نمایشنامه عروسکی صحنه ای با موضوع امام رضا

نمایشنامه عروسکی:                                                                                                                             آق سالی

 

                                                                      نویسنده:محمدجواد صرامی

نقش ها:

سالار

سوگل

علی رضا

ننه

عقاب

کلاغ

راننده

کوچولو

پدر

مغازه دار

مسافران{مرد1و2و3و4-جوان1و2}

کبوتران{کبوتر1و2و3}

بچه1 و بچه2

کبوتر ماده

فتانه

 

برای این نمایش صحنه را با سلیقه خودتان بیآرایید. اگر من بودم ساده،راحت و قابل جابه جایی اش را انتخاب می کردم مثلا مکعب چوبی در ابعاد های مختلف با توجه به فضاهای هر صحنه، دلیلش هم این است که سرعت تعویض صحنه ها بسیار بالاست...

نکته دیگر: توجه داشته باشید با اینکه سالار(سالی) همه صداها را می شنود و حتی حرف هم می زند اما آدمهای نمایش حرفهای او را نمی شنوند 

 

 

 

یک

حیاط خانه.علی رضا لباس نو پوشیده است.در حالی که پشت کفش های خوابیده اش را بالا می کشد از درب اتاق به حیاط وارد میشود.در گوشه دیگر صحنه قفس کبوتر[سالار]دیده می شود

علی رضا:ننه

صدای ننه:بله

علی رضا:پس ساک کو؟

صدای ننه:صبرکن دارم نون و پنیر را برات جاگیر می کنم

علیرضا: آخرش کار خودت رو می کنی؟من تو را ه چیزی نمیخورم.

 ننه در چارچوب درب اتاق درحالی که ساک ،قرآن و کاسه آب به دست دارد وارد صحنه می شود

ننه:آخه نمیشه که این همه راه گرسنه باشی

علیرضا:مگه گزوتخمه ها رونذاشتی؟

ننه:چرا

علیرضا:همونا کافیه

ننه:پس این زبون بسته؟[اشاره به سالار]

علیرضا:سرکوچه از حاج محمد براش گندم میخرم،اجازه مرخصی هست؟

ننه:به خدا میسپارمت.[علیرضا قران را میبوسد و قصد رفتن دارد]

ننه:راستی...

علیرضا:بله؟؟

ننه:هیچی

علیرضا:برم؟

ننه:به سلامت[پیشانی علیرضا را می بوسد.علیرضا به سمت قفس میرود و آن را برمیدارد]

علیرضا:سلام آق سالار، آماده ایی؟دیگه وقته رفتنه

ننه:علیرضا بیارش اینجا باهاش خداحافظی کنم.

علیرضا قفس را نزد ننه میبرد

ننه:آقا سالار خوبی بدی دیدی حلال کن میدونم این مدت خیلی اذیت شدی و بهت بد گذشت. اونجا رسیدی اول منو دعا کن[بر روی قفس بوسه ایی میزند]

علیرضا:دیگه سفارش نکنم،حسابی مراقب خودت باش[رو به ننه]

ننه:خدا نگه دارت باشه

علیرضا از خانه خارج میشود مادر نیز پشت سر او آب میریزد و صلواتی می فرستد

 

 

 

 

 

 

 

دو

اتوبوس. مسافران بر روی صندلی های خود نشسته اند،سالار و علیرضا نیز در صندلی های وسط کنار هم نشسته اند.صدای موسیقی قدیمی ای از ضبط راننده شنیده می شود.اتوبوس در حال حرکت است.

کوچولو:آقا ببخشید؟

علیرضا:[گویی دستشویی دارد و تحمل میکند]بله اقا کوچولو

کوچولو:مال خودتونه؟[اشاره به سالار]

علیرضا:مال خودم بود

کوچولو:چرا بود؟

علیرضا:خب دیگه

کوچولو:چقدر زشته

علیرضا:[می خندد]

سالار:[جامی خورد]خودت زشتی عجب بچه پررویی!

پدر:پسر جان سر به سر مردم نذار عیبه

کوچولو:چیزی نگفتم که، بابا آخه نگاش کن چه زشته!

علیرضا می خندد

سالار:توچرا می خندی؟[روبه علیرضا]هی اقا به این بچه ات یه چیزی بگو

پدر:  شرمنده آقا این بچه یه ذره...

علیرضا:اشکال نداره بچه اس دیگه

کوچولو به سالار زل زده است.دستش را نزدیک قفس می کند.سالار به سمت او می جهد

کوچولو:[میترسد]عجب کبوتر وحشی ایه

سالار:[می خندد]حقته

مکث

مرد1:اقای راننده این موسیقی مبتذلی که از ضبط پخش می شه رو خاموش کنید. خیر سرمون در راه زیارتیم.

مرد2:حاج آقا رضا صادقی که مجازه بزار بخونه

مرد1:شما الطفات بفرمایید دقیق گوش بدین،عباس قادریه!

جماعت می خندند

جوان1:مهم دله،حاج اقا بزار مستفیذ بشیم

جوان2:اگر می خواهند مستفیذمان کنند لااقل سنتی بگذارند.

جوان1:شما خودت تنهایی گوش کن مستفیذتر بشی[رو به جوان 2]

جماعت می خندند،راننده ضبط را خاموش می کند

سکوت

مکث

علیرضا بلند می شود وبه سمت راننده میرود

علیرضا:خسته نباشی آقای راننده

راننده:در مونده نباشی

علیرضا:ببخشین ... اِ... اِ... میخواستم بگم...

رانند: شاشت میاد؟

علیرضا:بله؟ گلاب به روتون بله

راننده:یه چند دقیقه دیگه بالای سمنان وایمیسیم

علیرضا:ممنون[سرجایش برمیگردد]

مرد1:[از جایش بلند می شود]برادران و خواهران عزیز چند دقیقه می خوام وقتتون را بگیرم.همانطور که میدونید زیارتی که ما میرویم از آرزوهایی است که نیمی از مسلمانان هم مرزمان دارند.مشهد هم برای خود کربلایست. همانگونه که ما به دیدن بین الرحمین تشنه ایم عده ایی هم آن طرف مرزها برای دیدن سقا خانه حرم امام رضا تشنه اند.همان طور که ما از دیدن نهرالغمه شگفت زده می شویم عده ای نیز از دیدن ناقاره خانه حضرت شگفت زده می شوند. من به عنوان عضو کوچکی از هم سفرهایتان توصیه ام به شما این است با خلوص نیت این زیارت ارزشمند را از دست ندهید و از حضرت انچه را که می خواهید طلب کنید که ایشان حاجت دهنده بلاقید هستند و همانطوری که حضرت فرمودند ...

ناگهان اتوبوس ترمز می کند و می ایستد و مرد1 بر زمین می خورد.

جماعت می خندند

راننده:مسافران محترم و گرامی 15دقیقه توقف داریم سر موقع برگردید که جا نمونید.

مرد1:شما گواهینامه از کدام گورستانی گرفتین؟

راننده:حاج اقا یه خورده سفت وایسا . کنار زاینده رود واینساده بودی که. محسن؟ گاز جوجه پزو بردار بیار پایین

 

 

 

سه

 صف دسشویی.عده ای در صف ایستاده اند و منتظرند،علیرضا به همراه سالار انتهای صف ایستاده اند.

علیرضا:اقا چندتا دستشویی داره؟

مرد3:یکی

علیرضا:این صف با یه دستشویی؟

مرد3:البته اگه عجله دارین غیراز اینم هست

علیرضا:کجا؟

مرد3:توی دشت پشت صخره ها

سالار:اَی

 مدتی میگذرد علیرضا قصد دارد با ترفندی به جلوی صف برود اما مرد4 متوجه میشود و یقه او را می گیرد و به انتهای صف باز می گرداند.

مرد4:فکر کردی زرنگی؟

علیرضا:نه می خواستم ببینم چند نفر دیگه جلوی من هستن

مرد4:من گوشام درازه؟

علیرضا:نه اقا اتفاقا به صورتتون می خوره

مرد4:اصفهانی بازی تو صف دستشویی؟

علیرضا: من اصفهانیم؟

مرد4: بیا و  آبادانی باش!؟

علیرضا:جدی لهجه دارم؟

مرد4:ضایعه

علیرضا:خیلی توهین کردی ها برو بزار باد بیاد

سالار:علیرضا بس کن دیگه

مرد4:اگه نرم؟

علیرضا:]میترسد[ مشکلی نیست همین جا بمونید ازحضورتون استفاده می کنیم

سکوت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چهار

مغازه اغذیه فروشی. علیرضابه همراه سالار ایستاده و در حال خرید است.

علیرضا:لااقل چندتا دستشویی نمی زارن که مردم معطل نشن.پَه. اقا اقا[صاحب مغازه گوش هایش سنگین است]اقاااااااااا[با فریاد]

مغازه دار:بله؟

علیرضا:یه بسته سیگار اورتورولایت

مغازه دار:بله؟

علیرضا:یه بسته سیگار اورتوولایت

مغازه دار:بله؟

علیرضا:[با فریاد]یه بسته سیگار اورتوولایت

مغازه دار: ها.بیا. شد 3350

علیرضا:3350؟؟

مغازه دار:هان؟

علیرضا:هان و درد[با ارامی]

مغازه دار:درد به خودت بی ادب

علیرضا:شنیدی؟

مغازه دار:نه خیر لب خونی کردم

علیرضا:ببخشید. بفرمایید[پول را می دهد واز صحنه خارج می شود]

 

پنج

خرابه.در تاریکی.علیرضا و سالار در خرابه ایی هستند.فقط صداها را میشنویم

صدای سالار:علیرضا کجا اومدی؟

صدای علیرضا:چته اینقدر بی قراری می کنی؟

سالار:چرا زبون ما حالیت نمیشه. بابا دارم میگم دیر شد میترسم جا بمونیما

علیرضا:نکنه از اینجا میترسی؟ یه خرابه اس زیاد دور نشدیم . بزار سیگارمو بکشم، کافی بود همونجا بکشم و شانس من یه اشنا ببینه! بعدش فتانه بفهمه و واویلا .

سالار:خب تو که میدونی نباید بکشی برای چی این چیز بدبو را کنار نمیذاری؟

علیرضا:پَه انقدر وول نخور؛الان قفس میشکنه ها

مکث

علیرضا:اوه اوه سالار انورا یه نر تهرونی نشسته[نور می آید]

 در گوشه ای از صحنه یک کبوتر نر نشسته است و علیرضا قصد دارد او را به  دام بیاندازد

سالار: این چه مرضیِ که تو وجودته و هر جا کبوتر می بینی میخوای تور کنی؟

علیرضا:هیس انقدر وول نخور ]علیرضا حرکاتی را برای جذب نگاه کبوتر نر انجام میدهد و کم کم به اونزدیک میشود اما با فریاد سالار فرار می کند[

علیرضا: مگه نگفتم تکون نخور، تو چت شده؟

سالار:چرا نمی فهمی، دلم شور میزنه بیا برگردیم

علیرضا قفس را میگیرد تا به محل توقف اتوبوس بازگردد

 

شش

محل توقف اتوبوس به همراه سالار دوان دوان به صحنه می اید

سالار: واااااااااااای

علیرضا:واای رفته

سالار:[باحرص]هرچی میگم اینقدر لفتش نده

مکث

علیرضا در مانده در گوشه ایی می نشیند

علیرضا:[با بغض]خدایا یعنی هنوز من ادم نشدم یعنی امام رضا منو نطلبید؟چرا الان اینجوری شد؟

سالار:طلبکار خدا و امام رضا شدی؟مسبب این اتفاق خودتی[با فریاد]

علیرضا:چته سالار؟چرا اینقدر بیقراری می کنی؟[دستش را داخل قفس می برد و او را بیرون می اورد]تو که این قدر صبر کردی یه کم دیگه صبر کن قول میدم در اولین فرصت ببرمت

سالار دست علیرضا را گاز میگیرد و فرار میکند بال میزند و به اسمان میرود

علیرضا: آخ

سالار: حقته حقته . دوساله صبر کردم بازم میگی صبر کن؟

علیرضا: ]اورا صدا می کند[ سالار سالار

سالار:برو بابا اگه پشت گوشت رو دیدی منم می بینی. خداحافظ برای همیشه

 

 

هفت

سالار بر روی صخره ای نشسته و به گوشه ای خیره است. صداهایی را در فکر سالار می شنویم.

صدای ننه:اخه مادر چرا خودت رو اذیت می کنی،به زور که نمیشه دختر مردم رو گرفت

صدای علیرضا:چرا به زور؟وقتی دو نفر همدیگه رو می خوان چرا با بهانه های الکی نزاریم به هم برسن؟

صدای ننه:سربازی نرفتن و کار نداشتن برای مرد واجبه و بهانه نیست

صدای علیرضا:همش زیر سر پدرشه

صدای ننه:نمی تونه که دخترشو همینطوری دو دستی به تو بده

صدای علیرضا:من برای اینکه دیگه بهانه نداشته باشه هم سربازی میرم هم کار پیدا می کنم. ننه؟

صدای ننه:جانم

صدای علیرضا: نمیذارم دختری که از بچگی توی همین محل با هم بزرگ شدیم از دستم بره

صدای ننه:امیدت به خدا باشه. فتانه اگه مال تو باشه هیچکس نمیتونه ازت دورش کنه

صدای علیرضا:کاری نداری ننه؟

صدای ننه:تصمیمتو گرفتی؟

صدای علیرضا:من هرچی خواستم تا حالا بهم داده بازم میرم از خودش بخوام.                

 صدای ننه :این زبون بسته تنهایی گناه داره ها!

صدای علیرضا: چند روز بگذره عادت می کنه،خداحافظ

صدای ننه:خدانگهدار. التماس دعا

صدای سالار: اِ کجا؟ هی؟کجا می بریش؟؟[به این سو و ان سو می پرد]با تواَم؟

صدای سوگل:نگران نباش هر جا برم منتظرت می مونم

صدای ننه:اروم بگیر سالار

صدای سالار: اخه زن منو کجا برد؟[بیقراری می کند]

صدای ننه:می خوای اروم بگیر می خوای نگیر[درب اتاق را می بندد]

صدای سالار:[در مانده]اخه کجا بردش ،یکی جواب منو بده.

سالار از فکرش خارج می شود

سالار: اومدی جفتم رو ازم جدا کردی و بردی،هیچی نگفتم . بعد از یه  هفته اومدی گفتی بردیش مشهد توی حرم آزادش کردی و منم اینور گرو گرفتی که به حاجتت برسی. آخه اگه سوگل دم رفتنش به من نمی گفت منتظرم می مونه چه امیدی داشتم،بابا اخه زنمه. دو سال برات صبر کردم، یه سال و خورده ای سربازی رفتی چند ماهم واسه کار پیدا کردنت طول کشید. حالا که کارات جفت و جور شدو پدر فتانه راضی شد بری خواستگاری بالاخره تصمیم گرفتی ببریم مشهد پیش زنم. یه معامله دو طرفه ، من به عشقم برسم توأم به عشقت .البته من داشتمش اما تو دورش کردی، ما پرنده هام که بازیچه شما آدما! به حرمت چند سالی که آب و دونم دادی دوسال صبر کردم. حالا  که اومدی ببریم کاری کردی که جا بمونیم. حالام تو بمون تا امام رضا حاجتت رو بده، منم خودم میرم

عقابی پدیدار می شود

عقاب:با کی حرف می زنی؟[سالار می تر سد]نترس من سیرم.

سالار:پس چیکارم داری؟

عقاب:چند دقیقه است دارم از دور نگات می کنم و دنبال اون کسی که با هاش حرف می زنی می گردم

سالار:داشتم با بدبختی های خودم حرف می زدم

عقاب:مگه میشه؟

سالار:حالا که شده. حال منو درک نمی کنی

عقاب:بگو شاید درک کردم

سالار:تو زن داری؟

عقاب:داشتم اما دو سال پیش مرد

سالار: ای وای، مریض شد؟

عقاب: یه شکارچی کشتش

سالار:ای نامرد.پس توأم تقریبا مثه منی ولی من دو ساله ندیدمش. نمی دونم زنده اس یا مرده

عقاب: کجاس؟

سالار:صاحبمون اونو برده مشهد

عقاب:حرم امام رضا؟صحن سقاخونه؟

سالار:تو از کجا فهمیدی؟

عقاب:اخه اونجا به بهشت کبوترا معروفه

سالار: چه جالب علیرضام همینو می گفت

عقاب:صاحبته؟

سالار:بود چون از دستش فرار کردم

عقاب:پس الانم تو راه مشهدی؟

سالار:آره

عقاب: مطمئنی هنوز اونجاست؟

سلار:قول داد هر جا بره منتظرم میمونه

عقاب:باریکلا عشق. صحن سقاخونه رو بلدی که؟

سالار:آره اخه یه بار علیرضا با مادرش ما رو برده بودن. ببخشید شما مگه بلدی؟اخه اونجا فقط جای کبوتراس

عقاب:[مکث]چند سال پیش یه آهویی هراسون توی دشتی بالاتر از اینجا می دوید .منم تا چشمم بهش افتاد چنگالامو باز کردم وبه سمتش پریدم، چند متر دیگه باهاش فاصله داشتم که یه هو ناپدید شد و منم سرم گیج رفت و خوردم زمین. به هوش که اومدم دیدم بالا سرمه و کمک کرده که به هوش بیام

سالار:مگه فرار نکرده بود؟مگه ناپدید نشده بوده؟

عقاب:نه،اون همونجا بوده ولی من دیگه ندیده بودمش. وقتی میبینه میخورم زمین میاد و بهم کمک می کنه. خیلی شرمندش شدم

سالار: حالا این چه ربطی به مشهد و حرم داره؟

عقاب: چیزی در مورد ضامن آهو شنیدی؟ آهو بهم گفت که اونجا کسی هست که همیشه ضامنشه

سالار: کجا؟

عقاب: حرم

سالار:جالبه

مکث

عقاب:حالا چه جوری می خوای زنت رو پیداش کنی؟

سالار:از بو. آخه ما کبوترا راه را از بو می فهمیم، اونقدر میرم تا بهش برسم

عقاب:پس مواظب خودت باش.این دشت خیلی خطرناکه، هرجا وایسادی خودت رو استتار کن تا پرنده های شکارچی به سمتت نیان

سالار:ممنون از راهنماییت. بابت خانمتم متأسفم

مکث

عقاب:امیدوارم پیداش کنی

سالار:خداحافظ]می پرد[

 

 

 

 

 

 

هشت

حرم ، صحن سقاخانه. کبوتر های زیادی در حال پروازهستند. در گوشه ای گنبد حرم دیده می شود، در جای دیگر ناقاره خانه وجود دارد. سالار در حال پرواز وارد می شود

سالار: وای چه خبره؟این همه کبوتر اینجا چیکار می کنن؟[در گوشه ای می نشید و به اطراف نگاه می کند . به طرف سقاخانه می رود تا آب بخورد،آنجا دو کودک در حال آب خوردن هستند]

کودک1:چقدر تشنه ام بود!

کودک2:[در حال اب خوردن]هوا خیلی گرمه ادم تشنه اش میشه

کودک1:مامانم میگه هر کی مریض باشه و از این اب بخوره خوب میشه

کودک2:مامان منم همینو میگه. یادت باشه واسه بچه های کلاسم ببریم

کودک1: آخیش

سالار:[گویی اب خورده است]آخیش

کودک2:بگو یا حسین[رو به کودک 1]

مکث

سالار:[نگاهی به کودک می اندازد] یا حسین

بچه ها می روند. سالار به طرف کبوتر ها می پرد

سالار:ببخشید کفتری به نام سوگل می شناسید؟

کبوتر1:سوگل؟نه

سالار: [رو به کبوتر2]خانم ببخشید میتونم یه سوال بپرسم؟

کبوتر2:لطفا مزاحم نشید

سالار:اخه کارتون دارم

کبوتر3 سر میرسد .گویی همسر کبوتر 2 است

کبوتر3:بفرمایین با ایشون چیکار داری؟

سالار:ایشون؟[نگاهی به کبوتر2 میاندازد]

کبوتر2:شوهرمه

کبوتر3:میخوای با ملاج بیام تو پیشونیت؟

سالار:آقا ببخشید قصد مزاحمت نداشتم که. دنبال سوگل می گردم

کبوتر3:خب؟

سالار:میخواستم ببینم ایشون میشناسنشون؟

کبوتر2:سوگل؟؟

سالار:بله بله. میشناسید؟

کبوتر2:[گویی می خواهد چیزی را پنهان کند]نه

سالار: [نا امید] ممنون . آقا از شمام معذرت می خوام

کبوتر3: به سلامت

سالار میرود و روبه روی گنبد طلایی می نشیند

سالار:پس سوگل کجاست؟[رو به گنبد می کند]سلام.خوبین؟شما خیلی سرتون شلوغه ها! خسته نمیشین؟راستش من اومدم دنبال زنم سوگل. دو ساله ندیدمش، مطمئنم اینجاست

ناگهان صدای ناقاره خانه می اید. سالار سرش را به سمت انجا بر می گرداند و سوگل را بر روی انجا می یابد

سالار: [هول می شود] آقا دستتون درد نکنه[رو به گنبد. دستی به صورتش می کشد.با خودش حرف می زند]حالا بهش چی بگم؟بهتره برم پیشش هرچی به ذهنم رسید بگم

قصد میکند به سمتش بپرد. ناگهان کبوتر نری را می بیند که پیش سوگل می نشیند وبا هم می خندند و با هم می پرند. سالار جا میخورد

سکوت و مکث زیاد

سالار: [روبه گنبد میکند و فریاد می زند]خدااااااااااااااااا [همان جا می خوابد و فقط گریه می کند.خوابش می برد و خوابی می بیند که ما صدای آن خواب را می شنویم. گویی سالار در اسمان باغی پر از تاک پرواز می کند و در زیر یکی از تاک ها علیرضا و فتانه نشسته اند]

صدای سالار:علیرضا علیرضا

صدای علیرضا:بله

صدای سالار: این باغ انگور از خودته؟

صدای علیرضا: نه

صدای سالار: پس مال کیه؟

صدای علیرضا: مال همه آدماس

صدای سالار: [درمانده] یعنی مال ما پرنده ها نیست؟

صدای علیرضا: نمی دونم

صدای سالار: خوش می گذره؟

صدای علیرضا:جات خالیه

صدای سالار:تنها خوری نکن . به منم انگور میدی؟

ناگهان صدای همهمه ای شنیده می شود و سالار ازخواب می پرد.از روی طاغچه به پایین خیره می شود.

صدای1:یا امام رضا یا امام رضا

صدای2:الله اکبر الله اکبر

صدای3:داره راه می ره داره راه میره

صدای4:آقا ببخشید چی شده؟؟

صدای5:یه بچه شفا پیدا کرده

صدای4:کجا؟

صدای5: پنجره فولاد

صدای4:چند وقته اینجاست؟

صدای 5: دو ساله

صدای4: چه صبری؟

سالار: ]باخودش حرف می زند[سالار دیدی چی شد؟ اینجا کسی هست که فقط هوای آدما رو داره. دیگه اینجا کاری نداری، بهتره برگردی پیش علیرضا و دیگه ام به سوگل فکر نکنی. لااقل اون یه دون و آبت می ده تا از گرسنگی نمیری.]مکث[ کاش تو راه برگشت بخورم به یه هواپیما و بمیرم

 

نه

کوچه نزدیک خانه علیرضا. سالار گریه کنان در حال پرواز است. صدای موسیقی شادی بخشی از دور شنیده می شود.بلافاصله سریع بال می زند و بر روی طاق دستشویی خانه علیرضا می نشیند. عقد علیرضا وفتانه است، خوشحال می شود ولی بلافاصله اشک می ریزد

سالار: [با خود]دیدی آق سالار، فکر کردی زرنگی؟علیرضا و فتانه ام بهم رسیدن. تو هم تنهای تنها موندی . پاشو، پاشو که دیگه اینجام کسی رو نداری. برو جایی که هیچکی پیدات نکنه[میخواهد بپرد که ناگهان کبوتر ماده ایی کنارش می نشیند]

کبوتر ماده:سلام

سالار:س س س سسلام

کبوتر ماده:ببخشید شما در مورد بهشت کبوترا چیزی میدونید؟

سالار: نخیر یعنی ب بب ب ب بله، چیزه...

کم کم نور در صدای مجلس شادی می رود

 

 

                                          پایان

 


مطالب مشابه :


نمایشنامه

با رشد تئاتر و به موازات آن جشنواره ها و قوانین مربوط به متن نمایشنامه ها خصوصا اورژینال




نمایشنامه صحنه ای کمدی با موضوع خاص برای آدم های خاص

نمایشنامه - نمایشنامه صحنه ای کمدی با موضوع خاص برای آدم های خاص - نمایشنامه - نمایشنامه




نمایشنامه عروسکی صحنه ای با موضوع امام رضا

نمایشنامه - نمایشنامه عروسکی صحنه ای با موضوع امام رضا - نمایشنامه - نمایشنامه




نمایشنامه صحنه ای با رویکرد متفاوت با موضوع خیانت

نمایشنامه - نمایشنامه صحنه ای با رویکرد متفاوت با موضوع خیانت - نمایشنامه - نمایشنامه




یک نمایشنامه کوتاه

تسبیح - یک نمایشنامه کوتاه - آنان(شهدا) که رفتند کاری حسینی کردند.حال ای برادر و خواهر خوبم ما




نمایش و نمایشنامه کودک و نوجوان

نمایش و نمایشنامه کودک و نوجوان خلق نمايش و نمايشنامه كارگاهي براي كودكان و نوجوانان, شناخت




طرح نمایش خیابانی عروسکی با موضوع صلح و وفا و دوستی

نمایشنامه - طرح نمایش خیابانی عروسکی با موضوع صلح و وفا و دوستی - نمایشنامه - نمایشنامه




نمایشنامه

نمایشنامه : خدا برای چه کسی به خواستگاری میرود !؟ ( روایت جوانی 20 ساله و معلول )




كوتاه درباره آبزورديسم

نمایشنامه - كوتاه درباره آبزورديسم - نمایشنامه - نمایشنامه در سال ۱۹۴۳ آلبر کامو با انتشار




خلاصه 50 نمایشنامه ایرانی

palktheater - خلاصه 50 نمایشنامه ایرانی - این نمایش روایت آدم‌هایی است که محله آنها در کنار خط




برچسب :