کلیله و دمنه "با تاکید بر نصایح و پندها" و معنی و ساده نویسی آن (آخرقسمت ششم)

باب الفحص عن امر دمنة

رای گفت برهمن را: معلوم گشت داستان ساعی نمام که چگونه جمال يقين را بخيال شبهت بپوشانيد تا مروت شير مجروح شد و سمت نقض عهد بدان پيوست و دشمنايگی در موضع دوستی و وحشت بجای الفت قرار گرفت و دستور ملک و گنجور او در سر آن شد.

اکنون اگر بيند عاقبت کار دمنه و کيفيت معذرتهای او پيش شير و وحوش بيان کند، که شير در آن حادثه چون بعقل خود رجوع کرد و در دمنه بدگمان گشت تدارک آن ا زچه نوع فرمود،  و بر غدر او چگونه وقوف يافت، و دمنه بچه حجت تمسک نمود، و تخلص از چه جنس طلبيد، و از کدام طريق گرد جستن پوزش آن درآمد.

برهمن گفت: خون هرگز نخسبد، و بيدار کردن فتنه بهيچ تاويل مهنانماند، و در تواريخ و اخبار چنان خوانده ام که چون شير از کارگاو بپرداخت از تعجيلی که دران کرده بود بسی پشيمانی خورد و سرانگشت ندامت خاييد

نيک برنج اندرم از خويشتن

گم شده تدبير و خطا کرده ظن

و به هروقت حقوق متاکد و سوالف مرضی او را ياد می کرد و فکرت و ضجرت زيادت استيلا و قوت می يافت، که گرامی تر اصحاب و عزيزتر اتباع او بود، و پيوسته می خواست که حديث او گويد و ذکر او شنود. و با هريک از وحوش خلوتها کردی و حکايتها خواستی. شبی پلنگ تا بيگاهی پيش او بود، چون بازگشت برمسکن کليله و دمنه گذرش افتاد.کليله روی بدمنه آورده بود و آنچه از جهت او در حق گاو رفت باز می راند. پلنگ بيستاد و گوش داشت. سخن کليله آنجا رسيده بود که: هول ارتکابی کردی، و اين غدر و غمز را مدخلی نيک باريک جستی، و ملک را خيانت عظيم روا داشتی. و ايمن نتوان بود که ساعت بساعت بوبال آن ماخوذ شوی و تبعت آن بتو رسد و هيچکس از و حوش ترا دران معذور ندارد، و در تخلص تو ازان معونت و مظاهرت روانبيند، و همه برکشتن و مثله کردن تو يک کلمه شوند. و مرا بهمسايگی تو حاجت نيست از من دورباش و مواصلت و ملاطفت در توقف دار. دمنه گفت که: گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر

آن مهر برکه افگنم آن دل کجا برم؟

نيز کار گذشته تدبير را نشايد، خيالات فاسد از دل بيرون کن و دست از نيک و بد بدار و روی بشادمانگی و فراغت آر، که دشمن برافتاد و جهان مراد خالی و هوای آرزو صافی گشت

سرفراز و بفرخی بگراز

لهو جوی و بخرمی می خور

و ناخوبی موقع آن سعی در مروت و ديانت بر من پوشيده نبد، و استيلای حرص و حسد مرا بران محرض آمد.

چون پلنگ اين فصول تمام بشنود بنزديک مادر شير رفت و از وی عهدی خواست که آنچه گويد مستور ماند.و پس از وثيقت و تاکيد آنچه ازيشان شنوده بود باز گفت، و مواعظ کليله و اقرار دمنه مستوفی تقرير کرد. ديگر روز مادر شير بديوار پسر آمد، او را چون غمناکی يافت. پرسيد که: موجب چيست؟ گفت: کشتن شنزبه و ياد کردن مقامات مشهور و مآثر مشکور که در خدمت من داشت. هرچند می کوشم ذکر وی از خاطر من دور نمی شود، و هرگاه که در مصالح ملک تاملی کنم و از مخلص مشفق و ناصح واقف انديشم دل بدو رود و محاسن اخلاق او بر من شمرد

مادر شير گفت: شهادت هيچ کس برو مقنع تر از نفس او نيست. و سخن ملک دليل است برآنچه دل او بر بی گناهی شنزبه گواهی می دهد و هر ساعت قلقی تازه می گرداند و برخاطر می خواند که اين کار بی يقين صادق و برهان واضح کرده شده ست.و اگر در آنچه بملک رسانيدند تفکری رفتی و برخشم و نفس مالک و قادر توانستی بود و آن را بر رای و عقل خويش بازانداختی حقيقت حال شناخته گشتی، که هيچ دليل در تاريکی شک چون رای انور و خاطر ازهر ملک نيست، چه فراست ملوک جاسوس ضمير ملک و طليعه اسرار غيب باشد

گر ضميرت بخواهدی بی شک

از دل آسمان خبر کندی

گفت: در کار گاو بسيار فکرت کردم و حرص نمود بدانچه بدو خيانتی منسوب گردانم تا در کشتن می شود و حسرت و ندامت بر هلاک وی بيشتر. و نيز بيچاره از رای روشن دور و از سيرت پسنديده بيگانه نبود که تهمت حاسدان از آن روی بر وی درست گردد و تمنی بی خردان در دماغ وی متمکن شود، يا مغالبت من بر خاطر گذراند. و در حق وی اهمال هم نرفته بود که داعی عداوت و سبب مناقشت شدی. و می خواهم که تفحص اين کار بکنم و دران غلو و مبالغت واجب بينم، اگر چه سودمند نباشد و مجال تدارک باقی نگذاشته ام، اما شناخت مواضع خطا و صواب از فوايد فراوان خالی نماند. و اگر تو دران چيزی می دانی و شنوده ای مرا بياگاهان.

گفت: شنوده ام، اما اظهار آن ممکن نيست، که بعضی از نزديکان تو در کتمان آن مرا وصايت کرده است. و عيب فاش گردانيدن اسرار و تاکيد علما در تجنب ازان مقرراست و الا تمام بازگفته آيدی. شير گفت: اقاويل علما را وجوه بسيار است و تاويلات مختلف، و خردمندان اقتدا بدان فراخور و برقضيت حکمت صواب بينند. و پنهان داشتن راز اهل ريبت مشارکت است در زلت. و شايد بود که رساننده اين خبر خواستست که باظهار آن با تو خود را از عهده اين حوالت بيرون آرد و ترا بدان آلوده گرداند. می نگر در اين باب و آنچه فراخور نصيحت و شفقت تواند بود می کن.

مادر شير گفت: اين اشارت پسنديده و رای درستست، لکن کشف اسرار دو عيب ظاهر دارد:  اول دشمنايگی آن کس که اين اعتماد کرده باشد، و دوم بدگمانی ديگران،تا هيچ کس با من سخنی نگويد و مرا در رازی محرم نشمرد. شير گفت: حقيقت سخن و کمال صدق تو مقرر است، و من نيز روا ندارم که بسبب بيرون آوردن خويش از عهده اين خطا ترا بر خطايی ديگر اکراه نمايم. و اگر نمی خواهی که نام آن کس تعيين کنی و سر او فاش گردانی باری بمجمل اشارت کن.

مادر شير گفت: سخن علما در فضيلت عفو و جمال احسان مشهور است لکن در جرمهايی که اثر آن در فساد عام و ضرر آن در عالم شايع نباشد. چه هرکجا مضرت شامل ديده شد، و وصمت آن ذات پادشاه را بيالود و، موجب دليری ديگر مفسدان گشت و، حجت متعديان بدان قوت گرفت، و هريک در بدکرداری و ناهمواری آن را دستور معتمد و نمودار معتبر ساختند و عفو و اغماض و تجاوز و اغضا را مجال نماند و تدارک آن واجب بل که فريضه گردد. ولکم فی القصاص حيوة يا اولی الالباب .  و فی الشر نجاة حين لاينجيک احسان

و آن دمنه که ملک را برين داشت ساعی نمام و شرير و فتان است. شير مادر را فرمود که: چون برفت تامل کرد و کسان فرستاد و لشکر را حاضر خواست، و مادر را هم خبر کرد تا بيامد. پس بفرمود تا دمنه را بياوردند و از وی اعراض نمود و خويشتن را در فکرت مشغول کرد. دمنه چون در بلا گشاده ديد و راه حذر بسته روی بيکی از نزديکان آورد و آهسته گفت که: چيزی حادث گشتست و فکرت ملک و فراهم آمدن شما را موجبی هست؟ مادر شير گفت: ملک را زندگانی تو متفکر گردانيده است. و چون خيانت تو ظاهر شد و دروغ که در حق قهرمان ناصح او گفتی پيدا آمد نشايد که ترا طرفة العينی زنده گذارد.

دمنه گفت: متقدمان در حوادث جهان هيچ حکمت ناگفته رها نکرده اند که متاخران را در انشای آن رنجی بايد برد، و دير است تا گفته اند که «همه تدبيرها سخره تقدير است و، هرچند خردمند پرهيز بيش کند و، در صيانت نفس مبالغت بيش نمايد بدام بلا نزديک تر باشد. » و در نصيحت پادشاه سلامت طلبيدن و صحبت اشرار را دست موزه سعادت ساختن همچنانست که بر صحيفه کوثر تعليق کرده شود و کاه بيخته را بباد صر صر سپرده آيد. و هرکه در خدمت پادشاه ناصح و يک دل باشد خطر او زيادت است برای آنکه او را دوستان و دشمنان پادشاه خصم گردند: دوستان از روی حسد و منافست در جاه و منزلت، و دشمنان از وجه اخلاص و نصيحت در مصالح ملک و دولت.

وبرای اينست که اهل حقايق پشت بديوار امن آورده اند و روی ازين دنيای ناپايدار بگردانيده است ودست از لذات و شهوات آن بداشته و تنهايی را بر مخالطت مردمان و عبادت خالق را بر خدمت مخلوق برگزيده، که در حضرت عزت و سهو و غفلت جايز نيست، و جزای نيکی بدی و پاداش عبادت عقوبت صورت نبندد.و در احکام آفريدگار از قضيت معدلت گذر نباشد

آنجا غلطی نيست گر اينجا غلطی است

و کارهای خلايق بخلاف آن بر انواع مختلف و فنون متفاوت رود، اتفاق دران معتبر نه استحقاق، گاه مجرمان را ثواب کردار مخلصان ارزانی می دارند و گاه ناصحان را بعذاب زلت جانيان می نمايند و هوا بر احوال ايشان غالب و خطا در افعال ايشان ظاهر و نيک و بد و خير و شر نزديک ايشان يکسان

و پادشاه موفق آنست که کارهای او بايثار صواب نزديک باشد و از طريق مضايقت دور، نه کسی را بحاجت تربيت کند و نه از بيم عقوبت روا دارد. و پسنديده تر اخلاق ملوک رغبت نمودن است در محاسن صواب و عزيز گردانيدن خدمتگاران مرضی اثر. و ملک می داند و حاضران هم گواهی دريغ ندارند که ميان من و گاو هيچ چيز اسباب منازعت و دواعی مجاذبت و عداوت قديم و عصبيت موروث که آن را غايلتی صورت شود نبود. و او را مجال قصد و عنايت و دست بدکرداری و شفقت هم نمی شناختم که ازان حسد و حقدی تولد کردی. لکن ملک را نصيحتی کردم و آنچه برخود واجب شناختم بجای آورد، و مصداق سخن و برهان دعوی بديد و بر مقتضای رای خويش کاری کرد. و بسيار کس از اهل غش و خيانت و تهمت و عداوت از من ترسان شده اند، و هراينه بمطابقت در خون من سعی خواهند کرد و بموافقت در من خروشند

و هرگز گمان نداشتم که مکافات نصيحت و ثمرت خدمت اين خواهد بود که بقای من ملک را رنجور و متاسف گرداند. چون شير سخن دمنه بشنود گفت:  او را بقضات بايد سپرد تا از کار او تفحص کنند، چه در احکام سياست و شرايط انصاف و معدلت.بی ايضاح بينت و الزام حجت جايز نيست عزيمت را در اقامت حدود بامضا رسانيدن. دمنه گفت: کدام حاکم راست کارتر و منصف تر از کمال عقل و عدل ملکست؟ هر مثال که دهد نه روزگار را بدان محل اعتراض تواند بود و نه چرخ را مجال مراجعت

گردون گشاده چشم و زمانه گوش

هر حکم را که رای تو امضا کند همی

و بر رای متين ملک پوشيده نماند که هیچ چیز در کشف شبهت و افزودن در نور بصيرت چون مجاهدت و تثبت نيست. و من واثقم که اگر تفحص بسزا رود از باس ملک مسلم مانم. و بهمه حال براءت ساحت و فرط مناصحت و صدق اشارت و يمن ناصيت من معلوم خواهد شد. اما از مبالغتی در تفتيش کار من چاره نيست، که آتش از ضمير چوب و دل سنگ بی جد تمام و جهد بليغ بيرون نتوان آورد

و اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک غلو التماس ننمايمی. لکن واثقم بدطن تفحص که مزطد اخلاص من ظاهر گردد. و هرچيز که نسيم عطر دارد بپاشيدن آن اثر طيب زودتر باطراف رسد.و اگر در اين کار ناقه و جملی داشتمی، پس از گزاردن آن فرصتها بود، بردرگاه ملک ملازم نبودمی وپای شکسته منتظر بلا ننشستمی. و چشم می دارم که حوالت کار بامينی کند که از غرض و ريبت مزنه باشد، و مثال دهد تا هر روز آنچه رود بسمع ملک برسانند، و ملک آن را بر رای جهان نمای خود، که آينه فتح است و جام ظفر، بازاندازد تا من بشبهت باطل نگردم، چه همان موجب که کشتن گاو ملک را مباح گردانيد از ان من بر وی محظور کرده است.

آنگاه من خود بچه سبب اين خيانت انديشم؟ که محل و منزلت آن ندارم که از سمت عبوديت انفت دارم و طمع کارهای بزرگ و درجات بلند بر خاطر گذرانم. هر چند ملک را بنده ام آخر مرا از عدل علام آرای او نصيبی بايد، که محروم گپردانيدن من ازان جحايز نباشد، و در حيات و پس از وفات اميد من ازان منقطع نگردد.

يکی از حاضران گفت:  آنچه دمنه می گويد از وجه تعظيم ملک نيست، اما می خواهد که بدين کلمات بلا از خود دفع کند. دمنه گفت: کيست بنصيحت من از نفس من سزاوارتر؟ و هرکه خود را در مقام حاجت فروگذارد و در صيانت ذات خويش اهتمام ننمايد ديگران را در وی اميدی نماند. و سخن تو دليل است بر قصور فهم و وفور جهل تو. و تا گمان نبری که اين تمويهات بر رای ملک پوشيده ماند !که چون تاملی فرمايد و تمييز ملکانه بر تزوير تو گمارد فضيحت تو پيدا آيد و نصيحت از معاندت جدا شود، که رای او کارهای عمری بشبی پردازد و لشکرهای گران باشارتی مقهور کند.

ز رايش ار نظری يابد آفتاب بصدق

که خواند يارد صبح نخست را کاذب؟

مادر شير گفت: از سوابق مرک و غدر تو چندان عجب نمی دارم که از اين مواعظت دراين حال و بيان امثل در هر باب. دمنه گفت: اين جای مواعظتست اگر در محل قبول نشيند، و هنگام مثل است اگر بسمع خرد استماع افتد. مادر شير گفت: ای غدار، هنوز اميد می داری که به شعوذه و مکر خلاص يابی؟ دمنه گفت:  اگر کسی نيکويی را به بدی و خير را به شر مقابله روا دارد من باری وعده را بانجاز و عهد را بوفا رسانيدم. ملک داند که هيچ خاين را پيش او دليری سخن گفتن نباشد، و اگر در حق من اين روا دارد مضرت آن هم بجانب او باز گردد. و گفته اند «هرکه در کارها مسارعت نمايد و از فوايد تامل و منافع تثبت غافل باشد بدو آن رسد که بدان زن رسيد که بگرم شکمی تعجيل روا داشت تا ميان دوست و غلام فرق نتوانست کرد.» شير پرسيد: چگونه؟ گفت:

آورده اند که در شهر کشمير بازرگانی بود حمير نام و زنی ماه پيکر داشت که نه چشم چرخ چنان روی ديده بود، نه رايد فکرت چنان نگار گزيده،رخساری چون روز ظفر تابان و زلفی چون شب فراق درهم وبی پايان

خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند

کفر خالی از گمان و دين جمالی زيقين

و نقاشی استاد، انگشت نمای جهان در چيره دستی، از خامه چهره گشای او جان آزر درغيرت، و از طبع رنگ آميز او خاطر امانی در حيرت، با ايشان همسايگی داشت. ميان او و زن بازرگان معاشقتی افتاد. رورزی زن او را گفت: بهر وقت رنج می گيری و زاويه مارا بحضور خويش آراسته می گردانی، و لاشک توقفی می افتد تا آوازی دهی و سنگی اندازی. آخر ما را از صنعت تو فايأه ای بايد. چيزی توانی ساخت که ميان من و تو نشانی باشد؟ گفت چادری دو رنگ سازم که سپيدی برو چون ستاره درآب می تابد و سايه یدرو چون گله زنگيان بر بناگوش ترکان می در فشد. و چون تو آن بديدی بزودی بيرون خرام. و غلامی اين باب می شنود. چادر بساخت، و يگچندی بگذشت. روزی نقاش بکاری رفته بود و تا بيگاهی مانده. آن غلام آن چادر را از دختر او عاريت خواست و زن را بدان شعار بفريفت، و بدو نزديک شد و پس از قضای شهوت بازگشت و چادر بازداد. چون نقاش برسيد و آرزوی ديدار معشوق می داشت، در حال چادر بکتف گردانيد و آنجا رفت. زن پيش او بازدويد و گفت:  ای دوست، هنوز اين ساعت بازگشته ای، خير هست که برفور باز آمدی! مرد دانست که چه شده است، دختر را ادب بليغ کرد و چادر بسوخت.

و اين مثل بدان آوردم تا ملک بداند که در کار من تعجيل نشايد کرد. و بحقيقت ببايد شناخت که من اين سخن از بيم عقوبت و هراس هلاک نمی گويم، چه  مرگ، اگر چه خواب نامرغوب است و آسايش نامحبوب، هراينه بخواهد بود، و بسيار پای آوران از دست او سرگردان شدند، و گريختن ممکن نيست

خيره ماند از قيام غالب او

حمله شير و حيلت روباه

و گرمرا هزار جانستی، و بدانمی که در سپری شدن آن ملک را فايده است و رای او را بدان ميلی، در يک ساعت برترک همه بگويمی و سعادت دو جهان دران شناسمی. لکن ملک را در عواقب اين کار نظری از فرايض است، که ملک بی تبع نتوان داشت، و خدمتگاران کافی را بقصد جوانب باطل از خللی خالی نماند.

تنها مانی چو يار بسيار کشی

و بهر وقت بنده ای در معرض کفايت مهمانت نيفتد، و مرضح اعتماد و تربيت نگردد، و هر روز خدمتگار ثابت قدم بدست نيايد و چارک ناصح محرم يافته نشود

سالها بايد که تا يک سنگ اصلی زافتاب

لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن

مادر شير چون بديد که سخن دمنه بسمع رضا استماع می يابد بد گمان گشت، و انديشيد که ناگاه اين غدرهای زراندود و دروغهای دلپذير او باور دارد، که او نيک گرم سخن و چرب زبان بود، بفصاحت و زبان آوری مباهات نمودی، و مثلا اين بيت ورد داشتی:

جايی که سخن بايد چون موم کنم آهن

روی به شير اورد و گفت: خاموشی برحجت بتصديق ماند، و از اينجا گويند که «خاموشی هم داستانيست.» و بخشم برخاست. شير فرمود که دمنه را ببايد بست و بقضات سپرد و بحبس کرد تا تفحص کار او بکند. پس ازان مادر شير باز آمد و شير را گفت: من هميشه بوالعجبی دمنه شنودمی، اما اکنون محقق گشت بدين دروغها که می گويد، و عذرهای نغز و دفعهای شيرين که می نهد، و مخرجهای باريک و مخلصهای نادر که می جويد. و اگر ملک او را مجال سخن دهد بيک کلمه خود را از آن ورطه بيرون آرد. در کشتن او ملک را و لشکر را راحت عظيم است. زودتر دل فارغ گرداند و او را مدت و مهلت ندهد.

شير گفت: کار نزديکان ملوک حسد و منازعت و بدسگالی و مناقشت است، و روز و شب در پی يک ديگر باشند و گرد اين معانی برآيند، و هرکه هنر بيش دارد در حق او قصد زيادت رود و او را بدخواه و حسود بيش يافته شود. و مکان دمنه و قربت او بر لشکر من گران آمده است. و نمی دانم که اجماع و اتفاق ايشان در اين واقعه برای نصيحت منست يا ا زجهت عداوت او. و نمی خواهم که در کار او شتابی رود که برای منفعت ديگران مضرت خويش طلبيده باشم. و تا تفحص تمام نفرمايم خود را در کشتن او معذور شناسم، که اتباع نفس و طاعت هوا رای راست و تدبير درست را بپوشاند. و اگر بظن خيانت اهل هنر و ارباب کفايت را باطل کنم حالی فورت خشم تسکينی يابد، لکن غبن آن بمن بازگردد.

چون دمنه را در حبس بردند و بندگران بر وی نهاد کليله را سوز برادری وشفقت صحبت برانگيخت، پنهان بديدار او رفت، و چندانکه نظر بر وی افگند اشک باريدن گرفت و گفت: ای برادر ترا در اين بلا و محنت چگونه توانم ديد، و مرا پس ازين از زندگانی چه لذت؟

آب صافی شده ست خون دلم

خون تيره شدست آب سرم

بودم آهن کنون ازو زنگم

بودم آتش کنون ازو شررم

و چون کار بدين منزلت رسيد اگر در سخن با تو درشتی کنم باکی نباشد، و من اين همه می ديدم و در پند دادن غلو می نمود، بدان التفات نکردی. و نامقبول تر چيزها نزديک تو نصيحت است. و اگر بوقت حاجت و در هنگام سلامت در موعظت تقصير و غفلت روا داشته بودمی امروز باتو در اين جنايت شرکت دارمی. لکن اعجاب تو بنفس و رای خويش عقل و علم ترا مقهور گردانيد. و اشارت عالمان در آنچه «ساعی پيش از اجل ميرد» با تو بگفته ام، و از مردن انقطاع زندگانی نخواسته اند، اما رنجهايی بيند که حيات را منغص گرداند، چنين که تو درين افتاده ای و هراينه مرگ ازان خوشتر است. و راست گفته اند «مقتل الرجل بين فکيه

گر زبان تو راز دارستی

تيغ را بر سرت چه کارستی؟

دمنه گفت: هميشه آنچه حق بود می گفتی و شرايط نصيحت را بجای می آورد، لکن شره نفس و قوت حرص بر طلب جاه رای مرا ضعيف کرد و نصايح ترا در دل من بی قدر گردانيد، چنانکه بيمار مولع بخوردنی، اگر چه ضرر آن می شناسد، بدان التفات ننمايد و برقضيت شهوت بخورد. نيز خرم و بی خصم زيستن و خوش دل و ايمن روزگار گذاشتن نوعی ديگر است. هرکجا علو همتی بود از رنجهای صعب و چشم زخمهای هايل چاره نباشد

و می دانم که تخم اين بلا من کاشته ام، و هرکه چيزی کاشت هراينه بدرود اگرچه در ندامت افتد و بداند که زهگيا کاشته است. و امروز وقتست که ثمرت کردار و ريع گفتار خويش بردارم. و اين رنج بر من گران تر می گردد از هراسی که تو بمن متهم شوی بحکم سوابق دوستی و صحبت که ميان ماست.

و عياذالله اگر بر تو تکليفی رود تا آنچه می دانی از راز من بازگوئی، وانگه من بدو موونت مبتلا گردم، ___ رنج نفس تو و خچلت که از جهت من در رنج افتی، و دوم آنکه مرا بيش امطد خلاص باقی نماند، که در صدق قول تو بهيچ تاويل شبهت نباشد «گه که در حق بيگانگان گواهی دهی  فدر باب من با چندان يگانگی و مخالصت صورت ريبتی نبندد. و امروز حال من می بينی، وقت رقت است و هنگام شفقت

کز ضعيفی دست و تنگی جای

نيست ممکن که پيرهن بدرم

گشت لاله ز خون ديده رخم

شد بنفشه ز زخم دست برم

کليله گفت:  آنچه گفتی معلوم گشت. و حکما گويند که «هيچ کس بر عذاب صبر نتواند کرد، و هرچه ممکن گردد از گفتار حق يا باطل برای دفع اذيت بگويد.» و من ترا هيچ حيلت نمی دانم، چون در اين مقام افتادی بهتر آنکه بگناه اعتراف نمايی و بدانچه کرده ای اقرار کنی، و خود را از تبعت آخرت برجوع و انابت برهانی، چه لابد درين هلاک خواهی شد، باری عاجل و آجل بهم پيوندد. دمنه گفت: در اين معانی تامل کنم و آنچه فراز آيد بمشاورت تو تقديم نمايم.

کليله رنجور و پرغم بازگشت، و انواع بلا بر دل خوش کرده پشت بر بستر نهاد و می پيچيد تا هم در شب شکمش برآمد و نفس فروشد. و ددی با دمنه بهم محبوس بود و در آن نزديکی خفته، بسخن کليله و دمنه بيدار شد و مفاوضت ايشان تمام بشنود و ياد گرفت و هيچ باز نگفت.

ديگر روز مادر شير اين حديث تازه گردانيد و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخيار است. و هر که نابکاری را زنده گزارد در فجور با او شريک گردد. ملک قضات را تعجيل فرمود در گزارد کار دمنه و روشن گردانيدن خيانت او در مجمع خاص و محفل عام، و مثال داد که هر روز آنچه رود بازنمايند.

و قضاوت فراهم آمدند و خاص و عام را جمع کردند، و وکيل قاضی آواز داد و روی بحاضران آورد و گفت: ملک در معنی دمنه و بازجست کار او و تفتيش حوالتی که بدو افتاده ست احتياط تمام فرموده است، تا حقيقت کار او غبار شبهت منزه شود، و حکمی که رانده ايد در حق او از مقتضی عدل دور نباشد، و بکامگاری سلاطين و تهور ملوک منسوب نگردد. و هريکی از شما را از گناه او آنچه معلومست ببايد گفت (برای سه فايده: اول آنکه در عدل معونت کردن و حجت حق گفتن در دين و مروت موقعی بزرگ دارد، و دوم آنکه بر اطلاق زجر کلی اصحاب ضلالت بگوشمال يکی از ارباب خيانت دست دهد، و سوم آنکه مالش اصحاب مکر و فجور و قطع اسباب ايشان راحتی شامل و منفعتی شايع را متضمن است.

چون اين سخن بآخر رسيد) همه حاضران خاموش گشتند، و هيچ کس چيزی نگفت، چه ايشان را در کار او يقين ظاهر نبود، روا نداشتند که بگمان مجرد چيزی گويند، و بقول ايشان حکمی رانده شود و خونی ريخته گردد.

چون دمنه آن بديد گفت: اگر من مجرم بودمی بخاموشی شما شاد گشتمی، لکن بی گناهم، و هر که او را جرمی نتوان شناخت برو سبيلی نباشد، و او بنزديک اهل خرد و ديانت مبرا و معذور است. و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خويش در کار من سخنی گويد، و معذور است. و دران راستی و امانت نگاه دارد، که هرگفتاری را پاداشی است، عاجل و آجل، و قول او دران راستی و امانت نگاه دارد، حکمی خواهد بود در احيای نفسی يا ابطال شخصی. و هرکه بظن و شبهت، بی يقين صادق، مرا در معرض تلف آرد بدو آن رسد که بدان مدعی رسيد که بی علم وافر و مايه کامل، و بصيرتی در شناخت علتها واضح و ممارستی در معرفت داروها راجح، و رايی در انواع معالجت صايب و خاطری در ادراک کيفيت ترکيب نفس و تشريح بدن ثاقب.قدم پيدا و اتقان بسزا، دعوی و رای طبيبی کرد. قضات پرسيدند که: چگونه؟ گفت: بشهری از شهرهای عراق طبيبی بود حاذق، و مذکور بيمن معالجت، مشهور بمعرفت دارو و علت، رفق شامل و نصح کامل، مايه بسيار و تجربت فراوان، دستی چون دم مسيح و دمی چون قدم خضر صلی الله عليه. روزگار، چنانکه عادت اوست دربازخواستن مواهب و ربودن نفايس، او را دست بردی نمود تا قوت ذات و نور بصر در تراجع افتاد، و بتدريج چشم جهان بينش بخوابانيد. و آن نادان وقح عرصه خالی يافت و دعوی علم طب آغاز نهاد، و ذکر آن در افواه افتاد.

و ملک آن شهر دختری داشت و بذاذر زاده خويش داده بود، و او را در حال نهادن حمل رنجی حادث گشت. طبيب پير دانا را حاضر آوردند. از کيفيت رنج نيکو بپرسيد. چون جواب بشنود و بر علت تمام وقوف يافت بداروی اشارت کرد که آن را زامهران خوانند. گفتند: ببايد ساخت. گفت: چشم من ضعيف است، شما بسازيد.

در اين ميان آن مدعی بيامد و گفت: کار منست و ترکيب آن من دانم. ملک او را پيش خواند و فرمود که در خزانه رود و اخلاط دارو بيرون آرد. در رفت و بی علم و معرفت کاری پيش گرفت. از قضا صره زهر هلاهل بدست او افتاد،آن را بر ديگر اخلاط بياميخت و بدختر داد. خوردن همان بود و جان شيرين تسليم کردن. ملک از سوز دختر شربتی از آن دارو بدان نادان داد، بخورد و در حال سرد گشت.

و اين مثل بدان آوردم تا بدانيد که کار بجهالت و عمل بشبهت عاقبت وخيم دارد. يکی از حاضران گفت: سزاوارتر کسی که چگونگی مکر او از عوام نبايد پرسيد، و خبث ضمير او بر خواص مشتبه نگردد، اين بدبختست که علامات کژی سيرت در زشتی صورت او ديده می شود. قاضی پرسيد که: آن علامت چيست؟ تقرير بايد کردن، که همه کس آن را نتواند شناخت. گفت: علما گويند که «هرگشاده ابرو، که چشم راست او از چپ خردتر باشد با اختلاج داي»،و بينی او بجانب راست ميل دارد، و در هر منبتی از اندام او سه موی رويد، و نظر او هميشه سوی زمين افتد، ذات ناپاک او مجمع فساد و مکر و منبع فجور و غدر باشد.» و اين علامات در وی موجود است.

دمنه گفت: در احکام خلايق گمان ميل و مداهنت توان داشت، و حکم ايزدی عين صواب است و دران سهو و زلت و خطا و غفلت صورت نبندد. و اگر اين علامات که ياد کردی معين عدل و دليل صدق می تواند بود، و بدان حق را از باطل جدا می توان کرد، پس جهانيان در همه معانی از حجت فارغ آمدند، و بيش هيچ کس را نه بر نيکوکاری محمدت واجب آيد و نه بر بدکرداری عقوبت لازم. زيرا که هيچ مخلوق اين معانی را از خود دفع نتواند کرد. پس بدين حکم جزای اهل خير و پاداش اهل شر محو گشت. و اگر من اين کار که ميگويند بکرده ام، نعوذبالله، اين علامات مرا برين داشته باشد، و چون دفع آن در امکان نيايد نشايد که بعقوبت آن ماخوذ گردم، که آنها با من برابر آفريده شده اند. و چون ازان احتراز نتوان کرد حکم بدان چگونه واقع گردد؟ و تو باری برهان جهل و تقليد خويش روشن گردانيدی و بکلمه ای نامفهوم نمايش بی وجه و مداخلت نه در هنگام گرفتی.

چون بدمنه براين جمله جواب بداد ديگر حاضران دم درکشيدند و چيزی نگفتند قاضی بفرمود تا او را بزندان بازبردند.

و دوستی ازان کليله، روزبه نام، بنزديک دمنه آمد و از وفات کليله اعلام داد. دمنه رنجور و متاسف گشت و پرغم و متحير شد، و از کوره آتش دل آهی برآورد و از فواره ديأه آب بر رخسار براند و گفت: دريغ دوست مشفق و برادر ناصح که در حوادث بدو دويدمی، و پناه در مهمات رای و رويت و شفقت و نصيحت او بود، و دل او گنج اسرار دوستان و کان رازهای بذاذران، که روزگار را بران وقوف صورت نبستی و چرخ را اطلاع ممکن نگشتی.

بيش مرا در زندگانی چه راحت و از جان و بينايی چه فايده؟ و اگر نه آنستی که اين مصيبت بمکان مودت تو جبر می افتد، ورنی اکنون خود را بزاريان کشته امی و بحمدالله که بقای تو از همه فوايت عوض و خلف صدق است، و هر خلل که بوفات او حادث شده است بحيات تو تدارک پذيرد. و امروز مرا تو همان بذارذری که کلیله بوده ست، رهين شکر و منت گشتم. و کلی ارباب مروت و اصحاب خرد و تجربت را بدوستی و صحبت تو مباهات است. کاشکی از من فراغی حصال آيدی، و کاری را شايان توانمی بود. دست يک ديگر بگرفتند و شرط وثيقت بجای آورد.

آنگاه دمنه او را گفت: فلان جای ازان من و کليله دفينه ای است، اگر رنجی برگيری و آن را بياری سعی تو مشکوری باشد. روزبه بر حکم نشان او برفت و آن بياورد. دمنه نصيب خويش برگرفت و حصه کليله برزويه داد، و وصايت نمود که پيوسته پيش ملک باشد و ازانچه در باب وی رود تنسمی می کند او را می آگاهاند. و روزبه تيمار آن نکته تا روز قيامت وفات دمنه می داشت. ديگر روز مقدم قضات ماجرا بنزديک شير برد و عرضه کرد. شير آن بستد و او را بازگردانيد، و مادر را بطلبيد. چون مادر شير ماجرا را بخواند و بر مضمون آن واقف گشت در اضطراب آمد و گفت: اگر سخن درشت رانم موافق رای ملک نباشد، و اگر تحرز نمايم جانب شفقت و نصيحت مهمل ماند. شير گفت: در تقرير ابواب مناصحت محابا و مراقبت شرط نيست، و سخن او در محل هرچه قبول تر نشيند و آن را بر ريبت و شبهت آسيب و مناسبت نباشد. گفت: ملک ميان دروغ و راست فرق نمی کند، و منفعت خويش از مضرت نمی شناسد. و دمنه بدين فرصت می يابد فتنه ای انگيزد که رای ملک در تدارک آن عاجز آيد،و شمشير او از تلافی آن قاصر و بخشم برخاست و برفت.

ديگر روز دمنه را بيرون آوردند، و قضات فراهم آمدند، و در مجمع عام بنشستند، و معتمد قاضی همان فصل روز اول تازه گردانيد. چون کسی در حق وی سخنی نگفت مقدم قضات روی بدو آورد و گفت: اگر چه حاضران ترا بخاموشی ياری می دهند دلهای همگنان در اين خيانت بر تو قرار گرفته است، و ترا با اين سمت و وصمت در زندگانی ميان اين طايفه چه فايده؟ و بصلاح حال و مآل تو آن لايق تر که بگناه اقرار کنی، و به توبت و انابت خود را از تبعت آخرت مسلم گردانی، و باز رهی

اگر خوش خويی از گران قرطباتان

وگر بدخويی از گران قرطبانی

مستريح او مستراح منه، وانگاه دو فضيلت ترا فراهم آيد و ذکر آن برصحيفه روزگار مثبت ماند: اول اعتراف بجنايت برای رستگاری آخرت و اختيار کردن دار بقا بر دار فنا، و دوم صيت زبان آوری خود بدين سوال و جواب که رفت و انواع معاذير دل پذير که نموده شد. و حقيقت بدان که وفات در نيک نامی بهتر از حيات در بدنامی.

دمنه گفت: قاضی را بگمان خود و ظنون حاضران بی حجت ظاهر و دليل روشن حکم نشايد کرد، ان الظن لايغنی من الحق شيئا.و نيز اگر شما را اين شبهت افتاده ست و طبع همه برگناه من قرار گرفته است آخر من در کار خود بهتر دانم. و يقين خود را برای شک ديگران پوشانيدن از خرد و مروت و تقوی و ديانت دور باشد. و بظنی که شما راست که مگر عياذا بالله درباب اجنبی و ريختن خون او از جهت من قصدی رفتست چندين گفت گوی می رود، و اعتقاهای همه تفاوت می پذيرد، اگر در خون خود بی موجبی سعی پيوندم دران بچه تاويل معذور باشم؟ که هيچ ذاتی را بر من آن حق نيست که ذات مرا، و آنچه در حق کمتر کسی از اجانب جايز شمرم و از روی مروت بدان رخصت نيابم درباب خود چگونه روا دارم؟ ازاين سخن درگذر، اگر نصيحتست به ازين باید کرد و اگر خديعتست پس از فضيحت دران خوض نمودن بابت خردمندان نتواند بودن.

و قول قضات حکم باشد، و از خطا و سهو دران احتراز ستوده است. و نادر آنکه هميشه راست گوی و محکم کار بودی، از شقاوت ذات و شوربختی من دراين حادثه گزافکاری بردست گرفتی، و اتقان و احتياط تمام يکسو نهادی، و بتمويه اصحاب غرض و ظن مجرد خويش روی بامضای حکم آوردی

و هرکه گواهی دهد درکاری که دران وقوف ندارد بدو آن رسد که بدان نادان رسيد. قاضی گفت: چگونه است آن؟   گفت:

مرزبانی بود مذکور، و بهارويه نام زنی داشت چون ماه روی،چون گل عارض و چو سيم ذقن در غايت حسن و زيبايی و جمال و نهايت صلاح و عفاف، اطرافی فراهم و حرکاتی دل پذير، ملح بسيار و لطف بکمال

غلامی بی حفاظ داشت و بازداری کردی. او را بدان مستوره نظری افتاد، بسيار کوشيد تابدست آيد،البته بدو التفات ننمود. چون نوميد گشت خواست که در حق او قصدی کند، و در افتضاح او سعی پيوندد. از صيادی دو طوطی طلبيد و يکی را ازيشان بياموخت که «من دربان را در جامه خواجه خفته ديدم با کدبانو.» و ديگری را بياموخت که «من باری هيچ نمی گويم.» در مدت هفته ای اين دو کلمه بياموختند. تا روزی مرزبان شراب می خورد بحضور قوم، غلام درآمد و مرغان را پيش او بنهاد.ايشان بحکم عادت آن دو کلمت می گفتند بزبان بلخی، مرزبان معنی آن ندانست لکن بخوشی آواز و تناسب صورت اهتزاز می نمود. مرغان را بزن سپرد تا تيمار بهتر کشد.

و يکچندی برين گذشت طايفه ای از اهل بلخ ميهمان مرزبان آمدند. چون از طعام خوردن و يکچندی برين گذشت در مجلس شراب نشستند. مرزبان قفص بخواست، و ايشان برعادت معهود آن دو کلمه می گفتند. ميهمانان سر در پيش افگندند و ساعتی در ي:  ديگر نگريست.آخر مرزبان را سوال کردند تا وقوفی دارد برآنچه مرغان می گويند. گفت: نمی دانم چه می گويند، اما آوازی دل گشای است. يکی از بلخيان که منزلت تقدم داشت معنی آن با او بگفت، و دست از شراب بکشيد، و معذرتی کرد که: در شهر ما رسم نيست در خانه زن پريشان چيزی خوردن. در اثنای اين مفاوضت غلام آواز داد که: من هم بارها ديده ام و گواهی می دهم. مرزبان از جای بشد، و مثال داد تا زن را بکشند. زن کسی بنزد او فرستاد و گفت:

مشتاب بکشتنم که در دست توام

عجلت از ديو نيکو نمايد، و اصحاب خرد و تجربت در کارها، خاصه که خونی ريخته خواهد شد، تامل و تثبت واجب بينند، و حکم و فرمان باری را جلت اسماوه و عمت نعماوه امام سازند: يا ايها الذين آمنوا ان جاءکم فاسق بنبا فتبينوا. و تدارک کار من از فرايض است، و چون صورت حال معلوم گشت اگر مستوجب کشتن باشم در يک لحظه دل فارغ گردد.و اين قدر دريغ مدار که از اهل بلخ پرسند که مرغان جز اين دوکلمت از لغت بلخی چيزی می دانند. اگر ندانند متيقن باشی که مرغان را اين ناحفاظ تلقين کرده ست،که چون طمع او در من وفا نشد، و ديانت من ميان او و غرض او حايل آمد، اين رنگ آميخت. و اگر چيزی ديگر بدان زبان می بتوانند گفت بدان که من گناه کارم و خون من ترا مباح.

مرزبان شرط احتياط بجای آورد، و مقرر شد که زن ازان مبراست. کشتن او فروگذاشت و بفرمود تا بازدار را پيش آوردند.تازه درآمد که مگر خدمتی کرده است، بازی دردست گرفته.زن پرسيد که: تو ديدی که من اين کار می کردم؟ گفت: آری ديدم. بازی که در دست داشت بر روی او جست و چشمهاش برکند.زن گفت: زن گفت: سزای چشمی که ناديده را ديده پندارد اينست، و از عدل و رحمت آفريدگار جلت عظمته همين سزد

بد مکن که بدافتی چَه مکن که خود افتی

و اين مثل بدان آوردم تا معلوم گردد که بر تهمت چيرگی نمودن در دنيا بی خير و منفعت و با وبال و بتبعت است.

تمامی اين فصول برجای نبشتند و بنزديک شير فرستاد. مادر را بنمود. چون بران واقف گشت گفت: بقا باد ملک را. اهتمام من در اين کار بيشازين فايأه نداشتکه آن ملعون بدگمان شد. و امروز حيلت و مکر او بر هلاک ملک مقصور گردد، و کارهای ملک تمام بشوراند، و تبعت اين ازان زيادت باشد که در حق وزير مخلص و قهرمان ناصح رواداشت. اين سخن در دل شير موقع عظيم يافت و انديشه بهرچيزی و هرجايی کشيد.

پس مادر را گفت: بازگوی از کدام کس شنودی، تا آن مرا در کشتن دمنه بهانه ای باشد. گفت: دشوار است بر من اظهار سر کسی که بر من اعتماد کشرده باشد. و مرا بکشتن دمنه شادی مسوغ نگردد، چون اين ارتکاب روا دارم و رازی که بمحل وديعت عزيز است فاش گردانم؟ لکن از آن کس استطلاع کنم، اگر اجزات يابم بازگويم.

و از نزديک شير برفت و پلنگ را بخواند و گفت: انواع تربيت و ترشيح و ابواب کرامت و تقريب که ملک در حق تو فرموده ست و می فرمايد مقرر است، و آثار آن بر حال تو از درجات مشهور که می يابی ظاهر، و دران به اطنابی و بسطی حاجت نتواند بود. وانگاه گفت: واجبست بر تو که حق نعمت او بگزاری و خود را از عهده اين شهادت بيرون آری. و نيز نصرت مظلوم، و معونت او در ايضاح حجت در حال مرگ و زندگانی، اهل مروت فرض متوجه و قرض متعين شناسد، چه هرکه حجت مرده پوشيده گرداند روز قيامت حجت خويش فراموش کند. از اين نمط فصلی مشبع برو دميد.

پلنگ گفت: اگر مرا هزار جان باشد، فدای يکساعته رضا و فراغ ملک دارم از حقوق نعمتهای او يکی نگزارده باشم، و در احکام نيک بندگی خود را مقصر شناسم. و من خود آن منزلت و محل کی دارم که خود را در معرض شکر آرم و ذکر عذر برزبان رانم؟

بنده آن را چگونه گويد شکر

مهر و مه را چه گفت خاکستر؟

و مجب تحرز از اين شهادت کمال بدگمانی و حزم مبلک است، و اکنون که بدين درجت رسيأ مصلحت ملک را فرونگذرام و آنچه فرمان باشد بجای آرم.وانگاه محاورت کليله و دمنه چنانکه شنوده بود پيش شير بگفت،و آن گواهی در مجمع وجوش بداد. چون اين سخن در افواه افتاد آن دد ديگر که در حبس مفاوضت ايشان شنوده بود کس فرستاد که: من هم گواهی دارم. شير مثال دادتا حاضر آمد و آنچه در حبس ميان کليله و دمنه رفته بود بر وجه شهادت باز گفت.

ازو پرسيدند که: همان روز چرا نگفتی؟ گفت: بيک گواه حکم ثابت نشدی. من بی منفعتی تعذيب حيوان روا ندارم. بدين دو شهادت حکم سياست بر دمنه متوجه گشت. شير بفرمود تا او را ببستند و باحتياط باز


مطالب مشابه :


جسته گریخته

اطلاعات دفینه و گنج و فلزیابها - مجموعه اطلاعات دفینه و علوم غریبه و فلزیاب




گلگشتی در حدیث عنوان بصری(1)

«قل انّ ربي يقذفُ بالحق علاّم انبياء براي اثاره و برانگيختن دفينه‌هاي عقلاني




کلیله و دمنه "با تاکید بر نصایح و پندها" و معنی و ساده نویسی آن (آخرقسمت ششم)

" نكته ها و نوشته ها " - کلیله و دمنه "با تاکید بر نصایح و پندها" و معنی و ساده نویسی آن (آخرقسمت




برچسب :