ناشناس عاشق 6

نمیدونم...یهو زد کنار....
بابا دو.سه بار بلند صداش کرد..اما جواب نداد...البته دور بود بعید میدونم شنیده باشه...بابا دوید اونور جاده...اما همون موقع پندار برگشت....گپی با بابا زد...نمیدونم چی بهش گفت....با هم اومدن و بابا گفت:سوار شید بریم! نشستیم تو ماشین...با تعجب پرسیدم:چت شد؟ برگشت نگاهم کرد...خنده اش و با گزیدن لب پایینش مهار کرد و گفت:خسته شده بودم! دلیل قانع کننده ای بود!منم بودم دلم میخواست یه کم حرکت داشته باشم بعد از این همه رانندگی! وقتی رسیدیم خونه بابا و پندار لوازم و بردن تو..منم کمی کمکشون کردم!بعدش مامان و لعبت شروع کردن به جمع و جور...منم چمدون خودم و جمع کردم!پندار لوازمش و همونجا کنار در گذاشت و مامان بهش گفت یه کم استراحت کنه ! اون هم رفت تو اتاقش که بخوابه.... شب باز همه با هم رفتیم فرودگاه..هر چند پندار اصرار داشت کسی نره و میگفت همه خسته سفر هستید..اما ما رفتیم..من که حتما میرفتم....باز هم گریه و غصه...موقع خداحافظی..وقتی من و بغل کرد در گوشم گفت:زیاد زنگ نزن!خودم بهت زنگ میزنم.... از حرفش ناراحت شدم...چرا نباید زیاد بهش زنگ بزنم؟؟؟ پندار رفت و من باقی عید و با دلتنگی گذروندم...دیگه برنگشتیم شمال....حس و حالش نبود....چرا باید تو این مدت کم اینقدر بهش وابسته میشدم؟؟؟وابسته شده بودم یا دوستش داشتم؟؟؟نمیدونم...هنوز نمیتونم بین این 2 تا حس فرق بزارم! تعطیلات تموم شد.....سیزده به در خاله دیبا و درناز اومدن خونمون.....وقتی یادم میافتاد قرار بود زن پندار بشه میخواستم سر به تنش نباشه...تقریبا هر روز پندار بهم زنگ میزد و وقتی ازش گله کردم که چرا نباید بهش زنگ بزنم..گفت چون پول تلفن خارجت زیاد میشه مامان اینها شک میکنن! 1 ماه از رفتن پندار گذشته بود برای فرشته و آهو همه ماجرا رو البته با سانسور قسمتهای مثبت 18 تعریف کردم....اونها هم مثل همیشه کلی جو دادن....کلا شده بودن سنگ صبور و راهنمای من. شب بود و بعد از یه مکالمه نیم ساعته با پندار رو تختم دراز کشیده بودم..هنوز صورتم از اشک خیس بود..این اواخر کارم شده بود..هر وقت باهاش حرف میزدم گریه میکردم...دلم براش خیلی تنگ شده بود...بدجور بهش نیاز داشتم...حاضر بودم فقط و فقط 5 دقیقه ببینمش....از نزدیک...دستاش و بگیرم..دستام و بگیره.....وای خدا...چرا من و اون باید از هم دور باشیم؟؟؟هر بار فقط قول الکی میده که میام...هی میگه ببین من چی کشیدم این سالها...خب آخه مگه مرض داریم خودمون و آزار بدیم...حالا که میتونیم پیش هم باشیم...خب برگرد....یعنی نمیشه؟؟؟؟واقعا اینقدر برگشتن براش سخته؟؟؟؟این حرفهارو بارها به خودش زده بودم و جواب گرفته بودم....اما باز هم وقتی تلفن قطع میشد همه چیز و فراموش میکردم! همون موقع بود که یه فکر مثل جرقه از ذهنم گذشت.اون نمیتونه بیاد...من که میتونم برم! فردا صبح به عشق اینکه فکرم و با آهو و فرشته در میون بزارم رفتم دانشگاه.بعد از سلام و قبل از هر حرف دیگه ای فکرم و گفتم...اما بر عکس اون چیزی که فکرش و میکردم جفتشون زدن تو ذوقم!     --------------------------------------------------------------------------------     آهو_خیلی خنگی....درسته آشناس..خیلی میشناسیش...دوستت داره...اما هر کاریش کنی مرد هستش....بالاخره یه جا میزنه تو سرت که تو دنبالم اومدی و طاقت دوری نداشتی و...از این حرفها -بس کن آهو..تو دیگه چرا عهد بوقی فکر میکنی؟این حرفها دوره اش تموم شده.... آهو-به هر حال من جای تو بودم این کار و نمیکردم. فرشته-حالا این حرفها به کنار...درست نیست یه دختر پسر با هم یه جا زندگی کنن...بالاخره آدمیزاده... آهو پرید وسط حرفش:خاک بر سرت...تو چرا اینقدر منحرفی؟ فرشته:منحرف چیه؟؟؟دروغ میگم؟؟ آهو-بابا این موضوع خییلیی طول بکشه 1 ساعته...اما عوارض رفتن و حرف و حدیثش یه عمره! فرشته-چی چی 1 ساعته؟؟؟؟خود این موضوع میدونی چقدر تو روح آدم تاثیر میزاره؟ آهو-بالاخره که... -اه...یه دقیقه زبون به دهن بگیرید...من چی میگم..شما چی میگید؟اصلا نخواستم..بیاید بریم سر کلاس... در حالی که با عجله به سمت کلاس میرفتم آهو و فرشته دویدن دنبالم آهو-خب بابا ناراحت نشو...مشورت کردی ما هم نظر دادیم! -من مشورت نکردم....فقط گفتم میخوام چیکار کنم...این کار رو هم میکنم..اگر میخواید انرژی منفی بدید دیگه براتون هیچی نمیگم! فرشته:انرژی منفی چیه؟؟؟ما نگرانتیم برگشتم سمتش و با تحکم گفتم:نباشید لطفا! همون موقع بود که چشمم افتاد به باراد که کمی دورتر داشت با کسی صحبت میکرد...اما تمام حواسش به من بود...چشم غره ای هم برای اون رفتم و باز به سمت کلاس دویدم...مسخره...چشماش و درویش نمیکنه...شیطونه میگه به پندار بگم یه حالی ازش بگیره شیطونه غلط میکنه.....دنبال شر میگردی؟ تو هم خفه حوصله ات و ندارم! وارد کلاس شدم و با عصبانیت رو یه صندلی نشستم...آهو و فرشته هم دو طرفم جا گرفتن!حسابی حالم و گرفته بودن...اما من که کار خودم و میکردم!!!!! تا آخر اون روز زیاد باهاشون حرف نزدم..همش تو فکر این بودم چطوری به مامان اینها بگم؟؟؟هر چی اونها دلقک بازی در آوردن و سعی کردن من و از اون حال و هوا در بیارن موفق که نشدن هیچ....یکی دو تا قلمبه هم بارشون کردم...دست خودم نبود..دوری از پندار عصبیم کرده بود...من همینجوریش اون موقعها دلم برای پندار زیاد تنگ میشد وای به حال الان که چیزی هم بینمون بود! ساعت 2 آخرین کلاسمون تموم شد...با یه خدا حافظی سرسری از بچه ها جدا شدم..اون روز ماشین برده بودم..ولی وقتی رسیدم جلو در اصلا یادم نبود از کودوم مسیر اومدم....بس که فکر کرده بودم و جملات و تو ذهنم مرور کرده بودم. وارد حیاط شدم و ماشینم و پارک کردم!پام و گذاشتم رو پله اول حیاط مبایل زنگ خورد...پندار بود!دیگه ساعت رفت و امدم و حفظ بود....گوشی و برداشتم...       --------------------------------------------------------------------------------       -سلامممممم! -سلام عشق من !چطوری؟؟؟رسیدی؟ -تو مگه نگهبان منی؟ -نه!نگهبان نیستم..اما نگران هستم! -من خودم بلدم از خودم مراقبت کنم!بعدم اون وقتها که تو زنگ نمیزدی مگه طوری شد؟ -انگار همچین خوشتم نمیاد بهت زنگ بزنم! با حرص گفتم:نخیرم!میگم خودت و اذیت نکن....من طوریم نمیشه..بعدم خبر مرگ و میر زود میرسه! با دلخوری گفت:بسه پونه...کی حرف مرگ و میر زد؟خب دیگه زنگ نمیزنم! دلم براش سوخت..لحنم و لوس کردم و گفتم:شوخی کردم...بزن!!!باشه؟ -میبوسمت عزیزم..مراقب خودت باش..تا شب بتونم باز بهت زنگ میزنم... اومدم بهش بگم چه فکری کردم..اما پشیمون شدم....باید اول مامان اینهارو راضی میکردم..بعد سورپرایزش میکردم! براش 2 تا بوس فرستادم و گوشی قطع کردم....وسط پله ها بودم که مامان گفت با کی حرف میزدی؟ یهو شوکه شدم.....چی میگفتم؟زودی خودم و جمع و جور کردم و گفتم...با آهو! -غذا میخوری؟ -آره گرسنگی دارم میمیرم..... -پس لباس عوض کن بیا پایین! رفتم بالا دست و صورتم و شستم و برگشتم پیش مامان...اون هم غذا نخورده بود تا با هم بخوریم...روزهایی که زود میومدم خونه مامان منتظرم میموند...سر غذا هر کاری کردم نتونستم چیزی بگم..فکر کردم بهتره بزارم وقتی بابا هم بود موضوع رو مطرح کنم....اینطوری مجبور نیستم 2 بار تصمیم و به زبون بیارم..راستش برام سخت بود..دلیلشم همون بود که یه بار گفتم.فکر میکردم اونها میدونن چی تو فکرم میگذره! ساعت 5 بود که صدای بابا رو از پایین شنیدم....سریع از رو تخت و پای لبتابم بلند شدم و رفتم بیرون....تمام مدت تو اتاقم جملات و کلمات و مرور کرده بودم..لحن جدی!لحن شوخ!لحن عصبی!لحن ترهم بر انگیز و...خیلی لحنهای دیگه رو تمرین کرده بودم..اما هنوز نمیدونستم چطوری باید موضوع رو مطرح کنم....آخرشم تصمیم گرفتم بسپرم به زمان و در واقع ضرب المثل هر چه باداباد رو پیش بگیرم.... پایین که رسیدم یه راست رفتم تو آشپزخونه.. -مامان شام چی داریم؟ -باقالی پلو با گوشت! -آخ جون چه خبره؟؟مهمون داریم؟ -نه عزیزم...هوسونه باباس! -آهااا..پس از ما بهترون دستور دادن! -دستور چیه؟من خواهش کردم.. برگشتم به سمت در... -سلام بابا... پریدم تو بغلش...مثل قدیما پاهامم دورش حلقه کردم -بیا پایین خرس گنده کمرم له شد...چقدر میخوری تو؟       --------------------------------------------------------------------------------   اومدم پایین و با قهر رفتم پشت میز نشستم و گفتم:از من سبک ترم تو دنیا هست؟ -نمیدونم من همه رو تست نزدم. داد مامان بلند شد:پونه!!!!هی دهن این بابات و باز کن...هر چی میخواد بگه..! خنده ای کردم و رو به بابا گفتم:چرا اینقدر مامانم و اذیت میکنی؟؟؟؟ مامان ظرف کاهو رو گذاشت جلوم و گفت یه سالاد درست کن برای شب! -کو تا شب؟؟الان وقت عصرونه است! -راست میگه دخترم...ما گرسنه ایم! مامان نگاه چپ چپی به بابا کرد و گفت:تو خواب ببینی با این لباسها بهت عصرونه بدم...مامان خیلی رو اینکه با لباس بیرون تو خونه راه بریم حساس بود و اون موقع هم بابا هنوز لباساش و عوض نکرده بود! بابا ناخونکی به کاهوها زد و در گوشم گفت:برم لباس عوض کنم ببینم چی میخواد بده بخوریم! -این فرخ و پندار انگار شکمهاشون ته نداره! همونطور که کاهوهارو خورد میکردم باز فکرم رفت پیش پندار و تصمیمی که گرفته بودم...خدا کنه راحت قبول کنن...حوصله کل کل ندارم...با صدای بابا به خودم اومدم.... -شب مهمون داریم؟ مامان همونطور که داشت برنج و ابکش میکرد گفت:نه!چطور؟ -این همه سالاد؟ مامان برگشت و به کود کاهوهایی که جلوم بود نگاه کرد..خودمم تعجب کردم..واقعا حواسم اینقدر پرت بود؟ مامان-چه خبره؟؟؟بسه!!! بابا-چند وقته حواست خیلی پرته هااا!!! بهترین وقت بود بهشون بگم....هم دیگه طاقت نداشتم صبر کنم...هم بهترین دلیل بود برای به قول خودشون حواس پرتیهای اخریم! -دلیل داره! دوتایی برگشتن و گفتن:دلیلش چیه؟ یهو انگار ترسیدم.. -بعد از شام میگم... بابا-نخیر...من اینجوری اشتهایی به شام ندارم...اول بگو بعد شام..بعدم کو تا شام؟تازه ساعت 5 و نیمه...این مامانت معلوم نیست چی تو کله اشه داره تند تند شام و درست میکنه! مامان در حالی که نگاهش و از من میگرفت گفت:میخوام با دیبا یه سر برم خرید.... بابا-دیدی گفتم یه چیزی تو سرشه..وگرنه الان چه وقت غذا درست کردنه؟ -بزارید بعد از شام بگم! مامان در حالی که زیر برنج و کم کرد ..اومد نشست و گفت بگو ببینم من یکی که طاقت ندارم..بابا هم نشست رو یه صندلی دیگه و زل زد بهم...دو تایی قیافه هاشون جدی شده بود...انگار میدونستن موضوع جدیه -لعبت کجاس؟چرا شما غذا درست میکنید؟ -صبح رفت مشهد...خیلی دلش زیارت میخواست...گفتم بفرستمش بره...حالا حرف و عوض نکن! احساس کردم هر چی یشتر معطل کنم بیشتر موضوع مشکوک میشه! -تصمیم گرفتم برم انگلیس درس بخونم! بابا فقط نگاهم کرد..اما مامان با هیجان و تعجب گفت:چیییییییییییییییی؟؟؟؟! !!!!       ---------------------       -چیز عجیبیه؟؟میخوام برم انگلیس! بابا-الان؟؟؟ -پس کی؟ -تو تازه ترم دومی...بزار لیسانس بگیری بعد! -نه!برای چی باید وقتم و تلف کنم؟؟؟میرم اونجا لیسانسم میگیرم! بابا و مامان نگاه مستاصلی به هم انداختن و بابا ادامه داد! -اما من صلاح نمیدونم تو بری اونجا... -چرا؟؟؟ -یه دختر تنها؟؟؟تو کشور غریب؟ -پس پندار اونجا چیکارس؟ بابا-پندار خودش و مراقبت کنه...بقیه پیش کش! طبق حدسم داشتن مخالفت میکردن....غیر از این تعجب داشت! -اما من تصمیم گرفتم برم! مامان با حالت دعوا گفت:بیخود تصمیم گرفتی؟ما چیکاره ایم اینجا که با ما مشورت نکردی؟ -مادر من چطور پندار رفت خوب بود؟من بخوام برم بده؟ بابا-آره..بده...چون اون پسره و تو دختر! -تورو خدا این تفاوت گذاشتن بین پسر و دختر و بزارید کنار....چه فرقی میکنه؟؟؟یعنی یه دختر نباید پیشرفت کنه؟ مامان-ما میزاریم کنار..مردم چی؟ -گور بابای مردم....اگر بخوایم برای مردم زندگی کنیم...همیشه باید برده مردم باشیم..ببینیم چی میخوان؟چی دوست دارن؟همون کار و بکنیم. مامان-همین مردمی که میگی گور باباشون..فردا میشن خواستگار خودت! -خب؟کودوم مردی از زن تحصیل کرده بدش میاد؟ بابا-هیچ مردی....حداقل کسایی که پاشون تو این خونه برای خواستگاری از تو باز میشه...هیچکودوم بدشون نمیاد...اما از دختری که تنها تو کشور غریب درس خونده باشه و زندگی کرده باشه چرا...هزار حرف میزنن! -مردی که اینقدر کوته فکره همون بهتر که نیاد خواستگاری من...اصلا من زن یه همچین ادمی با یه همچین طرز فکری نمیشم... مامان-به هر حال رفتنت درست نیست...اگر بحث درس خوندنه...همینجا هم میشه خوند! -چطور پندار باید میرفت اونحا درس بخونه حالا که به من رسید بابا با دادی که زد حرفم و نیمه تموم گذاشت:پندار مسئله اش فرق میکرد! تو دلم گفتم..چه فرقی؟باید از من دور میشد؟اما چیز دیگه ای به زبون آوردم. -چه فرقی؟در ضمن برای اینکه جلو دهن مردم و بگیرید بگید پونه پیش .... زبونم نمیچرخید بگم برادر...پندار ازم خواسته بود دیگه این کلمه رو به زبون نیارم..اما اینجا لازم بود...باید میگفتم تا حرفم پیش بره! -برادرش بوده.... بابا در حالی که از پشت میز با عصبانیت بلند میشد گفت :نه!همین که گفتم. بابا که رفت با حالت التماس به مامان گفتم:توروخدا..شما یه چیزی بگید. -وقتی خودمم مخالفم چی بگم؟ اون هم بلند شد و رفت بیرون. پام و با حرص کوبیدم زمین و رفتم بیرون...باز رفتم و جلو بابا که مشغول تلوزیون دیدن بود ایستادم و گفتم:اما من میخوام برم. با اجازه کی؟ چنان دادی زد که نا خودآگاه 2-3 قدم رفتم عقب...تا اون لحظه یاد ندارم بابا اینطوری سر کسی داد زده باشه! لبام از شدت بغض لرزید... کمی رو هم فشارشون دادم..اما نتونستم غروری که شکست ترمیم کنم...تقصیر خودم بود..اما با دلم چیکار میکردم..در حالی که مامان و بابا رو از پشت لایه ای از اشک میدیدم گفتم..اما من میرم...و به سمت اتاقم دویدم!      --------------------------------------------------------------------------------   اون شب با گریه خوابم برد....فردا صبح تو راه دانشگاه پندار زنگ زد...ساعت 7 صبح ما یعنی 3 و نیم شب اونها..ترسیدم..نکنه اتفاقی افتاده؟ با استرس گوشی و برداشتم.. -الو! -الو چیه؟بله! -نه انگار اتفاقی نیافتاده بود سر حال بود. -چیزی شده پندار؟این وقت شب؟ -الان که ساعت 7 مگه نیست؟ -چرا اما اونجا! -من بیمارستان شیفت بودم!گفتم الان داری میری دانشگاه یه خودی نشون بدم فراموشم نکنی! -دیوونه شدی؟من هیچ وقت تورو فراموش نمیکنم! -هیچ وقت؟ -چته تو پندار؟انگار بی خوابی خلت کرده! -اگر یه روز مامان اینها با ازدواج ما مخالف باشن؟ از فکر ازدواج با پندار یه جوری شدم.....نمیدونم خوشم اومد یا نه...فقط تنم لرزید...من به اینجاهاش فکر نکرده بودم! -هنوز برای این حرفها زوده! -ببخشید صدام میکنن...مراقب خودت باش -بای -میبوسمت..بای دیوونه...فکر کردم مامان اینها چیزی بهش گفتن..نگو زده به سرش..... اون روز با آهو فرشته سر سنگین بودم...حوصله نصیحت نداشتم هر چند بیچاره ها موضعشون و عوض کرده بودن..با اینکه حمایت نمیکردن اما دیگه مخالفت هم نمیکردن... چند روزی و با قهر و دعوا تو خونه گذروندم....اما هیچ فایده ای نداشت..حرفشون یکی بود..نبایدم میزاشتن...الکی که پسرشون و این همه سال اواره نکرده بودن..که حالا بخوان دلیل دوری از پسرشون و با دست خودشون بفرستن پیشش!!!اما چرا؟چرا حتی پندار هم فکر میکرد شاید مامان اینها مخالفت کنن؟ بعد از یکی دو هفته یه تصمیم جدید گرفتم...تو این مدت..به هر راهی متوسل شدم...با مهربونی..با چرب زبونی...با دعوا..قهر...غذا نخوردن....اما همه اش یه نتیجه داشت..نه!..اینبار به آهو وفرشته هم نگفتم....صبح ساعت 8 مامان اومد تو اتاق و با تعجب گفت:نرفتی دانشگاه؟ پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم:نمیرم!      ----------------       با تعجب گفت:نمیری؟؟؟ -میخوام بخوابم مامان! -چیزی شده؟ -نه!نمیرم دانشگاه -چرا؟کلاس نداری؟ -چرا دارم! -پس چی؟ پتو رو زدم کنار و با عصبانیت گفتم:دیگه نمیرم دانشگاه..نمیخوام درس بخونم.تو ایران نمیخونم! با عصبانیت گفت:پاش و لباس بپوش برو دانشگاه .پونه من یه روی دیگه هم دارما... -نمیرم! -میری! -ن/می/رم! -بابات بفهمه میدونی چیکار میکنه؟ -چیکار؟فوقش حبسم میکنه تو خونه تا یکی بیاد عقدم کنه ببرتم دیگه!!از این عهد حجری تر که چیزی نیست! -خجالت بکش.....اون همه بحث و جدل کردی تا رشته ات و انتخاب کنی....حالا که قبول کردیم میگی نمیرم. -نه!نمیرم...میخوام برم انگلیس...اگر قراره نرم..اینجا هم درس نمیخونم! با عصبانیت بیرون رفت و در کوبید به هم.....منم رفتم زیر پتو و گریه کردم...اینقدر که چشام دیگه میسوخت...دلم برای پندارم تنگ شده بود...چقدر بی معرفته!هر بار بهش میگم دلم برات تنگ شده میگه تابستون میام..انگار نه انگار رابطه ما با قبل فرق کرده...بی معرفت...شاید من زیادی تند رفتم..شاید واقعا این رابطه به این جدی و مهمی هم نیست...شاید همش یه تفریح...اما پندار خیلی بده....کاش هیچ وقت نمیزاشتم اینقدر بهم نزدیک بشه که حالا اینطوری دلتنگش بشم.   هنوز بهش نگفته بودم میخوام برم پیشش!باید سورپرایزش میکردم..هر چند شاید اگر میفهمید کمک میکرد تا زودتر به نتیجه برسم...اما دلم میخواست سورپرایز بشه!!! ظهر مامان لعبت و فرستاد صدام کنه برم نهار..این یعنی مامان خیلی عصبانیه!منم نرفتم....دیگه هم خبری ازش نشد...این آرامش قبل طوفان بود....این یعنی سر و کارم با باباس...پس باید تنم و چرب کنم...ساعت 2-3 بود که رفتم دوش گرفتم!کمی آروم شدم..باید برای مقابله با بابا تجدید قوا میکردم...پندار هم زنگ نزده بود...مهم نیست..چند وقت دیگه میرم پیشش! بابا زودتر از معمول اومد خونه یعنی ساعت 3 و نیم...پس خبرها رسیده بود....از توی راهرو داد زد:پونهههه!بیا پایین کارت دارم! یا علی!خدایا کمکم کن!من بااااید پیروز بشم! با لباسهای مرتب رفتم پایین.خیلی عادی و با روی خوش سلام کردم..اما اخمهای جفتشون تو هم بود! بابا-جریان این بچه بازیها چیه؟ به مامان که خیره نگاهم میکرد نگاه کردم....میخواستم با نگاه ازش گله کنم که چرا اینقدر زود به بابا گفت...اما بالاخره چی؟باید میگفت دیگه..من که کوتاه نمیومدم. -بچه بازی نیست...من حق انتخاب دارم! -این انتخاب نیست..حماقته..با آیندت بازی نکن! -میدونید چیه؟من اصلا درس نمیخونم... -مگه میشه؟؟؟خودت رشته ات و انتخاب کردی...با وجود مخالفت ما حرفت و به کرسی نشوندی...حالا که ما.... -اینهارو مامان صبح گفت. -پس این بچه بازی و تموم کن. -بچه بازی نیست...من تو ایران درس نمیخونم...چرا بین من و پندار فرق میزارید؟ این بهترین حربه بود...حالا که میدونستن که من از جریان هم خون نبودنم با اونها با خبرم این موضوع قلقلکشون میداد..هر چند خودم متنفر بودم از به زبون اوردنش!   --------------------------------------------------------------------------------     بابا-لیسانست و بگیر...بعد میفرستم بری! با قهر رفتم سمت پله ها و گفتم:دست شما درد نکنه زحمت نکشید..لیسانسم نمیخوام...زن لیسانسه به درد مردایی با طرز فکرایی که شما تو ذهنتونه نمیخوره...بمونم ور دست لعبت کار خونه یاد بگیرم بهتره! رفتم تو اتاقم...کاش این موقعیت پیش نمیومد که بخوام اینجوری برخورد کنم....مقصر کی بود؟من؟با رفتارهای زشتم؟بابا و مامان و خانوم جان با قایم کردن راز به این مهمی؟یا پندار با ابراز علاقه اش؟ بی خیال...مهم اینه که الان دیوونه وار با تمام وجودم پندار و میطلبم...همین! ساعت 9 بود بابا اومد در زد. -.بله؟ -بیا شام بخوریم -نمیخورم. با عصبانیت در و باز کرد و گفت:یه کاری نکن اگر 1 درصدم میخواستم بفرستمت پشیمون شم! اااااا...پس نرم شده بودن....از جام پریدم و گفتم..بریم! این کارم باعث شد بخنده اما تا برگشتم سمتش خنده اش و خورد! انگشت اشاره اش و گرفتم سمتش و گفتم:خندیدی! اینبار بدون مهار کردن خنده اش گفت:شیطونی نکن....تصمیمت عاقلانه نیست. با دلخوری و اخم گفتم:باباااا!من تواناییش و دارم. -باشه...از فردا برو دانشگاه...یه فکری میکنم. خیلی جدی در حالی که داشتم از پله ها پایین میرفتم گفتم:نه..نمیرم...یا انگلیس یا هیچ جا! حالا برو یه چیزی بخور..از صبح چیزی نخوردی....در ضمن دیگه نبینم قهر کنی چیزی نخوریا...میدونی از این کار بدم میاد. -باشه یه چیزی میخورم..اما نمیرم دانشگاه...میخوام برم انور درس بخونم! -تو برو دانشگاهت و تا تصمیم بگیریم! نچ بلندی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه...شام کشک بادمجون بود...باز یاد پندار افتادم..یعنی الان اون چی میخوره؟اشک تو چشمام جمع شد...دلم براش تنگ شد...برای نگاهش...چشماش....دستهای گرمش...لبهای داغش....چقدر یاد آوری اون صحنه ها برام جذاب بود...باز حسرت خوردم که ای کاش منم به جای خجالت کشیدن لذت میبردم.... مامان-به جای گریه کردن بخور.... بغضم و قبل از اولین لقمه قورت دام و شروع کردن به خوردن..اما هیچی از مزه اش نفهمیدم..هر لقمه رو به یاد پندار خوردم.....اینبار با هم باشیم میدونم چیکار کنم! بعد از شام کمی تو سالن کنار بابا و مامان نشستم و لعبت برامون چایی آورد!باز هم از من اصرار و از اونها انکار...اما من کوتاه نمیومدم...ساعت 10 و نیم رفتم تو اتاقم تا رسیدم دیدم گوشیم داره زنگ میخوره...پندار بود..ایول..گوشی و برداشتم و گفتم:سلام عزیزم!    ----------------------       -....... -الو.؟!پندار! -یه بار دیگه بگو! -چی و؟ -همون 2 تا کلمه رو! -اولیش و یا دومیش و؟ -اولیش و ازت زیاد شنیدم..دومیش و -عزیزممممممممم! -یه چیزی بگم؟ -10 تا بگو ! -اگر اینجا بودی ... -اگر اونجا بودم؟؟؟ -هیچی...چه خبر؟ لوس.....چرا حرفش و خورد؟میگفت دیگه....اما من با شیطنت گفتم:خبر اینکه دلم واسه عشقم تنگ شده! -نه!انگار امشب قصد جونم و کردی! -من بیجا بکنم!اما واقعا دلم برات تنگ شده.. جمله آخرم دیگه لحن شیطنت نداشت..واقعا جدی گفتم. -منم همینطور موشی!قول میدم به زودی بیام. -به زودی؟یعنی تابستون؟چند وقت؟1 هفته؟2هفته؟ حالا لحنم شاکی و پرخاشگرانه شده بود. -پونه....من 10 ساله از تو دورم....تازه وقتی بهتم میرسیدم به جای اینکه دلتنگیم رفع بشه بدتر مبشد...حالا... -حالا چی؟حالا هم که هردومون میدونیم باز باید نقش بازی کنیم که! -بیام یه برنامه میزارم با بچه ها میریم مسافرت...دیگه اونجا لازم نیست نقش بازی کنیم! -لازم نیست تو برنامه بچینی.....خودم برنامه چیدم! -اااااا؟؟؟؟خب برنامه کجاس؟جنوب؟شمال؟شر... -هیچکودوم.....انگلیس! -جدی؟با مامان اینها قراره بیاید؟ -نه!من تنها! یه لحظه انگار که شوک بهش وارد شده باشه گفت:تو؟تنها؟بابا میدونه؟ -آره....اما هنوز قبول نکرده دارم راضیش میکنم! -چه مدت؟ -برای همیشه...میخوام بیام درس بخونم... -تو اینکار و نمیکنی! اینبار من بودم که شوکه شدم. -چرا؟!؟!؟!؟! -چون من میگم.       -------       آخه چرا؟مگه دوست نداری بیام پیشت؟مگه نمیخوای پیش هم باشیم؟ -پونه...همین که گفتم .نه! -نه؟جدی میگی؟فکر میکردم این خبر خوشحالت کنه! -عزیزم..صلاح نیست بیای... -چرا؟ -چرا؟چرا نداره...دلیلش من و توییم...دلیلش عشق بین ماس... -دقیقا به همین دلیلها دارم میام. -خیلی بچه ای پونه!همین که گفتم نمیای این و گفت و گوشی و گذاشت. نمیای؟به من گفت نرم پیشش؟چرا؟مگه اونجا چه خبره؟حتما داره کاری میکنه که من نباید برم دیگه!یعنی چی؟پس این همه دم از عاشقی زدن چی بود؟پس واقعا دوستم نداره...در همون حد دوری و دوستی و لاس زدن میخوادتم!اما کور خوندی پندار خان...من بد عاشقت شدم....میام...اینقدر تو زندگیت میمونم تا یا واقعا عاشقم بشی....یا باور کنم عشقی در کار نخواهد بود..اونوقته که بیخیالت میشم... اشکم ریخت روی پتوم....لعنتی....دوستت دارم...من اینور دارم به اب و اتیش میزنم برم اونجا...اون میگه نیا! میام...میام....میام... اینقدر فکر کردم که احساس کردم اتاق داره دور سرم میچرخه.....دهنم خشک شده بود..برای برداشتن شیشه اب از یخچال رفتم بیرون..چراغها خاموش بود..پس مامان اینها خواب بودن..هنوز 2-3 تا پله پایین نرفته بودم که صدای مامان و بابا رو شنیدم که داشتن با هم حرف میزدن! مطمئنن در مورد من بود...پس باز حس فضولی به گوش ایستادن وادارم کرد!هیچ وقت از این کارا نکرده بودم..اما اینبار فرق داشت! بابا-ببین زیبا جان....من دوست ندارم پونه فکر کنه دارم بین اون و پندار فرق میزارم...ما تا الان مثل دختر واقعیمون باهاش رفتار کردیم..به جا دعواش کردیم..به جا تشویق کردیم..به جا تنیه کردیم...حالا که میدونه دختر واقعیمون نیست دوست ندارم مخالفتمون و پای همخون نبودنش بزاره! -تو از حس پندار با خبری...باز هم موافقی؟ -آره....وقتی پونه حس خواهرانه داشته باشه...اون دست از پا خطا نمیکنه! زهی حیال باطل که من بدتر از پندار شدم! -من نگران پونه ام فرخ! -میدونم عزیزم....بزار یه شانس بهش بدیم.....دوست ندارم فردا روز بگه اگر من و فرستاده بدید فلان میشد و بهمان میشد!اون که از حس پسر ما با خبر نیست.... -اگر دختر خودت بود میفرستادیش بره؟ -اگر میومد میگفت میخوام برم آره.وقتی میتونم چرا این شانس و ازش بگیرم؟ ایول بابایی خودم...دوسست دار..1000 تا بوس -مردم چی میگن؟2 روز دیگه که برگرده همین میشه یه ایراد! -بس کن خانوم...من کسی که این طرز فکر و داشته باشه راه نمیدم تو خونم. -خودتم که همین و به پونه گفتی! -چی بگم؟باید یه دلیل برای مخالفت میاوردم یا نه؟بیام بگم پندار دوستت داره نمیشه بری پیشش؟اصلا خدارو چه دیدی شایدم این یه راه برای به هم رسیدنشون!وقتی سرنوشت 2 نفر به هم گره خورده باشه...هیچ کس نمیتونه از هم بازش کنه! دیگه صدایی نشنیدم...دوباره صدای بابا بلند شد:پاش و..پاش و...اینجوری نگاهم نکن... داشتن میومدن این سمت..دویدم تو اتاقم...پس موفق شدم..فردا هم نمیرم دانشگاه...نمیخوام فکر کنن کوتاه اومدم و بی خیال بشن!        --------------------------------------------------------------------------------   صبح با صدای بابا بیدار شدم:پونه...پونه..پاش و دیرت میشه. -بابا نمیرم -پونه به خدا اگر نری نمیفرستمت بری...ببین مدارکت و دارم میبرم! پاشدم سیخ تو جام نشستم..به بابا که کت و شلوار و کروات زده بود و بوی خوش ادکلن جوپش تو فضا پیچیده بود زل زدم..بعد نگاهم چرخید رو دستش...راست میگفت...شناسنامه ام و یه سری مدارک دیگه دستش بود. پریدم 2 تا ماچ ابدار ازش کردم و گفتم...باشه میرم..اما قول دادیدااا! -قول -فقط این ترم.... -برو بعد از ظهر با هم صحبت میکنیم... -باباااا! -دماغم و گرفت و من و به سمت در کشید و گفت:بابا بی بابا..بدو برو...منم دیرم میشه... حاضر شدم و رفتم دانشگاه...جریان و برای آهو و فرشته گفتم..اونها هم از موفقیتم خوشحال شدن و طبق معمول از آب گل آلود ماهی گرفتن وبه زور از من بدبخت شیرینی گرفتن.... آهو:ولی خدایی دلمون برات تنگ میشه فرشته:نمیره دیگه نیاد که! -چرا...میرم که دیگه نیام! فرشته با تعجب نگام کرد و گفت:تا آخر عمرت نمیای؟ -چرااا..اما فکر نکنم دیگه بیام دانشگاه!میرم همونجا درس بخونم آهو:با این چیزی که از پندار گفتی 1 هفته هم نمیزاره سر خر بشی! -درست حرف بزن آهو. آهو:خودت گفتی دوست نداره تو بری...حتما یه چیزی هست دیگه! -نمیخوام بهش فکر کنم...فقط میخوام برم... دقیقه ها رو میشمردم تا کلاسام تموم بشه و بر گردم خونه!و بالاخره این اتفاق افتاد...نمیدونستم چطوری برم خونه...شانس اوردم تصادف نکردم. وقتی رسیدم مامان با گرمی ازم استقبال کرد...توقع نداشتم..راستش ازش کمی هم دلخور بودم..احساس میکردم دوست نداره من و پندار با هم باشیم....اما سعی کردم رفتارم عادی باشه... -پونه مامان....عصرونه میخوری یا صبر میکنی بابا بیاد.. -با بابا میخوریم.....نمیدونی چیکار کرده؟ -درست میشه...بابا آشنا زیاد داره... رفتم تو اتاقم و لباسهام و عوض کردم....دستم رفت به پندار زنگ بزنم..اما پشیمون شدم...با اون حرفهایی که زد اون باید به من زنگ بزنه و عذر خواهی کنه!     --------------------------------------------------------------------------------     ترجیح دادم برم پایین و منتظر بابا بمونم....رفتم و سرم و با تی وی گرم کردم!بوی کیک مامان دلم و مالش میداد...رفتم تو آشپزخونه...لعبت داشت شام و آماده میکرد -مامان چقدر بو و برنگ راه انداختی! -گرسنه اته؟ -گرسنه ام شد! -بیا بشین بخور تا بابات بیاد. بی تعارف نشستم و تا مامان کیک و گذاشت جلوم بابا هم اومد..قبل از اینکه دست به کیک بزنم بلند شدم و رفتم سمت بابا... -چی شد بابا؟ -سلام دخترم..شما هم خسته نباشی... سرم و انداختم پایین و مثلا خجالت کشیدم...بعد گفتم:خب...سلام...خسته نباشید...چی شد؟ -ابش و کشیدن..... بعد سرش و تکون داد یعنی بقیه اش چیه؟ -باباااااااااا!!!!تورو خدا...دلم تو حلقمه! -درست میشه...قول میدم روز آخرین امتحانت بلیط بگیرم برات..اما فقط تا اخر تابستون. هیجانم از شنیدن خبر یکدفعه از بین رفت...مثل بادکنکی که بادش خالی بشه شونه هام افتاد. -اما بابا!!! -اما نداره!مگه الکیه؟؟؟اقامت گرفتن طول میکشه...صبر میکنی؟؟؟یکی دو سالی کار داره! -اما من میخوام برم درس بخونم... -.3 ماهه برو..اصلا ببین میتونی بمونی؟اگر تونستی اقدام میکنیم برای اقامت... -گولم میزنید؟ -به جون خودت نه...الان اقدام کنم ویزاتم سخت میدن...تو برو...من قول میدم اگر از اونجا خوشت اومد هر طور شده اقامتت و بگیرم... -من انصراف میدم از دانشگاه! -پونه اگر اینکار و کردی فکر 1 روز انگلیس رفتن رو هم نکن!آدم همه پلهای پشت سرش و خراب نمیکنه.3 ماه بمون...به مرگ خودت قسم که اگر دوست داشتی بفرستمت بری. 3 ماه هم خوب بود....کاچی بعض هیچی...از اینکه اصلا نرم که بهتر بود!نباید نقد و ول کنم نسیه رو بچسبم! همراه مامان و بابا کیک و خوردم..اما زهر مار میخوردم بهتر بود!هنوز از دور میز بلند نشده بودیم که تلفن زنگ خورد. مامان گوشی و برداشت -سلام پسرم..خوبی؟چه خبر؟ -آره هست..چته؟ -گوشی..... و گوشی و گرفت به سمت بابا! بابا گوشی و گرفت ..از اونجایی که بابا نزدیک تر به من نشسته بود صدای پندار و میشنیدم! -سلام پسرم! -بابا شما چرا؟نفرستیدشا! -ما صبح صحبتهامون و کردیم. -آره اما من نتونستم نظرم و بگم...نکنید اینکار وها.. بابا پاشد رفت...انگار تابلو گوش وایستاده بودم.... چرا دوست نداشت من برم؟؟؟مگه من و دوست نداشت؟من فکر میکردم وقتی آدم یکی و دوست داره..دلش میخواد همیشه پیشش باشه...اما حالا پندار خلافش و داره ثابت میکنه!اما من میرم... داشتم فکر میکردم که بابا در حالی که گوشی و جلو صورتم تکون میداد گفت:هووووی...کجایی؟تلفن!         --------------------------------------------------------------------------------   -کیه؟ -برادر گرامت!اونم عصبانی و در حین گفتن این کلمه با صورتش ادای آدم عصبانی و در آورد! گوشی و گرفتم:بله؟ -سلام عزیزم! کجاش عصبانی بود؟ ولی من با سردی جواب دادم:سلام -برو تو اتاقت حرف بزن. بلند شدم و رفتم تو اتاقم.... -خب بگو..اومدم تو اتاق! -مگه نگفتم نیا... -چرا گفتی..اما من حق انتخاب دارم. -پونه جان...عزیزم..من زود بر میگردم...میخوای هفته دیگه -2 روزه بیام..بدون اینکه مامان اینها بفهمن؟ -دوست داری بیای بیا...اما من رو تصمیمم هستم! -داری عصبانیم میکنی با همون لحنی که داد زد گفتم:مهم نیست...من میخوام بیام...اصلا میدونی چیه؟حالا که من اینقدر برات بی ارزشم . اینقدر بدت میاد کنارت باشم..بهتره این رابطه مسخره جدید و که معلومه همش از روی هوس رو بزاریم کنار...بشیم همون خواهر برادر سابق...منم بیام درسم و بخونم..فکر میکنی تو خونت مزاحمت هستم میتونم برم هتل...یا خوابگاه...یا هر جا غیر از خونه تو! -حالم به هم میخوره از این اخلاقت....یک بار دیگه بحث خواهر برادری و پیش بکشی من میدونم و تو! -خودت میخوای.... -عزیزم...خواهش میکنم..یه مدت دندون رو اون جیگرت بزار تا من برگردم... -عزیزم...من میخوام بیام انگلیس درس بخونم.... -لجباز...حالا که اینطوره بگرد تا بگردیم! -موافقم..بگرد تا بگردیم... ولی گوشی و قطع کرده بود...بغضم و که به زور نگه داشته بودم ترکوندم...چرا باهام اینکار و کرد؟دیگه مهم نبود...دروغ گفتم..مهم بود...اول من و وابسته ایمیلهاش کرد...بعد همه چیز و گفت.بعد اون لحظات تو ساحل و رقم زد...حالا هم داره پسم میزنه...یعنی همش دروغ بود؟این همه سال عاشقی اینقدر سریع تموم شد؟شاید داشت انتقام مامان و بابا رو از من میگرفت. اشکال نداره...من باید نشون بدم ضعیف نیستم..اگر واقعا میخواد زمین بزنتم و بهم بخنده نمیزارم موفق بشه... ولی من دوستش داشتم...من تازه داشتم این موضوع رو هضم میکردم.... مهم نیست...هر دختری تو زندگیش از این شکستها داره....اولین شکست منم اینطوری بود.... باز اشکم سرازیر شد.....نمیزارم باهام بازی کنی آقا پندار..... بالاخره بابا موفق شد ویزا بگیره...از بند پ استفاده شدید کرده بود...پارتی و پول! منم امتحاناتم شروع میشد...از برنامه امتحانیم یه لیست درست کردم آوردم دادم به بابا...این یعنی بلیط و بگیر! اون روز هوا خیلی گرم بود...2تا امتحان دیگه میدادم تموم بود....همه امتحانات و ژوزمانهام و با موفقیت به سر رسونده بودم...کارهای عملیم و نگرانی نداشتم..میدونستم همه نمره کامل میگیره....دروس عمومی و تئوری هم چون درسم خوب بود نگرانی نداشتم..تنها نگرانیم حواس پرتی این روزهام بود...میترسیدم همین باعث بشه نتونم نمره های خوبی بگیم...اونوقت بود که بابا و مامان میخواستن بهانه کنن که تو درس نمیخونی...یعنی این کار و میکردن؟تا اونجا که میشناختمشون از این عادتها نداشتن...اما اگر میخواستن میتونستن همین و بهانه کنن...برای همینم تمام عزمم و جزم کرده بودم بهترین نمره هارو بگیرم...درسته همه هدفم درس خوندن اونور اب بود....اما نباید کاری میکردم که باعث بشه فکر کنن بهشون لج کردم. از در که اومدم تو مقنعه ام برداشتم و پرت کردم رو مبل...سلام بلندی گفتم و کیف کوله ام و رو هم پرت کردم رو زمین..خدایی نای هیچ کاری و نداشتم!         --------------------------------------------------------------------------------   مامان از پشت یخچال اومد بیرون.. -سلام به روی ماهت...بیا خاک شیر بخور -اااایییی...نمیخورم....خاک شیرم شد نوشیدنی؟ لعبت:الان اگر از این ساندویج ماندویچا بود میخوردی...این که برات خوبه نمیخوری... -کی تو این گرما ساندویج میخوره لعبت؟ -ساندویچ نمیگم که..از اینا که با اب فاطی میکنن میخورن... قهقهه ای زدم و گفتم:سن ایچ...ساندویچ چیه؟؟؟؟ -خب حالا...همون. مامان:پونه اون مقنعه ی تو هستش رو مبل؟ -مامااااننن..حال ندارم..گیر نده! -پاش و..پاش و برو مقنعه و کیفت و بردار برو لباس عوض کن بیا یه چیزی بخور تا نهار! -نهار چی داریم؟ -اب دوغ خیار -ایول..این و پایه ام...دویدم بالا و لباسام و جابجا کردم...یه فوتلس کله غازی با یه تونیک استین پروانه ای خردلی تنم کردم....صندلهای هم رنگ بلوزمم پام کردم موهام و پریشون کردم دورم و با یه هد یشمی تزیینش کردم. بدو رفتم پایین امتحان بعدیم 2 روز دیگه بود و آخریش هم 2 روز بعدش....هنوز از بلیط خبری نبود! لیوان شربت آلبالویی که مامان رو اوپن گذاشته بود و دورش در اثر سرما شبنم نشسته بود و برداشتم و همونطور که به سمت کاناپه میرفتم سر کشیدم...هنوز نصفه های لیوان بودم که چشمم خورد به پاکت روی میز! لیوان و نصفه آوردم پایین و پریدم به پاکت...اینقدر هول بودم نمیتونستم بازش کنم...روی پاکت آرم یه شرکت هواپیمایی بود. درش و که باز کردم 2 تا بلیط توش بود...قبلا زمزمه کرده بودن که مامان هم با من بیاد و وقتی من جاگیر شدم برگرده...با اینکه میترسیدم بیاد و پیشمون بمونه و دوست نداشتم همراهم بشه اما مخالفت نکرده بودم..دوست نداشتم حساس بشن!...بلیطهارو کشیدم بیرون...اولی و باز کردم...اما یهو به چشمام شک کردم.... نام مسافر...پندار شیانی! پندار؟اون یکی و باز کردم...پونه شیانی! چندین بار نگاهشون کردم اما درست بود...بلند مامان و صدا کردم:مامااان!مامااااان!!مام اااان! صداش از تو ایوون اومد.از ته دل داد میزد تا بشنوم... -بله؟؟؟؟؟؟؟؟چی شده؟؟؟ دویدم سمت ایوون...مامان نشسته بود دور میز سفید رنگی که تو ایوون بود و در حالی که یه لیوان خاک شیر جلوش بود و داشت مجله میخوند ! -مامان انگار بابا اسمهارو برای بلیط اشتباه داده! حالا دیگه مامان من و نگاه میکرد:چطور؟ -اسم من و پندار و داده...باید اسم شمارو میداد! مامان نفسش و با صدا بیرون داد و گفت:نه درست داده....پندار گفته برای کاری باید بیام ایران بلیط برگشتم و با پونه بگیرید با هم بر میگردیم.   -------------------------------------------------------------------------------- ---------------       -میاد ایران؟ -اینقدر تعجب داشت؟ وای...انگار گاف دادم! -خب اره....کارش چیه آخه؟اصلا هرچی...به من چه..بلیط خودم و عشق اسسستتت! در همین حین رفتم و کنار مامان نشستم. مامان یه ابروش و بالا انداخت و گفت:کار خودت و کردیااا! -مامان!عزیزم....تورو خدا بزارید منم پیشرفت کنم. -خدا من و بکشه اگر دلم نخواد تو پیشرفت کنی...اما تو مو میبینی و من پیچش مو! -به منم فرصت بدید تا مثل شما تجربه کسب کنم و بتونم پیچش مورو ببینم. -باشه!فرصت میدیم...فقط امیدوارم این کسب تجربه چیزی و ازت نگیره. تو دلم گفتم...از من یا از شما؟؟؟میترسید پسرتون و ازتون بگیرم...ولی از این فکرم بدم اومد...واقعا فکر بدجنسانه ی مخصوص عروسها بود... برای اینکه این حرفم و جبران کنم پریدم بوسش کردم و گفتم...سعی میکنم هیچی و از دست ندم.... -برگشت سمتم...2 تا دستم و گرفت تو دستش..حالت نگاهش جدی همراه با کلی مهربونی بود...تو چشماش نم اشک نشسته بود.با لحنی که مهربونی و دلسوزی ازش فوران میکرد گفت:پونه...عزیزم...من یه دختر شاد و سرزنده دارم میفرستم بره...دلم میخواد هر اتفاقی که افتاد.هر مشکلی که سر راهت سبز شد....سر خم نکنی....مثل مشکلات قبلی که اینقدر محکم پاش ایستادی...پای اونها هم بایستی....پونه!اگر همینجوری که میری برنگردی..اگر بخوای افسرده و غمگین برگردی...به خدا قسم..نه خودم و میبخشم نه پدرت و نه پندار و.... خدایا این همون مادریه که چند دقیقه قبل اون فکر مسخره رو در موردش کردم....با بغض گفتم:مگه قراره چی بشه؟ -نمیدونم...نمیدونم..من اینده رو ندیدم..اما غربت و دوری از خانواده مشکلات زیادی برای آدم درست میکنه.... -من فقط 3 ماه....از 3 ماهم کمتر از شما دور میشم...بعد میام و برای همیشه رفتنم تصمیم میگریم... -همونم برای من زیاده....اینقدر که دوری از تو برام سخته...دوری از پندار برام سخت نبود!حالا قول بده محکم و قوی پای همه چیز بایستی. -مامان داری نگرانم میکنی! سرم و گرفت تو بغلش...بوسه ای روی موهام زد و گفت:نگران نشو..اینها دلواپسیایه مادرانه است...ایشالله یه روز مامان میشی و میفهمی! -اگر مادر شدن اینقدر سخته من نمیخوام هیچوقت مادر بشم..شما داری خودت و اذیت میکنی!من قول میدم افسرده بر نگردم..به شرطی که وقتی اومدم منم همون مامان زیبای سرزنده رو ببینم...باشه؟ -این چه حرفیه؟؟؟بچه زندگی ادم و کامل میکنه....ولی باشه عزیزم...قول میدم....صبوری کنم تا برگردی! سرم و از رو سینه اش برداشتم...دیگه اشکام رو گونه هام بود و دلیلی برای مهارشون نمیدیدم. -دوستت دارم....یه دنیاااااااااا!!!!! لبخندش با صدای پندار نیمه کاره موند! -خلوتتون و به هم زدم؟... من که زبونم بند اومده بود!اما مامان گفت:تو کی اومدی؟ -الان... چمدونش و از کنار پاش برداشت و اومد بالا رو ایوون. با مامان دست داد و بوسیدتش. بعد رو کرد به من..آب دهنم و قورت دادم.چه عکس العملی باید نشون میدادم...از اون روزی که با هم دعوا کرده بودیم نه من زنگ زده بودم نه اون...       --------------------------------------------------------------------------------   دستش و به سمتم دراز کرد...منم دستم و دراز کردم..دستم و فشرد. -چی میگفتید مادر دختر؟غیبت من و میکردید؟ به سمت خونه راه افتاد و بعد از چند قدم برگشت به من و مامان که مات نگاش میکردیم گفت:توروخدا اینقدر استقبال نکنید...خودم میرم تو...شربتی چیزی میل ندارید.؟ مامان بلند شد و گفت:برو تو زبون نریز.... هر دو با هم رفتن تو....چرا اومده بود؟ پاشدم منم رفتم تو..مامان برای پندار خاک شیر ریخته بود و داشتن با هم گپ میزدن...رفتم پیششون و گفتم:دیگه سر من داد نزنیا! -بزار من برسم...بعد سر تو داد بزنم. -همون روز پای تلفن و میگم. -گاهی اوقات لازمه... -عهههههه؟؟؟لازمه...این حرفت یادت بمونه اگر جایی سرت داد زدم بدون گاهی اوقات لازمه! -قیافه اش یه حالت شیطنت داشت...گفت:پونه داری میای پیش من تو یه خونه بدون مامان اینها..حواست و جمع کناااا!! مامان-او...او...او....جلو من واسه دخترم خط و نشون نکشااااا... بعد رو به من کرد و گفت:اینجوری قول دادی؟ -من از پس این بر میام!! بعد از نهارر فتم تو اتاقم..مامانم رفت بخوابه...آب دوغ خیاره و خواب بعدش...دلم برای لعبت سوخت که اول باید آشپزخونه رو جمع کنه و بعد بره بخوابه...تازه اگر بابا سر نرسه و مجبور نشه غذای اون و بده! اومدم بخوابم اس ام اس اومد...پریدم رو مبایلم..مطمئن بودم پنداره...جعبه پیامهام و باز کردم...خودش بود! -خواستی از اتاق بیای بیرون لباست و عوض کن.. بدون توجه به نکته ای که تو اس ام اسش بود براش نوشتم:چرا دیگه بهم زنگ نزدی؟ -چون از دستت ناراحت بودم -الان دیگه نیستی؟ -چرا هستم...اما تو لجباز تر از این حرفهایی.....اومدنت اونجا درست نیست...حالا قبول نداری...اشکال نداره..بیا !!! -چرا درست نیست؟چیکار میکنی اونجا که دوست نداری ما بیایم؟ -خیلی بچه ای..... جوابش و ندادم...اون هم دیگه چیزی نگفت. بعد از ظهر بعد از یه خواب حسابی رفتم پاینن..البته لباسم و هم عوض کردم....دلم نمیخواست باعث تحریکش بشم! بابا اومده بود و با پندار مشغول صحبت بودن..سلامی کردم و سراغ مامان و گرفتم بابا-رفته خرید! -بابا دستتون درد نکنه برای بلیطها...همونطور که قول داده بودید...همون شبی که آخرین امتحانم و میدم.... -من همیشه سر قولم بودم و هستم.... رفتم بغلش کردم و گفتم...عشق منی به خدا! ازش جدا شدم و گفتم چیزی میخورید بیارم؟ بابا طبق معمول جوابش مثبت بود.. -اگر یه نسکافه بیاری که لطف کردی! -ای به چشممم... رفتم و 3 تا نسکافه درست کردم.پندار گهگداری نگاههای گذرایی بهم مینداخت اما خیلی کوتاه بود..یه وقتها حس میکردم ان صحنه های تو شمال همه یه رویا بوده...چرا این اینقدر سرد برخورد میکنه؟         --------------------------------------------------------------------------------   تازه نسکافه هامون تموم شد که مامان با دست پر اومد..بلند شدم برم کمکش..پندار هم اومد... پندار-برو بشین..من میبرم... در حالی که یه کیسه که نمیدونم توش چی بود و برداشتم گفتم:چه خبره مامان؟خوبه ما یه هفته دیگه میریم....چرا اینقدر خرید کردید؟ -برای اینکه شماها دارید میرید دیگه!!! -واااا..میخوای اینا رو بدی ما ببریم؟؟؟چه خبره؟؟ در حالی که نفس نفس میزد و گره روسریش و باز میکرد گفت:نه بابا...میخوام شب آخر که اینجایید مهمونی بگیرم..یه گودبای پارتی کوچولو! -بی خیال مامان...نمیرم تا آخر عمرم بمونم که... -برای پندار گرفتم..برای تو هم میگیرم. -مگه من بچه ام؟؟؟من توقع ندارم -تو توقع نداری...میدونم..اما من دوست دارم...یدونه دخترم و دارم میفرستم 3 ماه از خودم دور باشه! پندار که آخرین کیسه رو اورده بود تو آشپزخونه گفت:3 ماه نه...2 ماه! -من بلیط برگشت ندارم.... -اما باید برای مهر برگردی... لحنش اصلا خصمانه نبود..خیلی جدی داشت میگفت. -تو مشکلت با اومدن من اونجا چیه؟ نفسش و داد بیرون نگاهی معنی داری به مامان انداخت و بدون اینکه جواب من و بده رفت بیرون. مامان-ولش کن...خل شده..... -کمک میخوای؟؟؟ -نه عزیزم..برو سر درست این 2 تای آخرم خوب بده برای من بهترین کمکه.... -مامان میخوام ترم بعد و مرخصی بگیرم... -چرا مامان؟ -اگر اونجا بتونم پذیرش بگیرم از دانشگاه... -عزیز دلم..نمیتونی...یعنی میتونی...اما باید یه سری کلاسهای مقدماتی بگذرونی...نمیرسی تو 2 ماه که..... -من که زبانم خوبه.... -خوب نیست و فوله...ولی کاری به زبان نداره...با دیپلم سخته پذیرش بگیری... نالیدم:ماماااننن..میدونید سخت نیست...سنگ جلو پام نندازید... -خیلی خوب....مرخصی نگیر...برو کارات و بکن..اگر موفق شدی..یه وکالت به بابا میدی میره برات مرخصی میگیره....عجول نباش. با خوشحالی گفتم:باشه...من میرم درس بخونم.... آخرین امتحان و دادم...اون روز ماشین نبرده بودم..یعنی ماشینم و پندار برده بود بیرون....مامانم گفت ماشینم و میخوام و سوییچ بهم نداد. آهو و فرشته رو دعوت کرده بودم..آهو که گفت برای ساعت 4 بعد از ظهر بلیط گرفته و باید برگرده...فرشته هم که با عقاید خانواده اش اومدن به یه همچین مهمونی رو باید تو خواب میدید.... بعد از امتحان منتظر هم موندیم تا با هم برگردیم..روز آخری حیف بود زود از هم جدا بشیم..هر چند هممون عجله داشتیم..اما تا یه مسیری که میشد با هم باشیم. از در دانشگاه در حالی که تو سر و کله همدیگه میزدیم اومدیم بیرون.....که با صدایی هممون برگشتیم..      -------------------       -موشی!!!! با یه شلوار کتون مشکی راسته تنگ...کالج مشکی....پیراهن سفید 2 یقه اسپرت که استیناش و داده بود تا ارنج بالا و 2-3 تا دکمه یقه اش هم باز بود و یه زنجیر که حرف پی توش خودنمایی میکرد.اینقدر خوش تیپ بود که باعث شد آهو و فرشته با هم بگن:ایولللل!پنداره؟؟؟ زدم تو سرشون و گفتم..چشماتون و درویش کنید....مگه خودتون ناموس ندارید؟ اومدم برم سمتش که صدای دیگه ای میخکوبم کرد...پونه! قبل از اینکه من برگردم.پندار سنگینیش و از روی کاپوت ماشین برداشت و صاف ایستاد...نگاهش از روی باراد تکون نمیخورد....با قدمهای سنگین اومد سمت ما...نگاهش به باراد بود...نگاه من رو پندار...حتی جرات نکردم برگردم....اینقدر خیره به باراد نگاه میکرد که گفتم الان میگیره میزنتش...اما به من که رسید..دستم و گرفت و با خودش کشید سمت ماشین...منم دنب


مطالب مشابه :


سپاس وقدردانی ...

387-جملات زيباي 389-جملات زيبا تک تک شما عزیزان که خواهرانه، برادرانه و دوستانه




نوجوونی خداحافظ

از کامنتای خصوصی که بینمون رد و بدل می شد و تو همیشه خواهرانه منو آروم می کردی.




نقد وبررسی فبلمهای روز دنیا

نگين بهترين دختر دنيا - نقد وبررسی فبلمهای روز دنیا - سلام ، لطفا برای سلامتی و تعجیل در




این رجبیون ، مناسبتهای ماه مبارک رجب

و در کلام زيباي ديگر مي‏فرمايد: حرفهای خواهرانه جملات زیبا و حکایت های




ناشناس عاشق 6

بس که فکر کرده بودم و جملات و تو ذهنم مرور وقتی پونه حس خواهرانه داشته رمان زيباي




گناهکار 23

- ولی من باهاش خواهرانه خداحافظی کردم حتی با بغض رگبار جملات رو ♥ 74 - رمان زيباي




رمان ساحل ارامش 17

با احتیاط تمام در میان جملات د باشه چشم و به خاطر لطف و محبت خواهرانه ای رمان زيباي




برچسب :