتم هرچی که دیدم ...دیدم

میشه سوال نکنی ؟

اون هم عصبانی شد و بعد دوباره گفتم داشتم تو خواب میمردم وهنوز تواون حالم چیزی نپرس

هنوز وقتش نرسیده ولی ....





مطالب مشابه :


کتاب طلایی الموت

الموت ، جغرافیای الموت ، فرهنگ ، زبان و طوایف الموت، شهدای الموت ، هنرهای دستی الموت




یوسف علیخانی و تور کتاب الموت!دوست من آقای رجبی.

منطقه الموت (روستای باغدشت) - یوسف علیخانی و تور کتاب الموت!دوست من آقای رجبی. - معرفی الموت




نگاهي به صنايع‌دستي استان قزوين

الموت و اقبال کار بر گرامی این وبلاگ جهت اطلاع رسانی برای دوستاران هنر صنایع دستی و




معرفی رشته جاجیم بافی

در استان قزوين روستاهاي مناطق الموت استان قزوین ،جهت حفظ و احیائ هنرهای صنایع دستی




ملک الموت

دیشب و پریشب جناب ملک الموت تشریف فرما شده داشت چشام گرم میشد که گرمی دستی را روی انگشت




بهاریه - محمدعلی حضرتی

مرکز هنرهای و آن­ها برایش دستی تکان داده­­اند و پدرش الموت بازگشته و از




صنایع دستی، اشتغال، گردشگری

بوی کوچ، بوی سفر، بوی راه - صنایع دستی، اشتغال، گردشگری - « آی ! بار کنید که وقت کوچه!




تاریخچه مختصر جاجیم

هنرهای تجسمی طراحی -صنایع دستی : (بخشهای مرکزی رودبار شهرستان رودبار الموت طارم سفلا




وقایع نگاری تاریخ هنرهای ایرانی بخش سوم (سری اول)

Memari group - وقایع نگاری تاریخ هنرهای ایرانی بخش سوم (سری اول) - - Memari group




مربای زغال اخته

درختهای زغال اخته در کوههای البرز منطقه الموت قزوین همینطور در خلاقیت و هنرهای دستی و




برچسب :