رمان انتهای راهرو ...اتاق دهم ...(3)

قدم های بی رمق به خانه رسیدم. مامان مثل چند روز اخیر گوشه ی حوض نشسته بود و با ناراحتی دیواره های کاشی کاری شده اش را لمس می کرد.
- سلام!
- سلام...
نگاه مشکوکی بهم انداخت.
- پیاده اومدی؟
کوله امُ روی صندلی بغل در انداختم و نشستم.
- آره ماشین گیرم نیومد.
- تو این بارون! به بابات می گم حالا که انقدر کار می کنی برات یه رنویی چیزی بخره بندازه زیر پات!
رنو!
- نه مامان جون به بابا بگو خودشو به زحمت نندازه! راستی خبری نشد؟
- چرا!
- خب؟
- بابات زنگ زد وکیلِ گفته کار زیادی ازش بر نمیاد.
- خیر سرش وکیله!
- همینو گفتم حالا قراره یه وکیل دیگه ام مشورت کنن.
یاد علی افتادم... بیچاره علی!
با صدای موبایل رشته ی افکارم پاره شد. نگاهی به صفحه ی نمایشگرش انداختم.شماره ی ناشناس افتاده بود.
- الو؟
- سلام خانوم راحل.
خون تو رگام منجمد شد. روی صندلی نشستم. بعد از اون نمایش...
- بفرمایید؟!
- من بهتون حق می دم عصبانی باشید. اول از همه زنگ زدم بابت رفتار آندیا ازتون معذرت بخوام. اون خیلی با فرهنگ اینجا آشنایی نداره...
- آقا شعور و ادب به فرهنگ ربطی نداره به ذات آدمیه...
- حق با شماس. من از طرفش معذرت می خوام. و دوم اینکه می خوام اگه ممکنه... چه جوری بگم... بین خودمون بمونه.
- مطمئن باشید من اصلا علاقه ای به مرور اتفاقات امروز ندارم در ضمن می تونید تشریف ببرید کشورتون. من استعفا دادم.
جدی استعفا داده بودم؟ چه جالب! خودم هم تازه فهمیده بودم! اما شونه هام رو در کمال بی تفاوتی بالا انداختم... من نمی تونستم تو شرکتی کار کنم که با تمام عقایدم مغایرت داشت و آدم هایش هم من رو درگیر مشکلات زیادی می کردند. قبل از اینکه ساعدی وارد عمل بشود به مهشید زنگ زدم.
- سلام مهشید منم افرا!
- سلام چی کار کردی؟
صداش از هیجان می لرزید.
- چی رو؟
- ساعدی شمارتو گرفت.
- نمی دونم. شاید می خواد در مورد کلاس چیزی بگه.
مهشید عین بادکنکی که سوزن خورده باشد ساکت شد: آره شاید.
- مهشید میشه با محمدی حرف بزنم؟
- داره با یکی حرف می زنه.
- اَه لعنتی!
صداش کنجکاو شد.
- تو مشکوک می زنیا.
- ولم کن بابا. من برم بعدا با محمدی حرف می زنم.
- فردا می بینتمت.

با گفتن باشه ای سر و ته ماجرا رو هم آوردم و بعد از اینکه تماس رو قطع کردم گفتم شاید نبینی

- چرا آقای محمدی؟
- خانوم یادتون باشه مسائل خونوادگی رو با کار قاطی نکنید.
صورتم مچاله شد: خانوادگی؟
نمی دونستم ساعدی به محمدی چی گفته بود.
- خانوم راحل؟
با صدای ساعدی از اومدنم پشیمون شدم.
- بله؟
صدام کلافه و کشدار بود.
- من می تونم چند دقیقه از وقتتون رو داشته باشم؟
با خودم فکر کردم نه به خودش نه به زنش! اما از اونجایی که بی ادبی بود درخواستش رو قبول نکنم ناچار سرم رو پایین انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
....
- خانوم راحل فقط همین یه تور. شما بمونید....
- دلیل من اصلا شما نیستید.
- خب من بیشتر از سه بار اصرار نمی کنم. بازم می گم این موقعیت خوبیه.
و از جاش بلند شد. تو دوراهی بدی بودم.
- آقای ساعدی باقی کلاسای من با شماست؟
لبخندی زد: بله خانوم.
- فردا؟
- نه همین امروز هم می تونه باشه.
- پس من می رم سر کلاسم.
انتهای راهرو... اتاق دهم...
انقدر جلو و عقب کرده و سرخ شده بودم ساعدی به خنده افتاد.
- خانوم لازم نیست انقدر خجالت بکشید.
- لازم نیست اما چاره ایم نیست.
خندید...
گله مندانه گفتم: آقای ساعدی هیچ راه دیگه ای نداره؟ من اون پشت مشتا باشم؟
قاطعانه سرش را به نشان منفی تکون داد.
و دوباره بنای وراجی گذاشت...

دستی به صورت خیسم کشیدم و موهامو با یک کش جمع کردم.
- افرا کجایی؟
- اینجام مامان!
- من می رم خونه ی خاله سوسن باشه؟
- دیربر می گردی؟
- دم دمای غروب بر می گردم.
- باشه.
و مشغول ور رفتن به نیش زنبورشدم . بعد از اینکه به آبا و اجداد همه ی زنبورا لعنت فرستادم روی صندلی نشستم و یکی از رمان های مورد علاقه و فسیل شده ام رو از قفسه ی کتابام بیرون کشیدم. هر قسمتی رو که بیشتر دوست داشتم شاید برای بار هزارم می خوندم و کم کم داشتم از اطرافم غافل می شدم که صدای زنگ در بلند شد. چادری روی سرم انداختم و به سمت در رفتم. در آهنی با صدای قیژ قیژ زیادی باز شد.
- سلام.
با دیدن علی دست و پامو گم کردم.
- سلام.
سرش رو پایین انداخته بود و به نوک کتونیاش خیره بود. کوله پشتی بزرگی هم روی شونه اش انداخته و با دست مخالف بندش رو گرفته بود.
- میشه بیام تو؟
سست و بی حال انگار یک تن وزن داشته باشم از جلوی در کنار رفتم... خدایا چم شده؟
- کسی خونه نیست؟
صدام از ته چاه میومد: خانوم بزرگ هست.
- می رم سلام کنم...
و بعد با تردید اضافه کرد: توام دم در واینسا!
خیلی زود ازم فاصله گرفت... نیم نگاهی به ته کوچه انداختم. چند تا از پسرای علاف محله سر کوچه ایستاده بودن و مثل همیشه چشم و ابرو بالا و پایین می کردن .
درُ بستم و بهش تکیه دادم. علی برگشته بود. مهم بود؟ مهم بود! علی عوض شده بود؟ کاملا... از خونه ی خانوم بزرگ بیرون اومد و نگاه گذرایی بهم انداخت.
- محبوبه ام تا آخر هفته میاد.
و به سمت خونه شون رفت. آهی کشیدم و دوباره به اتاقم برگشتم. رمان که به پشت روی میزم دراز شده بود نگاه ملتمسانه ای بهم انداخت... اما دیگه نمی تونستم فکرم رو متمرکز کنم. نگاهی سر سر به جمله هاش انداختم اما انگار هر کدوم از کلمه ها از سرم فرار می کردن... قیدشُ زدم...
صدای زنگ تلفن افکارمو پس زد.
- الو؟
- افرا!
- چی شده مامان!
- مژده گونی بده!
- چی شده؟
ناخودآگاه خنده ام گرفته بود و هیجان و امید با هم قلبم را فشار می داد...
- محبوبه زنگ زد!
- خب؟
- حامد آزاد شد

حامد آزاد شد!
- چی؟
- تموم شد! خدایا شکرت...
- چطوری شد؟
- خودمم نمی دونم بابات زنگ زد گفت دارن بر می گردن.... تا آخر هفته.
- علی که اومده.
- جدی؟ پس هنوز نمی دونه! خودت خبرشو بده مادر یه غذایی هم براش ببر. بچه خیلی عذاب کشیده.
تماس قطع شد. خبرشو خودم بدم؟ به علی؟ ناهار درست کنم؟
طبق معمول توی آلاچیق نشسته بود اما این بار درس نمی خوند. دست هاشُ پشت سرش قلاب کرده بود و به نقطه ی نامعلومی خیره بود.
- علی؟
نیم خیز شد و دوباره نشست. اما حرفی نزد...
- الان مامان زنگ زد.
- مامان من؟
- نه مامان من!
- خب؟
- حامد آزاد شد.
نگاه گنگی بهم انداخت. از کارم پشیمون شدم. کاش کم کم بهش گفته بودم. اگر سکته می کرد چی؟
- علی؟
- یه بار دیگه بگو!
نفسش منقطع شده بود و لبخند روی لبش جا خوش کرده بود.
- حامد... آزاد شد... دیگه... خودتم گفته بودی مطمئنی بی گناهه.
- دروغ می گی؟!
نمی تونست خنده شو کنترل کنه. نفس راحتی کشیدم.
- وای افرا! وای خیالم راحت شد! وای!
و به وضوح بالا و پایین می پرید.

دسته ای از موهاشو پشت گوشش راند و لبخند زد.
- دیگه تموم شد.
- چه خبر بود؟
چشم هایشُ محکم روی هم فشار داد.
- نمی خوام درباره اش حرف بزنم.
بی اختیار گفتم: موهات سفید شده!
و به چند تار سفید بین خرمن موهای سیاهش اشاره کردم.
- مهم نیست.
- واقعا دخترِ مرده؟
- افرا ولش کن! فراموشش کن!
- آخه نمی شه که...
مامان تقه ای به در زد و با ظرف میوه وارد اتاق شد.
- محبوبه مادر چقدر می خوابی؟
- خسته ام مامان!
و نیم خیز شد.
- نمی دونی حامد تا کی می مونه؟
لبخندی زد: دیگه نمیره!
- جدی؟
مامان که حسابی کنجکاو شده بود لبه ی تخت نشست.
صدای زنگ موبایلم بلند شد.
- آره دیگه حامد نمی ره مامان! افرا جواب نمی دی؟
شماره ی ناشناس برام آشنا بود... ساعدی با من چی کار داشت؟
- شما حرفاتونو بزنید منم الان می آم.
و از اتاق بیرون رفتم و جواب دادم: الو؟
- سلام خانوم راحل.
صدای همهمه و ازدحام می آمد. توی پذیرایی روی یکی از مبل ها ولو شدم.
- سلام بفرمایی...
با ورود بابا به اتاق حرفم تو دهنم ماسید. سری به نشانه ی سلام تکان دادم و بلاتکلیف منتظر واکنش از طرف ساعدی ماندم.... در آن واحد با خودم حرف می زدم... آخه افرا چرا اینجوری مضطرب شدی؟ مگه داری کار خلاف شرع می کنی؟
- ترانه من بهت زنگ می زنم...
نمی دونم چطور اون جمله ی کذایی رو گفتم.
- نمی تونید صحبت کنید؟
- بعدا...
- پس فعلا.
قلبم بی تاب به قفسه ی سینه ام می کوبید... بابا اما انگار اصلا براش مهم نبود... نباید مهم جلوه می کرد؟ مشکل از من بود که اینطور خودم رو اذیت می کردم.... مگه بابا خودش به کار کردن من رضایت نداده بود؟
- بابا کی اومدید؟
- یه ساعتی می شه.
- آهان.
به صفحه نمایشگر تلویزیون خیره شده بود و بازی تیم محبوبش را نگاه می کرد. با استرس غیر قابل کنترل و اجتناب ناپذیری از خانه بیرون زدم. و وارد آلاچیق شدم.
- آقای ساعدی من خیلی متاسفم... کاری داشتید؟
- بله خانوم می خواستم بگم فردا آماده باشید امشب یه اکیپی می آن برای تور...
- جدی؟
- بله امروزه... پس، فردا می بینمتون.
- ممنون. خدافظ...
تماس را قطع کردم و لب پایینم را گاز گرفتم...

جلوی اون همه آدم که فقط منتظر تپقی از جانب من بودن حرف زدن سخت بود... از چی می گفتم؟ از فرهنگ و هنر والای ایرانیان؟
نفسمُ پر سر و صدا بیرون فرستادم و به چشم های منتظر هر کدوم خیره شدم... چی باید می گفتم؟ از شدت گرما در حال خفه شدن بودم. نگاهم برای یک لحظه با نگاه ساعدی تلاقی کرد... شاید فقط همون نگاه کافی بود تا جون باقی مونده تو کالبد منو بیرون بکشه و سرم گیج بره و ...
....
چشمامُ به سختی باز کردم. فضای اطرافم کاملا ناآشنا بود. نیم خیز شدم ولی از اونجایی که اتاق با بلند شدنم چرخ سیصد و شصت درجه ای زد دوباره روی کاناپه ی افتادم. کاناپه؟ من توی این خونه چی کار می کردم؟ نگاهم رو روی دیوارا چرخوندم... عکس های عجیب و غریب... آدمایی در حال جیغ کشیدن با دهن های باز و چشم های از حدقه بیرون زده ی ترسناک... انگارمی خواستن منو با اون دستای استخونی و بد شکل و شمایلشون خفه کنن. گوشه ی اتاق سمت چپ دو سه تا پله ی چوبی دیده می شد که خونه رو به طبقه ی بالا متصل می کرد. نرده های بلند تقریبا دیدم رو بسته بودن و نمی تونستم طبقه ی بالا رو ببینم. کجا بودم خدایا؟
بغض بدی گلومو می فشرد. چه خبر بود؟ آخرین لحظه رو کاملا به خاطر داشتم... همه جا بهم ریخته بود... عده ای آدم غریبه جلوم ایستاده بودن و من سعی داشتم... کیان ساعدی!انگار بهم الهام شد. کیان ساعدی...
- بیدار شدید؟
یخ زدم ... اشتباه نکرده بودم. ساعدی بود. گیج و ملتهب نگاهی بهش انداختم. لیوان آبی در دست داشت که از شدت خنکی عرق کرده بود. مثل صورت گر گرفته و نگران خودم.
- آروم باشید نمی خواید که دوباره غش کنید؟
- من کجام؟
صدام گرفته و رگه هایی از ترس و اضطراب درش مشهود بود.
- نگران نباشید.
روی صندلی کنار کاناپه نشست. ناخودآگاه خودم رو جمع و جور کردم و با وجود سرگیجه ی بدی که گریبان گیرم شده بود سیخ نشستم.
لبخندی زد و طوری که با آیدا حرف می زد بهم گفت: خانوم شما حالتون بد شد بردیمتون درمانگاه... بعدم آوردیمتون اینجا.
- چرا اینجا؟
تازه متوجه شدم چقدر تشنه هستم. لب های ترک خورده و خشکم به سختی دوباره روی هم چفت شدن.
- چون...
کلافه دستی به چشم هایش کشید.
- چون از اونجایی که شما یه خونواده ی...
- خونواده ی چی؟
- ببینید بهرام با پدرتون تماس گرفت اما ایشون...
- ایشون چی؟
- خب گفتن وقت ندارن.
مغزم سوت می کشید... بابام وقت نداشت؟ یعنی... یعنی چی؟ با لحن طلبکارانه ای پرسیدم:
- دوربین مخفیه؟ دارید باهام شوخی می کنید؟ خیلی مسخره اس.
- خانوم!
لحن کشیده اش ساکتم کرد.
- نمی ذارید حرف بزنم؟ ما زنگ زدیم و گفتیم بیان دنبالت چون حالت بد شده بود. اما ایشون تو یه جلسه ی مهم کاری بودن البته بهرام بهشون اطمینان داد که اتفاقی مهم نیفتاده قرار شد بمونید بیمارستان اما ما آوردیمتون اینجا...
- چرا؟
- چون... چون من نه وقتشو داشتم نه حوصله اشو که ده ساعت بالای سرت تو بیمارستان بمونم!
ساکت شدم...
ساعدی دیوانه بود؟
کی شما ، تو شده بود؟
نه... مثل اینکه واقعا یه تخته اش کم بود..

- خب من می تونم خودم برم.
و قصد رفتن کردم.
- از شمائم خیلی متشکرم لطف کردید.
- میشه یه خواهشی بکنم؟
- بله؟
- نگو اینجا بودی.
- چرا؟
- خب پدرت خیلی اصرار کرد... یه خرده حساسه نه؟
و من می خواستم بگم حساس فقط مال به دیقه اشه...
- خب اگه خیلی حساسه و شما اینطور فکر می کنید چرا منو آوردید اینجا؟
- سوال تکراری می پرسی.
یاد جواب دندان شکنش افتادم...
- بله حق با شماست. شما کارای مهمی دارید نباید مزاحم می شدم.
- آره.
در تمام مدتی که من حرف می زدم، تشکر می کردم و حرص می خوردم نگاهش را به یک قاب عکس چوبی دوخته بود. بالاخره طاقت نیاوردم و روی پنجه ایستادم. داشتم برای دیدن عکس هلاک می شدم که قاب عکس را کامل به سمتم چرخوند: راحت باش! تعارف نکن!
از خجالت سرخ شدم و سر جام برگشتم. اما سعی کردم خودمو از تک و تا نندازم: آخه اونطوری که شما بهش نگاه می کردید... هر کسی هم جای من بود کنجکاو می شد...
- خب ببین دیگه!
به عکس نگاه کردم. یه دختر و پسر ده دوازده ساله که دستاشونو بهم قلاب کرده بودن بهم لبخند می زدن. پسر استخونی و لاغر با موهای مشکی و چشم های سیاه بود. و دختر هم سفید و جوش جوشی با چشم های آبی و خندان! می دونستم هر دو تاشونو دیدم.
- آندیا...
به دختر توی عکس اشاره کرد: و من.
- متوجه شدم.
لبخند زد... خدایا امروز سرم به جایی خورده بود؟ چرا فکر می کردم مرتبا لبخند می زند؟
- اون موقع هنوز آیدایی در کار نبود.
- مسلما!
خودم از جوابم خنده ام گرفت.
- هر وقت دلم می گیره به این عکس نگاه می کنم... خب بالاخره هر آدمی روش خودشو داره.
ناخودآگاه گفتم: خب البته منم با خواهرم دردل می کنم.
- یه آدم زنده که باهاش دردل کنی می تونه مسکن خوبی باشه.
- خب به من بگید.
خندید.
- بابای حساستو یادت رفته؟
- اگه بهم یادآوری نکنید بله!
- اگه همه ی بچه ها باباهاشونو به این سرعت یادشون بره من که دیگه فاتحه ام خونده اس.
- دارید دست به سرم می کنید.
- درسته!
کنجکاو بودم بشینم و اون حرف بزنه... نگاهی به ساعتم انداختم.
- من کلی وقت دارم.
- فکر نمی کردم فضول باشی!
انگار کسی با پتک تو سرم کوبید... داشتم چی کار می کردم؟ ساعدی رو به حرف می آوردم؟ باید می رفتم... تو این خونه، اینجا، جای من نبود.
- ببخشید.
و بی تاب به سمت در رفتم.

اتوبوس نزدیک خونه متوقف شد. به زحمت خودمو میون خروش جمعیتی که به سمت خیابون سرازیر شده بودن جا کردم و چند پله ی آخر رو هر جوری که بود رو زمین و هوا پایین رفتم. ساعدی بدون هیچ تلاشی برای نگه داشتنم و یا حتی تعارفی برای اینکه منو برسونه خدافظی کرده بود. اما من چه انتظاری داشتم؟ اینکه اجازه بده بمونم و ته و توی زندگیشو در بیارم؟ واقعا چرا برام جالب بود؟ چه چیز مهمی در وجود این آدم بود که منو اینطور کنجکاو می کرد؟ منی که برای حرف زدن با هر کدوم از پسرای فامیل صد بار رنگ عوض می کردم پیشنهاد کرده بودم کیان ساعدی باهام دردل کنه... احمقانه بود. به خودم لعنت فرستادم و کلید رو توی قفل انداختم. حیاط خالی بود. فقط صدای قدمهایی توی حیاط پشتی می آمد. حوصله ی علی را نداشتم. در زدم و وارد خونه شدم.
- کجا بودی؟ جون به لبم کردی؟ حالت خوبه؟
مامان به محض ورود سوالاشو سرم خروار کرد. با بی حوصلگی کیفمُ روی صندلی انداختم و تصمیم گرفتم یه خرده خودمُ لوس کنم.
- مگه براتون مهمه؟
- اِ این چه حرفیه؟
محبوبه دستاشو دور گردنم حلقه کرد: ناراحت نشو آجی باشه؟
اخم کردم.
- می مردم خوب بود؟
- این چه حرفیه؟ بابا زنگ زد همین الان بهمون گفت.... البته کار داشت و می خواست شب بیاد دنبالت...
- مگه رفته بودم خونه ی خاله که شب بیاد دنبالم؟ منو با دو تا مرد غریبه تنها گذاشته بود!
- وا خدا مرگم بده! از این عادتا نداشت که.
مامان با گفتن این حرف به سمت میز تلفن رفت و هول هولکی شماره گرفت. محبوبه گونه ام رو بوسید: بابا می گفت آقائه پسر یکی از صمیمی ترین همکارا و شرکای باباس... گفت مطمئنه.
و بعد زیر زیرکی خندید.
- چته؟
- هیچی!
لحن کشیده اش اعصابم رو بهم ریخت.
- چی می گی محبوب؟
- من برم حامد الان نیم ساعته منتظره!
- حامد؟
- اوهوم.
- کجا می خوای بری؟
- حالا!
و جست و خیز کنان از خونه بیرون رفت.
سرم را به صندلی تکیه دادم و سعی کردم روی حرفهای مامان تمرکز کنم.
-نه الان دیگه اومده. والله. حالا هر چی. بچه ام تنها با دو تا غریبه!
- مامان شلوغش نکن.
و مامان همچنان می گفت و می گفت...

واقعا حواسم پرت بود! به مامان گفته بودم دو نفر؟!
- بابا گفتم که آقای محمدی بود و دوستم ترانه.
- بهرام گفت بهت کار دفتری داده! کار دفتری که دیگه حال بد شدن نداره!
کار دفتری... اما شاید این به صلاح خودم بود. تو دلم از محمدی ممنون شدم.
- بابا من دیگه بزرگ شدم.
- برای همینم نگرانم!
- قول می دم دیگه تکرار نشه.
و به محض ادای این جمله فکر کردم چی دیگه تکرار نشه؟
- خیله خب. برو.
هوای خونه خفه بود یا شاید من اینطور فکر می کردم. از اتاق بیرون زدم و توی تاریکی محض حیاط شروع به قدم زدن کردم.هنوز هم چراخ آلاچیق چشمک می زد و منُ به سمت حیاط پشتی دعوت می کرد. یه خرده نزدیک تر شدم به زحمت روی خاک نرم قسمتی از باغچه ایستادم.
- نگرانم محبوبه.
- دیگه تموم شد فکرشم نکن عزیزم.
انگار پاهام به خاک قفل شده بود. دستمو به تنه ی درخت کوتاهی گرفتم. می خواستم برگردم.
- خیلی دلم براش سوخت.
- حسودی می کنما!
- محبوب تو که بدجنس نبودی!
- بدجنس شدم.
صدای خنده ی خفیفی حیاط پشتی رو پر کرد. یک قدم هم پیش نرفته بودم که پامو بد گذاشتم و کم مونده بود کله پا شم. دست محکمی دور مچم پیچیده شد و منو بالا کشید.
- مواظب باش.
علی به سختی خنده اشُ کنترل می کرد اما من از شدت برافروختگی در حال موت بودم.
- گوش وایسادی؟
- نه بابا کلاس درسمُ اشغال کردن.
- من رفتم.
و با این جمله سعی کردم دستمو از تو دست علی آزاد کنم.
علی در گوشم زمزمه کرد: حواست باشه کله معلق نزنی.
نفس گرمش به گوشم می خورد و حالمو خراب تر می کرد.
- مواظبم.
- صبر کن.
و وسایلی که دستش گرفته بود روی زمین گذاشت.
- بیا این ور.
- نه...
صدام ضعیف بود.. انقدر که شاید اصلا نشنید.
- اینجا راحت تر می ری خونه لج نکن.
و دستش را رسما دور کمرم حلقه کرد. نفسم در سینه حبس شده بود و قصد بالا آمدن نداشت...
می خواست مرا روی راهروی کوچک بتونی بگذارد که چراغ بالای سرم روشن شد.
- شما اینجا چی کار می کنید؟
متشنج و عصبی زیر خنده زدم...

حامد به من و علی زل زده بود و من به دیوار خیره بودم. علی چی می خواست بگوید؟ با وجود اینکه کمرم را رها کرده بود هنوز مچم در دستش اسیر بود.
- اگه شما برای درد دل کردن یه جای دیگه رو انتخاب کنید ما با این بدبختی این جا اسیر نمی شیم. من پام گیر کرده به شاخه ی درخت بیا افرا رو بگیر نیفته من بتونم خودمو خلاص کنم.
-محبوبه؟
محبوبه دستم را گرفت و به هر زحمتی بود بالاخره روی زمین ایستادم...
- خب ما می ریم.
محبوبه کشون کشون منو به سمت خونه برد.
....
- چه خبر بود؟
خودمُ به کوچه ی علی چپ زدم.
- چی چه خبر بود؟
- علی چی کارت داشت؟
جبهه گرفتم: چراغو خاموش کن بگیر بخواب خجالت بکش... من داشتم تو آلاچیق دل می دادم قلوه می گرفتم یا تو؟
اخماش تو هم رفت.
- اصلا نمیشه با تو حرف زد!
- همینه که هست.
چراغ رو خاموش کرد و روی تخت روبه روم دراز کشید.
- چرا نمی خوابی؟
- فکرم درگیره.
- من که می دونم یه خبرایی هست.
بالشم رو به سمتش پرتاب کردم.
- فضولی موقوف!
- علی از قبل مشکوک می زد تو از الان.
محبــــوبه!

داشتم فکر می کردم واقعا تعداد همسران فتحعلی شاه تو حرمسراش چه ربطی به من پیدا می کرد که جعبه ی میوه ای رو به روم قرار گرفت.
- خسته نباشید.
با صدای ساعدی سرم رو بلند کردم. هنوز واژه ی تشکر رو تو دهنم مزه مزه نکرده بودم که با لبخندی اضافه کرد: تا غش نکردید.
- نه حالم خوبه ممنون.
- آیدا خیلی از شما خوشش اومده.
- حالش خوبه؟
- بـله! داره کیفشو می کنه.
- شما دیگه نمی رید؟
اخم ریزی بین ابروهاش نشست... از سوالم پشیمون شدم...
- قصد فضولی نداشتم.
- نه اصلا... من... باید برم. با اجازه.
و رفت.
افرا جدا نمی تونی جلوی دهنتو بگیری؟ واقعا نمی تونی؟
و با حرص بسته ی آبمیوه را در دستم مچاله کردم.
....
- آقای محمدی!
ورقه های کاغذ را در دستش جا به جا می کرد و اسم ها را از نظر می گذراند. دقیقه ای سرش را بلند و لبخندی نثار یکی از مهمان ها کرد. همه جوان های رشته ی زبان فارسی بودند و خوشبختانه مشکل زبان نداشتیم.
- خانوم راحل من که گفتم ساعات کاری متغیره!
- شما همچین چیزی به من نگفتید.
صدام ناخودآگاه بلند شده بود.
- خانوم راحل این کاره! بچه بازی نیست!
اگر با دانشجو ها مشکلی نداشتم محمدی رسما زبون نفهم بود!
- آقای محمدی بذارید من یه جور دیگه بگم من باید تو خونه مون کارت بزنم. باید سر ساعت خونه باشم!
- مشکل من نیست خانوم!
- متوجه ام.
و ازش فاصله گرفتم. هوا زود تاریک می شد و من ناچار به صبر کردن بودم. مونده بودم این دانشجو ها چند ساعت می خوان تو این سالنا بگردن و بچرخن؟ اصلا مگه موزه ساعت کار نداشت؟

آهی کشیدم و به جمعیت پیوستم.

نه! دست خود من نیست
باید به تو برگردم
دنیا رو نمی دونم من دور تو می گردم
با فکر تو می خوابم
از تو فکر تو بیدارم
نه! دست خود من نیست
حسی که بهت دارم
اشکامو پاک می کنم. گوشه ی دیوار مچاله شده ام... از دیوار فاصله می گیرم و کش و قوسی به خودم می دم...
خورشید و بکش سمتت تو این شب تکراری
دنیا رو نمی دونم تو جاذبه اشو داری....
بی حال شدم. احساس عجیبی دارم. صداش تو گوشم طنین می نداره... از خودم بدم میاد... از من با این عذاب وجدان همیشگی... از جام بلند می شم و به در اتاق رو باز می کنم و به سمت حیاط پشتی می روم. علی توی آلاچیق ورزش می کنه... به خوشحالی اش غبطه می خورم.
به بی خیالیش حسودی می کنم.
- علی؟
سریع به سمتم بر می گرده! لبخندی می زنه: بیدار شدی؟
- منو می بری اونجا؟
وا می ده... حیرون روی صندلی می شینه: کجا؟!
- خودت می دونی کجا.
و بعد ملتمسانه زمزمه می کنم: علی تو رو خدا.
قاطع و محکم می گوید: نه!
- علی!
- بسه افرا بسه!
- باید ببینمش علی...
- لزومی نداره. من نمی دونم کجاست.
هق هق گریه های خودم حیاط رو پر می کند...
....
- تو افسار منو گرفتی دستت.
در اوج بی حالی و عجز لبخندی می زنم: دستت درد نکنه.
- اتفاقا دستم درد می کنه از دست تو!
- علی...
- باشه بسه.
- تو می دونی نه؟!
- آره.
آروم چشمامو رو هم می ذارم... قلبم تو سینه آرام نمی شه...

از خودم فرار می کنم؟
یا شاید هم از تو!
یا از آن نگاه لعنتی...
می ترسم... هنوز هم با تصور دیدنت می ترسم...
چشمام رو باز می کنم. ماشین متوقف شده... زمزمه می کنم: علی!
- رسیدیم.
نفس حبس شده اش را بیرون می فرستد.
- بهرام هست؟
- نمی دونم.
به فضای اطراف نگاهی می اندازم. همه چیز برایم گنگ و در هاله ای از ابهام است. نمی دونم کجاییم...
- افرا اگه می ترسی می خوای من باهات...
سریع میان حرفش می دوم: نه! خودم می رم.
- زود بیا.
- باشه.
وجودش را حس می کنم... حتی از این فاصله ی دور.
مقابل بیمارستان می ایستم. قلبم از تپیدن نمی ایستد... احساس خفگی می کنم. دستی را روی شانه ام حس می کنم: منم باهات می آم.
نگاهم با عابران این سو و آن سو می دود. چقدر خونسردّن... انگار نه انگار قراره اتفاق مهمی بیفتد... انگار نه انگار من اینجا هستم... انگار نه انگار!
- بریم تو.
وارد فضای غریب بیمارستان می شوم. کاشی های بلند، پرستاران سفید پوش که با سرعت اینور و اونور می روند، دختری پشت میز پذیرش نشسته و با کامپیوتر کار می کند. علی با سرعت به سمت میز می رود: ببخشید خانوم!
دختر سرش را بلند می کند: بفرمایید.
- می خوام شماره ی اتاق یه بیمارو بدونم.
- اسمشون؟
- کیان ساعدی.

می دونم که نمی تونم... دستمو به لبه ی میز پذیرش می گیرم و به چشم های معصوم علی که منتظره تصمیم بگیرم خیره می شم... اما من که می دونم نمی تونم... می دونم نمی تونم به چشم های بسته اش نگاه کنم و ساکت بمونم من که می دونم!
نگاهی حسرت بار به در اتوماتیک بیمارستان می اندازم و آروم به علی می گم: بریم!
.....
خسته و کوفته خداحافظی کردم و از شرکت بیرون زدم. با نگاه کردن به ساعت آهم بلند شد. می دونستم اگه با موتور جت هم به خونه برسم بازم مواخذه می شم. بارون هم که انگار فرصتی بهتر پیدا نکرده بود نم نم می بارید. چادر رو روی سرم محکم کردم و گوشه ی خیابون راه افتادم. حداقل برای ماشین گرفتن باید به خیابون اصلی می رسیدم. قدمام ناخودآگاه تند شده بود که صدای جیغ لاستیک هایی روی سطح نیمه خیس خیابون پشتمُ لرزوند. صدای قهقه های سرخوشان سرنشینان ماشین برای لحظه ای تمام کوچه خلوت و سوت و کور را پر کرد. خودم رو به دیوار چسبوندم و صبر کردم تا چراغ های ماشین که روی زمین رقص نور راه انداخته بودند کاملا محو شوند. اما انگار ماشین دست بردار نبود و بعد از هر بار تا سر خیابان رفتن دوباره بر می گشت و منو تا پای سکته می برد و بر می گرداند! درست نبود بیشتر از این بچه بازی راه بیندازم. دل به دریا زدم و راه افتادم.
درخت های نیمه عریان پاییزی حتی با یه ذره نور ناقابل چراغ ها بازی می کردند و قلب من در سینه جا به جا می شد. روی جدول کنار خیابان ایستادم و به ماشین دیوانه نگاه کردم. دقیقا شبیه شهربازی بود... دیوانه وار می چرخید... می گردید... دور می زد... و من با تک تک سلول هایم آرزو می کردم ای کاش برای لحظه ای متوقف شود. ماشین رو به رویم متوقف شد و صدای داد و فریاد از پشت شیشه های کشیده شده اش بلند شد. تا مرز سکته کردن رفته بودم... پاهایم می لرزید و می ترسیدم راننده و مسافران ماشین برام مزاحمتی ایجاد کنند.
- خـانوم... ببخشـید...
و خنده ای شادمانه و بی پروا.
معلوم بود هیچ کدام از سرنشینان ماشین حال طبیعی نداشتند. خودم را عقب کشیدم و به دیوار تکیه زدم.
- خـیابـون پروانه کجاس؟
و دوباره خنده!
صدایم را تاجایی که می توانستم بلند کردم: نمی دونم!
اما مطمئنا کسی جز خودم نشنید.
- خـانوم شما...
دست راننده به سمت در رفت... اقدامات احتیاطی را رعایت کردم و بنای دویدن گذاشتم...
....

.....
با ترس و لرز به دیوار تکیه زدم... نمی دونم چه مرگم شده بود اما سر منم همپای ماشین دیوانه گیج می رفت. دستمو به تنه ی درخت گرفتم و سعی کردم تعادلمو حفظ کنم... شاید فشارم پایین افتاده بود... شاید هم از شدت ترس به این حال و روز افتاده بودم!
ماشین متوقف و بعد از چند لحظه دور شد. نفس عمیقی کشیدم و چند بار مرتب چشم هامو باز و بسته کردم تا گیجی از سرم بپره... دست به سمت کیفم بردم تا آب میوه ی باقی مونده توی کیفم رو بخورم هنوز سرمُ کامل پایین نبرده بودم که خشکم زد! مردی از دویست و شیشی که تازه جلوی روم پارک کرده بود پیاده شد... خودم را پشت برآمدگی دیوار مخفی کردم...
- سلام.
با صدای ساعدی بیشتر به دیوار پشتم چسبیدم. یک نوع واکنش غیر ارادی... داشتم به دنبال راه فرار می گشتم اینکه ساعدی می فهمید عین بچه کوچولو ها از چهار پنج تا جوون معتاد ترسیده ام واقعا وحشتناک بود. نگاهی به ساعت انداختم و تصمیم گرفتم به بابا زنگ بزنم... نه! اگر قرار بود هر بار به این منوال بگذرد اصلا صرف نمی کرد.
....

....
با ترس و لرز کلید در قفل انداختم و وارد شدم. بابا دور حوض قدم می زد: یعنی این دختره کجاست؟
مامان هم گوشه ی دیوار نشسته بود و با نگرانی به زانوش می زد: نمی دونم به خدا! این موبایله چیه؟ اونم جواب نمی ده! معلوم نیست این بیلبیلک واسه چی دستش گرفته!
- سلام.
چشم های خون آلود و عصبی بابا به سمتم بر گشت: کجا بودی؟
- کارم طول کشید... ماشین گیرم نیومد... دیر شد... .
- دیگه تکرار نشه!
و به سمت خانه راه افتاد. اما انگار نظرش عوض شد و برگشت: اگه تکرار بشه باید بشینی تو خونه.
گوشه ی حوض نشستم و از آب یخش مشتی به صورتم زدم... نگرانی و اضطراب بی مورد از پا درم آورده بود. مامان در حالیکه غر غر می کرد و از بد شدن بچه های این دور و زمونه می گفت وارد خونه شد و انگار من اصلا اونجا نبودم در رو بهم زد.
اشک توی چشمام نشسته بود... خسته شده بودم از بابا... بابایی که فقط از بچگی ام: این دور و برا نپلک رو می ... از نوجوون شدنم فقط خانوم این بچه ها رو لوس کردی... از جوون بودنم هم فقط کی اومدی و دیگه دیر نیا رو می فهمید...
شاید احمقانه بود... نه، بچگانه بود که هنوزم برای فرار از پدرم به همون دروغای بچگی متوسل می شدم و هر روز دعا دعا می کردم کارش بیشتر طول بکشد تا باهاش مواجه نشم... این عقاید ده سالگیم نبود؟ پونزده سالگیم چطور؟ چرا این حس لعنتی بیزار بودن از بین نمی رفت؟ من از بابا بیزار بودم؟
- سلام.
با صدای علی سرم رو بلند کردم : سلام.
- خسته ای؟
- چطور مگه؟
- بیا اینا رو برام حل کن!
نالیدم: علی!؟ چرا از حامد نمی پرسی؟
- حامد و محبوبه رفتن بیرون.
و چشم هاشو بامزه گردوند.
- خیله خب بیار ببینم...
و بعد به شوخی اضافه کردم: ولی تضمین نمی کنم درست باشه.
و کتاب تمرین انگلیسی را رو به روم باز کردم.
....
علی حواسش به من نبود...
- ببینم واقعا تو چطوری اونهمه ریاضی رو حل می کنی؟ بعد این چهار پنج تا تمرین ساده رو نمی تونی حل نمی کنی.
کتابُ جلوم بست و گفت: ولش کن.
- خیله خب.
بلند شدم و عزم رفتن کردم...
- افرا.
خسته برگشتم و کوله امو روی شونه هام جابه جا کرده و بله کش داری گفتم.
- فردا بی کاری؟
یه برنامه ی استراحت تمام وقت برای خودم ریخته بودم... حالا که فقط برام روز جمعه مونده بود...
- کار خاصی ندارم.
- فردا می خوام برم کلاس.
- خب؟
- با من تا کلاس می آی؟
مات و مبهوت به دهنش خیره شدم: چ..را؟
- کارت دارم... یه عالمه تمرین باید برام حل کنی.
- نمی دونم... باید از...
اما اجازه گرفتن از بابا زیاد مسخره نبود؟ چرا انقدر این مسئله برام مهم شده بود؟ مگه من بیست سال اینطوری زندگی نمی کردم؟
- باشه.
لبخند بزرگی صورتشُ پوشوند. وارد خونه شدم و آسه آسه به اتاق رفتم. حوصله ی رو به رو شدن با هیچ کس رو نداشتم.

برای بار هزارم روی تخت غلت زدم و سعی کردم از فکر علی بیرون بیام. چرا می خواست باهام حرف بزند؟ به افکار خودم خندیدم... علی بچه بود... نباید فکرمُ درگیر می کرد. نباید...
- افرا؟!
صدای محبوبه قبل از خودش آمد و بعد از چند ثانیه وارد اتاق شد.
- سلام!
و با خنده روی تخت ولو شد: هوی! یه ذره شعور داشته باش آبجی بزرگه بهت سلام داده...
با بی میلی گفتم: سلام.
- چته؟ اخلاقت سگیه!
همزمان با این حرف بالش سنگینی روی سرم فرود آمد و من منتظر بهانه عصبانی نیم خیز شدم: همه که مثل شما خوش خوشانشون نیست. می خوام بخوابم.
- خبه! ببین چی خریدم!
و دستش را طوری گرفت که بتوانم حلقه ی ظریف و زیبای نگین دارش را کامل ببینم.
- قشنگه.
اما حتی ذره ای از سردی کلامم کاسته نشده بود.
دستش را پس کشید و جلوی صورتش گرفت.
- خیلی هم خوشگله!
صدایش را نازک کرد: خیلیم نازه! خیلی دلت بخواد... لوس!
سرم را زیر بالش فرو بردم تا نه صدایش را بشنوم و نه تلالو نگین کوچک را حس کنم...
***
نگاهم روی صفحه ی ساعت لغزید: علی علی!
و با حرص بلند شدم. علی خواب جمعه را هم بر من حرام کرده بود. موهایم را جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم. بابا پشت میز نشسته بود و با تلفن حرف می زد: آره مهران جان! آره امروز ظهر میاد. تا نیم ساعت دیگه دم پمپ بنزین خوبه؟
لیوان چایی برای خودم ریختم و پشت میز نشستم.
- نه اون که سر جاشه! اگه این بارا یه خرده سر موقع میومدن می افتاد رو روال.
با خرده نون ها بازی می کردم.
- نه قربان این چه حرفیه؟ قدم شما روی چشم.
مامان با کیسه های خرید در دستش کلید انداخت و وارد شد به کمکش رفتم: سلام.
- سلام چرا انقدر زود بلند شدی؟ گفتم تا ظهر می خوابی؟
- می خوام برم برای علی تمرین حل کنم.
کلید را روی میز آشپزخانه انداخت: علی؟ علی که رفت!
- چی؟
- رفت . صبح زودتر از همیشه رفت گفت کار داره.
- اِی بابا مسخره ام کرده ها!
مامان لبخندی به پهنای صورتش زد که باعث شد جوش بیارم: چیه؟ چرا خوشحالی؟
فوری خودشو جمع و جور کرد: هیچی خوشحالم بیدار شدی بیای کمکم امشب رئیست مهمونمونه!

محمدی؟
- آره با خونواده!
و دهنش را کج کرد.معلوم بود بابا باز آخرین لحظه بهش خبر داده بود. همیشه همینطور بود انگار نه انگار بیشتر زحمت مهمونی روی دوش مامان می افتاد.
- محبوبه کجاست؟
- رفت بیرون.
عصبانی روی صندلی افتادم: چقدر تشریف می برن گردش؟
- ولش کن بچه امو.
- همیشه همینه.
- افرا!
با دیدن علی که با خانوم بزرگ دور حیاط می چرخید از جا بلند شدم.
- مامان من یه دیقه برم حیاط.
- خیله خب زود بیا که این میوه ها رو واسه خودت کنار گذاشتم.
بدون نگ


مطالب مشابه :


رمان راند دوم 3

رمان راند دوم 3 بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان. در همین حین موبایل عماد




رمان راند دوم35

رمان راند دوم همانطور که قدم هایش را برای دور با انگشتش صفحه ی موبایل را لمس کرد و




رمان انتهای راهرو ...اتاق دهم ...(3)

دسته ای از موهاشو پشت گوشش راند و لبخند سریع میان حرفش می دوم: نه! دانلود رمان برای موبایل




رمان راننده سرویس(30)

(30) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان لبخندی تلخ به لب راند و بوسه ای به عکس




جواب به موبایل یا احترام به انسانیت

پاتوق بچه های پزشکی90خرم آبادنیمسال دوم دانلود کتاب رمان یک موبایل برای دقایقی چه




برچسب :