رمان به رنگ شب (قسمت چهارم)

جلال براي استقبال و خوش آمدگویی آماده شد. لحظاتی بعد مدعوین یکی پس از دیگري وارد شدند .

با ورود مهمانان سرو صدا و هیاهو آغاز شد. کم کم محفل گرم می شد که صداي زنگ آیفون به صدا در آمد و بار دیگر جلال

را به هواي استقبال از میهمانان جدید بیرون کشاند و این بار خانم و آقاي مقامی به همراه سروش در آستانه در ظاهر شدند.

به راستی که سروش تحسین هر بیننده اي را بر می انگیخت و در آن لحظه نگاه جلال تحسین آمیز بود، او را در آغوش فشرد

و به گرمی پذیرا شد، لحظاتی بعد در سالن پذیرایی، جمع به احترام تازه واردین و براي عرض ادب از جا برخاستند و جلال

مراسم معارفه را انجام داد .

بازار احوالپرسی حسابی گرم شد، چند دقیقه اي طول کشید تا هرکس در جاي خود بنشیند و مجلس کمی آرام بگیرد. در این

بین سروش ساکت و سر به زیر بود. چقدر دوست داشت و آرزو می کرد به جاي سیما، الهه وارد می شد و طبق رسوم چاي و

شربت تعارف می کرد، اما هر بار که سربالا می گرفت، فاصله بین رویا و واقعیت را بیشتر درك می کرد. او مغموم و ساکت،

فقط گه گاه پاسخ سوالات پرسیده شده را می داد، تا جایی که از دید حضار یک داماد خجالتی به شما می آمدکه ادب حکم

می کرد سکوت اختیار کند .

حرفهاي زیادي رد وبدل شد و ظاهرا توافقات انجام پذیرفته بود که شیرین درخواست کرد تا عروس خانم نیز به جمع آنها

اضافه شود .

مهوش با عجله برخاست، خنده اي تحویل عمه بدري داد و از کنار او رد شد و به آشپزخانه رفت. سیما مشغول چیدن

لیوانهاي شربت توي سینی بود. مادر سراسیمه جلو رفت و کارکردن دختر باسلیقه اش را نظارت کرد و با خنده گفت :

-عجله کن مامان جون، همه منتظرند .

لرزش محسوسی سراپاي وجود سیما را فراگرفته بود. با شرمی که مقتضاي موقعیت بود گفت :

-من آماده ام مامان. فقط نمی دونم چرا دست و پام می لرزه /

مهوش لب تو داد و خندید. فرصت دلگرمی دادن نداشت اما مهربان و خونسرد گفت :

-پس لیوانها رو زیاد پرنکن تا یه وقت نریزه توي سینی .

-این کار رو کردم ولی باز هم می ترسم .

مادر دست در گردن دخترش انداخت و با بوسه و نوازش گیسوان او گفت

-چیز مهمی نیست فکر کن یک مهمونی معمولیه... تا چند دقیقه دیگه حاضر شو و بیا، زیاد معطل نکن ...

مادر که رفت. سیما سینی شربت را به دست گرفت، نفسی عمیق کشید و آماده رفتن زل زد به مینا، لبهاي مینا مرتب به هم

می خورد و در حالی که به نظر می رسید چیزي زیر لب زمزمه می کند، به صورت خواهرش فوت کرد و گفت :

-اصلا نگران نباش. برات آیۀ الکرسی خوندم و فوت کردم .

سیما گفت مرسی و آب دهانش را قورت داد و با گفتن بسم ا... به طرف سالن رفت. پس از ورود به پذیرایی، سیما با متانت و

ادب خاص خود سلام کرد. مجلس به یکباره ساکت شد و از هیاهو افتاد و همه نگاهها به او چرخید، انصافا که کمالات و

زیباییهاي این دختر انکارناپذیر بود. نگاه تحسین آمیز و خریدارانه جمشید به عروش آینده اش خیره ماند و سلام گرمی

نثارش کرد .

در طول پذیرایی سروش حتی نیم نگاهی به سیما نینداخت. جمع متوجه این موضوع شده بودند و بعضی در گوشی پچ پچ می

کردند : "داماد این قدر خجالتی هم نوبره ."

سیما از همه پذیرایی کرد تا مقابل سروش رسید، لبخند نمکینش را چاشنی سلام آهسته و دلنشینش کرد، اما سروش بی

تفاوت دست بالا برد و با تشکر مختصر لیوانی برداشت.سخن ها از تعاریف پسر و دختر آغاز و تا مراسم عقد و عروسی، خرید،

تعیین مکان و زمان آن کشیده شد. اما در تمامی مدت سروش حرف نزد و تنها با حرکت سر و لبخندي اجباري تمامی موارد

را تأیید کرد .

سیما زیر چشمی به سروش نظر انداخت. مثل دیگران فکر نکرد. این قیافه یک داماد خجالتی نبود، این قیافه یک انسان

ناراضی بود. در حالی که فکر کرد آنها جزو آن دسته از دختران و پسرانی نبودند که از قبل با رابطه یا آشنایی نزدیک داشته

باشند، به خود نهیب زد: " نه، اشتباه می کنی، تمامی پسرها وقت خواستگاري همین قدر خجالتی و عصبی نشان می دهند ."

مراسم تقریبا در حال پایان یافتن بود که جمشید از والدین سیما درخواست کرد تا عروس و داماد آینده براي گفتگوي

کوتاهی کمی در باغ قدم بزنند. جلال تابی به سبیلهاي سفید و پرپشتش داد، نگاه پر مهرش را به همراه لبخندي در صورت

محجوب وخجول دخترش پاشید، سپس نگاهی به داماد آینده که او نیز محجوب به نظر رسید انداخت وگفت :

-چرا که نه، این یه رسمه... در ضمن بهتره دختر و پسر همین اول سنگهاشون را وا بکنند .

سروش ترش شد سر بیخ گوش جمشید برد، آهسته اما به تندي زمزمه کرد:

-بابا لزومی براي این کار نیست... به فرض که من با سیما به توافق نرسم!... چه کار می کنی ؟ مراسم رو به هم می زنی؟

-مسلمه که نه .

-پس این مسخره بازي ها چیه؟

-رسمه پسرم. برو، زشته ... این قدر هم پچ پچ نکن. دارن نگاه مون می کنند .

سروش از گوشه چشم نظر انداخت، جمشید درست می گفت. همه نگاهها به او دوخته شده بود. شرمنده کمی در جاي خود

جابه جا شد و با لبخندي تصنعی گفت :

-با اجازه آقا افشار

و با اکراه برخاست و در حالی که مهر سکوت بر لب زده بود، به اتفاق سیما وارد باغ شد. سکوتش سیما را خسته کرده بود، اما

حجب و حیا اجازه شکستن این سکوت را به دختر سیه چشم عاشق نمی داد .

بالاخره هم این سروش بود که با سنگین شدن فضا تصمیم گرفت تا خود به این سکوت بی دلیل پایان بخشد. با این فکر به

ناگاه ایستاد و سیما نیز متعاقب او در حالی که سر به زیر داشت، ایستاد. سروش در حالی که با نوك کفش به لبه جدول باغچه

ضربه می زد، گفت :

-ببخشید خانم افشار... مثل اینکه شمارو خسته کردم، درسته؟

کلمه "نه" که از دهان سیما خارج شد، سروش به صندلی هاي چیده شده در زیر آلاچیق اشاره کرد و گفت :

-خانم افشار اجازه میدین اون طرف بیشینم؟

سیما بدون اعتراض از ردیف گل هاي زنبق رد شد، پا گذاشت روي موزائیک هاي مدل ستاره و رفت طرف آلاچیق، صندلی

دایره شکل فلزي را کنار کشید و تعارف کرد. سروش جانب ادب را رعایت کرد و بعد از نشستن او، نشست. در آن لحظه

نگاهش با نگاه گرم سیما گره خورد، سر به زیر شد. نگاه سیما متن از قبل آماده شده اش را پاك کرد، از این رو بیهوده در پی

یافتن واژه هاي مناسب گفت :

-نمی دونم می تونم مرد مناسبی براي یه زندگی مشترك باشم

-شکسته نفسی می کنید

نه، واقعیت رو گفتم... شاید یه جورایی سرنوشت ما در مقابل هم قرار داده .

کتابخانه

سیما دختر تیزهوشی بود، کلام سروش را قاپید و گفت :

-یعنی من انتخاب شما نیستم!؟

سروش از تیزهوشی سیما جاخورد و به لکنت افتاد .

-اوه نه، منظورم این نبود... نمی دونم .

گیج و گنگی سروش، سیما را در شک و شبهه انداخت. از این رو گفت :

-خواهش می کنم رو راست باش... من طاقت شنیدن دارم .

سروش سراسیمه، دستپاچه شد، می دونست اگر آن مجلس به هم بخورد به طور قطع جمشید غوغاي حسابی به راه می

اندازد و کسی که بیش از همه آسیب خواهد خورد مادرش شیرین است. در جرو بحث قبلی پدر و پسر، شیرین به علت سکته

قلبی راهی بیمارستان شده بود و یک جنجال دیگر کافی بود تا او نعمتی چون مادر را براي همیشه از دست بدهد و این امري

نبود که دلش به آن راضی گردد بنابراین در صدد جبران، من من کنان گفت :

-ببخشید مثل اینکه سوء تفاهم ایجاد کردم. آخه من تجربه اي ندارم و نمی دونم این جور موقع ها چطور باید حرف زد .

-اگه اینطوره اشکال نداره، ولی اگه موضوعی هست که باید بدونم، خواهش می کنم بگو .

-نه ... فقط... می دونید ...

-نکنه این ازدواج باب میل شما نیست. اگه اینطور باشه می تونم درکتون کنم...در ضمن می تونم به بهانه فکر کردن، از شما

وقت بگیرم و دو سه روز دیگه جواب رد بدم. این طوري مشکل شما هم حل می شه .

سروش با احساس شرم در حالی که مستأصل و پریشان به نظر می رسید در صندلی جابجا شد و گفت :

-شما اشتباه می کنی. من فقط می خواستم بگم سعی می کنم مرد زندگی باشم یعنی مردي که شما دوست داري .

-غیر از این چیزي از شما نمی خوام .

سروش گویی در بن بست گرفتار آمده است، کلافه بود. براي خلاصی از این گفتگوي بی فایده گفت: - پس می تونیم به جمع

ملحق بشیم .

و در حالیکه با لبخندي تصنعی سعی در خوشحال نشان دادن خود داشت، ایستاد و با دست راه را براي سیما باز کرد .

مطالب مشابه :

گزارش تصویری مراسم افتتاح دفترپایگاه خبری چهاردانگه نیوز

ی بخش چهاردانگه و دیگر مدعوین متن خوش آمدگویی توسط آقای حامد خلیلی ازنی




روایت دومین یادواره شهداو ایثارگران تکیه ناوه

سپس مسئول یادواره آقای مسعود علیشیری ضمن خوش آمدگویی به مدعوین و مسئولین و متن شعر در




رمان به رنگ شب (قسمت چهارم)

جلال براي استقبال و خوش آمدگویی لحظاتی بعد مدعوین یکی پس نگاه سیما متن از قبل آماده




دانلود مراسم اسکار ۲۰۱۳ – The 85th Annual Academy Awards 2013

این جشن بسیار مجلل و با شکوه است و تمامی مدعوین کد حرکت متن دریافت کد پیغام خوش آمدگویی




برای اولین بار :همایش تکریم جایگاه نهاد سردفتری اسناد رسمی در قم برگزارشد

بباید که متن فروش و و مدعوین پیام خوش آمدگویی و خیر و مدعوین




نشست شورای مشارکت های مردمی اداره بهزیستی جهرم با خیرین / تصویر

در ابتدای این نشست حمید آزرمی رئیس اداره بهزیستی جهرم ضمن خوش آمدگویی از حضور متن سوگند




سخنان مهم امام جمعه جهرم درجمع بسیجیان پیشکسوت در بحث اقتصاد شهرستان+ تصاویر

شادمند ضمن خوش آمدگویی به فرماندهان پیشکسوت بسیجی و میهمانان و مدعوین و تشکر از متن




رمان به رنگ شب 4

جلال براي استقبال و خوش آمدگویی آماده شد. لحظاتی بعد مدعوین یکی نگاه سیما متن از قبل




گزارش خبری همایش رهایافتگان کنگره 60 شعبه اصفهان

متن منتخب. لینک اصفهان،آقای نادر اسدی ضمن خوش امدگویی به آقای مهندس دژاکام و مدعوین محترم




برچسب :