رمان محكومه شب پرگناه 8

خواستم دستشو فشار بدم كه آروم دستشو از تو دستم كشيد بيرون! متعجب به اين كارش نگاه كردم! ولى چيزى نگفتم!
عوضش پا شدم و روبه روى پسره ايستادم: برو پى كارت تا كار دستت ندادم... يكى ديگه اومد جلو: مثلا مى خواى چيكار كنى؟!
بقيه هم جمع شده بودن و نگامون مى كردن... انگار كه خوششون اومده باشه! تيرداد الان واسم مهم تر از هر چيزى بود... بى خيال پسره خم شدم و دستشو گرفتم و كمكش كردم بشينه... سعى مى كرد ازم كمک نگيره ولى انگار عضله هاش از كار افتاده بودن...
ديگه نمى لرزيد... ولى دستاش شل بود...
اون دو نفر داشتن مى خنديدن و نگاه بقيه فقط به تيرداد بود... مى دونستم دوست نداره اين طور باشه! درست مثل من كه از اين نگاه ها متنفر بودم! نمى خواستم بيشتر از اين اذيت بشه!
با صداى بلند و داد مانند گفتم: از اينجا برو! وگرنه هرچى ديدى از چشم خودت ديدى! فهميــــــدى؟!
نمى دونم چقدر تحكم و عصبانيت تو صدام بود كه همه شون دمشونو گذاشتن رو كولشونو رفتن! نفسمو با حرص دادم بيرون و رو به تيرداد گفتم: مى تونى بلند شى؟
سرشو تكون داد و از جاش پا شد! ولى هوا هنوز گرم بود و مى دونستم حالش ممكنه باز خراب بشه! هنوز نمى تونست خوب رو پاش وايسه! واسه يه ماشين دست تكون دادم كه واستاد!
خواستم دست تيردادو بگيرم كه نزاشت و خودش به قدماى نامنظم خودشو رسوند به ماشين! در حالى كه خودمو بخاطر نادونى م سرزنش مى كردم همراش سوار ماشين شدم و برگشتيم هتل...
تيرداد كه انگار تقريبا حالش بهتر شده بود كرايه رو حساب كرد و با هم رفتيم سمت اتاق...
به محض اينكه درو بست روى تخت نشست...
به بهونه ى حموم كردن براى اينكه تنهاش بزارم رفتم تو حموم! همه ش خودمو لعنت مى كردم كه چرا يادم نبود كه تيرداد گفته بود به گرما حساسه؟! از اين به بعد بيشتر بايد حواسمو جمع كنم!
حموم توى سوئيت تا نيمه يعنى تا زير گردن شيشه ى مشبک بود... واسه همين يه لحظه پشيمون شدم كه دوش بگيرم! ولى با خودم گفتم اولا كه شيشه تقريبا ماته و ثانيا تيرداد شوهرمه! پس بى خيال لباسمو كندم و رفتم زير دوش... حالا كه اومدم اصفهان بايد چيكار كنم؟! اول بايد يه كتاب بخرم! در مورد ام اسى ها! بايد بدونم از اين به بعد وظايفم به عنوان يه زن چيه! بعدش بايد برم به آدرسى كه دارم! بايد بدونم صحرا شفيق كيه؟!
اه! باز يادم رفت لباس بردارم! حوله رو دور خودم پيچيدم و آروم درو باز كردم و سرمو يكم كج كردم تا ببينم تيرداد كجاست؟! ظاهرا خواب بود! پاورچين پاورچين رفتم سمت ساک لباسم و يه بليز و شلوار برداشتم و پوشيدم! هنوز گشنه م بود! با تعجب به سمت ديگه ى سوئيت نگاه كردم! مى شد گفت دو تا اتاق به هم پيوسته بود كه يه طرفش تختى بود كه تيرداد روش خوابيده بود و سمت ديگه ش يه ميز ناهارخورى چهار نفره و با يكم فاصله يه دست مبل چرم و رو به روش ست سينما خانگى بود...
نگام روى جعبه ى پيتزا خيره موند! لبخند مهمون لبام شد! از اينكه به فكر بود... ولى بى خيال پيتزا كنار تيرداد دراز كشيدم... رو به پهلو خواب بود و پشتش به من بود...
آروم دستمو انداختم رو كمرش... گرمى دستشو روى دستم حس كردم! آروم دستشو كشيد رو دستم... لبخندم پررنگ شد...
ولى يهو دستمو از رو كمرش برداشت! متعجب نگاش كردم! روشو كرد سمت من... تو چشاش غصه بود...
مى دونستم ناراحته!
- تيرداد؟! يه بار به آرومى پلک زد كه يعنى بله؟!
- امروز بريم به اون آدرس؟! نفس عميقى كشيد و دستشو كشيد روى سرم... توى موهاى نم دارم دست كشيد... هيچ وقت عادت نداشتم به سشوار... البته كه قبلا هم نداشتم و واسه همين عادت نداشتم... در نتيجه مى زاشتم موهام واسه خودشون خشک بشن...
دستشو انداخت دور كمرم و منو به خودش نزديک كرد... همونطور كه عطر موهامو كه بخاطر شامپو بود به مشام مى كشيد گفت: بريم... لبخند زدم... صورتمو بردم جلو... درست رو به روى صورتش... نگاش بين لبام و چشمام تو حركت بود...
لبامو با زبونم تر كردم...صروتشو نزديكتر كرد... چشامو بستم... دستمو فرو كردم تو موهاش... دست اونم هنوز تو موهاى من بود...
همونطور كه دستمو توى موهاش مى چرخوندم چشامو باز كردم... نگام كرد... اومد يه چيزى بگه كه پشيمون شد... ازم فاصله گرفت و رو تخت نشست: يكم استراحت كن! من بيرون يكم كار دارم...
بعد اومد پاشه و بره كه سريع گفتم: بيرون هوا گرمه...
پوزخند زد: با تاكسى مى رم!
بعد سريع از اتاق زد بيرون... متعجب از كارش رو تخت نشستم! سر از كاراش در نمى آوردم... چرا منو نبوسيد؟! تيرداد كه هميشه مشتاق بوسيدنم بود، حالا اينطور از دستم فرار كرد؟!
سعى كردم افكار منفى رو از خودم دور كنم و بخوابم...
با صداى باز شدن در سريع چشم باز كردم...
تيرداد: نترس... منم...
چشامو ماليدم: اومدى؟!
و به ساعت دوختم! ساعت پنج بود...
تيرداد همونطور كه يه ساک دستى رو كه احتمال مى دادم دارو هاش باشه رو روى ميز مى گذاشت گفت: آماده شو بريم به اون آدرس... سرمو تكون دادم و پا شدم و قبل از اينكه من چيزى بگم تيرداد از اتاق بيرون رفت تا لباس بپوشم...
چند دقيقه ى بعد آماده بودم... با هم از هتل زديم بيرون...

متعجب ديدم كه تيرداد رفت سمت يه ماشين مدل بالا...
- اينو از كجا آوردى؟ - خريدم... بشين... اخم كردم: چرا خريدى؟! مى تونستى كرايه كنى!
همونطور كه در ماشينو باز مى كرد گفت: اينجا ماشين رنت نمى دن...
شونه بالا انداختم و درو باز كردم و نشستم...
تيرداد يكم دنده عقب گرفت و بعدش راه افتاد... آدرسو از تو جيبم درآوردم و همونطور كه مى خواستم بخونم تيرداد گفت: بلدم...
متعجب نگاش كردم... بسم الله... آها! خودش گفته بود پوشه رو ديده و آدرسو خونده! حتما حفظ كرده! از تيرداد بعيد نيست! كلا اين بچه سطح هوشش زيادى بالاس...
وقتى ديدم خيلى راحت خيابونا رو پيدا مى كنه گفتم: تيرداد؟!
برگشت سمتم: بله؟!
از اينكه نگفت جونم يه جورى شدم! نمى دونم شايد من عادت كردم به اينطور حرف زدنش يا اون واقعا رفتارش تغيير كرده...
- تو چطور خيابونا رو بلدى اينقدر؟ - قبلا اومدم اينجا... - قبلا يعنى كى؟ پيچيد تو يه خيابون: اون دو هفته اى كه قرار بود دنبال دكتر معالج تو باشم...
از اين حرفش خنده م گرفت: واسه چى اومده بودى؟!
نيم نگاهى بهم انداخت: قرار شد خودت به جوابات برسى!
ترجيح دادم چيزى نگم! يعنى چى اين بين بود كه تيرداد اصرار داشت خودم به جوابام برسم؟!
تيرداد دستشو برد سمت پخشو روشنش كرد...

مى گن هيچ عشقى تو دنيا مثل عشق اولين نيست
آره بخدا كه راسته! عشق من ولى ديگه نيست
مى خواستم ازت جدا شم! ولى اشكات نمى زاشتن
قلب من آروم نداشتش! چه دل ساده اى داشتم
خنده م گرفت... عجب ماشينى با اين همه امكانات خريده بود!
نگاش كردم... بد با اين آهنگه فاز گرفته بود...

ازم بريدى تويى كه گفتى مى مونى
بى تو مى ميرم تو كه اينو خوب مى دونى
بهم مى گى كه... سختى اين عشق دو روزه
چطور تونستى برى كه قلبم بسوزه...
آه عميقى كشيدم! نكنه واسه عشق ابيگل از اين آهنگه خوشش اومده؟! به افكار بچه گونه م خنديدم... با توجه به رک بودن تيرداد مطمئن بودم كه اگه مى خواست بره سراغ ابيگل خيلى راحت حرفشو به من مى زد! اما چرا با اين آهنگ اينطور حال مى كرد نمى دونم... نيم ساعت بعد جلوى يه خونه ى ويلايى بزرگ بوديم... متعجب به ساختمون نگاه مى كردم! به هيچ وجه فكر نمى كردم بيايم يه همچين جايى! با خودم فكر كرده بودم بايد بيام به يه خرابه...
شونه بالا انداختم و پياده شدم...
رو به تيرداد گفتم: يعنى اينجا خونه ى صحرا شفيقه؟! شايدم دوستش؟!
بدون اينكه جوابمو بده رفت سمت اف اف و دكمه رو فشار داد...
صداى يه زن اومد: بله؟!
- خانم شفيق هستن؟! - بله... شما؟! - صالحى هستم... - بفرمائيد... در با صداى تيكى باز شد...
اول من و بعد تيرداد داخل شديم... يه نگاه بى تفاوت به اطراف انداختم! واقعا ديگه ديدن اين جور خونه ها واسم عادى شده بود! تعجبم هم فقط بخاطر اين بود كه حد اقل انتظار همچين جايى رو نداشتم...
در باز شد و يه خدمتكار كه يه زن مسن بود با لباس فرم اومد بيرون...
سلام كرد و با لهجه ى اصفهانى گفت: خانوم منتظرن... بفرمائيد...
داخل شديم... از يه سالن بزرگ كه همه ش تركيب كرم و مشكى بود و همين تضاد رنگ باعث مى شد ناخودآگاه نقش كلى اون سالن تو ذهنت هک بشه رد شديم و با چند تا پله رو به پايين به يه سالن نسبتا بزرگتر رسيديم... دو تا بول داگ كه تو گردنشون دو تا زنجير كلفت بود رو به روم بودن و با چشماشون به من و تيرداد نگاه مى كردن... تو ذهنم اون دو تا رو با پاپى مقايسه كردم! پاپى خيلى ملوس تر و مؤدب تر بود... سر اون دو تا زنجير تو دستاى يه زن بود... يه زن كه روى يه صندلى زرشكى نشسته بود و يه زنجير تو دست چپش و يه زنجير ديگه تو دست راستش بود...
متعجب به تيرداد نگاه كردم و آروم گفتم: مطمئنى درست اومديم؟!
خنديد و چشاشو آروم بست و باز كرد...
نگامو به زنه كه بى هيچ حرفى به ما خيره شده بود دوختم و تو دلم به مامان پيرى رحمت فرستادم! اون لحظه مامان پيرى به نظرم يه فرشته اومد...
سعى كردم خنده مو قورت بدم و با قدماى آروم با تيرداد هم قدم بشم...
زنه حتى به خودش اجازه نداد سلام كنه: بشينيد...
بشينيد... نه بفرما... و نه بفرمائيد...
ابرومو انداختم بالا و نشستم روى يه مبل...
تيردادم درست كنارم نشست! نگاش كردم! خيلى خونسرد بود! چيزى كه من گمش كرده بودم! توى مخيله م نمى گنجيد اين زن مادرم باشه! البته مادبزرگم! طبق اطلاعاتى كه الان تو دستم داشتم! اين نمى تونستم مادرم باشه! چون مادرم سال ها پيش خودكشى كرده بود...
صداى تيرداد منو از افكارم كشيد بيرون: خانم شفيق... ايشون هونام هستن! همسر بنده...
از اينكه منو همسرش معرفى كرد يه حس خاص بهم دست داد! حس غرور! حس غرور توام با آرامش...
زنه يه نگاه سر سرى به من انداخت و فقط يه كلمه گفت: خب؟!
مى خواستم پاشم بگم زبونتو سگات كوتاه كردن؟! ولى واسه رسيدن به هدفم بايد ساكت مى بودم...
نزاشتم تيرداد چيزى بگه: شما كى هستين؟! من كى م؟! مادرم كيه؟! چه نسبتى با شما داره؟! چرا آدرس شما توى پرونده ى من هست؟!

تو چشام نگاه كرد و گفت: من با تو هيچ نسبتى ندارم! همين طور با مادرت...
- مى شناسينش؟! سرشو تكون داد: نه! مى شناختم!
- با كلمات بازى مى كنيد؟! تک خنده اى سر داد: مثل خودش سرتقى! اين دومين بارى بود كه اينو بهم مى گفتن! بار اول مامان پيرى كه فكر مى كردم مادربزرگمه! و بار دوم اين خانوم كه باز فكر مى كردم مادربزرگمه! كه خودش مى گه هيچ نسبتى با مادرم نداره!
- ميشه بى حاشيه بگيد من چرا اينجام؟ زنجير دست راستشو يكم خم كرد و دستشو برد سمت سر يكى از سگاشو يكم سرشو نوازش داد: مى گم! اما شوهرت نبايد اينجا بمونه...
اخم كردم: هرچى كه من بايد بدونم اونم بايد بدونه!
- اون صالحيه! متعجب تر از قبل نگاش كردم: خب منم صالحى م!
- نه! تو نيستى! چشام گرد شد: اما...
تا اومدم حرفى بزنم تيرداد دستمو كه تو دستش بود فشارى داد و گفت: بيرون منتظرت مى مونم!
خواستم بگم لازم نيست برى كه آروم در گوشم گفت: از اولشم گفتم كه خودت بايد همه چيزو بفهمى! تنها! چون خودت بايد با خودت كنار بياى!
گيج شدم! ولى تيرداد اجازه ى بيشتر فكر كردنو بهم نداد! پا شد و رفت...
رو كردم به زنه: خب؟! منتظرم...
- از كجا بگم؟! - يعنى چى از كجا؟! - از مادرت؟! يا مادرش؟!
- هر جا كه خودتون فكر مى كنيد لازمه! - پس خوب گوش كن! عادت ندارم يه حرفو دوبار تكرار كنم! بعد زنجير سگاشو ول كرد! انگار انتظار داشت با اين كارش من بترسم! ولى حتى تو جام يه تكون كوچيكم نخوردم!
سگا آروم آروم از سالن رفتن بيرون...
بدون هيچ مقدمه اى گفت: از خودم چيزى نمى گم! همين قدر بدون كه خيلى ثروتمند بوديم... 17 سالم بود... كه يه دختر جنوبى رو آوردن و بهم گفتن: نرگس اين دختر از اين به بعد ميشه نديمه ت! هيچ وقتم نفهميدم ننه باباش كين! فقط اونو مى شناختم! مليحه! يه دختر آروم بود! اما شده بود مونس شب و روز من! خيلى دوستش داشتم! اونو نديمه م كه نه... دوستم مى دونستم!
ناغافل از من عاشق يكى از برادرام به اسم فرهاد شده بود... هيچ وقت اينو بروز نداده بود... وقتى فهميدم كه برادرم ازم خواست از طرف اون از مليحه خواستگارى كنم! برادرم تو فرانسه درس خونده بود و برخلاف مرداى اون زمون به زور متوصل نمى شد! جنتلمنى بود واسه خودش!
خلاصه كه به كمک من پدر و مادرمو راضى كرديم و اين دو تا رو بهم رسونديم... من و مليحه هنوز با هم دوست بوديم! مثل دوتا خواهر... چند سال گذشت! خدا بهشون يه دختر داد! اسمشو گذاشتن صحرا...
تو جام تكون خوردم... صحرا... منتظر همين اسم بودم...
نرگس: صحرا روز به روز بزرگتر و زيباتر مى شد... زيبايى چشم گير... مليحه و فرهاد فرستادنش تهران واسه درس خوندن... با يكى از دوستاش رفته بود... دختر زبلى بود... هم صحرا و هم دوستش مينا... مينا و خانواده ش اينجا زندگى مى كردن! ولى يكى از برادراش تو تهران بود... مى گذره و مى گذره تا اينكه يكى به اسم اشرف به تور صحرا مى خوره... به گفته ى خودش كه از اشرف خوشش نمى اومده... عاشق مسعود شده بود... مسعود برادر مينا بود...
به اينجا كه رسيد سكوت كرد...
هيچى نگفتم... نمى خواستم خودمو مشتاق نشون بدم...
نرگس: مسعود زن و بچه داشت... يه دختر دو سه ساله... ولى صحرا عاشقش شده بود... اين وسط مينا هم واسطه شون شده بود و هى تو گوش صحرا مى خونده كه زنه مسعود زنه خوبى نيست و مسعود طلاقش مى ده...
مى گذره و توى يه مهمونى كه مينا ترتيب مى ده مسعود و صحرا با هم مى خوابن...
از لفظى كه به كار برد چندشم شد... يه حس بد با اين حرفش بهم دست داد! حس اينكه بهم مى گفت مادرم... كسى كه تا حالا نديده بودمش! يه زنه خرابه...
تو چشام نگاه كرد: چند وقت كه مى گذره صحرا مى فهمه كه حامله س... به مسعود كه مى گه اون از زيرش شونه خالى مى كنه و مى گه كه زن و بچه داره و دست از سرش برداره... دو سه ماهه باردار شده بود و ديگه واسه سقط بچه هم دير شده بوده... ولى هنوز شكمش بالا نيومده بوده... تو اين بين اشرف بدجور پاپيچ صحرا شده بوده...
كار از كار گذشته بوده! صحرا ديگه چاره اى نداشته... به اشرف پناه مى بره! غافل از اينكه اشرف از مسعود هم بدتره...
خلاصه كه چند روز صبر مى كنه و بعدش به اشرف مى گه كه از اون حامله س... اشرف بدتر از مسعود ميزنه زير همه چيز...
صحرا نا اميد بر مى گرده اصفهان... فرهاد و مليحه كه شكم بالا اومده شو مى بينن شوكه مى شن و مليحه سكته ى ناقص مى زنه... همه چيزو واسه مون تعريف مى كنه! از اين كه گول خورده... از اينكه ناخواسته بدبختش كردن... فرهاد طردش مى كنه و بهش مى گه كه با يه بچه ى حروم زاده اومده... از خونه بيرونش كرد! كل خاندان طردش كردن... فرهاد اول مى خواست سرشو بزنه! ولى مليحه نزاشت...
بيچاره مليحه كه يه هفته ى بعد دق كرد و مرد...
به اينجا كه رسيد انگار كه چشماش اشكى شده باشه سعى كرد طورى اشكشو پاک كنه كه من نبينم: تا اينجاش چيزايى بود كه وقتى صحرا برگشته بود اصفهان از زبون خودش شنيدم... - خب؟! يعنى اون بچه... منم؟! نگام كرد... سرشو تكون داد: آره...
گيج شده بودم! پس حرفاى مامان پيرى؟! حتما اونم مثل خود اشرف فكر مى كرده...
سريع گفتم: فاميلى مسعود... فاميلى مسعود چى بود؟!
پوزخندى زد: راشدى...
چند بار اين اسمو تو ذهنم تكرار كردم! راشدى! راشدى! خشكم زد...
با صدايى كه از ته گلوم در مى اومد گفتم: اسم برادر زاده ى مينا چى بود؟!
فقط يه كلمه جوابم بود... يه كلمه كه تمام وجودمو به لرزه انداخت: سمر...

حالت تهوع بهم دست داد... دو پاى معلق... انگار كه هنوزم جلوم تاب مى خوردن! ترس نبود... دلسوزى؟! نه! اينم نبود... حسم اونقدر مبهم بود كه قادر به دركش نبودم...
يه حس بين دلسوزى و تنفر...
دلسوزى...
شايد براى سمر... من عشق اونو ازش گرفته بودم و مادرم زندگى شونو بهم زده بود! يا حد اقل پنهونى هووى مادرش شده بوده... نا خواسته... و من... منم ناخواسته! من كه نمى خواستم تيردادو از سمر بگيرم... شاید اگه تیرداد هیچ وقت اعتراف نمی کرد احساسمو نسبت بهش درک نمی کردم...
و نفرت...
نفرت از پدرى كه به خاطر هوساش عمر يه آدم ديگه هم تباه كرده بود... پدرى كه زنده س... نفس مى كشه! و با نفساش هوا رو آلوده مى كنه... پدرى كه منحكما بايد ازش متنفر باشم! ولى هستم؟! اين چيزى كه نمى دونم...یا بهتر بگم نمی فهم...
گیج و منگ فقط از جام پا شدم که برم بیرون...
لحظه ى آخر صداشو شنيدم: پدربزرگت هنوز زنده س...
و بعدش يه آدرس داد كه همون لحظه فراموشم شد...
با قدمای آروم از خونه ش زدم بیرون... در حالی که به این فکر می کردم که چرا من و خواهرم باید رقیب عشقی هم باشیم؟! من و سمر... اصلا این سمر همون سمره؟
سمر راشدی... فرزند مسعود راشدی...
هونام راشدی... فرزند مسعود راشدی...
نه...
هونام روشن فکر... فرزند ِ.... فرزند کی؟
یه دختر حرومی... نامشروع...
در حیاطو پشت سرم بستم... به تیرداد که به ماشینش تکیه داده بود و منتظرم بود نگاه کردم...
هوا تاریک شده بود...
بی هیچ حرفی درو برام باز کرد و سوار شدم... خودشم سوار شد و راه افتاد...
چند دقیقه ای گذشته بود... تو سکوت... همونطور که انگشتمو بی هدف روی شیشه حرکت می دادم گفتم:
- تو هم مثل می دونستی مگه نه؟
- آره... انگشتم رو یه نقطه ثابت موند: از كجا فهميدى؟
و دوباره انگشتمو حركت دادم...
- وقتى مادربزرگم اون پرونده رو بهم داد فقط يه آدرس داشتم... اولش با خودم گفتم زندگى تو چه ربطى به من داره؟! ولى يه حسى هم بهم مى گفت كه تو با بقيه واسم فرق مى كنى! نمى گم اين حس همون عشق بود! نه! ولى دوست داشتم سر از كارت در بيارم! دخترى كه همه ازش بد مى گفتن و بد نبود! مى خواستم بشناسمت! واسه همين تو اون دو هفته كه قرار بود دنبال كسى باشم كه درمانت كنه اومدم اصفهان و با اين خانم صحبت كردم... اولش نمى خواست چيزى بگه... يه دختربچه داشت تو پياده رو مى دويد و مادرش دنبالش... مادرش...
- از تو بدش مى اومد... ولى فكر مى كرد كه شايد وجود تو بتونه حال برادرشو بهتر كنه... واسه همين همه چيزو بهم گفت و ازم خواست تو رو ببرم پيش برادرش... دستم دوباره از حركت ايستاد: پس چرا بهم نگفتی؟
و به دنبال این حرف نگامو دوختم بهش...
تیرداد: ببین هونام... این چیزی بود که خودت باید می فهمیدی... باید از زبون فامیلت می شنیدی...
- ولی اون زن گفت که نه با من نسبتی داره و نه با مادرم...
- مسلما بخاطر مرگ بهترین دوستش بوده... - بخاطر هر چی که بوده... گناه من این وسط چیه؟ به چی محکوم شدم؟ هيچى نگفت... نگامو ازش گرفتم و دوختم به شيشه... رد انگشتم روى شيشه اونقدر محكم بود كه اگه تيردادم يه نيم نگاه بهش مى انداخت مى فهميد چى نوشتم.... حروم زاده...
با حرص نوشته مو خط خطى كردم! بازم با انگشتم...
یاد گرفته بودم که نشكنم... چون با شکستن خرد می شدم... از این به بعد همون هونامم... همونی که بودم... پس سفت و سخت تو جام نشستم... نباید بزارم کسی ضعفمو ببینه... حتی اگه اون طرف عشقم باشه... باید قوی باشم... مثل همیشه... و باید برم و پدربزرگمو ببينم... و همين طور پدرمو ... هه... پدر...
- شماره ى اين زنه رو دارى؟! - آره... اون دفعه كه اومدم پيشش بهم داد... - زنگ بزن و آدرس سالمندانو ازش بگير... يه گوشه نگه داشت و گوشى شو درآورد و مشغول شماره گرفتن شد... چند دقيقه ى بعد، بعد از گرفتن آدرس دوباره راه افتاد: بايد صبح بريم... سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم... اونم بى حرف رانندگى شو مى كرد...
تا پام به اتاق رسید رفتم سمت تخت... دلم یه خواب راحت می خواست... اونقدر راحت که بتونم این همه فکر و خیالو از سر بیرون کنم...
شالمو کندم و رو تخت نشستم... همونطور که داشتم دراز می کشیدم مانتومو هم کندم... بی خیال ساعت که هنوز اول شب بود یه قرص انداختم بالا... اونقدر از این کوفتی ها خورده بودم که دیگه تاثیرم نداشتن...
تازه چشام گرم خواب شده بود که گرمی دستی رو روی بازوهای برهنه م حس کردم....
حس رخوت داشتم... و واسه همین دلم نمی خواست چشامو باز کنم... آروم سر شونه مو بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: دوستت دارم... اینو هیچ وقت یادت نره...
از حرفش تعجب کردم... آروم چشامو باز کردم و نگاش کردم... لبخندش محزون بود...
سعی کردم بهش فکر نکنم... دوباره چشامو بستم و خیلی زود تو آغوشش خوابم برد...

دست راستش رو سینه ش بود... کشو رو بست... بست... بست... ولی صدای خنده ش هنوزم می اومد... پاهاش هنوز معلق بود... سریع کشو رو باز کردم... خالی بود... سرمو برگردوندم... پشت سرم بود...
هراسون از خواب پریدم...
نفس عميقى كشيدم... تيرداد آباژور كنار تختو روشن كرد و نشست كنارم...
بازومو گرفت و منو برگردوند سمت خودش... نگاش كردم... بهم خنديد... بى جهت خنديدم...
با خنده ى من سرمو روى سينه ش فشرد: جوجه ى من چش شده؟
به شوخى مشت آرومى به بازوش زدم: جوجه خودتى...
روى موهام بوسه زد و همونطور كه دراز مى كشيد منو هم كشيد رو خودش... سرشو يكم آورد جلو... آروم زير گردنمو بوسيد... چقدر خوب بود كه تيرداد بود و مى تونست آرومم كنه! حتى شده با يه بوسه...
گردنمو داد بالا... زير چونه مو بوسيد... گونه م... و بعد هم يه بوسه ى كوتاه روى لبم... با شيطونى خنديد: الان ديگه مى تونى آروم بخوابى!
خنديدم و همونطور كه سرم رو سينه ش مى زاشتم چشامو بستم...
چشامو بستم و بازم به خواب فرو رفتم...
صبح كه بيدار شدم هنوز تو بغل تيرداد بودم... يه دستش رو كمرم و يه دستش رو تخت باز بود... اومدم غلت بزنم و از روش پاشم كه با همون دستش محكم گرفتم... خنديدم و چونه مو گذاشتم رو سينه ش... همونطور كه چشاش بسته بود گفت: اينقدر ورجه وورجه نكن بچه...
جوابشو ندادم... هنوز يه طورايى بى حال بودم... از يه طرف چون چونه م رو سينه ش بود حرف زدن يكم واسم سخت بود...
چشاشو باز كرد و نگام كرد... ابروشو انداخت بالا: چرا جواب نمى دى؟
هيچى نگفتم...
خنديد: مى خواى يه كارى كنم به حرف بياى؟!
زبونمو گرفتم بين دندونام... با بدجنسى اومد نزديكم و شروع كرد به قلقلک دادنم... ولى من به هيچ وجه قلقلكى نبودم... صامت فقط دراز كشيده بودم و اون سعى مى كرد با قلقلک دادنم منو بخندونه... وقتى ديد فايده نداره خودش با خنده كنارم دراز كشيد: فايده نداره... پاشو آماده شو بريم...
بى حرف از جام پا شدم و اومدم از تخت برم پايين كه مچ دستمو گرفت... سرمو برگردوندم سمتش...
تيرداد: هونام خواهش مى كنم اينطورى نباش... اون وقت كار منم مشكل تر مى كنى!
گيج نگاش كردم! منظورشو نمى فهميدم! شونه بالا انداختم! حتما حالش خوش نيست! لباسمو پوشيدم و چند دقيقه ى بعد آماده بودم...
تيردادم انگار كه از سر حال آوردن من نا اميد شده باشه بى حرف سوئيچو برداشت و با هم زديم بيرون...
طبق آدرسى كه داشتيم نيم ساعتى بايد تو راه مى بوديم... به تيرداد كه يه پيراهن سفيد پوشيده بود و آستيناشو بالا زده بود و ساعداى خوش فرمش بيرون بود نگاه كردم! موهاش طبق معمول رو به بالا بود! يه مدل هميشگى! چند تار مو هم رو پيشونى ش ول بود! نگامو ازش گرفتم و به بيرون دوختم! انگار اونم ديگه حس اينكه منو سر حال بياره نداشت! حتى حالت صورتشم نشون مى داد كه حالش زياد خوش نيست! چون اخماش تو هم بود! ولى سعى مى كرد به روى خودش نياره!
از مسئول سالمندان اجازه ى ملاقات گرفتيم! طبق هماهنگى اى كه خود نرگس انجام داده بود! يه استرس خاص داشتم! اين ديگه پدربزرگ واقعى م بود! دستم تو دست تيرداد بود... جلوى اتاق واستاديم!
دستمو فشار خفيفى داد...
- بازم مى خواى برى؟! - بايد تنها باشى! قبلا كه بهت گفتم! - هميشه تنهام مى زارى... خنديد و دستى به صورتم كشيد: شايد اين طور به نظر برسه!
بازم مثل هميشه چيزى از حرفش نفهميدم!
با گفتن: منتظرم!
ازم دور شد! تقه اى به در زدم و داخل شدم... يه پير مرد با موهاى جو گندمى روى يه ويلچر نشسته بود! آروم آروم رفتيم سمتش... رو به يه پنجره ى بزرگ نشسته بود...
با صداى رسايى گفتم: سلام...
نگام كرد... فقط براى يه لحظه! بعد دوباره نگاشو گرفت ازم و دوخت به بيرون!
- آقاى شفيق؟! نگام كرد: چى مى خواى؟!
ابرومو انداختم بالا و گفتم: من دختر صحرا هستم!
با خشم نگام كرد: من كسى رو به اين اسم نمى شناسم!
رو به روش روى يه تخت نشستم: يكم فكر كنيد يادتون مياد...
- برو بيرون دختر... - فكر مى كردم حد اقل بايد آلزايمر داشته باشيد كه آوردنتون اينجا... - من هيچيم نيست! خودم خواستم بيام اينجا! الانم نمى خوام كسى رو ببينم! - ولى مجبوريد چند ساعتى منو تحمل كنيد! با خشم نگام كرد و اومد يه چيز بگه كه پشيمون شد: چى مى خواى؟

- شما پدر ِ مادرم هستين... چون اون... اومد وسط حرفم: من با اون هيچ نسبتى ندارم...
لبخند آرومى زدم: چه بخواين، چه نخواين پدرشين...
چپ چپ نگام كرد: زود حرفتو بزن!
- خب... اين يعنى اينكه از وجودم اونقدرا هم ناراحت نيستين... هيچى نگفت... با زيركى گفتم: شما اينو قبول دارين كه دخترتون خود فروش...
هنوز حرفم تموم نشده بود كه با خشم گفت: حرف دهنتو بفهم دختر...
لبخند زدم: با اين حرفتون نشون دادين كه هنوز نسبت تون با دخترتونو فراموش نكردين...
جا خورد... از اينكه يه دستى خورده بود...
ولى سعى كرد خودشو نبازه... بدون هيچ حرفى نگاشو دوخت به بيرون...
و اين دقيقا همون جوى بود كه من مى خواستم... اينكه به خودش ثابت كنم كه هر كارى هم كه بكنه باز صحرا دخترشه...
- اين كه وقتى فهميدين صحرا بارداره و بهش هيچ كمكى نكردين اصلا به من ربطى نداره! من اومدم تا يه سوال بپرسم و برم... نگاشو به من دوخت!
ادامه دادم: مى خوام بدونم حتى يه درصدم به بچه اى كه تو شكمش بود فكر نكردين؟!
بى معطلى جواب داد: اون بچه يه حروم زاده بود... كسى كه پدرش نخواسته باشدش... چرا من بايد بهش فكر كنم؟!
پوزخند زدم! شايد اين پيرمرد درست مى گفت! پوزخندمو به يه لبخند پهن تبديل كردم و فقط تونستم اينو بگم: روز خوش...
و در حالى كه سعى مى كردم به چيزى فكر نكنم از اون اتاق زدم بيرون... درو بستم! اينم از پدربزرگ مهربون قصه ى من!!! نه! قصه ى من نه! واقعيت من!
پدربزرگى كه حتى نمى خواست باهام حرف بزنه! پدربزرگ واقعى! كسى كه حتى نخواست به سوالم فكر كنه!
بى اهميت از اون راهرو گذشتم! يه پرستار يه پير مردو با ويلچر حركت مى داد! نگاه اون پيرمرد اونقدر مهربون بود كه ناخودآگاه با نگاه سرد فرهاد مقايسه ش كردم... و بازم سعى كردم به خودم بقبولونم كه هركس رفتاراى خاص خودشو داره و شايد هيچ وقت هم نشه عوضشون كرد...
ناهارو با تيرداد رفتيم بيرون! هرچند كه فكرم به هر سمت مشغول بود، اما گاهى مشغله ى زياد باعث مى شه آدم نفهمه مشكل اصلى ش چيه؟! چون توى ذهنش هزار مدل مسئله داره كه حل نشده ن! در نتيجه سعى مى كنه بى خيالشون بشه و به همون لحظه اى كه داره مى گذرونه فكر كنه!
پشت يه ميز نشستم! درواقع اولين بارى بود كه با تيرداد يه غذا به جز پيتزا مى خوردم! البته اگه جوجه كبابى رو كه تو خونه ى خودم خورديم فاكتور بگيرم! كه اونم تيرداد فقط به من نگاه مى كرد و من غذامو خوردم!
اما حالا... نمى دونستم بايد چيكار كنم! ياد حرفاى رها و سودا افتادم! به پولدارا مثل خودشون باش! سه تا كارد و چنگال و قاشق! دوتاش اصلى و بقيه براى سالاد و دسر و بقيه ى چيزاست...
ولى تيرداد بدون اينكه بخواد انگار كه واسش عادت باشه از همه شون استفاده مى كرد! يه لحظه از ذهنم گذشت: تى تيش مامانى!
با دست چپم دو تا از سه كارد و چنگال و قاشقى كه كنارم بود و زدم كنار! يه چنگال نگه داشتم! و با دست راستم دو تاى اون سمت ديگه و يه قاشق نگه داشتم! لبخند زدم... حالا بهتر شد!
تيرداد اما قاشق و چنگالشو دقيقا همونطور كه رها و سودا بهم ياد داده بودن صاف گذاشت دو طرف بشقابش و بى حرف فقط براى يه لحظه نگام كرد... و دوباره مشغول شد! بسم الله... حد اقل انتظار داشتم بپرسه چت شده؟!
ولى اون مشغول بود! شونه بالا انداختم و بى خيال تيرداد مشغول شدم! نمى خواستم براى اينكه اداى تيردادو دربيارم غذا خوردن خودمم فراموش كنم! خودت باش! هر طورى كه هستى! چه خوب چه بد! اگه بدى سعى كن خوب باشى! ولى سعى نكن بدى هاتو بدتر كنى! اگه من با اون قوائد و اصول غذا نمى خوردم مشكلى نبود... حد اقل سعى نمى كردم كوركورانه تقليد كنم... والا...
مشغول خوردن بودم كه ديدم ساكت نگام مى كنه...
- به چى نگاه مى كنى؟! دستشو گذاشت رو دست چپم رو ميز و با لبخند گفت: من هيچ وقت اينطورى غذا نمى خورم! حد اقل جلوى زنم كه باهاش راحتم...
از لفظى كه به كار برد خوشم اومد...
تيرداد: مى خواستم ببينم عكس العملت چيه! از اينكه سعى كردى خودت باشى خوشحالم!
ابرومو انداختم بالا... اينم به چه چيزايى كه دقت نداره...
دستمو فشار كوچيكى داد و گفت: غذا تو بخور...
- نه ديگه سير شدم! روى حلقه م دست كشيد و بهش خيره شد...
به شوخى گفتم: آقا من متاهلم...
حتى يه لبخند كوچيكم نزد: متاهل... يا متعهد؟
- جونم؟ خنديد: هيچى! خودتو درگيرش نكن...
شونه بالا انداختم: تيرداد؟!
چشمكى زد...
- گاهى وقتا يه جور خاصى مى شى! نمى تونم دركت كنم! تو چشاش خيره شدم: رک بگم... مرموذى... دوباره خنديد و همونطور كه چند تا اسكناس واسه انعام رو ميز مى زاشت و بلند مى شد گفت: مرموذ نيستم... فقط بايد حس خودمو داشته باشى كه دركم كنى...
منم پا شدم: همين ديگه... اين طورى حرف مى زنى! بابا ساده باش! همه ش سعى دارى حرفا رو بپيچونى!
رفت سمت صندوق و دوباره اونجام پول ميزو حساب كرد... منم جلوى در منتظرش شدم... زود برگشت... دستشو انداخت دور كمرم و منو يكم به خودش فشرد: حرفامو نمى پيچونم! ولى خب به قول خودت ساده ش هم نمى كنم!
تا اومدم يه چيز ديگه بگم كه گوشيم زنگ خورد...

از خونه ى سودا اينا بود! درحالى كه قدمامو با تيرداد هماهنگ مى كردم و به سمت ماشين مى رفتيم گوشى رو جواب دادم: سلام...
صداى گريه ى خاله شيدا تو گوشم پيچيد...
سريع گفتم: خاله؟! چى شده؟!
از اون طرف صداى فرياد سودا اومد: چرا بهش زنگ زدى؟!
خاله شيدا با گريه گفت: هونام جان ترو خدا خودتو برسون... اين ديوونه داره مى ره!
سر جام ايستادم: مى ره؟! كجا؟!
- نمى دونم! مى گه مى خواد بره امريكا! امشب ساعت نه مى ره! سريع گفتم: چى؟! آخه واسه چى؟!
باز دوباره سودا داد زد: قطعش كن اونو بهت مى گم...
بعد انگار خودشو گوشى رو كوبيد... صداى بوق اشغال تو گوشم پيچيد!
متعجب به گوشى تو دستم خيره شدم!
ابرومو انداختم بالا و در ماشينو باز كردم و سوار شدم! تيردادم همين طور! چيزى نمى پرسيد! و مى دونستم تا چيزى نگم سكوتش همينطور ادامه پيدا مى كنه!
سريع شماره ى سودا رو گرفتم! خاموش بود! خونه شونم كسى جواب نمى داد!
نا اميد شماره ى رها رو گرفتم! چند تا بوق كه خورد در كمال تعجب على جواب داد!
- الو... سلام على! - سلام هونام! خوبى؟! - ممنون! رها كجاست؟! - حالش خوب نبود رفته استراحت كنه! متعجب گفتم: چش شده؟!
- از ديشب هرچى خورده حالش بهم خورده! ابرومو انداختم بالا و زمزمه كردم: اينا چشون شده؟! دو روز نبودما!
- باشه مرسى! بيدار شد لطفا بهش بگو به من يه زنگ بزنه! فعلا! - خدافظ! گوشى رو قطع كردم و نگامو به تيرداد دوختم و چيزايى كه خاله شيدا گفته بودو واسش تعريف كردم!
تيرداد: يعنى واسه هميشه داره مى ره؟!
- گريه ى خاله شيدا اينو نشون مى داد! يعنى چى شده؟! يكم سكوت كردم و ادامه دادم: برگرديم تهران! ديگه دليلى واسه اينجا موندن ندارم!
- مطمئنى ديگه نمى خواى درمورد مادرت چيزى بدونى؟! سرمو قاطعانه تكون دادم: مطمئنم! سودا الان واسم مهم تر از هركس و هرچيزيه!
يه گوشه نگه داشت و مشغول شماره گرفتن شد! فكرم اونقدر درگير سودا بود كه اصلا متوجه نشدم داره با كى صحبت مى كنه!
گوشى رو قطع كرد و رو به من گفت: اولين پرواز به تهران ساعت هشت شبه!
- اين كه خيلى ديره! سودا ساعت نه مى پره! يه نگاه به ساعت انداختم: با ماشين بريم!
سرشو تكون داد: من حرفى ندارم... پس بريم و وسايلو برداريم!
حدود يک ساعت بعد به قصد تهران تو حركت بوديم! تو همون حال كه به آهنگى كه پخش مى شد گوش مى كردم به همه چيز هم فكر مى كردم! به اينكه وقتى رسيدم تهران اول بايد برم دنبال سودا؟! بعدش چى پيش مياد؟! چرا زندگى منم مثل بقيه ى دخترا عادى نيست؟! يعنى يه حروم زاده نبايد يه زندگى معمولى داشته باشه؟! يا يه احساس معمولى! يعنى من نبايد كسى رو دوست داشته باشم و باهاش خوشبخت باشم؟! ولى من تيردادو دوست دارم! شايد اگه خوشبختى توى خوشى باشه خوشبخت نشم! ولى دوستش دارم! ولى مگه خوشبختى هميشه تو خوشى يه؟!

به عشق من تو دل نبند... دلم گرفته از خودم
پر از سكوتم اين شبا... ولى نگفتم از خودم
يه دل اسير خاطره س... يه دل دوباره مست تو
ذهنم از يه شاخه به صد شاخه ى ديگه مى پريد! در آن واحد به همه چيز فكر مى كردم! سودا... فرهاد... مسعود... نرگس... صحرا... تيرداد... سمر...
اين اسم آخر چند بار با يه صداى بلند تو ذهنم منعكس شد! يه صداى بلند! با يه صدايى شبيه به خنده هاى عصبى! سمرى كه مى تونست باشه! مى تونست باشه و از من متنفر نباشه! خواهر... سودا و رها مثل خواهرام بودن! ولى واقعى نبودن! يا حد اقل نا تنى!
سمر واسه چى از من متنفر بود؟! اصلا بود؟! واقعا من بايد از اون نگاه پوچ چى رو مى فهميدم؟!
نگامو به تيرداد دوختم! وقتى نگاش مى كردم بى اختيار دلم گرم مى شد! همين كه كنارم بود واسم كافى بود! چون مى دونستم هر طورى هم كه باشه پشتمه! چه بيمار باشه! چه نباشه!

يه دل بريده از تو و يه دل اسير دست تو...
مى لرزه قلب من... ولى برو...
به ساعت نگاه كردم! دو رو بر هفت بود! دلم مى خواستم زودتر برسيم! هوا تقريبا تاريک بود...وقت زيادى نمونده بود...

هــــــــــــــــــم نفس من...
يه جاى خالى عاقبت عشق من و توئه...
يهو تيرداد چراغاى ماشينو خاموش كرد و كنار خيابون نگه داشت! بى اختيار آه از نهادم براومد! حتما باز حمله بهش دست داده بود! نمى دونم تيرداد از آهى كه كشيدم چى برداشت كرد كه همونطور كه نگاش به روبرو بود گفت: بقيه شو تو بايد برى!
اما من فقط به خاطر خودش نگران بودم!
اخم كردم: من؟! من كى پشت رل نشستم كه بار دومم باشه؟!
دستاش بى حال كنارش افتاده بود... با لكنت گفت: نمى تونم... نمى فهمى؟
حالا ديگه مطمئن شده بودم كه حالش خرابه... سريع در داشبوردو باز كردم كه گفت: چى كار... مى كنى؟
همونطور كه دنبال دارو هاش بودم گفتم: دارم دنبال قرصات مى گردم!
- لازم نيست... مشكلى... ندارم... - آره... از حرف زدنت معلومه!

انگار كه عصبانى شده بود... بدبختى اينجا بود كه مى دونستم به نور حساسه و نمى تونستم چراغ داخل ماشينو روشن كنم تا دنبال قرصاش باشم... نا اميد با اين فكر كه يه ذره نور كه البته رو صورتش هم نباشه واسش ضررى نداره با نور گوشيم مشغول گشتن شدم... اونم ساكت بود... بدون هيچچ حرفى... چشاشم بسته بود...
داروهاشو كه حالا پيدا كرده بودم برداشتم و گذاشتم رو پام... دنبال سرنگش بودم... ولى نبود! به حواس پرتى خودم لعنت فرستادم! اونو كه بايد تو يخ بزاره... داشتم دنبال يه چيز ديگه مى گشتم... يه قرص برداشتم و گرفتم جلوش: اينه؟
يهو با خشم دستمو زد كنار: گفتم لازم... نيست...
هيچى نگفتم! چون مى دونستم نبايد عصبانى ش كنم! اينو تو اين مدت فهميده بودم!
نفس عميقى كشيدم و تكيه دادم به صندلى... اعصابم داغون بود...
چند دقيقه ى بعد گرمى دستشو رو دستم حس كردم! يه لحظه دلم خواست كه از عصبانيت دستمو از دستش بكشم بيرون! ولى مى دونستم كه تو اون لحظه هم من و هم خودش به اين گرما نياز داريم...
برگشتم سمتش... انگار حالش بهتر شده بود... چشام به تاريكى عادت كرده بود... آروم دستمو بردم سمت صورتش... روى گونه ش دست كشيدم... خشكم زد! خيس بود...
متعجب و با صداى ضعيفى صداش زدم: تيرداد...
جوابى نگرفتم... خودمو بيشتر كشيدم سمتش... سرمو گذاشتم رو سينه ش... نمى خواستم به اين فكر كنم كه مردى كه ضيفه ممكنه گريه كنه! به اين فكر مى كردم كه فقط يه مرد واقعى مى تونه احساسات واقعى شو نشون بده! حتى شده با اشک...
تيرداد مردم بود... مردى كه دوستش داشتم! دلم مى خواست اينو روزى هزار بار تكرار كنم! كه يادم بمونه تو اين دنيا بعد از خدا حد اقل يه تكيه گاه دارم...
دستشو بى حال پشتم مى كشيد... سرشو يكم رو به پايين خم كرد و گونه مو كه نزديک لبش بود رو بوسيد... يه بار آروم... يه بوسه ى طولانى... انگار دلش نمى اومد لباشو از از رو گونه م برداره! و منم هيچ اعتراضى نمى كردم! انگار كه فراموشم شده بود سودا داره مى ره... شايد براى هميشه!
زير گوشم گفت: ببخش كه ناراحتت كردم...
دستمو روى بازوش كشيدم : ناراحت نشدم...
سرمو بوسيد: بايد بقيه شو برى! باور كن نمى تونم...
- آخه...
اومد ميون حرفم... ديگه لكنت نداشت! اما هنوز بى حال حرف مى زد: مى دونم كه مى تونى! مگه گواهينامه ت صادر نشده؟!
بهش فكر كردم... سودا گفته بود كه گواهينامه م صادر شده! ولى اونقدر درگيرى ذهنى داشتم كه يادم رفته بود برم و بگيرمش... درسته كه رانندگى رو تا حدودى بلد بودم! ولى اونقدر مسلط نبودم كه با سرعت برونم و به سودا برسم...
تيرداد اجازه ى بيشتر فكر كردنو بهم نداد و آروم درو باز كرد... منم از اون ور پياده شدم... دستشو به بدنه ى ماشين گرفت و خودش و به اون طرف رسوند... جاهامون عوض شد... همون موقع گوشيم زنگ خورد...
شماره ى رها بود...
جواب دادم: الو رها... مردى؟
- كم از مرده ها هم ندارم... سودا باز خل شده؟
- نمى دونم... قضيه چيه؟! خاله همش گريه مى كرد! يعنى چى داره مى ره؟!
- من از صبح دل و روده م اومده بالا! خاله بهم زنگ زد! هرچى هم به سودا زنگ مى زنم خاموشه! حالمم خرابه نمى تونم برم پيشش... على رفت ولى سودا گفته كه داره مى ره...
عصبى گفتم: ارميا كجا مرده؟
نگاه تيرداد افتاد بهم...
رها: چه مى دونم؟! اونم معلوم نيست كدوم گوريه!
- خيله خب باشه! من مى رم فرودگاه!
- مگه تهرانى؟!
- نزديكم...
- باشه! منم على رو مى فرستم...
بعد انگار كه باز حالش بد شده باشه تند گفت: من بايد برم... فعلا!
گوشى رو قطع كردم و با بسم الله ماشينو به حركت در آوردم... استرس داشتم! ولى واسه ى چند دقيقه ى اول بود... سعى كردم فكر كنم اين خيابونم همون طوره كه تو آموزشگاه بوده...
تيردادم با اينكه حال مسائدى نداشت مواظب بود...
- ساعت چنده؟
سريع جواب داد: هفت و نيم...
- حالت بهتره؟!
- حمله نبود... فقط اعصابم يكم بهم ريخته بود...
نگام مستقيم به جاده بود: تو ديگه چرا؟
- حواست به رانندگى ت باشه...
فهميدم داره مى پيچونه! پس چيزى نگفتم...
سعى مى كردم تا جايى كه مى تونم با دقت و سرعت رانندگى كنم... البته كه هنوز نقص زيادى داشتم! ولى به هر حال به تهران رسيديم...
بى اختيار نفس راحتى كشيدم...
يه گوشه نگه داشتم: داخل شهرو ديگه از من نخواه... اتوبان فرق مى كرد! يه ساعت بيشترم وقت نداريم! مى تونى؟!
- آره آره... بهترم...
بعد درو باز كرد و پياده شد... دوباره جاهامون عوض شد! حالا حالش بهتر بود و با سرعت رانندگى مى كرد... نگام يه لحظه به ساعت و يه لحظه به خيابون بود... تو دلم همه ش شور مى زد! شماره ى خونه ى سودا اينا رو گرفتم! يه بوق نخورده خاله شيدا جواب داد: الو هونام؟
- سودا كجاست خاله؟
انگار باز سر دلش وا شد و به گريه افتاد: رفته فرودگاه... يه نامه هم واسه تو گذاشته...
تعجب كردم... ولى در مورد نامه چيزى نپرسيدم: نگران نباش خاله جون... برش مى گردونم...
اما چندان هم مطمئن نبودم! سودا به اين راحتيا كوتاه نمى اومد! در واقع هيچ وقت كوتاه نمى اومد...
چند دقيقه ى بعد تو فرودگاه بوديم... تيرداد سريع رفت يه سمت و مشغول حرف زدن با يه مرد شد... منم تو اين حين با چشم دنبال اون ديوونه مى گشتم... واقعا دليل رفتارشو نمى فهميدم! اين مدت يكم مشكوک شده بود... ولى اين چه ربطى به امريكا رفتنش داشت نمى دونم...
پدرش تو امريكا زندگى مى كرد! يعنى داره مى ره تا يه مدتى پيش اون باشه؟! ولى گريه هاى خاله شيدا اينو نمى گفت! سرمو با حرص تكون دادم: دختره ى روانى...


مطالب مشابه :


محکومه شب پرگناه 5

محکومه شب پرگناه 5. خنديدم: چرا اتفاقا اگه بخوام مى تونم راحت بپيچونمت! رمان ملکه ی




پست پنجم رمان محکومه ی شب پرگناه

نود و هشتیا و هفتیا - پست پنجم رمان محکومه ی شب پرگناه - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و




پست یازدهم رمان محکومه ی شب پرگناه

نود و هشتیا و هفتیا - پست یازدهم رمان محکومه ی شب پرگناه - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب




رمان محكومه شب پرگناه 8

پس لطفا وقتی رمانی با اسم نویسنده ی رمان محكومه شب پرگناه 8. رمان محکومه شب پر




دانلود رمان محکومه شب پر گناه

دانلودرمان محکومه ی شب پرگناه برای موبایل(جاوا،اندروید،ایفون)،pdf،تبلت،ایپد. درخواستی دوستان




رمان محکومه شب پرگناه{ادامه قدیسه نجس}11

رمان محکومه شب پرگناه{ادامه قدیسه نجس}11 مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم




رمان محكومه شب پرگناه 14

پس لطفا وقتی رمانی با اسم نویسنده ی رمان محكومه شب پرگناه 14. رمان محکومه شب پر




برچسب :