کافه سوسن

 

 

برما چه گذشت

 

 

 

 tulip3_std.jpg

 

سال 57 بود انقلاب که شد همه می ترسیدیم. آن وقت ها در شهر ما دبیرستان نبود پدرم در اردبیل برای بچه ها خانه اجاره کرده بود و من پیش آنها بودم. صدای تیر اندازی و بوی باروت و گلوله در فضا پیچیده بود.من خیلی می ترسیدم.

چند روزی گذشت و من به خانه برگشتم.

یک روحانی به نام شیخ سعید اردبیلی وارد شهر ما شد. مردم نادان شهر ما او را بر دوش گرفته بودند. و مرتب شعار می دادند.این جمله شیخ سعید هرگز یادم نمی رود: من نمیگم آتش بزنید اما اگر می خواهید آتش بزنید بزنید !!!!

تمام کتابهای کتابخانه شهر ما را آتش زدند. درست به مانند صدر اسلام و هجوم اعراب به مملکت ساسانی .من به شماره 169 جزو اولین اعضای کتابخانه بودم.

کتابهایی که دوست داشتم در میان شعله های آتش نابود شد .من هم گوشه ای ایستادم و گریه کردم.

برگشتم خانه. پدرم خیلی نگرانم بود.

شهر در تسخیر مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق بود.جوانانی بسیار تند رو وخشن با ریش های بلند که ادای چگوارا را در می آوردند .

پدرم یک جمله عجیبی گفت که چیزی ازش متوجه نشدم.

پدر می گفت شاه و رضا شاه به نام خودشان حکومت می کردند !!!

هر گاه کسی از اوضاع مملکت یا کسی ناراحتی یا کینه ای به دل داشت می رفت مست می کرد و چند تا فحش نثار شاه یا فرح می کرد و آرام می شد. در واقع اون وقت ها شعار خیابانی علیه شاه و فرح هم جرم مهمی نبود و برخورد خاصی صورت نمی گرفت.

از دیدگاه او کسانی که انقلاب را دست گرفتند به نام اسلام و دین و خدا حکومت خواهند کرد و سمبل دین و خداوند خواهند بود و پس از از سالها به علت ناتوانی در تامین مطالبات مردمی و تحقق شعارهایشان در اثر افزایش نارضایتی عمومی به نام دین هم  به سرکوب مردم روی خواهند آورد.

مردمی که دیگر از دین و مذهب متنفر شده اند. این سرانجام حکومت دینی و مدیریت ضعیف است.

سالها قبل بیش تر مردم مشروبات الکلی صرف می کردند و اعتیاد به این عظمت وجود نداشت. معتادان نیز کوپن می گرفتند . همه چیز تحت کنترل بود و مدیریت می شد.

دوستان عزیز ما تازه به یاد شربت تریاک افتاده اند!!

بچه که بودیم در شهر ما خودرو سواری وجود نداشت چند دستگاه موتور روسی ایژ و یک جیپ شهباز. داییهای من با اسب و الاغ از روستا می آمدند و ما را برای مهمانی به ده می بردند. یک ده زیبا در دامنه کوه زیبای سبلان. ما گاها چندین هفته آن جا می ماندیم.

یک چیزی را هرگز فراموش نمی کنم. سپیده سحر اکثر مردم آن آبادی بر پشت بامها اذان می گفتند. بی آن که روحانی یا فشاری بالای سرشان باشد.

الان سالها گذشته .دیگر صدای اذان به گوش نمی رسد. از اسلام هم فقط نامی بر جای مانده است. 5 ساله بودم که اولین بار با پدرم آمدم تهران . خیابان لاله زار و دیدار اقوام و آشنایان .

رفتیم یک جایی مثل سینما . به نام لانه کبوتر بوی الکل و دود سیگار همه جا را گرفته بود تنفس خیلی مشکل بود

 این ترانه را همیشه به یاد دارم اثری زیبا از سوسن که با صدای سوزناکی می خواند:

خودم کردم که لعنت بر خودم باد...................

 

 

 

 

 

بخشی از خاطرات یک طاغوتی

 

26 دیماه 88


مطالب مشابه :


چگونه پروپزال یا طرح تحقیق بنویسیم؟

آکادمیا کافه; FullText 1000; گیگا




آشنایی با روایی و پایایی در تحقیقات علمی

آکادمیا کافه; FullText 1000; گیگا




کافه سوسن

(زورق شکسته) - کافه سوسن - (زورق شکسته) کافه صبا ( آکادمیا) سمیرا( ماهی شناور شب)




داستان شیراز

هنرکده آکادمیا. سهراب کافه کافکا




سفر به شهر هنر و معماری و تندیس‌گری‌ ایتالیا

موزه آکادمیا، خانه مجسمه حواس‌تان باشد در رستوران‌ها و کافه‌ها قیمت غذا و




باشه میرم من...

هنرکده آکادمیا. دوستان دوشنبه . انجمن اهل قلم کافه کلمات. انجمن




برچسب :