رمان در مسیر سرنوشت3


بدری خانم: خانم جان اومدند 

نازی خانم :باشه باشه اهورامامان جان بیا اغای زرافشان اومدند 

همینکه حرف مامان و شنیدم بدو از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین دیشب 1ساعتی خوابیدم کل دیشب و تاالان بانگرانی گذروندم رفتم پایین دیدم که اغای زرافشان واقعا حالش بده و کنارش شروین وایساده بود بادیدن شروین یاد حرصایی که ازدست عشقم عشقم شراره میخوردم افتادم خدایا یعنی الان چیکارمیکنه و بااین فکر یه آه کشیدم و به سمتشون رفتم 

نازی جون : اغا بهروز نیلوفر چطوره خیلی نگرانشم

بهروز : خیلی بی تابی میکرد والا اولش اصرار داشت باهامون بیاد اما بعد کلی اطمینان دادن بهش اون و خونه ی خواهرش بردم 

نازی جون:امیدوارم هرچه زودتر این مشکلمون حلشه اخه نمیدونم یهو چطوری شد الانم در تعجبم 

اهورا : سلام عمو بهروز واقعا نمیدونم چطوری تو روتون نگاه کنم بخدا همیشه مواظبش بودیم نمیدونم چطوری شد داشتیم میرقصیدیم که رقص نورارو زدند و بعداز چند لحظه از دیدم محو شد 

بهروز : سلام پسرم میدونم میدونم خودت رو ناراحت نکن دخترم داره تاوان کاره من و پس میده 

شروین : باشه بابا خودتون و بس سرزنش کنید اونیکه خطاکاره من بودم نباید شراره رو ول میکردم اون عزیز من بود 

وباگفتن اینحرفش قطره اشکی از چشماش سرخورد و روبه من گفت 

-اهوراجان چندسال میشه ندیدمت شراره همیشه تعریفتون رو میکرد میگفت خیلی باهاش مهربونید 

نازی جون باگریه گفت الهی من فداش بشم خیلی دختره فهمیده و باکمالاتی بود امیدوارم زودتر ازاین بلا رهاییمون بشه دیشب ترگل زنگ زد وقتی قضیه رو براش تعریف کردم اینقد باهام گریه کرده که نگو میگفت چرامراقبش نبودی مامان منم بودم اینطوری ازم نگهداری میکردی بهش گفتم که من هیچ اطلاعی نداشتم بخدا بهروز خان اینقد نگرانشم که نگو مدام دارم دعامیکنم که فرجی بشه ترگلم باهزار قسم اونجا موندگارش کردم گفتم که انشالله وقتی مشکلات تموم شد بیا تواین گیرو واگیر موندنش تو خونه صلاح نیست ماهمه اعصابمون خورده 

اهورا: عمو بهروز دقیق چیا بهت گفتند همونطور که گفتم هم گوشیه خونتون هم اینجا و موبایل تک تکمون تو کنترله من همون دیشب پیگیری کردم و همکارم اغای احمدی گفتند که اونام به تحقیقاتشون ادامه میدند اخه اونطوری که ما دستگیرمون شده پسرای سماواتی تو اصفهان نبودند و انگار اب شدند رفتند زیر زمین همه ی مناطقی که اونجا مسکن داشتند رو هم گشتند و پرسیدند حتی چند دسته از اونها به فروش رسیده اما عموجون نگران نباشید حتما شراره رو واستون میارم فقط این مشکل اینجاست که باباشون ناخوش احواله و بهتون گفتند باید عملش کنید باید اینجاشو یه فکری بکنیم 

باگفتن حرفام همه به سکوت دعوت شده بودند اما شروین مدام با پاش ضرب میگرفت و این احوالش نشاندهنده ی این بود که واقعا برادری دلسوزه 

..................................


الان 4 روزه اینجام و فقط بهم شبا غذا میدن دستشویی بغل اتاقمه و من میخواستم از اونجا فرارکنم اما دیدم اونجام چیزی نداره که ازش برم تو حیاط یا کوچه و جایی و همونجا بود که پی بردم که من واقعا آخر ادمای بدشانسم دیشب باز اون پسره ی بدریخت اومد البته جلو چشم من اینطوریه وگرنه قیافه و اندام خوبی داره بیچاره اها داشتم میگفتم دیشب اومد تو تاق و بوی الکلی میدا که وقتی اومد نزدیکم به سرفه افتادم بایاداورش پوستم مورمور میشه 

هیراد:سلـــــــــــــــام شــــراره جون 

-چی میخوای ؟

-تــــورو عشقم 

-بیشعور برو بیرون 

-قشنـــــــــــگ حرف بزن دختره ی بی پدر

حسکردم به خاطره مشروبی که خورده و نشونم میداد که زیاد خورده باشه داشت کلمات و میکشید و بلند میخوند 

-مودب باش اغا الانم برو بیرون تاجیغ نزدم 

-تو جیغ نمیزنی کوچولو بزنیم چیزی نمیشه 

و باگفتن حرفاش کم کم میومد طرفم چون پام بسته بود و دستام ازادبودند بادست و پاهام خودمو کشیدم عقب اما اون میومد 

-نیا جلو روانی اگه بلایی سرم بیاری بابام میکشتت 

-بابای تو اگه تورو میخواست 3روزه وقتی باهاش حرف میزنیم میومد و نجاتت میداد 

-بیشعور برو بیرون بــــــــــــ

و نذاشت حرفمو بزنم و لبای بو گنده مشروبیشو گذاشت رو لبام با وحشیگری لبام و میبوسید و من تقلا میکردم زیر دستاش دستاش و به سمت گردنم اورد و یک دستشو میخواست رو سینه م بزاره داشتم از بویس گندش خفه میشدم اما اون ککشم نمیگزید و همینطور کارشو ادامه میداد اشکام داشت سر میخردند رو گونه م به اهورا به مامانم به بابا به داداش شروینم فکمیکردم وای اگه بی آبروم کنه من چه خاکی سرم بریزم خدایا من هزارتا ارزو دشتم بعداز درسام خدایا اخه من و چراتواین بازی وارد کردی این حق من نبود منکه هیچوقت خلافی ازم سرنزده همونطور داشتم تقلا میکردم و بازبون بی زبونی فریاد میکشیدم انگار معدم داشت میومد تو دهنم و مزه ی بدی تو گلوم حس کردم با دست مانع کاراش میشدم اما مگه ول کن بود همینطور که داشتم مثلا فریاد میزدم یهویی در با صدای بد و بلندی باز شد یابهتره بگم از چارچوب دراومد و همون برادر ه هیراد اومد تو فککردم دارم توهم میزنم امااون هیراد و با یه حرکت ازروم بلند کرد و پرت کرد یه گوشه ی اتاق بلند کردن هیراد از من همانا و خالی کردن معدم همانا هرچی خورده بودم و اوردم و اینقد حالم بدبود که داشتم آبم میاوردم خیلی صحنه ی کثیفی بود دلم به حال خودم سوخت و همونطور که عق میزدم باصدای بلندیم گریه میکردم 

هومن: نفهم داری چه غلطی میکنی 

هیراد :هیچی بابـــــــــــــا خواستم کمی خوش باشم

-مگه اینجا کجاست که تصمیم گرفتی این غلطارو بکنی کم شو بیرون 

-نمیتونم بیا ببرم

-میگم گمشو تا نیومدم نبردمت 

باهرجونکندنی بود داشت مثلا بلند میشد که اخرش هومن طاقت نیاورد و رفتم و با ی دستش بلندش کرد و انداختش بیرون اتاق 

هومن:پاشو اینقدگریه نکن بیا صورتتو بشور

-سکوت

-باتوام میگم پاشو

ومنم مثله یه بچه که حرف بزرگترش و گوشمیکنه و میترسه باهاش راهیه دستشویی شدم اونجا به صورتم اب پاشیدم اما لباسامم کثیف بودند منم همینطوری شلنگه اب رو روی جاهای کثیفه لباسم گرفتم و اومدم بیرون اب ازم میچکید دیدم که تو اتاق هومن داره با ی حوله و یه دست لباس نگام میکنه و اون اغا گندهم که فککنم اصلانه اسمش داشت اونجارو تمیزمیکرد و من وایساده بودم و نگاش میکردم اونم خیلی ریلکس باتشت آب و پارچه ازکنارم رد شد 

هومن :بیا اینارو بگیر خودتم خشککن بپوششون شاید بزرگ تراز قیافه ت باشه اما از هیچی بهتره 

ازترس تو شوک بودم میترسیدم بره و من باز تنهابمونم اون دیونه هم بیاد و بهم تجاوز کنه 

لباس و بهم داد و خواست که بره اما من مچ دستشو گرفتم باتعجب برگشت سمتم و یه نگاهی به من یه نگاهم به دستم انداخت 

هومن:چرا دستمو گرفتی چیزی میخوایی؟

من :تروخدا تنهام نزار 

هومن یهو حالت نگاش عوض شد نمیدونم چی تو نگاش دیدم که بهش اطمینان کردم و ادامه دادم

-من ...من نمیخوام اونبیاد اون بده میخواست منو ...منو بی ابرو کنه توروخدا نزار بیاد 

هومن:باشه نمیزارم لباسات و عوض کن من پیشت میمونم 

وباگفتن اینحرف ازاتاق رفت بیرون زودلباسم و عوض کردم و یه گوشه ی اتاق زانوهام و بغل گرفتم و به خودم لرزیدم بخاطر استفراغم اون پتویی که رو تخته هم بود خیس شده بود و چیزی نبود دور خودم بپیچم دندونام شروع به لرزش کردند همیشه اگه استرس داشتم یا میترسیدم اینطوری میشدم الانم اینطوری شده بودم در با یه تقه بازشد و قامت هومن تو چهارچوب در نمایانشد اول من و ندید بعد که دید گوشه ی اتاقم و داره تو سکوت اتاق صدای دندونای من میاد نزدیک شد و ی پتویی که دستش بود و روشونه هام گذاشت 

هومن:بیا این و اوردم تا گرم شی چرا دندونات میلرزه؟

-سکوت و صدای دندونام

بادستش چونمو گرفت و بلند کرد بااین کارش میدونم چرا یاد اهورا و اون شب عروسی افتادم اشکام بی مهابا سرخردند رو گونه م و لرزش دندونام کمتر و کمتر شد فقط نگام میکرد منم پروپرو تو چشاش نگا میکردم اما من که هواسم به اون نبود هواسم به کار اون شب اهورا بود یه دفعه بخودم اومدم و دیدم که دارم تو بغلش له میشم اخه محکم بغلم کرده بود منم بدون هیچ مخالفتی سرم و روشونه ی مردونه ش گذاشتم و تاتونستم گریه کردم نمیدونم چرا مخالفتی نکردم شاید بخاطراین بود که حس کردم واسم مثله شروینه 

هومن: باشه گریه نکن من حساسم وقتی کسی جلوی روم گریه میکنه دیگه نمیزارم هیراد بیاد قول میدم بهت 

سرم و تکون دادم یعنی باشه نمیدونم ازاین حرفش خیلی خوشحالشدم بعداینکه من و ازاغوشش اورد بیرون انگار که سبک تر شده بودم رفتم روتخت دراز کشیدم اونم کنارم روتخت نشسته بود باحس امنیتی که چندشبه اینجا نداشتم خوابیدم و فرداش که بیدارشدم اون نبود 

الان که دارمفکمیکنم و یاداوره این اتفاق هستم تازه به حرف مامانم رسیدم که هر انگشست خون خودش میاد ازش اخه این دوتا برادر 



هومن: هیراد بابام چطوره ؟

-خوب نیست

-راستی صبح که زنگ زدیم گفتی واسه پس فردا میزنگیم و بهش جای قرار و میگیم

-اره بابا چندبار میپرسی 

-خوبه حالا توام 

هیراد:میگم جریان چیه نمیزاری من برم پیش اون عروسک نکنه ورداشتی واسه خودا تاقلا

هومن:خفه شو هیراد داری چی میگی مانگهش داشتم تا باباش بیاد اینجا جای این کثافت کاریا نیست 

وباگفتن این حرف از کنار هیراد بلند شد و رفت بالا اتاق خودش اونا شرار و اورده بودند یه جایی بیرون تهران و اون مسکن و تازه خریده بودند اما به اسم اونها نبود و به اسم مادرشون زده بودند کیارش هرروز نه هر ساعت بدتر میشد و دراین میان هومنم فکمیکرد که اگر چند مدت بیشتر شراره نزد اونها بماند به احتمالصد درصد عاشق میشود چون این روزها بیشتر هوایش راداشت و چشمای شراره به حدی زیبا بود که هر ادمی را مجذوب خودش میکرد 

..............



نازی جون: حالا چی میشه اهورا الان که قرار گذاشتند برند من نگرانم


اهورا:مادر من نگران نباش بلاخره بعد 2هفته این در و اون در یه قرار گذاشتند 


شروین: نازی خانم شما فقط دعا کنید 

اهورا:عمو بهروز اماده ایید دیگه چندساعت بیشتر نمونده 

بهروز: اهورا من اماده هستم همه ش حماقت من بود همه چیزو خراب کردم اگه چندروز پیش وقتی زنگ زدند و رفته بودم الان این فیلمای دخترم نمیرسید حتما تاالان چه بلایی سرش اوردند و باگفتن این حرف گریه کرد 

نمیدونستم چیکارکنم عزیز دلم در گرو یه دسته اوباش بود و من اینجا هیچ کاری از دستم برنمیاد خدامیدونه بادیدن اون فیلم چه حالی شدم شروین ازمن بدتر بود وقتی فیلم و دیدیم به زمین و زمان بدوبیراه میگفت حتی کنترلشو از دست داد و اینقد ناراحت بود که گلدونیکه کنار دستش بود و پرت کرد و تبدیل به هزار تیکه شد من خودم وضع چندان خوبی نداشتم میترسیدم تاالان شراره ی مثل فرشته م رو بی ابرو کرده باشند ضربه ی روحی بهش زده باشند تو فیلم وقتی هیراد بی پدر میبوسیدش انگار رگ گردنم داشت از پوستش میومد بیرون انگار داشتند من و اتیش میزدند حال خرابی داشتم رفتم بالا و رو مبل نشستم فکرکردم به اتفاق این 2هفته اما باز به بن بست میرسیدم 

...............................................



................................................

قراربود تا چندروزه دیگه بابام بیاد و بابای هومن و عمل کنه تواین چندوقت اقا هومن تنهام نذاشته خیلی بهم محبت میکنه اما میترسم طرزنگاهاش عوض شده مهربون شده نمیزاره هیراد مارمولک بیاد طرفم گفتم هیراد واقعا الان ازش میترسم چندروز پیش داشتم گریه میکردم که یهو دربا صدای وحشتناکی بازشد و هیراد اومد تو از اون شب به بعد ندیده بودمش خیلیم میترسیدم ازش از دیشب هم هومن نیومده بود و غذانخورده بودم وحسابی هم ضعف کرده بودم هم ضعیف شده بودم همنطوری نگاش میکردم و باپای بستم میرفتم عقب تر تا رسیدم به دیوار چشام اشک الود شده بود تو دلم خداخدامیکردم باهام کاری نکنه

هیراد: به چی زل زدی 

-سکوت

-پاشو زودباش تا هومن نیومده وقت ندارم

پس هومن اینجانبود خاک توسرم حتما باز چه نقشه ایی داره خدایابه دادم برس الان چیکارکنم توهمین افکاربودم که حس کردم مثل پرکاه بلند شدم 

من:بزارم پایین توروخدا چی ازجونم میخای دیوانه

هیراد: بابای بی غیرتت چرا نمیرسه به دادت خانم کوچولو الان یه کاری میکنم که تاعمرداره فراموش نکنه 

من:توروخدا باهام کاری نکن توروخدا ولم کن جون اونکس که دوسداری

هیراد:خفه شو اینقد واق واق نکن

اه همیشه ازش بدم میومد خیلی پست فطرت بود به حال خودم داشتم اشک میریختم من و برد یه تاق دیگه تخت دونفره یی تو اتاق بود که من و روش پرت کرد و خودش رفت خداخدامیکردم نیاد باز که مثل همیشه چون من شانس ندارم و طبق حرف خودم وقتی برم دریا هم باید یه آفتابه آب ببرم اومد داخل با یه دوربین هندیکم یا خدا این میخواد چه غلطی بامنه بدبخت بکنه 

هیراد: الان حال اون برادر مضخرفت و بااون پدر بی مسولیتتو میگیرم اماده باش عشقم

من:نه توروخدا باهام کاری نداشته باش اخه من چه گناهی کردم

هیراد :میگم زیاد زر نزن 

داشتم بی مهابا اشک میریختم و منتظر فرشته ایی امداد غیبی چیزی بودم اما انگار هیچ شانسی نداشتم دوربین و مقابلم گذاشت و خودش دکمه لباسش و باز کرد و اومد طرفم درمقابل دوربین داشت لبام و میبوسید تقلا میکردم و اشک میریختم خیلی نامرد بود لباسم و پاره کرد و لباس زیرم نمایان شد خوب شد یه تاب بندار پوشیده بودم داشت گردنمو میخورد از ته دل اسم بابام و میاوردم چندبار شروین و دراخر با گریه فشش میدادم و میگفتم اهورا کجایی به دادم برس اما دریغ از یک حس دلسوزانه ی هیراد نامرد اینقد باوحشیانه لبام و خورده بود که لبم پاره شده بود 

هیراد:خب بهروز خان اینم ازدخترت کاری میکنم انگشت نمای خاص و عام شی حالا بیخیال شدی و پدر من عمل نمیکنی یه دختری تحویلت بدم که نگو بعد خواست بازم بیاد که اصلان وارد شد و گفت هومن داره میاد هیراد به طرف دوربین رفت و خاموشش کرد اصلان یه نگاه به چشمای اشم آلود من کرد واسه یک لحظه رنگ نگاش تغییرکرد و رفت بیرون خدایا یعنی دلش بحالم سوخت من چقد بدبختم اخه چراکسی به کمکم نمیاد تواین افکار بودم که هیراد بلندم کرد و با فش و حرفای بد من و برد به اتاقم یا بهتره بگم سلولم از دست هومن ناراحت بودم پس چراگفت حمایتم میکنه تواتاقم تنهابودم و بحال خودم گریه میکردم اخه من هزارتا ارزو داشتم خدایا درحالیکه میلرزیدم و هم شوکه بودم ازکار هیراد نامرد و اشک میریختم یه هو در بازشد زود خودمو به گوشه ی اتاق کشیدم و دستام و روچشمام گذاشتم نمیدونم چرااینکارارو میکردم صدای قدمها رو میشنیدم نزدیک و نزدیکتر میشد اشکام اروم سر میخرد روی گونه هام 

-شراره جان چرا دستات و گذاشتی روچشات چیشده ببینم صورتتو

وای این صدای هومن بود خدایا الان اخه اومده چیبگه اگه اصلان نیومده بود اون آشغال که من و بی حیصیت میکرد بخدا خودمو میکشتم دستش اومد روی دستم و به ارومی دستام و برداشت بهش نگاکردم اول فکمیکردم نقشه ی خودشونه اما درکمال تعجب دیدم که داره باچشایه از حدقه دراومده نگام میکنه و کم کم رنگ صورتش قرمز شد 

هومن: شراره کی اینکارو باهات کرده 

-سکوت و ریختن اشک

هومن:باتوام بگو 

-

هومن:مگه لال شدی میگی یانه باتوام

با هق هقی که تموم اتاق و پرکرده بود شروع به حرف زدن کردم 

من: اون برادر خدانشناست این بلارو سرم اورد صبح من و بازور به یکی ازاتاقابرد و باهام ....باهــــــام 

هومن:د لعنتی حرف بزن باهات چیکارکرد 

من: در مقابل دوربین من و میبوسید و لباسم و ازتنم دراورد هومن تو قول دادی ...قول دادی تنهام نزاری اخه من چیکارکنم که بابام نمیاد حق من این نیست اگه ..اگه من و بی آبرو میکرد چی منم ادمم اخه چراباید تاوان پس بدم تاوان کاری که من توش هیچ نقشی ندارم بخدا حق من این نیست 

هومن داشت به حرفام گوش میداد درآخر حرفام یه دست روموهام کشید و گفت :

-بخدا من نمیدونستم یه کاری تو شهر برام پیش اومد باید میرفتم اون نامرد از فرصت استفاده کرده شراره عزیزم گریه نکن خودم حسابشو میرسم شراره نمدونم حرفی که میخوام بزنم اشتباهه یانه اما من دوستت دارم 

جــــــــــــــــــان این چی میگفت همینم مونده بود که این عاشقم بشه من مثه شروین دوسشداشتم قلب من متعلق به اهورابود نه کسه دیگه ایی اخه خدایا من الان چه گلی به سرم بگیرم

هومن :میشنوی ؟تصمیم باخودته البته تصمیمم نیست من باباتم بیاد پست نمیدم باهم بعداز عمل بابام میریم اون ور بخدا خوشبختت میکنم


وای نـــــــــــــه این داشت چی بلغور میکرد واسه خودش شانس من و گندت بزنن بااین شانسات اخه دختر ای خدااین و کجای دلم جابدم من و هومن امکان نداره من منتظرم وروزشماری میکنم تا بابام بیاد و نجاتم بده اقا میگه پست نمیدم اصلا هم فرصت جواب دادن و بهم نداد چون از جلو چشام رفت بیرون و من موندم و یه بدبختیه تازه خدایا پس کی نجاتم میده 

بایاداوریه این اتفاقا تواین چندروز باز اشکام ریخته شدند تااونجاییکه خبردارشدمم هیراد پست فطرت همون روز بدونه اینکه هومن بفهمه فیلم و برای بابام فرستاده بود وای خدا چطوری دیگه نگاشون کنم یعنی عکس العمل اهورا چی بوده شروینم حتما دیده چقد دلم براش تنگ شده خدا خدا میکنم تا این چندروز بگذره بابام بیاد اما فکنکنم بیارنش اینجا اخه اینقدراهم گاگول نیستند خدایا خودت به دادم برس

یک کم گریه کردم اما باخودم گفتم بشینم گریه کنم که چی بشه بزار یه نقشه یی چیزی بکشم این که میگه باباتم پدرم و عمل کنه پست نمیدم پس خودم باید دست بکارشم اما از کجا.... 

اها از ترفند زنانم دیگه چرااین چندوقته بفکرم نرسید آخه باید یه نقشه بکشم تا از راه فریب دادن هومن نجات پیداکنم و یا فرار کنم اما باید اول خونه رو ببینم منکه فقط تو این اتاقم بزار هومن بیاد اونکه دوسمداره پس حتما هم به حرفم گوش میده

.................................................. ................... 


قراربود که عمو بهروز به ادرسیکه هومن پسر بزرگ کیارش داده بود بره و اونجا همه چیزایی که عمو بهروز برای عمل لازم داشت و فراهم کرده بودند و تجهیزات کامل داشت البته پشت تلفن عمو یه کم بهونه آورد اما هومن گفت که یک باند بزرگ تو دست ماست پس میتونیم لوازم و فراهم کنیم نگران شراره هم هستم نمیدونم الان تو چه شرایطی هست 

پسرای کیارش زرنگ ترازاین حرفابودند که با ترفندهای من به دام بیوفتند عمو گفته بودکه با یه اسم جعل تو یکی از بیمارستانای خصوصی عملش میکنیم اما مخالفت کردند کارامون خیلی درهم برهم بود و این شرایط سماواتیها کارامونم سخت تر کرد چون من میخواستم وقتی تو بیمارستان خصوصی کیارش عمل میشه خودش و باندش و پسراش رو دستگیر کنم اما نشد و حالا خواسته بودند که چندروز دیگه که معلوم نیست دقیقا کی باشه زنگ بزنند و جای قرار و مشخص کنند خیلی نگرانم خدا خودش به خیر بگذرونه 

.........................

تصمیم گرفتم که امشب وقتی هومن رو دیدم یه کم باهاش صمیمی تر باشم خیلی باخودم فکرکردم و فقط به این نتیجه رسیدم خداخودش میدونه که دلم مال کیه اما الان چاره ایی جز این ندارم پس باید گاماس گاماس نقشه م رو عملی کنم هومن که من ونمیده به خانوادم پس تنها راهم فراره 

تواین فکرابودم که درب باز شد و اومد داخل ازش بدم اومده بود ازوقتیکه گفته بود دوسم داره اخه خیلی غیرمنطقی بود که عاشقم بشه باعقل من که جور درنمیومد 

هومن : سلام شراره خوبی گلم

صدام و یک کم تغییر دادم ولبخند ملیحی زدم انگار شوکه شده بود چون یه کم حالت صورتش تغییر کرد 

من : سلام ممنون منتظرت بودم 

هومن : منتظر ؟!!! برای چی؟

من : میخواستم بگم امــــــم

هومن : بگو چیزی شده راحت باش

من : خب من تواین 15روز ببخشید این و میگم یک باررفتم حموم وهمین لباسام تنم هست نمیتونم تحمل کنم بخدا اگه میشه یه لباس دیگه بهم بدید و برم حموم

هومن : واسه این بود خجالت میکشیدی بگی خب اینکه چیزی نیست عزیزم 

عــــــــــــــــــق وای حالم بد شد خدایا کاری کن نقشم و خوب بازی کنم و لو نرم این عزیزم رو کجای دلم جابدم اخه 

سرم و انداختم پایین و باحالت معصومانه ایی باسرم جواب دادم 

هومن:اینطوری نکنا کار دست خودت میدی 

زود سرم و بلندکردم و بهش نگاه کردم اونم یه لبخند زد و رفت بیرون 

خدایاخودت بهم رحم کن این پسره کاری بهم نداشته باشه وبتونم بااین نقشه هایی که کشیدم برم داخل عمارت و مثل اون بار که بردنم حموم چشمام و نبندندشام رو اون اقاهه برام اورد (اصلان) و منم یه کمش رو خوردم نمیدونم ساعت چندبود خوابم برد 

صبح بااحساس دستی که داشت صورتم و نوازش میکرد ازخواب بیدارشدم اما خیلی ترسیده بودم باترس چشمام و بازکردم اوه اوه این چرا صبح اول صبحی جوگیر شده و داره تقلید ادمای عاشق ومیکنه

هومن : شراره جان برات صبحانه اوردم 

جـــــــــــــــــــــان ایناکه بهم صبحانه نمیدادند فککنم مخش تاب برداشته اما نه حالا یادم اومد اون رفتار دیروزم کارخودشو کرده خدایا چاکرتم تااخر اینطوری این هومن خان و خرکن تا از این مخمصه خلاص شم 

هومن : به چی اینقد زل زدی زود صبحانه تو بخور و بعد برو حموم صبح هم چنددست لباس برات خریدم 

من : ممنون راضی به زحمت نبودم بخدا هومن خان 

هومن اخم کوچیکی کرد و گفت: بهم نگو خان و اقا بگو هومن

من : اخه...

هومن : اخه نداره تو قراره مال من بشی پس باید ازالان یاد بگیری؟هــــــــم؟

من : باشه 

وباگفتن این حرفم بلندشدم و صبحانم رو یه کم خوردم و بعداز صرف صبحانم راهیه حموم شدم اما اینبار باچشمای باز و هومنم پشت سرم بود یه طبقه بالا رفتیم معلوم بود عمارات بزرگیه چون طبقه ی بالای اتاق من که نمیدونم چندم بود خیلی بزرگ بود و چیزای امروزی و لوکسی اشت و از رنگهای کربنی و سفید استفاده کرده بودند چندتاهم اتاق داشت اما ای ناکسا کل پنجره هارو نرده زده بودند چندروز پیش یه صداهایی میشنیدم اما نمیدونستم مال این باشه بادستی که هومن رو شونه م گذاشت به خودم اومدم به چهرش نگاه کردم یه کم مشکوک بود فهمیدم که باز من سوتی دادم 

هومن : به چی اینقد زل زدی که هواست نیست چندبار صدات کردم 

من : من...

هومن : اره مگه دارم با دیوار حرف میزنم 

من : به ...به این ترکیب رنگ اخه من عاشق کربنی و سورمه ایی اینا هستم 

هومن : اره باورکردم وبادستش هلم داد تو یه اتاقی و اونجام بااخم گفت :

اینم از حموم 

من : ممنون

هومن دستم و گرفت اما اینبار گرفتن دستش فرق داشت محکم بود و بااخم و حالت تهدید واری گفت

-ببین دوستت دارم خب اما اگه بخوای کوچیکترین خطایی بکنی بد میبینی اگه مثله اون عوضی احساسم و به بازی بدی میکشمت بخدا میکشمت 

خیلی ترسیده بودم اون عوضی که میگفت کی بود؟یعنی من شبیه شخصی بودم که اینطوری عاشقم شده وای نه خدا این ازکجا فهمید دارم برای فرار به پنجره ها نگاه میکنم خودت بهم رحم کن این خیلی ریز بینه حتی حاضره بخاطر منافعش منم بکشه چشاش چرااینقد قرمزشده بود 

وقتی به خودم اومدم که تو حموم بودم من کی اومدم داخل حتما هلم داده وای خدا این حموم چرااینقد بزرگه یه پنجره هم داره اما اونم نرده زدند بیشعورا فکر همه جارو کردند خدایا من بااین هومن چطور باید زندگی کنم دیونه میشم این معلومه تعادل روحی اینا نداره سر این موضوع کویک اینطوری برخورد کرد وای بحال نقشه های دیگم خودت کمکم کن بااین فکرا ذهنم خیلی درگیر بود حمومم رو کردم و لباسامم پوشیدم یه تونیک سبز و یه شلوار سفید بود ای بی ادب لباس زیرم اورده بود لبام و گاز گرفتم پوشیدمشون و از حموم اومدم بیرون دیدم که هومنم تو اتاق هستش اه چرا نرفته دیونه ی روانی هنوز اخمو بود سعی کردم ریلکس باشم وای خداتواین موقعیت خندم گرفته بود یاد اون سریاله که نشوئن میاد افتادم پیرزنه میگفت ریلکس ریلکس ریلکس تر 

خودمو بازور کنترل کرده بودم تانخندم اخرشم با نیشکونیکه از پاهام گرفتم موفق شدم تا دم دراتاقمون هومن حرفی نزد منم لال شده بودم اخه چی میگفتم خدایا این نره دیگه نیاد منکه بدبخت میشم در اتاق و باکلید باز کرد 

هومن : برو داخل


مطالب مشابه :


رمان در مسیر سرنوشت

dooob - رمان در مسیر سرنوشت - مهربانی و خنده و دوستی (زندگی) - dooob




رمان در مسیر سرنوشت3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان در مسیر سرنوشت3 رمان سرنوشت و جریان زندگی من(شیوا اسفندیاری)




رمان در مسیر سرنوشت8

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان در مسیر سرنوشت8 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




رمان سرنوشت را میتوان از سرنوشت

رمان عاشقانه رمان سرنوشت را میتوان از 48- رمان مسیر




سرنوشت اوین قسمت اخر

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - سرنوشت اوین قسمت اخر - انواع رمان های رمان در مسیر آب و آتش




رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر)

رمـان♥ - رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر) - مرجع تخصصی رمانرمان مسیر




برچسب :