اشراف زادگان 5

*خواب دیدی خیر باشه من همه یحواسم به راتینه ...

*منم همه ی حواسم به توئه ...تو ...منو جادو کردی؟

*جادو !؟

*چرا من اینطوری ام ؟...چرا از تو خوشم میاد!

قلب سامیار لرزید .این حرف برایش بی نهایت تکراری اما خوشایند بود ،با اینحال حرف اشیلا را تایید کرد *خب پیرو گول زدنت یه خرده از جادو جمبل استفاده کردم

*پس یعنی میگی من الان تحت تاثیر جادوی توام ؟

*اره ...وگرنه تو از من متنفری!

اشیلا به سادگی اعتراف کرد*نه ،من از تو متنفر نیستم!

*تو اولین خلوتی که با من داشته باشی معنای نفرت رو می فهمی

*باور نمی کنم سامیار تو ... نمی تونی نفرت انگیز باشی !

*عوض من چرا به راتین فکر نمی کنی اون خوبه ...پاکه ...شیطون نیست... تو اصلا اگه از ادمای شیطون خوشت میومد که با همون پسره هاوش به یه سرانجامی می رسیدی

*هاوش رذل بود من می تونستم هرزگی رو از نگاهش بخونم اما تو ...

*من از اونم بدترم

*تا حالا کسی رو ندیدم رو بد بودن خودش کلید کنه پس تو بد نیستی فقط میخوای منو از خودت دور کنی اما چرا؟

*یه چیزی رو می خوام اعتراف کنم!

*بگو!!!

سامیرا ایستاد و به عقب چرخید .راتین حیرتزده از اینکه سامیار اینطور به اشیلا زل زده،از حرکت باز ایستاد نگاهی به اشیلا و نگاهی به سامیار انداخت .سامیار با نگاهی سرد و بی احساس ،عمدا با صدای بلند گفت: میخوام اعتراف کنم ازت بدم میاد... ازت بیزارم !

اشیلا بهت زده و شرمگین زیر چشمی نگاهی به راتین انداخت نمی دانست چه بگوید اما بجایش راتین ،معترضانه گفت: سامیار چی میگی ؟

سامیار با همان بیرحمی پوزخندی زدو رو به راتین گفت: حالا وقتشه دختره رو جمعش کنی ... داره ولو میشه!

اشیلا داشت از بغض منفجر می شد راتین برایش مهم نبود ،سامیار او را مقابل خودش شرمنده کرد مگر چه کم داشت ... سامیار با خونسردی راه افتاد ترانهای را زیر لب زمزمه کرد .راتین از هولش برای خودشیرینی با تته پته گفت: بیمزه ... خب خوشت نیاد چکار کنیم ؟(و رو به اشیلا ادامه داد)خودش انگار کیه یه ادم مبتذ...

اشیلا حرفش را قطع کرد و ناخواسته با لحنی جدی گفت: خودش خیلی مهمه دوست ندارم درموردش حرف بدی بشنوم!

مغز سامیار سوت کشید "ادم مهم ؟" او؟ چنین چیزی را هرگز نشنیده بود چنین تعریفی را از خودش حتی از پدرش هم نشنیده بود همیشه روی او برچشب هرزه ،هوسباز ،ولنگار و،و،و.... اه بلندی کشید این دختر می خواست نابودش کند خیلی ساده داشت نابودش می کرد .اما اشیلا خیلی زود روی خوش خیالیهایش خط کشید چرا که با خودش زمزمه کرد *منم باید سعی کنم ازش بدم بیاد... منم می تونم مثل اون بیرحم باشم ...من حتما جادو شدم...این ادم ارزش جنگیدن نداره ارزش تحقیر شدن نداره ..

پات درد می کنه؟

صدای زمخت و خشن مرد غریبه ،اشیلا را از حرکت باز داشت ترسید اما نگاه دلسوز و مهربان مرد باعث شد به نرمی پاسخ دهد : بله ... درد می کنه !

مرد گفت: الان توی کلبه ،اب جوش مهیا می کنم با اب و نمک بمالی ،کوفتش گرفته میشه!

اشیلا سرش را تکان داد و زیر لبی تشکر کرد.سامیار همه ی عزمش را جزم کرده بود تا فکرش حول و هوش اشیلا نچرخد اما کار مشکلی بود .فکرش را از او دور می کرد با دلش چه می کرد اصلا دلیل این کشش دوطرفه را نمی دانست شاید وجود راتین و علاقه اش به اشیلا بی تاثیر نبود اما اصولا او به هیچ دختری با این دید نگاه نمی کرد .احترام ،علاقه یا عشق برایش لغاتی بی مفهوم بود .فقط حس لذت و ارضای هوای نفس او را به سمت یک زن می کشاند اما حالا چنین چیزهایی را نمی خواست فقط عشق را می طلبید.

حواسش نبود تمام مدت به عشق ،اشیلا ،خودش و راتین فکر کرده ،حواسش نبود اشیلا حرفهایش را می شنود اما اشیلا زرنگتر از سامیار چیزی به رویش نیاورد تا به وقتش او را گیر بیندازد.

کلبه ی چوبی مرد غریبه میان انبوهی از درختان ،بالاخره نمایان شد .راتین که کنار اشیلا حرکت می کرد به ارامی و با احتیاط زمزمه کرد: من عاشق زندگی تو یه همچین جاهایی هستم اون کلبه با همه ی سادگیش خیلی رویایی به نظر می رسه !

اشیلا برای اینکه تندی چند لحظه ی قبلش را جبران کند و فکرش را از سامیار دور کند با او همکلام شد.

-اما سکوت جنگل ،بعد از یه مدت کلافه کننده میشه !

راتین نگاهی عمیق به اشیلا انداخت و گفت: تو از سکوت یا تنهایی خوشت نمی یاد؟

-چرا ... اما فقط گاهی اوقات .اخه من ادم شلوغی ام!

راتین بی هوا پرسید: از من خوشت نمی یاد ؟

اشیلا اخمی کرد و بدون مقدمه چینی گفت: اینجا جای این حرفا نیست !

راتین بی اراده طعنه زد: چطور با سامیار...

-با سامیار چی ؟

-هیچی ...اما فکر می کنم ازاون خوشت میاد؟

-نـ ...

سامیار عمدا از وسطشان رد شد و باعث شد حرفشان نصفه نیمه بماند .مرد غریبه جلوی در ِکهنه ی کلبه ایستاده بود .وقتی سامیار به او رسید.با نگاه به اشیلا و راتین اشاره کرد و از سامیار پرسید: اینا ... زن و شوهرن؟

سامیار مثل همیشه با روحیه ی راحت و بی تعارفش ضربه ای به شانه ی مرد زد و گفت: اینارو ولش کن ،شام مام چی داری تو بساطت؟!


مطالب مشابه :


قسمت 20 رمان به خاطر عشق

♥ رمان رمان رمان ♥ - قسمت 20 رمان به خاطر عشق - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان ببار بارون32

دانلودرمان رمان عشق و -- اگه اونی که امشب حس کردم درست باشه و احساس بینمون دوطرفه




رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی56

دانلودرمان و خوش کنار هم و با علاقه ی کاملا دوطرفه با هم که قلب و عشق و زندگیم




رمان تا ته دنیا

دانلودرمان روزای عشق من به تو مثل آهن محکم و فولادی اضطرابمان کاملا دوطرفه و غیرقابل




اشراف زادگان 5

دانلودرمان دلیل این کشش دوطرفه را نمی دانست شاید به عشق ،اشیلا ،خودش و




رمان جدال پر تمنا16

یه مورد عشق دوطرفه وجود 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )




برچسب :