آوای عشق

-مادر کجاس؟

-رفت که بخوابه!راستی . . . شما فردا می رین شهر؟

-آره چند تا کار دارم که باید انجامشون بدم!

-کی بر می گردین؟

حامد مستقیما در چشمان سبز و زیباي سارا زل زد و گفت:

-جنابعالی خیالت راحت باشه . . . می تونی یه هفته آزاد باشی و هر آتیشی که می خواي بسوزونی . دیگه این جا نیستم که مراقب خراب کاري هات باشم . فقط امیدوارم وقتی بر می گردم زیاد دسته گل به آب نداده باشی!

سارا که لحن آرام او رادید گفت:

-اتفاقا خیلی دلم براتون تنگ می شه!

حامد نگاه سنگینش را به سویش حواله کرد آنقدر نگاهش کرد که سارا از خجالت آب شد . حس کرد حرف بدي زده سرش را پایین گرفت . حامد به ناگاه جدي شد و گفت:

-بهتره بري بخوابی!

سارا از جایش بلند شد و به ایوان رفت . نباید پایش را از گلیمش دراز تر می کرد . با خود فکر کرد که چرا رفتار حامد تا این حد متغیر است . هر وقت که دلش می خواهد مهربان و خنده روست و هر گاه که بخواهد جدي ست!کنار عمه دراز کشید و به آسمان صاف و پر ستاره با چند تکه ابر کوچک خیره شد . باد ملایم می وزید و ابرها را آرام آرام از دور ماه دور می کرد . نمی خواست به حامد فکر کند ولی بدجوري به او عادت کرده بود . با همین افکار مشوش و آشفته بخواب رفت .

دو سه روزي از رفتن حامد می گذشت . اصلا حوصله ي هیچ کاري را نداشت . دیگر او نبود که به پرو بالش بپیچد و به او امرو نهی کند . خیلی دلتنگ شده بود . ترانه به دیدنش آمد . وقتی قیافه ي پکر و گرفته ي سارا را دید پرسید:

-چته ؟دمقی!

سارا آهی کشید و در جواب گفت:

-چیزي م نیس!

-من می خوام امروز برم چرا گاه . . . با آقا جون و حمیدو . . . هادي خان!و هادي خان را با احساس بیان کرد به طوري که سارا خنده اش گرفت . یک جورایی او را درك می کرد . چون در خودش نیز احساس نو شکفته اي بیدار شده بود . احساسی که قبلا نداشت و به تازگی در دلش رخنه کرده بود . ترانه که انگار متوجه چیزي شده بود موذیانه لبخندي زد و پرسید:

-نکنه عاشق شدي؟!

سارا بدون هیچ گونه عکس العملی به ترانه چشم دوخت . نه از حرفش رنجید و نه ناراحت شدحتی لبخند هم نزد . ترانه با اخم به بازویش زد و گفت:

-این چه رفتاریه سارا؟بالاخره می آي یا نه؟

-راحتم بذار ترانه!اصلا حوصله ندارم .

ترانه چپ چپ نگاهش کرد و با تندي گفت:

-آخه دیوونه . . . اون آدم عبوس و خشک دیگه دوست داشتن حالیشه؟به کسی جز خودش اهمیت نمی ده!اصلا دخترا رو آدم حساب نمی کنه!مغرورتر از اونیه که درك کنه دوستش داري !چه اهمیتی به تو می ده ؟خصوصا با تو که سابقه داري و آب خوردنت هم از دیدش مخفی نمی مونه!حداقل به یکی دل ببند مثل هادي خان!قدر محبت بدونه و پاسخت رو با محبت بده نه این که مدام تشر بزنه و اخم و تخم کنه دختر!

وسپس مکث کرد . سارا با تمسخر نگاهش کرد و پرسید:

-نطقتون تموم شد؟

-تقریبا بله!

-جنابعالی مگه روز اول نگفتی حامد پسر خوبیه و همه ازش حساب می برن و پر جذبست وفلانه وبهمانه؟!حالا تا چشمت خورد به هادي خان که به ترك دیوار هم می خنده نظرت عوض شد؟اصلا من حامد رو فقط به خاطر قیافه ي جدي و عبوسش می خوام . اون قدر متین وموقره که آدم مسخ می شه و جلوش کم می آره!

ترانه پوزخندي زد :

-حالا نه جنابعالی جلوش کم می آري !همیشه ي خدا دو متر زبون داري!نمی دونم فرزانه رو می شناسی یا نه . . . بد جوري هوایی حامد شده بود . همه این موضوع رو فهمیده بودن حتی حامد . اماکوچکترین توجهی بهش نکرد . می گفت از دختراي سبک خوشش نمی آد . تا این که بلاخره فرزانه با یکی دیگه ازدواج کرد و رفت شهر . حالا حکایت جنابعالیه!

سارا از جایش بلند شد وپرسید:

-یعنی من دختر سبکی م؟

-سبک که نه ولی شیطونی مثل خودم!مشکل این جاس که حامد به کسی توجهی نداره . . . پرچونگی دیگه بسه!بهتره که دیگه برم .

ترانه او را بوسید و دوان دوان رفت . حرف هاي ترانه او را به فکر واداشت . یعنی واقعا عاشق شده بود؟این طور تصور می کرد . تصمیم گرفت خودش را به کاري مشغول کند . به همین دلیل همراه عمه به سر چشمه رفت . انگار حمام زنانه بود . هر کس سر گرم کاري بود . بعضی ها روي تکه سنگ هاي بزرگی نشسته بودند و با هم حرف می زدند . عده اي نیز با یک طشت ظرف آمده بودند . عمه مثل همیشه به سلطنت خانم رسید و گرم صحبت شد . گویی سارا را فراموش کرده بود . چند دختر همسن و سال خود را دید که ریز ریز می خندیدند و لباس می شستند . از وقتی که به این آبادي آمده بود براي آمدن به سر این چشمه علاقه اي نشان نداده بود . اما حالا با دقت آن را از نظر گذراند . در زیر سراشیبی تند مابین دو سنگ بزرگ که اطرافش ازسنگریزه هاي ریز و درشت احاطه شده بود آب زلال و تمیزي نشات می گرفت و در جریان بود . کنار چشمه نشست و دستش را در آب فرو برد . آب سرد وخنک بود . اطراف چشمه پر از چمن و سبزه و گل بود . همچنین درختان نومندي دیده می شد که سر به فلک کشیده بودندو عدهاي از زنان از سایه ي آن استفاده می کردند . چون جمع حاضر فقط از زنان تشکیل شده بودآن جا را پاتوق زنان نامید . برایش خیلی جالب بود که حتی یک نفر مرد هم آن جا نبود . نگاهش به دختران جوان گره خورد که با دیدن او شروع به پچ پچ کردند . حتم داشت که صحبتشان در رابطه با طرز لباس پوشیدن اوست . تمام دختر هاي آبادي لباس هاي بلند مثل پیراهن می پوشیدند که بلندي آن یک وجب پایین تر از زانو بود . شاید پوشیدن بلوز و شلوار براي دختران آبادي یک کار مضحک و سبک بود . از جایش بر خاست و بی توجه به رفتار آن ها نزد عمه رفت . صحبت هاي عمه با سلطنت خانم تمامی نداشت . آن طور که عمه گفته بود سلطنت خانم سال ها

پیش شوهرش را از دست داده بود . دو دخترش نیز در همان سال هاي قبل از مرگ پدرشان شوهر کرده بودند و به شهر رفته بودند . طفلک پیرزن مانده بود با یک خانه ي کاه گلی کوچک . سارا خیلی دلش می خواست گهگاهی به او سري بزند ولی او آن قدر حرف می زد و درد و دل می کرد که سارا حوصله اش سر می رفت و از رفتن به آن جا پشیمان می شد . گاهی اوقات که عمه از او می خواست که به دیدنش برود بهانه می آورد و از رفتن امتناع می کرد .

خدا خدا می کرد که دو سه روز باقی مانده به سرعت بگذرد و حامد بر گردد . نمی دانست که براي چه کاري به شهر رفته که باید یک هفته در آن جا می ماند . دلش خیلی براي او تنگ شده بود . براي آمدنش لحظه شماري می کرد . او واقعا عاشق حامد شده بود و دوستش داشت . دلش می خواست بداند که حامد نسبت به او چه احساسی دارد . . . پس از ساعتی همراه عمه به خانه بازگشت .

بالاخره ترانه به آرزویش رسید و در عشقش پیروز شد . عشقی پاك که از مدتها پیش نسبت به هادي در او شکوفا شده بود . هادي خان رسما او را از عمو مصطفی خواستگاري کرد و پس از صحبت و خوردن شیرینی آن دو نامزد یکدیگر اعلام شدند . رشید خان وعمو مصطفی توافق کردند که تا پایان گرفتن مراسم سالگرد پدر سارا صبر کنند و عروسی را عقب بیندازند . در این روز ها ترانه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . خیلی خوشحال و مسرور بود . این خوشحالی را نیز با سارا تقسیم کرده بود . سارا هم براي این که به حامد فکر نکند مدام با ترانه به گپ زدن مشغول می شد . ترانه خصوصا به شبی که هادي به خواستگاري اش آمده بود اشاره کرد و گفت که هادي خاطر نشان کرده با توجه به مرگ مجتبی خان قصدش فقط یک خواستگاري معمولی و نشان کردن او بوده . از این بابت نیزعذرخواهی کرده بود . نیمه هاي شب سارا از جابرخاست خوابش نمی برد . به همین دلیل به اصطبل رفت . یکی دو روز می شد که به دیدن توسن نرفته بود . اسبها آرام و بی سروصدا در اتاقکهایشان بودند . حدود ده اسب در آن اصطبل نگهداري می شد . تندر اسب حامد نیز با آرامشی خاص به او خیره شده بود . سارا پیشانی او را نوازش کرد و به سمت توسن رفت . در اتاقک تون را گشود و گفت:

-سلام پسر!حالت چطوره؟بیا پیش من . . . بیا!

توسن آرام به سمتش رفت . ناگهان ناغافلانه با سر او را زمین زد . سارا جیغ کشید و گفت:

-هی توسن!این چه کاري بود که کردي!اسب شیهه اي کشید و مشغول خوردن یونجه هاي روي زمین شد . سارا مشتش را زمین کوبید و گفت:

-همه ي شما اسبا دیوونه ین!

-حتی اسب من؟!

سایه ي شخصی را پشت سرش دید . با تعجب و شعف گفت:

-حامد!

حامد با ظاهري آراسته و موقر به طرفش رفت و درحالی که نگاه پرجذبه اش را به چشمان سارا دوخته بود گفت:

-خوبه . . . از کلمه ي پسرعمه اش فاکتور گرفتی!

سارا تازه متوجه شده بود که چه گفته . از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت . خیلی هول کرده بود و قلبش تند تند می زد . حامد پیشانی اسب خودش را نوازش کرد و با کنایه پرسید:

-دیگه جا نبود که جنابعالی کف اصطبل رو براي نشستن انتخاب کردین؟

سارا بدون نگاه کردن به حامد بلند شد و شلوار ولباسش را تکان داد . به حدي با شدت گرد و خاکهاي لباسش را تکاند که حامد برگشت و نگاهش کرد . دلیل این همه هول را نمی دانست . جاي شکر بود که از سروصدایی که او راه انداخته بود رم نکردند . همچنان مثل مترسکی پشت سر حامد ایستاده بود وبه زمین چشم دوخته بود . از این همه سکوت به تنگ آمد . به کلی فراموش کرده بود که توسن را از اتاقک بیرون آورده . چشم حامد را دور دید و آرام اسب را به داخل راهنمایی کرد . سپس در اتاقک را بست . حامد پرسید:

-می دونی ساعت چنده؟

سارا که قدري از اضطرابش کاهش یافته بود پاسخ داد:

-نه ولی می دونم چه موقع از شبه!

چه ربطی داشت که در پاسخ به سوال حامد این جواب را بگوید؟متوجه تبسم حامد شد . دوباره هول شد و دست و پایش را گم کرد . وقتی به اصطبل می آمد توجهی به ساعت نکرده بود . مطمئنا حامد با نبود او در خانه و روشن بودن چراغ اصطبل به دنبالش آمده بود . تصمیم گرفت اصطبل را ترك کند . همان لحظه حامد قدم زنان به سمت او رفت . نگاهش نکرد فقط پرسید:

-این یه هفته بهت خوش گذشت؟

سارا که همیشه از لحن آرام و مهربان حامد مثل شیر شجاع می شد و حرفش را تمام و کمال به زبان می آورد جواب داد:

-اصلا!به خاطر این که شما نبودین!

حامد خیلی جدي نگاهش کرد . اثري از لبخند و یا تبسم بر روي لبش دیده نمی شد . شاید هم از حرف سارا تعجب کرده بود . سارا حس می کرد در حالت عادي قرار ندارد . بدنش یخ کرده بود . پیش خودش گفت حتما حامد با این حرفم فکر کرده که وجودش باعث شرارت و شیطنت من بوده . از به زبان آوردن آن حرف پشیمان بود . اگر چنین فکر کرده باشد حتما براي مدتی از نظرش پنهان می شد . در افکارش غوطه ور بود که صداي حامد او را متوجه خود کرد:

-می خواي تا صبح توي اصطبل بمونی؟

تمسخر و کنایه در لحنش موج می زد . سارا که با انگشتانش در حال بازي بود جواب داد:

-نمی دونم!

حامد متعجبانه گفت:

-دیگه کم کم دارم بهت شک می کنم که تو حالت خوبه یا نه!شاید در نبود من مخت عیب برداشته . . . البته احتمال داره از بی خوابی هم باشه بهتره بري بخوابی!

-ولی من خوابم نمی یاد!

-این به من مربوط می شه؟

سارا دوباره نسنجیده حرفی زد . با تحکم گفت:

-البته که نه! . . . اما . . .

نتوانست براي ادامه حرفش درست از کلمات استفاده کند . تصمیم گرفت تا بیشتر آبروریزي نکرده بیرون برود . به همین دلیل رو به حامد گفت:

-می رم بخوابم شب بخیر!

هنوز قدمی برنداشته بود که صداي حامد او را میخکوب کرد:

-ادامه ي حرفت رو بگو بعد برو بخواب!

سارا لبش را گزید . چه جوابی می توانست بدهد؟مستقیما در چشمانش زل می زد و می گفت حالا که خوابم نمی یاد دوست دارم با تو حرف بزنم؟آن موقع حامد تصور می کرد که واقعا دیونه شده و حالت و رفتار طبیعی ندارد نمی دانست چگونه از این مخمصه خود را برهاند . به سمتش چرخید و با لحن ملایمی گفت:

-یادم رفت که می خواستم چی بگم . هر موقع یادم اومد بهتون می گم!حالا می تونم برم؟

حامد دستی به موهایش کشید و گفت:

-برو!

نفهمید که چطور اصطبل را ترك کرد . دوان دوان به سمت خانه رفت . پله ها را دو تا یکی کرد و وارد اتاق شد . بلقیس و عمه همچنان خواب بودند . کنار عمه نشست و چند نفس عمیق کشید . سپس سر جایش دراز کشید . هر چه منتظر شد حامد به خانه نیامد . حتی نمی توانست حدس بزند که در اصطبل چه می کند . شاید هم از اصطبل بیرون آمده بود و در حیاط و باغ قدم می زد . ولی آن موقع شب و قدم زدن؟کمی عجیب به نظر می رسید . چهره ي حامد را در نظرش مجسم کرد . پیش خود گفت:یعنی اون توي این یه هفته دلش برام تنگ نشده؟!اما چهره ي جدي او عکس این قضیه را ثابت می کرد . به قول ترانه او به کسی دل بسته بود که احساس نداشت . ولی نمی توانست به او فکر نکند . آرزو داشت که حامد فقط یک ذره به او روي خوش نشان دهد . سرانجام خواب به سراغش آمد و پلکهاي خسته اش را برهم نهاد .

به زحمت پلکهایش را گشود . کمی جابه جا شد و بالاخره نیم خیز نشست . ساعت یازده بود . انگار کسی در خانه

نبود . موهایش بلندش زیر روسري به هم ریخته شده بود . چند روزي می شد که شانه به موهایش نزده بود . از جا برخاست احساس می کرد سرش سنگین شده . تعجب کرد که چرا عمه یا بلقیس او را بیدار نکرده اند . در ایوان را باز کرد . کتانی هایش را برداشت و روي پله ها نشست . آنها را پوشید . کمی گرسنه اش بود . ترانه از وقتی که با هادي نامزد شده بود کمتر به دیدنش می آمد . تصمیم گرفت سري به او بزند . به سمت در باغ رفت . عمه را دید که با زن رشید خان ماه بانو صحبت می کرد . با لحن کودکانه اش سلام کرد . ماه بانو نگاه خریدارانه اي حواله اش کرد و حسابی با او خوش و بش نمود . خانه رشید خان فاصله زیادي با منزل عمه مینا نداشت . چند لحظه بعد از ورود سارا به کوچه چشمش به پسري افتاد که روبروي خانه ي عمه اطراق کرده بود و با نگاهی بی پروا به او خیره شده بود . سارا نگاهش را از او گرفت و بی توجه به او سمت خانه عمو مصطفی رفت اما یادش افتاد که ترانه قرار بود همراه عمو و زن عمو به دهات پایین بروند . از او هم دعوت کرده بودند که همراهشان برود ولی سارا بهانه اي تراشیده و نرفت . می ترسید اگر برود تا دو سه روزي ماندگار شوند . آن موقع دلش براي آمدن به اینجا پر می زد . چرا که منتظر برگشتن حامد از شهر بود . خوشحال شد که همراه آنها نرفته بود . مجددا برگشت آن پسر هنوز آنجا بود . اما این بار دم در ایستاده بود . سارا تا به حال او را ندیده بود . حدودا بیست و پنج ساله به نظر می رسید . نگاهی به او انداخت و در باغ را باز کرد . پسر او را مخاطب قرار داد و با پرویی رو به او کرد و پرسید:

-اسمت ساراس . . . درسته؟!

سارا در حالی که در را گرفته بود برگشت و با تردید جواب داد:

-بله شما؟

-اسم من رئوفه! می شه ماه بانو خانم رو صدا کنی؟!

سارا از لحنش تعجب کرد . جوري با او حرف می زد که انگار با او خودمانی است و مدتهاست که او را می شناسد . مسلما پسر ماه بانو نبود . چون او پسرهاي رشیدخان را بخوبی می شناخت . به حیاط آمد و به ماه بانو گفت که پسري به نام رئوف با او کار دارد . ماه بانو گل از گلش شکفت و پرسید:

-تو رئوف رو دیدي عزیزم؟

سارا به عمه نیم نگاهی کرد و سپس جواب داد:

-خب بله . . . اون بیرون منتظرتونه!ماه بانو لبخند معنی داري نثار سارا کرد . سارا کنجکاوانه به او خیره شد . منظورش از پرسیدن این حرف چه بود؟چه لزومی داشت که آنقدر ذوق کند؟بعد از رفتنش رو به عمه مینا کرد و پرسید:

-عمه جون؟چرا منو این قدر دیر بیدار کردین؟باید می رفتم تخم مرغا رو جمع می کردم!آخه به پسرعمه حمید قول داده بودم حداقل این یه کارو انجام بدم!

عمه دستانش را گرفت و در حالی که لبخند می زد گفت:

-این حامد که تو رو لوس کرده . . . بهم تاکید کرد که بیدارت نکنم می گفت دیشب دیر وقت خوابیدي!حالت خوب نبود؟

سارا با شنیدن این حرفها ذوق کرد . این رفتار حامد نوعی احساس توجه برایش محسوب می شد . خیلی خوشحال بود .

-حواست کجاست دختر!من نمی دونم تازگی ها چرا این طوري شدي؟حواس پرت . . . بی حوصله!

سارا خندید و گفت:

-اصلا این طوري نیس عمه!من نه حواس پرت شدم نه بی حوصله حالمم کاملا خوبه!راستی . . . پس بلقیس خانم کجا هستن؟

-می خواست بره خونه ي پسرش توي شهر . حامد رفت تا اونو برسونه ولی نمی دونم چرا یه خورده اي دیر کرده!

سارا زیر لب با خودش گفت:کم شهر مونده بود که دوباره رفته؟

عمه متحیرانه پرسید:

-تو چیزي گفتی؟

-من؟نه عمه!

عمه چادرش را از کمرش باز کرد و گفت:

-خیلی خب . . . بیا که ناهار ظهر رو تو باید بپزي!

سارا بهت زده پرسید:

-من؟آخه عمه من که آشپزي بلد نیستم!

-وا . . . این حرفا چیه دختر!مگه می شه؟!تمام دختراي آبادي بلدن براي یه ایل غذا بپزن اون وقت ساراي من . . . غیر ممکنه!حتما داري شوخی می کنی!

سارا خندید و دستهایش را دور کمرعمه حلقه کرد:

-عمه به جون خودم بلد نیستم . . . من همیشه سرم توي درس و مشقام بود . مامان شام و ناهار و می پخت!

-خودتو لوس نکن!ازت چلوخورشت که نمی خوام!یه چیزي ساده درست کن تا ظهر بخوریم . من یه سر می رم خونه ي سلطنت و زود بر می گردم مواظب باش دست و بالتو نسوزونی!

سارا آهی کشید و رفتن عمه را تماشا کرد . نمی دانست چه غذایی بپزد که هم ساده باشد و هم پخت آسانی داشته

باشد . چیزي به نظرش نرسید . تصمیم گرفت سري به آشپزخانه بزند تا بلکه فکرش فعال شود . آشپزخانه سمت چپ زیر ایوان بود . در این مدت دو ماه که اینجا بود سري به آشپزخانه نزده بود . بیرون آمد و از پله هاي جلوي ایوان پایین رفت . دو پله ي بلند در ابتداي در آشپزخانه بود . آهسته از آن دو پله پایین رفت . آشپزخانه مرتب و آراسته بود . اجاق گاز و یخچال در یک راستا قرار داشتند . دو کمد هم در سمت دیگر . در یخچال را باز کرد . چشمش به سبد تخم مرغ افتاد . می توانست یک نیمروي دست و پا شکسته درست کند . با خوشحالی سبد را برداشت و در یخچال را بست . احتیاج به یک ماهی تابه داشت . کمدها را گشت و بالاخره پیدا کرد . اجاق گاز را روشن کرد . پس از آب شدن روغن سبد تخم مرغ را نزدیک دستش گذاشت . دو تا برداشت و به هم زد سپس دستش را روي ماهی تابه گرفت و یکی یکی تخم مرغ ها را ریخت . هر دو تخم مرغ در روغن داغ جلز و ولز می کردند . مدتی بعد زیرش را خاموش کرد . سفره ي نان ها را به همراه نمک و ماهی تابه بالا برد . مقداري سبزي تازه چید و پس از شستن سر سفره گذاشت . در آخر با پارچ آب و چند لیوان وارد خانه شد . حسابی خسته شده بود . هنوز نفس راحتی نکشیده بود که با صداي حامد چهار ستون بدنش لرزید:

-چه عجب جنابعالی دست به کاربردین و زرنگ شدین؟

سارا که جا خورده بود لب به اعتراض گشود و گفت:

-نزدیک بود از ترس سکته کنم!شما کی اومدین؟

حامد که از پله ها پایین می آمد نگاهی گذرا به سارا انداخت و گفت:

-همین الان!در ضمن خیلی گرسنمه!

و یکراست به سمت سفره شتافت . در حالی که می نشست به مخلفات روي سفره نگاهی انداخت . با تعجب و لحنی کنایه آمیز گفت:

-جدا خسته نباشین!حسابی توي زحمت افتادین سرکار خانم!اجازه می دادین تا بیام کمکتون!

سارا از این حرفش رنجید . اخمهایش درهم رفت و سرش را پایین گرفت . نمی دانست عمه چرا این قدر دیر کرده . حامد که سکوت او را دید پرسید:

-حداقل می شه بفرمایین این دوتا تخم مرغ سهم کیه؟من سیر می شم یا تو؟جنابعالی که قرار نبود از کیسه ي خودتون ببخشین!کیسه ي خلیفه اون پایین بود . . . در هر حال اشکالی نداره این دست و دلبازي دختر دایی مون رو نشون می ده!

سارا سعی کرد اهمیتی به متلکهایش ندهد . با عصبانیت از جایش بلند شد . حامد پرسید:

-کجا می ري؟

-دنبال عمه!

-مادر نمی آد . گفت ناهار رو با سلطنت خانم میل می کنن!جنابعالی هم بفرمایین بشینین . . . بالاخره یه جوري توي خوردن با هم کنار می آیم!مطمئن باش لقمه ها رو عادلانه تقسیم می کنم!بهت قول می دم . . .

و با لبخند اولین لقمه را در دهانش گذاشت . سارا که حرصش درآمده بود در را باز کرد و گفت:

-من اشتهام ندارم . نوش جونتون!

با ناراحتی روي پله ها نشست . هر دو دستش را زیر چانه اش گذاشت و به متلکهاي حامد فکر کرد . بی ربط حرف نزده بود . آن همه تخم مرغ در سبد بود و او بی توجه به نفرات دو عدد پخته بود . الحق که آن دو تخم مرغ براي حامد هم کم بود و او را سیر نمی کرد . بی اختیار خنده اش گرفت از این که دعوت او را براي خوردن ناهار دونفره رد کرده بود پشیمان شد . چون واقعا گرسنه اش بود . صحبانه هم نخورده بود . صداي در باغ را شنید . مطمئنا عمه نبود . آهسته از پله ها پایین رفت . با دیدن ترانه تعجب کرد . ترانه که لبخند بر لب داشت به سمتش آمد و پس از روبوسی با سارا کنار حوض نشستند . سارا پرسید:

-مگه نرفته بودین دهات پایین؟

ترانه یکی از دستهاي سارا را در دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد:

-نه!چون دیشب هادي اومد خونمون . . . گفت می خواد یه مقدار خرت و پرت برام بخره . آقاجون هم قبول کرد که فردا بیاد دنبالمون تا بریم شهر . تصمیم گرفته بودم که تو رو با خودمون ببریم اما عمه مینا گفت خوابی و حامد خان قدغن کرده که کسی بیدارت کنه!منم از پشت در اتاق نگاهت کردم و گفتم اییش!

سارا خندید و پرسید:

-به همین کشداري؟

ترانه هم خندید و سرش را تکان داد .

-خب . . . بگو تا به حال چه کار کردي؟عمه کو؟آقا حامد؟

سارا تمام ماجرا از درست کردن تخم مرغ ها تا متلک هاي حامد همه و همه را تعریف کرد . ترانه آنقدر بلند بلند می خندید که سارا ترسید سرو کله ي حامد پیدایش شود . اما ترانه همچنان می خندید به حدي که دل درد گرفت . سارا با اخم نگاهش کرد پرسید:

-حرف هاش هکچین خنده دار و بامزه نبود که تو خودت و تیکه تیکه کردي دختر!طفلک آگه هادي خان اینجا بود از خنده تلف می شد این حرف سارا خنده ترانه را شدید کرد . بالاخره حامد با سفره ي تا شده و ظرف خالی غذا از پله ها پایین آمد . حامد آن دو را از نظر گذراند و با صداي بلند گفت:

-می شه بگین این همه خنده براي چیه؟

ترانه تازه یادش افتاد که باید نیشش را ببندد . راست ایستاد و به باغچه خیره شد . انگار فراموش کرده بود که حامد از سبک سري و مسخره بازي بدش می آید .

حامد پس از نگاه غضب آلودي به هر دو روانه ي آشپزخانه شد . ترانه ادایش را درآورد و گفت:

-خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!با یه نگاه جدي ش آدم آب می شه!

سارا براي دفاع از حامد گفت:

-حقته!وقتی بهت تذکر دادم این قدر بلند نخند این موضوع پیش نمی اومد . الان فکر می کنه منم لنگه ي توام . . . نمی دونه

که دختر خوبی شدم!

-خوبه خوبه!همچین اعتراف می کنه دختر خوبی شدم که انگار از ابتدا بوده!تو آتیش پاره رو من نشناسم آقا حامد که می شناسه!بهتره تا دوباره بر نگشته و بهم نگاه چپ ننداخته در برم . تازه اول جوونیمه و هزار آرزو دارم . هر وقت از دنیا سیر شدم . . . چرا راه دوري برم؟می آم همین جا پیش جناب عزرائیل دوم!

این بار سارا خنده اش گرفت . ترانه گاهی شوخی اش گل می کرد . چیزي از رفتن ترانه نگذشته بود که حامد بالا آمد . با ندیدن ترانه پرسید:

-عروس خانم کجا تشریف بردن؟

سارا لبخندي زد و گفت:

-در رفت!به قول قدیمی ها فرار را بر قرار ترجیح داد!

حامد در حالی که به سمتش قدم بر می داشت متعجبانه پرسید:

-چرا؟

-کیه که از شما نترسه؟

-ایشون مثلا از من خیلی می ترسیدن که اون طور قهقهه سر می دادن؟سارا خنده اش گرفت و حرفی نزد . حامد روبرویش ایستاده بود به چشمانش زل زد و گفت:

-اصلا غذا بهم نچسبید!

سارا پرسید:

-چرا بدمزه بود؟

حامد نگاهش را به آسمان دوخت و با لحن آرام و ملایم جواب داد:

-نه . . . چون رفیق نیمه راه بودي و گذاشتی رفتی!در ضمن تمام اون حرفام شوخی بود . . . نمی خواستم ناراحتت کنم!

خروس خوان از خواب برخاست . دست و صورتش را شست و کمک عمه سفره ي صبحانه را پهن کرد . کنار سفره

نشست . لیوان شیرش را برداشت و جرعه اي نوشید . رو به عمه گفت:

-پسرعمه کجان؟نکنه خواب موندن؟!

-نه عروسکم!الان می آد .

در همان هنگام حامد از پله ها پایین آمد . عمه تبسمی را که روي لبانش بود به خنده تبدیل شد و گفت:

-پسرم حلال زاده س . . . اومدش!

حامد سلام کرد و کنار عمه مینا نشست . رو به سارا گفت:

-چطوري؟

سارا که به لیوان شیرش چشم دوخته بود گفت:

-خوبم!

-چه عجب امروز سحرخیز شدي!

-من همیشه زود بیدار می شم!

حامد با چشمانی گرد و متعجب پرسید:

-پس حتما این منم که تا لنگ ظهر می خوابم!هان؟

سارا جرعه اي نوشید و با لحنی جدي ابراز کرد:

-پسرعمه . . . تازه کله ي سحره تا شب هم به اندازه ي کافی زمان هست!تو رو خدا اول صبحی حال گیري نکنین!

عمه چشم غره اي حواله ي حامد کرد و خطاب به او گفت:

-حامد بزار عروسکم صبحانشو بخوره!این قدر سر به سرش نذار!

حامد محجوبانه تبسمی کرد و مشغول خوردن صبحانه اش شد . سارا ته مانده ي شیرش را سر کشید . از جایش بلند شد و به سمت در رفت . حامد سینه اش را صاف کرد و گفت:

-لطفا اگه می ري اصطبل . . . موقع برگشت در رو خوب ببند!صادق می گفت زیاد سهل انگاري می کنی!

سارا سرش را چرخاند . گویی تازه متوجه حرفهاي حامد شده . او همیشه در اصطبل را خوب می بست . چرا صادق باید به حامد دروغ می گرفت؟فقط به این دلیل که با او لج بود؟احتمالا همین عاملش بود . با ناراحتی به حامد خیره شد و اظهار کرد:

-شما هم باورکردین؟ . . . می دونین چیه؟همیشه ازش طرفداري می کنین . . . هیچ وقت پشتش رو خالی نمی زارین همیشه ناحقی کردین!شما حتی نخواستین یه بارم که شده از من دفاع کنین!

-پس ناراحتیت به خاطر اینه که ازت دفاع نکردم و نمی کنم؟

سارا با جسارت به چشمان پرجذبه ي حامد زل زد و گفت:

-من محتاج دفاع شما نیستم!شما تا به حال کی از من دفاع کردین که حالا دومیش باشه؟

با بغض و ناراحتی اتاق را ترك کرد . عمه استکان چاي را جلوي حامد گذاشت و گفت:

-لازم بود که این قدر تند باهاش حرف بزنی؟ . . . البته خوشم اومد که تو رو بی جواب نذاشت!

حامد از این حرف مادر تبسمی روي لبش نشست .

سارا به خانه ي عمو مصطفی رفت . دلش پر بود . . . از حامد رفتار و برخوردش از بی توجهی اش!اگر هم حامد به او علاقه داشت مغرورتر از آن بود که ابراز کند . عشق یک طرفه به چه دردش می خورد؟عشقی که پایه و اساسش پوچ بود . فکر می کرد نباید اینقدر زود به حامد علاقمند می شد ولی این کار که دست خودش نبود . همه اش زیر سر دل بود . شاید نباید تا این حد جلو می رفت که بعدا دچار شکست شود . تصمیم گرفت که دیگر به او فکر نکند . اگر ادامه می داد ممکن بود شکست بخورد . هرچند فراموش کردن و دل کندن از حامد برایش سخت بود ولی باید آینده نگري می کرد .

ترانه به استقبالش آمد اما او را پکر و گرفته دید . علتش را پرسید و سارا امتناع کرد و سکوت نمود . ترانه ول کن نبود و بدجوري پیله کرده بود . سارا آنقدر سکوت اختیار کرد که ترانه شروع به حدس زدن کرد:

-بالاخره عمه بیرونت کرد؟حامد دعوات کرد؟صادق خان با شلاق ترسوندت؟بلقیس باز کار سرت ریخت؟نکنه از دست وراجی هاي سلطنت خانم فرار کردي!

-واي ترانه!نکنه می خواي کل آبادي رو نام ببري!بسه دیگه!

ترانه روي پله ها کنارش نشست . با لبخند گفت:

-من که خودم می دونم تمام این سوالات گزینه هاي انحرافی بود الا یکیشون!البته همون یکی هم اصلی بود . . . می دونم که ناراحتیت سر حامد!من که از اول بهت گفته بودم روش حساب باز نکن!آخه چرا گوش نکردي؟راستی بزار یه خبر توپ و دست اول بهت بدم . پسر خواهر ماه بانوخانم مادر هادي خان . . . یه چند روزي هست که اومده خونشون!نمی دونی چقدر خوشتیپ و با کلاسه!اسمش رئوفه!سارا تکانی خورد و پرسید:

-راست می گی؟ . . . و به فکر فرو رفت . پس همان پسري که دیروز صبح با او حرف زده بود خواهرزاده ي ماه بانوخانم بود . ترانه با تلنگري او را از فکر درآورد:

-ادامه ي حرفم مونده که مهمتره . شنیدم می خواد بیاد خواستگاریت!ماه بانوخانم هم گفته فعلا موقعیت خوبی نیس!

سارا مات و مبهوت به نقطه اي خیره شد . چی می شنید؟اگر همان طور که ترانه گفته بود رئوف به خواستگاري اش می آمد چه؟با صداي بلندي ابراز کرد:

-نه!نه . . .

ترانه دستانش را گرفت و با نگرانی گفت:

-تو یه دفعه چت شده؟چرا یخ کردي؟یه چیزي بگو !

سارا بغضش ترکید و سرش را روي شانه ي ترانه گذاشت . ترانه که می دانست علت گریه ي سارا چیست او را نوازش کرد و با مهربانی پرسید:

-چی شده؟سارا . . . تو رو خدا بگو!

سارا با صدایی بریده بریده و بغض آلود گفت:

-ترانه . . . من . . . من نمی خوام با اون پسره ي پررو ازدواج کنم!اگه کسی مجبورم کنه؟ترانه تو رو خدا کمکم کن!

ترانه با دست اشک هایش را کنار زد وگفت:

-احمق نشو!اولا اون که هنوز پا پیش نذاشته . . . در پانی می تونی بهش جواب رد بدي!این دیگه گریه کردن داره؟من که می دونم گریه ت براي این مسئله س!تو می ترسی حامد رو از دست بدي . درسته؟

-تو درست می گفتی!اون اصلا به من اهمیت نمی ده . اصلا من با هیچ کس ازدواج نمی کنم!این رو بهت قول می دم . یا حامد یا هیچ کس!

ترانه خنده اش گرفت . حال سارا را درك می کرد . او هم زمانی آرزو داشت هادي روزي به خواستگاري اش بیاید که بالاخره آمد . کلی با سارا حرف زد و بالاخره متقاعدش کرد که مدتی صبر کند و دندان روي جگر بگذارد . سارا آشفته احوال بود و ته دلش شور می زد . شاید مجبور می شد قید حامد را بزند . براي عوض کردن روحیه اش ترانه پیشنهاد داد که ناهار را با هم درست کنند . قرار شد که ترانه چند غذا به سارا یاد بدهد .

به مرغدانی رفت . سبد را برداشت و مرغ ها را یکی یکی از نظر گذراند . به نظرش مرغها ظاهري آرام داشتند اما امان از خروسها و نگاه چپ چپشان . آرام دستش را به سوي اولین تخم مرغ دراز کرد . هیچ اتفاقی نیفتاد و او آهسته تخم مرغ را برداشت . لبخندي از رضایت گوشه ي لبش نشست . وقتی یکی یکی تخم مرغ ها را جمع کرد نفس راحتی کشید . ولی چرا امروز در این مرغدانی اتفاقی نیفتاد جاي تعجب بود . با خوشحالی بیرون دوید . می خواست سبد پر از تخم مرغ را به ترانه نشان دهد . ثابت کند که می تواند بالاخره یک کار مثبت انجام دهد . هنوز وارد طویله نشده بود که حامد را روبروي خود دید . حامد نگاهی به سبد در دست سارا انداخت و گفت:

-باریکلا!خودت همه رو جمع کردي؟

سارا سرش را پایین گرفت و حرفی نزد . امیدوار بود که حامد علت سکوت و ناراحتی اش را بفهمد . حامد که سکوت سارا را دید پرسید:

-از کی تا به حال سبد تخم مرغا رو می برن داخل طویله؟این قانون جدید تازه تصویب شده؟

به حدي ناراحت شد که نفهمید چه می کند . سبد را به دست حامد داد و به سمت خانه ي عمو رفت . حامد حسابی دستش انداخته بود و احساسش را به بازي گرفته بود . سارا به خودش قول داده بود که از حرفها و کنایه هایش نرنجد و به آنها اهمیتی ندهد . ولی نمی دانست چرا براي یک لحظه از حامد بدش آمد . او حتی یکبار هم از سارا عذر خواهی نکرده بود . خصوصا به خاطر سیلی آن روز که واقعا بی گناه بود . پیش خودش فکر کرد وقتی حامد آن روز از او معذرت خواهی نکرده پس هرگز براي این موضوعات پیش پا افتاده معذرت خواهی نخواهد کرد . یک دفعه به سرش زد که به سر چشمه برود . چشمه باصفا و دل انگیز بود . روي تکه سنگی نشست . چند زن مشغول کار خود بودند . با نگاه کردن به آب چشمه کمی آرام شد و احساس آرامش کرد . دو مرغابی اطراف چشمه بودند . با دیدن آنها لبخندي روي لبش نشست . منظره هاي اطراف چشمه واقعا زیبا و دیدنی بودند . مظهر صفا و صمیمیت بود . این آبادي برایش مقدس بود و با طراوت با مردمانی خونگرم ساعتی در فکر فرو رفته بود . سنگینی دستی را روي شانه اش حس کرد . آرام سرش را چرخاند . با دیدن ترانه تبسمی کرد . ترانه ابرویش را بالا داد و در حالی که نفس نفس می زد پرسید:


مطالب مشابه :


جدیدترین و زیباترین مدل های پالتو زنانه

داستان های کوتاه جدیدترین و زیباترین مدل های پالتو زنانه عکس ها در حال لود




رمان اعدام یا انتقام 34

بـــاغ رمــــــان - رمان اعدام یا انتقام 34 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




عشق توت فرنگی نیست4

داستان کوتاه حالا چرا پا تند میکنی؟ماشینم خوبه یه ماشین مدل وضعیت این همه پر و بالتو




آوای عشق

من یه سر می رم خونه ي سلطنت و زود بر می گردم مواظب باش دست و بالتو نسوزونی! مدل موی کوتاه




رمان عملیات عاشقانه 3

شایدم هر کدوم داریم کوتاه میایم یه لبخند مدل خودش حالتو میگیرم شاهین خان پرو بالتو




بگذار آمین دعایت باشم 6

داستان کوتاه همه غيرت خركيش دست و بالتو و چقدر اين مدل پا تو سينه جمع كردن




رمان عملیات عاشقانه - 3

جمله عربی اینقدر باعث راحتی و صمیمیتمون شده شایدم هر کدوم داریم کوتاه مدل خودش زدم




قسمت ...

با یه پالتوی کوتاه قرمز و جین مشکی برگشت موهاش رو هم مدل دار درست بالتو رو ازش گرفتم




رمان طلاهای این شهر ارزانند 10

داستان کوتاه یک خفت مثلا حسادت و این مدل کارای دخترونه.مات نگاهش محمد دست و بالتو می




برچسب :